#پارت_328
&ماهک&
دیگه داشت حوصلم تو بیمارستان سر میرفت
دوروز بود که اینجا بودم و تواین مدت یه بارم بچمو پیشم نیاورده بودن هرسری هم
باروشای مختلف دست به سرم میکردن
مامانمم میگفت که فعلا اجازه نداریم ببینیمش.
بیخیال نفس عمیقی کشیدم اشکال نداره این چندروز چشم انتظاری مهم اینه
آخرش چندروز دیگه بچم تو بغلمه.
در به صدا دراومد و مامانم خوشحال اومد داخل
'دختر بداخلاق من چطوره؟
لبخندی به روش زدم
از وقتی که اون حرفارو بهش زده بودم همش بهم میگفت بداخلاق
_خوبم مامان
سایمون چیشد میارنش؟؟
اخم مصنوعی ای کرد
"بسه دیگه خوردن خوابیدن پاشو بریم خونه.
مضطرب لب زدم
_من بدون بچم نمیرم.
باذوق برگه ای تو دستاش تکون داد
"اونم میبریم
اینم برگه ترخیصت پاشو اماده شو
مغموم لب زدم
_پول بی....
'دادم
اماده شو
ناراحت لب زدم
_سید...
جدی همونطور که لباسامو بهم میداد مثل خودم لب زد
"توبااینکارا کار نداشته باش.
کمک میخوای؟
لبخند خسته ای زدم
_نه میپوشم
میدونستم چقدر حرف خورده و به روم نمیاره
الحق که داشت تمام بدی هایی که تو گذشته بهم کردرو جبران میکرد....
1403/08/22 02:43