The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان خدمتکار عمارت

191 عضو

nini.plus/roman1403

1403/08/22 04:30

اینم لینک گروه رمان هر نظری داشتید اینجا بهم بگید💗

1403/08/22 04:31

🌼 رمان : #عشق_در_برابر_خون
🌼نویسنده : #Nevis
🌼 ژانر : #عاشقانه
🌼خلاصه :
اردلان نیمه شب پرنسس قصر رو میدزده چون به اعتقاد پدرش هر چیزی بها داره ومهمتر از همه بهای خون در برابر خونِ!
.........

1403/08/24 03:19

پارت1
&اردلان &
از روی سقف شیروونی خونه پریدم توی بالکن اتاقش؛ نیم
نگاهی به اطراف انداختم ؛ ساعت 2 بامداد بود و پادشاه و ملکه
در خواب عمیقی بودن و منم اومده بودم پرنسس کوچولوی قصرو بدزدم ببرم.
نه! اشتباه نکنید این یه داستان عاشقانه نیست و منم شوالیه نیستم.
من اینجام چون پدرم یادم داد هر چیزی بها داره ومهم تر از همه بهای خون در برابر خونه!
آروم پنجره قدی اتاقو باز کردم و پرده های تور رو کنار زدم و
داخل اتاق شدم، نگاهمو به تخت دو نفره نزدیک پنجره دوختم ؛ جلو رفتم و نزدیک به تخت توقف کردم و نگاهمو به پرنسس جوان دوختم، پوزخندی زدم
-پس تو بهایی هستی که پدرت باید به من پرداخت کنه!
کمی توی صورت غرق خوابش خورد شدم و موهای توی
صورتشو کنار زدم ؛ توی اون لباس گشاد صورتی رنگ زیادی
مظلوم نمایی می کرد، و من عاشق شکار های مظلوم و بی دفاع بودم...
لبه تخت نشستم و آروم صورتشو نوازش کردم که تکونی
خورد؛ اره پرنسس زود باش، قصد من بیدار کردنته!
انگشت شصتمو روی لب هاش کشیدم که اخم ریزی کرد و
آروم چشم هاشو از هم فاصله داد که نگاهش دقیقا قفل نگاهم شد...
گوشه لبم کمی بالا دادم و آروم گفتم:
-سلام پرنسس!
بعد قبل از ا ینکه بفهمه چیشد دستمالو جلوی دهانش فشردم که ...
& پریماه&
با حس تکون خوردن چیزی رو ی لب پایینم آروم چشم هامو
باز کردم که بلافاصله نگاهم قفل دو جفت چشم سیاه رنگ شد که توی اون تاریکی حسابی برق می زد !
ترسیده نگاهش کردم که پوزخندی زد و آروم گفت:
-سلام پرنسس
و بعد قبل اینکه بفهمم چی شد چیزی جلوی دهانمو گرفت
و بعدش هیچی نفهمیدم....

1403/08/24 03:25

پارت2
&اردلان&
بعد اینکه کاملا دارو اثر کرد و بیهوش شد ، پتو رو از روش کنار زدم و دست زیر پاهاش انداختم و بلندش کردم به سمت پنجره رفتم ، وارد بالکن شدم و نگاهمو به سقف خونه
دوختم و با بی سیم با ادریس تماس برقرار کردم:
-به گوشم...
-طنابو بنداز کارم تمومه!
-حله.
و بلافاصله طناب مشکی رنگ از سقف آویز شد که چند دور
پیچیدمش دور دستم و پامو به قلابش سفت کردم و طنابو
دوبارکشیدم تا بکشمش بالا...
کمی که بالا رفتیم نگاهمو به پایین دوختم و زمزمه کردم:
-حیف بیهوشی و نمیتونی آخرین منظره از خونتونو ببینی
پرنسس ...!
به کمک ادریس بالا اومدم روی سقف ایستادم نگاهشو
بین منو دختره چرخوند و گفت :
-تمومه کارمون ؟
سری تکون دادم و گفتم:
-وقتشه بریم راه طولانی در پیشه رفیق ...
با این حرفم گوشه لبش کمی انحنا پیدا کرد و سری تکون
داد و با دست به رو به رو اشاره کرد:
-ماشین پایین منتظرمونه رئیس!
سری تکون دادم و به راه افتادم...
خواستم بشینم داخل ماشین که ادریس گفت:
-میخوایی دختررو بدیش من ؟
نیم نگاهی سمتش انداختم و همینطور که در عقبو باز میکردم
گفتم:
-یادت که نرفته؟ یک شیر دوست داره خودش شکار کنه تنهایی!
سری تکون داد و در ماشینو بست و خودشم جلو سوار شد و رو به راننده گفت:
-راه بیوفت...
بلافاصله بعد از راه افتادن ماشین دست کش هامو در اوردم و
ضربه ای روی شونه ادریس زدم و گفتم:
-سیگار و فندکمو بده...
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
-برای خودت نیست اینجا می خوایی برای خودمو بدم.
عصبی اخمامو توی هم کشیدم :
-مگه نگفتم هر جا میرم باید برام بیاریدش؟
-این یه عملیاتو کیان گند زد به من مربوط نیست!
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم :
-باشه هر کوفتی هست بده.

1403/08/24 03:32

پارت3
سری تکون داد و بعد مکثی جعبه فلزی سیگارشو سمتم
گرفت که بلافاصله از دستش گرفتم و سیگاری از داخلش
بیرون کشیدم و گوشه لبم گذاشتم؛ مارک سیگارم با همشون
فرق می کرد ، مخصوص خودم بود و وقتی یه مدل دیگه میکشیدم سردرد میگرفتم...
نگاهمو به دختره دوختم که سرش روی پام بود ، چقدر کار دارم با تو دختر!
قراره از پرنسس معصوم تبدیل بشی به یک کویین مرگ...
از اینجا به بعد معصومیت کار ساز نیست...
فندک و روشن کردم و سیگارو آتش زدم و پک عمیقی بهش زدم که اخمام توی هم رفت و بسته سیگارو گوشه ای پرت
کردم:
-این چه کوفتیه میکشی تو مرد...!

بعد شش ساعت کلافه کننده و توی جاده بودن بالاخره رسیدیم...
از ماشین پیاده شدم و خواستم برم که یادم اومد دختررو یادم رفته!
برگشتم و از پهلو گرفتمش و روی دوشم انداختمش و به سمت ورودی رفتم که با شنیدن صدای طناز ایستادم:
-شکار جدیدت مبارک عشقم.
نگاهمو بالا اوردم و بهش دوختم؛ توی بالکن بزرگ اتاقم ایستاده بود و با اون لباس خواب تور مشکیش حسابی بدجنس به نظر می رسید .
پوزخند کوتاهی زدم و بعد مکثی به راهم ادامه دادم و داخل خونه شدم و نگاهمو به اطراف دوختم که کسیو ندیدم؛ کلافه
با صدای بلندی گفتم:
_توی این خونه خرابه یکی نیست بیاد کمک من؟کدوم گوری هستین؟
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دوتا از خدمه ها و یکی از بادیگاردا و ماهک و کیان و فلورا جلوم ظاهر شدن.
کیان نگاه گیجشو بهم دوخت:
-داداش نمیگی رو کاریم داد میزنی؟
با اخم خیرش شدم که رسما خفه شد:
-تو حرف نزن کیان سر سیگارم فردا حسابتو می رسم.
و بعد رو به ماهک و فلورا گفتم:
-اون چیزی که گفتم آمادست؟
هر دو سری تکون دادن که گفتم:
-بیایین ببرینش توی اتاقی که آماده کردید این تا فردا ظهر به راحتی خوابه ...

1403/08/24 03:40

پارت4
هر دو سری تکون دادن و به سمتم اومدن و زیر کت های دختررو گرفتن و کشیدنش و از پله ها بالا بردنش ، خسته
کت چرممو از تنم بیرون کشیدم و به سمت آسانسور رفتم که کیان گفت:
-داداش سرویسش نکردن خطرناکه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-مهم نیست فوقش میوفته دیگه!
و بعد جلوی چشم های پر تعجبش دکمه آسانسورو زدم...
&پریماه&
با درد عجیبی که توی سرم می پیچید سعی کردم چشم هامو باز کنم؛ صداهای گنگ از اطرافم به گوشم میخورد که هر
لحظه واضح تر میشد...
اخم ریزی کردم و تکونی خوردم، با هر بدبختی بود چشم هامو
کمی باز کردم و گیج به فضای اطرافم خیره شدم، اتاق من که کاغذ دیواری هاش بنفش نبود!
اخمی کردم و سر جام نشستم که درد بدی تو سرم پیچید ؛ اه ریزی از بین لبهام خارج شد و دستمو روی پیشونیم
گذاشتم ؛ چه اتفاقی افتاده بود؟
کمی به مغزم فشار آوردم که صحنه های گنگی یادم اومد ؛
شب توی اتاقم ، اون مرد ، پنجره باز اتاقم ، اون چشم ها و بعدش...
بعدش هیچی یادم نمیومد!
ترسیده سرمو بلند کردم و به اطرافم خیره شدم؛ یعنی کجا بودم؟
منو دزدیده بودن؟
با این فکر حس بدی کل وجودمو فرا گرفت، از روی تخت پایین اومدم و پر استرس نگاهمو به اطراف دوختم ، به سمت
در رفتم و آروم دستگیره رو پایین کشیدم که برخلاف تصورم قفل نبود!
از لای در نگاهی به اطراف انداختم که چیزی دستگیرم نشد، یک راه رو بود با کلی در و یک فرش مشکی وسطش...
خواستم برم بیرون که با دیدن دختری که با سینی داشت به سمت اتاقم میومد سریع درو بستم و به سمت تخت رفتم و خودمو به خواب زدم.
پر استرس نفسمو بیرون فرستادم و پشت به در خوابیدم ، که بعد چند دقیقه در اتاق باز شد...
با باز شدن در محکم چشم هامو روی هم فشردم و منتظر بودم دختره بیاد تو که انگار صدای مردونه ای مانعش
شد....

صداشونو به وضوح میشنیدم:
-بده من سینیو خودت برو پایین.
-چرا میدم غذاشو...
-خودم میدم این الان بیدار شه تو از پسش بر نمیایی!
-باشه...
و بعد بلافاصله صدای قدم های دختره اومد.
به صدای بسته شدن در ته دلم خالی شد ولی بازم سعی کردم آروم باشم و خودمو بزنم به خواب...
صدای قدم هاشو میشنیدم که میاد به سمتم، باقطع شدن صدای قدم هاش متوجه شدم بالای سرم ایستاده، به راحتی سنگینی نگاهشو احساس میکردم از پشت پلک های بستم!
توی افکار خودم بودم که با حس دستش به خودم لرزیدم،
انگشت اشارشو روی گونم و بعد لاله گوشم کشید و آروم گفت:
-میدونم بیداری پس چشماتو باز کن.
با این حرفش حسابی ترسیدم ولی بازم به روی خودم نیوردم...
دید بیدار نمیشم پوزخند صدا داری زد و دستش از روی گوشم رد شد و آروم به سمت گردنم رفت با

1403/08/24 03:52

اینکه حس بدی
داشتم ولی بازم کاری نکردم که دستش بیشتر پیشروی کرد
و رو یقه لباسم نشست...

1403/08/24 03:52

پارت5
به سختی نفس میکشیدم و نمیدونستم چیکار کنم با کاری که کرد عصبی از روی تخت پاشدم و دستشو پس زدم...
با دیدن چهره مرموز و چشم های براقش تمام دیشب از جلوی صورتم رد شد؛
اره این چشما همون چشم ها بود!
مگه میشه یادم بره اون برق نگاهو.
این چشم ها انگار متعلق به شیطانن...
دید خیره اشم ابروی بالا انداخت و...
و گفت:
-چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
عصبانی نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
-چرا منو زندانی کردی ؟
با این حرفم زد زیر خنده!
بعد چند ثانیه خنده مسخره دستی به پیشونیش کشید و گفت:
-من زندانیت کردم؟اینجارو شبیه زندان دیدی ؟
و پشت بندش اشاره ای به فضای اتاق کرد که دستمو به نشونه
تهدید بالا اوردم :
-خوب گوش کن ببین چی میگم بابای من صدتا مث تورو میزاره توی جیبش پس اگه به فکر پول گرفتن ازشی بهتره بهت بگ...
با این حرفم عصبی جلو اومد گردنمو بین دستش فشرد و جلو
کشیدم که ترسیده نگاهش کردم:
-ببین پرنسس چند تا نکته رو همیشه یادت بمونه یک اشاره
کنم سر پدرتو برام میارن دو اینجارو خوب نگاه کنی میفهمی که شبیه دله دزدا نیستم سه هیچوقت منو با انگشت تحدید
نکن خیلی انگشتا سر همین موضوع قطع شده!
حسابی ترسیده بودم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم...
-ولم کن.
با این حرفم پوزخند زد و گردنمو رها کرد که روی تخت فرود
اومدم ، باز در جلد خونسردش فرورفت و گفت:
-بهتره عادت کنی به اینجا و آدم هایی که اون پایین قراره
ببینیشون چون اونا از امروز به بعد خانوادتن و اینجام خونته !
عصبی گفتم:
-اینجا خونه من نیست من بزودی میرم خونمون.
خنده کوتاهی کرد و گفت:
-تونستی برو چون الان کیلومتر ها از خونتون فاصله داری ...

1403/08/24 04:05

پارت6
_الانم غذاتو بخور یک ساعت دیگه یکی از دخترا میاد بالا دنبالت امروز خیلی کار داری ...
و بعد بدون توجه به چهره خشمگینم از اتاق بیرون رفت.
با رفتنش حرصی چند مشت محکم روی تشک تخت زدم و گفتم:
-عوضی عوضی عوضی...
کلافه صورتمو با دست هام قاب گرفتم و ناخودآگاه شروع کردم اشک ریختن،
چرا من؟؟ چرا باید همش این بلاها سر من بیاد؟
وایی خدا! مامانم چی میشه؟
اگه واقعا دیگه نتونم برگردم خونه چی؟
خدایا کمکم کن..
دستمو از روی صورتم برداشتم و اشک هامو با آستینم پاک کردم و اروم از روی تخت بلند شدم و به سمت سینی غذا
رفتم ، پرتعجب کنار سینی روی زمین نشستم و خیره غذاهای
مختلف توی سینی شدم ، اصلا شبیه به غذای یک اسیر نبود !
کلافه نفسی کشیدم و قاشقو برداشتم ؛ با خودم که دعوا نداشتم تقریبا یک روز بود هیچی نخورده بودم و حسابی
گرسنه بودم...
خواستم غذا بخورم که سکسکم شروع شد.
بله، هرموقع گرسنه میشدم سکسکم میگرفت و چاره اشم فقط غذا بود.
شروع کردم به خوردن غذا و سعی کردم به چیزی فکر نکنم؛ من از اینجا فرار میکردم !
به هر قیمتی شده؛ مطمئنم بودم بابام پیدام میکنه...
درست مثل دفعه قبل که دزدیده بودنم؛مگه این کیه که بابام نتونه از پسش بربیاد!
حتما خوب نمی شناخت بابای منو، اون همه چیز ازش برمیاد...

1403/08/24 04:19

پارت7
& اردلان&
نیم نگاهی به ادریس انداختم و گفتم:
-خودت حلش کن دیگه این کارای پیش پا افتادرو به من نگو...
ادریس ابرویی بالا انداخت و گفت:
-ده ملیارد پیش پا افتادست؟
پکی به سیگار زدم و دودشو بیرون فرستادم و خیره اش شدم
-پول الویت من نیست ادریس خودت خوب میدونی ! پول فقط یه...
-آره آره میدونم پول فقط یه وسیلست واسه پیشرفتت و اینکه کارات سریع تر پیش بره.
سری تکون دادم:
-دقیقا!
سری تکون داد :
-باشه حلش می کنم فقط خواستم با خبر باشی ازش.
نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
-من به تو مثل چشم هام اعتماد دارم لازم نیست بگی!
با این حرفم گوشه لبش کمی بالا رفت و گفت :
-حله داداش...
و بعد ازم فاصله گرفت و رفت؛ ادریس از همون خورده خلاف هام باهام بود، از زمانی که شونزده سالم بود و مواد جابه جا
میکردیم باهم !
رفیقم نبود داداشم بود؛ ثابت شده تر از همه البته که همه ی کسایی که الان دورمن ثابت شدن...
چون خوب میدونن خیانت به من پایان راهشونه.
توی افکار خودم بودم که با صدای طناز به خودم اومدم ؛ طبق معمول با عشوه اومد و دستشو دور شونم انداخت و خم شد و
گونمو بوسید و گفت:
-چخبر عشقم؟

1403/08/24 04:27

پارت8
ته دلم همیشه به افکارش پوزخند می زدم ؛ اون فکر میکرد من عاشقشم و بهش پای بندم!
در صورتی که اینطور نبود؛ اون فقط یک فرد قابل اعتماد بود برای رفع نیاز هام..
و البته بهترین گزینه بود چون با این عشوه هاش هیچ دلی نمیتونست ازم ببره، هیچ دختری نمیتونست ...
عشق من کارمه
،عشق من هیجانیه که تجربه می کنم، عشق من ترسیه که توی
چشم های رقیب هام میبینم ؛همه اینارم مدیون نداشتن نقطه
ضعف بودم....
*******************
این دیگه چه کوفتیه؟
مراد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
-آقا بچه ها مواد میخواستن من...
با صدا دادم رسما خفه شد:
-بچه ها غلط کردن با تو! صد بار گفتم مواد اینجا معنی نمیده ، فقط سیگار ته تهش گل بزنید همین !
قدمی جلو رفتم و ضربه ای به سر کچلش زدم و گفتم:
-مواد مغزتو از بین میبره و منم بی مغزارو میندازم جلو سگام
حواستو جمع کن و اینو به همه بگو!
سری تکون داد که یه قدم ازش فاصله گرفتم با چیزی که یادم
اومد برگشتم سمتش و گفتم:
-اینارم بنداز دور خبرش بهم برسه جفت گوشاتو بریدم.
_چشم آقا.
و بعد برگشتم و به سمت داخل عمارت رفتم ؛ با وارد شدنم
صدای طنازو شنیدم که داشت داد و بی داد میکرد ؛ باز چش بود این؟
به سمت صداش رفتم و نگاهمو توی اطراف چرخوندم که با دیدنش که داشت سر دختره داد میزد به سمتشون رفتم:
-چی شده؟
با شنیدن صدام طناز برگشت سمتم و عصبی دستی به موهای بافتش کشید و گفت:
-دختره *** به حرفم گوش نمیکنه!
نگاهمو از طناز گرفتم و بهش که دست به سینه ایستاده بود
و عصبی و حرصی خیره ام بود دوختم. قدمی به سمتش
برداشتم و دقیق تر نگاهش کردم:
-چرا گوش نمیدی به حرفش؟

1403/08/24 04:34

پارت9
اخماشو بیشتر توی هم کشید و گفت:
چون من نمیخوام از شما باشم میفهمی؟؟
دست هامو توی جیب شلوارم فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم:
-که نمیخوایی!
سری تکون داد که نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
-انگار حرف های صبحم یادت رفته، زود هر کاری طناز میگه میکنی وگرنه با چیز های جدید و البته ناخوشایندی رو به رو
میشی و بعد اومدم برم که...
_من با این هیچ کاری انجام نمیدم به یکی دیگه بگو بیاد!
با این حرفش سر جام ایستادم و بعد مکثی گفتم:
-طناز به ماهک بگو بیاد خودت برو به کارات برس..
و بعد بدون اینکه مکث کنم ازشون فاصله گرفتم...
&پریماه&
دختره نگاه خشمگینی بهم انداخت و بعد با قدم های بلند ازم دور شد ...
کلافه نفسمو بیرون فرستادم و به دیوار تکیه دادم ؛ فقط امیدوارم زودتر بابام پیدام کنه!
توی حال خودم بودم که با شنیدن صدایی به خودم اومدم:
-این لباس ها و این دختر کوچولوی مظلوم اینجا چی میخواد؟
با دیدن پسر نسبتا خوش چهره و بلند قد که خیره امه اخم ریزی کردم و چیزی نگفتم که گفت:
-آخی عمو گم شدی ؟؟
اخمامو بیشتر توی هم کشیدم و گفتم:
-از اینجا برو !
با این حرفم ابرویی بالا انداخت و قدمی جلو اومد و دستشو سمتم دراز کرد :
_لازم نیست گارد بگیری دختر من اسمم کیانه از دیدنت
خوشبختم...

1403/08/24 04:40

پارت10
نیم نگاهی به دستش و بعد به چهره خندونش انداختم؛ به
نظر که پسر بدی نمیومد!
پر تردید دستمو جلو بردم و توی دستش گذاشتم:
-منم پریماهم.
دستمو گرم فشرد و گفت:
-خوشبختم از دیدنت خانوم کوچیک!
با این حرفش اخم ریزی کردم و گفتم:
-انقدر به من نگو کوچیک من بچه نیستم .
تک خنده ای کرد و گفت:
-باشه حالا چند سالته؟
-امسال میرم تو ی هفده...
با این حرفم خنده ای کرد و گفت:
-تو دیگه زیادی بزرگی بابا بیخیال!
با این حرفش حرصی نگاه ازش گرفتم که گفت:
-باشه حالا قهر نکن...
چیزی نگفتم خواست باز حرفی بزنه که با صدای دختری
پشیمون شد انگار:
-اذیتش نکن کیان.
-عشقم من اذیتش نکردم فقط باهاش دوست شدم!
دختره خنده ریزی کرد و گفت :
-باشه برو پایین اردلان خان کارت داره
-خب پس خدا رحم کنه کاری نداری عشقم؟
دختره ضربه ای به بازوی پسره زد که پسره گونشو بوسید و با سرعت ازمون فاصله گرفت...
با رفتنش دختره که انگار اسمش ماهک بود به سمتم اومد و با لبخند محوی گفت:
-پس پرنسسی که راجبش میگفتن شمایی!
نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
-من پرنسس نیستم.
لبخند مهربونی زد و گفت:
-باشه قبوله حالا میایی دوست بشیم؟
-من مدت زیادی اینجا نیستم که بخوام دوست پیدا کنم!
سری تکون داد و گفت:
-اوه چه بدخلق! بالاخره اگه یک روزم اینجایی بهتره یه دوستی برای خودت داشته باشی...

1403/08/24 04:43

پارت11
با این حرفش کلافه دستی توی موهام کشیدم و بعد مکثی
دستمو سمتش دراز کردم:
-من پریماهم .
نگاه پر خندشو بهم دوخت و دستشو توی دستم گذاشت و گفت:
-منم ماهکم خوشبختم دوست خوشگلم!
لبخند کم رنگی زدم که گفت:
-خب فعلا بیا بریم توی اتاقت تا این لباس خواب های کیوتو از تنت دربیاریم و یه دوش بگیری و لباس جدید بپوشی...
-من که اینجا لباس ندارم !
سری تکون داد :
-داری
تک خنده ای کردم و گفتم:
_انگار نمیدونی منو دزدیدن اوردن اینجاها!
لبخندی زد و گفت:
-تورو ندزدیدن همه چیز پیش بینی شده بود و الانم همه چیز
داری اینجا به من اعتماد کن خب؟
پر تعجب خیره اش شدم که دست دو طرف شونه هام گذاشت و گفت:
-بیا بریم همه چیزو مفصل برات میگم حالا...
********
با صدای در به خودم اومدم:
-پریماه؟ تموم شد حمامت؟
با شنیدن صدای ماهک دستی به صورتم کشیدم و از توی وان بیرون اومدم:
-اره الان میام بیرون...
-باشه منتظرم پس.
حوله رو برداشتم و دور خودم پیچیدم و رفتم جلوی آینه
ایستادم ؛ و بعد نیم نگاهی به خودم قفل درو باز کردم و آروم
از حمام خارج شدم که دیدم ماهک نشسته روی تختو با لبخند داره نگاهم میکنه:
-چقدر تو ظریفی دختر !
شرم زده سرمو پایین انداختم که گفت:
-خب اینارو بیخیال بیا اینجا
دستمو کشید و برد سمت کمد دیواری سرتاسر اتاق و درشو باز کرد و کنار رفت:
-اینم وسایل کامل شما دیگه تمام سلیقمو گذاشتم و براساس اخلاقیاتت سعی کردم خرید کنم برات.
چیزیو که می دیدم باور نمیکردم...

1403/08/24 04:52

پارت12
پر بهت جلو رفتم و خیره لباس ها شدم. کمی اونور تر نگاهمو
به قفسه های کیف و کفش ها و بعد کشو ها دوختم، همه چیز اینجا بود !
درست مارک هایی که دوست داشتم و استفادشون میکردم...
پر بهت برگشتم و نگاهمو به ماهک دوختم:
-اینا...از...از کجا میدونستید اینارو من استفاده میکنم؟
دست به سینه ایستاد و ابرویی بالا انداخت:
-اردلان خان و دار و دستشو دست کم نگیر هیچوقت...
-آخه...آخه چطور ممکنه ؟؟ شما کی هستید؟
به سمتم اومد و گفت:
_نگران نباش پریماه ما ادمای بدی نیستیم حداقل الان نیستیم...
دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
-من هیچیو درک نمیکنم اینجا! همه چیز عجیبه برام...
حداقل بهم بگو چرا منو دزدیدین اوردین اینجا؟ ازم چی میخوایین؟
ناراحت دستمو گرفت و گفت:
-من نمیتونم چیزی بگم بهت فقط بدون امید به برگشتن به خونه قبلیتو نداشته باش لااقل تا سه سال اول نه!
پر بهت خیره اش شدم و خواستم چیزی بگم که گفت:
-من میرم بیرون لباس پوشیدی صدام کن.
و بعد با سرعت از اتاق خارج شد و درو بست....
با رفتنش پاهام سست شد و روی زمین فرود اومدم؛نگاهمو به
لباس ها دوختم ، امروز فهمیدم اینبار مثل دفعه های پیش نیست، هیچ چیز شبیه گروگان گیری نبود، همه چیز برنامه
ریزی شده بود و افراد اینجا روی موندن من تاکید میکردن و میگفتن راه فراری نیست...
ولی مگه میشه؟
این مرد با همچین عمارتی با این چیز هایی که به تنهایی برای من تهیه کرده نمیتونه دنبال پول گرفتن از بابای من
باشه...
ولی اگه هدفش پول نیست پس چیه؟
موهای خیسمو یک طرف صورتم ریختم و از سر جام بلند شدم، هر چی میخواد بشه بشه من امشب از اینجا میرم !
نگاهمو به لباس ها دوختم و ...

1403/08/24 04:57

پارت13
بعد پوشیدن لباس و خشک کردن موهام سمت میز آرایش
رفتم و کشو اولیشو باز کردم ؛ با چیز هایی که دیدم برای بار دهم نفسم رفت ...
همه کرم ها و لوازم آرایشی که ازشون استفاده میکردم تقریبا اینجا بودن.
دقیقا همون مارک ها !
حس میکردم یک نفر قبلا همش منو نگاه می کرده و دقیق از کارها و خرید هام خبر داشته...
کرم صورتمو برداشتم و بازش کردم و به صورتم زدمش، خواستم در کشو رو ببندم که نگاهم به عطرم خورد، حتی اینم
میدونستن !
این عطر از کم یاب ترین عطر هاست...
سری تکون دادم و عطرو برداشتم و چند مرتبه به گردن و موهام زدم و انداختمش توی کشو که با شنیدن صدایی از جا
پریدم.
-اونجوری نندازش خیلی زحمت کشیدم تا پیداش کردم!
جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم سمتش که دیدم تکیه زده به در اتاق و خیرمه...
اخمی کردم و گفتم:
-به جهنم!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
-هرجور دوست داری اخه من دیگه نمیخرم اگر بشکنه.
از سر جام بلند شدم و گفتم:
-بازم به جهنم.
نفس عمیقی کشید و تکیشو از در گرفت و به سمتم اومد:
_حق میدم از یک دختر بچه شانزده ساله همچین رفتار هایی عادیه !
اخمامو توی هم کشیدم و گفتم :
-خودت چند سالته که انقدر ادعات میشه؟
نگاهشو بهم دوخت و قدم دیگه ای جلو اومد و در نزدیک ترین فاصله بهم ایستاد و گفت:
-هوممم بوی تراوت شانزده سالگیو میدی پرنسس آخ نه صبر کن اشتباه گفتم شانزده سال و شش ماه و دوازده روز...

پر بهت خیره چشم های مصممش شدم؛ از کجا انقدر دقیق سن منو میدونست؟
کم کم داشتم ازش میترسیدم انگار جادوگر بود...
-چی شد ترسیدی ؟ بایدم بترسی چون من همیشه قبل از تو از کار ها و افکارت با خبر میشم ! نه تنها تو بلکه همه.
برخلاف ذهنیاتم پوزخندی زدم و گفتم:
-تو خیلی ادعا داری فقط همین!
پوزخند صدا داری زد و گفت:
-خواستم بگم میتونی توی باغ عمارت هم بری و بیرونم تا سه روز دیگه می تونی بری ...
چیزی نگفتم که قدمی عقب رفت و بعد مکثی از اتاق خارج شد.
با چه جراتی میذاشت من آزاد باشم؟
نمیگفت فرار کنم؟
چرا انقدر مطمئن بود؟
همه ی این سوالای بی پاسخ داشت مثل موریانه مغزمو میخورد ...
کلافه نگاهمو به رو به رو دوختم ، هر طور شده امشب میرم از اینجا....
****
تا شب از اتاقم تکون نخوردم ، داشتم فکر میکردم چطور میتونم برم و تهش به این نتیجه رسیدم که باید از پنجره برم...
اونجا به دیوار پشتی نزدیک تر بود و نگهبانی هم نبود اونجا.
توی افکار خودم بودم که با صدای در به خودم اومدم:
-بله؟
-ماهکم...
-بیا تو.
با اجازه ام ماهک درو باز کرد و با سینی پر از غذا داخل شد
و گفت:
-چیکار میکنی دختر؟ از بعد از ظهر بیرون نیومدی که...

1403/08/24 16:53

پارت14
_ هیچی یکم خسته بودم.
***********
آروم از روی تخت پاشدم و به سمت پنجره رفتم پرده رو کنار زدم و خیره بیرون شدم؛ همه جا تو تاریکی فرورفته بود و
فقط لامپ ها جلویه عمارت روشن بود....
حدودا یک ساعت میشد که همه خوابیده بودن، الان بهترین فرصت برای رفتن بود.
رفتم کنار تخت و خم شدم و ملافه هایی که به هم گره زده بودمو در اوردم ، از جا بلند شدم و سمت پنجره پا تند کردم ، نگاه دیگه ای به اطراف انداختم و بعد خیلی آروم پنجره رو باز کردم ،سر ملافه رو به پایه تخت بستم ادامشو از پنجره بیرون انداختم؛
سرمو از پنجره بیرون اوردم و برای بار دهم اطرافو نگاه کردم ، وقتی کسیو ندیدم لب پنجره نشستم و ملافه رو بین دست
هام فشردم،
نفس عمیقی کشیدم و به پایین خیره شدم
تو میتونی پری ...
اصلا نترس !
برای با دوم نفس عمیقی کشیدم و به پشت شروع کردم از ملافه پایین رفتن.
به فلاکت تا نصفه راهو رفتم ولی
دست هام حسابی درد گرفته بودن و دیگه تحمل وزنمو نداشتم!
وایی خدا چیکار کنم؟
به سختی چند سانت دیگه هم پایین رفتم،
دیگه داشت گریم در میومد !
نفس عمیقی کشیدم و پاهامو به سنگ های سرد عمارت کشیدم و سعی کردم وزنمو بیشتر بیارم روی پاهام که موفقم
شدم.
به هر سختی بود بقیه راهم رفتم و وقتی دیدم حدودا نیم متر
فاصلمه با زمین خودمو پرت کردم روی چمنا...
درد خفیفی توی کمرم پیچید اما با حس کردن زمین زیرم با
خوشحالی از سر جام بلند شدم و شروع کردم تکون دادن
خودم:
-اوه همینه پریماه خانوم ایول تونستی.
توی حال خودم بودم که با شنیدن صدایی....

1403/08/24 17:00

پارت15
با شنیدن صداش سر جام خشکم زد:
-تبریک میگم بابت سالم رسیدنت و تسلیت بابت شکست نقشه فرارت .
نگاه پر بهتمو به چهره خونسردش دوختم ، این چطور فهمید؟؟
نفسمو آروم بیرون فرستادم و قدمی عقب رفتم ، قبل اینکه بفهمه چیشد خواستم فرار کنم که...
&اردلان&
سیگارو گوشه لبم روشن کردم و فندکو توی جیب شلوارم فرو بردم؛ نگاهمو به بیرون دوختم،
دختره از بعد از ظهر حتی از اتاقش بیرون نیومده!
میدونستم یکی از اون افکار احمقانش باعث شده نیاد بیرون
ولی خب هنوز نمیدونستم چه فکری
توی اون مغز کوچیکشه...
پک عمیقی به سیگارم زدم ؛ فعلا تمام ذهنم درگیر
قرارداد بستن با عماراتی ها بود اما این دخترو هم نباید فراموش میکردم ، چون این کارو فقط برای خودم انجام ندادم
این کار خواسته پدرم بود...
و منم باید عملیش میکردم.
توی افکار خودم بودم که یهو با چیزی که دیدم گوشه لبم بالارفت ، حدس میزدم
برداشته بود ملافه هارو به هم گره زده بود تا فرار کنه مثلا !
چقدر یکی میتونه مغز فندقی باشه اخه.
نگاهمو به پایین دوختم که دیدم سرشو از پنجره بیرون اورده
و داره اطرافو نگاه میکنه ،
مطمئنم حتی بعد اینکه برسه پایین نقشه ای نداره! فقط دوست داره بره بیرون از اینجا...
با آویزون شدنش از ملافه ها سری تکون دادم و سیگارو با
شیشه خاموش کردم ؛ باید برم پایین تا کار دست خودش نداده...
نگاهمو بهش دوختم بالاخره بعد از نیم ساعت موفق شد بیاد پایین ؛ بعد چند ثانیه از جا بلند شد و شروع کرد به قر دادن!
لحظه ای از حرکاتش متعجب شدم، واقعا این مغز نداشت؟!
-تبریک میگم بابت سالم رسیدنت و تسلیت بابت شکست نقشه فرارت !

1403/08/24 17:07

پارت16
با شنیدن صدام پر بهت سمتم برگشت و نگاهشو بهم دوخت .
نفس عمیقی کشید و قدمی عقب رفت و خواست فرار کنه
که زودتر از خودش به سمتش دویدم و از پشت گرفتمش و به خودم چسبودنمش و جفت دست هاشو با دست هام گرفتم
و به سمت جلو خمش کردم و کنار گوشش غر یدم:
-احمق نشو پرنسس کوچولو، بهت گفتم نمیتونی جایی بری.
کلافه شروع کرد تقلا کردن و گفت:
-ولم کن آشغال دست از سرم بردار ..
عصبی کنار گوشش گفتم:
-دیگه داری عصبیم میکنی.
و بعد پشت بند حرفم کمرشو با یک دست گرفتم و از جا بلندش کردم که شروع کرد تقلا کردن و جیغ زدن:
-ولم کن کثافت ..
بی توجه به جیغ جیغاش سمت عمارت رفتم و داخل شدم
که دیدم بچه ها پرتعجب دارن نگاهم میکنن بی توجه بهشون
از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاقش رفتم .
با رسیدن به اتاقش درشو باز کردم و انداختمش داخل و خودمم رفتم تو و درو بستم که ...
عصبی از روی زمین بلند شد و با سرعت سمت پنجره رفت و خواست بپره که سریع رفتم سمتش و کمرشو گرفتم و
انداختمش روی زمین، کلافه چنگی به موهام زدم و نگاهش
کردم که باز از جاش بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون زد که
کلافه مشتی به دیوار زدم و دنبالش دویدم و وسط راه رو گرفتمش و بلندش کردم و به سمت اتاق رفتم :
-ولم کن دست از سرم بردار...
کلافه داخل اتاق شدم و با ضرب انداختمش روی زمین و درو قفل کردم و کلیدو برداشتم گذاشتم توی جیبم خواستم
برگردم که یهو با دردی که توی سرم پیچید لحظه ای چشمام سیاهی رفت..

1403/08/24 17:13

پارت64
دست خودم نبود اگه اینو نمی گفتم غم باد می گرفتم.اون روز که هرچی خواست بارم کرد دختربچه بودم و بی زبون ولی الان میدونستم چجوری باید با پنبه سرببرم به درک که اخماش بیشتر از قبل تو هم رفت.
با دست چپش پیشونیشو فشرد وبا کنایه گفت:ظاهرا حافظه ی خوبی داری؟
تلخ شدم: بعضی حرفا جوری دل ادمو میشکنند که ادمم بخواد هیچوقت نمیتونه فراموشش کنه فقط سعی میکنه بهشون فکرنکنه اقای دکتر.
انگشتاش روی فرمون ضرب گرفتن جوابی نداد بایدم جوابی نده اصلا مگه چیزی داشت که بگه. دوست نداشتم حرف گذشترو پیش بکشم ولی هنوز برام علامت سوال بود چرا اون روز به جای این که کمکم کنه اون حرفارو بارم کرد و بعدشم غیب شد.
با بلندشدن صدای ملودی گوشیم از فکر گذشته بیرون اومدم.
کیفمو تو دستم جابه جا کردم وداخل کیف دوشیم گوشی موبایلمو بیرون اوردم.
بادیدن اسم هومن لبخند رولبم نشست و تماسو برقرار کردم.
_الو،سلام...
صدای شاد هومن پشت گوشی پخش شد:سلام پرنسس،کجایی عزیزم؟
جاوید تکون مختصری خورد صدا گوشیم انقدر بلند بود که حتما صدای هومنو شنیده بود. نمیدونم گوشیم چش شده بود انگار صدا رو اسپیکر بود.گوشیو به دست چپم دادم تا بلکه اینجوری صدای هومن ضعیف تر بشه.
_ من با نامزد آفرین اومدیم بیرون چطور؟
هومن اهومی گفت: مجوز اکران فیلم
آخری و گرفتم، برات یه خبر خوبم دارم پرنسس؟
به خاطر حضور جاوید معذب بودم:جدی خوشحال شدم، چی هست خبرت؟
امروز از اون روز ها بود که هومن لوده شده بود: بدون ماچ که نمیگم خشک و خالی که نمیشه یه ماچ بفرست.
گوشه لبمو جویدم.ای خدا نکشتت هومن که ادمو لای منگنه قرار میدی حالا این حضرت والا چه فکرهایی که نمیکرد؟؟

1402/12/02 03:10

پارت65
_ هومن شوخی نکن.
خیره انگشتای دست جاوید شدم که سفت دور فرمون پیچیده شده بودن.
هومن: خسیس شدی پرنسس قبلا دست ودلبازتر بودی! بابا یه ماچ خواستم چیز بیشتر که نخواستم.
اگه هومن اینجا بود.فقط باید میرفت دعا میکرد دستم بهش نرسه.
غریدم: هومن میگی یانه؟
هومن بلند خندید: اشکال نداره حضوری میگیرم، طاهر پور زنگ زد.
سعی کردم افکارمو متمرکز کنم تا یادم بیاد طاهر پور کیه: کیو میگی؟
هومن: امیر طاهرپور نشناختی؟
یادم اومد طاهر پور کارگردان به نامی بود که آرزوم بود باهاش کار کنم: خب با تو چیکار داشت؟
هومن: کارای تورو دیده بود ولی نتونسته بود پیدات کنه زنگ زد به من گفت بهت بگم بری دفترش برات نقش داره.
لبمو باذوق گاز گرفتم: واقعا این فوق العادس آدرسو برام بفرست حتما میرم.
هومن: حالا دیدی ارزش ماچ کردن و بغل داشت.
انقدر ذوق زده شده بودم که حضور جاویدو فراموش کردم: وای هومن عاشقتم،فردا اصلا شام مهمون من.
هومن: تو خوشحال باش من دیگه چیزی نمیخوام. کاری نداری پرنسس؟
با لبخند جواب دادم: نه موسیو نامجو شب خوش.
گوشیم و داخل کیفم گذاشتم و جاوید ماشینو کنار ماشین خسرو پارک کرد.
قبل از این که پیاده بشه با کنایه گفت: کاملا مشخصه که بدون کمک کسی به این جایگاه رسیدی...

1402/12/02 03:42

پارت79
جاوید: ایران داری گریه میکنی؟
داشتم گریه میکردم.
پشت دستمو رو گونه ی خیسم کشیدم: نه،یعنی آره، یعنی نورا جاشو خیس کرده بود من اومدم شمارو صدا بزنم آخه شما نبودی خب نمیشد بچه رو اینجوری ول کنم
بخدا تو چمدون دنبال حوله بودم.
اصلا نفهمیدم چی گفتم،وسط جمله هام هق میزدم.
جاوید با اخمای درهم بیرون رفت.دستمو جلوی دهنم نگهداشتم که صدای گریم بلند نشه. دلم میخواست گورمو از این خونه گم کنم دیگه هیچوقت با این مرد رو در رو نشم.
جاوید با یه لیوان برگشت:بخورش شیرین واست خوبه.
شیرینی آب قندی که به دستم داده بود واسم مثل آب حیاط بود.
خم شد روی چمدون خودش و تن پوشی بیرون اورد و به دستم داد.
جاوید: این تن پوش تو بپوش،من حواسم هست به نورا برو لباست بپوش.
سریع تن پوشو روی پراهن پوشیدم.باعجله خواستم از اتاق بیرون برم که صدام زد:
جاوید: ایران؟
چرخیدم با بغض منتظر نگاهش کردم.
_ ممنون که حواست به نورا بود.
فقط سرمو تکون دادم و به اتاق زیبا پناه بردم.
&جاوید&
یقه ی پلیور طوسیشو صاف کرد و با اخم از داخل آینه نورارو که بغ کرده گوشه ی اتاق کز کرده بود نگاه کرد: یکبار گفتم نه یعنی نه.
بغض نورا شکست: نذاری برم قهر میکنم.
نورا به خاطر گریه هاش نمی تونست درست حرف بزنه.
_ قهر کن کسی که این وسط ضرر میکنه تویی نه من.
نق زد: بابایی...
بی اهمیت به نورا ساعتشو دور مچ دستش بست: بابایی نداریم گفتم خودم بعدا میبرمت حالاام پاشو برو صبحونتو بخور.
صدای گریه ی نورا بلند شد: من میخوام برم.
شاکی نگاهی به نورا انداخت که با گریه هاش خونرو روی سرش گذاشته بود.این چندوقته هرچی خواسته بود با گریه بدست اورده بود و پدر و مادرش تو این چند روز انقدر لوسش کرده بودن که برای هرچی که میخواست و به دست نمیورد میزد زیر گریه
باید این عادت زشتو از سرش بیرون میکرد.
دستی به گردنش کشید: اگه همین الان نری صبحونت بخوری یه هفته از کارتون و بستنی خبری نیست.
نورا از جاش بلند شد و هق هق کنان سمت در رفت: دیگه دوست ندارم.
پشت نورا راه. افتاد نورا بادیدن زیبا به پاش آویزون شد زیبا خم شد تا نورارو بغل کنه که به نورا تشر رفت: گفتم صبحونه زود.
زیبا: داداش چیشده؟
با جدیت به نورا که با بغض و اشک نگاهش میکرد اشاره کرد: هیچی نشده فقط نورا زیادی لوس شده.
زیبا: وا داداش خب بچس دیگه اونجوری نگاهش نکن والا من که ادم گنده ام دل و زهره ام آب شد وای به حال این بچه،بیا عمه جون بیا بغلم بگو چیشده؟
کلافه پوفی کرد: همین شما لی لی به لالاش گذاشتید که لوس شده.
زیبا نورارو به اتاقش برد تا ارومش کنه.

1402/12/08 04:02

پارت121
جدا دلم به حالش سوخت چقدر بچه هاش دوست داشت: آقای دکتر آروم باشید کوشا که بچه نیست.
با تندی گفت: پس چیه یه مرد گنده اس،
اگه سرخود راه بیوفته تو خیابون گم بشه چی بازم باید آروم باشم.
دلخور شدم عصبانی بود درست ولی حق نداشت سر من خالی کنه.
بغ کرده چرخیدم سمت پنجره نق زدم: حقته ایران خانم اصلا به تو چه که دلداریش میدی اصلا بره دق کنه از نگرانی ماموت بداخلاق...
تا وقتی ماشین و جلو مدرسه ی کوشا پارک نکرده بود هر دو سکوت کرده بودیم: الان برمیگردم.
اینو گفت و پیاده شد.حقش بود همینجوری ماشینو ول میکردم میرفتم دنبال زندگیم تا ادب بشه اصلا من چرا سوار ماشین این مرد شده بودم دوتا برگه ترجمه بود دیگه میداد و می رفت اصلا باید بهش بگم ترجمه هارو با پیک برام بفرسته خونه تا اینجوری کمتر چشمم به حضرت والا بیوفته.
نگاهی به انتهای کوچه انداختم و پوزخند زدم مردک چنان می گفت گم میشه فکر کردم از خونه تا مدرسش چقده راهه! دوتا خیابون دیگه این حرفارو نداره که..
جاویدو دیدم بدون کوشا از مدرسه خارج شد از همین فاصله میشد تشخیص داد چقدر عصبانیه رنگش به کبودی میزد.
پشت فرمون نشست.
_ کوشا پس کجاس؟
بدون این که جواب منو بده موبایلشو کنار گوشش نگه داشت: الو مامان کوشا خونس؟
نفسشو از روی آسودگی پرشتاب بیرون فرستاد: نه دارم میام خونه...
استارت زد و زیرلب غرید: پدرسگ...
دهنم باز موند از آقای دکتر که مبادی آداب بود این الفاظ بعید بود. اینجوری که متوجه شدم کوشا خونه بود ولی جاوید همچنان عصبانی بود من هم نمیدونستم عصبانیتش دیگه چه دلیلی داره پسرش که صحیح و سالم بود.
_ آقای دکتر...
جاوید فقط جواب داد: بله؟

1403/01/16 05:18

پارت149
هومن:حتی فکر بلندشدن هم نمیکنی برعکس همایون خان من دست بزن هم دارم پس مثل دخترای خوب بمون به نازکردن ادامه بده.
نق زدم:چقدرم بلدی ناز بکشی!
صدای پوزخندشو شنیدم:خودت دست و بالم بستی پرنسس،پس به همین قانع باش.
طعنه ی کلامش و حس کردم دلم نمیخواست موضوع بحث به اینجا کشیده بشه من نمیخواستم با این حرفا هومن و امنیت و آرامشی که بهم میداد و از دست بدم: به قول خودت نباید به گذشته فکر کرد از اون روزا خیلی گذشته ما راجبش حرف زدیم به این نتیجه رسیدیم فقط دوست باقی بمونیم.
هومن: آره اینا حرفای منه ولی گذشته وقتی تو گذشته میمونه که مدام تکرار نشه تا وقتی اینجوری تو بغلم دارمت ازم نخواه بهت فکر نکنم. من یه مردم وقتی دختری که دوست دارم و تو بغلم دارم نمیتونم با منطق رفتار کنم اینم نگفتم که الان از جات بلندبشی و ازم فاصله بگیری یه اینچ تکون بخوری مطمئن باش میزنمت حالا تصمیم با خودت عزیزدلم.
دلم نمیخواست کارمون به اینجا بکشه میدونستم با خودخواهی هام باعث شدم هومن خیلی اذیت بشه ولی واقعا دست من نبود هومن برام فرق داشت از لخاظ عاطفی وابستش بودم من هومن و دقیقا مثل یه پدر یه حامی میدیدم نه یه مرد.
دستاش محکم و خشن دور بازوم حلقه شد.
آروم پچ پچ کردم: ببخش...
هومن خیلی سفت و سخت جواب داد: به خاطر چی؟ اینکه دوسم نداری؟
قلبم ریش شد: هومن میدونی که این درست نیس من خیلیم دوستت دارم فقط نمیتونم تورو به چشم یه مرد ببینم تو برای من همه چیز هستی جز یه مرد...
امروز از دنده ی چپ بلند شده بود که مدام کنایه میزد:پس چی میبینی منو؟ خیلی هم شبیه اوا خواهر ها نیستم نکنه باید سیبیل بذارم تا شبیه مردا به نظرت بیام؟
بعد انگشتشو به شقیقم کوبید:اینو بکن تو کلت من یه مردم توام نمیتونی اینو انکار کنی فقط نمیتونی اونجور که من دوستت دارم دوستم داشته باشی نمیخوام با فلسفی حرف زدن آرومم کنی پس با کلمات بازی نکن بدم میاد خر فرض بشم حالاام دهن خوشگلت ببند میخوام فوتبالم و ببینم.

1403/02/16 04:46