The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان خدمتکار عمارت

191 عضو

پارت141
حرفاش باعث شد بخوام عق بزنم.حتی فکر کردن به این که بخوام زندگیمو رو مخروبه های زندگی یه زن دیگه بسازم باعث میشد دلم ریش بشه.خواستم بگم نه دست از سرم بردار حرفم همونی بود که شنیدی ولی باصدای همایون خان حرف تو دهنم ماسید.
همایون خان؟ اینجا چه خبره؟؟؟
سرامون به سمت همایون خان چرخید.لحن همایون خان انقدر سرد و جدی بود که باعث شد یخ بزنم و سرجام خشک بشم.
همایون خان همون چندپله که مونده بود طی کرد: مگه با شما دوتا نیستم اینجا این وقت شب تنها چه غلطی میکنید؟
دستای سهراب شل شد و کنار بدنش افتاد.
از لحن همایون خان به خودم لرزیدم لب زدم: اشتباه میکنید کاری نمیکردیم.
همایون خان سعی داشت مثل همیشه خودشو خونسرد نشون بده ولی چشمای سرخش که انگار اتش فشان فعالی تو چشماش روشن شده بود نشون دهنده ی شدت عصبانیتش بود.
همایون خان:اشتباه میکنم؟! ایران تو بگو باید چجوری فکر کنم؟ وقتی تورو تو بغل یه مرد زن دار میبینم.
لرزیدم. یخ کردم.شکستم: من،تو بغل هیچکس نبودم.
همایون خان ولی حرف منو نادیده گرفت:مگه همه چی تموم نشده بود؟مگه قرار نبود دیگه اسم همو نیارید؟پس الان اینجا چه غلطی میکردید؟نکنه این مدت دورازچشم بقیه باهم رابطه داشتید؟
سعی داشتم سرپا بمونم نیم نگاهی به سهراب انداختم که حرفی نمیزد و سرش پایین انداخت بود.برای خودم تاسف خوردم چجوری عاشق همچین مردی شده بودم حتما عقلمو از دست داده بودم.اینجوری میخواست جلو همه وایسه؟ این مرد حتی حالا هم جرات نداشت از من و حیثیتم که داشت به باد میرفت دفاع کنه.خنده ی عصبیم باعث شد سهراب سرشو بالا بیاره با تاسف نگاهم ازش گرفتم.
همایون خان نقاب خونسردیش کنار گذاشت: چرا ساکت موندین با توام ایران؟ ایرانی که من میشناسم انقدر برای خودش ارزش قائله که نشه نفرسوم زندگی یه نفر دیگه،باورم نمیشه همچین کاری کردی...

1403/01/31 08:29

پارت142
جیغ کشیدم: بسه...
دلم میخواست بمیرم حس میکردم نفس کافی به ریه هام نمیرسه،دستمو به گلوم رسوندم لرزش چونم دست خودم نبود.
_ ببسه.
همایون خان سمتم قدم برداشت نمیدونستم تو چهرم چی دیده که با نگرانی نگاهم میکرد.
همایون خان: ایران
باید میرفتم یک دقیقه دیگه میموندم حتما میمردم: میخوام برم.
قدم برداشتم که همایون خان پر از نگرانی بازوم گرفت کمکم کرد تا بشینم.
همایون خان: ایران نفس بکش لعنتی الان برات آب میارم همینجا بشین میام.ایران آروم دخترم آروم باش دیگه حرفی نمیزنم آروم باش.
لرزشم دست خودم نبود.اشکام هم دست خودم نبود.باید میرفتم این ادم ها فقط منو مقصر میدونستن.روی پاهای لرزونم ایستادم سمت در حیاد دویدم وارد کوچه خلوت و تاریک شدم با تمام توانم میدویدم هیچ چیز برام مهم نبود فقط میخواستم فرار کنم.
صدای داد همایون خان میشنیدم که هرچی میگذشت دور و دورتر میشد.نفس نفس میزدم تموم کوچه پس کوچه هارو دویده بودم به درختی تکیه زدم، نفس گرفتم.
حتی یک صدم هم سهراب و مقصر نمیدونست.سهراب یا این که میدونست مقصره اجازه داد باز شخصیت و غرور من زیر سوال بره.
دلم هومن و میخواست.آغوش هومن و دلم میخواست بغلم کنه و بگه آروم پرنسس گوربابای تموم دنیا.
خواستم به هومن زنگ بزنم ولی گوشیمو تو کیفم جا گذاشته بودم.
_ لعنتی...

1403/01/31 08:49

پارت143
دکمه های بافتمو بستم و شالمو روی سرم مرتب کردم.نمیدونستم صورتم با اون همه گریه ی هیستریک به چه روزی افتاده بود.راه افتادم هنوز ضعف داشتم قید گوشی و کیفمو زدم امکان نداشت دیگه برگردم به اون خونه حتی حاضر بودم تا خونه ی هومن پیاده میرفتم ولی دیگه دوست نداشتم با همایون خان روبه رو بشم.
با دیدن تابلو آژانس سمت مغازه پا تند کردم مردی که پشت میز نشسته بود با تعجب به سر و وضعم نگاه میکرد.یه ماشین گرفتم و آدرس خونه ی هومن دادم مرد راننده مدام از آینه نگاهم میکرد انگار به نظرش آشنا میومدم سر و وضعم باعث شده بود نشناستم.راننده جلو آپارتمان هومن پارک کرد.
_ آقا صبر کنید الان میان پایین پولتون حساب میکنن.
پیاده شدم زنگ اف اف زدم.
صدای پر از تعجب هومن از پشت اف اف پخش شد:ایران...تویی؟!!!
_ بازکن.
در باز شد و بالا رفتم هومن داخل چهارچوب در منتظرم ایستاده بود با دیدنم با چشمای متعجب نگاهم کرد: این چه سر و وضعی؟
چیشده ایران؟ کجا بودی؟
قدم بعدی و برداشتم و خودمو به آغوشش رسوندم بی توجه به این که داخل راهرو ایستادیم محکم بغلش کردم.
هومن: ایران یه کلمه بگو ببینم چیشده؟ من که جون به لب شدم نکنه کسی اذیتت کرده؟ آره ایران کسی اذیتت کرده؟
این خیلی خوبه که برای یک نفر انقدر مهم باشی که حتی فکر کردن به این که کسی باعث آزار و اذیتت شده باشه اینجوری صداشو خشن و عصبی کنه و رگ گردنش بیرون بزنه.
سرمو به طرفین تکون دادم:نه.
هومن: پس چی؟عزیزم چیشده؟ایران جان...
بدم میمد از خودم و رفتار بچگانه ام که داشتم انقدر از خودم ضعف نشون میدادم من باید همونجا از خودم دفاع میکردم ولی مثل بچه ها فرار کرده بودم طبق معمول اومده بودم تا پشت هومن قایم بشم تا هومن ازم حمایت کنه...

1403/02/01 05:02

پارت144
نالیدم: بریم داخل...
هومن دستاشو دور کمرم حلقه کرد و هلم داد داخل خونه،یاد راننده آژانس افتادم:ماشین گرفتم کیف پولم همراهم نبود راننده پایین منتظره...
هومن کتش که به جا لباسی آویزون بود برداشت: برو بشین الان میام.
از راهرو گذشتم و چشمم به میز بزرگ نشیمن افتاد که دوتا فنجون روش قرار داشت یه نگاه سرسری به نشیمن انداختم یعنی هومن تنها نبود.
نباید میمدم شب اونم خراب کردم.روی نزدیک ترین کاناپه به شومینه نشستم پاهام بالا اوردم و تو خودم جمع شدم هنوزم سرمای حرفای همایون خان رو حس میکردم.
صدای بسته شدن درو شنیدم.هومن با دیدنم که داشتم از سرما میلرزیدم رفت سمت اتاق و با پتو برگشت کمکم کرد بافتمو از تنم دربیارم و پتو دورم پیچید.
هومن کلافه جلوی پام زانو زد:خب حالا بگو چیشده تا مغزم جوش نیورده؟
قطره اشکمو از روی گونه هام پاک کردم: تنها نیستی؟
هومن مچ دستمو گرفت: ایران میگی چیشده یا میخوای روانیم کنی؟
چشمام پر و خالی میشد:چیز مهمی نیس با همایون خان بحثم شد.
همون نفس راحتی کشید:که مهم نیست.این مهم نبودن کاملا از حال و روزت پیداس.بمون تا بیام.
بینیمو بالا کشیدم و زمزمه کردم: حالم خوب بشه میرم تو به مهمونت برس.
یه لنگ ابروش بالا انداخت و پوزخند زد:نه بابا از کی تاحالا؟
گنگ نگاهش کردم: هان؟
بینیم و با انگشت گرفت گشید:میگم از کی تاحالا دماغو خانم برای من تایین تکلیف میکنه؟
صورتمو کج کردم و با اعتراض صداش زدم: هوممممممن.
هومن:اوووووووف،بخورم اون هومن گفتنتو.
لحنش باعث شد لبخند نصف و نیمه روی لبم شکل بگیره: کی بزرگ میشی؟
پوزخند زد: وقتی تو عاقل شدی.

1403/02/14 04:54

پارت145
با خشم نگاهش کردم.
هومن: اونجوری نگاه نکن پرنسس فکر قلب منم باش یه وقت دیدی واقعا یه لقمه ی چپت کردم به من اعتباری نیست.
_ ادای رند هارو واس من درنیار.
هومن: پس فکر میکنی نمیتونم اغوات کنم به مبارزه میطلبیم آره.
نگاهم ازش گرفتم حریف زبون هومن نمیشدم تا فردا هرچی میگفتم یچیز بارم میکرد.با آستین پلیورم چشمای خیسم پاک کردم.
هومن جعبه ی دستمال کاغذی و پرت کرد روی پام: بگیر پاک کن صورتو دلم ریش شد قد خرس گنده سن داره هنوز نمیدونه نباید با سرآستین صورتشو پاک کنه.
قبل از این که بتونم جوابشو بدم سمت اتاق خوابش رفت.ده دقیقه نگذشته بود که صدای تق تق کفشای پاشنه بلند زنانه داخل فضای نشیمن پیچید.پتو رو جوری روی سرم انداختم که چهرم مشخص نباشه حوصله شایعه های بی سر و ته و نداشتم.
صدای نازدار دختریو شنیدم که بیشتر جمله هاش و کشیده ادا میکرد.زیرچشمی نگاهی به راهرو انداختم ولی با صحنه ی خوش آیندی روبه رو نشدم و نگاهم دزدیدم صدای در که شنیدم سرمو بالا اوردم.
هومن: چه روی هم گرفته. کشف حجاب کن پرنسس نامحرم نداریم.
سرمو از زیر پتو بیرون اوردم: شلی خبر داره با *** دیگه ام میپری؟
از داخل آشپزخونه نگاهی بهم انداخت:شلی اون سر دنیا چجوری میخواد بفهمه من شبمو با کی صبح میکنم؟
اخمام درهم شد:ولی تو داری بهش خیانت میکنی؟!

1403/02/14 05:24

پارت146
در کانتر هارو بازو بسته میکرد دنبال چیزی میگشت با تموم شدن حرفم چرخید و نگاهم کرد پوزخند غلیظی روی لبش جا خوش کرده بود: تو کدوم دنیا سیر میکنی یعنی فکر میکنی شلی اون سر دنیا هرشب با رویای من میخوابه با رویای منم بیدار میشه؟ اگه اینجوری فکر میکنی پس خیلی خری.
_ بیتربیت...
هومن: چی با ادب دوست داری؟یکی مثل سهراب هوم.
طعنه ی کلامشو دوست نداشتم با اخم نگاهم ازش گرفتم.
هومن: گور بابای رابطه های بی سر و ته من اول بگو چی میخوری؟ قهوه،نسکافه،چای سبز،اوووووم آب شنگولیم بخوای باید زنگ بزنم برات بیارن.
بعد با دهنش صدا دراورد: میدونی که تو ترکم.
امسال سال سومی بود که هومن الکل و گذاشته بود کنار منم خوشحال بودم بالاخره فکری به حال سلامتیش کرده بود.
زورکی لبخند نصف و نیمه زدم: هیچکدوم شکلات داغ میخوام.
صداش پر از خنده شد: جون به جونت کنند بچه ای...
با دو ماگ که بخار ازشون خارج میشد کنارم نشست و ماگو به دستم داد.
از بالای ماگ سرامیکی نگاهی بهم انداخت: خب نگفتی همایون خان چرا باز گوشتو پیچونده؟
_ من کاری نکردم مثل همیشه قربانی خودخواهی های سهراب شدم.
سعی کردم بدون گریه همه چیو براش تعریف کنم ولی لکنت و بغضم باعث میشد ترحم انگیز به نظر برسم. هرچی میگذشت اخمای هومن بیشتر توی هم میرفت.
هومن: چی بگم به تو هان؟
عصبانیتش و درک نمیکردم چونه لرزوندم: من که گفتم کاری نکردم به جای این که ازم دفاع کنی سرم داد میزنی...

1403/02/14 05:44

پارت147
دیگه خبری از اون شوخ طبعی همیشگی تو لحن هومن نبود جدی شده بود چرخید روی کاناپه دستاشو روی کاناپه گذاشت و براق شد: کاری نکردی فقط دکمه ی مغزت و خاموش کردی با این سر و شکل اونم این وقت شب بدون پول و گوشی از خونه زدی بیرون اصلا هم به این فکر نکردی ممکن بود برات هزارتا مشکل پیش بیاد؟ بعد الان توقع داری نازتم بکشم؟! همین که آروم نشستم برو خدارو شکر کن دختر بی مغز،فقط بلده تا تقی به توقی میخوره فرار کنه.
نگاهمو به ناخن های کوتاه وصاف و یه دست پام دادم که از زیرپتو مشخص بودن بغضم تشدیدتر شده بود:میدونم ولی نتونستم اونجا بمونم حس کردم نمیتونم نفس بکشم همه چیز خیلی سریع پیش رفت.
هومن مشت دستمو که بند پتو کرده بودم گرفت و آروم باز کرد و با انگشت شصتش پشت دستمو نوازش کرد:هییییش،من اینو نگفتم که باز بهم بریزی عزیزدلم فقط فکر این که اگه بلایی سرت میومد چی میشد اذیتم میکنه.نباید قرص بخوری؟
صدام از شدت بغض تو گلوم گرفته بود: نه فقط دوتا قرص بود که باید صبح میخوردم.
دست انداخت دور گردنم و منو به خودش نزدیکتر کرد: دکترت قرصاتو کم کرده؟ایران قرص اعصاب عوارض داره نباید سرخود قطعش کنی میدونی که؟
نفس پرصدایی گرفتم: میدونم،خود دکتر دز قرصامو کم کرد.
دستای نوازش گر هومن معجزه میکرد از لرزش بدنم کم شده بود: مرتب پیش دکترت که میری؟
نگرانی هومن و دوست داشتم حتی اگه دادم میزد سرم از نگرانی بود:به خاطر وضعیت شغلیم ماهی یبار میرم اونم آخر وقت که هیچ مراجعه کننده ای نباشه.
هومن: دکترت و باز عوض کردی یا همون قبلی اس؟
_ نه عوض کردم.
هومن موهامو نوازش میکرد: نوبت بعدیت باهم میریم باشه پرنسس؟
درجوابش فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم.

1403/02/14 12:35

پارت148
پیش روانپزشک رفتن به روتین زندگیم تبدیل شده بود.گاهی فکر میکردم اصلا درد منو نمیفهمن و فقط چند دقیقه ای از سراجبار به حرفای بی سر و ته من گوش میدادن بعد برای این که منو از سر خودشون باز کنن چندتا قرص اعصاب تجویز میکردن.
هومن بوسه ای روی موهام زد:خوبی؟
خمیازه کشیدم: تو هستی خوبم،بهترم میشم.
هومن دستی به پشتش کشید: آره مشخص بهتری لکنتت کمتر شد.
این لکنت یادگاری گذشته بود.یادگار روزایی که اگه هومن نبود شاید با اون افسردگی شدیدی که من دچارش شده بودم صدبار خودکشی کرده بودم.
خودمو از بغل هومن بیرون کشیدم:تو فکر میکنی اشتباه کردم فرار کردم؟
هومن شق و رق به پشتی کاناپه لم داد و ماگ قهوه اش رو میون انگشتاش نگهداشت: رک بگم رفتارت نشون دهنده ی این بود که مقصری باید همونجا یکی ام تو سر اون بی غیرت میزدی که از مرد بودن فقط اسمشو یدک میکشه‌.
آهی کشیدم: حق باتو ولی اون لحظه فقط دلم میخواست قایم بشم همین حرف نزدن سهراب میلم و به فرار بیشتر کرد.
هومن: ایران باید سعی کنی بیشتر قوی باشی توقع زیادی ازت ندارم الان نسبت به گذشته خیلی بهتری ولی برای بار هزارم که دارم میگم فرار کردن راه درستی نیس باید بمونی و از خودت دفاع کنی.
_ بعضی وقتا زیادی ترسو میشم،نگاه همایون خان سکوت سهراب بیشتر باعث ترسم شد.
هومن ماگم و از دستم گرفت و دست دراز کرد و سرمو هدایت کرد سمت پاهاش از خدا خواسته سرمو روی پاش گذاشتم و روی کاناپه دراز کشیدم.
حرکت انگشتاشو پشت گردنم حس میکردم: بدم نشد حداقل اون مردک بی مصرف یه بهونه دستت داد که بیای تو بغلم نه پرنسس؟
چونه ام بالا گرفتم تا چهرشو ببینم چشمکی حوالم کرد ولی شوخیش باعث شد به غرورم بربخوره خواستم بلند بشم که دستاش بهم اجازه ی بلند شدن نداد.

1403/02/14 13:32

پارت150
خب حقیقت همین بود که هومن گفت،هومن برای من همه چیز بود جز یه مرد من نمیتونستم به عنوان یه مرد دوستش داشتت باشم همین رک بودنش مثل من احساساتشو پنهان نمیکرد.
هومن: قیافتم واسه من این شکلی نکن تو مسئول احساسات من نیستی پس ناراحت نباش پرنسس نگران منم نباش دیدی که زیادم بهم بد نمیگذره ما مردا بلدیم چجوری با احساستمون کنار بیایم.
غرغر کردم: تو که صورت منو نمیبینی از کجا میدونی قیافم چجوریه؟
خندید: من از صدای نفس هاتم میتونم بفهمم تو سرت و قلبت چی میگذره.
گوشه ناخنمو به دندون گرفتم: هومن...
لحنم بی اختیار زیادی کشدار شده بود.
هومن: اگه انتظار داری بگم جونم کورخوندی.
لبخند بی جونی زدم: ممنون که همیشه هستی بدون هیچ انتظاری...
خمیازه کشید:خب ظاهرا خوابت میاد خون به مغزت نمیرسه.من پر از انتظارم ازت عزیزم فقط تو زیادی گربه صفتی و به روی خودت نمیاری.
انقدر لحنش جدی بود که اگه نمیشناختمش حتما بهم بر میخورد: هومن..
هومن لپ نداشتم وکشید: ایران نمیدونی وقتی حرف نمیزنی چقدر خوشگل تر به نظر میای...
خودمو از زیردستش بیرون کشیدم و چهارزانو روی کاناپه نشستم چشم غره ای بهش رفتم: یعنی الان خفه بشم چون حرف میزنم زشت میشم.
بی تفاوت نگاهم کرد ولی من پشت نگاه یخ و سردش برق شرارت و میدیدم:نه عزیزم منظور من این بود وقتی تند تند حرف میزنی انقدر خوشگل میشی که دلم میخواد ببوسمت ولی چون دست و پام بستس ازت خواهش کردم ساکت بمونی.
سرمو تکون دادم تا از گیجی بیرون بیام
ایییییشی گفتم که متوجه ی خجالتم نشه،دلم نمیخواست هومن اینجوری حرف بزنه.
سبزی چشماش از همیشه بیشتر میدرخشید:یعنی فقط دلم میخواد سربه سرت بذارم تا لپات اینجوری اناری بشه.
اختیار از کف داد و خم شد روم گونمو بوسید:دختر ناز خودمی...

1403/02/16 05:09

پارت151
حرفی نزدم و دوباره سرمو رو پاهاش گذاشتم. بی اختیار فکرم رفت سمت جاوید گفتم منتظرش میمونم تا برگرده حالا که میدید رفتم حتما ناراحت میشد یعنی باید زنگ میزدم ازش معذرت خواهی میکردم.
نوچی کردم: دلت خوشه ایران الان آقا سرگرم عسل جونش،یادش نمیاد ایرانی قرار بود منتظرش بمونه.
هومن: چی میگی زیرلب تندتند؟
صدای ملودی گوشی هومن فضای نشیمن و پر کرد از رو پاش بلند شدم تا بتونه جواب گوشیش و بده.
هومن گوشی موبایلشو برداشت یک لحظه نکشید که اخماش چنان توی هم رفت که جا خوردم چنان با غضب گوشیشو سمت کاناپه پرت که صدای گوشیش قطع شد.
چنگ زد به پاکت سیگارش که روی میز بود و نخ سیگاری و گوشه لبش آتش زد.فقط یه نفر میتونست یهو هومن و از این رو به اون رو کنه.باز معلوم نبود لالا خودشو تو چه دردسری انداخته.
_ لالا چی میخواد که اینجوری تورو بهم ریخته؟
کام عمیقی از سیگارش گرفت : حاملس!
انقدر بی مقدمه گفت حاملس که فکر کردم گوشام مشکل پیدا کردن: چی؟
هرکار کردم نتونستم تعجب صدامو پنهان کنم.
هومن به اپن تکیه زد: از معشوقه ی جدیدش حاملس میخواد کمکش کنم نگهش داره میگه این بچرو میخواد منم باید حتما کمکش کنم میخواد بیاد ایران تا آخر بارداریش پیش من بمونه.خنده داره نه؟
خنده دار بود؟؟ لالا با خودش چی فکر کرده بود؟؟
هومن: میخواد بزرگش کنه چون دوستش داره.میخواد با کمک من بزرگش کنه.

1403/02/16 05:29

پارت152
قلبم تیرکشید نه برای شنیدن خبر حامله بودن لالا دلم برای صدای بغض دار هومن به درد اومد هومنی که با وجود داشتن پدر و مادر در پرورشگاه بزرگ شده بود هومنی که هیچوقت طعم داشتن یه خانواده رو نچشیده بود.
لالا تا امروز هومن و نخواسته بود دلیلشم برای به دنیا اوردن هومن فقط پول بوده و این موضوع بدون خجالت به روی هومن میورد.حالا از پسرش درخواست میکرد کمکش کنه بچش اش و نگهداره چون دوستش داره این خیلی بی انصافی بود.
لالا چطور میتونست انقدر بی رحم باشه،دلم میخواست الان لالا اینجا بود و میتونستم موهاشو از ریشه جدا کنم سرش فریاد بکشم تا دست از سر هومن دوست داشتنی من برداره.
دستشو روی گلوش گذاشت: مرد ولش کرده با این وجود میخواد بچه اش و نگهداره تا جایی هم که میدونم مرد یه آس و پاسه
لالا میگه این بچه براش عزیز،میخواد پیش خودش بزرگش کنه اون وقت با منی که بچش بودم چیکار کرد!
طاغت نیوردم پتو کنار زدم و خودمو بهش رسوندم قبل از این که حرف دیگه بزنه دستامو دور کمرش حلقه کردم:هومن اون آدم اصلا ارزش نداره حتی بخوای بهش فکر کنی.
پوزخند عمیقی روی لبش نشست. صورتشو جلو اورد گرمی نفساشو روی گردن و شونم حس میکردم به تلخی گفت: حتی به خاطر اون بچه که فقط یه لخته خون منو تهدیدم کرد که اگه کمکش نکنم آبروم میبره اونوقت منو مثل یه تیکه آشغال دور انداخت.
بغضم شکست این زن همیشه باعث میشد هومن اذیت بشه مگه یه مادر میتونست بچه ی خودشو نخواد چجوری دلش میاد با هومن همچین کاری بکنه.
دستامو دور کمرش تنگ تر کردم و سرمو رو سینش گذاشتم قلبش دیگه ریتمیک و منظم نمیزد: هومن با این حرفا فقط خودتو اذیت میکنی.
هومن: توام دلت به حالم میسوزه.
کنار کشید و دستامو از دورش باز کرد و سیگارشو خاموش کرد سمت اتاق خوابش رفت.
از خودم لجم گرفت که حتی کوچکترین کاری نمیتونستم برای آروم کردن هومن بکنم.

1403/02/17 04:43

پارت153
هومن همیشه برای آروم کردن من پیش قدم میشد و من فقط حالشو بدتر میکردم.
روی کاناپه نشستم ذهنم پرواز کرد به گذشته روزی که فهمیدم پدر هومن کیه هیچوقت فراموش نمیکنم.
اوایل فکر میکردم هومن مثل همیشه داره سربه سرم میذاره آخه مگه میشد پدر آدم صاحب هتل و یه تاجر معروف باشه بعد تو پرورشگاه بزرگ بشه،هم درس بخونه هم گارسونی کنه.
هومن حاصل یه رابطه ی چندساعته پر از شهوت بود و از اول اصلا قرار نبود وجود خارجی داشته باشه.پدر هومن یه تاجر موفق ایرانی بود که به ایتالیا اومده بود تا هتل خودشو بنا کنه .برای خوش گذرونی شبش و با لالا که یه رقاصه بود گذرونده بود حاصل اون رابطه ی چندساعته شد هومن مرد دوست داشتنی من، لالا از روز اول خبر داشت پدر هومن یه مرد ثروتمند و سرشناسی که برای آبروش حاضره خرج زیادی بکنه و برای این که بتونه پولی به جیب بزنه هومن و باردار شد و برای این که بتونه پول بیشتری به جیب بزنه تا چهار ماهگیش این راز و از پدر هومن قایم کرده بود.
وقتی پدر هومن متوجه بارداری لالا شد که دیگه نمیشد بچرو سقط کنه.پول زیادی به لالا داد تا دست از سرش برداره و هیچوقت نه خودشو نه هومن دیگه نبینه.
بعد به دنیا اومدن هومن لالا هومن به پرورشگاه تحویل داد.
هومن که بزرگتر شد اول لالا رو پیدا کرد بعد فهمید پدرش کیه سراغ پدرش رفت ولی پدرش هومن و نپذیرفت.داشتن یه پسر نامشروع باعث میشد آبروش و به خطر بندازه.تا همین چندسال پیش که دچار سرطان معده شد و راضی شد نام خانوادگیش و به هومن بده.دوماه بعدشم مرد و به خاطر نداشتن خانواده ی درجه یک تمام اموالش به هومن رسید.
لالا هم وقتی فهمید هومن ثروتمند شده سعی کرد خودشو به هومن نزدیک کنه هومن هم براش اهمیت نداشت هروقت لالا خودشو تو دردسر مینداخت کمکش میکرد ولی حالا چیزی که ازش میخواست واقعا بی رحمانه بود. هومن مغرور من بغض کرده بود.
با صدای سرحال هومن به خودم اومدم: من روی کاناپه میخوابم تو روی تخت بخواب،راه دومی ام هست اینکه دوتامون از تخت استفاده کنیم،واسه هردوتامون جا هست خوشکل خانم.
هومن سعی داشت جو عوض کنه طوری برخورد میکرد که انگار اتفاقی نیوفتاده لباش میخندید ولی چشماش غمگین بود.
هومن مغرور من میخواست نشون بده حالش خوبه و احتیاجی به ترحم کسی نداشت ولی من میدونستم که هومن چقدر احساسی،چقدر پر از احساس ناب حتی با وجود این که لالا هیچوقت باهاش خوب رفتار نمیکرد هیچوقت تنهاش نمیذاشت.
کسی که راحت میشد بهش تکیه کرد و نگران این نبود که پشتتو خالی کنه.

1403/02/17 05:13

پارت154
_ هومن.
هومن: خوبم،چراغ هارو روشن میذارم اگه شب ترسیدی بی سرصدا بیا بغل خودم.
_ خوبی واقعا؟
هومن نگاهم نکرد و روی کاناپه درازکش شد: برو بخواب.
روی تخت دراز کشیدم،میدونستم اگه با لالا تماس میگرفتم غرور هومن جریحه دار میکردم قبلا تجربشو داشتم میدونستم بدش میاد دخالت کنم من هیچکار نمیتونستم براش بکنم.
&جاوید&
با منگی به ساعت دیجیتالی ماشین نیم نگاهی انداخت ساعت نه و نیم هم رد کرده بود خبری از ایران نشده بود.قلبش از دیشب که عموش خبر بی خبر رفتن ایرانو اون موقع شب بهش داده بود توی گلوش میزد.
تمام دیشب خیابون هارو سانت زده بود حتی به اورژانس های بیمارستان های نزدیک خونه هم سر زده بود نمیدونست چه اتفاقی افتاده که ایران اون وقت شب بدون پول و گوشی موبایلش از خونه بیرون زده.
دیشب جوری با سمن خانم تماس گرفته بود که نگرانش نکنه تا مطمئن بشه ایران برگشته خونه ولی نرفته بود نمیدونست ماه پیشونیش تموم شب و تو این شهر درندشت کجا صبح کرده.
نگران بود قلب بی تابش پراسترس خودشو به در و دیوار سینش میکوبید.نگران مزاحمت های خیابونی بود اگه
عزیز دردونه اش گیر آدمای هرزه ای افتاده بود چی؟ فکرش هم باعث میشد داغ کنه باعث میشد تا مغز استخونش تیر بکشه...

1403/02/17 05:36

پارت155
تموم این سال ها که از ایران بی خبر بود داشت عادت میکرد به فکر نکردن بهش،به هیچکاره بودن تو زندگی ماه پیشونیش،به بی خبری،عادت کرده بود؟ نکرده بود؟ اگه عادت کرده بود پس الان جلوی در این خونه چه غلطی میکرد؟چرا از بی خبری ونگرانی داشت جون میداد؟
سرشو روی فرمون گذاشت حتی اون روز که خبر ازدواج ماه پیشونیش به گوشش رسید هم انقدر درمونده نشده بود.
عصبی و کلافه بود از این که کاری از دستش بر نمیومد و فقط باید انتظار میکشید داشت روانی میشد.
کلافه دستی به پشت گردنش کشید:کجایی تو دختر؟ تو این شهر کجا دنبالت بگردم؟
دیگه بس بود هرچی انتظار کشیده بود
باید میرفت سراغ پلیس حتما اتفاقی افتاده بود وگرنه چرا تا الان خونه برنگشته بود.
دستش سمت دکمه ی استارت رفت که چشمش به ماشین بنزی افتاد که جلو خونه رو ترمز زد.ایران و دید که از صندلی جلو پیاده شد برای چندثانیه قلبش چنان با سرعت تو سینه اش به تپش افتاد که نفس کشیدن براش سخت کرد ایران برای راننده دست تکون داد و راننده تک بوقی زد از بغل ماشینش گذشت شیشه های ماشین دودی بود نمیتونست چهره ی راننده رو ببینه ولی میتونست قسم بخوره راننده ی ماشین مرد بود.
خیزش رگ گردنش که پرنبض میزد و حس کرد فکش منقبض شد نگاهشو باز به ایران داد درد طاغت فرسایی و تو قلبش حس کرد که باهر تپش قلبش دردش شدیدتر میشد.
نفهمید چجوری از ماشین پیاده شد فقط میخواست از سلامتی ماه پیشونیش باخبر بشه.
ایران پاشو روی پله اول نگذاشته بود که پنجه هاشو دور بازوی ایران حلقه کرد و بدون هیچ لطافتی خیلی خشن ایرانو سمت خوش چرخوند که باعث شد ایران یکه بخوره و از سر ترس هین بلندی بکشه.
ایران: ترسیدم.
چشمای ایران از ترس اندازه ی یک گردو شده بود.بی توجه به ترس ایران سر تا پای ایران از نظر گذروند.
برای مدت کوتاهی چشماشو روی هم گذاشت و نفس آسوده ای کشید ولی وقتی یادش اومد ایرانو دید که از ماشین یه مرد دیگه پیاده شد دوباره خشم و غضب تموم وجودشو در بر گرفت.حتی دلش نمیخواست به این فکر کنه ایران شبش و تو خونه ی یه مرد صبح کرده.
حتی صدای لرزان ایران هم باعث نشد از خشمش کم بشه...

1403/02/18 04:41

پارت156
ایران: آقای دکتر،چیکار میکنید؟
چشم باز کرد خودش هم نمیدونست چهرش چقدر ترسناک شده که ماه پیشونی سرجاش خشکش زد: کجا بودی؟ مگه نگفتم میمونی تا بیام کجا گذاشتی رفتی؟
تکون خوردن لبای ایرانو دید ولی صدایی نشنید انگار ایران از این همه خشم شوکه شده بود: مگه با تو نیستم کجا بودی؟
ایران سعی کرد بازوشو از میون پنجه های آهنیش بیرون بکشه: آقای دکتر ترخدا صداتون پایین بیارید من آبرو دارم.
انقدر عصبی بود که فکرش مختل شده بود چه برسه فکر شرایط ویژه ایران بکنه سعی کرد تن صداشو کنترل کنه ولی ذره ای از خشمش تو وجود گم نشد:فقط بگو کجا بودی؟
ایران با نگرانی به اطراف نگاهی انداخت: ترخدا دستمو ول کنید آقای دکتر الان یکی میبینه عکسی چیزی میگیره.
حرفای بی ربط ایران اعصاب نداشتشو بیشتر متشنج میکرد.بازوی ایران سمت ماشین کشید به لحن معترض ایران هم توجه نکرد.باید میفهمید دیشب چه اتفاقی افتاده که ایران دیشبو اینجوری براش جهنم کرده بود.عمویش که حرف نمیزد ولی حریف این دخترک خیره سر که میشد جاوید نبود اگه به حرفش نمیورد.
در ماشین باز کرد منتظر شد ایران سوار بشه: اگه نگران آبروت هستی سوارشو چون تا من جوابامو نگیرم جایی نمیرم‌.
ایران که انگار مطمئن شده بود روی حرفش هست سوار شد و نفس عمیقی کشید.
کلافه پشت فرمون نشست دستشو پشت گردنش کشید تا تب تندی که به جانش افتاده بود و کم کنه.سعی کرد اروم باشه با عصبانیت نمیتونست سر دربیاره درد این دختر چی بود که اون ساعت شب از خونه بیرون زده.
صدای پر از خشم ایران شنید:این چه رفتاریه آقای دکتر؟شما اجازه ندارید بیایید اینجا و سر من داد بزنید.
ناراحت بود خودش میدونست حقی نداشت سر ایران فریاد بکشه ولی قلبش مگه این حرفا حالیش بود این دختر تموم جونش بود.
ایران حق نداشت خودشو تو خطر بندازه وقتی پای سلامتی و امنیت ماه پیشونی وسط بود قدرت این که واکنش معقولی از خودش نشون بده رو از دست میداد.
خیر سرش تحصیل کرده بود و حالا اومده بود مثل لات و لوت ها برای عزیزجونش خط و نشون میکشید.برای لحظه ی کوتاهی از خودش که شبیه مردای متحجر رفتار کرده بود بدش اومد.

1403/02/22 03:59

پارت157
غرورشو کنار گذاشت: نباید داد میزدم.
ایران با همین حرف بل گرفت: اصلا نباید تا اینجا می اومدین چه برسه سرمن داد بزنید.
این دیگه زیاد بود چرخید سمت ایران که چهرش از خشم به قرمزی میزد: درسته کار من اشتباه بود ولی تو چی ؟ ساعت یک شب یه دختر تنها بدون پول و گوشی از خونه زدی بیرون؟ حق نداشنی اون ساعت از خونه بیای بیرون مگه نگفتم بمون تا بیام؟ نگفتم ایران؟ اصلا فهمیدی دیشب من چی کشیدم؟
ایران جوش اورد:خوبه والا باید و نباید منو شما تعیین میکنید اصلا دلم میخواست برم
دلم نمیخواست یه لحظه ام تو خونه ای که بهم توهین شده بود بمونم دیگه ام پامو اونجا نمیذارم.
گوشه چشمش پرید: توهین؟ کی به تو توهین کرده؟
دخترکش بغض داشت: برید از پسرعمو و عموی محترمتون بپرسید تا الان هرکسی هر تهمتی بهم زده ساکت موندم ولی دیگه تموم شد دیگه ساکت نمیمونم.
اسم سهراب باعث شد تا بناگوش سرخ بشه.
اسم سهراب بیشتر عصبیش میکرد ولی میدونست هرچی بیشتر خشمش نشون بده این دختر لجباز بیشتر لج میکرد.
یه دستی زد: حرفای عموم شنیدم اومدم حالا حرفای تورو بشنوم.
چونه ی دخترکش لرزید: همه چیز و براتون تعریف کردن؟
داشت میمرد تا بفهمه سهراب باز چه غلطی کرده که ماه پیشونیش اینجوری بغض کرده بود.
چشمای سرخ ایران اذیتش میکرد دخترکش تند تند پلک میزد تا اشکاش سرازیر نشه: اصلا شما چرا اومدین؟ چیو میخواین بشنوید؟ عموتون مگه نگفته بهتون من یه زنیم که خودمو آویزون پسرعموتون کردم.
چیه نکنه شماام اومدید مطمئن بشید که من یوقت آوار نشم روی زندگی پسرعموی عزیزتون.
حرف ایران مثل ریختن بنزین روی آتش خشمش بود:چی؟ این چه مدل حرف زدنه؟

1403/02/22 04:16

پارت158
ایران: چجوری حرف میزنم هان؟ الان باید باور کنم اومدین اینجا تا حرفای منو بشنوید؟! یا این که عموتون نتونستن حرفای دیشبو کامل کنه که شمارو فرستادن؟
من منتظرم شما هم حرفتون بزنید و برید.
غم سنگینی روی قلبش نشست.ماه پیشونی چرا انقدر با دید منفی تمام رفتاراشو تحلیل میکرد یعنی نگرانیشو نمیدید؟ یعنی نمیدید از دیشب جونش به لبش رسیده بود؟
_ ایران میفهمی چی میگی؟ حرف چی؟ اومدن من اینجا چه ربطی به سهراب داره؟
آره طلبکارم ،به شدت از دستت عصبانیم تو اصلا میدونی دیشب به من چی گذشت؟ چه حالی داشتم وقتی دنبال اسمت داخل لیست تصادفی اورژانس ها میگشتم؟ دیشب تموم کوچه پس کوچه های این شهرو وجب زدم تا الان بدون اینکه پلک روی هم بذارم جلو خونت کشیک دادم دیگه داشتم میرفتم سراغ پلیس بعد داری میگی به خاطر عموم اینجام مگه مهمه که سهراب چه غلطی کرده؟ وقتی تورو تو این شهر درندشت گم کردم.
نگاه ماه پیشونی مات شد گنگ نگاهش میکرد انگشت اشاره اش و روی سینش گذاشت: دنبال من بودین؟
حرصی میشد از این همه بدبینی ایران نسبت به خودش چرا حتی یکبار هم ایران متوجه ی رفتار بخصوصش نشده بود چرا یکبار هم به چشمش نمیومد اون موقع ها میگذاشت پای علاقه ی بچگانه اش به سهراب ولی حالا چی؟ چرا اصلا اونو نمیدید؟ حالا که سهرابی بینشون قرار نداشت. ذهنش پر کشید سمت همون مرد چشم سبز،یعنی اون مردک چای سهرابو تو زندگی ماه پیشونیش پر کرده بود؟
میدونست باید از ماه پیشونیش دور بمونه ولی قلبش خودخواهانه میخواست ایران بهش حسی داشته باشه.
صدای آروم ایران شنید: چرا؟
صورت ماه پیشونیش با چشماش وجب زد: چرا چی؟
ایران لب پایینشو زیر دندون کشید ‌و ول کرد: چرا نگرانم بودین؟
چی میگفت؟ میگفت چون هربار که چشمش بهش میوفته قلبش باهاش سر ناسازگاری میذاره.
در آخر صدای قلبشو خاموش کرد: دستم امانت بودی.
ایران چندبار پلک زد انگار این چیزی نبود که دوست داشت بشنوه اخماش درهم شد: من بچه نیستم آقای دکتر که دست کسی امانت بمونم.

1403/02/22 04:43

پارت159
بی توجه به حرف ایران بی ربط گفت: شب کجا موندی؟کسی که اذیتت نکرد؟ شب که تو خیابون نموندی؟
ایران گوشه لبشو جوید:خونه دوستم موندم.
دلش میخواست بپرسه اون دوستت یعنی کی؟دوستت مرد بود یا زن؟ ولی حقی نداشت این سوال بپرسه نقشی تو زندگی دخترکش نداشت همین نداشتن هیچ حقی قلبشو به درد می اورد.
لب زد: ایران دیگه هیچوقت این کارو با من نکن باشه؟
لحن خواهشیش باعث شد ایران نرم بشه و مطیع سرتکون داد:باشه.
نگاه غمگین ماه پیشونیش تاب نمی اورد: عموم چیزی به من نگفت ولی هرچی شده برام مهم نیست حرف هیچکس برام مهم نیست.
راست گفته بود دیگه مهم نبود برایش چه اتفاقی افتاده همین که ماه پیشونیش صحیح و سالم کنارش بود برایش کافی بود.
رنگ نگاه ایران عوض شد: آقای دکتر؟
با خودش تکرار کرد: کاش یبار جاوید صدام میزنی تا قلبم آروم میگرفت.
_بله؟
ایران سرشو پایین انداخت: ببخشید اگه بی ادبی کردم یه آن کنترلم و از دست دادم.
دلش مالش رفت وقتی ماه پیشونیش آروم و خانومانه رفتار میکرد:تقصیر تو نیست من نباید داد میزدم.
تخس جواب داد: بله درسته،به خاطر رفتار شما بود که من کنترلم و از دست دادم.
خندش گرفت دستشو روی لبش گذاشت که ایران متوجه ی خندش نشه: پس مقصر اصلی منم آره؟
ایران: خب نه ولی بی تقصیر هم نیستید.آقای دکتر برید خونه چشماتون خیلی قرمزه برید کمی استراحت کنید.
نگرانی ایران حالشو جا می اورد این دختر اگه میخواست میتونست مرهم هم باشه نه فقط استخون لایه زخم.

1403/02/22 16:44

پارت160
خم شد سمتش جمع شدن ایران و حس کرد متوجه ترسش شد.ترس ایران اصلا به مذاقش خوش نیومد مگه تاحالا چیکار کرده بود که دخترک اینجوری تو خودش جمع میشد.درست بود گاهی به سرش میزد تا مزه اون لب های صورتی بچشه ولی مگه تا امروز پاش و بیشتر از گلیمش دراز کرده بود که دخترک اینجوری ازش فاصله میگرفت‌.
_ایران میخوام یه قولی بهم بدی؟
دخترک با چشمای گرد نگاهش کرد منتظر ادامه ی حرفش بود.
_ وقتی ازت میخوام منتظرم بمونی حتی از آسمون سنگم بارید همونجا منتظرم میمونی باشه؟
صدای تند شدن نفس های ماه پیشونیش و دوست داشت یه حسی میگفت این نفس نفس زدن ها همش از سر ترس نیست.
_ ایران؟
دخترک به خودش اومد خجالت زده نگاهشو دزدید:باشه.
هل شدنش هم دوست داشتنی بود اصلا همه چیز این دختر براش دوست داشتنی بود.
ایران: چیزه من دیگه برم ببخشید اگه نگرانتون کردم.
قبل اینکه ایران بتونه پیاده بشه دستشو گرفت. ایران تکون شدیدی خورد دست کوچکش زیر دستش مشت شد.
بدش نمی اومد دخترک و به راه بیاره و هورمون هاش و بالا پایین کنه.ولی میدونست نمیتونست ایران و برای خودش داشته باشه نمیخواست با احساسات ماه پیشونیش بازی کنه.
_ صبر کن وسایلت پیش منه.
اینو گفت و دست ایران و رها کرد.برگشت و از صندلی عقب کیف ماه پیشونیش و برداشت به دستش داد.
_ داشتی اینارو فراموش میکردی گوشی موبایلتم داخل کیفت گذاشتم.
ایران تند تند سرشو تکون داد:ممنون بازم ببخشید...
ولی با بلند شدن صدای ملودی گوشیش ایران سکوت کرد.

1403/02/22 17:12

پارت161
انگشتش و بالا اورد: یه لحظه.
با دیدن شماره ی خونه جواب داد: الو
فریده: الو جاوید مادر کجایی؟
حس کرد صدای مادرش نگرانه: چیشده؟
فریده: هیچی نگران نباش فقط نورا...
اخماش توی هم رفت: نورا چی مامان؟
فریده: نورا از پله ها افتاد.نگران نشی ها پاش درد میکنه من براش زردتخم مرغ گذاشتم ولی گریه میکنه تورو میخواد منم دست تنهام میخوام ببرمش دکتر آخه خیلی گریه میکنه مادرجان کجایی تو؟
آه از نهادش بلند شد اصلا امروز دو زن مهم زندگیش با هم دست به یکی کرده بودن که پدرشو در بیارند.
استارت زد: نه مامان جای نرید من تا بیست دقیقه دیگه میام خونه پاشو بستید؟ چرا افتاد؟ خیلی درد داره؟
فریده: آره مادر بستم فکر کنم ضرب دیده نمیدونم صبح یکم شیطنت کرد.بچم خیلی گریه میکنه نمیدونم درد داره یا ترسیده زود بیا پسرم.
_ راه افتادم فقط به پاش دست نزنید.
تماس قطع کرد ایران سریع پرسید: نورا چیشده حالش خوبه؟
_ مامان میگه از پله ها افتاده.تو دیگه بروبالا.
ایران میون حرفش پرید:آقای دکتر بذارید من بشینم خیلی خسته به نظر میاین.
انگشت شصتشو روی لبش کشید:نه لازم نیست خودم میرم.
ایران اصرار کرد: امکان نداره بذارم بااین حال رانندگی کنید.

1403/02/22 18:01

پارت162
نگران دخترش بود ایران هم پیله کرده بود با بدخلقی جواب داد:گفتم که لازم...
ایران:حالا کی لجبازی میکنه من یا شما؟ بذارید من بشینم باید سالم برسید ولی با این حالتون فکر نکنم سالم برسید تموم شب به خاطر من بیدار بودین امکان نداره بذارم اینجوری جایی برید حرف آخرم بود.
نیم وجبی زور هم میگفت.با انگشت اشاره شقیقش و ماساژ داد: لجبازی نمیکنم نمیتونم کنار راننده بشینم برام سخته تو برو بالا...
حقیقتش این بود دلش نمیخواست زنی که همراهش رانندگی کنه اون راحت چشم ببنده‌.دلیل اصلی و نگفته بود چون میدونست محکوم به مردسالاری میشه و اصلا حوصله چونه زدن با این دخترک
سرتق و نداشت.
ایران باز کوتاه نیامد و کمربندشو بست: پس منم میام که یوقت تو راه خوابتون نبره.
حریف این دختر تخس و لجباز نمیشد.
بدشم نمیمد مدت بیشتری ماه پیشونیش و کنار خودش داشته باشه.اصلا حالا که خودش میخواست چرا باید مخالفت میکرد.
کمربندش و بست و ماشینو به حرکت دراورد.
نورا سرشو به سینه ی ایران تکیه داده بود.مژه های خیسش بهم چسبیده بود.پاش پیچ خورده بود و کمی ورم داشت دکتر تشخیص داده بود یک هفته ای باید آتل ببنده.درد نداشت نورا رو خوب میشناخت میدونست گریه هاش فقط بابت دریافت توجه بود داشت خودشو براش لوس میکرد.
همین که داخل ماشین نشستن لج کرده بود و گردنشو ول نمیکرد توقع داشت همون طور که رانندگی میکرد تو بغلش نگهش داره
یه نه قاطع تحویل دخترک بدعنق و لجبازش داد و از خودش جداش کرد نورا هم گریون به آغوش ایران پناه برده بود.
ایران سرجاش جابه جا شد و نورا رو روی پاش بالا کشید.
گوشه ابروش خاروند:باباجان،نوراخانم پای خاله ایران درد گرفت شما دیگه خانم شدی نباید دیگه رو پای کسی بشینی.

1403/02/25 10:33

پارت163
نورا خودشو بیشتر به ایران چسبوند و پر شال ایران و میون مشت دست کوچکش مچاله کرد و اصلا محلش نداد دخترک تخس قهر کرده بود.
دلش نمیومد حالا که پاش صدمه دیده باهاش تندی کنه با صبوری دوباره تکرار کرد:نورا خانم،مگه با شما نیستم پای خاله ایران درد میگیره ها.
ایران دوباره نورا رو کمی بالاتر کشید: آقای دکتر از طرف خودتون حرف بزنید من که راحتم،اصلا این بچه چقد وزن داره که بخواد منو اذیت کنه؟!!
از گوشه چشم خم شدن ایران و دید که نوک بینیشو به پیشونی نورا مالید.نورا زیرگوش ایران پچ پچ کرد لب های ایران کش اومد.
ایران سرفه ای کرد: آقای دکتر نورا میگه قولتون که یادتون نرفته؟
بچه پرو جدی جدی قهر کرده بود و ایران و واسطه قرار میداد.قولی که داخل درمانگاه به نورا داده بود و به یاد داشت اهل باج دادن به بچه هاش نبود ولی وقتی دکتر میخواست پای نورا آتل ببنده نورا ترسید به گردنش آویزون شده بود و حاضر نبود دستاشو از دور گردنش باز کنه بالاخره با قول یه بستنی و یه عروسک رضایت داد و اجازه داد دکتر پاشو آتل ببنده.
ناخنشو روی لبش کشید:کدوم قول؟ من که چیزی یادم نمیاد!
از گوشه چشم حواسش به نورا بود که سریع به حرفش واکنش نشون داد و نگاه پراخمی بهش انداخت و گولشو خورد: خودت گفتی برام جایزه و بستنی میگیری؟؟
انگشت اشاره اش و سمت خودش نشونه رفت: من؟؟چیزی یادم نمیاد.
نورا بغض کرد:بابایی،ایرانم تو بگو خودش قول داد.
دوتا ابروهاش بالا پرید اون میم مالکیت دیگه از کجا پیداش شده بود؟!
ایران با پشت دست گونه نورا رو لمس کرد:آقای دکتر اذیت نکنید عشق منو...

1403/02/25 11:37

پارت164
نه واقعا مثل اینکه خبرایی بود!! این میم مالکیت دو طرفه بود؟؟
آرنجشو تکیه گاه سرش قرار داد و خیره ی دو دختری که عزیزجونش بودن شد.
ایران قری به گردنش داد و بالاخره سرشو بالا گرفت نازدار از طرف نورا گفت: باباش قول دادی سرقولتم باید...
نمیدونست برق نگاهش باعث شد که ایران یهو سکوت کنه و لپاش اناری بشه یانه؟! هرچی بود خجالت ایرانو حس کرد نگاه دزدیدنش به اندازه شیرین زبونی هاش براش شیرین بود دلش میخواست این موجود دوست داشتنی و سفت تو بغلش بگیره و فشار بده.
صداش خوده داشت: حالا که قول دادم باید بخرم دیگه.
نورا ذوق کرد: من بستنی شکلاتی پر از ازمارتز میخوام.
نگاهش هنوز به ایران بود که به جان پوست گوشه ناخنش افتاده بود و نگاهش نمیکرد:اسمارتیس باباجان...
نورا: اوهووووم همین...
با صدای تک بوق ماشین پشت سری نگاهشو از ماه پیشونیش گرفت.
لیوان بستنی سه اسکوپ پر خامه و اسمارتیس که باب میل دخترک ننرش بود به دست نورا داد.نیم نگاهی به ماه پیشونیش انداخت که معذب به نظر میومد یکبار هم سرشو بلند نکرده بود.
بلد نبود حرفی بزنه ایرانو از معذب بودن خارج کنه کلا تو حرف زدن زیاد خوب نبود روزایی که نگار هم قهر میکرد سعی میکرد عملی بهش پشیمونیش و نشون بده میترسید حرفی بزنه بدتر همه چیزو خرابتر کنه.
نورا قاشق بستنی جلو دهن ایران نگهداشت: بخور.
ایران خم شد لپ نورارو محکم بوسید:الهی فداتشم خوشگل خانم خودت بخور.
ولی نورا اصرار کرد: بخور...
ایران سرخم کرد و قاشق بستنی تو دهنش گذاشت: اووووم... خیلی خوشمزس.

1403/02/25 11:57

پارت165
چشمای نورا برق شادی زد قاشق بستنیش و بالا اورد: بابایی،بخور.
صدای سرفه معذب ماه پیشونیش و شنید خندش گرفت ایران داشت آروم برای نورا توضیح میداد قاشق دهنی شاید پدرش خوشش نیاد ولی دخترک لجبازش که این حرفا حالیش نبود دلش میخواست بستنیشو با پدرش تقسیم کنه.
ایران: نورا چون قاشق دهنی شده...
قبل از این که ایران جملشو تموم کنه خم شد و بدون اینکه نگاهشو از جاده برداره مچ دست نورا گرفت وقاشق بستنی و تو دهنش گذاشت و به حالت قبل برگشت.
سنگینی نگاه ایران و روی خودش حس کرد بدون کوچکترین نگاهی به ایران حرفشو به خودش برگردوند:لطفا خانم بازیگر از طرف خودتون حرف بزنید کی گفته من بدم میاد قاشق دهنی بخورم.
دهن بازمونده ی ایران باعث چین خوردن گوشه چشمش شد برای این که سوتفاهم پیش نیاد ادامه داد: اونم دهنی دخترم...
صدای غرغرهای نامفهوم ایران و میشنید نورا دوباره قاشقی پر از بستنی و جلو دهن ایران نگهداشت: بخور ایرانم...
دست دست کردن ایران و دید: خوشگل خانم تو که تموم بستنیت و خیرات کردی خودت که چیزی نخوردی مگه بستنی نمیخواستی؟
نورا اخم کرد: این طعمشو دوست ندارم.
ایران بلند خندید و لپ نورا کشید: ای ای پس بگو چرا بستنیتو داری با ما قسمت میکنی.
نورا دوباره اصرار کرد:بخور دیگه...
دلش میخواست بدونه این بار ماه پیشونیش چجوری از زیر خوردن قاشق دهنی اون میخواست فرار کنه‌.
ایران: نوراجان خب این اسکوپش و نخور چیزه من قبل ناهار نمیتونم چیزای شیرین بخورم‌.
نگاهی به ساعت انداخت11 و نیم بود: ناهار چی میخوری؟
ایران سرشو بالا اورد: چی؟
نفسشو بیرون داد:پرسیدم ناهار چی میخوری؟
قبل ایران نورا گفت:پیتزا....پیتزا....
صدای شکستن انگشتای دست ایران و شنید:نه دیگه مزاحم نمیشم من میرم خونه شما هم خسته اید برید استراحت کنید.

1403/02/27 04:55

پارت167
ایران انگشتای دستشو رها کرد: هان؟؟
راهنما زد و پیچید:نگفتی چی میخوری؟
شالشو مرتب کرد: نورا گفت دیگه پیتزا.
پشت میز نشسته بودن.پوشش روی سالاد سیب زمینی و قارچ سوخاری و برداشت: نورا بابا درست بشین.
نورا که حواسش به وسایل بازی گوشه رستوران بود اصلا برنگشت تا نگاهش کنه با انگشت به وسایل بازی اشاره کرد:بازی،میخوام بازی کنم.
تکه ی سیب زمینی به سر چنگالش زد: این بخور، نمیشه باباجان شما پات بستس نمیتونی بازی کنی.
نورا چونه لرزوند: میخوام بازی...بابایی...
پشیمون بود که این رستوران و انتخاب کرده وسایل بازی و فراموش کرده بود: باشه حالا گریه نکن اول غذاتو بخور بعوش میبرمت بازی کنی.
نورا نق زد: نه اول بازی،پیتزا نمیخوام.
کلافه دستی پشت گردنش کشید: نورا دیگه داری دختر بدی میشیا.
ایران که تمام مدت داشت با لبخند نگاهشون میکرد گفت: آقای دکتر نورا انقدر حواسش رفته سمت بازی کردن که اصلا نمیتونه غذا بخوره غذاشو بعدا بهش بدین.
با موافقت سرشو تکون داد: من الان میام.
خم شد و نورا بغل کرد.
نورا رو گذاشتش دسط توپ ها: باباجان اینجا بشین بازی کن نمیتونی راه بری.
نورا پای آتل بستشو به سختی تکون داد غر زد: درش بیار بابایی سنگینه.
روی سر نورا بوسید: نمیشه باباجان تا پات خوب نشه نمیشه درش اورد.

1403/02/27 05:25