336 عضو
پارت52
نگاهی به شوهر بی حالش میندازم و در حالی که سعی دارم بی حوصلگی توی حرفام مشخص نباشه جواب میدم:
_نگران نباش احتمالا سرما خوردگیه، چیزی نیست!
زود خوب میشه.
اشک چشماش رو با لبه ی چادر سفید که گلهای ریز
آبی داشت پاک میکنه.
_ان شا الله...
نمیدونم سرخی گونه هاش از گرماست یا بخاطر بغض و گریه!
ناخواسته پرت میشم به گذشته!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
●_گونه هاشو نگـــــــاه!!! عین این دختر دهاتی هاست... همیشه گونه هاش سرخه!
_یادم باشه هیچ کدوم از دوستام رو نیارم توی این جمع...
_چرا؟
_خدایی کیه که این زلزله رو ببینه و عاشقش نشه؟
_یعنی تو عاشقش شدی؟
_مگه از جونم سیر شدم؟
_دلتم بخواد...
و صدای خنده ی بلندی که توی باغ پیچید...●
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
با صدای زن به خودم میام.
_مهدی از صبح تا شب ، از شب تا صبح داره دعاتون
میکنه، ایشا الله که خیر ببینین. منم سر نماز همیشه
واستون دعا میکنم...
عصبی از اینکه نکنه چیزی کم گذاشته شده باشه سوال میکنم.
_ چرا مریض شده؟
پارت 53
-نه همین الان میبریمش...
زن با استرس از جاش میپره.
-منم بیام؟
ستوده نگاهی به مهدی میکنه و چهره ی ترسیده ی
زن باعث میشه کلافه زمزمه کنه:
_فقط سریعتر...
زن با عجله به اتاق میره و چند لحظه بعد با چادر
مشکی که به سر کرده بود از اتاق بیرون میاد.
ستوده به مهدی کمک میکنه تا از خونه بیرون و به
سمت ماشین بریم
من و زن پشت میشینیم و ستوده با سرعت به سمت
شهر حرکت میکنه.توی راه از چند نفر آدرس بیمارستان رو میپرسه تا
اینکه بالاخره به بیمارستان میرسیم.
مهندس ستوده مهدی رو با همراهی پرستارها به اتاقی
میبره و پزشک هم بلافاصله به اتاق میره.بی هدف وسط راهرو میایستم. بوی الکل توی سرم
میپیچه و احساس میکنم دیوارها بهم نزدیک و
نزدیک تر میشن.
صداها توی گوشم میپیچه. یکی از ته مغزم جیغ
میزنه.
سرما توی بدنم میپیچه، انگار چیزی از درونم به معده ام چنگ میزنه تا خودش رو بالا بکشه.
احساس میکنم بیمارستان شروع به چرخیدن میکنه
که با لرزش دست زن به خودم میام که به سمت
صندلی میره و با نشستن مجبورم میکنه منم بشینم.
استرس از مردمک در گردش چشماش مشخصه...
پارت 54
من بلد نبودم کسی رو تسکین بدم، حتی اون وقتا که
زلال بودم!
دست سردم رو روی دست لرزونش میذارم و سعی
میکنم بی توجه به حال بد خودم، اون رو آروم کنم.
چند دقیقه ایی میگذره دکتر از اتاق بیرون میاد و با
ستوده صحبت میکنه که هیچی از حرفاشون
نمیشنوم. مهندس ستوده بعد صحبت با دکتر به
سمتمون میاد.
_خوبین؟
زن جواب میده اما من حتی توان همین کار رو هم
ندارم-خب خانوم امیری خدا رو شکر مشکلی نیست، ولی
دکترا گفتن تا پایین اومدن تبش باید اینجا بمونه. شما
و خانوم موحد برید توی ماشین...
زن با خجالت جواب میده:
_اما من میخوام پیش مهدی بمونم!
ستوده سعی میکنه با آرامش قانعش کنه.
_باشه ولی هر وقت بیدار شد بهتون خبر میدم که
برید پیشش، الان بهتره برید توی ماشین، اینجا برای
شرایطتون خوب نیست.چهره ی زن به آنی از خجالت رنگ لبو به خودش
میگیره و با گفتن »باشه« آرومی به سمت در سالن
بیمارستان میره.
ستوده سوییچ رو به سمت من میگیره.
_از بین اون بسته آجیل ها یه بسته آجیل چهار مغز
هست، بخورید تا حال مهدی بهتر بشه و برم براتون
شام بگیرم. درست نیست زن باردار توی این وضعیت
و شرایط گرسنه هم بمونه!
فقط نگاهش میکنم و تمام تلاشم اینه که تعادلم رو
حفظ کنم که اخماش توی هم میره.
_حالتون خوبه؟!
پارت 55
با کمی تاخیر سرتکون میدم که بهم نزدیک تر میشه.
_مطمئنی؟!
نمیخوام بیشتر از این توی اون محیط بمونم، به سختی
و آروم جواب میدم:
_بله...
بدون اینکه منتظر بمونم حرکت میکنم خودم رو به
همسر مهدی که سعی داشت به زحمت از پله ها پایین
بره میرسونم. در حالی که خودم نیاز به کمک دارم،
بهش کمک میکنم تا از پله ها پایین بره و سوار ماشین
میشیم
همین که روی صندلی میشینیم از بین بسته ها بسته
ی چهار مغزی که ستوده گفته بود رو برمیدارم و به
سمت زن میگیرم.
با خجالت به من و بسته نگاه میکنه و بالاخره لب باز
میکنه.
_این کارا چیه خانوم؟
_بخور، خوب نیست گرسنه بمونی.
_ممنون خانوم، میل ندارم.
حوصله ی کل کل ندارم اما میدونم که نباید گشنه
بمونه.
_باید بخوری، بدنت الان احتیاج داره. بخاطر بچه ات...
لبخند ملیحی میزنه و دست توی پاکت میبره و چندتا
برمیداره و بی مقدمه شروع میکنه:
_با چه جراتی آقاتون رو تنها گذاشتین؟
پارت 57
_مگه... شوهرتون نیست؟
_نه!
شوکه میشه و به سختی سعی میکنه خودش رو جمع
کنه.
_ای وای!!! ببخشید! شرمنده! من... من فکر کردم...
بی حوصله برای اینکه عذرخواهیش رو ادامه نده
حرفش رو قطع میکنم:
_خواهش میکنم! اشکالی نداره...سکوت میکنه و ادامه نمیده.
چشم میبندم و سرم رو
به پشتی صندلی تکیه میدم تا انعکاس صدای نازکش
توی مغزم قطع بشه.
زیاد نمیگذره که بخاطر سکوت توی ماشین به سختی
چشمام رو باز و به زن نگاه میکنم.
زیر نور ضعیف چراغ عابر میتونم چشم های بسته اش
رو ببینم. ریتم آروم نفس هاش باعث میشه حدس
بزنم خوابه. از خستگی چهره اش میتونستم احتمال
بدم که شب گذشته رو بالای سر شوهرش بیدار مونده.
شهر تقریبا ساکت بود و ساعت گوشی، ده شب رو
نشون میداد. احتمالا الان همه دور هم، کنارعزیزانشون جمع بودن و حتی فکرش رو هم نمیکردن
که چندین نفر دارن حسرت لحظات اونا رو میخورن...
با صدای تقه ی آرومی که به شیشه میخوره چشم از
گوشی برمیدارم و به بیرون نگاه میکنم.
مهندس ستوده، با دوتا ظرف غذا توی دستش منتظر
بود تا در رو باز کنم.
آروم در رو باز میکنم که نایلون غذا رو به سمتم
میگیره.
_بفرمایید...
با اون حالت جدی و مغرورش احترام یه چیز متضاد
بود!
پارت 58
نایلون غذا رو ازش میگیرم و جویای احوال امیری
میشم.
_حال آقای امیری بهتره
_آره بهتره. تبش پایین اومده، گفتن تا نیم ساعت
دیگه مرخص میشه!
سر تکون میدم که ادامه میده:
_اگر چیزی لازم داشتین بهم زنگ بزنین.
بدون اینکه منتظر جواب بمونه آروم در ماشین رو
میبنده و میره.
سعی میکنم غذا رو جابجا کنم که صدای نایلون باعث
میشه زن با نگرانی از خواب بپره.
_خانوم مهندس! مهدی؟!
سعی میکنم آرومش کنم
_حالش خوبه دکتر به مهندس ستوده گفته تا نیم
ساعت دیگه مرخص میشه!
نفسش رو آروم بیرون میده و زیر لب خدا رو شکر
میکنه و دوباره به صندلی تکیه میده.
نایلون غذایی که با صدای خش خشش بیدار شده بود
رو به سمتش میگیرم.
_گشنه ات نیست؟ غذا داغه...
با تعجب به نایلون غذا نگاه میکنه.
_غذا؟
_مهندس ستوده چند دقیقه ی پیش گرفته!
پارت 59
لبخندی میزنه که میتونم بفهمم چقدر گشنه اش بوده.
--دستش درد نکنه! میگم چقدر بوی خوبی میاد!
ظرف رو از دستم میگیره و در غذا رو باز میکنه و یه
قاشق از غذاش میخوره اما نگاهش به منه.
-شما نمیخورین؟
با سردرد شدیدی که باعث میشد حتی حوصله ی یک
کلمه حرف زدن هم نداشته باشم جواب میدم:
_نه... میل ندارم!
سرم رو به پشتی صندلی تکیه میدم و چشمام رو
میبندم
_حالتون خوبه خانوم مهندس؟
_آره خوبم!
انگار برعکس تموم تلاشم میفهمه که حوصله ی حرف
زدن ندارم و توی سکوت مشغول خوردن غذاش
میشه.
توی سکوت ماشین فقط صدای برخورد قاشق با ظرف
غذا و برخورد قطره های بارون به شیشه به گوش
میرسید.
دلم هوای بیرون رو میخواست، دلم بارون میخواست...
بی اراده در ماشین رو باز میکنم که صدای همسر
امیری باعث میشه به سمتش برگردم
_کجا خانوم مهندس؟
در حالی که سعی دارم به سنگین شدن نفسام توجهی
نکنم آروم جواب میدم:
_میخوام یه خورده قدم بزنم، شما میای؟
ناراضی به بیرون نگاه میکنه.
_توی این بارون؟
راضی از اینکه قرار نیست همراهم بیاد پام رو بیرون
میذارم.
_پس خودم میرم!
پارت 61
از توی کیف فلاسک کوچیکی در آورد و چندتا تی بگ
و یه ظرف کوچیک قند!
_من یکی خودم شخصا توی عروسیت با آهنگ الهه ی
ناز قاسم آبادی میرقصم اگر بگی توی اون کیفت لیوان
هم داری...
_موقع رقصت ، رقص نور هم باشه یا نه؟
_آآآآآآآخ که من چـــــــــــــــاکرتم زلزله...
_ااااا... کجا میری؟
_میرم برای خودم قهوه بگیرم...●
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
سردردم اونقدر شدید میشه برای چند ثانیه احساس
میکنم چشمام جایی رو نمیبینه!دستم ناخود آگاه به سمت سرم میره و محکم فشارش
میدم.
ولم کنید...
لعنتی ها ولـــــــم کـــــــنید...
چرا نمیرید گمشید؟
چرا به هرچی که فکر میکنم از شما خاطره دارم؟
من که رفتم چرا راحتم نمیذارید؟ بـــــرید
گمــــــــــــشید!
شما برای من مردید...همتون مردید... همون ده سال
پیش!
من هم مردم...
زلال هم مـُــرد...
سرم رو بین دوتا دستام میگیرم و فشار میدم. صحنه
ها از جلوی چشمام یکی یکی رژه میرن.
_صدای خنده ها زیر هجوم گلوله های برفی...
_صدای جیغ و گریه زیر بارون...
_صدای خنده توی سکوت پاییزی یه باغ زرد...
_صدای باز شدن پاکت نامه...
_صدای خرده های یه غرور شکسته زیر پاهای یه
"نامرد"...
پاهام اونقدر سست بودن که احساس میکنم با وزش
باد خم میشن. دنیا دور سرم میچرخه و من مثل تمام
ده سال زندگیم تنها بودم.
مسیری که اومده بودم رو آهسته برمیگردم.
وقتی به ماشین میرسم مهندس ستوده و امیری و
همسرش هم از بیمارستان بیرون میان و با هم سوار
ماشین میشیم.
مهندس ستوده حرکت میکنه و صدای صحبت توی
سرم میپیچیه...
اما نمیتونم معنی حرف ها رو رو درک کنم...
سرم رو به شیشه ماشین تکیه میدم و به قطرات
بارون که روی شیشه های می افتادن نگاه میکنم.
انگار خودشون رو از آسمون پرت میکردن روی
زمین...
مثل خودکشی...
کاری که شاید من هم کردم!
نه اینکه تیغ بردارم و رگم رو بزنم، نه! هرکس به سبک
خودش خودکشی میکنه. من قید احساسم رو زدم.
با تکون دست کسی به خودم میام و با چهره ی همسر
امیری روبرو میشم.
_حالتون خوبه خانوم مهندس؟
_آ... آره...
_ببخشید خیلی بهتون زحمت دادیم، شرمنده ام بخدا
شب یلداتون رو بهم ریختیم.
اولین کلمه ایی که احساس میکنم مناسبه رو به زبون
میارم.
_خواهش میکنم...
پارت 62
_خداحافظ، آقای مهندس خیلی زحمت کشیدین
شرمنده تون شدیم.
ستوده با احترام سر تکون میده.
_خواهش میکنم، این چه حرفیه! من و مهدی این
حرفا رو نداریم.
و دستش به سمت کمربند میره.
_صبر کن مهدی... کمکت میکنم!
امیری سریع مخالفت میکنه
_نه آقا، حالم خیلی بهتره، خودم میتونم. به اندازه
کافی شب جشن مزاحمتون شدیم، بیشتر از این
شرمنده امون نکنین.
اخمای ستوده توی هم میره.
_دیگه این حرف رو نشنوم! خوب استراحت کن هر وقت احساس کردی میتونی برگردی سرکار بیا، میگم
برات مرخصی با حقوق رد کنن. هرچیزی الزم داشتی
زنگ میزنی و بهم میگی! باشه؟
_چشم، ممنون آقا، خدا از بزرگی کمتون نکنه...
ستوده با لبخند تشر میزنه:
_برید تا بیشتر از این مریض نشدین...
همسر امیری تعارف میکنه:
_بفرمایید بریم خونه، دفعه قبل که نشد ازتون
پذیرایی کنم...
_ممنون به امید خدا وقتی آقامهدی بهتر شد دوباره
میایم و سر میزنیم.
_قدمتون سر چشم.
_خدا نگهدار...
سری تکون میدم و روی صندلی جلو میشینم و ستوده
حرکت میکنه.
نفهمیدم چطور میگذره، فقط وقتی ستوده ماشین رو
توی پارکینگ ساختمون اسکان پارک میکنه به خودم
میام و پیاده میشم.
سکوت اسکان برعکس شب های پیش، نشون میداد
که تقریبا کسی نیست و ساختمون خالیه.
ستوده از روی صندلی عقب بسته ی آجیل و دوتا
هندونه ی باقی مونده رو برمیداره و پشت سرم از پله
ها بالامیاد.
جلوی در می ایستم. در رو باز میکنم و با احساس اینکه
هنوز پشت سرم ایستاده به سمتش برمیگردم.
بسته ی آجیل و یکی از هندونه هایی که به زور توی
دستاش نگه داشته بود رو به سمتم میگیره.
-بفرمایید، اینم سهم شما...
از شدت درد حوصله ی تعارف هم ندارم، بدون حرفی
بسته ی آجیل و هندونه رو به سختی از دستش
میگیرم و در جواب شب بخیرش فقط جوری لبام رو
تکون میدم که فکر کنه جوابش رو دادم، وارد سوئیت
میشم و با فشردن کلید برق و روشن شدن سوئیت در
رو میبندم
پارت 63
هندونه و بسته ی آجیل رو همونجا کنار در میذارم، با
رفتن به اتاق پالتو و شال رو بی حوصله توی کمد پرت
میکنم، کلیپس موهام رو روی تخت میندازم و جریان
هوا رو بعد از یه مدت طولانی بین موهام حس میکنم.
بعد دوش کوتاهی به اتاق برمیگردم، سردردم کمتر
شده و بخاطر فعالیت و پیاده روی طولانی که توی
محوطه پروژه داشتم احساس خستگی میکنم.
حین خشک کردن موهام، با صدای آلارم دزدگیر
ماشین، بی حال دزدگیر رو از توی کیفم بیرون میارم علامت ضربه به شیشه ی ماشین روی صفحه ی
دزدگیر باعث میشه با احتمال اینکه گربه یا جونور
دیگه ای بازیش گرفته زیر لب غر بزنم.
آلارم رو قطع میکنم اما چند ثانیه بیشتر نمیگذره که
دوباره روشن میشه.
ساعت نگاه میکنم، که یک شب رو نشون میداد.
با به یاد آوردن اینکه مجتمع نگهبان داره، بیخیال
بیرون رفتن میشم.
دزدگیر رو فعال میکنم و حوله ام رو روی پکیچ
میذارم که باز هم صدای آلارم دزدگیر توی اتاق
میپیچه و باز هم نماد ضربه روی شیشه...
احتمال اینکه شاید نگهبان نباشه، شنل بافت پشت
در اتاقم رو میپوشم. توی کمد دنبال شال که پرتش
کرده بودم میگردم.
اما با روشن شدن چندمین بار آلارم، کلاهی پشمی که
جلوی دستم بود رو روی موهای لخت و نم دارم که
دورم پخش شده میذارم و با برداشتن کلید از سوئیت
بیرون میرم.
سکوت توی ساختمون واقعا وحشتناکه، اونقدر که به
سرعت از پله های پارکینگ پایین میرم.
سکوت پارکینگ با صدای پیچیدن باد لا به لای
درختای مرکبات و صدای ضعیف موج و انعکاس صدای
قدم های خودم میشکست به ماشینم
نگاه میکنم که دقیقا توی قسمت تاریک
پارکینگ پارک شده بود.
توی دلم هرچی فحش بلدم به کسی که لامپ حبابی
رو برای فضای پارکینگ به این بزرگی پیشنهاد کرد
میدم و آروم به سمت قسمت نیمه تاریک پارکینگ و
ماشینم میرم.با ترس به سمت ماشینم میرم اما...
لعنت به این ترس...
قفسه ی سینه ام به تندی بالا و پایین میره و سعی
میکنم کمی جلوتر برم.
اما یه حدی به بعد دیگه نمیتونم به ماشین نزدیک
بشم. احساس میکنم پاهام توان جلوتر رفتن نداره و
نفسم هر ثانیه سنگین تر میشه.
توی یه لحظه تصمیم میگیرم و به عقب برمیگردم که
نقطه ی قرمزی توی تاریکی توجهم رو جلب میکنه.
پارت 64
قبل اینکه بتونم حدسی بزنم صداش با تمسخر توی
سکوت و تاریک و روشن پارکینگ میپیچه:
_پس هنوزم از تاریکی وحشت داری!
ناخودآگاه از ترس یه قدم به عقب برمیدارم.
آروم و قدم زنان از توی تاریکی به سمتم میاد.
اونقدر این ترس لعنتی بهم فشار آورده که احساس
ضعف میکنم.
_چیه زلزله کوچولو؟ ترسیدی؟
تموم توانم رو جمع میکنم تا ضعفی از خودم نشون
ندم و اون که با دقت من رو زیر نظر گرفته ادامه میده:
_اون موقعی که با بهــراد که یک ماهه میشناسیش تا
نیمه شب بیرون تشریف داری نمیترسی؟ اما از منی
که این همه ساله میشناسی میترسی زلزله کوچولو؟
منتظر نگاهم میکنه و با چهره ای متفکر توی چشمام
نگاه میکنه:
_وایسا ببینم! اینطوری صدات میکردیم دیگه نه؟
زلــزله؟ زلـــــــــزله!
یه سمت لبم بی اراده بالا میره.
_هیچوقت آدم حسابت نکردم که بتونی صدام کنی...
پر تمسخر میخنده. همون خنده ی تحقیرآمیزی که آشنا بود.
-پس زبونت هم هنوز درازه زلزله کوچولو!!!
دورم میچرخه... مثل پلنگی که طعمه اش رو زیر نظر
گرفته چند بار به سر تا پام نگاه میکنه.
_برعکس ظاهر و قیافه ات زبونت هیچ تغییری نکرده!
فقط دراز تر شده، نیش هاش هم تیز تر...
سکوت میکنم اما اون چنین قصدی نداره.
_دوست دارم بدونم نیش هایی که هر روز مهتا رو به
گریه میندازه با من چه میکنه؟! با منی که...
لبخند عمیقی روی لباش میشینه. خم و نزدیک میشه،
اونقدر نزدیک که برخورد لب هاش رو با لاله ی گوشم
حس میکنم.
آروم و مرموز جمله اش رو جور دیگه ای ادامه میده:
_چیزهایی که فقط من و تو میدونیم زلزله...
پارت 65
کم کم احساس لرز میکنم.
نه از حس نفس هاش...
نه از ترس...
نه از سرما...
از شدت خــــشــــم...
نمیدونم چطور اما دستام بالا و با تموم قدرتم روی
سینه ی ستبرش فرود میاد.
با ضربه ی ناگهانیم چند قدم به عقب میره و چند قدم
عقب رفته رو پر میکنم.
_چی رو میخوای بیادم بیاری؟ هـــــــــــــا؟
چی رو؟ اینکه کی بودم؟ اینو میخوای بگی؟ اینکه کجامنو دیدی؟ میخوای من یه چیزایی رو بیادت بیارم؟
یادت بیارم چقدر لجنی؟ یـــــــادتــــــــه؟
و با تموم وجودم فریاد میزنم:
-
آرهــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــه؟؟؟؟
صدام توی پارکینگ اکو میشه و دیوار و ستون های
پارکینگ فریادم رو تکرار میکنن.
من، سینه به سینه ی اون چشمای سیاهی که زندگیم
رو به رنگ خودش در آورده بود...
انگار همه چیز از حرکت ایستاده بود، سکوت بود و
صدای زوزه ی باد و صدای موج...
نمیدونم چند ثانیه توی چشمای هم خیره بودیم،
نمیدونم چقدر میگذره...
اما اونقدر بود که تموم اون ده سال نحس رو توی اون
تیکه یخ سیاه مرور کنم.
آیسا...
زانیار...
نامه...
مامان...
بابا...
خندیدمون ...
باغ ...
درخت توت...
تنهاییم...
غرور شکسته ام...
فریادی که چندین سال توی گلوم خفه شد...
سوزش و درد گونه ام...
کیف و کتابی که حتی یک بار هم استفاده نشده بود...
بوی نوی لباس مدرسه...
و آخر از همه:
-یه زلال مرده...
زلالی که رفت...
زلالی که هر روز از درون بی صدا میشکست اما همه
"زلزله" صداش میکردن.
میبینم و دردم تازه میشه
میبینم و نمک یادآوری میریزه روی زخم قدیمی قلبم
پارت 67
اون چشمای زیتونی مقصر بودن؟ حرکات ناز دارش
چطور؟ عشوه ها و لوندی های دخترونه اش چطور؟
چشماش؟ نگاهش؟ حرکاتش؟عشوه ها؟ لوندی ها؟
مقصر بـــــــــود... مقصر بودن!!!
مگه اون نمیدونست؟
مگه نمیدونست عشق چیه...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
●اوهـــــــــو... نه بابا... چند بار دیدیش؟
_هفته ای سه بار میبینمش...
_اونوقت الان باید بگی؟ باز میگه کاریش نداشته باش...
_عه! خب چی میگفتم؟
-همین هایی که چند وقته داری لو میدی...
_ول کنید هم دیگه رو... بگو ببینم اونم به تو حسی
داره؟
_خو آخه چرت میگه! میومدم میگفتم رفیقای خل و چل من، خودتون رو آماده کنید احتمالا من چند وقت
دیگه قراره عاشق بشم؟!
_نیگاه نیگاه... الان خوب بلده نطق کنه اون موقع ها
میمرد بیاد بگه...
_اینو ساکتش میکنی یا بزنم لهش کنم؟
_تو یواشکی عاشق شدی اونوقت میخوای منو له کنی؟ ای زمونه... والا به خدا... دختره کج سلیقه...
پسره قیافش شبیه دفاع آخر فوتبال دستیه!
_من اینو لــهش میکنم...
و صدای جیغ و خنده ی همیشگی...
●•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
چشماش ترسیده بود!
از حال من ترسیده بود پس چطور اون کار رو کرد؟
مگه با هم قرار نذاشته بودیم؟ پس چرا...؟!
با احساس دردی توی دستم چشمام رو باز میکنم،
میخوام بشینم اما دستی مانعم میشه و پلک های
سنگینم روی هم میافته.
اونقدر سست هستم که خودم به پشت میافتادم و
نیازی به اینکه کسی از پشت شونه هام رو روی تخت
نگه داره نیست.
صدای شخص ناشناسی به گوشم میرسه:
_باید استراحت کنه... احتمالا بخاطر فشار عصبیه
چون علائم خاصی نداره فقط فشارش پایین بوده.
_فشار عصبی؟
_شاید بخاطر پروژه ست...
_هر استرس شدیدی میتونه عامل این حال باشه!
مراقبش باشید باید استراحت کنن، خیلی هم ضعیف
هستن.
_چشم...
_خب پس من میرم، خدانگه دار...
_همراهیتون میکنم دکتر...
و صدا ها دور و دورتر میشن.
دستی موهام رو نوازش میکنه، به سختی چشم باز
میکنم که نگاهم به چشمای پر از اشکش میافته.
اشک؟ گریه؟ بخاطر من؟
اون کجا بود تا بفهمه این چیزا برای من عادیه؟
پارت 68
اون کجا بود که بدونه اون روزها ماهی چند بار این
اتفاق برام میافتاد؟
کجا بود که بدونه ده ساله توی زندگیم کسی نبود تا
دکتر خبر کنه!
کسی نبود و باید منتظر معجزه ی خدا میموندم تا هوا
به ریه هام برگرده... تا تموم عضلات قفل شده ام به
حالت عادی برگرده.
تا اینکه بجای فیلم تکراری خاطرات تصویر واقعی رو ببینم...
اینکه گاهی وقتی حالم با معجزه خوب میشد، از بی
کسیم نمیدونستم روزه یا شب و چقدر از زمانی که
یادمه گذشته...
_خوبی زلال؟
خوب؟ واقعا منظورش از خوب چی بود؟ به مرده ای که
تکون میخوره میگن خوب؟
آره من خوبم...
دوباره قصد میکنم بشینم که دست جلو میاره تا مانعم
بشه اما با قدرتی که بخاطر نفرت توی بدنم جریان
پیدا کرده، دستش رو پس میزنم که شوکه من رو
مخاطب قرار میده:
_زلال؟! داری چیکار میکنی؟
نگاهم به آنژیوکت سرم توی دستم میافته.
ای خدا... اینا چی از درد من میدونستن؟!؟!
آنژیوکت رو میکنم که خون از جای سرم روی دستم
جاری میشه.
مهم بود؟ نـــــــه!!!
صدای فریادش توی اتاق میپیچه و توی مغز من اکو
میشه:
_داری چیکار میکنی زلال؟
پــویـــــــــــان؟؟؟
بهش توجه نمیکنم. انگار که اصلا کسی توی اتاق نبود،
کسی حرف نمیزد...
بی تعادل به سرویس میرم و خون روی دستم رو
میشورم.
به سختی تعادلم رو حفظ میکنم، دنیا دور سرم
میچرخید و احساس میکنم دارم سقوط میکنم.
به اتاقم برمیگردم و سر کمد میرم که شونه ام کشیده
شد.
اینبار اون بود...
خنده دار ترین طنز زندگیم بود اگر میخواستم فکر
کنم که نگران من شده!!!
_چه مرگته؟ هنوز یک ساعت هم نشده که داشتی
روی همین تخت میمردی! میخوای بمیری گمشو برو
روی تخت بمیر...
پارت 69
با خونسردی سرم رو کج میکنم و به حرفش گوش
میدم. وقتی میبینه فقط نگاهش میکنم حرصی میشه:
_مگه با تو نیستم؟ عین بز زل زدی به چی؟
با تموم بی حسی بدنم پوزخندی میزنم و دوباره به
سمت کمد برمیگردم تا لباسم رو بردارم...
شونه هام رو میگیره و همین که میخواد مجبورم کنه
به سمتش برگردم، خودم به سرعت به سمتش
برمیگردم، دستش رو
پس میزنم و با ته مونده ی توانم انگشت اشاره ام رو به
نشون تهدید جلوی صورتش نگه میدارم
-هامون! اگر یک بار دیگه، توی کارای من دخالت
کنی، بـــــــــــد میبینی...
با تعجب به من و انگشتی که به حالت تهدید جلوی
چشماش بود نگاه میکنه.
در اتاق یک دفعه باز و پویان وارد میشه.
_چی شده؟
نگاهش با تعجب روی من ثابت میمونه.
_زلال! برای چی از روی تخت پاشدی؟
چقدر چهره اش تغییر کرده بود! اون موقع ها هنوز
چهره اش ترکیبی از نوجوونی بود.
حالا مرد شده بود! یه مرد سی و دو سه ساله، ازدواج
کرده بودو دیگه یه دانشجوی جوجه مهندس نبود.
چقدر پخته تر شده بود، چقدر با اون ته ریش قهوه ای ـ طلایی هم رنگ موهاش جذاب تر شده بود.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
●_چقدر دوستش داری؟
_اونقدری که حتی فکر نبودنش رو هم نمیتونم بکنم...
_بالاخره که چی؟ دوباره که میره...
_وایی تو رو خدا از رفتنش حرف نزنین!!!
_خب پس بیا از برگشت سال دیگه اش حرف بزنیم!
_خفه میشی یا خفه ات کنم؟
_آره دیگه مردم عاشق یه پسر خارج رفته که میشن
کلا خارمادر یادشون میره... ای دل غافل...
_تو شاهد باش! من این رو کشتم تقصیر خودشه ها...
_بس کنید شما دوتا هم دیگه! هیچی نشده دارید
بخاطرش دعوا میکنید؟!
_دعوا؟ اونم بخاطر این و اون ببعی طلاییش؟
_ببعی شوهرته! پویان موهاش خرمایی- طلاییه،
چشماش هم سبزه، یعنی بعضی وقتا عسلیه! اصلا
نمیشه تشخیص داد چه رنگیه، خودش که گفت
ترکیب هر دو رنگه...
_یا امامزاده عبدالله آمل! رفتی ازش پرسیدی
چشماش چه رنگیه؟
_نه خودش گفت!
_یعنی تو خیــــــلی خانوم و سنگین رنگین
نشسته بودی توی کلاس اون یه دفعه ایی پرید جلوت
و گفت »خانوم آیا میدانستید چشمای من ترکیبی از
دو رنگ سبز و نارنجیه؟ «
_سبز و نارنجی... آره؟
_عه!! خر نشی اون کتاب رو پرت کنی... شصت و
هشت تن وزنشه بخوره بهم تا کنکور سال دیگه میرم
کما...
پارت70
_همچین بزنم که تا ابدیت بری کما! وایسا ببینم...
و صدای جیغ و خنده ایی که حتی برای اعضای کتابخونه هم عادی شده بود...●
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
سوزشی که سمت چپ صورتم میپیچه کمی هوشیارم میکنه.
_زلال؟ زلال؟ زلال صدامو میشنوی؟
چیزی که جلوی چشمامه نه خرمایی طلاییه، نه سبز و عسلی! فقط سیاهی سرد و مطلقیه که دوباره ناخواسته به عمقش فرو میرم و صدای ترسیده ی مهتا توی گوشم میپیچه.
_زلـــــــــــــــــال...
پویان سعی میکنه آرومش کنه.
_چیزی نیست، ضعف کرده...
صداها رو میشنوم اما قدرت انجام کاری رو ندارم حتی قدرت باز کردن پلک هام رو!
پویان باز هم به حرف میاد:
_هامون چرا خشکت زده؟ بذارش روی تخت...
احساس میکنم روی هوا معلقم.
صدای هامون از نزدیک ترین حالت به گوشم میرسه.
_پویان زنگ بزن دکتر بیاد.
_بابا دکتر که همین الان رفت...
_نمیبینی داره میمیره؟ بیشتر از یک ربع نمیتونه به هوش باشه... اون سری که افتاد روی تختش، الان که
افتاد توی بغل من! امروز فردا اگه بیوفته توی پی ساختمون ها چی؟
_خب تو میگی چیکار کنیم؟ دکتر گفت که خیلی ضعیفه...
صدای مهتا با گریه، وسط بحث پویان و هامون به گوشم میرسه:
_پویـــــــــــان! زلال حالش خوب نیست، یه کاری بکن...
_چیزیش نیست عزیزم ضعیف شده، این چند وقته که دیدی اصلا غذا نمیخوره!
هامون حرف پویان رو قطع میکنه:
_مهتا یه لباسی بده بپوشیم تنش و ببرمش
بیمارستان...
_بیمارستان واسه چی؟
_تو فکر بهتری داری؟
نمیفهمم چرا اینقدر بحث میکنن! برام خنده داره،
مثلا میخوان تظاهر کنن نگران منن؟ اونا؟!
پارت71
چند ثانیه ایی میگذره تا اینکه حس میکنم چیزی تنم رو میپوشونه و دوباره روی هوا معلق میشم.
صدای مهتا رو میشنوم:
_منم میام هامون...
هامون با عصبانیت تشر میزنه:
_نمیتونم اون وسط جنازه ی تو رو هم جمع کنم! بمون
پیش شوهرت، شما برید سر پروژه من زلال رو میبرم بیمارستان.
پویان مداخله میکنه:
_صبر کن منم میام هامون...
_نمیخواد... شما برید سر کار هرچی شد بهتون خبر میدم!
احساس میکنم تموم اعضای بدنم بجز صورتم که در تماس با یه جسم گرمی بود منجمد و بی حس شده.
میدونم این جسم گرم بدن هامونه. تموم نیروی بدنم رو جمع میکنم تا فاصله بگیرم از اون قلبی که زیر
گوشم میتپید و من از خودش و صاحبش متنفر بودم.
میترسید بمیرم و خونم بیوفته گردنش؟
مهتا نمیدونست، پویان هم نمیدونست! اما اون
خـــــــوب میدونست! میدونست کسی که روی دستاشه خیـــــــــلی وقته مرده، همون شب مرده...
خودش کشته بود...
خـــــــــودش...
احساس میکنم روی جسم نرمی فرود میام و قبل اینکه بتونم فکری کنم با صدای بسته شدن در و روشن شدن ماشین میفهمم که توی ماشین هستم.
به همراه قاتـلـــم...
کنده شدن ماشین از جا نشون میداد که داره با چه
سرعتی حرکت میکنه. حس میکنم نایی توی بدنم
نیست اما دلم میخواد همون قدر جونی رو که باهاش
نفس میکشم رو هم جمع کنم و فقط فریاد بزنم و خالی شم...
بعد آروم بخوابم و هیچوقت بیدار نشم.
صداش انگار از توی دالان های تو در تو به گوشم میرسه:
_همش تقصیر خودته، تقصیر خودته! دختره ی مغرور!
آره... من شکستمت، همه چیزت رو ازت گرفتم اما...
نفس عمیق میکشه.
_اما نخواستم بری، من نمیخواستم بری ولی تو رفتی!
همه چیز رو خودت به هم ریختی لعنتی...
خـــــــــودت! گند زدی به همه چیز!
لعنت بهت زلال! لعنت به من! لعنت به شما که پریدین وسط زندگی ما! لعنت به استاد! لعنت به اون باغ. لعنت
به تو زلال؛ لعنت به تو زلزله کوچولوی مغرور...
سکوت میکنه و دیگه حرفی نمیزنه. شایدم حرف میزنه و من مُردم....
******--*********-********-
چیزی مثل پر یا مو روی صورتم حرکت میکنه. آروم
لبخند میزنم، میدونم کار کیه!
_زانیار! اذیت نکن خوابم میاد...
کارش رو تکرار میکنه که باعث عمیق تر شدن لبخندم میشه.
-زانیار!!!
بازم تکرار میکنه.
-زانـیـــــــار!؟! دارم بهت اخطار میدم...
پارت72
مصرانه و بی توجه به تهدیدهای من کارش رو تکرار میکنه.
آروم چشم باز میکنم و یک دفعه به سمتش برمیگردم.
میخوام چیزی بگم اما فقط خشکم میزنه...
زانیارم... زانیار من با صورتی غرق خون بهم نگاه میکنه.
من از شوک نفس نمیکشم و اون لبخند میزنه.
-زلال من مُردم...
جیغ میزنم، فریاد میزنم اما زانیار فقط میخنده و خون بیشتری روی صورتش جاری میشه. میخنده و به خودش اشاره و تکرار میکنه:
- زلال من مُـــــردم...!
جیغ میزنم...
جیغ میزنم و جیغ میزنم و خودم رو روی زمین میکشم. گوشم رو میگیرم تا
"من مُردم" ها که اکو میشد رو نشنوم.
احساس میکنم نمیتونم نفس بکشم... هوایی توی ریه هام نمیره.
دستام رو از روی گوشم برمیدارم و یقه ی لباسی که تنم بود رو پایین میکشم. حس میکنم که دارم خفه میشم...
قلبم رو چنگ میزدم واسه ی ذره ای هوا! به سختی تلاش میکنم نفس بکشم. از دردی که توی قفسه ی
سینه ام نفس های یکی در میونم بند میاد.
یکی دستام رو محکم نگه میداره و مانع تقلای من
میشه اما با کمی ممانعت خودم رو از دستش آزاد میکنم.
دوباره به گلوم چنگ میزنم تا جیغ خفه شده ایی که
سر راه نفسم مونده ازاد بشه اما نمیشه!
دوباره احساس میکنم کسی محکم دستام رو نگه میداره
و این بار صدایی زیر گوشم زمزمه میکنه:
-آروم باش زلال... آروم باش...
کی بود؟ چی میگفت؟ میگفت آروم باشم؟
مگه زانیارم رو غرق خون نمیدید که رو به روم خوابیده روی زمین؟ میخواست آروم باشم؟زانیارم
میگه مُرده، زانیارم غرق خون افتاده روبروم اونوقت
ازم میخواد آروم باشم؟
خدایا چرا هیچ نوری نیست...
چرا همه جا تاریکه...
من... من از تاریکی میترسم!
پارت73
خدایا چرا اینجا هوایی برای نفس نداره؟
نمیتونم نفس بکشم...
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــدا...
.**** .**** .****
پلکام رو باز میکنم.
کمی طول میکشه تا با نور هالوژن های کوچیک روی سقف به اطراف نگاه میکنم.
این اتاق رو میشناختم؟
بدنم کرخته و به سختی کمی تکون میخورم. دستم
تکیه گاه بدنم میکنم تا کمی به عقب برم که درد و سوزشی رو توی دستم حس میکنم. آستینم رو بالا
میزنم، تموم دستم کبوده! جای چیه؟
فضای اتاق رو از نظر میگذرونم.
یه اتاق تقریبا خالی که تنها وسایلش تختی بود که روش خواب بودم.
آروم از روی تخت پایین میام. کلاه روی موهام رو که با
هر حرکتم خش خش صدا میده رو از روی سرم برمیدارم.
موهام دورم پخش میشه...
به لباس گشاد زرد رنگ که توی تنم زار میزد نگاه میکنم.
به سمت کلید برق میرم و با روشن کردنش از شدت
نور چشمام رو میبندم تا بهش عادت کنه.
بعد از چند ثانیه چشمام رو باز میکنم.
_مامان؟
گلوم میسوزه و آروم سرفه میکنم و به سختی بزاق نداشته ام رو قورت میدم.
_مامان؟ اینجایی؟
به سمت پنجره میرم. هوا تاریک بود و از بین حفاظ
پنجره میتونستم نور چراغ های عابر که محوطه ی ناآشنا جلوی چشمام رو روشن کرده بودن ببینم.
نمیدونم اینجا کجاست...
طبقه ی چندمه؟!
اصلا چرا اینجام؟!
مامان و بابا کجان؟
با صدای در جابجا میشم تا کسی که وارد شده رو ببینم.
به مردی که وارد اتاق شده نگاه میکنم.
قد بلند و چهارشونه، پشتش به منه و به تخت خالی نگاه میکنه
و بعد سمت من برمیگرده.
چشمای نافذ مشکی...
چشماش شبیه هامــ...
_سلام! کی بیدار شدین؟ حالتون خوبه؟
نمیدونم باید جوابش رو بدم یا نه اما نگاه منتظرش مجبورم میکنه جواب بدم.
_ممنون، ببخشید... من الان از خواب بیدار شدم.
نگاهم میکنه و آروم ادامه میدم:
_هامون؟ تو میدونی مامانم کجاست؟ من... یادم نمیاد!
پارت74
نگاهش غمگین میشه و آروم جواب میده.
_آره! رفت پایین یه کاری داشت، دید خسته ای بیدارت نکرد، گفت بهت بگم همینجا بخوابی کارش که تموم شد میاد دنبالت.
گیج و سردرگم نگاهش میکنم.
_اینجا بیمارستانه؟
_آره...
استرس میگیرم! بیمارستان؟! قبل اینکه بتونم سوال بپرسم. زن جوونی وارد اتاق میشه و به سمتم میاد.
شبیه پرستارها بود.
کمکم میکنه تا به تخت برگردم.
_چرا از روی تختت پا شدی؟
بجای جواب دادن به پرستار، سوال خودم رو میپرسم:
_حال بابام خوبه؟ نکنه حال...
با دیدن آمپولی که اماده و بعد بهم تزریق میکنه
سوالی که میخواستم بپرسم رو عوض میکنم.
_این آمپول واسه چیه؟
پرستار لبخند میزنه و هامون جواب میده.
_چیزی نیست، دوباره زیر بارون بودی سرما خوردی،
برای همین مامانت به دکتر گفته برات آمپول بزنه.
پرستار ادامه میده:
_مامانت میگفت از آمپول نمیترسی!
آروم به نشونه ی تایید سر تکون میدم و دست روی
گلوم که هنوز میسوزه میذارم.
_گلوم هم میسوزه...
پرستار لبخند میزنه.
_بخاطر همون سرما خوردگیه! بخوابی بهتر میشی.
_نمیخوام بخوابم، کار مامانم کی تموم میشه؟
_تا یه چرتی بزنی میاد...
چشمام آروم آروم سنگین میشه. از حرفی که زده
بودم پشیمون میشم، احساس میکنم خیلی خوابم میاد.
چشمام بسته میشه اما صدای پچ پچ هامون با پرستار
رو میشنوم:
_چرا اینقدر آروم شده بود؟ حتی من رو هم با *** دیگه ای اشتباه گرفته.
_وضع افراد مثل ایشون بعد حمله معمولا همینه،نگران نباشین، از تاثیر داروهاست. یک هفته ست که
قوی ترین آرامبخش ها داره بهش تزریق میشه. همین قدر هم که تونسته از جاش بلند بشه، بدون کمک راه
بره و یه چیزهایی رو حتی اشتباه به یاد بیاره نشون مقاومت بالاییه که داره، که البته اونم در عین این ضعفی که بدنش تحت تاثیر قرص ها پیدا کرده حسابی
جای تعجب داره!
صدا دورتر میشه...
_با خواهش شما دکترشون اجازه دادن که فقط چند دقیقه ببینیدشون الان بهتره اجازه بدین استراحت کنه، لازم نیست هر شب اینجا باشین. خیالتون راحت
باشه ما مراقبشون هستیم.
_چشم، ممکنه چند دقیقه ی دیگه پیشش بمونم؟
_فقط چند دقیقه! لطفا سریعتر، باور کنین برای من
مسئولیت داره...
پارت75
صدای بسته شدن در و نزدیک شدن قدم های کسی
رو میشنوم که حین غرق شدن توی سکوت و خواب، زیر گوشم زمزمه میکنه:
_چقدر مظلوم بودنت دردناکه! من به بی احساسیت عادت کردم...
صدا از انتهای یه تونل طویل به گوشم میرسه:
_ زودتر خوب شو دختره جنگجو! ما
بـــــــــــایـــــــد انــتــقــام بگیریم...
********
از صدای صحبت توی اتاق آروم چشمام رو باز میکنم.
سرم رو کمی به اطراف میچرخونم. آدم های توی اتاق رو تار میبینم.
کمی طول میکشه تا دیدم واضح بشه که در اتاق باز و مهتا وارد میشه. نگاهی به سمت من میکنه، سرش رو برمیگردونه و قدمی برمیداره اما بعد چند لحظه
متعجب و شوکه به سمتم برمیگرده.
-زلال...
به سمت تخت میاد و دستم رو میگیره.
_بالاخره بیدار شدی؟ نمیگی من از نگرانی میمیرم؟
با هیجان بقیه رو صدا میزنه.
_مهندس بازرگان! پویان! هامون! زلال بیدار شد...
استاد با قدم های بلند به سمتم میاد و کنار تخت می ایسته.
_زلال؟ خوبی دخترم؟
سرم رو تکون میدم، گلوم اونقدر خشکه که نمیتونم حرف بزنم با اشاره ی دست بهش میفهمونم که آب میخوام.
_مهتا جان؟ برای زلال آب میاری؟
پویان که سمت چپ تختم ایستاده بود با خوشحالی به حرف میاد:
_دختره ی دیوونه! همه مون رو ترسوندی...
استاد نمیذاره پویان ادامه بده.
_پویان بجای این حرفا اون پیجر رو فشار بده دکتر بیاد.
پویان با خنده به سمت پیجر میره و مهتا با لبخند لیوان آب رو به لبم نزدیک میکنه. به زحمت کمی آب
میخورم، احساس میکنم راه گلوم باز میشه.
به استاد نگاه و با صدایی گرفته لب باز میکنم.
_ استاد کی برگشتید؟
با لبخند غمگینی نگاهم میکنه.
_فردای روزی که بهم خبر دادن دوباره اینطوری شدی خودم رو رسوندم.
ازش چشم میگیرم.
_شرمنده!
_این چه حرفیه؟
_ من چند وقته اینجام؟ چند روزه؟
مهتا دسته ای از موهام که از زیر کلاه بیرون اومده بود رو مرتب میکنه و جواب میده:
_ نُه روزه که اینجایی! امروز هم نهم دی ماهه...
پویان با لبخند نگاهم میکنه نگاه من اما به حلقه ی دستش دور کمر مهتاست.
به سمت سنگینی نگاهی که اذیتم میکنه برمیگردم.
رو به روم ایستاده، دست به سینه به دیوار تکیه داده و
فقط خیره نگاهم میکنه.
بدون حرف، بدون پوزخند! پر از خشم...
حتی از اون فاصله هم قفل فکش رو حس میکنم.
صدای استاد باعث میشه که ازش چشم بگیرم.
_قرارمون این نبود که اینقدر به خودت فشار بیاری!
تازه یه ماه از این پروژه گذشته، اگه اینطور پیش بری نمیذارم ادامه بدی.
_چیزی نبود استاد...
با اخم های توی هم نگاهم میکنه.
_چیزی نبود؟
_مهم الانه که حالم خوبه!
_الان آره ولی اگه...
پارت77
اونقدر این چند وقت خوابیده بودم که خواب از سرم پریده.
ساعت دو و نیم شب رو نشون میده و من در حال پرسه زدن توی اتاق بیمارستانم.
آروم به سمت پنجره میرم و باز میکنم، به محض ورود
موج سرما که از پنجره وارد اتاق میشه احساس لرز
میکنم اما به آرومی لبه ی پنجره میشینم.
تاریکی آسمون شب و سکوت شهر هماهنگی قشنگی
باهم داشتن. نور ضعیف ستاره ها رو از زیر ابرهای
تیره ایی که میرفتن و میومدن میشد دید.
به آسمون نگاه میکنم و با نفس عمیقی ریه هام رو پر
میکنم از هوای سرد و زمستون.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
● _اون مال منه...
_کدوم؟
_اون صورتیه.
_اون صورتی راه راهه یا سادهه؟
_مسخرم میکنی؟
_نه به جان آقای مخ ریاضی فیزیک! آخه ستاره هم مگه صورتی داریم؟
_بعله که داریم! ستاره ی هر کسی اون رنگیه که دوس داره...
_عه؟ اینجوریه؟ پس ستاره ی منم زرد آلبالوییه...
_ این چه آلبالوییه که زرده؟
_ آلبالوش نرسیده ست...
صدای خنده ی نخودی هر سه توی سکوت پشت بوم پیچید.
_تو دیوونه ای، میدونستی؟
_قبلا شک داشتم ولی از وقتی با شما دوتا دوست شدم یقین پیدا کردم!
صدای آهسته ای به صدا ها اضافه شد:
_دخترا؟ شما هنوز بیدارین؟
_خاله من دو ساعتی میشه که خوابیدم ولی این دوتا یـــــــــــــه بند دارن فک میزنن.
_آره جون خودت! منم که اصلا توئه زلزله رو
نمیشناسم!
_خاله به من شک داری؟
_اصــــــــــــلا! بیاین... من که میدونستم شما
امشب نمیخوابین، واستون هندونه و تخمه آوردم...
آخ که من
چـــــــــــــــــــــــــــــــــاکرتم
خاله!
_تو که میگفتی خوابیدی زلزله!
_هنوز هم خوابیدم! ولی الان دارم توی خواب حرف میزنم...
_خاله خیالت تخت! نمیذارم لب به هندونه و تخمه بزنه.
_یعنی الهی بشه استخون مار گیر کنه سرگلوتون اگه بدون من دست به اونا بزنید!
_باشه. شیطونی نکنیدا، همسایه ها خوابیدن... من که
آخر نفهمیدم این چه داستانیه که شما سه تا لج کردین امشب روی پشت بوم بخوابید.
_خاله خیالت راحت، نگران نباش! من اینجام و حواسم بهشون هست...
پارت79
_اینطوری که اونا برام تعریف کردن تو رو بعد از ده سال پیدا کردن، ولی تنها چیزی که این وسط حل
شدنی نیست نوع رفتار توئه که دقیقا برعکس چیزایی
که اونا تعریف کردن رو نشون میدی! اونا گفتن شما صمیمی بودین اما تو حتی حاضر نشدی برای چند
دقیقه تا محل اسکان همراه اونا باشی!
_مطمئن باشین جوری رفتار نمی کنم که به پروژه ضربه بخوره...
با این حرفم تموم آرامشی که توی رفتارش بود از بین میره.
_بار آخرت باشه حرفای منو جوری که خودت میخوای تفسیر میکنی.
چیزی نمیگم و استاد هم انگار متوجه اینکه علاقه ای به صحبت در این مورد ندارم میشه که تا محل اسکان
دیگه حرفی نمیزنه.
تموم اصرارم برای رفتن به محل پروژه بی نتیجه
میمونه! حتی وقتی خواستم با ماشین خودم برم
استاد با تهدید اینکه مسئولیت پروژه رو ازم میگیره
مجبورم کرد با مهتا به سوئیت مشترکمون برگردم و
خودش همراه بقیه برای نظارت رفت.
_کمک میخوای؟
بهش توجهی نمیکنم و به زحمت دستم رو که توی این چند روز زیر حمله ی سوزن های سرم و سرنگ ها
قرار گرفته بود از توی آستین پالتو در میارم و با رفتن
به اتاقم و برداشتن حوله به حموم میرم.
با یاد توصیه ی دکتر لبخند پر از تمسخری روی لبام
میشینه. چقدر به توصیه اش گوش داده بودم! از همون
بیمارستان دوباره عصبی شدن ها شروع شده بود!
جاری شدن آب گرم روی بدنم باعث میشد احساس سبکی داشته باشم.
خسته بودم! دلم خواب میخواست؛ عمیق و بدون بیداری...
بعد دوش نچندان کوتاه، به اتاقم برمیگردم و مشغول کار با لپ تاپ میشم.
از صبح مهتا چند بار قصد داشت سر صحبت رو باز
کنه که با برخورد های من پشیمون شده.
نمیدونم واقعا یادش رفته بود یا به روی خودش نمیاورد...
به ساعت لپ تاپ نگاه میکنم، نزدیک یک و نیم ظهر بود.
لپ تاپ رو کنار میذارم، لباس میپوشم. کنار در مشغول پوشیدن بوت هام میشم.
مهتا نگاهم میکنه، منتظرم حرفی بزنه و انتظارم زیاد
طول نمیکشه:
_دیگه چادر سرت نمیکنی؟
_یادم نمیاد واسه چادر گذاشتن از تو نظر گرفته باشم که حالا برداشتن چادرم بهت مربوط باشه!
تموم خشمم رو دستگیره ی در خالی میکنم و با باز
کردن در از سوئیت بیرون میزنم.
لحظه ی آخر صداش رو میشنوم:
- با این حالت کجا داری میری زلال؟
به سمت آشپزخونه بزرگ اسکان میرم و آشپزها با دیدنم سلام میکنن.
_سلام! قهوه داریم؟
_بله خانوم مهندس!
پسر جوونی که اونجا بود میره و با یه لیوان قهوه
برمیگرده.
_بفرمایید...
_ممنون!
لبخند میزنه
_حالتون خوبه؟
چه جوابی بهش میدادم؟ میتونست درکم کنه؟
پارت80
با تموم توان سعی میکنم که لبخند بزنم اما میدونم که
فقط لبام کج شده و در جواب سوالش فقط سر تکون میدم.
لیوان قهوه ی داغ رو با دو دست میگیرم و به سمت
حیاط خلوتی که پاتوق همیشگیم شده بود میرم.
چشم میبندم...
صدای رقص باد بین شاخه ها وصدای بازی موجها از دور شنیده میشد.
خودم رو عین جوجه ی سرما زده ای کنج صندلی
چوبی آلاچیق که به طور یکسره دور تا دور آلاچیق وصل بود جمع میکنم.
سرد بود! سرمای دی ماه...
دهم دی ماه...
ده دی...
خدایا کی میشه اون روزا از یادم بره؟
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
● _بیشتر... بیشترتر...
_بابا ترکیدم...
_چی چی رو ترکیدم؟ تازه شده سیزده تا! هشتاد و هفت تا دیگه مونده!
_یعنی من باید هشتاد و هفت تا بادکنک دیگه رو باد کنم؟
_نه هشتاد و هفت تا بادکنک دیگه میان تو رو باد میکنن!
_خیلی بی ادبی...
_چقدر غر میزنی تو!! با اون ناخونات تنها کاری که میتونی بدون آسیب رسوندن به بقیه انجام بدی
بادکنک باد کردنه که اونم از هر پنج تا بادکنکی که
باد میکنی چهار تا و نصفی رو میترکونی!
_میگم یه دفعه الان برنگرده؟
_نه بابا... فرستادمش اون سر شهر دنبال نخود سیاه،
هرچند اون الان دنبال نخود صورتیه...
زن با فنجون های لبالب از چای، از آشپزخونه بیرون و به سمت دخترها اومد.
_کیا رو دعوت کردین؟ چند نفر شدین عزیزم؟
_همونطور که گفتین بچه های کلاس و دوستامون خاله!
تقریبا پنجاه نفری میشیم!
_پس اونا کی میان؟
_دقــــیقا راس ساعت چهار!
_مطمئنی آن تایم هستن؟
_آره بابـــــــا... تهدیدشون کردم هرکی سر موقع نیاد باید کیک تولد رو با آب کله پاچه بخوره!
-اَیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ی! چندش...
_به این میگن ابتکار!
_باشه بابا خانوم ابتکار!
_حالا دعوا نکنین! بچه ام رو کجا فرستادی زلزله؟
_نگران نباش خاله! بهش گفتم اون سر شهر عکس یه گوسفند با موهای طلایی خرمایی و چشمای سبز
عسلی زدن برای مدرس کنکور! مشتاق شده رفته ببینه جریان چیه!
_وا...؟!؟! گوسفند مدرس کنکور؟ این دختر هنوز اینقدر بچه ست که با این حرفا گول میخوره؟! ای خدا...
و به آشپزخونه رفت! با رفتن زن پچ پچ ها شروع شد.
_پیس پیس... قضیه گوسفند چیه؟ با چه بهونه ایی فرستادیش بیرون؟
پارت81
_هیچی! بهش گفتم عکس پویان رو اون سر شهر زدن
برای مدرس ریاضی فیزیک کنکور، از اونجایی که خیلی به من اعتماد داره رفته ببینه راست میگم یا دروغ!!!
_ای وای! میدونی وقتی بفهمه بهش دروغ گفتی چیکار میکنه؟
_آره! با عصبانیت میاد خونه که بهم زنگ بزنه ولی تا در رو باز کنه ما میریزیم سرش و میگیم تولدت مبارک...
بعدش تا بخواد به خودش بیاد آهنگ میذاریم و میرقصیم...
بازم تا بخواد کاری کنه کیک رو میاریم دوباره میرقصیم...
باز تا خواست کاری کنه شمع ها رو روشن میکنیم و میرقصیم...
باز هم تا بخواد یادش بیاد میگیم شمع رو فوت کنه و میرقصیم...
تا شمع رو فوت کرد چاقو رو میاریم و میرقصیم..
بخواد کاری کنه میگیم کیک رو ببر و میرقصیم...
کیک و که برید همه میریزیم سرش ماچ و بوسه و باز همچنان میرقصیم...
دوباره تا خواست یادش بیاد میگیم کیک رو تقسیم کنه و میرقصیم...
بعدش میگیم کیک بخوریم دوباره میرقصیم...
بعدم تا خواست کاری کنه کادو ها رو میاریم و دوباره میرقصیم...
دست به کمر و کلافه نگاهش کرد.
-بعدش چی؟
_تا بعد اون خدا کریمه! ولی خب،
میــــــــــــــرقصیــــــــــــم ها...
_واسه تموم زندگیت اینجوری برنامه میچینی؟
_اگر بخوام برقصم آره...
_واقعا که دیونه ای!!
-وا... مگه رقصیدن بَده؟!؟! خو اصلا میخوای نرقصیم؟●
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد