336 عضو
پارت82
با یاد آوری خاطرات تموم صبرم طاق میشه. دلم میخواد فرار کنم!
به سوئیت برمیگردم صدای آب حموم نشون میداد که
مهتا رفته تا دوش بگیره.
نفسم رو راحت بیرون میدم. از توی کمد اولین لباس
هایی که جلوی دستم میاد رو برمیدارم و میپوشم، در
کمد رو میبندم و لحظه ی آخر نگاهم به آینه میوفته.
چهره ی رنگ پریده ام با ظاهر میت فرق زیادی نداره،
اما با این همه هیچ میلی به رنگ دادن و تغییر این
وضعیت ندارم. با برداشتن کیفم به
پارکینگ میرم و سوار ماشین میشم و قبل اینکه
کسی متوجه نبودنم بشه از محل اسکان بیرون میزنم.
خودم هم نمیدونم کجا، فقط دلم میخواست که برم...
برم و دور بشم از همه چیز...
حواسم پرت بود به خاطراتی که توی ذهنم عین فیلم مرور میشدن.
دلم میخواد سرم رو ببرم بیرون و جیغ بزنم و یادم بره
که امروز دهم دی ماهه...
یادم بره که امروز چه روزیه...
یادم برم که از امروز چه خاطره هایی دارم...
یادم بره که چند سال پیش امروز هــــــمه
چــــــیز یه جور دیگه بود...
یه چیزی به گلوم فشار میاره! ده ساله که اونجاست و تکون نمیخوره.
همیشه داره خفه ام میکنه، همیشه...
نمیدونم چقدر میگذره اما بالاخره پام رو از روی پدال گاز برمیدارم.
کجا اومده بودم؟!؟! نمیدونم!
گلها رو توی دستم فشار میدم. دیگه میدونستم کجا هستم.
خم میشم و شاخه ی گل مریم رو روی سنگ های کنار هم که با گلاب شسته بودم میذارم.
کسایی که قاتلشون بودم!
نه... من نبودم! اون بود... اون و نگاه مغرورش.
آخرین شاخه ی باقی مونده که رز سفیدی بود رو توی دستام میگیرم و به راه میافتم.
به سمت خونه ی ابدی کسی که شکست...
اون هم مثل من توی این بازی شکست! اونا
شکستنش...
شاید باید میشکست...
شاید نباید میموند...
شاید ماه بودن توی این بازی برای اون کم بود.
شاید نباید مثل ماه ساده و روشن بود.
شاید اون هم اگر میموند مثل ابرای اطرافش سیاه میشد.
شاید اون تحمل جمع کردن خرده های غرورش رو نداشت!
شاید اون نمیتونست مثل من باشه...
پارت 84
گل برگ های رز سفیدی که عاشقش بود رو دور
اسمش پر پر میکنم و روی نوشته ی حکاکی شده ی
سنگ سفید مزارش دست میکشم:
"
" آیسا ابایی
اون فــــقــط نوزده سالش بود...
یه دختر نوزده ساله ی عاشق! عاشق عشقش و
دوستاش...
نگاهش میکنم و خط به خط نامه اش جلوی چشمام
نقش میبنده!
_ببخش آجی که بلد نبودم بد باشم... ببخش آجی که
نمیتونستم بخاطر خودخواهیم جلوی خوشبختی
خواهرمون رو بگیرم. ببخش آخه ترسیدم نتونم برای
عشقم و خواهرم آرزوی خوشبختی کنم. زلال . من بد
نبودم ولی نمیدونم چرا اینطوری شد...
دست میکشم روی سنگ مرمر سردی که جای خودش
جلوی روم بود و به سختی زمزمه میکنم:
-تولدت مبارک آیسا!
بازم غافلگیرت کردم؟ بازم برای تولدت اومدم!
میدونستی امروز تولدته؟دیدی برات رز سفیدی که
دوست داشتی آوردم؟
سکوت میکنم و به سنگ جلوم خیره میشم
_آیسا! مهتا رو دیدم... پویان هم هست! هامون هم
همینطور! فقط من و تو نیستیم. تو توی این دنیا
نیستی و من اون زلال سابق...
به خلوتی آرامستان نگاه میکنم.
_آیسا میدونی حدست درست بود؟ عشقت و
خواهرمون باهم ازدواج کردن! پویان و مهتا...
طاقت نمیارم!
_ آیسا چرا اینجوری شد؟ مگه ما اون شب روی پشت
بوم خونتون سه تایی با هم درباره ی لباس عروسیت با
پویان حرف نزدیم؟
مگه نگفتی لباس صورتی میخوای؟مگه نگفتی با هم میریم برای خرید حلقه ی ازدواجت؟
پس... پس چی شد؟ چی شد که حالا اون حلقه توی
دست مهتائه؟ چرا تو بجای لباس صورتی برای همیشه
سفید پوشیدی؟
به سنگ مزارش چنگ میزنم.
_مگه قرار نبود من و مهتا ساقدوش عروس باشیم؟
پس چرا مهتا عروس شد و تو رفتی و من مردم؟ مگه
قرار نذاشتیم تا ابد با هم باشیم؟ مگه قرار نبود تا آخر
خواهر هم باشیم؟یعنی... یعنی آخر قصه ی ما اینقدر
زود سر رسید؟ تو که رفتی پیش خدا ازش بپرس چرا
اینطوری شد؟ بپرس اشتباه ما کجا بود؟اشتباهمون
کجا بود که همه چیز خراب شد؟
پارت 87
فاصله رو پر میکنه و کنار قبر میشینه و گلبرگ های
روی سنگ که باد پراکنده کرده بود رو دور اسم آیسا
مرتب میکنه.
_اگه با اون کارش خون به جیگرم نمیکرد الان بیست
و نه سالش بود، خانوم مهندس شده بود، ازدواج کرده
بود، شایدم بچه داشت. خودش دوست داشت بچش
پسر باشه، اسمش رو هم بذاره...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
●_آریان...
_اونوقت چرا؟
آخه اولش اول اسم خودمه و آخرش هم آخر اسم
پویان...
_اوه! چه معیار سنگینی واسه انتخاب اسم بچه داشتی
و ما نمیدونستیم!
_یه بار دیگه منو مسخره کنی من میدونم و تو...
خودت نظر بهتری داری؟
_آره... استافیلو کوکوس اورئوس!
_یعنی چی؟
-نمیدونم توی کتاب زیست بچهای تجربی دیدم، هم
خوش لفظه هم با ابهت! به تیریپ فامیلی ننه بزرگشم
میخوره؛ اسم خارجیه...
_خاک تو سرت با اون اسم انتخاب کردنت! اونوقت
معیار های منو مسخره میکنه.
-حالا حتما باید اول و آخرش با اسم ننه باباش شروع بشه؟
_آره...
_آها فهمیدم! آبله مرغون... هم اولش "آ" داره هم
آخرش "ن"! از اونجایی که یه نوع مرضه خیلی هم به
سیس هر دوتاتون میخوره!
_من تو رو خفه ات میکنم دلقک...
و باز هم صدای خنده ی از ته دل سه تا دختر نوجوون
بی خبر از آینده...●
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
_خوشگله... مگه نه؟
به عکسی که جلوم گرفته بود نگاه میکنم و نفسم بند میاد.عکس آیسا بود! عکسی که خودم ازش گرفته بودم...
لبخند عمیق پاک روی لباش و برق چشماش نشون
لحظه ی قبل عکس داشت.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
●"_آماده؟... یک ... دو... سه ... آیسا به جای سیب
بگو پویـــــــــــــان..."●
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
سرم رو به زور تکون میدم و با صدای گرفته زمزمه
میکنم.
_خیلی خوشگله! جاش بهشت...
بغضش رو پشت لبخند پنهون میکنه...
_بهشتی بود، هر سه تاشون بهشتی بودن! سه تا دختر
کوچولوی بهشتی... نوجوون بودن و پر از شور و شوق
جوونی. هر جا میرفتن باهم بودن، یک روز از هم بی
خبر نمیشدن...
پارت 88
با غم روی اسم آیسا دست میکشه و ادامه میده:
_دنیا رو به آتیش میکشیدن! ناظم مدرسه همیشه از
دست شیطنتشون شکایت داشت. اونقدر آیسا بهشون
وابسته شده بود که میگفت با هم خواهرن! اما از وقتی
آیسا رو غرق توی خون خودش پیدا کردم، از وقتی که
برای تنها جیگر گوشه ام شیون کردم، از وقتی که همه
ی دوستای آیسا رو توی مراسمش دیدم جز اون دوتا،
انگار آیسای من سه بار مرد... احساس میکنم هر سه
تا دخترای شیطونم رو توی یه روز ازدست دادم. بعد از
ده سال هنوز خبری از اون دوتا نیست!
گلبرگ های پر پر شده روی سنگ رو مرتب میکنه و
ادامه میده:
_یه حسی بهم میگه این گلها کار اوناست. فقط اونا از
علاقه های آیسای من خبر داشتن...
با آه غمگینی اولین قطره ی اشک روی صورتش جاری
میشه.
_کاش یه روزی بیان و بهم بگن چرا آیسا اون کار رو کرد!
آیسا از مرگ میترسید، فقط میخوام بدونم چی
باعث شد دختر احساساتی من خودش به استقبال مرگ رفت؟!
نمیتونم تحمل کنم! به زحمت از روی زمین پا میشم.
_میری دخترم؟بدون حرفی فقط سر تکون میدم.
_خدا امواتت رو بیامرزه...
»همچنین« زیر لبی زمزمه میکنم و دور میشیم و
نمیگم که من تموم چیزهایی که داشتم مردن، حتی
خودم!
اونقدر مُردم که حالا با قاتلشون زندگی میکنم و
نمیتونم کاری کنم...
اونقدر بد که حتی نتونستم سر خاک خواهرم گریه
کنم...
به سمت ماشینم میرم و روی صندلی میشینم. با بطری
آبی که خریده بودم قرصام رو میخورم
باز سوال همیشگی...
_کجا میخوام برم؟ نمیدونم...
.**** .**** .**** .****
با دوتا بوقی که میزنم آقای صفری پنجره ی اتاقک
بیرون رو باز میکنه و با دیدن من، با تعجب گارد رو بالا
میبره. ماشین رو توی پارکینگ اسکان میبرم و پیاده
میشم.
هنوز در ماشین رو نبستم که با صدای قدم های با
عجله ی کسی سر بلند میکنم...هامون رو میبینم که با عصبانیت خودش رو به من
میرسونه و قبل اینکه بفهمم چی شده به سمتم حمله
میکنه و هولم میده.
از درد برخورد ستون مهره هام به بدنه ی ماشین
نفسم توی سینه حبس میشه.
یقه ی پالتوم رو توی مشتش میگیره، عصبی و محکم
بدن بی جونم رو تکون میده.
-کدوم گوری بودی دختره ی احمق
پارت92
_این توهم ها از تو بعید بود! بخاطر مهتا اومدم
دنبالت، نگرانت بود. پویان نمیخواد استرسی داشته باشه...
گره ی دستاش رو روی سینه اش محکم تر میکنه و به
افق تیره ی دریا خیره میشه.
از فکر اینکه با اون توی این منطقه متروکه تنهام
ضربان قلبم کم کم بالا میره و احساس میکنم نفس
هام هم کمی سنگین تر میشه.
نمیخوام ضعیف باشم... نمیخوام کم بیارم!
نفس عمیق میکشم تا بتونم ریتم نفسام رو کنترل کنم.
جملاتی که این چند سال طی جلساتی که با دکتر
داشتم توی ذهنم مونده رو با خودم مرور میکنم:
من ازش نمیترسم!
دیگه چیزی ندارم که اون بتونه ازم بگیره
_من دیگه اون زلال قبلی نیستم اما... هنوزم محکمم...
قوی تر از قبل، قوی تر از اون...
بدون اینکه توجهش رو جلب کنم از روی تخته سنگ
پا میشم و کمی عقب تر میرم تا با فاصله گرفتن ازش حس بهتری داشته باشم.
با همین کارهای ساده احساس میکنم کمی راحت تر نفس میکشم...
نگاهش خیره به دریاست، حسی بهم میگه از سنگینی
حرفی که میخواد بزنه سکوت
کرده. صدای موج های دریای نیمه آروم کل سکوت
ساحل رو زیر سلطه ی خودش گرفته.
پاکت سیگاری از توی جیبش در میاره، با روشن
کردنش کام عمیقی از سیگار میگیره و بعد از چند
ثانیه دود سیگار رو با بازدمش بیرون میده.
_مهتا بارداره...
همه چیز برای لحظه ای از حرکت می ایسته!
چی داشت میگفت؟ مهتا؟ باردار بود؟ داشت مامان میشد؟
آره! مهتا باردار بود..
آیسا رفته بود...
من هم مرده بودم...
ولی قرار مون این نبود!
قرار بود هرکی زودتر از بقیه عروس شد لباس دوتای دیگه رو هم انتخاب کنه.
قرار گذاشته بودیم هرکی زودتر بچه دار شد بچه اش
اولین کلمه ای که میگه خاله باشه.
ما خیلی قرارها داشتیم، خیـــــــلی! اما هیچ کدومشون نشد..
"گاهی نمیخواهی و میشود، گاهی نمیشود که نمیشود"
اگه بچه اشون پسر باشه اسمش رو میذارن آریان!!!
نه... آریان اسم بچه ی آیسا و پویان بود... پس اسم
بچه ی مهتا چی بود؟
میگفت اسم بچشو چی میذاره؟
ااااااااهــــــــــــه چرا یادم نمیاد...
بچشون خوشگل میشد!
اگر موهای خرمایی طلایی پویان و چشمای معصوم و قهوه ایی آیسا رو میگرفت...
نه! پدرش پویانه اما مادرش که آیسا نیست! مادرش
مهتاست! پس... پس بجای چشمای قهوه ای و مظلوم آیسا، شاید چشمای زیتونی رنگ مهتا رو به ارث میبرد.
پارت93
صاحب همون چشمایی که حتی گردش مردمکش هم عشوه و ناز دلبرانه داشت!
صدای هامون رشته افکارم رو به هم میریزه؛ افکاری که پر از گیجی بود...
_منم نمیدونم چیشد! هنوز هم نمیدونم چرا پویان یک دفعه عاشق مهتا شده!
چهره اش برای چند لحظه پشت دود غلیظ سیگار گم میشه.
_قبل از اون همه ی حرفاش درباره ی آیسا بود! درباره ی مظلومیتش، در مورد سادگی و صداقتش! اما زیاد
نگذشت که فکر و ذکر پویان شد مهتا! آیسا جوری از ذهنش پاک شده بود که انگار از اول هم وجود نداشت.
قلبم فشرده میشه، دلم میخواد فرار کنم، نه از خاطرات! بلکه از مردی که تموم تلاشم برای مقابله با زخم بجا مونده ازش روی روح و روانم بی فایده بود.
سعی میکنم آروم باشم. باز هم نفس عمیق میکشم
تلاش میکنم آروم باشم اما یادآوری تکه هایی از خاطرات گذشته زخم های قدیمی رو باز میکنه.
تلاش میکنم تا جملات ببشتری که دکتر گفته بود رو
مرور کنم، اما چیزی یادم نمیاد و بجاش تکه های بیشتری از خاطرات قدیمی پیدا میکنم.
سکوتش به اندازه ی روشن کردن سیگار بعدی زمان میبره.
_برای تعطیلات کریسمس اومده بودیم ایران! یکی از همون روزا پویان زنگ زد بهم و گفت که میخواد برای
دیدن استادمون بره، با هم به آموزشگاه رفتیم، وقتی رسیدیم استاد گفت کلاسش الان شروع شده و از ما خواست که همراهش برای معرفی به عنوان رتبه های
برتر به شاگرداش سر کلاس بریم.
من حوصله نداشتم، اما پویان همراه استاد رفت!
قرار بود یک ربع بمونه و برگرده اما پویان رفت و تا آخر
کلاس برای کمک به استاد موند و برای بچها تدریس و رفع اشکال کرد.
وقتی بعد از دو ساعت و نیم و تموم شدن کلاس برگشتن استاد ازمون خواست تا هر وقت اومدیم ایران بهش سر بزنیم.
من پیشنهاد استاد رو رد کردم اما
پویان قبول کرد...
بعد تموم شدن درس و گرفتن مدرک برگشتیم، پویان
پای قولش به استاد موند! کارش شده بود جوری برنامه
ریزی کنه که بعضی روزها شرکت رو بپیچونه و همراه
استاد به آموزشگاه بره. استاد حسابی از تاثیر پویان
توی کلاساش و نحوه ی کارش راضی بود.
پارت94
یکی از همون روزا خسته از کارهای شرکت به دنبال پویان رفتم تا باهم توی شهر یه دوری بزنیم.
کمی که توی شهر گشتیم که خودش شروع کرد به
حرف زدن در مورد یه دختر به اسم آیسا!
از شیطنت های یواشکی که هر از گاهی انجام میداد،
علاقه اش به درس، طرز نگاهش به پویان که مثل بچه ها بود، به اینکه بچه درس خونیه، اینکه بعضی وقتا با
دلایل خنده داری به پویان پیام میده و سوال میپرسه.
فیلتر سیگاری که تا آخر کشیده رو زیر پا میندازه و لهش میکنه.
_فهمیدم دردش چیه! از آیسا خوشش اومده بود.
پرسیدم برنامه اش چیه که گفت وقتی پشت سر آیسا ایستاده بوده، دیده که آیسا برای بعد کلاس با دوستش توی یکی از باغ_بوستان معروف قرار
گذاشته. آدرس رو گفت و ازم خواست که بریم اونجا...
نتونستم بهش نه بگم! مسیر رو عوض کردم و به باغی که پویان آدرس داده بود رفتیم.
باغ_بوستان بزرگ وسط شهر، سرسبز و خنک بود.
پویان با سوال از آدمای توی باغ بالاخره فهمید درخت توت قدیمی کجاست.
ته باغ بود! یه درخت توت قدیمی بزرگ و پر از شاخ و برگ جای خیلی دنج و ساکتی بود! از دور سه تا دختر
رو دیدم که زیر سایه ی درخت بزرگ در حال خندیدن بودن.
پویان دختری که شال سفید سرش
بود رو بهم نشون داد و گفت که اون آیسائه.
خواستم چیزی بگم که دیدم پویان در حال نزدیک شدن به دختراست، همون لحظه آیسا بی هوا بلند شد
و در حالی که انگار میخواست از دست دوستاش فرار کنه بدون اینکه چشم از دوستاش بگیره و به جلوش
نگاه کنه محکم به پویان برخورد کرد.
پارت95
پس اون روز با نقشه ی قبلی اونجا بودن! آیسای ساده ی احساساتی من! همیشه میگفت عشق اون روز
راهشون رو به هم وصل کرده. خوب یادمه اون روز رو...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•
●_خب؟
_خب نداره که! همین...
_یعنی فقط به خاطر این گفتی بیایم اینجا که بهمون
بگی پویان امروز پیراهن سفید پوشیده بود و بهش میومد؟
_آره! وای اگه بدونی چقدر بهش میومد، منم واسه همین سر راه یه شال سفید خریدم، بهم میاد؟!
_شلوار؟ کفش؟ جوراب؟ کمربندش چه رنگی بود؟
_وا... رنگ اونا رو میخوای چیکار؟
_میخوام لااقل دلم رو خوش کنم که امروز فقط بخاطر رنگ یه پیراهن نیومدم اینجا!
_مسخره ام میکنی؟
_نه! دارم بهت انگیزه میدم دفعه ی بعد بخاطر کشف رنگ شورتش مارو بکشونی اینجا...
رو به مهتا که با خنده سرش رو به تنه ی درخت تکیه داده بود اعتراض میکنه.
_مهتا ببین زلال جدیدا چقدر بی ادب شده! ولی بچه ها... خــــــــیلی بهش میومد.
_الان که از این فاصله نگاه میکنم مردن هم خیلی به تو میاد...
چون میدونست چی توی سرمه با عجله از جا پرید و همونطور که نگاهش به من بود قصد دویدن کرد که...
_آخ شکمم... آخ بچم افتاد...
از حرکت ایستادم و به کسی که آیسا بهش برخورد کرد نگاه کردم.
پسر قد بلندی بود تقریبا بیست و سه
چهار ساله، پوست گندمی و موهای تقریبا فر و بور طلایی، با لباسای خیلی
شیک که انگار همین الان سر قرار مهمی اومده بود.
منتظر بودم تا این جریان تموم بشه و آیسا رو بخاطر افتادنش توی بغل این پسره برای مدتی سوژه کنم.
آیسا دستپاچه عذرخواهی میکنه.
_ااااای واااااای! ببخشید آقا...
_ببخشید چیه خانوم؟ بچم رو انداختی میگی ببخشید؟ الان جواب شوهرم رو چی بدم؟
آیسا با تعجب به پسری که داشت این حرف رو میزد
نگاه کرد.
- عه... شمایین؟
پسر هم با لبخند متعجب به آیسا چشم دوخت.
_ آیسا تویی؟ حواست کجاست دختر؟
_چیزیتون که نشد؟
_اگر افتادن بچم رو به یمن این زیارت ندیده بگیریم، نه خوبم! تو چطوری؟ بعد کلاس اومدی اینجا؟
آیسا با هول سعی میکرد به هم ریختگی احتمالی موها و شال سفیدش رو درست کنه.
پارت96
_بـ... بله...
پسر به من و مهتا نگاه کرد.
-با دوستات هم که اومدی! خب، معرفی نمیکنی؟
آیسا با نگرانی نگاهی به سمت ما انداخت.
_چرا! اینا دوستامن، مهتا و زلال...
و رو به ما ادامه داد:
_بچه ها آقای استاد مهندس زرشاهی...
من و مهتا با تعجب بهش نگاه کردیم. هم از لفظ "آقای استاد مهندس" خنده امون گرفته بود و هم هرچی فکر میکردیم، کسی به اسم استاد زرشاهی نمی شناختیم!
پسر به سمتمون اومد.
-آیسا خیلی رسمی معرفی کرد! من پویانم، از آشناییتون خوشبختم...
پویان بود! نگاهم که به پیراهن سفیدش افتاد،به زور
جلوی خنده ام رو گرفتم. پسر دیگه ای هم به جمع اضافه شد.
پویان به سمت پسر رفت و دست روی شونه اش گذاشت.
_رفیق گرمابه و گلستان من آقا هامون...
و رو به آیسا با خنده ادامه داد:
_یا به قول آیسا، آقای استاد مهندس عامر...
چشمای آیسا گرد شد و یک دفعه ترکید:
_همون رتبه یک کنکور دوره ی شما؟
پویان با لحن حق به جانب و بامزه ای اعتراض کرد:
_منم رتبه ی پنجاه و هفت بودم! پنجاه و هفت هم
همچین رتبه ی بدی نیست ها...
آیسا خندید و چیزی نگفت. پویان شروع به صحبت
در مورد بورسیه کرد و همه مشغول گوش دادن به حرفاش بودن بجز من...
بدون تابلو بازی به پسر همراه پویان نگاه کردم.
قدش بلند بود! من تا شونه هاش هم نبودم، برعکس پویان چشم و ابروی مشکی و شرقی داشت. غرور
بیداد گرانه از تموم وجودش خودنمایی میکرد، حتی از
خط اخم روی پشونیش...
خیلی غیرمنتظره نگاهش به سمت من چرخید و مچم
رو گرفت. دستپاچه ازش چشم گرفتم.
نمیدونم چرا اما دوست نداشتم اونجا بمونم و با بهونه ایی برای جدا شدن ازشون، اولین آشناییمون رو به
پایان رسوندم...●
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•
به خودم میام، محوطه تاریکتر و چراغ ها روشن شده بود.
_هنوز هم نمیدونم چرا کم کم آیسای مغزش تبدیل به مهتا شد! نمیدونم آیسا کار درست رو کرد یا نه..
_انتظار داشتی بمونه و الان برای بچه ی عشقش و کسی که یه روزی خواهرش بود اسم انتخاب کنه؟ یا با
خوشحالی بخاطر این خبر از مهتا شیرینی میخواست؟
میموند و خوار میشد؟ میموند و همه اشکای دل شکسته اش رو به پای اشک شوق میذاشتن؟
از جوابش شوکه میشم.
_شاید اگه از تو امیدی داشت دست به اون کار نمیزد!
خودت رو بی گناه ندون، تو هم کمتر از اونا مقصر مرگ آیسا نیستی!
صداش توی گوشم میپیچه.
-تو هم کمتر از اونا مقصر مرگ آیسا نیستی...
سرم از این تکرار به دوران میافته. از روی تخته سنگ
پا میشم و داد میزنم:
_من مقصرم؟ آره؟ من مقصر مرگ آیسا ام؟ من
مقصرم یا اون دوست نامردت؟ اون عوضی که سادگی
آیسا دلش رو زد! نکنه یادت
رفته دوستت چیکار کرد؟ ها؟
سکوتش باعث میشه بلندتر فریاد بزنم:
_جواب بده! اون چـــــــــیـــــــکار کـرد؟
رفت با صمیمی ترین دوست آیسا، رفت با کسی که برای آیسا عزیزتر از خواهر بود، میفهمی؟
"صــــــــمیمی ترین دوســــــــت آیسا" با
"خـــــــواهر آیسا"،
کسی که الان
داره مامان میشه ولی من خاله نمیشم! آیسا نیست که
خاله بشه. آیسا نیست که خاله ی کسی بشه که خون عشقش توی رگاشه...
حسی از درون مجبورم میکنه جیغ بزنم:
_تو چی میفهمی از اینا؟ اصلا چرا اومدین شما؟ اومدن
شما توی زندگی ما جواب کدوم گناه کبیره ایی بود که هر سه مون مرتکب شده بودیم؟ اون چه گناهی بود
که شما جوابش بودین؟
احساس میکنم کم کم دارم مثل یه تکه یخ آب میشم...
تحلیل رفتن انرژیم رو حس میکنم اما کوتاه نمیام.
سعی میکنم با نگه داشتن تخته سنگ کنارم تعادلم رو حفظ کنم.
پارت97
_خدا لعنتت کنه هامون! خدا لـــعنتتون کنه...
ازتون متنفرم، میفهمی؟! مــــــتــــنــفــرم...
صدام اونقدر ضعیف میشه که خودم به سختی
میشنوم و با آخرین توانم ادامه میدم:
-بــــــرید گــــــــــمــــــشــــید...
صدام توی موج های دریا خفه میشه.
برای چند ثانیه فقط سکوت و صدای موج های دریا به
گوش میرسه، موج هایی که انگار هر بار به ساحل میرسیدن فریادم رو تکرار میکردن...
-هـامـــون؟ موحد؟
هامون به سمتم میاد که بی اراده و با عجله دستش رو
پس میزنم و از ترس روی زمین میافتم.
احساس میکنم نفس کشیدن برام سخت شده، خودم
رو روی شن عقب میکشم تا ازش دور بشم که صدای
زمزمه ی پر حرصش به گوشم میرسه:
_من چه گناهی کرده بودم که تو اومدی توی زندگیم؟
و با صدای بلند جواب میده:
_اینجاییم...
بعد چند ثانیه مهندس ستوده رو میبینم که نزدیک میشه.
_شما که میدونین این منطقه هنوز خطرناکه، واسه
چی اومدین اینجا؟ همه کارگرا رفتن، سرویس مهندس ها هم رفته! وقتی رفتیم اسکان بچه ها فهمیدن که
شما ها نیستین. بیاین بریم، اینجا خطرناکه...
با احساس امنیتی که حضور ستوده بهم میده باعث
میشه کمی به ترسم غلبه کنم. نمیخوام من رو توی اون شرایط ببینه، سعی میکنم از روی زمین بلند بشم.
نگاه هامون به سمتم برمیگرده و با احساس اینکه
میخواد بهم نزدیک بشه خودم رو عقب میکشم و با
کمک تخته سنگ روی پاهایی که تا اون لحظه متوجه
لرزشش نشده بودم میایستم.
هامون با عصبانیت سیگاری گوشه ی لباش میذاره و
روشن میکنه، چند قدم به سمتم میاد و جواب میده:
_تو برو! ما خودمون میایم، ماشین من توی پارکینگ اینجاست.
با خشم نگاهش میکنم، قبل اینکه بتونم چیزی بگم با
چند قدم بلند به سمتم میاد و مچ دستم رو با تموم
قدرتش توی دستش میگیره و ادامه میده:
_ما میخوایم یه کمی توی ساحل قدم بزنیم...
با حس گرمای دستش سرم گیج میره...
حس گرمای لباش و گرمای بدنش دوباره و دوباره و دوباره برام تداعی میشه!
پارت98
حسی از درون بهم دستور میده دستم رو از دستش بیرون بکشم و فرار کنم...
انگار چیزی که توی ذهنمه رو میخونه که با فشار محکم دستش باعث میشه استخونم از درد تیر بکشه
و نفس های سنگینم بند بیاد.
ستوده نگاهمون میکنه و با لحن خاصی سوال
میپرسه:
_اینجا؟ با این وضعیت؟
عصبی شدن هامون از دست ستوده که قصد بیخیال
شدن نداره رو حس میکنم که عصبی از بین فک قفل
شده اش جواب میده:
_تو مشکلی داری؟
سرم رو به سمت ستوده میچرخونم بهش نگاه میکنم.
نگاه اون از چشمهای من جدا و به چشمای هامون
دوخته میشه و پوزخندی هم روی لبش نقش میبنده.
-مطمئنی صاحب دستی که داری لهش میکنی هم همین نظر رو داره؟
فکرش رو هم نمیکردم بخواد دخالتی کنه. فکر
میکردم با حرف هامون میره و من رو باهاش تنها میذاره...
_این موضوع به تو ربطی نداره بهراد!
بدون جوابی از همون سمتی که اومده بود برمیگرده
ناباور به رفتنش نگاه میکنم که از حرکت می ایسته.
_زلال! من توی ماشین منتظرتم.
شوکه میشم...
هم بخاطر شنیدن اسمم از زبون مهندس ستوده، و هم
بخاطر جمله ای که گفته بود.
اون گفت منتظرمه؟!
با فشار دست هامون آهم بلند میشه و قبل اینکه
عکس العملی نشون بدم ستوده رو میبینم که مسیر
رفته رو برمیگرده، به سمتمون میاد و روبروی هامون می ایسته.
دستم رو از دست هامون بیرون میکشه و همونطوری
که توی چشم های هامون نگاه میکنه با لحن نه چندان
دوستانه ای به حرف میاد:
_متاسفم! اما دیگه نمیخوام بهت فرصتی بدم...
هامون بی توجه بهش با حالتی شبیه به ترس نگاهم میکنه.
_زلال! کجا؟!
بی اراده ازش فاصله و پشت ستوده پناه میگیرم و
حسی که میگفت هامون از همراهی من با ستوده
عصبیه استفاده میکنم.
_باید برات توضیح بدم؟ نشنیدی بهــراد چی گفت؟!.
پارت111
_آره!
_جعبه کمک اولیه داری؟
یه بار دیگه به محیط ناآشنای اطرافم نگاه میکنم و
سرم رو به چپ و راست تکون میدم!
_اینجا کجاست؟
با تعجب به من و بعد به دستم نگاه میکنه.
_زلال؟ درد نداری؟
رد نگاهش رو دنبال میکنم که به خون خشک شده
روی سرامیک سفید و بعد به دستم میرسم.
به بریدگی کف دستم نگاه میکنم.
یادم نمیاد چی شده!
گیج و گنگ نگاهش میکنم که بدون فرصتی یه
دستش رو زیر پاهام و دست دیگه اش رو
دور شونه ام میندازه، منو از روی زمین بلند میکنه و روی مبل میذاره.
به سمت کلید برق میره و با روشن تر شدن سالن از
همونجا دوباره سوال میپرسه:
_نگفتی! چسب زخم داری؟ کجاست؟
چرا باید این سوال رو از من بپرسه؟
_نمیدونم!
بدون حرفی به سمت یکی از درها میره و بازش میکنه.
دستشویی بود...
از سر و صدا میفهمم دنبال چیزی میگرده و بعد از
چند لحظه برمیگرده. روبروم روی کاناپه میشینه و
دستم رو توی دستش میگیره.
_چی شده؟ با تیکه فنجون بریدی؟
_بریدم؟
به چهره ی گنگ و پر از سوالم نگاه میکنه که اخمام توی هم میره.
_چرا از من میپرسی؟ اینجا کجاست؟
خونه ی جدیدتونه؟ مامانم کجاست؟
لبخند میزنه! ولی تلخ...
سری تکون میده و به بریدگی کف دستم نگاه و از توی
جعبه کمی پنبه جدا میکنه.
_یه تیکه کوچیک فنجون توی دستته، میخوام درش
بیارم. یه کمی میسوزه، ولی تحمل کن باشه؟
دست جلو میاره و تکه کوچیک رو با احتیاط از توی زخمم میکشه.
دستم میسوزه... از سوزشش گوشه ی لبم رو گاز میگیرم.
_زخمت زیاد عمیق نیست اما فکر کنم نیاز به بخیه
داشته باشه!
بهم نگاه میکنه! هنوز گیجم، هیچی از حرفاش
نمیفهمم! دستم رو کی بریده؟
_زلال؟ حالت خوبه؟
بهش نگاه میکنم و به حالت متوجه نشدن سرتکون
میدم. همه چیز ناآشناست و باعث میشه بترسم...
نمیدونم کجا هستم! نمیدونم مامان و بابا کجان! چرا تنهام؟
دنبال یه چیز آشنا مدام سر میچرخونم، چیزی که یادم بیاره کجام...
پارت114
بی اراده و سریع دستش رو پس میزنم که دوباره محکم تر از قبل کمرم رو نگه میداره و آروم و جدی به حرف میاد:
_زلال! لج نکن. تعادل نداری!
لرزی که با لمس توی بدنم میپیچه
بی اراده ست و
پرخاشگرانه سعی میکنم از خودم دورش کنم.
_به تو مربوط نیست، دستت رو بکش...
_زل...
حین تلاش برای جدا شدن ازش به دستش چنگ میزنم که سریع دستش رو عقب میکشه و مجبورم
میکنه روی صندلی همراه بشینم.
به خراش های باریک قرمز و پوست پوست روی
دستش نگاه میکنم.
هم خجالت میکشم و هم منتظر عکس العملی تند از سمتش هستم.
به جای چنگ نگاه میکنه، آروم روی قسمتی که
پوستش خراشیده شده دست میکشه.انتظار دارم
عصبی بشه، بهم حمله کنه و یا هر چیز دیگه ای که خودم رو براش آماده کردم.
اما خم میشه و روبروم میشینه. آرومه و من از این ارامشش حس عجیبی دارم.
_زلال! من کاری باهات ندارم. فقط خواستم کمکت
کنم. دکتر گفته خیلی ضعیفی و فشارت هم که
همیشه ی خدا پایینه! واسه همینه که از حال میری.
فقط نگاهش میکنم که کلافه سر تکون میده.
_من قصد ندارم لمست کنم، ازت استفاده کنم! یعنی
اصلا وقت و حوصله واسه اینکارا ندارم. اگه میلی به اینکارا داشته باشم با یه اشاره کلی دختر هست که با
اشتیاق و خواسته ی خودشون بیان توی بغلم...
و به خراش دستش اشاره میکنه.
_بدون این چیزا...
فقط نگاهش میکنم که ادامه میده:
_من و تو با همیم، بهتره باورم داشته باشی، وگرنه
کارمون خیلی سخت میشه زلال باشه؟!
میتونم سوزش جای چنگم که قرمز ملتهب شده روی
دستش رو حس کنم، بخاطر عکس العمل بی اراده ام
خجالت میکشم و با انگشتام بازی میکنم.
_وقتی میگم بهم دست نزن، دستت رو بکش!
اخماش توی هم میره.
_زلال تعادل نداری، اگر ولت کنم پخش زمین میشی!
_مهم نیست!
پارت115
چشم میبنده و نفس عمیق میکشه، احساس میکنم
عصبی شده اما تلاش میکنه که آروم باشه اما حرص توی جمله اش کاملا مشخصه:
_زلال! باور کن توی این شرایط حوصله ی نعش کشی ندارم ولی باشه! هرجور تو بخوای! هر وقت نخواستی
دستم بهت بخوره بگو تا ولت کنم. خوبه؟
_آره...
_الان میتونم کمکت کنم؟ اجازه میدی دستت رو بگیرم؟
با شک اما همراه حس امنیتی که بخاطر کوتاه اومدن و
قبول کردنش بهم دست میده، دستش رو پس نمیزنم
با هم تا ماشینش میریم.
اون تموم تلاشش رو میکنه تا دستش بهم نخوره اما
تموم بدنم حتی با فکر اینکه دستاش
آماده ست تا
توی شرایط احتمالی مانع افتادنم بشه، منقبض میشه
اما به سختی خودم رو کنترل میکنم تا عکس العملینشون ندم.
وقتی کمربند رو میبنده و حرکت میکنه سوالم رو میپرسم.
_کجا میری؟
جواب سوالی که پرسیدم رو نمیده اما روی جواب خودش تاکید میکنه:
_میریم!
نگاهم میکنه و ادامه میده:
_ میریم یه چیزی بخوریم و بعدش هم خرید!
_من غذا نمیخورم!
_ازت نپرسیدم میخوری یا نه!
_من گشنه ام نیست!
_زلال! اگه فکر کردی توافق و همراهی ما به این معنیه که من همش قراره در مقابلت کوتاه بیام، باید همین
جا راهمون رو از هم جدا کنیم.
پرخاشگرانه به سمتش برمیگردم.
_درک اینکه گشنه ام نیست اینقدر برات سخته؟!
_منم نگفتم گشنته، اما باید غذا بخوری. تا الان هرجور زندگی کردی به خودت مربوطه، بعد اینکه به
هدفمون رسیدیم هم همینطور! اما این مدتی که با هم و کنار همیم نمیخوام هر دقیقه از حال بری! من قبول
کردم و کوتاه اومدم، پس تو هم باید سر موضوعی
خودت رو ثابت کنی! ساده تر از غذا خوردن و مراقبت از خودت؟! از این به بعد حواسم بهت هست...
پارت116
_میخوای من رو کنترل کنی؟
تک خنده ی پر تمسخرش به گوشم میرسه.
_خودت به این حرفت نمیخندی؟ اینکه حواست به خودت باشه کنترل کردنه؟
با اخم نگاهش میکنم و کلافه نفسش رو بیرون میده.
_ببینم! من و تو قراره تا آخر این بازی با هم لجبازی کنیم یا همکاری؟!
_من لج نمیکنم...
_اگه اسم این لج نیست پس چیه؟ قبول اینکه در مقابل قبول خواسته ی تو، منم ازت بخوام حواست به
خودت باشه و غذا بخوری اینقدر سخته؟!
_بهراد! من حالم خوب نیست. تا کی قراره سر این موضوع بحث کنیم؟
_بحثی نیست! پس میریم غذا بخوریم بعدم خرید.
_خرید چی؟
_جشن فردا شب! گفتم شاید لباسی مناسب جشن فردا شب نداشته باشی.
چیزی نمیگم و فقط از شیشه به بیرون نگاه میکنم.
من ده سال بود که توی هیچ مهمونی و مراسمی به این شکل شرکت نکرده بودم.
بدون حرفی به راهش ادامه میده، جلوی رستورانی
نگه میداره و به سمتم برمیگرده.
_چی میخوری؟
_چندبار بگم؟ چیزی نمیخورم...
_ جواب سوال من این نبود، سوال بعدی رو میپرسم!
توی ماشین میخوری؟
از اینکه میخواد من رو نشنیده بگیره عصبی میشم و صدام بالا میره:
_متوجه معنی کلمه 《نمیخورم》 هستی؟
با اخم غلیظی نگاهم میکنه، احساس میکنم اون هم عصبیه اما... برام مهم نیست.
_از الان تا هر وقتی که قراره کنار هم باشیم این رو
آویزه ی گوشت کن! لجبازی با من جواب نمیده! اینکه
دو لقمه غذا بخوری تا حین خرید عین جنازه نیوفتی روی دستم باعث نمیشه از موضع قدرتت فاصله بگیری خانم مهندس...
از ماشین پیاده میشه و با کوبیدن در به سمت رستوران میره.
سردمه! درجه ی بخاری ماشین رو بیشتر میکنم. هنوز
احساس گیجی و سردرد دارم. دست باند پیچی شده
ام رو توی بغلم میگیرم. برگشت بهراد اونقدر طول
میکشه که میفهمم میخواد تا آماده شدن غذا منتظر بمونه.
با اینکه حرف خودش رو به کرسی نشوند اما خوشحالم که غذا خوردن توی رستوران انتخابش نبوده.
پارت 117
حس خواب احساس گیجی دارم و دلم میخواد بخوابم
اما با برگشت بهراد تقریبا خواب از سرم میپره.
ظرف غذاها رو به دستم میده انگار این چند دقیقه
باعث شده آرومتر بشه و دوستانه تر از قبل صحبت
میکنه:
_این مدت متوجه شدم که دوست نداری توی جمع
غذا بخوری.
نگاهش میکنم، از اینکه به چیزهای جزئی هم دقت
کرده متعجبم. برعکس چیزی که فکر میکردم اون
حسابی من رو زیر نظر گرفته بود!
سکوتم باعث میشه اونم مکث کنه اما نه طولانی!
_زلال، زلال خانم، خانم مهندس، مهندس موحد یا هر
اسم دیگه ای باعث میشه این گاردت در مقابل من رو
بیاری پایین!
نفس عمیقی میکشه و دستاش رو روی فرمون میذاره
و بدون اینکه نگاهم کنه با حسی شبیه به کلافگی
ادامه میده:
_من گاهی کنترلم رو از دست میدم و عصبی میشم. نمیدونم چطور باید بهت ثابت کنم که من خسته تر از
اونیم که بخوام با تو لجبازی کنم
. اگر میبینی گاهی
مثل چند دقیقه پیش عصبی میشم و به چیزی گیر
میدم، بدون فقط و فقط به خاطر اینه که می خوام این
بازی رو تموم کنم، اما حاضر نیستم با عجله گند بزنم به تموم نقشه ها و این همه سال صبر کردن
برای اینکه بفهمه من هم قصد لجبازی ندارم نگاهش
میکنم
_بهراد، آقای مهندس ستوده! من نمیتونم، میل ندارم
غذا بخورم. انگار چیزی سر راه گلومه...
چشماش رو با عصبانیت میبنده و وقتی باز میکنه
احساس میکنم خشم توی اون گودال سیاه این امکان
رو بهش میده که به راحتی هر کاری انجام بده!
هـــــرکاری...
با صدایی که دیگه از اون آرامش چند لحظه ی پیشش
خبری نبود، با خشم کنترل شده ای جواب میده:
_اگه تا قبل رسیدن به پاساژ غذات رو خورده بودی که
هیچ! وگرنه تو و این غذا، هر بلایی سرتون بیاد مقصر
تویی
با تیک آفش کمرم به صندلی کوبیده میشه، انگار
خیلی دوست داره بالیی سر من و اون غذا بیاره، چون
با بالاترین سرعت ممکن رانندگی میکنه.
اسید معده ام اذیتم میکنه اما با این همه میلی به
خوردن غذا ندارم. حتی بوی خوش کباب هم حالم رو
بد میکنه، احساس میکنم اسید معده ام تا حلق ام
رسیده!
با احساس حالت تهوع شدید، به بهراد اشاره میکنم
ماشین رو نگه داره...
سریع ماشین رو به کنار خیابون میبره و قبل اینکه
کامل متوقف بشه، از ماشین پیاده میشم، به سمت
جوب بزرگ کنار خیابون میرم و عق میزنم.
پارت 122
کاری کمربند رو صاف و آستین بلند لباس که تا ساعد
با ردیفی طولانی از دکمه های ریز جذب دست میشد
مرتب میکنم.
بعد اینکه بهراد با تماسی اعلام میکنه جلوی در
منتظرمه، شال حریر مشکی که همراه لباس بود رو
روی سرم میذارم و با برداشتن کیف کوچیک ست
کفش از خونه بیرون میزنم.
به محض اینکه در ماشین رو میبندم حرکت میکنه.
_سلام.
_مگه قرار نبود منم همراهت باشم؟ چرا تنهایی رفتی؟
_علیک سلام!
_بهراد! جواب من رو بده، چرا تنها رفتی؟
_کجا؟
_همونجایی که قرار بود بخاطرش دیرتر به مهمونی
استاد برسیم.
با خونسردی رانندگی میکنه.
_با اوضاع دیشب پشیمون شدم! نمیتونستم ریسک
کنم.
عصبی به سمتش برمیگردم.
_تو دنبال بهونه بودی و بد شدن حال منم برات
بهترین بهونه شد!
_میتونی هرجور که میخوای فکر کنی! شاید اینطور
باعث شه دست از لجبازی برداری...
_قرارمون این بود که دوتایی این کار رو انجام بدیم!
_کارمون هنوز شروع نشده که تو تموش کردی.
_گفته بودی میری دزدی! از کجا؟
_واقعا فکر کردی قراره برم دزدی؟
_خودت گفتی!
بی تفاوت از آینه همه چیز رو زیر نظر میگیره.
_دزدی نبود! باید یه سری مدارک مورد نیازم رو
برمیداشتم!
_چه مدارکی؟
_الان که چیزی پیدا نکردم بهتره در موردش صحبتی
نکنیم، باشه؟!
و خودش بحث رو عوض میکنه:
_ با لباس که مشکلی نداشتی؟
با گفتن »نه« ازش رو میگیرم و به بیرون نگاه میکنم.
چند دقیقه از ساعت نُه گذشته که به مهمونی
میرسیم. مهمونی توی ویلای بزرگ استاد بازرگان بود.
ماشین رو توی حیاط بزرگ، کنار بقیه ماشین ها پارک میکنه قبل اینکه از ماشین پیاده بشم صدام میکنه.
به سمتش برمیگردم، نگاهش توی صورتم میچرخه و آروم لبخندی روی صورتش میشینه؛ لبخندی که
نمیدونم از چیه و باید چی تعبیرش کنم!
_چیزی شده؟
_میخواستم یه چیزی بهت بگم
_از مقدمه چینی بدم میاد...
سعی میکنه به هم ریختی احتمالی یقه ی پیراهن و
کتش رو درست کنه.
_امشب احتمالا توی شرایطی قرار میگیریم که شاید
دستت رو بگیرم و یا از این جور تماس ها...
منتظر نگاهش میکنم که با اطمینان توی چشمام نگاه
میکنه و ادامه میده:
_طبق قرارمون، اگر لحظه ای احساس کردی که
نمیخوای دستم بهت بخوره یا هر چیز دیگه ای، فقط بهم بگو، باشه؟
پارت 123
نگاهش میکنم و با حس عجیب از اینکه قرارمون رو
یادشه و به قولش پایبنده آروم سر تکون میدم.
با همراهیش وارد ساختمون ویلا میشیم. به محض
ورود به سالن موجی از بوی عطر و ادکلن و بوی سیگار
به سمتمون هجوم میاره!
همین که قدم اول رو برمیدارم دستش به حالت همراهی با کمترین تماس پشت کمرم قرار میگیره و با هم همقدم میشیم.
چند قدم جلوتر که میریم احساس میکنم توجه ها به
سمتمون جلب میشه. وسایلم رو به خانمی که نزدیک
شده تحویل میدم.
با دیدن نگاه راضی و تحسین بار استاد به سمت میزی
که نشسته بود میریم و بهراد پیش دستی میکنه:
_سلام!
استاد با لبخند دست بهراد رو فشار میده.
_چه زوج خیره کننده ای شدین با هم!
حضور بین چنین جمعی بهم حس ناامنی میده اما نگاه
منتظر استاد باعث میشه با لبخندی تظاهر کنم همه چیر خوبه.
_بخشید که دیر شد استاد!
_خواهش میکنم! بهراد بهم گفته بود که کمی دیر
میاین. برین از خودتون پذیرایی کنید تا وقت شام
نرسیده...
بهراد لبخند میزنه، با گفتن »با اجازه« و فشار دستش
پشت کمرم به سمت میز بزرگی که انتهای سالن گذاشته شده بود همراهیم میکنه.
_چی میخوری؟
از میز بزرگ پذیرایی چشم میگیرم و نگاهش میکنم.
_اگر نمیذاری پای لجبازی باید بگم میلی ندارم.
با لبخند کمرنگی که چهره اش رو جذاب کرده بود،
بخاطر سر و صدای جمعیت و موزیکی که نامفهوم
پخش میشد به پسر جوونی که کنار میز برای پذیرایی ایستاده بود اشاره میکنه.
پسر یکی از جام هایی که با فرمی خاص چیده شده
بودن رو برمیداره و به سمت یکی از کلمن های بزرگ
شیشه ای و چند طبقه که باچند رنگ آبمیوه و نوشیدنی های مختلف پر شده بود میره و جام رو تا
نیمه از آب آناناس پر میکنه.
نگاهش با همون لبخند به سمت من برمیگرده.
_نه! از اونجایی که با هم توافق کردیم، پای لجبازی
نمیذارم اما...
جام رو از توی سینی که پسر به سمتمون گرفته
برمیداره به سمتم میگیره.
_به این معنی هم نیست که قبول کنم چیزی نخوری.
_بهراد خواه...
جام رو به دستم میده و مستقیم توی چشمام نگاه
میکنه.
پارت 127
نمیخواستم بمونیم و بیشتر از این ببینه! به سختی از
روی زمین بلندش کردم. میخواستم پویان و مهتا
بفهمن که دیدیمشون!
مهتا... فرشته ی پاک تصورات من!
»تو اون فرشته ی پاکی که من فکر میکردم نبودی.«
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
یادم نمیاد اون روز چطور آیسا رو به خونه رسوندم!
هیچ چیز درست یادم نیست جز اینکه من هم...با فشاری که به کمرم وارد میشه به خودم میام و به بهراد نگاه میکنم.
_باید با پویان اینا روی یه میز بشینیم. مشکلی
نداری؟
نمیخوام به این موضوع که دلم نمیخواد پیش اونا باشم
اعتراف کنم و اون سکوتم رو پای رضایتم میذاره.
در حالی که میلی به رفتن به سمت اون میز ندارم
همراهیش میکنم و با هم به جمع اونا میریم.
بهراد سلام میکنه اما من بی میل فقط سری تکون
میدم و میشینم. از سنگینی نگاهشون بدم میاد و
سعی میکنم توجهی نداشته باشم.با رولت توی پیشدستی که بهراد برام گذاشته بود
بازی میکنم تا از شرکت توی بحث و صحبت اون ها
دور باشم که موفق هم میشم.
چند دقیقه که میگذره مهتا با گفتن »حال تهوع دارم«
همراه پویان برای رفتن به هوای آزاد از ساختمون
خارج میشن.
چنگال رو بی هدف توی رولت فرو میکنم که صدای
بهراد من رو به خودم میاره.
_زلال؟ من چند دقیقه تنهات میذارم باید برم پیش
مهندس بازرگان!
فقط سرتکون میدم که چنگال رو از دستم میگیره،
کمی از رولت رو جدا و به سرچنگال میزنه و سمت لبم
میاره..
میخوام دستش رو پس بزنم اما نگاه منتظر هامون
مجبورم میکنه آروم دهنم رو باز کنم و بهراد آروم تکه
ی کوچیک رولت رو توی دهنم میذاره و با لبخند
رضایت حاصل همکاریم ادامه میده:
_تا من برمیگردم باید همه اش رو خورده باشی. عزیزم
از صبح چیزی نخوردی...
با لبخند چنگال رو توی پیشدستی میذاره و از میز
فاصله میگیره. من میمونم و هامونی که با جمله ی
بهراد این تصور رو بوجود آورده که ما از صبح، شاید هم شب قبل با هم بودیم
دلم نمیخواد بره اما چیزی هم نمیگم. اینکه حضورش
بهم امنیت میده برام عجیب و عصبی کننده ست!
نمیخوام بهش حضورش عادت کنم...
_خوب با هم ساختین!
بی میل و با مکث سر بالا میارم نگاهش میکنم! با
همون پوزخند معروفش به پشتی صندلی تکیه داده و مستقیم توی چشمام نگاه میکنه.
فقط من و اون مونده بودیم! سردتر از خودش فقط
نگاهش میکنم. لبخند پر تمسخر روی لباش عمیق تر
میشه!
_قدیما توی این جشن ها شرکت نمیکردی! یعنی
شرکت که میکردی ولی...
تکیه اش رو از صندلی جدا میکنه، کمی فاصله
میگیره و با چشمکی ادامه ادامه میده:
_یادته که؟!
و با جمله ی بعدیش بعد ده سال، اون خاطرات رو
پارت 130
_تبریک بهراد!
بهراد با لبخند پر معنی پویان نگاه میکنه.
_ممنون! به شما هم تبریک بابت کوچولوتون، من تازه
خبردار شدم!
_ممنون، داری خان عمو میشی!
بهراد با خنده سر تکون میده.
_بخاطر مهتا هم که شده آرزو میکنم به تو نره.
مهتا میخنده و پویان راضی از این تغییر بحث ادامه
میده:
_ پیش مهندس بودی!؟
_آره، مهندس میخواست بدونه اوضاع پروژه چطوره،
گفتم دیروز گود برداری قسمتی از شهرک تموم شده!
_آره، شمال شرقی شهرک تقریبا کار گودبرداریش
تموم شده.
هامون هم با اخم وارد بحث میشه.
_شمال شرقی؟ کل منطقه ی شمال شرقی؟
بهراد به صندلیش تکیه میده و کمی از نوشیدنیش
میخوره.
_آره!خیلی خوب پیش رفتیم
هامون بدون مشخص بودن مخاطبش سوال رو
میپرسه:
_میدونین اون قسمت برای چی بود؟
هر چهار نفر به هم نگاه میکنن. عجیب نیست که
ندونن!
تکه ی کوچیک رولت شکلاتی رو بر خلاف طعم خوبش بی میل قورت میدم.
_مراکز خریده! کل منطقه شمال شرقی تا شرق
شهرک زنجیره وار برای مراکز خرید تعبیه شده!
انواع پاساژ و مرکز خرید و واحد های تجاری، بازارهای
سنتی سرپوشیده و سرباز و...
پویان با تعجب نگاهم میکنه.
_خوب نقشه رو حفظ کردی!
_آره چون تعهد حالیمه!
زهرم درست به هدف میخوره که لباش باز و بسته
میشه اما صدایی ازش در نمیاد! میتونم کفری شدنش
رو حس کنم و قبل اینکه چیزی بگه بهراد ادامه میده:
_ممنون عزیزم، آره بخش تجاریه! طبق برنامه ریزی
هر منطقه ایی که کار گودبرداریش تموم بشه کار رو شروع میکنیم!
مهتا هم وارد بحث میشه:
_و بعد ساخت؟
_از همین الان کسایی که از اجرای پروژه ی مروارید
شمال خبر دارن پیشنهاد هاشون رو برای پیش خرید
مطرح کردن!
پویان هم سعی میکنه به بحث برگرده.
_قیمت های پیشنهادیون چطوره؟
_یه مشت دلال خسیس یه پیشنهادایی میدن که آدم
باورش نمیشه! اونا بیشتر از ما به این پروژه امیدوارن!
پارت 136
پویان منظوری نداشت، اصلا زلال برای پویان
حکم...
مثل همیشه خشک و جدی به مهتا نگاه و محترمانه
حرفش رو قطع میکنه.
_ببخشید مهتا جان، وسط حرفت! اما برای من پویان
جز همکار هیچ حکمی برای زلال نداره!
و با نگاه گذرایی به هامون، رو به پویان اضافه میکنه:
_خوشم نمیاد همکارای زلال حریمشون رو نشناسن.
کلا از هر چیزی که زلال رو اذیت یا معذب کنه خوشم
نمیاد.
پس میتونم برای بار اول چشم پوشی کنم و امیدوار باشن که دیگه تکرار نمیشه
پویان که انگار به خودش اومده با لبخند تصنعی
دستاش رو به حالت تسلیم بالا میره.
_باشه قبول! من تسلیم. قدیما اینقدر غیرتی نبودی!
بهراد با پوزخند صندلی خودش رو هم عقب میکشه.
_داستان مار گزیده و ریسمون سیاه و سفیده!
کسی حرفی نمیزنه... انگار همه مثل من گیج شده
بودن اما ترجیح دادن این بحث رو بیشتر از این کش ندن.
اون وسط فقط من بودم که نمیدونستم چرا اونجام...کنار کسی که نمیدونستم چرا با من هدف مشترکی
داره!
روبروی کسی که تموم زندگیم رو ازم گرفت! پیش
کسایی که آیسا رو ازم گرفتن و رفاقتمون رو نابود کردن!
توی جمعی که هیچ علاقه ایی بهشون نداشتم و تنها
چیزی که توی ذهنم میگذشت تموم شدن این جشن
کذایی بود.
نه فقط تموم شدن این جشن...
تموم شدن همه ی خاطرات شکنجه گری که از افراد
این جمع داشتم
توی اون همهمه و سر و صدا برای ثانیه ایی چشمام رو
بستم و فقط یه آرزو کردم:
_روزی برسه که هیچی یادم نیاد...
هــیـــــچــی...
چیز زیادی از جشنی که بالاخره تموم شد یادم نیست.
دلیلی هم نداشت که یادم بمونه.
_ زلال؟
سرم رو که به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم جدا
نمیکنم و به خطوطی که روی بخار شیشه کشیده
بودم نگاه میکنم.
_ حالت خوبه زلال؟
به سمتش برمیگردم و نگاهش میکنم.
چشماش مشکیه! مثل چشمای هامون...
باز هم همون حس لعنتی! میدونستم بخاطر زنده شدن
خاطرات اون شبه...
_ امشب خیلی توی خودتی! چیزی شده؟
در جوابش با سر جواب رد میدم.
ـ مطمئنی حالت خوبه؟
بازم فقط سر تکون میدم. دوباره سرم رو به شیشه ی
ماشین تکیه میدم و ادامه ی خطوطم رو میکشم.
بین اون خطوط همه چیز میشد پیدا کرد...
زلال! زانیار! مامان! بابا! آیسا! مهتا! پویان! هامون!
شاید هم بهراد!
انتقام! درد! سکوت! تنهایی! غم! سیاهی! غرور!
و شاید هم:
مــــرگ تـدریـجـی...!
با صدای بهراد به خودم میام و تازه متوجه میشم که
جلوی در خونه نگه داشته.
پارت 137
_ فردا رو استراحت کن، ساعت هفت عصر میام
دنبالت تا برگردیم شمال سر پروژه.
بدون حرفی از ماشین پیاده میشم و به سمت خونه
میرم و اون تا بعد رفتنم به ساختمون جلوی در
ایستاده منتظر میمونه.
وارد خونه که میشم لباسم رو در میارم و روی صندلی
میندازم و با شستن صورتم و پوشیدن لباس گرم بدون
صبر روی تخت دراز میکشم و زل میزنم به سقف...
**** .* . .*
_ چیزی میخوری؟
حرفی نمیزنم و نگاهم خیره به دونه های برفه که توی
تاریکی و سرمای شب وسط جاده از جلوی چراغ
ماشین بهراد روی زمین میافتادن.
صدای در ماشین نشون میده که از ماشین پیاده شده.
بی شک رفته چیزی بخره و مجبورم کنه بخورم.
نگاهم رو از دونه های برفی که بی وقفه جاده ی تاریک
و کم تردد رو سفید میکردن برمیدارم و به آسمون
میدوزم.
آسمون از سرمای زیادی قرمز بود؛ شاید مثل گونه
های من وقتی که برف بازی میکردیم!چشمام میسوزه!
کل دیشب رو به سقف زل زدم و
بارها و بارها با یادآوری خاطراتی که هامون بعد از ده
سال زنده کرد مردم و زنده شدم.
من هر بار که یادم میومد دوباره میمردم.
اونقدر مردم که مثل یه شعله ی بی جون توی مسیر یه
باد سهمگین خاموش شدم. سرد، ساکت، خاموش،
بدون کلمه ایی حرف...
فقط خاطرات بود که جلوی چشمام رژه میرفت...
گریه های مامان که تمومی نداشت!
کمر خمیده ی هر شب بابا که با دیدن اوضاع خم تر
میشد!
بغض های زانیار که وقتی دورم میچرخید و با کارا و
اذیت هاش التماسم میکرد اجازه بدم بره توی کوچه و
بازی کنه.
من هیچوقت اعتراضی نداشتم. هیچوقت، بجز یک بار!
یه بار و یه خواهشی که از خدا داشتم. یه باری که
انتظار داشتم زمان بایسته و یا شاید اینکه برای چند
سال زمان رو به عقب برگردونه...به ماه هم راضی بودم!
به روز...
به ساعت...
به دقیقه...
حتی به چند ثانیه عقب گرد کردن زمان هم...
راضی بودم! راضی بودم تا نمیرم.
تا غروری که به سختی، تصوری که با زحمت از خودم ساخته بودم به دستش نشکنه...
توی تاریکی یه قصر، توی خونه ای که برای جشن
آماده اش میکردم، روی همون سنگ های مرمر براق،
روی همون سرامیک های سفید به عزای دلم نشستم.
به عزای رفیقم، خانواده ام. به عزای زلال بودن زلال...
تصورم از اون قصر زیبا برای همیشه تبدیل به یه
جهنم شد.
پارت 139
برعکس من خیلی عادی به گزارش کار توی دستم
نگاه میکنه.
- فهمیدنش کار سختی نبود. اونقدر با مهندس
بازرگان و طرح هاش آشنایی دارم که فهمیدن این
موضوع زیاد هم سخت نبود! ایده ی طرح هاتون در
عین تشابه متفاوته.
همه ی طرح هایی که ازت دیدم از یه جهت کاملا رها و آزاده، یا به دریا یا به سمت
جنگل، رو به کویر یا کوهستان...
ازم فاصله میگیره و از پنجره ی کوچیک کانکس به
بیرون و رفت و آمد کارگرها نگاه میکنه و بی مقدمه
ادامه میده:
- درست مثل خودت...
چیزی نمیگم، صدای تق تق آروم روی سقف فلزی
شروع میشه و این یعنی بغضی که از صبح توی چهره
ی گرفته ی آسمون مشخص بود بالاخره سر باز کرده.
دستم شل میشه. گزارش کار ابهری رو روی میز رها
میکنم و بی توجه به نگاه بهراد از کانکس بیرون میرم.
بوی بارون رو حس میکنم، بوی دریای! لمس باد سرد
زمستون، رقص موهای بلند و سرکشی که بی اجازه از
زیر شال بیرون اومده بودن...
هوای مه گرفته ی جنگل های نزدیک به کوه های
سرسبز تا نزدیکی دریا رسیده بود.
بوی دریا میومد...
بوی بارون...
بوی جنگل...
بوی خنکای کوه و درختای خیس...
اونقدر از محوطه پروژه دور میشم که دیکه هیچ
صدایی از هیاهوی کار نمیشنوم. سکوت بود... حتی
صدای برخورد قطره ها با خاک زیر پاهام رو میشنوم.
بوی خاک بارون زده...
بارون...
بوی باغ خاطراتم که زیر بارون خیس شده بود.
بوی عشقی که از رابطه ی آیسا و پویان حس میکردم.
بوی روزهایی که همه چیز قشنگ بود...
??»※ بزن بارون
ببار آروم
به روی پلکای خستم
بزن بارون
تو میدونی※«??
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
● - خیس میشی دیـــــوونه...
مهتا سعی کرد با خنده جلوی حرص خوردن آیسا رو
بگیره.
- ولش کن آیسا! مگه نمیشناسیش؟ این کی حرف
گوش میداد که این بار، بار دومش باشه...
پویان روی موهای آیسا رو بوسید و با لبخند به منی
که زیر بارون ایستاده بودم نگاه کرد.
- کــــــلا عجیب غریبه...
آیسا و مهتا خندیدن و همزمان با هم جواب دادن:
-کـــــــــــــلا متفاوته...
پویان آیسا رو از پشت توی آغوش گرفت و چونه اش
رو روی موهاش گذاشت و من رو مخاطب قرار داد:
- زلزله بیا زیر درخت، خیس شدی مریض میشی.
با لبخند عمیقی که باعثش برق عشق توی چشمای
آیسا بود جواب دادم
پارت 140
- تو مواظب باش اونجوری که آیسا رو بغل کردی
رفیقم له نشه، نمیخواد نگران من باشی...
پویان بلند خندید:
- دختره ی حاضر جواب...
و برای اولین بار در کمال ناباوری کاملا مستقیم منو
مخاطب قرار داد:
- زلال! بیا اینجا زیر درخت، خیس میشی...
پویان و مهتا و آیسا با تعجب نگاهش کردن. هر چهار
نفرشون برعکس من زیر درخت توت پیر پر شاخه و
برگ باغ ایستاده بودن تا خیس نشن.
اولین بار بود که به کارهای کسی دقت میکرد این
باعث تعجب همه مخصوصا پویان شده بود که با جمله
ی بعدیش خیال همه رو راحت کرد که هنوز هم همون
هامونه:
- نمیذارم با لباس خیس توی ماشینم بشینی!
نگاهش کردم. مستقیم زل زده بود بهم و نگاهم
میکرد. خیلی کم با هم حرف میزدیم شاید توی هر بار
دور هم بودن پنج شیش جمله! اما تموم اون جمله ها
جنگ خاموش بین من و اون بود.
- من تا به حال سوار ماشینت نشدم و از این به بعد
هم نمیشم! نگران ماشینت نباش...
دوباره سرم رو رو به آسمون گرفتم و قطره ی بارون
بعدی روی چشمام نشست. میخواست برام اشک باشه
اما نمیدونست من زلالم... حتی اگر خرد بشم هم
جلوی کسی گریه نمیکنم! ●
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
- چرا دوست نداری کسی بفهمه این پروژه کار توئه؟
به سمتش برمیگردم. نمیدونستم تا اینجا همراهم
اومده!
- بخاطر دلیل های خودم.
- که مطمئنا یکیش مربوط به هامونه، پس با این
حساب به منم مربوط میشه.
نمیتونم بگم نه، چون درست میگفت!
- کار خوبی کردی که نذاشتی کسی بفهمه این طرح
برای توئه، میتونه بهمون کمک کنه...
- یک ماه گذشت، هنوز نمیگی میخوای چیکار کنی؟
- تلافی...
- فکر نمیکنی باید بیشتر توضیح بدی؟
- بریم کنار دریا؟
از اینکه اینقدر خوب من رو شناخته بود که میدونست
توی سرم چی میگذره عصبی میشم اما چیزی به روی
خودم نمیارم.
- اگر میخوای توضیح بدی باشه، وگرنه بیخود حوصله
ی راه رفتن ندارم!
با لبخندی که انگار میگفت خیلی خوب میدونه که
دارم دروغ میگم نگاهم میکنه.
- بیــــا...
کنارش راه میافتم و هم قدم با هم به سمت دریایی که
قرار بود ویوی هتل بزرگ شهرک باشه میریم. هنوز
کار به منطقه ی هتل نرسیده و برای همین هنوز خبری
از ساخت ساز نبود.
یه منطقه ی بکر...
- خب... منتظرم!
- چی میخوای بدونی؟
- هدفت چیه؟من توی چه کاری دارم باهات همکاری
میکنم؟
- تو این وسط فقط داری همکاری میکنی تا من به
هدفم برسم که قسمتی از هدف من هدف توئه. تو
میخوای هامون داغون بشه و میشه!
- چطور میخوای اینکار رو بکنی؟
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد