The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان خدمتکار عمارت

191 عضو

پارت166
قسمت گوشتی کف دستشو روی چشمش کشید: فرقی نداره تو هم بذارم خونه باید نورا رو ببرم رستوران،پس بگو چی میخوری؟
انگشتاش روی پاش ضرب گرفته بودن: چیزه کار ندارید نباید برید کلینیک یا دانشگاه؟
لب روی هم فشرد: دیگه فرقی نمیکنه دیر کردم چندساعتم روش محمد هست به مریضام برسه ولی ظاهرا تو دوست نداری با ما ناهار بخوری باشه میرسونمت خونه!
نگاه گیج ایران و دید به روی خودش نیورد.
ایران: ای وای نه،کی گفته؟ ناراحت شدین بخدا منظورم این نبود آخه میدونید؟!
_چیو باید بدونم؟
ایران پاهاشو تکون تکون داد:نه این که دوست نداشته باشم با شما ناهار بخورم شما به خاطر من معذب میشید وقتی میرم رستوران به خاطر جمعیت یکم اذیت میشم.
تازه متوجه شد درد ماه پیشونیش چیه اون حرفارو از روی قصد و بدجنسی زده بود تا ایران و تو منگنه قرار بده تا بیشتر کنارش بمونه دلش نمیخواست تنها غذا بخوره اصلا هم خودخواهی به نظرش نمیومد حالا که نمیتونست ماه پیشونیش و برای خودش داشته باشه به همین دیدار های نصفه نیمه هم راضی بود.
سرچرخوند سمت ایران:من یه جای خلوت سراغ دارم بازم مشکلی هست؟
ایران بازم انگشتای دستشو شکوند: باشه بریم.
ابروهاش درهم شد: نشکن انگشتای دستتو عوارض داره‌.

1403/02/27 05:11

پارت209
ایران پالتوش و همراه کیفش روی مبل گذاشت ولی هنوز شالش دور گردنش باقی مونده بود روی یونیت نشست.
یونیت و تا جایی که کامل روی ایران اشراف داشته باشه خوابوند.
ایران معذب دستاشو روی شکم تختش گذاشت.
بی اختیار نگاهش روی اندام ایران لغزید یه لباس سرهمی مشکی به تن داشت که یقش وی شکل بود سفیدی بالای سینش و ترقوه اش کاملا تو دیدش بود اب دهنشو به سختی قورت داد سعی کرد روی کارش تمرکز کنه.
نفسشو به بیرون فوت کرد: خب خانم لجباز دهنتو باز کن تا ببینم چه بلایی سر دندون بیچارت اوردی.
ایران دهنشو باز کرد با انگشت به دندون انتهایش اشاره کرد.
چراغ پایین تر کشید که باعث شد نور چشمای ایران و بزنه و چشماشو ببنده آینه رو برداشت و خم شد روی سینه ی ایران مکثی کرد تا حالا موقع کار دقت نکرده بود دستش کجا قرار میگیره ولی امروز معلوم نبود چه مرگش شده.
به سختی تمرکز کرد دندون پوسیده رو پیدا کنه دوباره چشماش به پایین سر خورد به استخون ترقوه ایران رسید.
زیرلب به خودش لعنت فرستاد مریض هایی که لباس های آزادتر از ایران پوشیده بودن زیردستش اومده بودن ولی تا حالا هیچوقت همچین حس گندی نداشت.
خنده دار بود بیشتر از اینکه فکرش متمرکز کارش باشه متمرکز چشماش بود که پایین تر از چونه ایران نچرخه.
سن و سال کمی نداشت که نتونه جلو احساسات خودشو بگیره ولی امروز انگار شده بود یه پسربچه 15 سال که با دیدن دوست دخترش هیجان زده شده.
دست از کار کشید چون تموم حواسش به این بود ساعد دستاش بدن ایران و لمس نکنه.
ایران چشماشو باز کرد: مشکلی هست؟
مشکل که زیاد بود ولی الان بیشترین مشکلش لب های سرخ ایران بود که داشت دیوونش میکرد نگاهشو از ایران گرفت.
این همه هیجان برای مردی به سن او زیادی بود شایدم دلیلش این بود چهارسالی بود که هیچ خلوت خصوصی نداشت.
کلافی دستمالی به دست ایران داد:رژت و پاک کن...

1403/03/16 05:18

پارت268
ولی مگه مرد دست بردار بود:حالا شما ببینید خونه رو...
دیگه واقعا داشت کفرم بالا میومد میون حرفش پریدم:آقای محترم من یه خونه برای اجاره میخوام اگه ندارید بگید من هزارتا کار دارم.
مرد که بادش خوابیده بود گفت:بله داریم شما چه متراژی و مدنظر دارید؟
_ زیاد بزرگ نباشه صد متر کافیه.
مرد: پول پیشتون چقدره شما خانم ابطحی؟
مبلغ و شرایط خونه ای که مد نظرم بود به مرد املاکی گفتم و مرد تند تند سرشو تکون میداد.
ازچند خونه که بهم معرفی کرد سه تاش به نظرم معقول اومد.
مرد: یکی از خونه ها خالیه الانم با صاحب خونه هماهنگ کردم تا شما برید ببینید ماشین که دارید؟
_ آژانس دم در منتظره...
مرد اهومی گفت و از جاش بلند شد: یه چندلحظه صبر کنید خانم ابطحی تا من یکی رو با شما همراه کنم.
مرد کنار راه پله ای که به اتاقک بالا ختم میشد ایستاد: سعید بیا پایین مشتری داریم.
صدای مرد جوانی شنیدم: اومدم حاجی...
مرد جوانی که سعید نام داشت از پله ها پایین اومد.
مرد املاکی با سر به من اشاره کرد.
مرد با دیدنم جوری سر تا پام و از نظر گذروند که اصلا خوشم نیومد نیشش شل شد.
مرد: خانم ابطحی و میبری به این سه تا خونه ای که اینجا نوشتم.
اول میرید خونه مهرزاد زنگ زدم منتظرن، حواست باشه مشتری نپره.
سعید: چشم به روی چشم.سلام خانم ابطحی خوب هستید؟ خانواده خوب هستند؟ بفرمایید من همراهیتون میکنم.
فکر اینجاشو نکرده بودم که باید با یه مرد غریبه میرفتم خونه میدیدم.
مردد نگاهی به مرد بنگاهی انداختم.
تردید و کنار گذاشتم و همراه سعید شدم.

1403/05/06 06:35

پارت314
چشماشو باز و بسته کرد.
سیما: زنش حاملس ماه های آخرش خودم دیدمشون.
دوباره هق زد...
دستام مشت شدن: الهی من فدات بشم اینجوری گریه نکن سیما جان دوباره حالت بد میشه.
سیما:ازش متنفرم ، ازش متنفرم ایران.
دستشو فشردم حرفی برای آروم کردنش نداشتم چی میخواستم به زنی که بچه اش و از دست داده بود و شوهرش سرش هوو اورده بود بگم.
کم کم سیما آروم گرفت و مسکن ها باعث شد به خواب بره.
تا صبح روی اون صندلی سفت و سخت جا به جا شدم و وول خوردم با هر صدایی هوشیار میشدم. صبح جاوید با تلفن بخش تماس گرفت تا پایین برم ظاهرا سهراب و سمانه اومده بودن.
اورکت جاوید که شب دراورده بودم روی ساعدم انداختم و پایین رفتم برگه همراهم و به دست سمانه دادم تا بتونه بالا بره سهراب با دیدنم جلو اومد.
_ سلام نگران نباش حالش خوبه الانم خوابه.
با قدر دانی نگاهم کرد:خیلی خسته به نظر میای بیا من میرسونمت خونه.
با صدای جاوید نگاهم از سهراب گرفتم: من هستم، توام به جای این کارا تکلیف خواهرت و روشن کن که شوهرش به خودش اجازه میده دست روش بلند کنه و به امان خدا ولش میکنه و میره غیرت اضافی لازم نیست برای بقیه خرج کنی.
لحن جاوید اصلا دوستانه نبود.
دستای سهراب مشت شد:نیما چه غلطی کرده؟
جاوید پوزخند زد و من بهش چشم غره رفتم تا تمومش کنه.
_ دیشب نشد بگم ظاهرا بحثشون شده دلیلشم بهتره که از سیما بپرسید.
سهراب عصبی چرخید و سمت آسانسور رفت.
جاوید دستشو پشت کمرم گذاشت: بریم داری از پا درمیای منم کار دارم.
خودش خسته تر از من بود...

1403/06/03 03:51

پارت315
_ شما هم ظاهرا نخوابیدی یه چندساعت بخوابید بعد برید کلینیک.
لبخند زد: نمیشه باید برم صدا و سیما از قبل قولش دادم.
ابروهام بالا پرید: صدا و سیما؟؟؟
جاوید: یه برنامه تلویزیونی دعوتم قراره راجب بهداشت دندان و اینجور چیزا صحبت کنم.
سر تکون دادم و حرفی نزدم.
****************************
پشت دستمو روی پیشونیم کشیدم: نورا بیا پایین میوفتی رو زمین ها.
نورا توجه نکرد و از دسته های کشوی کابینت خودشو بالا کشید و روی کابینت ایستاد.
روی پنجه هاش ایستاد و خودشو کش داد تا دستش به در کابینت بالایی برسه جلو رفتم و دست انداختم دور کمرش و بلندش کردم صدای آژیرش بلند شد.
به پشت گردنش بوسه زدم: بگو چی میخوای فقط انقدر جیغ جیغ نکن.
رو زمین گذاشتمش با انگشتای کوچولوش به کابینت اشاره کرد.
نورا: توتلا میخوام بابایی اون بالا قایمش میکنه فکر میکنه چون من کوچولوام نمیفهمم کجا قایمشون کرده.
بلند خندیدم و لپشو کشیدم:نه تو گودزیلایی.
پا روی زمین کوبید:نه من پرنسسم اگه توتلا نخورم قدرت های جادوییم از بین میره.
دست روی سرش کشیدم: نوتلا عزیزم، قوه تخیلت بالاس بچه.
نورا: چیم؟
_ هیچی بذار ببینم نوتلاهای جادویی کجاس...

1403/06/03 07:03

پارت378
دستش جلو اومد و مچ دستم و گرفت انگشت های کشیده اش و روی مچم و آویز دست بندم کشید : منم از دستت
عصبانیم ولی ...
نق زدم : ولی چی ؟
انگشت دستش و روی نبض تپنده مچ دستم گذاشت : ولی دلم نمی خواد از دستم دلخور باشی.
گوشه لبم و زیر دندونم گرفتم نرمش صداش و دوست داشتم لحنش عاشقانه و پر احساس نبود ولی برای شروع بد
هم نبود.
تن صداش پایین تر اومد : هنوز باهام قهری؟
نگاه منتظرش و به چشم هام دوخته بود : اوم ... فکر کنم آره.
لبخند زد آروم مردانه : چیکار کنم بخشیده بشم؟
شونه بالا انداختم : خلاقیت به خرج بده.
چشم تنگ کرد : خلاقیت... باید روش فکر کنم.
دستم و بالا گرفت و لبش روی کف دستم نشست به خودم لرزیدم یخ کردم و دوباره گر گرفتم. یه چیز تو این چند
روز بینمون تغییر کرده بود. انقدر سریع این نزدیکی ایجاد شده بود که حتی نتونستم به این فکر کنم اصلا دارم کار
درستی می کنم.
جاوید خم شد از لایه صندلی ها از عقب یه جعبه کادوی استوان شکلی که یه ربان قرمز بهش آویزون بود و برداشت
و به دستم داد.
ناباورانه نگاهش کردم : مال منه!
سر تکون داد : من نمی دونم یه هنرمند می تونه علایقش چی باشه. این اولین بار برای یه دختر هدیه می خرم.
نگاه پر نوازشم و به چشم های جدی طوسیش دادم : انتظارش و نداشتم.
جدی جواب داد : پس از امروز همیشه از من انتظار داشته باش این یه دستور.

1403/07/26 13:49

پارت381
_خب ترک عادت موجب مرض مگه نشنیدی آقای دکتررر؟
جاوید سرتکون داد : من با تو چه کنم که واسه همه چی یه جواب داری؟
خنده از روی لب هام پاک نمی شد : به استقلالم احترام بذار همین .
توپید : چهار صبح تو کوچه خلوت ایستادن جز استقلال سر کار خانم بحساب میاد؟
- اگه می خوای خرج یه کادو دیگه روی دستت بمونه ادامه بده.
جاوید : از دست تو فکر کنم بالاخره عقلم و از دستم میدم.
با شوخی گفتم : نگران نباش چیز مهمی و از دست نمیدی .
با حرص گفت : بله ؟
- شوخی بود میشه بریم؟
جاوید: نشون نمی دادی زبون دراز باشی ؟
- همه که نباید همه ویژگی های اخلاقی منو ببینند. بعضی چیزها انحصاری و فقط برای یه نفر باید خرج بشه.
از این همه پروی خودم هم جا خورده بودم. انگار وقتی به صورت و چشماش نگاه نمی کردم زبونم خوب کار می کرد.
با خودش زمزمه کرد : انحصاری؟! خوشم اومد.
تو دلم غرغر کردم : بدت می اومد باید بهت شک می کردم ماموت خان خودخواه.
استارت زد خواستم سرم و بلند کنم که نگهم داشت : بمون شیشه ها دودی داخل ماشین مشخص نیست.
- کجا میریم ؟
جاوید : قول کله پاچه داده بودم دیگه ؟
نیشم شل شد : منم از آدم های خوش قول خوشم میاد.

1403/07/26 16:54

پارت387
زیبا در عقب ماشین و باز کرد پشت نشست و صدای پر شیطنتش شنید : ایران جون تو بشین جلو من وسایل زیاد
دارم.
متوجه شده بود زیبا به رابطه اش با ایران شک کرده. تقصیر خودش بود تو این چند روز برای اینکه از ایران خبری
بگیره. زیبا رو زیادی سوال پیچ کرده بود. شاخک های خواهرش و حساس کرده بود.
ایران چشم غره نامحسوسی به زیبا رفت انگشتش و روی طرح لبخندی که روی لبش شکل گرفته بود کشید.
تو دلش اضافه کرد : یکی طلبت زیبا خانم.
ایران کنارش نشست زیر لب سلام داد که فقط سین سلامش مشخص بود.
- کمربندت و ببند.
کمربندش و بست : لازم به زحمت نبود آقای دکتر ماشین بود.
ابروش بالا پرید بچه پروی نثارش کرد داشت طعنه میزد حضورش اضافیس... تا دیروز جاوید بود باز امروز شده بود
آقای دکتر چه می کرد با این دختر نازک نارنجی که تاب یه حرف خلاف عقیده خودش و نداشت می دونست خودش
آدم کوتاه اومدن سر مسائل خط قرمزش نبود ایران هم که انگار بند نافش و با چاقوی لجبازی بریده بودن.
- یعنی من از راننده آژانس کمترم؟
حتی خودش هم متوجه دلخوری تو صداش شد!
ایران مکث طولانی کرد در اخر زمزمه کرد : منظورم این نبود .
استارت زد و ماشین به حرکت در اورد دستش سمت پنل ضبط رفت و صدای موزیک کمی بالا برد.
زیبا با شگفتی گفت : داداش اینا مال کیه؟!
قبل اینکه بتونه متوجه حرف زیبا بشه از داخل آینه دید زیبا جعبه کریستال رز جاودانه رو بالا اورد.
ایران با کنجکاوی به عقب برگشت.

1403/07/26 19:54

پارت410
سمت در رفت محمد صداش زد : جاوید کجا میری ؟
توجه ی نکرد. ماه پیشونیش یه طرف این ماجرا بود حتما اونم تو دردسر می افتاد بدتر از اون نگران واکنش خانواده
هاشون بود این چیزی نبود که بشه از کسی مخفی کرد بیشتر ازهمه نگران آبرو ماه پیشونی بود.
با لرزش گوشیش داخل جیبش نگاهی به گوشی همراهش انداخت حدسش درست بود. تماس برقرار کرد.
- الو عمو !
همایون : همین الان پا میشی میای دفتر جاوید .
- عمو من ..
غرید : حرف نزن جاوید هیچی نگو میای اینجا خودم حسابم و باهات تسویه می کنم .
تماس قطع کرد همه چیز بهم ریخته بود فقط یه چیز می دونست اجازه نمی داد هیچی باعث بشه رابطه اش با ماه
پیشونیش و خدشه دار کنه.
***
ماشین و کنار درخت کاجی پارک کرد و کمربندش و باز کرد و خم شد و گوشی موبایلش و از روی داشبورد برداشت.
انگشتش روی اسم ماه پیشونی لغزید.
" مشترک مورد نظر در حال مکالمه هستند ..."
تماس قطع کرد به ساعت نگاهی انداخت نیم ساعتی بود که ایران در حال مکالمه بود نمی دونست با کی صحبت می
کرد که مکالمه اش طولانی شده بود.
کتش و از روی صندلی عقب برداشت و پیاده شد. همین طور که سمت ورودی می رفت کتش و تن زد. از آسانسور که
خارج شد اولین کسی که تو دیدش اومد خسرو بود که کنار مردی ایستاده بود و روی میز خم شده بودن و صحبت
می کردن.
هوای سینه اش و خالی کرد و قدم داخل دفتر گذاشت و خسرو با دیدنش به مرد همراهش اشاره زد : من الان میام.
خسرو دست جلو برد و با تعجب گفت : سلام خان داداش از این طرفا؟؟!!

1403/07/28 13:32

پارت498
درست نه ساعت و بیست و چهار دقیقه بود که شیرین ترین بله عمرم و گفته بودم بله ای که لبخند مردونه و عریض
و روی لب مردم نشوند.
نه ساعت بود که دیگه مجرد نبودم و اسمم همراه اسم جاوید می اومد به خواست جاوید مراسم عقد و عروسی مجلل
برگذار شد.
از لحظه ای که خطبه عقد جاری شد جاوید حتی ثانیه ای هم دستم و رها نکرد همین امر باعث غرغر های گروه
فیلم برداری شده بود.
هیچ چیز باعث نشد روز خوبم خراب بشه. حتی پچ پچ های فامیل که متعجب بودن چرا پدرم برای عقد من حضور
نداشت در عوض همایون خان پدرانه بغلم کرد و زیر گوشم پچ پچ کرد.
» اتاقت تو خونه من همیشه دست نخورده اس «
این حرفش پشتش کلی برای من معنا داشت برای اولین بار بود که همایون خان به جای پدرم نه خود پدرم در آغوش گرفتم.
هومن عزیزم هم اومده بود مثل یه دوست بهم تبریک گفت اخ غم چشم هاش دلمو سوزوند دوست داشتم بغلش کنم
ولی با وجود جاوید امکان پذیر نبود.
جاوید برای رفتن به کیش بلیط گرفته بود و هتل رزرو کرده بود سفرمون دو شب بود و بابتش کلی ازم معذرت خواست.
دیدم به طرفم می اومد هنوزم ذوق نگاه پر مهرش وقتی برای اولین بار منو تو لباس سفید و موهای مشکیم دیده
بود و داشتم هنوز دلم برای هیجان صداش می لرزید که "فرشته" خطاب کردم.
طرح لبخندی از دیدن لب های کش اومده من روی لبش شکل گرفت دستم و تو دستش گرفت انگشت شستش و
نوازشگر پشت دستم کشید دنیا این بار داشت روی زیباش که زیادی به سپیدی میزد و بهم نشون می داد.
خنکی عطرش و که با همیشه فرق داشت نفس کشیدم : جان دلم عروس خانم چیزی می خوای؟
انگار اونم حرفم و حس های خوبم و می تونست از چشم هام بخونه در جوابش به معنای نه سر تکون دادم.
دستش و پشتم کمرم گذاشت راه رفتن با لباس سفیدی که به تن داشتم کمی سخت و مشکل بود.

1403/08/02 16:51

پارت505
نفس عمیق کشید از زیر مژه های پر پشتش نگاه کرد.
حلقه ام و تو انگشتم چرخوند : یادته پدر بزرگم برای اولین بار سکته کرده بود و برد بودنش بیمارستان.
سرم و تکون دادم : اره یادمه چطور ؟
جاوید : شما بچه ها مونده بودین خونه ما اون موقع هنوز خونه باغ نساخته بودن. یادت افتادی تو استخر خالی پات
شکست.
یادم بود سهراب داشت اذیتم می کرد و وقتی داشتم از دستش فرار می کردم افتادم داخل استخر خالی از آب و پام
شکست.
جاوید ادامه داد : وقتی بغلت کردم وقتی اون روز تو بغلم گریه کردی تا خود بیمارستان نمی دونم چی شد فقط دلم
می خواست هرکار کنم که کمتر اذیت بشی به خودم اومد دیدم نسبت بهت کشش پیدا کردم هر چی بهت مربوط می
شد برام مهم شده بود.
دهنم از تعجب باز موند : من فقط اون موقع پونزده و شونزده سال داشتم.
آهی کشید : سنت کم بود ترسیدم پا پیش بذارم به هر حال من چند سال ازت بزرگتر بودم مادرم اصرار داشت
ازدواج کنم تصمیم گرفتم هجده سالت که شد اقدام کنم ولی قسمت نبود.
چند بار پلک زدم تا هضم کنم حرف هاش ناباورانه نگاهش کردم .
- باورم نمیشه یعنی من فکر می کردم از من خوشت نمیاد اخه هر وقت به من می رسیدی اخم می کردی.
خندید : واسه اینکه بلد نبودم احساساتم نشون بدم تو هم که چشمت فقط یه نفر و می دید.
جمله آخرش با انزجار به زبون اورد اگه از خیلی سال پیش بهم علاقه داشت پس من همون دختر آشنایی بودم که
زیبا گفته بود می خواست باهاش ازدواج کنه ولی پس چرا هیچ وقت پا پیش نذاشت!؟
- پس چرا با یکی دیگه ازدواج کردی؟
دستش و روی گودی کمرم کشید : گفتم که قسمت نبود.
- یادم یه بار گفتی تو گذشته یکی و خیلی می خواستی ولی فهمیدی نمی تونی داشته باشیش منظورت من بودم.

1403/08/02 18:47

پارت538
همایون: تو می خوای بری بفرما ولی ایران میمونه من هنوز حرف دارم.
دستش پر حرص روی صورتش کشید : عمو ممنون از لطفتون ولی زن من به پیشکشی های شما احتیاج نداره.
برگشت سمت ایران: مگه با تو نیستم برو حاضر شو...
فریده : جاوید مادر بشین آروم باش این جوری نمیشه که بری.
همایون : نشنیدی چی گفتم جاوید؟
جاوید : عمو به خدا داری روانیم می کنی بسه.
همایون: برو تو حیاط یه هوای به سرت بخوره خانم ها شما هم شام بکشید.
کام عمیقی از سیگارش گرفت تشویش درونش به قدری زیاد بود که نمی تونست یک جا بی حرکت بی ایسته.
سیگار دومش با آتیش سیگار اولش روشن کرد.
همایون : بنداز کنار اون لعنتی و گرفتی دستت فرت فرت دود می کنی که چی؟ اگه قرار بود همه مشکلات با اون
لعنتی حل بشه که دیگه کسی غمی نداشت.
سیگارش روی زمین انداخت با پاشنه کفشش خاموشش کرد: عمو بیا تمومش کن.
همایون : تمومش کنم حال تو خوب میشه؟ دیگه بهش فکر نمی کنی؟
- عمو داری روانیم می کنی تازه تو زندگیم بعد چند سال دارم رنگ آرامش میبینم چرا اذیت میکنی ؟
همایون : حق ایران ...
- باشه حقش و بهش دادی تموم دیگه بیخیال گذشته بشید بذارید گذشته بمونه تو همون گذشته.
همایون : باشه من حرفی نمیزنم ولی اگه ایران ازم بپرسه سکوت هم نمی کنم.
- ایران فقط با دونستن حقیقت بیشتر اذیت میشه فکر من نیستید فکر ایران باشید می دونید بفهمه چه حالی
میشه؟
همایون به چهره خسته اش نگاه کرد : می دونم...

1403/08/04 04:05

پارت542
خاله با دیدن من بلندتر داد : ای خدا تو هم لعنت کنه بچه حروم زاده پس انداختی سمن حیا نکردی دلت به حال
من نسوخت.
این بار جاوید نعره زد : حواست هست چی میگی خانم.
مادر و به آفرین سپردم دیگه نمی تونستم سکوت کنم گور بابای احترام به بزرگتر وقتی خود بزرگتر احترام سرش نمی شد.
جاوید و کنار زدم : خاله حرف دهت و بفهم . از سر شب هر چی گفتی هیچی نگفتم دلیل به بی زبونیم نیست شما
مثلا خاله منی ...
سوسن : من هیچ نسبتی با تو ندارم به جای زبون درازی برو از اون مادر بی حیات حساب پس بگیر که با شوهر
خواهرش روی هم ریخته تو رو پس انداخته.
سهراب تشر زد : مامان اصلا می فهمی چی میگی تو رو خدا آبرو ریزی نکن.
خشک شدم لب هام تکون خورد ولی آوای از گلوم خارج نشد خاله چی می گفت؟!
سوسن : واقعیت بگو همایون خان بگو این مثال خواهر در حق منی که خواهرشم چه کرده.
همایون :الله و اکبر .. سوسن مزخرف تحویل من نده اون روی من و بالا نیار.
سوسن : نمیگی باشه من میگم همه گوش بدن این خواهر نجیب من با شوهر من بوده ازش یه بچه حروم زاده...
جاوید نوچ بلندی کرد : باز گفت ... حروم زاده اون شوهر مریض عوضیت بود که مرده و به درک واصل شد.
سیروس : جاوید! میفهمی چی میگی .. داری راجب عموت حرف میزنی!
جاوید : نه دارم راجب یه متجاوز حرف میزنم که آقاجون فقط به خاطر آبروش گند کاری هاش و لا پوشونی می کرد.
سهراب یقه جاوید چسبید : دهنت و ببند عوضی ، به خدا خودم می کشمت.
جاوید دست سهراب از یقه اش پس زد : پشت یکی در بیا که بوی گند کاریش همه جا رو بر نداشته .
بعد رو به همایون خان کرد: عمو حالا که این قضیه رو تا اینجا کشوندی تمومش کن دیگه.

1403/08/04 04:11

پارت539
پس چرا عمو ؟ نکنه فقط برای اینکه عذاب وجدانتون راحت بشه؟
تشر زد : چی میگی تو پسر چی میفهمی از درد من؟ عذاب وجدان دارم؟ فکر میکنی اون مثال برادر فقط گنده زده
به زندگی تو.
- پس چی عمو چرا می خوای این گنداب و بهم بزنی ؟ اگه ایران بفهمه حروم زاده اس دیگه خیال شما راحت میشه؟
اگه بدون پدرش یه آدم که از آدم بودن فقط اسم آدم و یدک میکشه دنیا میشه گل و بلبل!چی می خوای بگید بهش؟
که برادرتون رحم نکرد به یه دختر شونزده ساله نتیجه اش شد ایران! رحم نکردن به خواهر زنش!
همایون خان بدتر از خودش داد زد : آره می خوام بگم برادرم می دونست چقدر خاطر سمن می خوام امانت دار
خوبی نبود چون مریض بود هر بلایی خواست سر تو اورد چون مریض بود ولی پدرم به جای اینکه بستریش
کنه بدتر گند کاریش و پنهون کرد سمن و دخترش داد به مردی بدتر از برادر خودم .
همایون با درد عمیقی نگاهش کرد: روزی صد بار خودم لعنت می کنم چرا اصرار کردم تا تو رو بفرستن پیش اردلان
درس بخونی اگه نمیفرستادمت...
پوزخند زد : خوب شما که نمی تونی تحمل کنی چطور انتظار داری ایران تحمل کنه و باهاش کنار بیاد که پدرش یه
متجاوز یه حیون؟ اینا رو می خواین بهش بگید؟
با صدای سمن مادر ایران سکوت کرد دلش به حال زن بیچاره می سوخت رنگش مثل گچ دیوار شده بود.
سمن: من پشیمون شدم همایون هیچی نگو من دارم سکته می کنم من چجوری تو صورت سوسن نگاه کنم بگم
شوهرش...
های های زیر گریه زد .
همایون : بالاخره چی تا کی می خوای قایم کنی همه چیز بالا بیای پایین بیای ایران دختر اردلان ...
سوسن : چی میگی همایون خان...
هر سه نفر به پشت سر خیره شدن.
سوسن: یعنی چی ایران دختر اردلان؟!

1403/08/04 04:23

پارت556
سمن : دلم نمی خواد تو اون خونه برگردیم سوسن ...
- مامان جان گفتم نگران این چیزها نباش بعدشم از اینجا مرخص شدی میای پیش من باید فعلا استراحت کنی.
سمن : نه مزاحمت نمیشم شما تازه ازدواج کردین اون وقت نگاه به جای اینکه پیش شوهرت باشی شب بیمارستان
موندی.
چشم گرد کردم: این حرف ها چیه میزنی مامان مزاحمت چیه ؟ مگه من غریبه ام مثلا دخترتم ها وظیفمه.
کمی مِنُ مِن کرد : ایران میگم جاوید که حرفی نزد؟
با دستمال عرق پیشونیش و پاک کردم : چی باید بگه ؟
سمن : چی می دونم راجب این موضوعات ناراحت که نبود.
دردش می فهمیدم نگران زندگی من بود: الهی قربونت بشم همش نگرانی ناراحت که بود ولی نه به خاطر این
موضوعات به خاطر من و شما ناراحت بود. وگرنه جاوید ظاهرا همه چیز و از قبل می دونست.
سمن : خدا رو شکر دلم نمی خواد گذشته من اصلا تو زندگی تو تاثیری بذاره.
گونه اش بوسیدم : نمی ذاره، یعنی من نمیذارم .
تقه ی به در خورد در اتاق باز شد هومن سرش و از لایه در داخل اورد.
هومن : اجازه هست خانوم ها ؟
ایستادم : اینجا چیکار می کنی؟
داخل شد جلو اومد : تا شنیدم چی شدخودم و رسوندم.
سبد گل و به دستم داد : سمن جون نبینمت روی تخت بیمارستان.
از جون کشیده اش لبخند زدم : خوبم پسرم چرا زحمت کشیدی.
خم شد و پیشونی مادرم بوسید : کاری نکردم الان خوبید؟

1403/08/06 03:45

پارت561
مشت دیگه ی به شونه اش زدم : حالا می خوای هر چرتی می خوای بهم بباف.
پر بغض چرخیدم: مردک ماموت حیف احساساتی که خرجت می کنم دیشب این همه بال بال زدم به چشمت نیومد
فقط همین یه حرفم و تحویل گرفتی.
قدم هاش و باهام یکی کرد دستش و پشت کمرم انداخت : کجا خانمم؟
صداش دیگه سرد نبود که باعث شد بغضم حجیم تر بشه : ولم کن می خوام برم به درد خودم بمیرم.
جاوید : دیگه چی! گریه نداریم والا من هر چی میگم تو فقط میگی باشه ولی عملی توش نمیبینم بهم حق بده
نگران باشم.
- نگران چی ؟
جاوید : نمی خوام از دست بدمت.
- برای چی از دستم بدی هومن هیچ تهدیدی برای تو به حساب نمیاد دیشب فکر کنم منظورم کامل رسوندم جز تو
هیچ مردی به چشمم نمیاد.
صداش مهربون شد: باشه اول گریه کن بعد حرف میزنیم اگه بخوای شونه ام بهت قرض میدم.
- لابد واسه تو بداخلاق باید گریه کنم دلم باهات صاف نمیشه.
لبش کش اومد صدای اروم خنده هاش بیشتر لجم در می آورد تقصیر خود خرم بود خدا منو بکشه که ناز قهرم هم
مشخص نیست اخه این همه عشوه چی بود تو صدام ریخته بودم.
سرش و نزدیک گوشم نگه داشت: این یعنی باید منت کشی کنم عروسکم.
- نخیرم من همچین چیزی نگفتم.
جاوید : ولی یادم یکی دیشب یه چیزای دیگه می گفت مثلا دوست داره نازش و بکشم.
لب هام بهم فشردم سرم و عقب کشیدم و با مشت دوباره به سینه اش که از خنده بالا و پایین می شد زدم.
- برو عمه نداشت و مسخره کن.

1403/08/06 02:51

پارت588
روز بعد با حس بوی عطر آشنا چشم باز کردم یه جفت چشم طوسی پر محبت بهم زل زده بود برعکس دیشب که
جاوید سرش و روی سینه ام گذاشته بود به خواب رفته بود حالا من بودم که سرم روی بازوش بود.
خمیازه کشیدم در حالی که تو آغوشش قفل شده بودم کش و قوسی به بدنم دادم. برعکس دیشب که در ظاهر
دعوا سختی داشتیم امروز جو بینمون متشنج نبود.
لبخند زد : صبح بخیر.
نفسش به صورتم خورد نفسش بوی الکل نمی داد موهای خیسش نشون دهنده این بود که دوش گرفته .
دستم و روی صورت اصلاح شده اش کشیدم : تو خوبی ؟
با قدر دانی نگاهم کرد : دیشب بهترین خواب تموم عمرم کردم.
- چیه که اذیتت می کنه؟
جاوید : عادت دارم بهش تو خودت ناراحت نکن.
هذیون گفتن دیشب از نظر من چیز عادی نبود که حتی بهش بشه عادت کرد دلم گرفت از اینکه با من راحت نبود.
ولی نمی خواستم تحت فشار بذارمش. درکش می کردم من خیلی چیز ها اذیتم می کرد ولی هنوز نتونسته بودم
باهاش درد و دل کنم اگه راجب ترس هام برای جاوید می گفتم هیچ وقت اتفاق دیشب نمی افتاد.
- می خوای از یه روانکاو برات وقت بگیرم؟
جاوید : برام مگه نمی خواستی باهم پیش مشاور بریم؟
سرم به طرفین تکون دادم : چرا چرا میریم باهم ولی تو هم احتیاج داری بری پیش روانکاو دیشب اصلا ...
وسط حرفم اومد : من حالم خوبه باهم پیش مشاوره خانواده میریم چون می دونم بهش نیاز داریم ولی من احتیاجی
به روانکاو ندارم خودم بهتر از هر کسی می دونم مشکلم چیه .
- مشکلت چیه ؟
جاوید چند ثانیه خیره نگاهم کرد : مشکلم با اومدن تو حل شده.

1403/08/07 02:38

پارت592
جاوید : ماموت!
پشت کردم بهش : آره یه ماموت بی احساس
جدی گفت : حرفت و پس بگیر.
تخس جواب دادم : بی احساس که هستی هیچ خیلی هم یوبسی . .
جاوید : که این طور که من بی احساس و یوبسم.
- هستی شک داشتی.
نمی دیدمش ولی با تکون های تخت حضورش پشت سرم حس کردم که یهو شروع کرد به قلقلک دادنم انقدر
دست و پا زده بودم تا خودم نجات بدم که به نفس نفس افتاده بودم از ته دلم بلند بلند می خندیدم دیگه به
التماس افتاده بودم جاوید با خنده ولم کرد.
جاوید : دیگه نشنوم از این حرف ها زدی ها وگرنه اینجوری تنبیهت می کنم.
نفس نفس زنون به تاج تخت تکیه زدم : خیلی بد ذاتی نزدیک بود خودمو خیس کنم.
جاوید : حالا پاشو به جای غر زدن بریم پایین عمو و مامانت بیدار شدن.
لبم گزیدم : خاک تو سرم دیشب صدامون نشنیده باشن؟
جاوید جلو میز آینه کنسول ایستاد داشت پیراهنش داخل شلوارش می کرد.
جاوید : اگه هم شنیدن مطمئن باش به رومون نمیارن.
- خاک تو سرم که نمی تونم یه چیز و قایم کنم از بس بی فکرم اصلا یادم رفته بود که تنها نیستیم با اون جیغ جیغ
های من حتما صدامون شنیدن.
خندید : قربونت برم من عاشق این بی شیله پیله بودنتم انقدر ساده ای.
دلم ریخت من انقدر ها هم بی شیله پیله نبودم دیگه باید این بازی تموم می کردم : جاوید..
جاوید : جونم؟

1403/08/07 02:49

پارت599
محمد اخم کرد : فعلا با این کار مرضیه زندگیم روی هواس.
- هنوز حل نشده ؟
محمد فنجون قهوه ای به دستش داد : نه بابا یه کلام میگه مهرم می خوام رفته ممنوع خروجم کرده انگار بدهکارشم !
- مهرش چقدر هست حالا؟
محمد آه کشید : زیاد بخوام بدم باید سهم و از اینجا بفروشم.
- از کلاه برداره چه خبر ؟
محمد : هیچی بابا مردک عوضی آب شده رفته تو زمین...کل زندگیم برداشت برد شانس اوردی تو سرمایه گذاری
نکردی.
- گفتم بی گدار به اب نزن.
محمد اخم کرد : اون سحر بی همه چیزم واسه انتقام زنگ زده به زن من که شوهرت داره ورشکست میشه اخه یکی
نیست بگه من که بیشتر از تو ضرر کردم. مرضیه ام لج کرده بیا اینم از زن آدم فکرش فقط پول.
- حالا می خوای چیکار کنی؟
محمد : عمرا پول زور بهش بدم طلاقشم نمیدم طلاق بدم با دوتا دختر چیکار کنم اصلا مرضیه نباشه زندگیم لنگه.
- زندگی خودت ولی من جات بودم میرفتم از زنم معذرت خواهی می کردم دیگه حواسم به زن و زندگیم بود.
حداقل به خاطر دختر هات آدم باش.
محمد : چی بگم من فقط یکم شیطنت داشتم وگرنه باید صد بار از مرضیه جدا می شدم.
از اتاق محمد خارج شد از منشی خواست شماره ایران وصل کنه بوق می خورد ولی جواب نمی داد حدس زد هنوز
سر فیلم برداری باشه از منشیش خواست شماره خونه رو بگیره .
- الو سلام مامان جان بچه ها خوبن؟

1403/08/07 03:15

پارت600
فریده : سلام پسرم کجای؟ رسیدی؟ چرا گوشیت خاموش بود؟ بابا دلم هزار راه رفت.
- آره تهرانم ببخشید گوشیم خراب شده بچه ها خوابن؟
فریده : هنوز خوابن مادر زنت از دیشب انقدر دل نگرونت بود که چرا گوشیت خاموشه .
- میرم دنبالش خودم بعد میام دنبال بچه ها.
مادرش فس فس کرد : چیزی شده مامان جان؟
فریده : والا ایران دیشب خودش و کشت تا ازت خبر بگیره نشد.
- چیزی شده نگران شدم ؟
فریده : نه مادر فقط برای ایران کاری پیش اومده هر کار کرد به تو خبر بده نشد مجبور شد بدون خبر بره.
گوشی تلفن تو دستش جابه جا کرد : کجا بره ؟ من نمیفهمم چی میگی مادر من؟ایران الان کجاس؟
فریده : اصفهان
کنترل صداش از دستش خارج شد : چی ؟
فریده : داد نزن مامان جان..
- چی و چی داد نزنم ؟ زن من الان کجاس؟
فریده: اون دختر بیچاره هم ناراحت بود داشت بی خبر میرفت شب زنگ زد ادرس هتل و شماره هتلم داد که تو
صبح اومدی بهت بدم ماشینم نبرد با هواپیما رفته .
گوشی قطع کرد کارد میزدن خونش در نمی اومد ایران انگار هنوز نفهمیده بود که دیگه مجرد نیست.
سمت ساکش رفت دیگه سر این مورد کوتاه نمی اومد حالا کارش به جای رسیده بود بی خبر می ذاشت میرفت سفر.
گوشی تلفن اتاق زنگ خورد توجه نکرد در اتاق و باز کرد منشیش از جاش بلند شد گوشی تو دستش و سر جاش گذاشت.

1403/08/07 03:15

پارت601
منشی : آقای دکتر این خانم با شما ...
پرید وسط حرفش سمت در رفت : معرفیشون کنید به دکتر فلاح..
خواست از در خارج بشه که زن با لحجه خیلی بد انگلیسی صداش زد : اقای جاوید...
برگشت به صورت زن دقت کرد : شناختید؟لالا هستم مادر هومن.
نفسش به بیرون فوت کرد سعی کرد لبخند بزنه: سلام خانم حقیقتش من یه کار مهم برام پیش اومده ولی دوستام
هستن که به کارتون رسیدگی کنن.
سرش و به طرفین تکون داد : نه کارم خصوصی برای دندونم نیومدم.
به ساعتش نگاه کرد فقط می خواست بره سراغ ایران ولی حالا این زن معلوم نبود از کجا پیداش شده بود.
- خیلی واجبه؟
لالا قدمی به جلو گذاشت : خیلی زیاد من دارم میرم پرواز دارم پس وقتی ندارم.
به اتاق اشاره کرد.
- بفرمایید پس در خدمتم.
***
&ایران&
جشن یک ساعت پیش تموم شده بود بیشتر از اون چیزی که فکر می کردیم پول جمع شده بود از این بابت خیالم
راحت شده بود ولی از وقتی با فریده خانم تلفنی صحبت کردم انگار داشتن تو دلم رخت می شستن گفته بود به
جاوید خبر داده عجیب تر این بود از صبح تا الان که داشت شب می شد فقط یک میس کال از جاوید داشتم دیگه
زنگ نزده بود.
ماشین جلوی هتل آپارتمانی که از قبل برامون رزو کردن بودن ایستاد همراه آقای احمد زاده پیاده شدم.

1403/08/07 03:19

پارت629
نگاه گناه کارم و دزدیدم جاوید و به بخش منتقل کرده بودن سیروس خان برای راحتی بیشتر اتاق خصوصی برای
جاوید گرفته بود برای ساعت ملاقات همه اومده بودن حرف های دکتر هنوز اذیتم می کرد. حالا که اجازه داشتم
ببینمش می ترسیدم با دیدن من دوباره عصبی بشه.
همایون : ایران چرا نمیای داخل؟
زیر لب زمزمه کردم : اومدم
در اتاق و پشت سرم بستم روی تخت خوابیده بود یه قطر اشک ازچشمام پایین اومد روی گونه ام فرود اومد مثل
دو روز پیش اکسیژن و الکترودها بهش وصل نبود سیروس خان و خسرو کمکش کردن تا بشینه جلو نرفتم همون
گوشه اتاق ایستادم با ولع نگاهش کردم رنگ برنزه صورت اصلاح نشده اش حالا به زردی میزد عادت نداشتم
جاوید و مریض بی حال ببینم چجوری تونستم تنها ولش کنم اگه خسرو سر نمی رسید چی؟
سرم و تند تند تکون دادم حتی دوست نداشتم به این فکر کنم ممکن بود چه اتفاقی بی افته جاوید با دیدن کوشا
حال پریشونش جلو کشیدش و پر محبت پیشونی پسرش و بوسید کوشا پر بغض لب هاش و بهم فشرد .
جاوید : کوشا باباجان ناراحت نباش.
کوشا حرفی نزد جاوید پرسید: نورا کجاس؟
زیبا : نگران نباش پایین پیش آفرین فقط نق میزنه باباجونش می خواد.
جاوید لبخند بی جونی زد دلم برای این همه حس مسئولیتش و نگرانیش اونم توی این حالش لرزید به جمعی که
دور تخت جمع شده بودن نگاه انداختم با اینکه تو جمع خانواده ام بودم احساس تنهایی می کردم.
فریده خانم خم شد پیشونی پسرش و بوسید با دنباله روسریش اشکش و پاک کرد.
جاوید به اطراف نگاه کرد لب زد: ایران کجاس؟
با شنیدن اسمم از دهن جاوید قلبم فرو ریخت مادرم برگشت.
سمن : وا ایران چرا اونجا واستادی بیا جلو دیگه.

1403/08/08 03:58

پارت628
سیروس خان و همایون خان هر چی اصرار کردن منم همراه خسرو بفرستن قبول نکردم. هیچکس حریفم نشد نمی
تونستم وقتی دلم و ذهنم اینجا بود حتی پلک روی هم بذارم.
چهل هشت ساعت از بستری جاوید می گذشت فقط یه بار از پشت شیشه دیده بودمش تو این مدت یه بارم پام و
از بیمارستان بیرون نذاشته بودم.
سیروس : دخترم پرستار گفت دکتر جاوید اومده من میرم ببینم حالش چطور.
- منم میام.
روبه روی میز دکتر نشسته بودیم به توضیحاتی که راجب شرایط جاوید بهمون می داد گوش می دادم.
دکتر : مریض شما بدترین و خطرناکترین دوره زمانی که همون دو روز اول بود و خدا رو شکر بدون هیچ مشکلی
گذرونده ریتم قلبیش تو این دو روز منظم بوده و هیچ نوسانی نداشته خوشبختانه بیمارتون دردی و حس نمی کنه
از نظر من رو به بهبودی هستند امروز به بخش منتقل میشند.
انگار اب یخی روی قلب ملتهب من ریخته بودن : دیگه خطری نیست آقای دکتر؟
دکتر که مرد جا افتاده ای بود لبخند زد : نه هیچ خطری در کار نیست مریضتون به بخش که منتقل شد می تونید
برید ببینینش.
سیروس : تا کی تو بیمارستان بستری میمونه ؟
دکتر: این بستگی به شرایط جسمی بیمارتون داره از اونجایی که سن بالایی نداره بیشتر از پنج روز مهمون ما
نیست میتونه بعد پنج روز سر پا بی ایسته.
سیروس خان سر تکون داد : آقای دکتر پسر من سنی نداره من نمی دونم چجوری این اتفاق افتاده؟
دکتر با حالت متاسفی سر تکون داد : متاسفانه عارضه سکته قلبی امروز تو جوون ها شایعه تر فقط تاکید می کنم
هیچ گونه استرسی نباید به بیمارتون وارد بشه به هیچ عنوان نباید عصبی بشه کوچکترین فشاری روی بیمارتون
عوارض بدی داره.

1403/08/08 03:58

پارت649
بی تعارف دستش و دور بازوهام حلقه کرد تو آغوشش خزیدم سرم روی سینه اش گذاشتم چونه اش و روی سرم
گذاشت تا خود خونه نگه ام داشت. گاهگداری لب هاش جای چونه اش موهام لمس می کرد.
همایون : گفتم امروز کسی مزاحمتون نشه تا راحت استراحت کنید فردا میان خونه دیدنت.
جاوید : کار خوبی کردی عمو.
همایون خان بالا نیومد در خونه رو باز کردم به جاوید کمک کردم از پله های ایوان بالا بیاد.
جاوید : بچه ها رو کجا گذاشتی؟
- خونه خودتون نمی تونستم تنها بذارمشون بابات گفت خودش عصر بچه ها رو میاره گفت بچه ها رو میبره بیرون
یکم از این حال و هوا در بیان.
جاوید: کار خوبی کردی تنهاشون نذاشتی.
کمکش کردم کتش در بیاره به پشت تخت تکیه داد.
- چیزی لازم داری؟
جاوید : نه ، بیا اینجا بشین می خوام حرف بزنم.
لب تخت نشستم جاوید سکوت کرده بود منم نمی تونستم حرفی بزنم.
جاوید: چرا خانوادت خبر ندارن چه اتفاقی برات افتاده؟
نالیدم : الان حالت خوب نیست باشه..
بد خلق سرش و تکون داد : نه ایران من باید جواب سوال هام بگیرم وگرنه سرم منفجر میشه از فکر و خیال زیاد.
سرم و پایین انداختم: من قصد نداشتم برگردم ایران، مجبور شدم اگه مادرم مریض نمی شد بر نمی گشتم وقتی
برگشتم همه بی اندازه خودشون مشکل داشتن درگیر زندگی خودشون بودن مادرم سرطان داشت اگه می گفتم
هیچی نمی شد جز اینکه مادرم بیشتر غصه می خورد بعدم که وارد حرفه بازیگری شدم سعی کردم گذشتم و پاک کنم.

1403/08/09 03:25

پارت652
نزدیک گوشم زمزمه کرد: دیگه دروغ نگو ایران ... هر کار می کنی دیگه دروغ نگو.
خودمو بالا کشیدم و گونه ام به گونه اش کشیدم: نمیگم تو هم نگو تو هم چیزی ازم پنهون نکن.
جاوید : میدونم از چی حرف میزنی ولی داستان من فرق می کنه حداقل تا وقتی اردلان نمیشناختی نمی تونستم
حرفی بزنم الانم قلبم تحمل این همه مزخرفات نداره.
پس عمو همه چیز بهش گفته بودبهتر کار منو راحت تر کرده بود.
- من خجالت...
جاوید: هششششش
دستش زیر لباسم رفت لختی کمرم لمس کرد پایین اومدن سر جاوید باعث شد پلک هام ببندم برای مدتی اجازه
حرف زدن بهم نداد.
انگشت هاش ملاحضه گر لابه لای موهام لغزید کششی که نسبت به هم داشتیم بیشتر بیشتر می شد بدنم لرزش
خفیفی پیدا کرد لباسم که از شکمم بالا زد عقب کشیدم نفس نفس میزدم.
- نشنیدی دکتر چی گفت؟
اهومی گفت و زیر گوشم پچ پچ کرد : فقط می خوام حست کنم.
لمس دست هاش باعث شد مقاومتم بشکنه حالا می فهمیدم چقدر دل تنگش بودم.
***
تکون خوردم حس کردم جایی گیر افتاده ام پلک هام و نصف و نیمه باز کردم سرم هنوز روی سرشونه جاوید قرار
داشت و جاوید بازوهاش و تنگ دورم پیچیده بود لبخندی روی لبم شکل گرفت. لحظاتی پر از دلتنگی که
گذروندیم باعث شده بود آرامشی که این مدت پیداش نمی کردم دوباره حس کنم وسط معاشقه پر احساسمون
جاوید کم آورد اگه جلوش نمیگرفتم باز کارمون به بیمارستان کشیده می شد.
غر زده بود : حس تازه دوماد رو دارم که تازه نامزد کردن فقط حق ناخونک زدن دارن...

1403/08/09 03:39