پارت21
بعد جلوی چشم های پر بهتم از روم بلند شد و بعد مرتب کردن لباسش نگاه تحقیر آمیزشو بهم دوخت و بعد با سرعت
از اتاق خارج شد و درو به هم کوبید..
مات زده روی تخت نشستم و خیره در بسته شدم، ذهنم فقط
یک چیزو فریاد میزد؛
عوضی ...
اون یک عوضی به تمام معنا بود!
احساس بدی نسبت به خودم داشتم...حس میکردم در عین
دست خوردگی پس زده شدم، احساس بی ارزشی میکردم ...
اونم همینو میخواست اره؟
اینطوری تلافی کرد، کلافه سرمو بین دستام گرفتم و چند
ضربه به سرم زدم ، چقدر من احمقم وایی پریماه وایی!!
از سر جام بلند شدم و لگدی به سطلا زدم که خورد به دیوار و
همه پنبه ها از داخلش بیرون ریخت؛ تا حالا توی عمرم انقدر تحقیر نشده بودم...
*****
صبح با شنیدن صدای ماهک از خواب بیدار شدم:
-پریماه خانوم؟ پانمیشی؟
آروم چشم هامو باز کردم که با چهره مهربونش روبه رو شدم .
ناخودآگاه لبخندی بهش زدم که موهامو نوازش کرد و گفت:
-خوبی تو؟؟ دیشب اردلان اذیتت...
-لطفا راجبش حرف نزنیم خب؟
کمی مکث کرد و با لبخند کوتاهی گفت:
-هرطور راحتی عزیزم.
تشکری کردم که گفت:
-پاشو کاراتو بکن امروز باید تمام اینجارو نشونت بدم.
سر جام نشستم و خیره اش شدم که دستامو بین دست هاش
گرفت و گفت:
-ببین پریماه تو باید عادت کنی خب؟ بخدا اینجا اونقدرام بد نیست!
نگاهمو بهش دوختم، حق با اون بود ...
انگار چاره ای نداشتم؛ باید شبیه اینا میشدم تا کمتر عذاب بکشم.
سری تکون دادم و گفتم:
-باشه تو برو منم کارامو کردم میام پایین.
-مطمئن؟؟
سری تکون دادم:
_نگران نباش نقشه ای ندارم .
خنده کوتاهی کرد و گفت:
-باشه پس من میرم توهم کاراتو کردی بیا پایین...
سری تکون دادم که از روی تخت بلند شد و بعد چند ثانیه از
اتاق خارج شد، نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم.
پاشو پریماه خانوم ، باید ببینی سرنوشت برات چی رقم زده....
1403/08/25 05:04