The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان خدمتکار عمارت

191 عضو

پارت168
از نورا که مطمئن شد سمت ایران برگشت و صندلیشو کمی جابه جا کرد تا به نورا دید داشته باشه.رستوران چون تو یکی از کوچه های فرعی قرار داشت زیاد شلوغ نبود فقط دوتا از میز ها پر بودن.رستوران چون نزدیک کلینیک بود با محمد زیاد میومد و اونجارو میشناخت.
ایران دستی زیر چونه اش زد و ظرف سالاد فصلشو جلو کشید:آفرین گفت قراره آخر هفته بریم شمال؟
نگاهشو از نورا گرفت و چنگال پلاستیکی برداشت و برگ کاهویی همراه نون تستی به سر چنگالش زد:آره چهارشنبه چون تعطیله و کوشا مدرسه نداره قرار شد بذاریم این هفته،میتونی بیای؟
نگاه ایران و روی سالادش دید:ببینم چی میشه.
سالادشو سمت ایران هل داد:اینجا چون نزدیک کلینیکه زیاد میام سالاد سزارش خیلی خوشمزس امتحان کن.
ایران خنده ی خجولی زد:اوووم، پس خودتون چی؟
_ من سالاد تورو میخورم.
سالاد فصل ایران و سمت خودش کشید چنگال ایران و که داخل سالاد باقی مونده بود برداشت و چنگالو تو دهنش گذاشت.
صدای اعتراض ایران بلند شد:اون چنگال منه.
بیخیال شونه بالا انداخت و چنگالو به طرف ایران گرفت:حالا دهنی منه میخوایش؟
ایران چپکی نگاهش کرد: نوش جونتون.
نوش جون گفتنش بیشتر از 100تا فش معنی داشت.
غذاشونو گارسون روی میز چید و رفت.از گوشه چشم حواسش به ایران بود لقمه هاش مورچه وار و کوچک برمیداشت بعد خوردن هرلقمه دور دهنشو با دستمال تمیز میکرد چشمش مدام به دور و ور میچرخید انقدر معذب غذا میخورد که کلافش کرد: چرا راحت نمیخوری کسی نگاهتم نمیکنه گوشه ترین میز و انتخاب کردم.
ایران نگاهش به مردمک های چشمش داد:شما هم اگه نگران بودید موقع غذا خوردن چندتا عکس وحشتناک ازتون تو صفحه های مجازی پخش بشه اصلا رستوران نمی اومدین.
خندید: با این همه سختی بازم به بازیگری ادامه میدی؟
ایران با دستمال دور لبشو پاک کرد:معلومه که ادامه میدم حاضر نیستم به هیچ عنوان رویاهام و کنار بذارم حتی اگه قرار باشه کوه هم جابه جا کنم امکان نداره بازیگری و کنار بذارم.

1403/02/29 05:52

پارت169
آهانی گفت و نیم نگاهی به نورا انداخت که با اشتیاق توپارو به این طرف و اون طرف پرت میکرد: چرا تا امروز ازدواج نکردی؟
این سوالی بود که از وقتی برگشته بود ذهنشو درگیر خودش کرده بود.
ایران چنگالش بین آسمون و زمین معلق موند و گنگ نگاهش کرد: چی؟
سوالش درد داشت ولی میخواست بدونه چرا هنوز ازدواج نکرده یا اصلا قصدشو داره یانه؟
_ پرسیدم چرا دوباره ازدواج نکردی؟
ایران ناراضی از سوالش بینیش و چین داد:موقعیتش پیش نیومد.
جان کند تا بپرسه: یعنی اگه موقعیتش پیش بیاد قصدشو داری؟
ایران چونه بالا داد: خب زندگی با یه بازیگر سخته چون کار ما ساعت نداره اگه روزی قصدشو داشته باشم با کسی ازدواج میکنم که کار منو درک کنه.
ناراضی از جواب ایران تکه قارچی به دهن گذاشت.
با صدای ملودی گوشیش،موبایلش و از جیب کتش که به صندلی آویزون کرده بود خارج کرد و با دیدن اسم عسل تماس و برقرار کرد.
_ الو...
عسل: آقای خوش قول معلوم هست کجایی؟
یاد قرارش با عسل افتاد که به کل فراموش کرده بود ایران و نورا امروز باعث شده بودن خودش هم فراموش کنه: واقعا ببخشید عسل جان کجایی؟
تکون خوردن ایران و درهم شدن اخماشو دید.
عسل: من تو راه خونمون هرچی گوشیتو میگرفتم جواب نمیدادی.
قرار بود عسل وسایلی که بچه ها جا گذاشته بودن براشون بیاره: باشه پس من شب میام خونه ازت وسایلم و میگیرم.
عسل: با این که دلم واست تنگ شده لازم نیست آقای دکتر،فردا شب خونه ی شما شام دعوتیم خودم میارم.
ایران و دید که از جاش بلند شد ناخودآگاه مچ دستشو گرفت: کجا؟
ایران که معلوم بود شوکه شده با دست به سرویس اشاره کرد: برمیگردم.
از دست خودش شاکی بود در مقابل ماه پیشونیش چرا نمیتونست مثل همیشه بیتفاوت و خونسرد رفتار کنه.
مچ دست ایران ول کرد: گوشیتم بردار.
ایران چشم غره ای به خاطر یاداوری اتاق دفعه ی پیش بهش رفت: چشم،پشت خط منتظر هستند.
لحن پرحرص ایران باعث شد یه تای ابروش بالا ببره این رفتار و باید به چی تعریف میکرد ایران حسادت میکرد!
الو جاوید، الو...
_ هستم عسل بگو.
عسل: با کسی هستی؟ صدای زن میومد.
از لحن عسل که بیشتر طلبکارانه بود خوشش نیومد: با یکی از همکارام هستم کاری نداری باید قطع کنم.
منتظر خداحافظی از طرف عسل نموند بدش میمد کسی تو زندگی شخصیش دخالت کنه و عسل بعد مرگ نگار خودشو زیادی محقق میدونست باید به عسل یاد آوری میکرد جز یه دوست دوران کودکی جایگاه دیگه تو زندگیش نداشت تا خیال بافی و تموم کنه...

1403/02/29 06:20

پارت170
&ایران&
پلک زدم و روی صندلی چرم ماشین کمی جابه جا شدم دردی تو گردنم پخش شد:آی،لعنتی.
در ماشینو باز کردم شق و رق پیاده شدم تموم بدنم خشک و کوفته شده بود درست مثل چوب خشک که با هرتکونی صدای تق استخونامو میشنیدم.
دستامو بالا بردم و کشو قوسی به بدنم دادم و درهمون حال خمیازه کشیدم بیشتر راهو خواب بودم خواب بهترین گذینه بود وقتی همسفر یه جفت زوج تازه تازه به وصال رسیده میشدی!
داشت نم نم بارون میزد هوا به خاطر ابری بودن زیادی مات به نظر میمد دلم میخواست همین الان سری به ساحل میزدم ولی نم نم بارون داشت شدت میگرفت صدای امواج دریا رو از همین فاصله هم میتونستم بشنوم.
با صدای گرومبی چرخیدم پشت سرم،خسرو بود که یکی از ساک ها از دستش رها شده بود: بریم بالا جاگیر بشیم بعد میام بقیه ساک هارو میارم.
نگاهم از خسرو گرفتم.بادقت اطرافو از نظر گذروندم یک طرف ویلا پر بود از درخت هایی که همگی داشتن خودشون و برای خواب زمستانی آماده میگردن.زمین بازی هم تبدیل شده بود به پارکینگ برای ماشین ها.دور تا دور محوطه ی ویلا با دیوار جداسازی شده بود ویلاها با فاصله ی زیاد از هم قرار داشتند.
ویلای نواب ها داخل یه شهرک خصوصی قرار داشت این معنا رو برای من داشت که یه ساحل خصوصی در اختیارمون بود که از غریبه خبری نبود و دیگه نگران عکسای جنجالی نبودم.

1403/02/29 06:36

پارت171
جاوید و دیدم که ماشینشو پشت سر ماشین خسرو پارک کرد.نواب ها مهمون دیگه ای جز ما داشتن یه خانواده سه نفره که برام عجیب بود که چرا دختر این خانواده هم سفر جاوید شده بود.جاوید کنار در ماشینش ایستاده بود و عضله هاش و میکشید یه پلیور آبی نفتی همراه شلوار کتون پوشیده بود مثل این که میدونست رنگای سرد به رنگ پوست و چشماش میاد.
نگاهم به زن همراه جاوید افتاد که بهش میومد بالای 30سال سن داشته باشه بی اندازه شیک پوش بود باد موهای مش صاف زن و به بازی گرفته بود معلوم بود سردش شده چون دستاشو زیربغلش زده بود.
جاوید در عقب ماشینو باز کرد نورا که هنوز پاش داخل آتل بود و تو بغل گرفت.کوشا دوید سمت ساختمون،دلم رفت برای گازگرفتن لپای خوردنی نورا ولی موقعیت جوری نبود که جلو برم ترجیح دادم با وجود مهمون های غریبه سنگین تر رفتار کنم.
صدای آفرین و شنید:چقدر خوب شده حیاطو چمن مصنوعی کردین از بی روحی دراومد.
آفرین برعکس من دفعه ی اول نبود که ویلای نواب ها میومد.خسرو که تا کمر داخل اتاقک ماشین خم شده بود و معلوم نبود دنبال چی میگشت اهومی کرد: نظر عمو همایون بود.
با شنیدن اسم همایون خان چینی روی پیشونیم نشست: خسروجان ساک منو میدی؟
خسرو که نایلونی دستش بود از داخل اتاقک ماشین بیرون اومد:ایران خانم شما برید داخل من میارم.
صدای جاوید و شنید: عجب بارون نم نمی میاد،هوا عالیه.
جاوید نورا رو بغل کرده بود با ژست خاصی دست آزادش و داخل جیبش فرو کرده بود و تو چند قدمی من ایستاده بود.
عسل:من که از بارون متنفرم میرم داخل...
زن همراه جاوید با اون کفشای پاشنه بلند که به سختی میتونست باهاش راه بره دوید سمت ایوان ویلا تا زیر سقف پناه بگیره.
خسرو ساک دستیمو از داخل صندوق بیرون کشید و به دستم داد.سرمو بالا گرفتم به آسمون خیره شدم قطره های بارون صورتمو خیس کردن: خیلی دلم لک زده بود برای هوای بارونی شمال و مخصوصا دریا...

1403/02/30 03:53

پارت172
صدای جاوید و در نزدیکی خودم شنیدم:دریا واسه شنا اصلا مناسب نیست بهتره فردا صبح بریم ساحل...
نگاهمو به جاوید دادم نمیدونستم من توهم زدم که نگاه جاوید یه جورایی خاصه یا واقعا نگاهش به من خاص بود.وقتی اونجوری خیره نگاهم میکرد نگاهش درست مثل یه اجاق کوره پزی عمل میکرد خودمو درحال ذوب شدن زیر نگاه خیره و سنگینش حس میکردم فقط تونستم با تکون دادن سرم موافقتم و اعلام کنم.
گونه نورا رو با پشت دستم لمس کردم:لپ گلی من چطوره؟ درد دیگه نداری موش موشک؟
لبای نورا آویزون شد:من خوبم به بابایی میگم اینو درش بیاره ولی میگه...
بعد با انگشتای کوچکش عدد سه رو نشون داد:میگه انقدر شب باید بخوابم تا درش بیاره همش منو اذیت میکنه.
دلم ضعف رفت واس زبون شیرین نورا انگار جاوید هم همین حسو داشت که لباش رو گونه ی دخترکش نشست.
نورا باهمون لحن کودکانه ادامه داد:تازشم منو دریا نمیبره‌.
جاوید نگاه جدی به نورا انداخت:الان هوا خوب نیست گفتم فردا...
نورا نق زد: حوصله رفت.
جاوید که انگار عادت داشت به شنیدن غرغرهای نورا خونسرد جواب داد:اشکال نداره برمیگرده.
نورا درست شبیه جاوید اخم کرد:بد بد،اگه دیگه بهت گفتم دوست دارم.
جاوید لباش کش اومد: حتی اگه برات پاستیل بخرم؟
نورا لباشو غنچه کرد: تو که نخریدی.
جاوید بسته پاستیلی رو از جیبش خارج کرد و به دست نورا داد.
نورا ذوق زده همه چیز و فراموش کرد:دروغ گفتم دوست دارم.
جاوید زیرلب پدرسوخته نثار نورا کرد.
انگشتای نورا رو میون دستم گرفتم: دختر خوبی باشی خودم فردا میبرمت باشه؟
نورا سرشو خم کرد: قول دادی ها؟
چشمکی چاشنی لبخندم کردم:قول قول....

1403/02/30 04:13

پارت173
صدای ماشین همایون خان شنیدم دلم نمیخواست با این مرد روبه رو بشم ساکمو تو دستام جابه جا کردم سمت ساختمون پا تند کردم که ساکم از دستم کشیده شد جاوید بود ساکو از دستم گرفت و باهام هم قدم شد:سنگینه...
لبخندی نصف و نیمه روی لبم شکل گرفت ساک سنگین نبود ولی ترجیح دادم اجازه بدم برام حملش کنه.
وارد ایوان که شنیدم جاوید به زن شیک پوش اشاره کرد: معرفی میکنم ایشون عسل مظاهر هستن یکی از دوستان خانوادگی ما و البته دوست دوران کودکی من...
عسل با شنیدن صدای جاوید نگاهشو از گوشی موبایلش گرفت.
نمیدونم چرا با شنیدن اسم عسل کمی جا خوردم نگاهم به زن تغییر کرد پس سلیقه ی جاوید زن های شیک پوش و موهای مش شده و قدبلند بود.
جاوید با دست به من اشاره کرد:ایشون هم ایران خانم خواهر آفرین.
فقط خواهر آفرین خب بیشتر از این نبودم ما نمی تونستیم دوست دوران کودکی هم باشیم چون وقتی من بچگی میکردم جاوید یه نو جوون تازه به بلوغ رسیده بود.
عسل با خوشرویی بهم دست داد و لبخند دندون نمایی زد که نگین دندونش مشخص شد: خوشحالم از دیدنتون،فقط نمیدونم چرا حس میکنم چهره شما برام خیلی آشناس؟
جاوید جای من جواب داد که بهم برخورد: احتمالش کمه ولی ایران خانوم بازیگر هستند ولی از اون جایی که سینما نمیری نباید ایران و بشناسی.
عسل شگفت زده منو برانداز کرد:جدا!!! چقدر عالی حتما همینطوره چون من خیلی وقت ایران زندگی نمیکنم چهره های بازیگرارو نمیشناسم ولی خیلی خیلی خوشحال شدم از دیدنتون.

1403/02/30 04:34

پارت174
با این که عسل زن خیلی خوشرویی بود اصلا فیس و افاده نداشت البته تو برخورد اول اینجوری نشون داده بود باز به دلم نشست یه حس مرموزی باعث میشد حس خوبی نسبت بهش نداشته باشم که خودمم ازش سردر نمیوردم همون حس باعث شد بخوام یه گوشمالی اساسی به آقای دکتر بدم که دیگه جای من حرف نزنه.
لبخند زدم: منم خوشحال شدم از آشناییتون عسل خانم،ولی در جوابتون باید بگم آقای دکتر اگه اجازه میدادن خودم توضیح بدم بهتر بود ممکن چهرمو داخل صفحه های مجازی دیده باشید که به نظرتون آشنا اومده.
با اعتماد به نفس نیم نگاهی به ماموت خان انداختم.
عسل مشت دستشو جلو دهنش نگهداشت که خندش مشخص نشه:جواب دندون شکنی بود.
ابروهای جاوید درهم شد و چنان با اخم نگاهم کرد که نگاهمو دزدیدم.به درک واسه چی به جای من حرف میزد مگه من خودم بی زبون بودم.
***************
همه جابه جا شده بودیم مردا داخل ایوان کنار هم نشسته بودن و صحبتاشون گل انداخته بود و خانم هاام داشتن تدارک شام میدیدن و چنجه ها و جوجه هارو به سیخ میکشیدن.
از خانواده خاله سوسن فقط خالم اومده بود کنار مادرم داشتن کاهو های سالاد خورد میکردن و فریده خانم هم داشت برنجش و آبکش میکرد و زیبا و آفرین هم جوجه هارو سیخ میکشیدن.مادرعسل سردرد و خستگیو بهونه کرده بود و تو اتاقش مونده بود و عسل و جاوید هم یه ساعتی بود که کنار هم تو آلاچیق نشسته بودن و گل میگفتن و گل میشنیدن.
فریده خانم از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و زیرلب زمزمه کرد:جاوید هم سر سامون بگیره این دل من آروم میگیره.
بی اختیار چرخیدم سمت پنجره نگاهی به جاوید انداختم که داشت به صحبت های عسل گوش میداد.
سمن: حالا فریده جان نشد تو ماشین صحبت کنیم این عسل خانم هم همکار جاویده؟
گوشامو تیز کردم ولی خودمو بی تفاوت نشون دادم.

1403/02/31 03:56

پارت175
فریده خانم پشت دستشو رو پیشونیش کشید:آره،با این که عسل تموم زندگیش اون ور به خاطر جاوید گذاشته اومده ایران ولی پسر من داره دست دست میکنه.
پس همه در جریان رابطشون بودن حالا که همو میخواستن چرادست دست میکردن و ازدواج نمیکردن! کلافه نگاهمو از جاوید برداشتم.
سوسن: فریده تو هم داری دست دست میکنی مگه نمیگی جاوید از قدیم خاطر عسلو میخواسته حالا وقتشه شما دست به کار بشید.
یه‌چیز باعث شد یهو حس کنم هوای آشپزخونه کم شد و خفه کننده به نظر میومد سعی کردم اسید ترشح شده معدم و نادیده بگیرم.
فریده خانم پارچه ای جای دم کنی روی در قابلمه گذاشت:سوسن جان فکر میکنی ما چیزی نگفتیم والا زبون منو پدرش مو دراورد انقدر تو گوش این پسر خوندیم بچه هاش یه مادر میخوان خودش یه زن تو زندگیش احتیاج داره والا اینارو تو گوش بابابزرگم میخوندم الان زنش باردار بود.
زیبا بلند زد زیرخنده و فریده خانم چشم غره ای به زیبا رفت.
مامانم رنده رو برداشت: حالا حرف حسابش چیه؟
فریده خانم آهی از حسرت کشید:حرف حساب چیه! همش بهونه میاره بچه ها دوست ندارن من زن بگیرم.
سوسن: وا...
خسرو از داخل چهارچوب در سرک کشید:وسط این غیبت هاتون یه فکری هم برای شام بکنید خانم ها...بابا روده کوچیکه روده بزرگ و خورد.
فریده: پسر الان این همه تنقلات خوردی اینجوری پیش بری سرسال نشده میشی از این مردای شکم گنده که شکمشون جلوتر از خودشون وارد اتاق میشه.
زیبا با خنده گفت:به نفعه آفرین دیگه کسی به شوهر چاق و چله اش نگاه نمیکنه آقاهم دیگه نمیتونه زیرآبی بره.

1403/02/31 04:41

پارت176
خسرو:ای بابا یه شام خواستیم متهم به همه چیز شدیم سرجهازی خواهرشوهر بازی درنیار در جوابت باید بگم چشمای من فقط یه دخترو بیشتر نمیبینه.
خنده ی نخودی آفرین باعث آرامش بود حداقل خواهرم تونسته بود طعم عشقو بچشه.
از آشپزخونه بیرون زدم روی صندلی های تراس نشستم دلم پیش هومن تنهام مونده بود هنوز تصمیمی راجب لالا نگرفته بود.
زیبا: تنها نشستی خانمی؟
لبخند زدم: همینجوری...
زیبا پشت به حیاط ویلا به نرده های آهنی تکیه زد:میگم ایران؟
جوابش دادم: چی میگی؟
زیبا لباشو با زبون تر کرد: تو هفته ی دیگه یه ساعت وقت میذاری بیای سر تمرین من؟
گوشه چشمم چین خورد: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده زیبا؟
زیبا تند تند دستاشو تکون داد: نه بابا،حقیقتش میخواستم با یکی آشنات کنم نظرت و میخواستم.
یه تای ابروم بالا رفت: آقاس دیگه؟
زیبا با خجالت لبشو گاز گرفت:اوهوم...
هیجان زده خم شدم به جلو:حرف بزن ببینم واس من لوس نشو،کی هست همکاره؟
چشماش برق زد: کارگردانه همین کار جدیدی که اجرا میریم اسمش کیوان،جذاب مهربون،رمانتیک.
با لحن مهربونی پرسیدم: اینجور که معلومه حسابی دلت و برده نظر من دیگه فایده ای نداره.
زیبا با دهن شکلکی دراورد:ایران تو تنها کسی هستی که رازهای منو میدونه مامانم انقدر سرش با دوتا پسرش گرمه که منو به کل فراموش کرده انگار من اصلا وجود خارجی ندارم،مامانم یه صدم که فکر جاویده به فکر من نیست حالا ام گیر داده جاوید و امثال داماد کنه.

1403/02/31 05:05

پارت177
من من کردم:مامانت گفت جاوید از قدیم عاشق عسل،چرا پس با زن خدابیامرزش ازدواج کرد؟
زیبا شونه بالا انداخت: من اون موقع بچه بودم ولی مامان میگه اون موقع مثل الان اصرار داشتن جاوید ازدواج کنه تا این که جاوید گفت واسش کسی و در نظر نگیرن یه نفر هست که دوستش داره به وقتش میگه کی فقط گفته بود میشناسینش همه میدونستن منظورش عسل چون جاوید و عسل اون موقع خیلی بهم نزدیک بودن تنها دختری بود که ما میشناختیم ولی چندروز بعدش جاوید یهو اومد گفت میخواد زن بگیره بعدم گفت میخواد با نگار ازدواج کنه.خب نگارو هیچکس نمیشناخت پدرش استاد جاوید بود هیچکسم نفهمید چرا جاوید به جای عسل یهو نگار و انتخاب کرد البته سیما میگه چون نگار شهروند آمریکا حساب میشد و چون جاوید میخواست از ایران بره با نگار ازدواج کرد حالا مامانم میخواد دوباره این دوتارو بهم برسونه این وسطم زیبا اصلا دیده نمیشه.
سعی کردم بی تفاوت رفتار کنم چیزی که تو تموم این سال ها یاد گرفتم بلند شدم و بغلش کردم:اوهههه نبینم دخمل بغض کنه،خودم عروست میکنم خوبه؟!
از بغلم بیرون اومد و خندید:میای؟
با اعتماد به نفس جواب دادم: معلومه نظر من شرطه من تایید نکنم که به حضرت آقا دختر نمیدیم.
زیبا موهاش و که باد به بازی گرفته بود از جلو صورتش کنار زد: خوبه که تورو دارم اگه تو نبودی هیچوقت جرات نمیکردم سمت تئاتر برم.
**************
شام خورده بودیم هرکس به کاری مشغول بود پشت پنجره ایستاده بودم بارون خیلی وقت بود قطع شده بود دلم گرفته بود دلیلش و نمیدونستم کاپشنمو که بلندیش تا روی باسنم بود از جالباسی برداشتم و تن زدم .
مادرم متعجب نگاهم کرد: کجا!
همین طور که خم شده بودم کتونی هام و پام میزدم جواب دادم: میرم لب ساحل زود میام.

1403/02/31 05:28

پارت178
مادرم اخم کرد: این وقت شب! نه مادر بذار صبح خطرناکه این وقت.
درو باز کردم: خطرچیه؟ملک خصوصیه مامان جان زود میام شما بخواب.
نذاشتم مادرم حرف دیگه بزنه و بیرون زدم نزدیک ساحل که رسیدم کتونی هام از پام دراوردم و پاهای لختمو روی ماسه های خیس و سرد کشیدم نزدیک آب نشستم به صدای امواج گوش سپردم صدای امواج آرومم میکرد.
خیلی وقت بود به خودم استراحت نداده بودم بیشتر وقتم و به کارم اختصاص داده بودم این سفر قرار بود حالمو خوب کنه ولی چرا یه چیزی سر دلم سنگینی میکرد باعث تاسف بود این حس از زمانی که با عسل آشنا شده بودم درونم شکل گرفته بود.
به خودم تشر رفتم: بسه ایران چیه که همش به اون ماموت فکر میکنی به تو چه اصلا میخواد با کی ازدواج کنه واقعا
بی جنبه ای با دوتا بغل و نگاه دست و دلت لرزیده خودت کم بدبختی داری دیگه حق نداری بهش فکر کنی.
باد سردی که تو صورتم میزد باعث شده بود بینی و گوشام یخ بزنن.
به سرم زد پاهامو داخل آب کنم تا این گرما که باعث میشد کلم داغ کنه و سرد کنم پاچه های شلوار جینمو بالا زدم قدم برداشتم سمت امواج آب به قدری یخ بود که باعث شد مغز استخون به ثانیه نرسیده یخ بزنه و لرز شدیدی کردم دندونام بهم میخورد هرکس منو تو این وضعیت میدید به دیوونه بودنم شک نمیکرد آب تا بالای ساق پام و پوشونده بود.
دستم از پشت کشیده شد وحشت زده چرخیدم با جاوید بدخلق و بد اخم روبه رو شدم منو از آب سرد بیرون کشید.
_ ترسیدم چرا همچین میکنید؟!
توپید: عقلتو از دست دادی این آب دماش زیرصفره خانم عاقل! میخوای خودتو سرما بدی یا تصمیم به خودکشی گرفتی؟!
دیگه خبری از آرامش بعدازظهرش تو چهرش نبود و من این همه عصبانتیشو درک نمیکردم.

1403/03/01 02:29

پارت179
با طعنه گفتم: من فقط میخواستم یکم پاهامو خیس کنم قصدی هم نداشتم آقای دکتر عاقل و بالغ.
دستمو ول کرد و کلافه به موهاش چنگ زد: قبول کن کارت اشتباه بود.
جواب ندادم و روی زمین نشستم دلخور بودم از حسم مطمئن بودم برای دلخوریم جواب داشتم ولی مغزم بابت دلایلم بهم تشر میرفت.
یه قدم به عقب برداشت و در آخر تو فاصله ی یه وجبیم نشست: برو داخل سرما میخوری.
با لجبازی گفتم: سردم نیست.
از گوشه چشم دیدم لبخند زد: پس چرا دندونات چیلک چیلک صدا میده؟
از رو نرفتم: مدلشه.
این بار صدای خندشو شنیدم: که مدلشه!
چیزی نگفتم و اونم سکوت کرد به افق خیره موندم.
جاوید: ایران؟
نگاهم و از لاک ناخن های پام گرفتم و چونه بالا دادم: بله؟
نگاهم میکرد نگاهش کلافه بود:عمو همایون میخواد باهات حرف بزنه چرا هی فرار میکنی؟
اخمام درهم شد.میدونستم تموم روز سنگینی نگاه همایون خان و روی خودم حس کرده بودم تموم روز مراقب بودم جایی تنها گیرم نیاره.
با بدخلقی جواب دادم: من حرفی با عموی شما ندارم.
جاوید لباشو بهم فشرد: عموم حرف داره تو حرف نزن.
نفسمو پر حرص با صدا به بیرون فوت کردم: مگه حرفاشون نزدن بازم حرفی مونده؟
عصبی گفت: ایران؟
قبل اینکه بتونم حرفی بزنم با کلافگی و لحن خشنی بی ربط ادامه داد: اینجا ساحل ها همه بهم ربط پیدا میکنه از ویلاهای دیگه ام دید داره.

1403/03/01 03:18

پارت180
این رو گفت و دستش جلو اومد و کلاه کاپشنم و روی سرم کشید:بدون شال با این سر و وضع بیرون نچرخ مگه نمیگفتی نگران عکسای شایعه ساز هستی پس حواست جمع کن.
ناراحت شدم من لباسم هیچ مشکلی نداشت خیلی هم پوشیده بود اصلا کی تو این تاریکی منو تشخیص میداد. یاد یقه شل و دامن چاک دار عسل خانمش افتادم چطور عشقشون با اون سر و شکل میگشتن اون موقع از ویلاهای بغلی دید نداشت حالا به من تشر میرفت خیر سرم میخواستم خلوت کنم با خودم.
از جام بلند شدم کفشامو پوشیدم دستامو داخل جیب کاپشنم فرو کردم و سمت ویلا راه افتادم بلند شدن جاوید و حس کردم بازوم از عقب کشیده شد و پام پیچ خورد و برعکس انتظارم به جای این که بچرخم تلو تلو خوردم و پرت شدم سمت عقب! دستای جاوید دوطرف پهلوم نشست که تعادلم حفظ کنه.
برای دو یا سومین بار بود که تو آغوش جاوید جا گرفته بودم میتونستم عضله های سینه ی پهنشو حس کنم.آب دهنمو به سختی با صدا قورت دادم خواستم از آغوشش بیرون بیام که دستاش این اجازه رو بهم ندادن.
سر انگشتاش به پهلوم فشار خفیفی اوردن با لحن آرمانه ی زیر گوشم زمزمه کرد:اینجا شب ها امنیت نداره صاحب ویلا بغلی و میشناسم آدمای درست و سربه راهی نیستن این عادت نصف شب بیرون زدن از خونه رو از سرت بیرون کن ایران باشه؟
باشه؟ چی باشه؟ اگه دست از فشار دادن پهلوم برمیداشت شاید میتونستم بفهمم دقیقا چه خواسته ای ازم داشت؟!
گرمای تن جاوید و به خوبی حس میکردم قلبم تالاپ تولوپ میزد میترسیدم صدای قلبم به گوش جاوید هم برسه.
لحنش بیتاب شد: یبار بدون لجبازی به حرفم گوش کن دختر خوبی باش بذار شب راحت بخوابم و نگران این نباشم یهو نصفه شب به سرت میزنه و تک و تنها میری بیرون،باشه ایران قبول؟؟
مثل آدمای عقب افتاده فقط سرمو تکون دادم.
چونمو گرفت و سرمو کج کرد سمت خودش نگاهش برق داشت پر از اشتیاق: آفرین که درک میکنی وقتی شبیه دخترای حرف گوش کن میشی بیشتر دوس...
جملشو تموم نکرد کلافه ولم کرد: برو داخل ایران تا دیوونم نکردی برو دختر...
مکث کوتاهی کردم در آخر نگاهمو از چشمای مسخ کننده اش گرفتم سمت ساختمون دویدم قلبم بی تابی میکرد با همون کاپشن زیر پتو خزیدم.
یه چیزی تو قلبم تو وجودم زنده شده بود یه نور کوچیک که سوسو میزد...

1403/03/01 10:41

پارت181
شیرآب و بستم و حوله پیچ از زیر دوش بیرون اومدم.روی لبه ی تخت نشستم و خودمو خشک کردم...
دیشب تصمیم گرفتم کل اتفاقای دیروز و اصلا مردی به اسم جاوید و فراموش کنم ولی صبح که از خواب بیدار شدم هنوز اون گرمای دل انگیز و وسط سینم حس میکردم تمام مدتی که زیر دوش آب بودم به آغوش جاوید و حرف نیمه رها شده اش فکر میکردم تشخیص ادامه ی حرفش انقدر ها هم سخت نبود ولی دلم جرئت نمیکرد حتی به ادامه ی حرفش فکر کنه چه برسه به زبون بیارتش.
بلند شدم و روبه روی آینه قدی ایستادم از این اتاق من و مادرم و آفرین استفاده میکردیم خیالم راحت بود غریبه ای وارد اتاق نمیشه صبح که بیدار شدم نه خبری از مادرم بود نه آفرین،داخل اتاق تنها بودم.
حوله ای که دور موهام پیچیده بودم آزاد کردم موهای نم دار و نارنجیم دورم ریختن،پنجه هام و لابه لای موهای حالت دار و فر خورده ام کشیدم و همرو روی شونه ی راستم رها کردم.
قوطی لوسیونم برداشتم و کف دستم ریختم دو دستمو بهم مالیدم و پامو روی لب تخت گذاشتم و دستامو به حالت دورانی روی ساق پام کشیدم.
رایحه ی خوش توت فرنگی زیر بینیم زد.
قد متوسطی داشتم ولی پاهای کشیده ام و ساق های پرم یکی از ویژگی های بارز اندامم بود.رنگ برنز پوستم داشت کمرنگ میشد و حتما باید سری به سالن سولار میزدم.
کمی از لوسیونم و به گردن و لختی بالای سینم زدم و با دست خودمو ماساژ دادم.
ذهنم پرکشید سمت روزی که جاوید تنها با یه پیراهن که بلندش نیم وجب پایین تر از باسنم بود منو دید.
خودمو داخل آینه برنداز کردم اون روز هم دقیقا جاوید منو با همین سر و شکل دیده بود یاد نگاهش افتادم که بعد اینکه از سوک خارج شد سریع نگاهشو دزدید حتی بعدش که با یک لیوان آب قند برگشت برعکس تموم مردایی که میشناختم حتی یک بارم نگاهش روی اندامم هرز نرفت بیشتر نگران به نظر میومد حتی یکبارم اون روز حتی به شوخی به روم نیورده بود.چرا؟؟!!

1403/03/02 04:22

پارت182
خندم گرفت: وای ایران نوبری والا! فکرای خاک برسری که میکنی بعد حالا که حضرت والا حرمتت و نگهداشته ناراحتی؟!!
لبامو غنچه کردم یعنی تو چشم جاوید جذاب نبودم یعنی جاویدم مثل من نزده بود به سرش و این روز ها رو مدام مرور نمیکرد؟
پوزخند زدم:خوش خیالم،عشق جانش و تنگ دلش داره اون وقت بیاد مثل منه خوش خیال به یه آغوش که هیچ معنایی نداشت فکر کنه.
لبمو گاز گرفتم و سرمو محکم به طرفین تکون دادم ایستاده بودم مثل دختر بچه ها رویا بافی میکردم.
موهامو مثل گوجه بالای سرم جمع کردم و یه شلوار جین همراه پلیور به تن کردم کلاه و شال گردنمو برداشتم از اتاق بیرون زدم.
با دیدن سیروس خان که روی کاناپه نشسته بود و عینک به چشم داشت و مشغول مطالعه ی روزنامه بود بلند سلام دادم.
سیروس خان از بالای عینکش نگاهی بهم انداخت: سلام دخترم فریده داخل آشپزخونه اس برو صبحونت و بخور.
از خجالت قرمز شدم ظاهرا تنها خوش خواب جمع من بودم.
فریده خانم نورا رو وسط میز نشونده بود و براش لقمه میگرفت و دهنش میذاشت حداقل نورا مثل من خوش خواب بود و تازه بیدار شده بود.
جلو رفتم گونه ی نورا بوسیدم: جون عشق من، سلام فریده خانم صبحتون بخیر.
فریده خانم با محبت نگاهم کرد: سلام دخترم خوب خوابیدی؟بشین برات چای بریزم.
لبخند خجولی زدم: ممنون عالی بود،زحمت نکشید خودم میریزم.
داخل فنجون سفید گل داری برای خودم چای ریختم به کانتر تکیه زدم و چای تلخم و مزه کردم.
فریده: وا مادر چرا چایت و خالی میخوری پنیر و مربا هست.
_ ممنون همین خوبه من به صبحونه خوردن عادت ندارم. فریده خانم بقیه کجان؟

1403/03/02 04:43

پارت182
خندم گرفت: وای ایران نوبری والا! فکرای خاک برسری که میکنی بعد حالا که حضرت والا حرمتت و نگهداشته ناراحتی؟!!
لبامو غنچه کردم یعنی تو چشم جاوید جذاب نبودم یعنی جاویدم مثل من نزده بود به سرش و این روز ها رو مدام مرور نمیکرد؟
پوزخند زدم:خوش خیالم،عشق جانش و تنگ دلش داره اون وقت بیاد مثل منه خوش خیال به یه آغوش که هیچ معنایی نداشت فکر کنه.
لبمو گاز گرفتم و سرمو محکم به طرفین تکون دادم ایستاده بودم مثل دختر بچه ها رویا بافی میکردم.
موهامو مثل گوجه بالای سرم جمع کردم و یه شلوار جین همراه پلیور به تن کردم کلاه و شال گردنمو برداشتم از اتاق بیرون زدم.
با دیدن سیروس خان که روی کاناپه نشسته بود و عینک به چشم داشت و مشغول مطالعه ی روزنامه بود بلند سلام دادم.
سیروس خان از بالای عینکش نگاهی بهم انداخت: سلام دخترم فریده داخل آشپزخونه اس برو صبحونت و بخور.
از خجالت قرمز شدم ظاهرا تنها خوش خواب جمع من بودم.
فریده خانم نورا رو وسط میز نشونده بود و براش لقمه میگرفت و دهنش میذاشت حداقل نورا مثل من خوش خواب بود و تازه بیدار شده بود.
جلو رفتم گونه ی نورا بوسیدم: جون عشق من، سلام فریده خانم صبحتون بخیر.
فریده خانم با محبت نگاهم کرد: سلام دخترم خوب خوابیدی؟بشین برات چای بریزم.
لبخند خجولی زدم: ممنون عالی بود،زحمت نکشید خودم میریزم.
داخل فنجون سفید گل داری برای خودم چای ریختم به کانتر تکیه زدم و چای تلخم و مزه کردم.
فریده: وا مادر چرا چایت و خالی میخوری پنیر و مربا هست.
_ ممنون همین خوبه من به صبحونه خوردن عادت ندارم. فریده خانم بقیه کجان؟

1403/03/02 04:43

پارت183
فریده خانوم با دستمال دور دهن نورا تمیز کرد: خسرو و آفرین با مادرت و زیبا رفتن بازار،جاوید همراه خانواده مظاهر رفتن به زمین های آقای مظاهر یه سری بزنن،همایون خان هم نمیدونم کجا رفت من و سیروس هم موندیم مراقب بچه ها.
مادر بچه ها تازه رفتن زنگ بزن بیان دنبالت حوصلت سر نره هیچکس قبل ناهار برنمیگرده.
فنجون چایم و زیر آب گرفتم: نه من قبلا برنامه ریختم قراره منو نورا باهم بریم لب ساحل.
فریده خانم من من کنان گفت:ایران جان،جاوید خبر داره؟
میدونستم منظور فریده خانم چیه،میدونستم جاوید خیلی روی رفت و آمد بچه هاش حساسه!
فنجون و برعکس کنار سینک گذاشتم که آبش بره:بله خود آقای دکتر در جریان هستن.
فریده خانوم نفس آسوده ای کشید: ناراحت نشی دخترم خودت بودی دیدی که جاوید تو این مسائل سخت گیره فقط ایران جان تو آب نرید یه وقت...
کلاهمو سرم گذاشتم: مثل چشمام مراقبشم.
نورا: من میخوام آب بازی کنم.
_ خوشگله پاهات بستس نباید آب بخوره عوضش میریم شن بازی قلعه میسازیم،شایدم بادبادک هوا کردیم.
چشماش برق زد:من میخوام قلعه بسازم.
فریده خانم لباس مناسب تن نورا کرد.
چشمم به کوشا خورد که میخ تلویزیون بود: آقا کوشا ما داریم میریم ساحل نمیای؟
کوشا بلند شد و سمت اتاقش رفت: نه هوا سرده...
شونه بالا انداختم پسرک زیادی بدخلق بود.
یک ساعتی بود با نورا داخل ساحل بازی میکردیم لبای نورا به خاطر سردی هوا صورتی رنگ شده بود ترسیدم بیشتر بمونیم سرما بخوره با هزار قول و وعده وعید بالاخره نورا رضایت داد برگردیم داخل خونه.
نورا رو به فریده خانم تحویل دادم و کیف پولمو برداشتم شالمو سرم کردم تا کمی این اطراف قدم بزنم.

1403/03/02 13:57

پارت184
کوشا رو دیدم که روی پله آلاچیق نشسته بود به آسمون خیره شده بود پسرک بداخلاق کاملا مشخص بود حوصلش سر رفته.
خواستم از کنارش بگذرم که دلم سوخت برگشتم:هی پسره
سرشو بالا اورد با تعجب نگاهم کرد: با من بودی؟
سرتکون دادم: اوهوم
اخم کرد درست شبیه جاوید: من اسم دارم.
شونه بالا انداختم: حالا هرچی،من دارم میرم این دور ورا بچرخم چند متر اون طرف تر یه ساحل عمومی هست که هم جت اسکی هم اسب اجاره میدن اگه دوست داشتی میتونی باهام بیای.
کوشا مشکوک نگاهم کرد: مگه دخترا ام بلدن جت اسکی سوار بشن؟
بهم برخورد: پاشو بیا تا بهت نشون بدم کی بلد نیست مگه دخترا چشونه؟
از روپله بلند شد: دخترا لوسن.
دست به سینه نگاهش کردم: من لوس نیستم بعدشم فعلا تو لوسی که ناز میکنی نمیای.
ابروهاش درهم شد نواب کوچک ورژن کوچک شده ی جاوید بود رفتارش میمیک صورتش مو نمیزد با پدرش.
کوشا نگاهی به ساختمون انداخت انگار پیشنهادم زیادی وسوسه کننده بود: جاوید خبر نداره.
اوه به باباش میگه جاوید! حداقل از پاپا گفتن که بهتر بود.دستامو تو جیب کاپشنم کردم : بهش زنگ بزن بگو.حالا میای؟
پسرک سرشو تکون مختصری داد:صبر کن الان میام.
لبخند پر رنگی زدم بالاخره پسر چموش و بد عنق به یه چیزی واکنش نشون داد.
یه ربع بعد کوشا با کاپشن چرم مشکی شلوار جین مشکی بیرون اومد هدفونش دور گردنش بود پسرک زیادی خوشتیپ میگشت.
کوشا: زنگ زدم جاوید گوشی و برنداشت.
_ اشکال نداره تو راه باز بهش زنگ میزنی بیا بریم.

1403/03/02 14:30

پارت184
کوشا رو دیدم که روی پله آلاچیق نشسته بود به آسمون خیره شده بود پسرک بداخلاق کاملا مشخص بود حوصلش سر رفته.
خواستم از کنارش بگذرم که دلم سوخت برگشتم:هی پسره
سرشو بالا اورد با تعجب نگاهم کرد: با من بودی؟
سرتکون دادم: اوهوم
اخم کرد درست شبیه جاوید: من اسم دارم.
شونه بالا انداختم: حالا هرچی،من دارم میرم این دور ورا بچرخم چند متر اون طرف تر یه ساحل عمومی هست که هم جت اسکی هم اسب اجاره میدن اگه دوست داشتی میتونی باهام بیای.
کوشا مشکوک نگاهم کرد: مگه دخترا ام بلدن جت اسکی سوار بشن؟
بهم برخورد: پاشو بیا تا بهت نشون بدم کی بلد نیست مگه دخترا چشونه؟
از روپله بلند شد: دخترا لوسن.
دست به سینه نگاهش کردم: من لوس نیستم بعدشم فعلا تو لوسی که ناز میکنی نمیای.
ابروهاش درهم شد نواب کوچک ورژن کوچک شده ی جاوید بود رفتارش میمیک صورتش مو نمیزد با پدرش.
کوشا نگاهی به ساختمون انداخت انگار پیشنهادم زیادی وسوسه کننده بود: جاوید خبر نداره.
اوه به باباش میگه جاوید! حداقل از پاپا گفتن که بهتر بود.دستامو تو جیب کاپشنم کردم : بهش زنگ بزن بگو.حالا میای؟
پسرک سرشو تکون مختصری داد:صبر کن الان میام.
لبخند پر رنگی زدم بالاخره پسر چموش و بد عنق به یه چیزی واکنش نشون داد.
یه ربع بعد کوشا با کاپشن چرم مشکی شلوار جین مشکی بیرون اومد هدفونش دور گردنش بود پسرک زیادی خوشتیپ میگشت.
کوشا: زنگ زدم جاوید گوشی و برنداشت.
_ اشکال نداره تو راه باز بهش زنگ میزنی بیا بریم.

1403/03/02 14:30

پارت185
کنار هم قدم برمیداشتیم:ایران و دوست نداری؟
پسرک بی تفاوت شونه بالا انداخت:منظور از ایران خودتی؟
خندم گرفت و چشمامو گرد کردم: مگه کسی هست منو دوست نداشته باشه؟!
از گوشه چشم نگاهم کرد: بیخیال.
هدفونش و روی گوشاش گذاشت کور خونده بود من که باباش نبودم بذارمش به حال خودش هدفون و پایین کشیدم شاکی نگاهم کرد: نواب کوچولو حالا که با من اومدی بیرون باید صدام و حرفامو تحمل کنی.
چینی به بینیش داد برعکس انتظارم لج نکرد و گذاشت هدفونش دور گردنش باقی بمونه.
ساحل به خاطر تعطیلات شلوغ بود دیگه به جمعیتی که دورم جمع میشدن عادت کرده بودم کوشا هم ظاهرا براش جالب شده بود که راجب شغلم ازم سوال میپرسید.
جت اسکی اجاره کردیم و ظاهرا کوشا بارها سوار شده بود بهتر از من بلد بود جت اسکی و هدایت کنه من پشت سر کوشا نشستم.
اسب سواری هم لذت بخش بود و کوشا نرم تر شده بود حتی اجازه داد باهاش عکس سلفی بگیرم.
داخل کافه کنار ساحل پشت میز نشسته بودیم ،کوشا گوشیش و از جیبش بیرون اورد.
کوشا:ایران شصت تا تماس از دست رفته از جاوید دارم.
قهوم تو گلوم پرید و به سرفه افتادم کوشا ترسیده بلند شد و دستشو پشتم کشید: چیشد؟ خوبی؟
دستمو بالا اوردم با ناله پرسیدم:ساعت چنده؟
کوشا نگاهی به ساعت گوشیش انداخت: داره دو میشه.
دهنم باز موند نزدیک سه ساعت گذشته بود چقدر سریع!
گوشه لبمو جویدم:چیزه فکر میکنی بابات عصبانیه؟
کوشا خونسرد شونه بالا انداخت: تا حالا بی خبر اینجوری جایی نرفتم این همه مدت ولی با وجود این همه تماس آره فکر کنم باید خیلی عصبانی باشه.
از خونسردیش لجم گرفت:شمارشو بگیر من حرف بزنم چرا زنگ نزدی بگی بامنی...
کوشا سرجاش نشست و گوشیشو طرف من گرفت: بهش پی ام دادم گفتم با توام.
حرصی نگاهش کردم.بوق اول هنوز کامل نخورده بود که تماس وصل شد: الو آقای دکتر؟
صدای نفس زدنش تنها چیزی بود که شنیده میشد: الو؟ آقای دکتر هستید؟
صداش خشک و بم شده بود:کوشا پیش تو؟
محکم لبمو گاز گرفتم حتما خیلی نگران شده بود ولی کوشا که خبر داده بود.
دست پاچه جواب دادم: آره حالش خوبه نگران نباشید بخدا شرمنده ام یه لحظه زمان از دستم در رفت اصلا نفهمیدم چندساعت گذشته.
صداش بالا پایین میشد لحنش هیچ نرمشی نداشت : آدرس؟
کوشا با نوک کفشش به پایه صندلیم ضربه زد نگاهمو بهش دادم کوشا لب زد: چی میگه؟
سرمو به معنای هیچی بالا پایین کردم: آقای دکتر نزدیکم خودمون برمیگردیم.
وسط حرفم اومد: با شما بودم خانوم آدرس.
لحن غیردوستانش باعث شد لب برچینم: ما ساحل عمومی نزدیک شهرک هستیم.
دستور داد: منتظر میمونید تا بیام.
اگه کوشا باهام نبود میگفتم برو

1403/03/03 05:04

به درک ولی الان! پوزخند زدم اگه کوشا باهام نبود که اصلا براش اهمیتی نداشت من کجا هستم.
نگاهی به کوشا انداختم که خونسرد و ریلکس به دریا خیره شده بود:تو نمیترسی؟!؟!صداش خیلی عصبانی بود.
کوشا چینی به بینیش داد:آخرش دوتا داد میزنه تموم میشه نترس دست بزن نداره.

1403/03/03 05:04

پارت186
چشم غره ریزی بهش رفتم که ادامه داد:مهم اینه که خوش گذشت.
لب و لوچم آویزون شد:اوهوم ولی کاش اینجوری نمیشد پاشو بریم که یه خرس گریزلی منتظرمون و خیلی عصبانیه.
کوشا چشماشو گرد کرد:منظورت از خرس جاویده؟!!!
با دهنم شکلک دراوردم: بهش نگی ها.
کوشا: شرط داره.
بچه پرو نگاه کن: چی میخوای؟
کوشا: روش فکر میکنم بعدا میگم.
کنار جاده ایستاده بودیم ماشین جاوید و از دور دیدم برعکس انتظارم حالا یقین داشتم پشت تلفن راحت تر میشد با این آدم عصبانی زد تا رو در رو توضیحی بهش بدم.ماشین جلوی پام روی ترمز زد و کوشا بدون هیچ مکثی در پشتو باز کرد روی صندلی عقب نشست.نه این نامردی بود من نمیخواستم کنار این ماموت عصبانی بشینم بی میل در جلو باز کردم چاره ای نداشتم.
زیرلب زمزمه کردم: خدایا امروز بگذره یه پولی خیرات میکنم.
حجم گرمای دل انگیزی صورتمو نوازش کرد در ماشین و بستم نفسمو با سلام آهسته ای به بیرون دادم همون طور که انتظار داشتم جوابی دریافت نکردم.
چونمو بالا دادم تا ببینم جاوید و تا چه حد عصبانی کردم متنفر بودم از این که میدونستم این همه استرس و دلهره دلیلش این بود که از مرد حساب میبردم.
جاوید با نیم تنش به پشت چرخیده بود و با ابروهای درهم کوشا رو برنداز میکرد اصلا نیم نگاهی هم به من نکرد.
به نیم رخ جاوید و فک چفت شده اش خیره شدم.
جاوید به کوشا توپید:چرا گوشیتو جواب نمیدی؟

1403/03/03 05:20

پارت187
کوشا چونه بالا داد و خونسرد جواب داد:گوشیم سایلنت بود نفهمیدم.
کوشا خواست هدفونش روی گوشش بذاره که جاوید بلندتر تشر زد: دارم باهات حرف میزنم،اون کوفتی بذار کنار تا از ماشین پرتش نکردم بیرون مگه با تو نیستم؟!
کوشا بی میل هدفونش و از دور گردنش آزاد کرد و جاوید ادامه داد:من بهت اجازه داده بودم جایی بری؟
کوشا چشماشو به کف ماشین داده و زیر لب گفت: بهت پیام دادم گفتم با ایرانم.
جاوید کلافه به نظر میرسید: دیگه بدتر با یه دختر بچه راه افتادی تو خیابون بدون اینکه من اطلاع داشته باشم.
این دیگه خیلی زیادی بود بهم برخورد من با28 سال سن دیگه دختربچه به حساب نمیومدم سرفه ای کردم تا حواسش به من جمع بشه ولی باز نادیده ام گرفت.
_ آقای دکتر!!
بالاخره جاوید نگاهشو بهم داد و چنان با ناراحتی نگاهم کرد که عذاب وجدان گرفتم و گونه هام مثل دختربچه ی خرابکاری که والدینشون مچش و هین خرابکاری گرفته بودن گل انداخت.خب من قرار نبود فرار کنم پای کاری که کرده بودم می ایستادم کوشا هم حقش نبود توبیخ بشه چون من ازش خواسته بودم همراهیم کنه.
_ آقای دکتر میدونم نگرانتون کردم ولی باور کنید قصد این کارو نداشتم و نگرانیتون بی مورد بوده من از کوشا خواستم همراهیم کنه نباید کوشا رو مقصر بدونید درضمن من خیلی وقته سنم قانونی شده و دختر بچه به حساب نمیام.
جاوید با لحن گزنده ای میون حرفم پرید: میگم دختربچه ای چون هستی سنت هیچ ربطی به رفتار بچگانه ات نداره حتی به خودت زحمت ندادی به کسی خبر بدی داری میری بیرون یه لحظه ام به این فکر نکردی چندنفر تو اون هستن که نگرانت میشن انقدر بی مسئولیت و حواس پرتی که گوشیتو باخودت نبردی اون وقت توقع داری نگران نشم یکی باید24 ساعت مراقب تو باشه که بلایی سرخودت نیاری.
چندلحظه با بهت به جاوید خیره موندم حرفاش برام گرون تموم شده بود قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم کوشا با اعتراض گفت: بابا تقصیر ایران نیست من ازش خواستم باهاش برم.

1403/03/03 09:52

پارت188
نمیدونم چرا ولی توقع این حرفارو از جاوید نداشتم این رفتار جاوید منو یاد همایون خان مینداخت.من اشتباه کرده بودم و خودمم اشتباهم قبول داشتم ولی حقم این حرفا نبود از خودم متنفر شدم که قلبم برای لحظه ای واس این ماموت بیشعور تپیده بود.
نفس تازه کردم:شما اجازه ندارید با من این رفتارو داشته باشید آره به کسی خبر ندادم چون فکر نمیکردم دیر بشه انقدر بهمون خوش گذشته بود که زمان از دستم خارج شد فکرم نمیکنم اتفاق خاصی افتاده باشه که شما انقدر بزرگش میکنید.
کلمات بی روح و خشک جاوید بیشتر از لحن عصبانیش هشدار دهنده بود: حتما باید اتفاق بدی میوفتاد تا بفهمی کارت چقدر اشتباه بود تا مناسب سنت رفتار کنی تو یه شهر غریب راه افتادین تو جاده با اجازه ی کی؟؟؟
تا این لحظه با وجود عصبانیت و لحن تند هر دومون صدامون پایین بود ولی این همه بی مهری و خودخواهی جاوید باعث شد جوش بیارم و صدام بالا رفت.
فریاد زدم: با اجازه ی خودم.اصلا میدونید چیه خوب کردم شما که ادعاتون میشه چرا دوتا بچرو تو خونه تنها گذاشتید و رفتید پی دلتون چرا یه لحظه ام اون طرف قضیه رو نمیبینید که به کوشا خیلی خوش گذشته و خوشحاله البته خوشحال بود قبل از این که شما پیداتون بشه.
جاوید جویده جویده غرید:صداتو بیار پایین ایران،چرا تو خودتو جای من نمیذاری اومدم خونه نه تو هستی نه کوشا، کوشا که جواب تماس هام و نمیده توام که گوشی نبردی فکرم هزارجا رفت نکنه اتفاقی افتاده.
هرچی خشمم بیشتر میشد بغضم سخت تر میشد تند تند پلک میزدم تا یه وقت زیر گریه نزنم:اصلا دوست دارم هرغلطی میخوام بکنم اصلا میخوام جیغ بکشم تا همه صدامو بشنون.
بازوم و گرفت: این چه مدل حرف زدنه ایران درست صحبت کن.
سعی کردم پسش بزنم: ولم کن.
بازومو محکم تر نگهداشت: جیغ نکش.
با صدای بلند کوشا جفتمون ساکت شدیم:بسه بابا گفتم که تقصیر ایران نیست،دعوا نکنید.

1403/03/03 10:14

پارت189
چونه لرزوندم این بچه12 ساله فهم و شعورش از این مرد به اصطلاح تحصیل کرده بیشتر بود.جاوید با دیدن چونه ی لرزونم پوفی کشید و بازومو رها کرد و به موهاش چنگ انداخت.
سمتم خم شد: ایران این رفتارو نمیپسندم تمومش کن.
چیزی درون شکمم بهم میپیچید.من خاک برسر تموم دیشب به این مردک بیشعور فکر میکردم چندنفس عمیق کشیدم بوی عطرش حالمو بدتر کرد.
تو یه حرکت غیر منتظره در ماشینو باز کردم خودم هم از حرکت یهوییم شوکه شدم ولی نمیدونستم چه بلایی سرم اومده بود که انقدر بی منطق شده بودم من این لحن جاویدو دوست نداشتم منی که دیشب قلبم با لمس دستاش با نگرانی نسبتا خشنش به تالاپ تولوپ افتاده بود نمیتونستم این لحن خشک و بی انعطاف و این نگاه بی احساس که فقط خشم و عصبانیت توش موج میزد و هضم کنم.
قبل از این که از ماشین دور بشم با یه ضربه نسبتا محکمی به لاستیک ماشین زدم:ماموت بیشعور،آدم هم انقدر گاو...
ولی دلم خنک نشد.صدای بلند جاویدو شنیدم که صدام زد.
غرغر کردم: ایران و مرگ،الهی من بمیرم.
با برخورد اولین قطره ی بارون رو پوست صورتم چشمام از اشک پر شدن تنها شانسی که اوردم سرظهر بود جاده منتهی به ساحل خلوت. بود اشکام به خاطر حس لعنتی بود که نسبت به این مرد درونم شکل گرفته بود میدونستم این حس یه اشتباه محضه.
اصلا چطوری اینجوری شد قرار بود من از این مرد متنفر باشم ولی حالا!
دستامو داخل جیب کاپشنم فرو کردم و به قدم هام سرعت دادم صدای جاوید نزدیکتر میشد پام به سنگ فرش برجسته پیاده رو گیر کرد و سکندری خوردم با زانو روی زمین افتادم.
صدای نگران جاوید و از پشت سرم شنیدم: ای وای!! ایران.
گریه ام بیشتر شد نمیدونستم دیگه به خاطر درد پام گریه میکردم یا به خاطر درد بدی که تو قلبم حس میکردم.دست جاوید دور شونه هام حلقه شد و کنارم زانو زد.
جاوید سرمو سمت سینش هدایت کرد تنمو به خودش چسبوند اینبار بدون هیچ اتفاق غیر منتظره ای با خواست خودش بغلم کرده بود.
از خودم و اشتباهاتم متنفر بودم تمام زندگیم قلبم برای مردهای اشتباهی تپیده بود حالا دوباره داشتم اشباهاتم و تکرار میکردم من دیگه دختر بچه نبودم از خودم و این حس نصفه روزم متنفر بودم.

1403/03/03 10:59