336 عضو
پارت 144
مهتایی که نمیدونست چقدر دوستش دارم...
مهتایی نمیفهمید چقدر با خودم جنگیدم تا خیانتش
رو باور نکنم.
مهتایی که داشت تصویر فرشته ی پاک تصورات منو
عوض میکرد...
مهتایی که عوض شده بود... یا شاید هم عوضی شده
بود... ●
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
با صدای بهراد از آخرین خاطره های زمان با هم
بودنمون دست میکشم.
-اون قرص هایی که میخوری چیه؟
- قرص!
-میخوای درست حرف بزنی تا اگه یه بار دیگه توی
اون وضعیت افتادی روی دستم بدونم چه غلطی باید
بکنم؟
داشت بهم یاداوری میکرد... اون شبی رو که توی راه
برگشت دچار حمله شده بودم و اون با بدبختی من رو
به یکی از بیمارستان های که توی مسیر قرار داشت
رسوند.
نمیدونست! توی ده سال گذشته وقتی با یادآوری اون
روزهای مزخرف دچار حمله میشدم هیچکس رو
نداشتم که حتی نگرانم بشه....
از بعد اون شب بیشتر از همیشه مرده بودم. یه مرده
ی متحرک...
غذام شده بود سرم هایی که بهم میزدن. حتی بحث
های گاه و بیگاه بهراد و هامون هم نمیتونست من رو از
دنیای ساکت و نمور خودم بیرون بکشه و هوشیار کنه.
توی دنیای خودم بودم، خودم بودم و خودم... خودم بودم
کنج آلاچیق! خودم بودم و همین صخره ایی کهپناهگاه هر غروبم بود. جایی که وقتی همه دنبالم
میگشتن بدون صدایی نشسته بودم کنج تنهایی هام.
انگار تنها کسی که میدونست کجام بهراد بود که
میومد و بهم سر میزد.
چشمام به دریا بود و خودم جای دیگه. جایی بین مرز
خوشبختی و نابودی همه چیز...??»※نه
اینکه فکر کنی توی فکر مرگم؛توان زندگی
کردن ندارم... ※«?
ـ آقا؟خانم؟
هردو به سمت صدا برمیگردیم یکی از کاگرها بود که
به سمتمون میومد.
- به به! آقا مهدی، چشمت روشن...
مهدی با لبخندی ساده و شادی به سمتمون میاد و با
لبخند عمیقی جعبه ی شیرینی رو به سمتمون
میگیره.
- ممنون، بفرمایید آقا! دهنتون رو شیرین کنین...
بهراد با لبخند از توی جعبه یکی از شیرینی ها رو
برمیداره.
پارت147
صدای خنده ی سرحال استاد باعث میشه حس کنم
دلم براش تنگ شده. حتی برای داد زدن های سرکلاس...
- حواست بهش باشه، اون یه دنده و لجبازه، تو باهاش
لجبازی نکن. دیگه سفارش نمیکنم، میدونی که! به
اندازه ی دختر نداشته ام دوستش دارم.
سر بالا میاره و لبخند روی لباش حالتی صمیمانه میگیره.
- چشم! مراقبش هستم.
- میدونم، تو که هستی خیالم راحته، صدای دریا میاد!
-بله... اومدم قدم بزنم گفتم یه زنگ هم به شما بزنم،
دیشب نشد درست صحبت کنیم.
_آره! خوب شد که زنگ زدی!
با اشاره بهم میگه که با دقت گوش کنم و ادامه میده:
- گفتین هامون بهتون زنگ زده بود؟
- آره زنگ زده بود و یه چیزایی میگفت! میگفت تو میخوای همه چیز رو خراب کنی، تو اون بهراد قبلی
نیستی و هرکاری از دستت برمیاد و از این چرت و پرت ها که من چیزی ازش نفهمیدم.
احساس رضایت از ترس هامون رو توی چشمای
سیاهش میبینم. صدای استاد باعث میشه زیاد درگیر آشنا بودن چشماش نشم.
_گوش کن بهراد! تو و هامون و پویان پسر دوستای صمیمی من هستین از وقتی بچه قنداقی بودین
میشناسمتون، اینکه تو رو بیشتر از اون دوتا دوست دارم چیزی نیست که ندونی! نمیدونم بین تو و هامون
چی گذشته، چی شده که به این روز افتادین اما میدونم اون هامون مغرور وقتی به من زنگ زده و ازم
کمک خواسته یعنی چقدر ترسیده! از چی نمیدونم ، فقط خواستم بگم چیزی که هامون رو ترسونده نمیتونه یه برداشت اشتباه باشه من نیومدم وسط که
واسطه بشم و بگم بشین همون هامون و بهراد قبلی،
اما زنگ زدم بگم من از تو انتظار بیشتری نسبت به اونا دارم اونقدر بیشتر که حتی قبل اینکه تو و زلال
بخواین انتخاب کنین با هم باشین، با وجود آشنایی هامون و پویان و مهتا، از تو خواستم حواست بهش باشه.
پارت148
_چشم مهندس...
استاد آروم ادامه میده:
- هنوز یادمه قبلا بهم میگفتی عمو ابراهیم، مهندس ستوده!
لبخند سردی روی لبای بهراد میشینه، یه لبخند عین چای سردی که خیلی وقته روی میز جامونده و کسی بهش سر نزده! تلخ...
-من برم، داره شب میشه.
-مراقب خودت و زلال باش.
-چشم...
با خداحافظی منتظر نگاهم میکنه.
دلم نمیخواد توی چشماش نگاه کنم! چشماش یه حس عجیبی بهم میده، حسی مثل چشمای هامون، مثل یه خاطره که
گم شده...
- حالا چی؟
*/*/*/* */*/*/**/*/*/* */*/*/*
زیپ بوتم رو بالا میکشم و صاف می ایستم.
دسته ای از موهای لختم که بخاطر پایین بودن سرم توی صورتم ریخته رو به پشت گوشم رونه و شالم رو مرتب میکنم.
با برداشتن کلیدم از سوئیت بیرون
میرم.
همین که چند قدم برمیدارم در سوئیت کناری باز میشه و همسر یکی از مهندس ها به همراه پسر کوچیکی بیرون میان که با دیدن من جا میخوره.
-سلام خانم مهندس خوبین؟
-سلام ممنون!
زن دست پسر بچه ای که برای فرار از دست مادر و رفتن به سوئیت روبرویی تلاش میکرد رو محکم نگه میداره.
- شرمنده خانوم مهندس! صبح تا شب که با سر و صدای پروژه درگیرین شب ها که بعید میدونم از دست سر و صدای این بچه ها بتونین درست استراحت کنین.
- نه! من که سر و صدایی نمیشنوم. اذیتشون نکنین.
صدای در میاد و زن با نگاه به پشت سرم سریع سلام میکنه.
پسر بچه بی طاقت دست مادرش رو میکشه.
-مامان بریم دیگه، پارسا منتظره...
- با اجازه...
پارت149
با عجله به واحد روبروی میرن.
با کنجکاوی اینکه کی پشت سرم قرار داره برمیگردم که بوی عطری مثل بوی جنگل های بارون خورده ی محوطه ی پروژه توی
بینی ام میپیچه و دستی دور کمرم قرار میگیره.
شوکه از وضعیتی که شاید توی یک ثانیه پیش اومده سر بالا میارم و به چشمای براق مشکی نگاه میکنم.
لبخند میزنه!حتی نفهمیدم کی اینقدر بهم نزدیک شده که با یه چرخیدن ساده توی آغوشش قرار گرفتم.
- شال و کلاه کردی! جایی میخوای بری؟
همین که میخوام خودم رو از آغوشش
بیرون بکشم در سوئیت مشترکشون باز میشه و هامون عصبی و پریشون بیرون میاد.
- بهراد اگه فکر کردی که ...
با دیدن من و بهراد توی اون حالت ساکت میشه.
خشکش میزنه و ناباور نگاه میکنه...
به من...
به بهراد...
به دست بهراد دور کمر من...
به فاصله ی کم صورت ها...
فقط نگاه میکنه و در آخر با پوزخندی رو به هر دومون بدون حرفی به سوئیت برمیگرده و در رو با تموم قدرت میبنده.
احساس میکنم کل ساختمون مجتمع با این حرکتش میلرزه...
اما بهراد دستش رو از کمرم جدا و توی چشمام نگاه میکنه.
_نگفتی کجا میخوای بری؟
اونقدر نسبت به هامون و اتفاق چند ثانیه پیش بی تفاوته که احساس میکنم تموم این ها توی ذهن من اتفاق افتاده.
ازش فاصله میگیرم و در حالی که احساس میکنم عضلات کمرم هنوز بخاطر لمس
دستش منقبضه جواب میدم.
- باید واسه کارام بهت جواب بدم؟
چشماش میخنده اما خودش نه!
- نه! اما احساس کردم احتمالا باید مقصدمون مشترک باشه، میخوای بری عیادت خانم مهدی و دیدن بچه اش؟
فقط نگاهش میکنم و بخاطر درست بودن حدسش سر تکون میدم.
- خب پس، میخوای با هم بریم که دوتا ماشین نبریم؟
_فرقی نداره، من میخوام با ماشین خودم بیام....
با دست به مسیر اشاره میکنه و جواب میده:
- باشه، پس من ماشین نمیارم.
به پارکینگ میریم و با هم از اسکان خارج میشیم.
شیشه رو پایین میارم و نفس میکشم. هوای سرد حالم رو کمی عوض میکنه. به شهر که میرسیم صدای بهراد
باعث میشه به خودم بیام.
- لطفا کنار گل فروشی دور میدون نگهدار...
- چرا؟
- میخوای دست خالی بریم؟
پارت150
از بی فکری خودم شاکی میشم.
ماشین رو جایی که بهراد گفت پارک میکنم، با برداشتن کیفم همراهش از
ماشین پیاده میشم و به گل فروشی میریم. دوست دارم گل ها رو انتخاب کنم اما فرصت برای اینکار نیست و
به انتخاب یکی از سبدهای گل از قبل آماده شده اکتفا میکنیم اما من دلم همچنان پی دسته نرگس های توی تنگ بزرگ و شیشه ای می مونه.
اصرار میکنم که من حساب کنم بهراد هم قبول میکنه، کارت رو بهش میدم و خودم به ماشین برمیگردم.
زیاد طول نمیکشه که با سبد گل برمیگرده، گل رو روی صندلی عقب جابجا میکنه و سوار میشه.
کارت رو به سمتم میگیره و همین که دست جلو میبرم تا کارتم رو بگیرم دسته ای پر شاخه نرگس رو هم به سمتم میگیره.
_اینم واسه یه دختر خوبه که چند وقته بدون لجبازی با من غذاش رو میخوره.
چشماش رو باریک میکنه و ادامه میده:
_هرچند که دو سه باری دیدم بیشتر غذاش رو ریخته واسه پرنده ها، اما خب... همین که یه کوچولو هم خورده قبوله!
عطر نرگس ریه هام رو پر میکنه و من احساس میکنم لبام میل به کشیده شدن دارن و بی اراده زمزمه میکنم:
- دوستش دارم...
_کدومش قشنگ تره؟
به سه تا پلاک ظریف جلوم نگاه میکنم که روی هر سه سوره ای از قرآن نوشته شده. باید حدس میزدم وقتی
خیلی راحت گذاشت من گل رو حساب کنم حتما چیزی توی سرشه.
کمی به پلاک ها نگاه میکنم و بالاخره پلاک کوچیکی که با ظرافت تمام سوره های چهار قل رو نوشته بود رو انتخاب میکنم، اونقدر ظریف کار شده که کل آیه ها روی
"قل" کشیده ی اول سوره نوشته شده بود.
زنجیر ظریفی هم برای پلاک انتخاب میکنم. بعد خرید هدیه به سمت خونه ی مهدی و گلنار به راه می افتیم.
به موجودی که هم اسم من بود نگاه میکنم. شبیه تربچه بود، گرد و قرمز! آروم خوابیده بود و هر از گاهی آروم توی گلو نق میزد.
مهدی سینی چای رو مقابلم میگیره.
پارت151
_بفرمایید خانوم! خیلی خوش اومدین.
با تشکر زیر لبی چای رو برمیدارم و به گلنار نگاه میکنم که با عشق به بچه اش نگاه میکرد.
- خوش قدم باشه...
گلنار آروم و ملیح لبخند میزنه.
-ممنون، ان شاالله یه روزی خودتون مادر بشین.
منم مثل گلنار خیره شدم به اون موجود کوچیک قرمز که به زور چشماش رو باز کرد. زیر هجوم نور لامپ چشماش رو بست و صورتش رو مچاله کرد تا اینکه
بعد چند دقیقه تونست چشماش رو کمی باز کنه.
چشماش مثل آینه بود همه چی رو میشد از توی اون دوتا تیله شیشه ایی دید...
مهدی وقتی متوجه بیدار شدن زلال میشه به سمتمون میاد و اونو با تشک کوچیک زیرش توی بغل
میگیره و به سمت بهراد میبره.
- میبینین آقا چقدر اسم دخترم به چشماش میاد؟
بهراد میخنده و با احتیاط زلال رو از دست مهدی میگیره.
انگار که ظریف ترین کریستال دنیا رو توی
دستاش گرفته باشه...
همونطوری که توی چشماش نگاه میکنه عین آدم های مسخ شده جواب میده:
_فکر کنم این خاصیت اسم "زلال" باشه، روی چشم های صاحبش اثر میذاره...
کیفم رو باز میکنم و جعبه ی کوچیکی که بهراد سپرده بود من به گلنار بدم رو در میارم.
- یه چشم روشنی ناقابله، از طرف مهندس ستوده...
بهراد جمله ام رو ادامه میده:
-البته از طرف من و مهندس موحد.
گلنار دستم رو میگیره و خجالت زده جواب میده:
_ای وای شما رو بخدا شرمنده مون نکنین! این کارا چیه؟
به گل اشاره میکنه و ادامه میده:
- گل به این بزرگی بس نبود؟! میخواین ما رو شرمنده کنین؟
بهراد لبخند میزنه! حتی لبخند زدنش هم جدی و با ابهته.
- این چه حرفیه خانوم امیری؟ ما رو در حد خواهر برادرتون نمیدونید؟
- اختیار دارید آقا...
پارت153
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•
●- زلال؟
در اتاق باز و مامان وارد شد. با دیدن من که گوشه ی اتاق کز کرده نشسته بودم، باز بغض و نگرانی توی صداش پیچید:
- چرا میلرزی؟ چرا عین موش آب کشیده شدی؟
زلال؟ باز رفتی زیر بارون؟
حتی نگاهش هم نکردم، دلم نمیخواست کسی پیشم باشه.
مامان با اصرار تکرار کرد:
_زلال حالت خوبه؟
بالاخره سرم رو بلند و به مامان نگاه کردم که قبل اینکه پلک بزنه اشک روی گونه اش سر خورد.
- زلال مادر! غصه نخور... درست میشه! همیشگی که نیست...
وقتی جوابی نشنید دستش رو توی کیف برد و کاغذی به سمتم گرفت:
- بیا این نامه برای توئه! اشرف خانوم همسایه ی قبلی گفت دیروز غروب یه پسر بچه چهارده پونزده ساله
آورده، چون ما نبودیم اشرف خانوم ازش گرفته امروز که رفته بودم بهشون سر بزنم اینو داد بهم...
نامه رو کنارم روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
از وقتی نامه رو دیده بودم بدون اینکه بدونم توش
چیه و از طرف کیه قلبم درد گرفته بود...
دست دراز کردم و نامه رو برداشتم.
پشت پاکت با دست خط آیسا نوشته شده بود:
-برای خواهرم زلال...
آیسایی که از دیروز جواب تماس ها و پیام هام رو نمیداد.
دستام شروع به لرزیدن کرد! به زحمت تونستم پاکت رو باز کنم...
چند تا کاغذی که از توی پاکت بود رو در آوردم بوی عطر شیرینش توی بینیم پیچید.
ناخودآگاه با حس عطرش لبام به حالت لبخند کج شد.
چشمام رو به دست خط قشنگش دوختم...
آخ آیسای من... آخ ماه من...
پارت154
کاغذ تا خورده رو باز کردم و چشم چرخوندم روی دست خطش...
- به نام خدایی که تو رو آفرید...
سلام زلال من
سلام زلزله ی من
سلام همیشه خندون من
سلام خواهر مغرور من
سلام آجی کوچیکه ی شیطون من
سلام مهربون من
سلام همدم هر دم من
سلام بهترین دوست من
سلام همه دلخوشی من
آخ که زلال میخوام به تموم اسم هایی که توی ذهنم از تو دارم سلام کنم.
تحمل کن آجی، میخوام یه دل سیر سلامت کنم، آخه آخرین سلاممه آجی...
آخرین باریه که دارم چشمای شیطونت رو تصور میکنم، اون لبای پر لبخندت رو!
زلال دعوام نکنی ها... اما نتونستم، نتونستم تحمل کنم...
نه زدن قید پویان و نه زدن قید مهتا برام امکان نداشت و اما تونستم قید خودم رو بزنم...
زلال آخ که چقدر اسمت بهت میاد، به اون چشمات...
ببخش که پیشت نموندم!
ببخش آجی که بلد نبودم بد باشم.
ببخش آجی که نمیتونستم بخاطر خودخواهیم جلوی خوشبختی خواهرم رو بگیرم.
ببخش آجی آخه ترسیدم نتونم برای عشقم و خواهرم آرزوی خوشبختی کنم.
آجی بد نبودم ولی نمیدونم چرا اینطوری شد...
نفهمیدم چرا همه چیز به هم خورد! قرارمون این نبود اما شد...
زلال! مهتا... هیچی! اصلا ولش کن. شاید من دارم اشتباه میکنم یعنی حتما من دارم اشتباه میکنم وگرنه مهتا که اینطوری نبود...
مگه یادش رفته که با هم خواهریم؟ مگه یادش رفته با هم رفیقیم؟
پارت155
چی باعث شد همه چیز رو فراموش کنه؟ چشم ببنده به خاطراتمون؟
پویان باعثش بود؟
آخه پویان چرا زلال؟
اون که میدونست مهتا خواهرمه! من که بهش گفته بودم شما تنها دوستام هستین! پس اون چرا همه چیز یادش رفت؟
یعنی طعم لبای مهتا براش فراموشی آورده؟
آخ زلال قلبم داره آتیش میگیره، ببخش اگه نامه ام خیسه اشکه...
آجی گریه نمیکنم اما اشکام خودشون
بی اراده میریزن.
زلال دارم میرم با اینکه اخرین تصویر پویان توی ذهنم وقتیه که به من گفت حوصله ام رو نداره چون داشت طعم لبای خواهرم رو
میچشید...
این چند وقت که مهتا جواب پیام ها و تماس های ما رو دیر به دیر میداد داشت با عشقم حرف میزد...
زلال من از مرگ میترسم اما بیشتر از مرگ از خراب شدن تصویر مهتا و پویان توی ذهنم میترسم!
زلال امروز وقتی پویان و مهتا رو دیدیم فقط آرزوی مرگ کردم که بودنم مانع کنار هم بودن اوناست.
دارم میرم آخه اونقدر دل ندارم یکی رو کنار پویان ببینم و زنده بمونم، نه میتونم خودم رو مانع خوشبختی خواهرم ببینم...
زلال نذار مامانم زیاد ناراحتی کنه، حواست باشه بابام گریه نکنه ها... من طاقت دیدن
اشکای بابام رو ندارم اینجوری بیشتر عذاب میکشم!
به مهتا و پویان هم بگو آیسا گفت خیلی دوستتون دارم، نذار چشمای زیتونی و خوشگل آجی بزرگمون اشکی بشه. نذار توی چشمای دو رنگ عشقم غم بشینه.
اما زلال...
این وسط تو برام گریه کن!
برای دلم، برای تنهاییم، برای احساسم و عشقی که داشتم، برای آرزوهایی که میخوام همراه خودم به گور
میبرم، برای قرارهایی که گذاشتیم و نشد. برای مامان
آریان... برای یه ماه که کمر خودش و احساسش بدجور شکسته...
برای منی که فکر میکردم خواهرتم اما بعد چهار سال فهمیدم هیچی ازت نمیدونم حتی آدرس خونتون رو!
آدرست رو با کلی اصرار از متصدی کتابخونه گرفتم.
برای من گریه کن که اونقدر برات خواهر نبودم تا حرفات رو بهم بگی، که حتی توی این چند سال با
اینکه خیلی وقتا توی چشمات غم موج میزد اونقدر بی عرضه بودم که نتونستم کاری کنم تا باهام درد دل کنی.
پارت156
زلال بین نمازات برام دعا کن، به خدا بگو که چاره ی دیگه ایی نداشتم...
به خدا بگو خواهرای خوبی بودیم اما نشد که بیشتر باشیم...
به مامان و بابام بگو شرمنده ام اگه براشون دختر بدی بودم...
به خودت میگم اندازه ی تموم خندهایی که باعثش بودی، به اندازه ی تموم احساس خوشبختی که کنارت داشتم دوستت دارم.
زلال! داره رعد و برق میزنه اما برای اولین بار نمیترسم...
خدا میدونه چقـــــدر دلم برای صدات و لالایی هایی که برام از پشت گوشی میخوندی تا از رعد و برق نترسم و بخوابم تنگ میشه.
داره بارون میباره ای کاش بودی و مثل همیشه میرفتیم زیر بارون، میدوییدیم، میخندیدیم، جیغ
میزدیم و وقتی خالی شدیم مینشستیم زیر بارون و برای من گریه میکردیم. برای خودمون! برای
خواهریمون! برای سرنوشت من! برای چشمای تو! برای عوض شدن مهتا!
آجی باید خداحافظی کنم، دیدارمون به قیامت...
خداحافظ...
ناباور نامه رو دوباره خوندم. دوباره و دوباره و دوباره...
تا روشن شدن هوا چشم از نامه برنداشتم. وقتی هوا روشن شد، وقتی مامان و بابا رفتن سرکار لباس
پوشیدم و از خونه زدم بیرون...
به سمت خونه ی آیسا راه افتادم تا نامه رو پرت کنم توی صورتش، تا بخاطر حرفاش بزنم توی دهنش!
اما وقتی رسیدم، بنرهای مشکی تسلیت خورد توی صورتم، تاج های گل جلوی در و ربان مشکی گوشه ی
اعلامیه ای که اسم آیسا روش نوشته شده بود زد توی دهنم...
قلبم تیر میکشید...
به صحبت همسایه ها که جلوی در آپارتمان ایستاده بودن گوش دادم:
- نمیدونم والا... پریروز بود، دم دم های شب که یک دفعه از خونه ی مریم خانوم اینا صدای جیغ اومد همه
رفتیم ببینیم چه خبره که دیدیم دختر مریم خانوم غرق توی خون خودش توی وان حموم مرده بود.
- چی شده بود؟
- توی وان با تیغ شاهرگ دستش رو زده بود، تا مریم خانوم از آموزشگاه برگرده دختره میمیره.
سرم گیج رفت... دنیا دور سرم میچرخید و همه جا سیاه میشد داشتم میافتادم به درخت پشت سرم تکیه دادم تا پخش زمین نشم.
به زور روی پاهام ایستادم و مقاومت کردم. آیسا رفته بود اما من باید میموندم!
پارت157
_پس چرا امروز بردن دفنش کنن؟
- آخه چون خودکشی کرده بوده، پزشکی قانونی اجازه دفن رو نمیداد...
- شما چرا نرفتین؟
- بچه ها ماشین رو بردن بیرون تا چند ساعت دیگه برمیگردن، منم که با این پا درد نمیتونم با تاکسی تا
امامزاده (...)برم، منتظرم تا بچه ها بیان من رو برای مراسم ببرن...
دیگه نتونستم بمونم... با تمام توانم دوییدم سمت جاده و برای اولین تاکسی که نزدیک شد دست تکون دادم و سوار شدم.
نمیفهمیدم!!!! هیـــــــــــــــچی
نمیفهمیدم...
کنار امامزاده با اشاره گفتم نگه داره، قبل اینکه راننده
تاکسی رو نگه داره پول توی دستم رو پرت کردم روی داشبورد و از ماشین پیاده شدم.
ضربان قلبم غیر قابل کنترل بود، صدای قلبم رو توی گوشام میشنیدم.
هیچ چیز نمیدیدم جز گلدسته ی امام زاده که تقریبا یک کیلومتر با من فاصله داشت و من فقط خیره به گلدسته ها با تموم توانم میدوییدم...
میدوییدم تا برم و بخاطر این شوخی مسخره سر همه جیغ بزنم!
گوشام هیچی جز صدای نفس های منقطع و ضربان قلبم رو نمیشنید!
نمیدونم چرا هرچی میدوییدم امامزاده ازم دور تر میشد، چرا گلدسته ها عقب تر میرفتن؟!
چرا من نفس نمیکشیدم؟! چرا انگار روی هوا میدوییدم؟!
نمیدونم اون روز فاصله ی ده دقیقه ایی جاده ی اصلی تا امامزاده رو چند ساعت دوییدم!
نمیدونم اون یک کیلومتر رو چند کیلومتر دوییدم تا به امامزاده رسیدم!
وارد محوطه ی سرسبز امامزاده که شدم خشک شدم،
باید کجا میرفتم؟ کدوم سمت؟!
چند باری با آیسا که دلش گرفته بود به امامزاده اومده بودیم، یادم بود که آیسا هر بار قسمتی رو نشون
میداد و میگفت پدر و مادرش اونجا قبر خریدن!
میخواستم به اون سمت برم اما ترس داشت خفه ام میکرد که نکنه این ها راست باشه!
به زانو افتادم.
پارت158
لبام خشک بود و توان کاری رو نداشتم، زبونم بند اومده بود از این شوخی مسخره...
اونقدر احساس پوچی داشتم که حتی نمیتونستم گریه کنم!
مردم نگاهم میکردن و من اونقدر بی جون بودم که ایستادن روی پاهام برام سخت بود و باد چادرم رو به صورتم میزد.
نمیدونم چرا هیچ صدایی جز صدای باد رو نمیشنیدم!
با زاری با تموم پوچی، با تموم ضعف به گلدسته ی فیروزه ایی رنگ نگاه کردم
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــدا! میدید؟ میشنید؟
پس... پس چرا کاری نمیکرد؟
از روی زمین بلند شدم و با پاهایی که میلی به همکاری نداشتن شروع کردم به دوییدن! دوییدم تا پرده بردارم از این نمایش بی مزه...
توی قسمتی که آیسا نشون داده بود از کنار چند جمعی که مشغول تشیع جنازه بودن با ترس گذشتم
اما وقتی عکس ها رو میدیدم نفس راحتی میکشیدم.
دیگه داشتم باور میکردم این چیزی جز یه بازی مسخره نبود!
پاهای سستم دیگه یاری نمیکرد! نفس های بریده ام رو به زور وارد ریه هام میکردم تا بتونم ادامه بدم!
بدنم داشت به سختی مقاومت میکرد تا روی زمین نیوفتم، داشتم مقاومت میکردم.
مقاومت میکردم تا تسلیم نشم! تا باور نکنم...
چشمام سیاهی میرفت و توان نفس کشیدن هم نداشتم!
داشتم باور میکردم که این دروغ مسخره فقط یکی از بازی های بیمزه ی آیسا باشه...
به درخت بید کنارم چنگ زدم تا هوا وارد ریه هام
بشه اما با صدایی که شنیدم خشکم زد:
_آیــســــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــا مادرت بمیره...
صدای خاله مریم بود، شک نداشتم...
چشم دوختم به جمع سیاه پوشی که دور یه تابوت رو گرفته بودن و به سمت پیرمردی که قبری رو تازه کنده بود
اومدن. مردهایی زیر دست بابای آیسا که فقط چند بار
دیده بودمش رو گرفته بودن.
صدای شیون های خاله مریم بین صدای مردم به گوشم میرسید.
خانوم ها از روی زمین بلندش میکردن اما اون دوباره روی زمین میوفتاد و آیسا رو صدا میزد!
دردونه اش رو صدا میزد و شیون میکرد...
آیسا رو صدا میکرد و به صورتش چنگ میزد...
ماه احساساتی منو صدا میزد و خاک روی سر خودش میریخت...
نمیخواستم و نمیتونستم این چیزی که جلوی چشمام بود و میدیدم رو باور کنم!
آخه دروغ بود...
آخه آیسا از مرگ میترسید...
آخه مهتا مثل یه فرشته ی پاک بود...
آخه پویان عاشق مهتا بود!
آخه من زنده بودم!
آخه قرارمون این نبود!
پیش چشمای من خاله مریم از حال رفت و من نگاه کردم!
جلوی چشمام ماه من رو به خاک سرد سپردن...
خاطراتمون...
من، آیسا، مهتا
جیغ، خنده، کلی خواهرانه
پویان، هامون، عشق، خیانت
گریه، اشک، شیون
من حتی نتونستم برای خودم،
پارت159
برای آیسا، برای خواهریمون، برای قرارمون یا حتی برای سرنوشتمون گریه کنم!
برای آیسایی که جلوی چشمام توی کفن سفیدی به چاله ای سرد و تنگ و تاریک سپردن...
برای تنهایی خودم که کسی نبود پاهای خشکم رو
حرکت بده تا خواهرم رو برای آخرین بار توی بغلم بگیرم!
بغلش کنم و گریه کنم...
به خاطر تموم حرفایی که نزدم، بخاطر مردنم، بخاطر غرور خرد شده ام، واسه زلالی که مرد اما کسی دفنش
نکرد، واسه سرنوشتم، واسه اینطور خداحافظی کردن با خواهر احساساتیم...
ضجه بزنم بخاطر صورت مهتابی آیسا، بخاطر چشمای
مظلومش، فریاد بزنم... اونقدر که خالی بشم و با خیال راحت همونجا کنار آیسا منو به خاک بسپارن.
باید آیسا ام رو به کی میسپردم؟ ماهم رو به کی میسپردم؟ به خاک سرد؟ به عشق؟ به جدایی؟ به
دلتنگی؟به فردایی که دیگه آیسا توش نیست؟
خدایا چه صبری توی من دیدی؟
آیسا توکه فهمیده بودی چقدر غم دارم پس چطور دلت اومد منو تنها بذاری؟
آخ آیسا... چقدر دلم میخواد برات تولد بگیرم! تولدی که توش من باشم و تو و مهتا! با همون حسی که سه
تایی برای هم یه دنیا بودیم، بدون حضور کسی دیگه!
سعی میکردم سنگینی نفسام رو با چنگ زدن به تنه ی درخت کمتر کنم!
مقاومت بدن سستم نسبت به خاک هایی که مشت به مشت روی جسم ظریف خواهرم ریخته میشد کمتر
میشد و هق هقی که توی گلو بغض شد و همونجا موند...
چطور باید با آیسایی که باهاش کلی حرف داشتم خداحافظی میکردم؟
چطور آیسا میخواست عشقش رو برای آخرین بار به
خدا بسپره وقتی عشقش سر خاکش نبود؟
چطور میخواست دل بکنه وقتی کسایی که بخاطرشون دل کنده بود اونجا نبودن؟
پارت160
برای مهتایی که بخاطرش از جونش گذشت اما اون حتی خبر نداشت آیسا برای همیشه رفته؟
آی خدا چقدر آیسا مظلوم بود...
آخ خدا چقدر من غریب بودم که حتی یک نفر زیر دستای منی که روی خاک افتادم رو نگرفت!
حتی کسی منو ندید...
منی که اشکی نداشتم برای خواهرم بریزم!
منی که برای آخرین بارهم خواهرم رو نتونستم ببینم!
منی که اونقدر بد مُردم که کسی نفهمید! اونقدر که کسی دفنم نکرد، اونقدر که حتی یک نفر هم برام گریه هم نکرد...
من بودم و خواهری که دیگه زیر کلی خاک سرد خوابیده بود!
درست وقتی خاک آخر رو جلوی چشمای من ریختن
رعد برق و بارون شروع شد و جمعیت به مسجد امامزاده رفتن.
بارون بی وقفه و وحشیانه میبارید و منی که تنها و شکسته روی زمین افتاده بودم رو
بیرحمانه خیس میکرد!
با زاری، با بغضی که بدجوری جلوی نفسم رو گرفته بود، با چشمایی که میسوخت اما اشکی برای ریختن
نداشت خودم رو به بالا سر قبرش رسوندم. کنار چاله ایی که جلوی چشمام با بدن ظریف خواهرم و
خاک های سرد پر شده بود رسیدم! چشمام به فلزمشکی رنگ کوچیکی بود که اسم قشنگش رو با رنگ سفید نشون میداد!
آیسا ابایی
رعد برق برای چندمین بار وحشیانه به سکوت آرامستان امامزاده حمله کرد. صداش رو شنیدم... مثل
همیشه که وقتی از رعد برق میترسید صدام میکرد!
روی خاکی که ماه من زیرش بود دست کشیدم...
میدونستم میترسه! همه میدونستن آیسا از رعد و برق
میترسه اما چرا هیچکس کنارش نموند؟!؟
رعد برق بعدی بلند تر بود...
آیسای من میخواست بخوابه، آروم و برای همیشه
بخوابه، اما از رعد برق میترسید!
با دستای بی جونم پارچه ی مشکی رو نوازش کردم!
لال بودم و میخواستم لالایی بخونم...
پارت161
چشم بستم و توی ذهنم همون لالایی همیشگی رو براش خوندم:
لالا لالا لالا...
لالا لالا لالا...
لالا لالا گل لاله...
عزیز من الان خوابه...
لالا لالاگل پونه..
نری جایی دلم خونه...
لالا لالا بخواب آروم...
سر بذار تو به رو زانوم...
لالا لالا گل فندوق...
غمو بذار توی صندوق...
لالا لالا خدا پاکه...
نبینم چشمات نمناکه...
لالا لالا خدا زیباست...
غم و شادی واسه دنیاست...
لالا لالا خدامون مهربونه...
سرنوشتامون دست اونه...
لالا لالا لالا...
لالایی خوندم، اون خوابید و من پر از بغض شدم؛ هر دومون برای همیشه...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•
_زلال؟
بهش نگاه میکنم. چرا اینقدر خیس بود؟
- بیا برو توی ماشین، از لباسات آب میچکه، مریض میشی!
به خودم نگاه میکنم! پالتوم اونقدر خیسه که وزنش دو برابر شده و از شال روی سرم هم قطره قطره آب میریزه!
بی حرفی به سمت ماشین میرم و سوار میشم.
اون هم بعد سوار شدن خم میشه و کتش رو که روی
صندلی های عقب انداخته بود رو برمیداره و به دستم میده.
-بگیر این رو پوش...
درجه ی بخاری رو زیاد و دریچه ها رو به سمت من برمیگردونه.
گرمای مطبوع توی ماشین مجبورم میکنه چشمام رو ببندم و بخوابم تا شاید تموم بشه این درد بی درمون!
تا شاید باعث بشه همه چیز رو فراموش کنم، تا شاید
وقتی چشمام رو باز کردم چیزی یادم نیاد.
هیچی یادم نیاد... هیــــچــی...
*************
-اون اصلا برام مهم نیست!
- نباید هم مهم باشه...
- هرچی هست بین من و توئه بهراد، اونو وارد این بازی نکن!
- به تو ربطی نداره...
- بــهـــــراد! گفتم دست از سر اون بردار...
- صدات رو بیار پایین، زلال خوابه...
- بـــــهــــــــــــــراد!!!
- هامون برو رد کارت تا فکت رو نیاوردم پایین!
- دارم بهت میگم اون اصلا برام مهم نیست پس بیخود اونو وارد ماجرا نکن...
-اصلا مهم نیست که چی فکر میکنی اما فقط، به زلال نزدیک نشو...
- بهراد اون یک بار شکسته، نمیبینی رفتاراش عین مرده هاست؟
- برو رد کارت هامون!
چشمام رو باز میکنم. کمی طول میکشه تا بفهمم توی ماشین، توی راه برگشت به اسکان خوابم برده!
کمی به اطراف نگاه میکنم تا اینکه پارکینگ اسکان که به لطف چراغ های حبابی تقریبا روشن بود رو تشخیص میدم.
سرم رو به سمت در راننده که باز بود میچرخونم و به دو مردی که در حال بحث بودن نگاه میکنم.
پارت162
دورتر از ماشین ایستاده بود و چهره شون زیر نور کم لامپ های حبابی پارکینگ قابل تشخیص نبود اما
میتونم از روی صدا بفهمم که هامون و بهرادن.
کتی که روم انداخته بودم رو توی دستام میگیرم و با حالت گیج و منگ از ماشین پیاده میشم.
با صدای در ماشین هر دو به طرفم برمیگردن.
بهراد با دیدنم پیش دستی میکنه.
-بیدار شدی عزیزم؟ زودتر برو بالا استراحت کن تا من بیام! قبلش حتما لباست رو عوض کن.
نمیدونم چرا نگاهم خیره به چشم های هامونه که زل
زده بود به کت بهراد توی دستام...
پوزخندی که ثانیه به ثانیه پر رنگ تر میشه و نگاهی که آروم از کت توی دستام به چشمام حرکت میکنه.
بی توجه به هردوشون با حالتی که هنوز گیج و منگم
به سمت راه پله ها میرم و خودم رو به سوئیت میرسونم و تنها کاری که میکنم اینه که به اتاق میرم و
با تعویض لباس های خیسم خودم رو روی تخت میندازم.
تموم بدنم درد میکنه.
همونطور که شونه هام رو ماساژ میدم به آشپزخونه کوچیک سوئیت میرم، کتری رو از توی کابینت بیرون میارم و بعد از پر کردن روی گاز میذارم و منتظر میمونم تا به جوش بیاد.
نگاهم به کف دستم میفته دستی که یادم نمیاد چطور بریدمش اما یادمه که با بهراد برای کشیدن بخیه ها رفتیم.
آروم روی رد به جا مونده از بخیه دست میکشم.
مزه ی خوب ذرت مکزیکی تندی که بهراد برای شوخی به عنوان جایزه ی اینکه موقع کشیدن بخیه ها گریه
نکردم برام خریده بود باعث میشه لبام میل به کشیده شدن پیدا کنه.
با صدای سوت کتری به خودم میام، ماگ رو از آبجوش پر میکنم و با انداختن دمنوش بابونه ی کیسه ای توی ماگ به سمت اتاقم میرم.
پارت163
نگاهم به اتاق خالی مهتا میفته که از وقتی فهمیدن بارداره، با پیشنهاد مهندس ها جوری سوئیت ها رو جابجا کردن که مهتا و پویان با هم باشن تا هر وقت
لازم بود و مشکلی پیش اومد پویان کنارش باشه.
اما کسی نمیدونست آیسا توی بدترین روزهای زندگیش تنها بود، توی روزهایی که شاید بیشتر از این روزای مهتا به پویان نیاز داشت.
مثل من...
بخاطر اون جابه جایی من تنها شدم و هامون و بهراد هم
مجبور شدن یه مدت با هم توی یه سوئیت باشن و تقریبا همخونه بشن!
همخونه هایی که حتی یک کلمه با هم حرف نمیزدن و اگر هم میزدن فقط نیش و کنایه و دعوا بود.
عین اون روزای من و هامون...
دمنوش داغ هم لرز و سرمایی که انگار توی استخونم نفوذ کرده بود رو از بین نمیبره. با برداشتن حوله به سمت حموم میرم تا شاید با دوش آب گرم، لرز و درد
عضلاتم کمتر بشه.
گرمای آب روی پوستم بیشتر حس خواب رو تحریک میکنه. نمیدونم چقدر زیر اب گرم میمونم اما اونقدر بود که میدونستم هر آن احتمال داره توی حموم به خواب برم!
خودم رو خشک کردم و با پوشیدن لباس و پیچیدن موهام توی حوله خودم رو به آغوش خواب سپردم.
پارت 164
*/*/*/* */*/*/* */*/*/*
*/*/*/*
ـ میای؟!
نقشه ی کاغذی رو از روی میز کانکس برمیدارم و لوله
میکنم. همراه بهراد از کانکس بیرون میام تا به شرق
شهرک که ساخت سازه ها و اسکلت های واحدهای
تجاری رو شروع کرده بودن بریم.
به بهراد که به سمت کامیون مصالح میرفت نگاه
میکنم.
- با ماشین بریم؟
به سمتم برمیگرده و با اخم هایی که هنوز از سر بحث
با یکی از سرکارگرها توی هم بود سوال میپرسه:
- پس با چی؟
- من میخوام پیاده برم.
چشماش رو میبنده و عصبی دستی به گردنش
میکشه، لحنش همچنان عصبیه...
- خانم مهندس موحد! میدونی پیاده از اینجا تا شرق
شهرک چقدر راهه؟ خیلی از قسمت ها هنوز دست
نخورده ست و تمومش کوه پایه و جنگله با هزار خطر طبیعی!
درسته که حصار دور تا دور شهرک نصب شده
اما بازم تا زمانی که اون منطقه دست نخورده باشه
خطرناکه! انتظار داری پیاده بریم؟
به چهره ی حق به جانبش نگاه کردم که وقتی این
حالت رو داشت یعنی هیچ چیزی نمیتونست اون رو
منصرف کنه!
- من میخوام پیاده برم!
عصبی با دست به مسیری که باید میرفتیم اشاره
میکنه.
- بفرما...
خودش سوار کامیون میشه و راننده راه میفته.
بی اهمیت بهش نقشه رو توی دستم جابجا میکنم و با
لگد زدن به سنگ جلوی پام به سمت مسیری که باید
میرفتم به راه میافتم.
با لگد زدن به سنگ جلوی پام به سمت مسیری که
باید میرفتم به راه میافتم.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
● - ول کن اون سنگ بیچاره رو...
با خنده نگاهش کردم.
- بیچاره منم که یک ربعه دارم عین یه مادر فداکار هر
جا میرم اینو همراه خودم میارم.
آیسا هم آروم خندید و سری از تاسف تکون داد.
- ای بابا... پس این مهتا کجا مونده؟
جوری که سنگ از مسیر من خارج نشه ضربه ی آروم
دیگه ای بهش زدم.
- مسلما داره آرایش میکنه...
شونه ای بالا انداخت و به ماشینش تکیه داد.
- نمیدونم! شاید...
دوباره لگد ارومی به سنگ جلوی پاهام زدم و از آیسا
و ماشینی که به تازگی خانواده اش براش خریده بودن
فاصله گرفتم!
یک ربعی بود که منتظر بودیم! قرار بود با هم بریم تا
بچه ها برای شب مهمونی که یکی دو هفته ی دیگه
برگزار میشد لباس بخرن!
ضربه های بعدی رو محکم به سنگ جلوی پام زدم که
باعث شد صد متری از آیسا دور بشم و درست قبل
اینکه ضربه ی بعدی رو بزنم پاهام روی زمین خشک
شد!
نگاه خیره ام از اون سمت خیابون کنده نمیشد! از
ماشین پویان که اون سمت خیابون نگه داشته بود،
مهتا از سمت شاگرد پیاده شد، با لبخند پر از نازی
برای پویان دست تکون داد و درست مثل وقتایی که
میخواست خودش رو لوس کنه بوسی توی هوا برای
پویان فرستاد...
پارت 165
قبل اینکه به این سمت خیابون برسه خودم رو به آیسا
رسوندم!
آیسا با دیدنم سرش رو از توی گوشی بالا آورد.
- هنوز نیومد؟
اونقدر فشار و هجوم چیزایی که جدیدا از مهتا و پویان
میدیدم توی ذهنم آشوب به پا کرده بود که متوجه
صحبت آیسا نشدم!
- ها؟ چی گفتی؟
- تموم حواست به اون سنگه! میگم مهتا نیومد؟
- آها... نه... نمیدونم! اگه میومد که خودت هم
میدیدیش!
- نمیدونم آخه یه لحظه رفتم توی ماشین تا گوشیم
رو بردارم گفتم شاید اومده! ا نگاه کن... حلال زاده،
اومد!
به پشت سرم که اشاره میکرد نگاه کردم.
مهتا بود!مهتایی که دیگه نمیشد در برابر اینکه داره به آیسا
خیانت میکنه مقاومت کنم. دیگه حتی نمیتونستم
خودم رو گول بزنم! مهتا کمر همت بسته بود تا من
تسلیم بشم... تسلیم خیانت...
چند لحظه صبر کردیم تا بهمون نزدیک بشه! آیسا
زودتر از من سلام کرد! اون نمیتونست یا شاید هم
نمیخواست باور کنه و تسلیم بشه...
- سلام خانوم خوشگله!
من به مهتایی که دیگه نمیشناختمش نگاهی کردم و
آروم زمزمه کردم:
-سلام...
- سلام عزیزم...
و طبق عادت با هم روبوسی کردن اما من عقب
ایستادم.
آیسا متعجب به مهتا نگاه کرد.
ـ پس ماشینت کو؟
مهتا به وضوح جا خورد اما لبخند زد.
- با راننده بابا اومدم، حال رانندگی نداشتم. گفتم بره
هر وقت کارم تموم شد بیاد دنبالم! خب بریم؟
آیسا بار دیگه به صفحه ی گوشیش نگاه کرد.
- مثل اینکه خیلی واسه این مهمونی ذوق داری نه؟
صبر کن پویان و هامون هم بیان دیگه! نمیدونم پویان
کجا مونده! زنگ میزنم برنمیداره، فکر کنم گوشیش
سایلنته...
مهتا با ناز موهایی که فر کرده بود رو پشت گوش
گذاشت.
- وا... مگه نیومدن؟منو بگو گفتم آخرین نفر میرسم!
نگاهش کردم! مهتا کثیف بود یا ما *** بودیم؟
مایی که نمیخواستیم باور کنیم و اون راحت این بازی رو
ادامه میداد...
همون لحظه ماشین پویان جلوی پامون ایستاد!
- سلام بر خوشگل ترین دخترای شهر...
و به من نگاه کرد.
-بجز تو!
دلم میخواست کور بودم! کور بودم و نمیدیدم و مثل
قدیم جواب پویانی که میخواست سر به سرم بذاره رو
بدم، کل کل کنیم و بخندیم...
آیسا با لبخند جلو رفت! از وقتی که خیلی چیزها رو
حس کرده بود، لبخندش غمگین اما چشماش... هنوز
هم عاشق بود!
- سلام آقایی... چقدر دیر کردی؟
پویان خیره به مهتا نگاه کرد و لبخندی زد.
- یه کار خیلی مهم داشتم!
آیسا با تعجب نگاهش کرد.
- کار خیلی مهم؟
پویان خندید.
- اوهوم! هم خیلی مهم، هم خیلی خوشگل...
خندیدن و من حالم به هم خورد از بوی تعفن یه
رفاقت پوسیده که هنوز ظاهر قشنگی داشت...
- پس هامون کجا مونده؟
پویان با تعجب به من و آیسا نگاه کرد.
-
پارت 169
- مهندس میخواین برگردین؟ در خدمتم...
بهراد نگاهی به جمع گرم و صمیمیشون میندازه.
-آره... ولی عجله ای نیست.
به من نگاه میکنه و لبخند کمرنگی میزنه.
- میخوایم توی جمعتون باشیمراننده با لبخند نگاهمون میکنه.
-جدی؟ بفرمایید...
با عجله و جلوتر از ما به سمت جمعی که دور آتیش
نشسته بودن میره تا این موضوع رو اطلاع بده.
به بهراد نگاه میکنم و قبل اینکه چیزی بگم خودش ادامه
میده:
- دیدم چشمات رو روی هم فشار و گیجگاهت رو
ماساژ میدی.
قرصات هم که همراهت نیست! فکر کنم
چای آتیشی کمی سردردت رو کمتر کنه.
فرصت نمیده و به سمت مهندس عابدی که تازه از
کانکس بیرون اومده میره، چیزی میگه که مهندس با لبخند دوباره وارد کانکس میشه چند لحظه بعد با دوتا
ماگ برمیگرده و اونها رو به دست بهراد میده.
به ماگ های توی دستای بهراد نگاه میکنم که لوگوی
مروارید شمال روش چاپ شده. میدونستم چنین
گیفت هایی مثل لیوان، بارانی های سرهمی، گرمکن،
حوله، خودکار و ... برای پروژه آماده کردن اما
هیچوقت بجز لباس کارگرها متوجه بقیه چیزهایی که
تهیه شده بود نشده بودم
همراه بهراد به جمع کارگرها اضافه میشیم. راننده کامیون از کتری سیاه شده ی روی آتیش، توی لیوان
ها چای میریزه و به دست من و بهراد میده.
به سختی
سعی میکنم لبخند تشکر آمیزی بزنم که نمیدونم
موفق شدم یا نه...
انگشتای سردم رو دور لیوان داغ میپیچم و آروم کمی
از محتوای خوش عطر و داغ توی لیوان میخورم.
نمیدونم چقدر دور آتیش کنار کارگرها می مونیم اما
اونقدر هست که احساس میکنم سردردم کمی بهترشده.
بهراد در کمال تعجب من به راننده ی کامیون
اطلاع میده که ما قصد داریم قدم بزنیم و اون پیش
دوستاش بمونه و ده دقیقه ی بعد توی همون مسیر به دنبالمون بیاد.
و وقتی نگاه متعجبم رو میبینه با همون چهره ی جدی
شونه اش بالا میندازه.
- فکر کردم دلت میخواسته که قدم بزنی...
چیزی نمیگم و بی حرف کنارش راه میفتم. دوش به دوش و در کنار هم! درست مثل اون روز من و هامون...
چیزی نمیگم و بی حرف کنارش راه میفتم. دوش به دوش و در کنار هم! درست مثل اون روز من و هامون...°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
● - به نظرت این خوبه؟
چشمای پویان رو دیدم که به سختی از مهتا کنده شد
و به آیسا نگاه کرد!
- ها؟ چی گفتی؟
آیسا اعتراض کرد:
- حواست کجاست پویان؟ میگم این خوبه؟
پویان از پایین بودن سر آیسا استفاده کرد و بدون نگاه به لباس مد نظر آیسایی که مشغول انتخاب رنگ
لباس بود جواب داد:
- آره! برو بپوش ببین بهت میاد یا نه...
پارت 170
آیسا با ذوق لباس رو از رگال جدا کرد و به سمت اتاق
پرو رفت.
اون روز بعد از اضافه شدن هامون به جمع و تیکه ای
که به پویان و مهتا انداخت همه به فروشگاه رفتیم تا
برای مهمونی واسه ی بچه ها لباس انتخاب کنیم و اصرار همگی باعث شد منم همراهیشون کنم.
از بین لباس ها به پویان نگاه کردم که با رفتن آیسا به
اتاق پرو، به سمت مهتا، با کمی فاصله از پشت رگالی
که من و ایستاده بودم اومد.
لباس ها اونقدر زیاد و بلند و شلوغ بودن که من پشت
رگال لباس ها از سمت مهتا و پویان دیده نمیشدم.
- خوشگل من چی انتخاب کرده؟
مهتا با ناز و عشوه ی همیشگی که بیشتر از قبل شده
بود با اخم دلبرانه از پویان رو بر گردوند تا مثل همیشه
بیشتر توجه پویان رو جلب کنه.
- اوخ اوخ... خوشگل من قهر کرده؟ آخه چرا؟
مهتا با لحن بچه گونه ایی جواب داد:
-دیه دوشت ندالم...
- آخ نکن اینکارا رو که دلم میخواد لبات رو از جا بکنم... پویان گناه داره!
با چهره ای مغموم به سمت پویان برگشت.
- چرا نمیای پیش من لباس انتخاب کنم؟ مگه قرار
نبود لباسای من و تو با هم ست باشه؟
- آخه قربون اون چشات برم الهی، بالاخره من باید یه جوری این آیسا رو دک کنم تا بیام پیش تو یا نه؟!
- مگه نگفتی تا قبل جشن با آیسا کات میکنی؟
- خب چیکارش کنم؟ هرکاری میکنم نمیره! عین کنه
چسبیده بهم!
- خودت بهش بگو دیگه نمیخوایش!
- باشه حالا میگم...
و لباس توی دست مهتا رو زیر نظر گرفت.
- حالا هم تا نیومده بذار نظر بدم. این لباس زیتونی
خیلی بهت میاد با چشمات ست میشه...
مهتا با دقت لباس رو زیر نظر گرفت.
- خوب میشه؟
- خانوم من همیشه خوبه...مهتا آروم خندید!
- زبون باز! پس خودت چی؟
قبل اینکه پویان جوابی بده آیسا از توی اتاق پرو
پویان رو صدا کرد که باعث شد اخمای مهتا توی هم
بره و پویان اعتراض کنه:
- اه... سر خر! تو نگران من نباش عزیزم، لباست رو
انتخاب کن، منم لباسم رو ست لباس تو انتخاب میکنیم!
و با عصبانیت به سمت اتاق پرو رفت و با تندی در
اتاقکی که آیسا منتظرش بود رو باز کرد.
- هان؟ چته؟ فروشگاه رو گذاشتی روی سرت!
صدای مظلوم آیسایی که انتظار این لحن و برخورد رو
نداشت به گوشم رسید:
- خب آخه...
- آخه چی؟
بدون هیچ شکی میدونستم که الان بغض کرده و اشک
توی چشمای قهوه ای مظلومش حلقه زده.
- آخه... میخواستم نظر بدی!
- لباس تو به من چه ربطی داره؟ مگه من قراره بپوشم که من نظر بدم؟
گریه ام گرفته بود. از خودم...
از بغض صدای آروم و مظلوم آیسا...
پارت 171
از چشمای شاد مهتا که با وسواس لباسی که پویان
انتخاب کرده بود رو چک میکرد...
به عقب برگشتم تا بی خبر از فروشگاه بیرون بزنم.
دیگه تحمل اون فضا، اون رفتارها و اون هوا برام سخت بود.
همین که برگشتم به یه چیز محکم برخورد کردم و عطر هامون توی بینیم پیچید.
هامونی که چند وقتی بود که وقتی با هم تنها میشدیم
رفتاراش به شدت عوض میشد...
همون هامون مغرور بود اما با رفتارام کنار میومد و هر
از گاهی بهم لبخند میزد و سعی میکرد کنارم باشه...
چیزی که من به شدت ازش ترس داشتم و ازش فرار میکردم!
دستاش رو روی شونه هام گذاشت تا روی زمین
نیوفتم و ناراحتی رو توی چشماش دیدم!
ناراحتی بابت نامردی رفیقش...
خشم بابت بی معرفتی رفیق ما...
ناراحتی بابت اینکه هر دومون شاهد این جریانیم...
و غم بابت بازییچه بودن آیسا...
چیزی نگفتم و اون آروم طوری که صدامون به مهتا
نرسه زیر گوشم زمزمه کرد:
-بیا بریم...
هر دو بدون حرفی مسیری رو ناخواسته با هم همراه شدیم!
شونه به شونه ی هم... پا به پا... ساکت و بدون حرف...
احساس پوچی داشتم یه حس بد...
حسی که باعث میشد هر لحظه آماده ی فرار باشم!
فرار از کنار پسری که پا به پای من راه میومد و من واون هیچ نقطه ی مشترکی با هم نداشتیم، اما
نمیدونستم کنار هم چیکار میکردیم؟!
توی سکوت روی سنگ های سفید کف فروشگاه که از
تمیزی برق میزد راه میرفتیم بدون اینکه بدونم به
کدوم قسمت فروشگاه میریم!
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
با آهی به سنگ جلوم لگد میزنم.
به آخرین خاطراتم از اون جمع فکر میکنم... خاطراتی
که فقط باعث میشه درد روی قلبم بیشتر بشه...
درد عوض شدن مهتا سنگینی کنه...و درد نامردی پویان آرامش رو ازم بگیره و...
درد کار هامون نابودم کنه...
هم من رو، هم غرورم رو و هم تموم چیزهایی که یک
عمر بهشون افتخار میکردم...
آخرین خاطراتم هیچ شباهتی به اون چیزی که از آینده انتظار داشتم نداشت!
آخر این داستان توی ذهن من شیرین بود.
به شیرینی رسیدن آیسا به عشقش و خوشبخت شدن
هر دوی اونا!
ازدواج مهتا با یکی از پسرهای دوست پدرش که همه سرشناس بودن!
به شیرینی رسیدن هر سه ی ما به هدفمون توی
زندگی!
شیرینی پسر دار شدن آیسا و پویان! پسر شیرین
زبونی به اسم آریان که خاله صدام کنه و من از ته دلم قربون صدقه ی شیرین زبونیاش برم...
یا مثل به دنیا اومدن دختر مهتا...
یه دختر شبیه مامانش پر از ناز و لوندی! با چشمایی
زیتونی مثل چشمای مادرش... شیرین و مودب
اونقدر خوشگل که اسمش برام مهم نباشه و من به
هوای چشمای هم رنگ چشمای مهتا فقط "زیتون"
صداش کنم...
#پارت179
لبخند پر تمسخری روی لب های هامون میشینه.
- با نیش زبونی که داره از پس بدتر از گرگ ها هم بر
میادتو نگرانش نباش ...
بهراد بلند میخنده بلند و مردونه
اولین بار بود که صدای خنده ی بلندش رو میشنیدم !
- پس تو رو هم به فیض رسونده
لبخند هامون تلخ میشه...
- یه توصیه مجانی بود، مراقب خودت باش
بهراد اما قصد نداره کوتاه بیاد:
- اوه... پس کارش رو خوب بلده که جناب عامر اینقدر
ازش خاطره ی بدی داره
پوزخند هامون آشناترین چیزیه که ازش توی ذهنم
دا رم
- خوبه که نظر خودش رو بدونی !
قدم های آرومی برمیداره و به سمتم میاد و روبروی
من می ایسته و به بهراد که کنار من ایستاده بود نگاه
میکنه.
- بهتره از خودش بپرسیم!
نگاهش با مکث کوتاهی به چهره ی من برمیگرده توی چشمام نگاه میکنه و با لحنی خاص ادامه میده:
- خودت بگو زلزله! کی خاطره ی بدی داره؟ منیا تو؟
خیره میمونه توی چشمام،خیره میمونم توی چشماش
نمیدونم چقدر، اما اونقدر هست که برای چندمین بار
خاطره ها رو توی سیاهی مطلق اون چشماش مرور
کنم. و باز هم خرده های غرور شکسته ی من
با فشار دست بهراد به خودم میام و لحظه ی آخر
ماشین هامون رو میبینم که به سرعت از محوطه خارج میشه.
- حالت خوبه؟
نمیخوام ضعیف باشم! نباید ضعیف باشم و تالش
میکنم.
- چی شد؟
اون هم مثل من به جای خالی ماشین هامون نگاه
میکنه و با لبخندی که روی لباش نشسته زمزمه
میکنه :
- هیچی... بازی داره شروع میشه ...
و بدون اینکه فرصتی بده به سمت کانکس میره من روهم همراه خودش برای خوردن غذایی که هیچ میلی
بهش نداشتم میکشونه.
./*/*/* ./*/*/*
- مهندس موحد؟
بی سیم رو از توی جیبم بیرون میارم و جواب میدم:
- بله؟
نگهبان ادامه میده:
- مهندسیه خانومی اومدن جلوی در میگن میخواد
بیاد تو
- از مهندس های خانوادشون؟
- نه خانوم کارت ورود مهندس ها رو ندارنواز خانواده
هم نیستن فقط میگن باید بیان !تو
اخمام توی هم میره.
- خب ببین با کی کار داره؟
- با مهندس عامر کار دارن! اما نمیتونم ایشون رو
بگیرم فکر کنم باز بیسیم ها قاطی کردن.
علاقه ای به دخالت توی کارهای هامون ندارم اما
بخاطر وظیفه ام خالف میلم عمل میکنم .
- ازشون بپرس چیکار دارن؟
- خانوم فقط میگن که با مهندس عامر کار دارن
وقتی جلوی محوطهی پروژه با هامون کار داشتن
یعنی مربوط به پروژه بود و منم یکی از صاحب های
پروژه بودم پس به من هم مربوط بود. نفسم رو بیرون میفرستم.
- باشه، راهنماییشون کن به کانکس مدیریت من
باهاشون صحبت میکنم.
- چشم
خودم هم به سمت کانکس میرم که رسیدنم همزمان
میشه با ورودیه ماشین با آرم فرودگاه
دیگه صبر نمیکنم و وارد کانکس میشم.
کانکس
#پارت181
- دختر تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا نگفتی داری
میای؟ هامون میدونه؟!
- آره میدونه ...
- تنها اومدی؟
- .آره ..
- اومدی اینجا که چیکار کنی؟ چی شده؟
دختر با بغضی که تا ترکیدن فاصله ای نداره جواب
میده:
-نمیدونم !مهتا! عوض شده، دوباره عوض شده
توی اون جمع غریبه نمیمونم و از کانکس بیرون
میزنم! به بهراد گفته بودم پشیمون شدم و به ساحل
نمیرم اما، حالا دلم نمیخواد که اونجا بمونم و بی هدف به راه میفتم.
برای کامیونی که بهم نزدیک میشد دست تکون میدم
و نگه میداره.
- کجا میری؟
- خانوم مهندس میرم سمت مجتمع ها
- پس منم باهات میام...
در ماشین رو باز میکنم و سوار میشم.
به کوه های سرسبز و مه گرفته که زیاد هم دور نبودن
نگاه میکنم و هوای سرد اما تمیز رو نفس میکشم.
- دیدن این منظره از اینجا ...هم قشنگه هم خطرناک
دیگه صداش رو میشناسم! به اینکه همه جا حواسش
بهم باشه عادت کردم
چیزی نمیگم تا اینکه کنارم با دستایی که روی سینه
گره کرده می ایسته.
- اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم ببینم کارا چطور پیش میره.
- همه چیزخوبه خانوم مهندس
بدون اینکه نگاهم رو از منظره ی روبروم بگیرم ادامه
میدم.
- جریان چیه؟
- جریان چی؟
-جریان اینکه امروز نسبتا حالت خوشه
آروم میخنده. نمیدونم چرا وقتی میخنده دوست دارم
نگاهش کنم. خندیدنش بهم حس خوبی میده مثل
حس برنده شدن
- خوش که نه! اما دنیا امروزیه خرده به کامه
- چطور؟
- خودت اولین میزبانش بودی، اونوقت از من میپرسی
چطور؟
گنگ نگاهش میکنم.
- متوجه منظورت نمیشم!
- مهره ی جدید بازیمون رو میگم...
- !منظورت اون دختره ست؟
- آره
- کیه؟ با هامون چیکار داره؟
مثل خودم به جنگل مه گرفته نگاه میکنه.
- میفهمی!
به سمتش برمیگردم و به چهره ی راضیش نگاه
میکنم.
- بازم وعده و وعید؟
با لبخند عمیقی نگاهم میکنه.
- عین بچه ها بی تحملی!!
قبل اینکه جواب بدم ادامه میده:
- تا چند ساعت دیگه میفهمی!
.....
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟
مهتا سعی میکنه :هامون رو اروم کنه
- آروم باش هامون
- به تو ربطی ...نداره مهتا، دخالت نکن
عصبی به سمت همون دختر برمیگرده. اسکای...
- برای چی اومدی اسکای؟
دختر با بغضی که به سختی مانع شکستنش بود جواب میده:
- اومدم که پیش تو باشم
هامون با عصبانیت چند قدمی به عقب میره و با اشاره ی دست به محوطه ی پروژه به دور خودش میچرخه.
- اینجا رو نگاه کن! با دقت نگاه کن اسکای! اینجا
شبیه به پارتیه؟ شبیه عروسیه؟ شبیه چیه که
خواستی پارتنرم باشی؟
اما... هامون...
- اما چی؟
بلند از قبل فریاد میزنه :
-اما چــــــــی اسکای؟
با چشم توی محوطه دنبال بهراد میگردم که بهم گفته
بود برای رفتن آماده باشم و
پارت 185
- خوب؟هه!!! چند ماه بعد اینکه رفتم اومد. بهراد انگار معجزه شده بود! شده بود همونی که آرزوش رو
داشتم... زمین تا آسمون عوض شده بود، اصلا باورت
نمیشه! جوری شده بود که تموم سال های قبل از یادم
رفت!
- پس دوباره چه مرگشه؟
- نمیدونم بهراد! گفت باید بیاد ایران برای یه پروژه ی
خیلی بزرگ! گفت میخواد از زیر دست همایون بیاد
بیرون و تنها شروع کنه و این پروژه براش حکم برگ
برنده رو داره. قرار بود بیاد و وقتی پروژه شروع شد
برگرده و چون پویان هم شریکشه خیالش راحت بود.
قرار شد تموم کارا رو بسپاره به پویان و هر چند ماه
خودش بیاد و به پروژه سر بزنه، یا اگر هم لازم بود
دوتایی با هم برگردیم ایران!
- خب؟!
- یه سیگار بهم میدی؟
-دوباره؟!
- اذیتم نکن بهراد لازم دارم.
بهراد بدون حرفی فندک و پاکت سیگارش رو به سمت
اسکای میگیره.
-فقط حواست باشه دود سمت زلال نیاد، از بوی
سیگار خوشش نمیاد.
اسکای با خنده بی جونی جواب میده:
- باشه رومئو!
چیزی نمیگم و دوباره چشم میبندم که بعد از صدای
پایین اومدن شیشه و فندک، صدای اسکار توی
ماشین میپیچه:
- همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه بهم خبر داد
میخواد خودش تا آخر پروژه ایران بمونه! بهش گفتم
پس منم میام پیشت گفت فعال نه! اعصابش به هم
ریخته بود، مثل وقت هایی که با همایون دعواش
میشد اما خیلی بدتر! اصلا هم بهم نگفت تو هم
اینجایی! بعد اون دیگه جواب تماس هام رو یکی در
میون میداد، یا اگر هم جواب میداد اونقدر عجیب بود
که نمیفهمیدم چشه! قربون صدقه ام میرفت و توی
جمله ی بعدش داد میزد و باز توی جمله ی بعدی آروم
میشد و... تا چند روز پیش صبر کردم اما دیگه دلم
طاقت نیاورد و گفتم بیام پیشش،مثل قرارمون...
اما هفته ی پیش همین که فهمید میخوام بیام دعوا راه
انداخت. اما اهمیت ندادم و اومدم که خودت دیدی...
صدای تک خنده ی بهراد به گوشم میرسه:
- چرا از شوهر خاله ی عزیزت کمک نمیگیری؟
- نمیدونی بهراد! خیلی چیزا رو نمیدونی! هامون
خیلی وقته عوض شده!
همه چیز رو داغون کرد حتی
دیگه از خاله ماریا هم حرف شنوی نداره! این اواخر
دعواهاش با همایون اونقدر بالا بود که چندبار همایون
جلوی همه اون رو تهدید به مرگ کرد. جای بخیه
های روی بدنش رو ندیدی؟
بهراد نفس عمیق میکشه و دستش رو از شیشه ی
پایین ماشین بیرون میبره.
- سعی کن به اینکه دیگه هامون برام مهم نیست
عادت کنی!
- اما بهراد، هامون هنوز هم دوستت داره! نمیدونی
برای پیدا کردن خبر از تو چه کارهایی که نمیکرد.
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد