رمان کده🤤

336 عضو

پارت 187
قبل اینکه در سوئیت رو باز کنم دست روی دستگیره
در میذاره و باعث میشه به سمتش برگردم.
- این مسافرت بخاطر توئه! یا بهتر بگم بخاطر
کارمون...
- حوصله ی جای جدید رو ندارم.
چشماش مهربون میشه.
- باید داشته باشی! هم حوصله ی جای جدید و هم
حوصله ی آدم های جدید...

با حرص چشمام رو میبندم اما صداش که میگفت
صورتش نزدیک تر شده باعث میشه سریع چشم بازکنم و با یه قدم عقب تر رفتن پشتم در سوئیت رو
لمس کنه:
- شاید برای تو این آدما جدید نباشن، شاید اونا رو
بشناسی...
با لبخند به سمت در سوئیتش میره و نگاه متعجبم
همراه قدماش کشیده میشه که در رو باز میکنه و قبل
اینکه وارد اتاق بشه به سمتم برمیگرده.
- برو تو و در رو ببند تا منم با خیال راحت برم.
سکوتم باعث میشه لبخند بزنه.
- زیاد بهش فکر نکن! بذار آینده غافلگیرت کنه...
اون نمیدونست من چقدر از غافلگیر شدن متنفرم...
اون نمیدونست من چقدر از غافلگیر شدن متنفرم...
*/*/*/* */*/*/* */*/*/*
/*/*/*
آروم آروم قدم برمیدارم و به سمت حیاط خلوت میرم.
مثل همیشه این موقع شب اسکان غرق در سکوته.
شنل رو محکم دور خودم میپیچم تا سرنا بیشتر از
این به بدنم نفوذ نکنه.

آخرین شبی بود که توی اسکان میموندیم! پس فردا
عیده و باید همراه بهراد به این مسافرت اجباری
میرفتم.
همه مهندس ها، حتی پویان و مهتا هم برگشته بودن و
فقط من و بهراد و هامون و اسکای هنوز توی اسکان
بودیم
اسکای این چند هفته رو یا توی هتل و یا بعضی شبا
توی اسکان میموند و با من هم خونه میشد.
دختر آرومی بود. آروم و مظلوم و بی نهایت هم عاشق
هامون...
اونقدر که به راحتی کارای هامون رو فراموش میکرد و شاید هم اصلا نمیدید!
از کناره ی دیوار رد میشدم که صداش رو شنیدم؛
نیازی به فکر کردن نبود، من صداش رو خوب
میشناسم!
- چیزی نیست عزیزم...
بدون اینکه خودم رو نشون بدم به حیاط خلوت نگاه
میکنم

هر دو توی آلاچیق بودن، هامون و اسکای.
اسکای سرش روی سینه ی هامون گذاشته و دست
هامون موهای اسکای رو نوازش میکنه.
- هامون من حس میکنم، تو یه چیزی داره اذیتت
میکنه.
- دوباره شروع نکن اسکای...
- چرا بهم نمیگی چته؟ چیه که اینقدر داره اذیتت
میکنه؟
هامون روی موهای طلاییش بوسه میزنه و جواب میده:
- تو که هستی چیزی نیست که اذیتم کنه...
- کی میریم؟

1403/10/09 15:01

پارت 189
- یه سوال بپرسم؟
- هامون...
- چی؟
- جواب سوالت هامونه! هامون باعث شد من و اسکای
هم رو بشناسیم! اسکای دختر خاله ی هامونه.
اونقدر این مدت با این رفتارای عجیب رو ازش دیده
بودم که دیگه برام عادی شده! گاهی واقعا فکر میکنم
اون میتونه ذهنم رو بخونه!
- چطور آشنا شدین؟
- یه روزی اسکای از دست هامون ناراحت بود و بدون
اینکه بدونه به سمت قلمرو من اومد...
وقتی کوتاه جواب میداد یعنی علاقه ایی به ادامه ی
بحث و توضیح بیشتر نداشت! سکوت میکنم، نفس
عمیقی میکشه و بجای من ادامه میده:
- منم یه سوال دارم.
طبق قانون خودش، میدونم وقتی چنین سوالی ازش
پرسیدم یعنی بهش اجازه دادم که اون هم بپرسه مثل
خودش قبل اینکه ادامه بده جواب میدم:
- یکی از دوستام...
اما اون از جوابم تعجب نمیکنه.
- مهتا؟
- مهتا دوست من نیست.
ولی قبلا بوده!
شیشه رو پایین تر میارم و دستم رو هم بیرون میبرم.
- یه خیال اشتباه بود!
- اون دوستت الان کجاست؟
- قبرستون!
- فکر نمیکنی باید درست جواب بدی؟
- جواب درستی ندادی که انتظار جواب درست داری...
سکوت میکنه و بعد از چند دقیقه آروم ادامه میدم:
- واقعا قبرستونه! ده ساله که اونجاست.
- مرده؟
- کشتنش! باعث شدن که بمیره...
سر تکون میده و دیگه چیزی نمیپرسه

بیشتر به سمت شیشه ای که تقریبا تا آخرپایین
آوردم متمایل میشم تا کمی هوای ماشین و شاید هم
حال خودم عوض بشه.
باد سردی که توی صورتم میخورد زیر گوشم زمزمه
میکنه...
زمزمه و یادآوری بعضی از خاطرات قدیم!
خاطرات شیرین که سرانجامشون ناباورانه تلخ بود...
باد سردی که توی صورتم میخورد زیر گوشم زمزمه میکنه...
زمزمه و یادآوری بعضی از خاطرات قدیم!

خاطرات شیرین که سرانجامشون ناباورانه تلخ بود...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
● -روانـــــــــــــــــی! ضربه مغزی شدم،
آرومتر...
با خنده توی برف دوییدم تا ازش دور بشم
- این به اون سری که فیزیک بیست و پنج صدم از من
بیشتر شدی به در...
آیسا شاکی برف روی کلاهش رو تکوند.
- واقعا یه بیست و پنج صدم اینقدر شدت داره؟ پس
این هم جبران اون سری که ریاضی نیم نمره بیشتر از
من شدی...
قبل اینکه بتونم پشت درخت قایم بشم گلوله برفی که
به سمت پرت کرد به دستم برخورد میکنه.
قبل اینکه جوابی بدم گلوله برفی دیگه ای محکم توی
شکم هر دومون خورد و صدای مهتا که با خنده
میدویید توی صدای خنده ی بقیه ی کسایی که برف
بازی میکردن پیچید:

1403/10/09 15:08

پارت 193
- عمـــــــــــرا! آیسا جان اون فکر رو از
سرتون بیرون کنین، شده من تا اونجا سینه خیز بیام
با اون از خود راضی برج زهرمار نمیام!

آیسا با خنده برای راضی کردنم تالاش کرد:
- زلال! جون من این یه بار مثل دوتا آدم بالغ با هم
کنار بیان تا برسین اینجا...
- حتی فکرش رو هم نکن!
پویان هم برای راضی کردنم وارد بحث شد:
- زلال این یه بار رو کوتاه بیا...
- امکان نداره!
آیسا سعی کرد مثل همیشه این بازی رو احساسی
پیش ببره.
- زلال! جون من! جون مهتا! مگه تو خواهر من
نیستی؟ من استرس دارم، میخوای تنهام بذاری؟
به همین راحتی موفق شد!
- هامون کی میاد؟
- عــــــــــــــــــــــــــــــــاشقتم
زلزله! هامون گفت ساعت دوازده حرکت میکنه، شماره ات رو میدم بهش با هم دیگه هماهنگ کنین.
میبینمت... دوستت دارم
- من بیشتر...
با قطع شدن تماس خسته و کالافه به اطرافم نگاه
کردم. بخاطر چیزی که سر راه نفسم بود نمیتونستم
درست نفس بکشم.
خدایا... نگاهم نمیکنی؟
فکر همراهی با هامون اون هم تنهایی حالم رو بدتر
کرد.
به اطرافم نگاه کردم و بی توجه به سوزشی که سعی
داشتم بهش بی توجه باشم باز هم شروع کردم. ●
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
با حس ضربه روی گونه ام از خواب میپرم! چهره ی
بهراد روبروی صورتم اولین چیزیه که میبینم.
- حالت خوبه؟
دستم رو نا محسوس روی قلبم که محکم میکوبید
میذارم که باعث میشه بهراد ادامه بده:
- نترس، خواب بد میدیدی...

کمی به اطراف نگاه میکنم. مسیر کمی برام آشناست.
احتمال میدم باید نزدیک به تهران باشیم.
سعی میکنم خودم رو آروم نشون بدم اما نمیشه!
احساس میکنم بغض اون روز هنوز راه نفس کشیدنم
رو بسته! بغضی که هیچوقت نشکست...
به بهراد که بی تفاوت در حال رانندگیه نگاه میکنم،
نمیدونم چرا اما دوست دارم جیغ بزنم و بهش بگم که
»من خیلی وقته که خواب نمیبینم! «
داد بزنم و بهش بفهمونم که من ده ساله بجای خواب،
تکرار واقعیت ها رو میبینم و ده ساله که کسی نبوده
تا بیدارم کنه...

**** **** **** ****
****
- عیدتون مبارک...
به دختر کوچیکی که جعبه ی شیرینی بزرگ توی
دستاش رو جلوی روی من نگه داشته نگاه میکنم. به
سختی لبخند میزنم و برای رد نکردن دستش یکی از
شیرینی های توی جعبه رو برمیدارم و زمزمه میکنم:

1403/10/09 23:49

پارت 195
لرزش گوشی باعث مبشه به خودم بیام. گوشی رو از
توی کیف بیرون میارم و به اسم بهراد که روی صفحه
نگاه میکنم.
لرزش گوشی باعث میشه به خودم بیام. گوشی رو از
توی کیف بیرون میارم و به اسم بهراد روی صفحه نگاه
میکنم. با کمی تعلل جواب میدم:
- بله؟
- سلام...
- سلام!
- سال نو مبارک...
- ممنون، همچنین...
- کجایی؟
به اطرافم نگاه میکنم. باید چی بهش بگم؟ لحظه ی
سال تحویل و توی آرامستان؟
به آسمون ابری نگاه
میکنم هوای خفه ی این شهر پر از درد رو به ریه هام
میکشم.
- کنار خانواده ام...
کمی مکث میکنه و جواب میده:
- پس بعدا باهات تماس میگیرم!
به حال خودم خندم میگیره! حتما الان فکر کرده توی
جمع گرم خانواده ام نشستم و تماس اون باعث شده
جمع خانوادگی ما به هم بخوره.
- مشکلی نیست! بگو...
- بعدا با هم صحبت میکنیم، فعلا...
تماس رو قطع میکنم.
موندن فایدهای نداره!
خم میشم و گلبرگهایی که با باد پخش شدن رو، دور
اسمش مرتب میکنم.
میدونستم خاله مریم تا چند
ساعت دیگه میاد.
همیشه بعد از تحویل سال اولین
جایی که میاومد مزار آیسا بود.
-عیدت مبارک آجی...
کیفم رو برمیدارم و تا قبل از شدیدتر شدن سردردم
از آرامستان بیرون میرم.
به خونه برمیگردم و با خوردن قرصها سعی میکنم
کمی بخوابم، تا شاید کمی سردردم کمتر بشه.
**** **** **** ****
هنوز خواب از سرم نپریده و از اومدن بدون دعوتش
به خونه ام، اون هم بیخبر و یهویی شوکه و گیجم! با
همین حال سعی میکنم، موهام که دورم پخش شدن
رو جمع کنم.
- چی؟
یکی از صندلی های میز غذاخوری دو نفره رو بیرون
میکشه و میشینه.
- گفتم چمدون ببند! من که بهت گفته بودم میخوایم
بریم مسافرت!

- بهراد! من نمیخوام توی اون جمع باشم. نمیخوام
هیچ کدوم اون افراد رو ببینم! هیچ میلی به دیدن
مادر پویان اونم بعد از یازده، دوازده سال ندارم...
- وقتی اون روز بهت گفتم چقدر به هدفت مطمئنی
واسه این روزها بود که میدونستم جا میزنی!
به سمتش میرم و روبروش میایستم، دستام رو روی
میز شیشه ای میذارم، با عصبانیت توی چشماش زل
میزنم و با حرص و شمرده ادا میکنم:
- سر ... به سر من... نذار بهراد!

1403/10/09 23:58

پارت201
شیشه رو کمی پایین میارم و منتظر نگاه میکنم، که
پویان بهراد رو مخاطب قرار میده:
- بهراد چرا گوشیت خاموشه؟ زلال گوشی تو چرا در دسترس نیست؟ بچه ها گشنشون شده، مامان میگه
جلوتر یه رستوران هست اونجا نگهدار ناهار بخوریم!
بهراد بدون اینکه نگاه میخ شده اش رو از جاده جدا
کنه سری به نشونه ی باشه تکون میده و خودش شیشه رو بالا میبره.
- بهراد! بزار شیشه پایین باشه؛ هوای ماشین خفه ست. حالم داره بد میشه!
باز بدون حرفی شیشه رو به حالت قبلش
برمیگردونه!
هوای خنکی که با شدت وارد ماشین میشه، لبه ی شال مشکی رنگم رو به رقص در میاره. از خنکای باد سرد
بهاری چشمام رو میبندم.
چشمای بسته ام به خاطر جمله های که با عصبانیت و صدای خشدارش به گوشم میرسه، باز میشه.
- توی این مدت از کنار من جم نمیخوری زلال! به
حرفام گوش میکنی! لجبازی و سرپیچی نداریم!
اخمام توی هم میره و نگاهش میکنم.
اصلا برام مهم
نیست که چقدر عصبانیه و چه کاری از دستش برمیاد.
- یادم نمیاد به عنوان برده همراهت اومده باشم!

- برده نیستی اما این جمع رو نمیشناسی!
_اگه منظورت از این جمع اسکایه، من کاری به اون ندارم! در غیر این صورت با بقیه ی این آدمها خوب
آشنام! خیلی هم خوب میشناسمشون!
- نمیشناسی!
- ادامه نده بهراد! برام مهم نیست که تو چقدر اونا رو میشناسی، اما منم به اندازه ی خودم باهاشون آشنایی
دارم! اگر هم فکر کردی همراهی من با تو این اجازه رو
بهت میده که هرجور دلت میخواد رفتار کنی و من چون توی عمل انجام شده قرار گرفتم، هیچی نمیگم
سخت در اشتباهی! اگر چنین چیزی رو میخوای بگو
تا اولین آژانس سر راه برای برگشتن ماشین بگیرم.
- پس لطف کن بخاطر مشکلت با مهتا، گند نزن به همه چیز...
- از اولین رفتار تو با هامون مشخص بود!

1403/10/10 02:57

پارت202
ماشین پویان به سمت یکی از رستوران های توی مسیر میپیچه و بهراد هم به همون سمت میره.
ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و با عصبانیت به سمتم برمیگرده.
- وقتایی که حرف خودت رو میزنی دلم میخواد قبل از اینکه نوبت هامون برسه یه بلایی سر تو بیارم!
و با همون حالت از ماشین پیاده میشه! بیتوجه بهش
از ماشین پیاده میشم و با اشاره ی سوزان به سمتشون میرم.
- نظر تو چیه زلال؟ توی باغچه ی رستوران غذا بخوریم یا توی سالن؟
- فرقی نداره!
سوزان با لبخند به اطرافمون نگاه میکنه.
- من دوست دارم توی هوای آزاد غذا بخوریم!
محوطه ی باغچه ی اینجا خیلی قشنگ و با صفاست! به جای صندلی هم روی تخت میشینیم! پاهام درد
گرفته... چند ساعته که روی صندلی نشستیم!
اسکای سرخوشانه جواب میده:
- منم میگم باغچه...
سوزان با لبخند دستش رو پشت کمرم میذاره و به سمت در ورودی رستوران هدایتم میکنه.
_پس میریم باغچه...
نگاهم به زنی پنجاه و چند ساله ست که روحیه اش با دخترای جوون فرقی نداره! خوشحال و سرزنده،
درست مثل روزی که برای اولین بار دیده بودمش...
بعد از شستن دست و صورتم به تختی که سوزان انتخاب کرده بود برمیگردم. روی تخت تنها جا برای
نشستن کنار مهتا و یا کنار بهراد بود که نشستن کنار
بهراد رو انتخاب میکنم.
بعد از سفارش از هر دری حرف میزنن تا بالاخره غذاها میرسه.
میلی به غذا ندارم اما مجبورم باهاش
بازی کنم تا از نگاه خیره ی سوزان و بهراد که هر از گاهی سنگینیش رو حس میکردم در امان باشم.
_چرا با غذات بازی میکنی زلال جان؟ دوست نداری؟
میخوای چیز دیگه سفارش بدی؟
- نه ممنون، خیلی خوشمزست اما، میل ندارم!
سوزان متعجب و شاید کمی هم ناراحت نگاهم میکنه.
- چرا اینقدر آروم شدی؟ پس کجاست اون زلال زلزله؟

1403/10/10 03:03

پارت203
سعی میکنم، لبخند بزنم که مهتا آروم ادامه میده:
- تازه الان خیلی خوب شده، از وقتی بهراد حواسش به غذا خوردن زلال هست فکر کنم چند کیلو وزن اضافه کرده. آب رفته زیر پوستش...
سوزان با اخمی ساختگی به بهراد نگاه میکنه اما مخاطب حرفاش منم.
- ببینم، نکنه با بهراد بحثت شده؟ آره؟!
بهراد سرتکون میده.
- چیزی نیست، یه خرده خسته ست، شبها
نمیخوابه! تموم فکرش درگیر پروژهست...
نگاه سوزان با چهره ای ناراحت به سمت من برمیگرده.
- اینقدر خودت رو عذاب نده دختر! زندگی کن... این پروژه ها همیشه هست شماها الان جوونید، ذوق و
شوق و عشقتون به کار نمیذاره بفهمید دارید با جوونیتون چیکار میکنید!!! یه نگاه به همایون و فرامرز بندازین! موهاشون سفید شده اما هیچی از
زندگی و جوونیشون نفهمیدن! فقط کار، پروژه، برج و..
بهراد پوزخندی میزنه و با نگاه گذرایی به هامون، نگاهش رو به درختچه هایی که دور حوض چیده شده
بودن میکشه و جواب میده:
- عمو فرامرز رو نمیدونم اما، همایون که خیلی خوب
جوونی کرد، هنوز هم داره میکنه!
مکثی میکنه، میتونم فشاری که به قاشق توی دستش وارد میکنه رو ببینم.
- با اون همه مشغله ای که همیشه دورش هستن اگه موهاش سفید نمیشد جای تعجب داشت! بالاخره
هندل چند تا معشوقه با هم کار راحتی نیست...
پویان سعی میکنه با وساطت از شعله ور شدن این جنگ خاموش جلوگیری کنه.
- بس کن بهراد...
بهراد چیزی نمیگه و با تک خندهای عصبی از روی تخت پا میشه و از رستوران بیرون میزنه.
با رفتن بهراد همه توی سکوت به هم نگاه میکنن که سوزان با ناراحتی به حرف میاد:
- تقصیر من بود! نباید اسم همایون رو میاوردم!
هامون عصبی سری تکون میده و در حالی که سعی داره خودش رو آروم نشون بده، جواب میده:

1403/10/10 03:11

پارت204
_مهم نیست! تمومش کنین، ادامه ندین.
اسکای به مسیری که بهراد رفت نگاه میکنه.
- بهراد کجا رفت؟
- رفته قدم بزنه. با راه رفتن آروم میشه!
برای فرار از جمعی که باهاشون تنها موندم با عذرخواهی زیر لبی بوت هام رو میپوشم که سوزان سوالی که از نگاه بقیه مشخصه رو به زبون میاره:
- کجا میری زلال؟
صاف می ایستم و شالم رو درست میکنم.
- پیش بهراد! الان عصبیه میرم آرومش کنم.
لبخند مهربون سوزان نشون میده که رابطه ای که بهراد میخواسته از خودمون برای بقیه به نمایش بذاره رو باور کرده.
_باشه برو عزیزم! حواست بهش باشه.
بدون حرفی فقط سر تکون میدم و احساس میکنم توی طول مسیر، اون نگاه عصبی که لحظه ی آخر توی
چشمای هامون دیده بودم بدرقه ام میکنه!
دنبال بهراد میرم تا اینکه جلوتر از رستوران توی فضای سبز کوچیک حاشیه ی خیابون پیداش میکنم
که بیتوجه به اطرافش در حال قدم زدنه!
به سمتش میرم و چند قدم همراهیش میکنم و قبل
اینکه حضورم رو بهش اطلاع بدم سوال میپرسه:
_ برای چی اومدی؟
قدم هام رو بلندتر برمیدارم تا بتونم شونه به شونه اش راه برم.
- اگه میموندم سوزان میخواست سوالایی بپرسه که جوابشون رو هنوز نمیدونم!
چیزی نمیگه و فقط سر تکون میده. نمیدونم چقدر توی سکوت قدم میزنیم که شروع میکنه:
- چرا غذا نخوردی؟
بدون توجه به سوالی که پرسید تا ذهنم رو منحرف کنه سوالم رو به زبون میارم:
- همایون پدر هامونه؟

1403/10/10 03:17

پارت205
از حرکت می ایسته، نگاهم میکنه و چینی گوشه ی چشماش ظاهر میشه.
- بعضی وقتا با این کارات هم روی اعصابم میری، هم باعث میشی به مهندس بازرگان بخاطر انتخابش آفرین بگم!
نمیدونم حرفش رو تعریف برداشت کنم یا چیز دیگه و ترجیح میدم فعلا بهش فکر نکنم.
- ممنون! اما این جواب سوال من نبود...
چین کنار چشمای سیاهش پُررنگتر میشه و دوباره قدم برمیداره. بلند و محکم...
_آره! اما سوال بعدی که آماده کردی رو نپرس! چون
بعید میدونم روزی برسه که بخوام به این سوالت جواب بدم حالا هم بیا برگردیم، باید غذاشون تموم
شده باشه و تو هم خیال نکن تونستی از خوردن ناهار قسر در بری!
در کنار اون آدم عجیب که توی اون شرایط هم حواسش هست که من غذام رو نخوردم راه میفتم و
سعی میکنم با فکر به اینکه چه رابطه ای بین همایون،بهراد و هامون وجود داره به جوابی برسم که انتظاری بیخوده!
حق با بهراده! وقتی برمیگردیم همه منتظر ما برای ادامه ی باقی مسیر هستن و سوزان با دیدن ما به سمتمون میاد.
- بریم؟ گفتم غذاتون رو بذارن توی ظرف!
ظرف غذا رو به دستم میده و بهراد تشکر میکنه.
- ممنون! کار خوبی کردین، زلال غذاش رو نخورده بود.
غر زدن پویان باعث میشه همه به سمتش برگردیم.
- من خسته ام! الان هم که غذا خوردم خوابم میاد!
سوزان با خنده نگاهش میکنه:
- خب این یعنی چی؟
- من رانندگی نمیکنم!
- آ آ! منم از رانندگی توی ایران میترسم!
مهتا داوطلبانه جلو میره.
- خب من رانندگی میکنم!
دیگه صبر نمیکنیم و همراه بهراد سوار ماشین میشیم و راه میفته.
با متوقف شدن ماشین چشمام رو باز میکنم. چیزی تا تاریکی کامل هوا نمونده کمی خودم رو جابجا میکنم
تا از درد عضلاتی که خشک شدن کمتر بشه.
- به موقع بیدار شدی! پاشو رسیدیم.
کمی به اطرافم نگاه میکنم توی یه حیاط نسبتا بزرگ بودیم، اولین چیزی که به چشمم میاد، استخر وسط
حیاطه که با چراغ های روشن دورش و بازتاب نور توی آب تصویر قشنگی رو بوجود آورده بود.
در ماشین رو باز میکنم و پیاده میشم.
صدای پویان که مشغول صحبته باعث میشه به سمت قسمت سرپوشیده حیاط نگاه کنم که ماشین هامون و پویان رو میبینم.
سردرد فرصت کنجکاوی رو بهم
نمیده، به سمت چمدونم میرم که بهراد مانعم میشه.
-دست نزن، سنگینه خودم میارم.

1403/10/10 03:22

پارت206
درد حتی امکان تعرف کردن برام نمیذاره، به پیشنهاد بهراد به سمت ساختمون خونه میرم خونه ای که، بیشتر شبیه ویلا بود!
هوای خوش و خنک اول شب شیراز هم نمیتونه حالم رو بهتر کنه...
با گذشتن از پله ها از در ورودی بزرگی که تا نیمه باز بود وارد خونه میشم! صدای صحبت و خنده های سوزان و مهتا و اسکای نشون میده که اونا زودتر از
من وارد خونه شدن.
وسط سالن می ایستم، سالن با چند دست مبل سلطنتی و راحتی پر شده.
گیج و سردرگم به اطرافم نگاه میکنم که صدای سوزان باعث میشه به سمتش برگردم!
از جلوی راهرویی که وسط هال قرار داره به سمتم میاد.
- سلام عزیزم، چه عجب بیدار شدی! چقدر چشمات قرمزه!
- عادت ندارم توی ماشین بخوابم با هر تکون ماشین بیدار میشدم و واسه همین سردرد شدیدی دارم...
سوزان چند قدم به سمتم میاد.
- ای وای عزیزم! حالا چرا اونجا ایستادی بیا یه اتاق انتخاب کن و وسایلت رو بذار و درست استراحت کن.
حالم اصلا برای تعارف کردن مساعد نیست و همین باعث میشه به سمت راهرو برم.
به اولین اتاق نگاه
میکنم که اسکای درحال جابجا کردن وسایل توی کمد اتاقه و با دیدن من لبخند میزنه. فهمیدن اینکه
اتاق رو اسکای انتخاب کرده کار سختی نیست.
به اتاق روبرویی نگاه میکنم، مهتا روی تخت نشسته و از توی
چمدونش لباس ها رو خالی میکنه.
قبل اینکه متوجه من بشه نگاهم رو ازش میگیرم و به اتاق بعدی میرم.
اتاق برعکس دو اتاق قبلی چیدمان
خلوت تری داره و راحت میشه حدس زد که ازش به عنوان اتاق مهمان استفاده میشه. یه تخت دو نفره ی چوبی نچندان مدرن که خیلی هم نو نیست، یه کمد
دیواری و یه در که احتمالا، در تراسه.
وارد اتاق میشم، در اتاق رو میبندم و به سمت تخت میرم!
دکمه های پالتوم رو باز میکنم و روی تخت میشینم.
فشاری که با انگشت به گیجگاهم وارد میکنم تاثیری‌ روی کمتر شدن دردم نداره! دردی که با تابش مستقیم آفتاب و بدخوابی طولانی بوجود اومده به این
راحتی قصد نداره که رهام کنه.
پالتوم رو که باعث میشه حس خفگی داشته باشم در میارم، کلیپسم رو از موهام جدا میکنم و بعد از چند
ساعت بالاخره هوا بین موهام جریان پیدا میکنه.
کمی پوست سرم رو مالش میدم تا درد موهام کمتر بشه.

1403/10/10 03:29

پارت207
نگاهم به تصویر دختر توی آینه ی قدی روی دیوار خشک میشه.
موهای بلندم اونقدر محکم با کلیپس بسته شده بود که حالا با رها شدن از قید دندونه های کلیپس مواج به نظر میرسه مثل موهای زانیار...
از شدت سردردی که احساس میکنم داره مغزم رو له میکنه روی تخت میخوابم و چشمام رو میبندم!
تاریکی پشت پلکهام کمی دردم رو کمتر میکنه و
باعث میشه که چشمام رو بسته نگه دارم...
خوشحالم که کسی با من کار نداره اما با صدای بهراد خوشحالیم زیاد دووم نمیاره.
- زلال کجاست؟
سوزان در حالی که توی صداش حتی ذره ای خستگی مشخص نیست جواب میده:
- توی اتاقتون...
_اتاقمون؟!
- آره زلال اتاق کنار حموم رو انتخاب کرده! حموم رو که یادته کجاست؟!
جواب بهراد رو نمیشنوم اما کمی بعد با صدای در اتاق روی تخت میشینم، بدون باز کردن چشمام با صدایی گرفته جواب میدم:
- بفرمایید...
در باز و بسته میشه. سعی میکنم تا حد امکان چشمام رو باز نکنم، حس میکنم کوچیکترین نوری
باعث شدت سردردم میشه.
با شنیدن صدای قدم هایی که نزدیک میشه حس میکنم کسی روبروم ایستاده. درست قبل اینکه
چشمام رو باز کنم صداش رو میشنوم و خیالم از بابت اینکه شخصی که وارد اتاق شده بهراده راحت میشه:
- حالت خوبه؟
با صدای گرفته آروم جواب میدم:
- سرم درد میکنه!
- قرصات رو خوردی؟
- نه توی کیفمه، توی ماشین!
- کیفت رو آوردم!

1403/10/10 03:32

پارت208
دستم رو دراز میکنم تا اینکه زنجیر کیف رو توی دستم میذاره.
- چرا چشماتو باز نمیکنی؟
- نور دردم رو بیشتر میکنه!
- پس چرا لامپ رو خاموش نکردی؟! من الان خاموش میکنم....
وحشت زده میخوام جلوش رو بگیرم که زودتر از من دست به کار میشه و بعد صدای (تیک)کلید برق به گوشم میرسه.
_حالا چشمات رو باز کن...
به ملحفه روی تخت چنگ میزنم آروم چشمام رو باز میکنم.
لامپ ها خاموش هستن اما نور ملایم هالوژن های سقفی که با فاصله از هم فضای اتاق رو قابل دیدن
کردن باعث میشه از این تاریکی وحشت نکنم.
به بهراد نگاه میکنم که هنوز کنار کلید برق ایستاده.
_میخوای روشن تر بشه؟
- نه! همینجوری خوبه...
کیفم رو باز میکنم، کیف کوچیک قرصام رو بیرون میارم و سعی میکنم توی تاریک و روشن اتاق، دنبال قرص مورد نظرم بگردم.
- میخوای کمکت کنم؟
-نه... فقط میشه یه لیوان آب برام بیاری؟
- آره حتما...
از اتاق که بیرون میره باز هم چشمام رو میبندم و گیجگاهم رو فشار میدم،دلم میخواد سرم رو محکم
با چیزی ببندم تا شاید این درد کمتر بشه.
کمی که میگذره دوباره در اتاق باز میشه، چشمام رو باز نمیکنم و دستم رو برای گرفتن لیوان جلو میبرم.
- ممنونم! میشه چمدونم رو بیاری اینجا.... لطفا؟
چند ثانیه طول کشید تا اینکه صدای کشیده شدن چرخ های چمدون به گوشم میرسه و میتونم حدس بزنم که چمدون رو کنار تخت گذاشته اما هرچی
منتظر میمونم لیوان آب رو به دستم نمیده.
- بهراد؟
صدای نفس هاش رو از دور میشنوم اما جواب نمیده!

1403/10/10 03:36

پارت209
_بهراد؟ میشه آب رو بدی؟
سکوت اتاق نشون میده که تنهام...
دیگه حتی صدای نفس هاش رو هم نمیشنوم!
آروم چشمام رو باز میکنم همونطور که حدس میزدم کسی توی اتاق نیست.
حالم خوب نیست اما با
این وجود میخوام از تخت پایین بیام که با صدای بهراد جا میخورم.
- چیکار میکنی زلال؟ مگه سرگیجه و سردرد
نداری؟
سرجام میشینم و نگاهش میکنم.
-واسه ی چی از جات پاشدی؟
- میخواستم بیام دنبالت...
با لیوان آب به سمتم میاد و کنارم روی تخت میشینه.
- شرمنده، تا لیوان رو از توی کابینت ها پیدا کنم طول کشید!
- مگه الان اینجا نبودی؟ تو چمدونم رو گذاشتی اینجا!!!
- من؟!
چند لحظه مکث میکنه، من منتظر جوابم اما فقط سکوتش نصیبم میشه و بدون حرف لیوان آب رو به
دستم میده و کیف قرصام رو برمیداره!
-این قرص ها برای چیه زلال؟
- چیزی نیست، بده...
قرصام رو بهم برنمیگردونه و فشار درد باعث میشه بی اراده، پرخاشگر و عصبی صداش کنم.
-بهراد! با توام!
- صبر کن زلال!
از پایین رفتن تخت حس میکنم که کنارم روی تخت نشسته کمی بعد صدای آروم و شاید هم شوکه اش به گوشم میرسه:
- سرچ کردم، میگه بیشتر اینا قرص های اعصاب و روانه! میدونستی؟!
سکوت میکنم و اون جوابش رو میگیره.
- برای چی اینا رو میخوری؟
چشمام رو باز میکنم، کیف کوچیک قرصها رو از دستش میکشم و در حال گشتن دنبال قرص مد نظرم جواب میدم:
- لازم نمیبینم که برات توضیح بدم، (دکتر) ستوده!
سکوت میکنه و بعد از چند لحظه با آرامش جوری که متوجه بشم قصد اذیت یا کل کل نداره جواب میده:
- دکتر نیستم، اما نوشته بود قرصهایی با این قدرت رو بدون تجویز دکتر روانپزشک به هیچکس نمیدن!
پس... دلیل اینکه گاهی عین آدم های مسخ شده میشی این قرص هاست! اینکه گاهی من رو نمیشناسی و عجیب رفتار میکنی!
از اینکه اینقدر داره به زندگیم نزدیک میشه حس خوبی ندارم و عصبی جواب میدم:
- یادمه قبلا هم یه بار بهت گفته بودم، دکترم گفته که تأثیر قرصاست یا گاهی خود مغز بعد حمله دستور فراموشی موقت میده!
- تو تحت نظر روانپزشکی؟! آره زلال؟ چرا بهم نگفتی؟!
بدون حرفی نگاهش میکنم. شاکیه و کلافه... این رو
به خوبی میتونم از چشمای مشکی رنگش بخونم.
- پس چرا قرصای به این مهمی رو هر وقت دلت میخواد میخوری؟
- دوستشون ندارم!
مگه به دوست داشتن توئه؟! اصلا شاید دلیل اینکه این حمله ها بهت دست میده واسه همینه که قرصات رو درست نمیخوری!
احساس میکنم با صحبت در موردش دستام داره سرد میشه با عجله در ظرف قرص رو باز میکنم،
قرصی رو از توی قوطی برمیدارم و به سختی به کمک آب قورتشون میدم.
هنوز شاکیه اما آرومه...

1403/10/10 03:55

پارت210
_این قرص ها رو با معده ی خالی نمیخورن، معدت رو سوراخ میکنه!
(مهم نیست) رو زیر لب زمزمه میکنم. ملحفه روی خودم میکشم و سعی میکنم بدون توجه بهش بخوابم.
صدای نفس کشیدن و راه رفتنش رو میشنوم و میتونم حدس بزنم که هنوز توی اتاقه.
قرص کمکم اثر میذاره و هر ثانیه بیشتر پلکام گرم خواب میشه.
حس میکنم دستی موهام رو نوازش میکنه و صدای آرومش زمزمه وار به گوشم میرسه:
- من تا آخر عمرم شرمندتم زلزله...
**********
کمی تکون میخورم و روی تخت میشینم. چشمام رو باز میکنم و جا میخورم.
اتاق برام آشنا نیست اما دیدن چمدون کنار تخت باعث میشه به ثانیه ای همه چیز رو به یاد بیارم.
ساعت گوشیم عدد پنج و چهل و پنج دقیقه صبح رو نمایش میده.
هوا گرگ و میش صبحه و خورشید طلوع نکرده اما روشنایی که به آسمون داده خبر از نزدیکی طلوعش داره.
آروم از اتاق بیرون میرم سکوت خونه نشون میده که هنوز همه خوابیدن.
روی سرامیک های سرد قدم
برمیدارم و به سمت سالن میرم.
دنبال بهراد میگردم تا اینکه روی یکی از کاناپه ها میبینمش. چندتا کوسن رو زیر سرش گذاشته و خوابیده. جلوتر میرم و به چشمای بستش نگاه
میکنم. آروم نفس میکشه و قفسه ی سینه اش با ریتم نفساش تکون میخوره.
قبل اینکه ازش فاصله بگیرم خیلی ناگهانی چشماش رو باز میکنه، با دیدن من جا میخوره، میشینه و
آروم سوال میپرسه:
- چیزی شده؟
- نه!
ترسیدی؟!
- نه!
نفسش رو محکم بیرون میفرسته و بدون تنشی که تا
چند لحظه ی پیش داشت نگاهم میکنه.
- پس چرا بیدار شدی؟ چیزی میخوای؟
- نه! خوابم نمیاد. بقیه کجان؟
دستی توی موهای به هم ریخته اش میکشه و
گوشیش رو از روی میز برمیداره.
- ساعت نزدیک شیش صبحه، همه خوابن!
سر تکون میدم.

1403/10/10 04:08

پارت211
_چیزی میخوای؟
- سردمه!
آروم لبخندی روی لباش میشینه و پتویی که روی خودش انداخته بود رو برمیداره، با اشاره ی دست ازم
میخواد کنار بشینم و رو روی شونه هام میندازه.
گرمای بدنش که روی پتو مونده رو به خوبی حس میکنم.
- یادم رفت بهت بگم توی کمد اتاقت پتو هست. الان بهتره؟
- آره! خودت چی؟
- نمیخوام، میرم دوش بگیرم.
از روی مبل پا میشه و تیشرتش رو درست میکنه و
قبل اینکه راه بیفته منم بلند میشم. با تعجب نگاهم
میکنه که خودم سوالی که چشماش میپرسید رو جواب میدم.
- میرم توی اتاق! اونجا راحت ترم!
سر تکون میده و با هم به اتاق میریم. از توی چمدون
کوچیکی که همراه خودش آورده لباس برمیداره و از
اتاق بیرون میره. با رفتنش من هم لباسام رو عوض و چمدونامون رو توی کمد جابجا میکنم. کمی دور
خودم میچرخم و بعد از مرتب کردن اتاق به دنبال سرویس بهداشتی میگردم. بدون ایجاد سر و صدایی
وارد سرویس میشم و بعد از مسواک زدن و شستن
دست و صورتم به اتاق برمیگردم.
ملحفه روی تخت مرتب میکنم و حین عبور از کنار
آینه بزرگی که روبروی تخت به دیوار نصب بود نگاهم به خودم میفته.
صورت بی روحم توی آینه برام چهره ای غریبه نیست.
لب های خشک و ترک خورده ام باعث میشه بالم لب
رو از کیفم بردارم و روی لبای خشکم بکشم تا از پارگی پوستش جلوگیری کنم. نگاهم به لب های قرمز رنگم که حالا به لطف چربی حاصل از بالم لب براق شده خیره میمونه...
یادمه آیسا همیشه از رنگ خدادادی لبام شاکی بود.

1403/10/10 04:14

پارت212
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
● - چشم ابرو مشکی، لباشم که بدون رژ قرمزه! یعنی
من بمیرم واسه دل اون بیچاره ای که میخواد عاشق این زلزله بشه!
و مهتا با شیطنت ادامه داد:
- چجوری میخواد از این لبای غنچه ی سرخ دل بکنه؟!
کتابم رو برای هردوشون پرت کردم.
- خیلی بی ادبید! هردوتاتون!
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
معدم درد میکنه!
هم برای اینکه بجز صبحونه ی دیروز که قبل رفتن به خونه ی پویان، با اصرار شیر و کیکی که بهراد خریده بود رو خوردیم، چیزی نخورده بودم و هم به خاطر
قرصایی که با معده ی خالی خورده بودم!
- هنوز بیداری؟ فکر کردم باید خواب باشی...
به سمتش برمیگردم. حوله ی سفید دور گردن و موهای نمدار مشکی رنگش با بویی مخلوط از عطرسردش و بوی شامپو، نشون میده که حموم بوده!
آروم زمزمه میکنم:
- عافیت باشه!
لبخندش مثل همیشه وقار خاصی داره و دلشینه.
- ممنون! چقدر رنگت پریده! گشنته؟!
- گشنه نه، اما معدم درد میکنه.
توی آینه نگاه میکنه، حوله رو توی موهاش تکون میده تا نم موهاش گرفته بشه و همزمان از توی اینه به من نگاه میکنه.
_تو تا اون معده بیچاره رو سوراخ نکنی دست بردار نیستی! بیا بریم یه چیزی بخوریم، منم گشنمه.
با هم به آشپزخونه بزرگ ویلا میریم.
به درخواست بهراد من کتری رو پر از آب میکنم و روی شعله
میذارم و خودش دنبال چیزی برای خوردن توی یخچال رو میگرده.
سپیده ی نارنجی-صورتی اول صبح که از پنجره ی بزرگ آشپزخونه معلومه وسوسم میکنه که به سمت پنجره برم و بازش کنم...
نسیم خنک و شاید هم کمی سرد بهاری شیراز با عطر بهار نارنج های توی حیاط برای لحظه ای من رو به گذشته میبره.
بوی بهار نارنج رو دوست دارم، مثل
بوی نرگس آرومم میکنه.
مامان عاشق بهار نارنج بود...
عطر بهار نارنج، شربت بهار نارنج، مربای بهارنارنج...
آخ... گذشته ی تب دار من...

1403/10/10 04:20

پارت213
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
● مامان به زانیار بابت درخواست بیش از حد چشم غره رفت.
- بسه زانیار! نباید اینقدر مربا بخوری، مریض میشی...
زانیار با شیرین زبونی همیشگیش تابی به موهای حالت دارش داد و حق به جانب جواب داد:
- خب دارم میخورم تا سریع تر بزرگ بشم و قبل اینکه زلال مهندس بشه من خلبان بشم!
با لذت سر به سرش گذاشتم:
- هه هه! فکر کردی میتونی زودتر از من بزرگ بشی؟
- آره... اینقدر شیر میخورم که زودتر از تو بزرگ بشم.
و با عجله لقمه ای از مربای بهار نارنج رو که مامان کنار دستش گذاشته بود، توی دهنش گذاشت!
مامان اتمام حجت میکنه:
- زانیار این لقمه ی آخره، دل درد میگیری...
مظلومانه به مامان نگاه میکنه:
- یعنی دیگه بهم لقمه نمیدی؟
- نه...
از فرصت استفاده کردم و خندیدم.
- آخ جووون پس نمیتونی بزرگ بشی و زودتر از من خلبان بشی!
و زبونم رو براش در آوردم!
مامان با سرزنش صدام کرد:
- زلــــال!!!!
زانیار با بغض لیوان شیرش رو برداشت و جواب داد:
-باشه! حالا ببین، اگه گذاشتم سوار هواپیمام بشین...!

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°°•°•°
با صدای سوت کتری به خودم میام. از خاطرات فاصله
میگیرم، مشغول گشتن کابینتا میشم که صدای بهراد باعث میشه دست از گشتن بردارم.
- دنبال چی میگردی؟
- چای! تو میدونی کجاست؟
- نمیدونم، وایسا ببینم...
دستی توی موهاش که هنوز نم داره میکشه و به سمتم میاد و شروع میکنه به گشتن توی کابینتا.
-چای؟! نمیدونم، قدیما توی این کابینت بود...
در کابینت رو باز میکنه و آروم میخنده:
-ایناهاش...
بسته ی چای رو از توی کابینت بیرون میاره و همونطور که به بسته ی قرمز رنگش نگاه میکنه با لبخند عمیق روی لباش ادامه میده:
- اون روز که با هامون و پویان مسابقه گذاشته بودیم
هرکسی زودتر چای رو پیدا کرد پشت فرمون بشینه هم من زودتر پیدا کردم توی همین کابینت بود! هنوز
جاش رو عوض نکردن...
چشماش از بسته جدا میشه و با همون لبخند عمیق به من نگاه میکنه.
اون سیاه چاله هایی که همیشه سرد بود، از یادآوری خاطرهای که به زبون آورد
میدرخشه...
اما زیاد نمیگذره که درخشش چشماش به آنی خاموش میشه لبخندش آروم روی لباش خشک و دوباره تبدیل میشه به مرد سرد و خشکی که نمیشناختمش!
چای رو روی کابینت میذاره و با حالی گنگ و عجیب از آشپزخونه بیرون میره.
حسش رو خوب میشناسم حسی از سر در گم بودن بین چند احساس!
عشق، نفرت، دلتنگی، پشیمونی، عصبانیت، علاقه، انتقام، دوست داشتن...
اینکه ندونی کسی رو دوست داری یا ازش بدت میاد؟
عاشق کسی باشی که ازش متنفری!
دلتنگ

1403/10/10 04:27

کسی باشی که میخوای ازش انتقام بگیری!
اینکه پشیمون باشی از علاقه ایی که به کسی داشتی و با عصبانیت هنوز هم دوستش داشته باشی!
نمیدونم بین هامون و بهراد چی گذشته! نمیدونم بین
اونا چی بوده! نمیدونم چرا رابطشون به اینجا رسیده
اما... فقط میدونم برق چشمای بهراد نشون از یه علاقه ی کوچیک نبود...
برای رسیدن به هدفم کنار کسی قرار گرفتم که برای انتقام گذشته با هم همراه شدیم اما هیچکدوم از
گذشته ی هم خبری نداریم، همینطور از برنامه های هم!

1403/10/10 04:29

پارت214
اون نمیدونه که من چقدر با خودم کلنجار رفتم تا خودم رو قانع کنم که بتونم برای شکست هامون استاد بازرگان رو هم بشکنم...
اون نمیدونه که من از روزی که دوباره اونا رو دیدم به هزاران راه فکر کردم!
من آرومم و کسی نمیدونه این آرامش برای اینه که این چاقو با خودش کنار بیاد تا دسته ی خودش رو هم ب بُره، به قیمت شکست پروژه ی مروارید شمال!
میخواستم هامون که با اطمینان تموم دارایی شرکت عامر رو بخاطر این پروژه وسط گذاشته رو به خاک
بنشونم! به دست کسی که پر قدرت ترین مهره ی این بازیه!
به دست خودم...
اما حضور بهراد باعث شده تا با احتیاط بیشتری پیش
برم. هنوز برای زمین زدن استاد بازرگان با خودم کنار نیومدم، با احتیاط و همراه بهراد قدم برمیدارم تا اگر
برنامه ای که اون ازش حرف میزد بهتر پیش رفت، بیخیال برنامه ی خودم بشم...
دوتا فنجون توی سینی میذارم و چای دارچینی تازه دم که عطرش آشپزخونه رو پُر کرده رو توی فنجون ها
میریزم. همینکه سینی رو برمیدارم بهراد به
آشپزخونه برمیگرده انگار حالش بهتره...
- بریم توی حیاط؟ هوای بیرون خیلی خوبه!
میخوام مخالفت کنم که ادامه میده:
- خاله به کسایی که برای تمیزکاری اینجا میان گفته بود که میخوایم بیایم استخر رو تمیز و پر آب کردن!
بیا بریم، حال و هوات عوض میشه...
با هم به حیاط میریم و کنار استخر پر از آب روی
صندلی های بامبو میشینیم! نگاهم به استخر آبی رنگ پر از آبه که چند تا شکوفه ی کنده شده از درختای اطراف روی سطح آب شناورن!
حق با بهراده! انرژی محیط به حدی خوبه که احساس
سبکی و آرامش دارم، دقیقا مثل همون شکوفه های صورتی شناور روی آب...
- سردت نیست؟
- نه، خوبه...
ازش چشم میگیرم و به حیاط چشم میدوزم، چشم نواز و قشنگه!
دیشب بخاطر درد توان دیدن این زیبایی رو نداشتم.

1403/10/10 04:33

پارت215
طراحی ساختمون طوری بود که وسط قرار داشت.
صبح از تراس اتاق، حیاط پشتی که با چندین درخت نارنج و درخت های دیگه که پر از شکوفه و سرسبز
رنگ و بوی بهار به خودش گرفته رو دیده بودم.
بدون حرفی فنجون چای رو نزدیک لبم نگه میدارم و
عطر دارچین رو نفس میکشیم!
کمی از چای میخورم، با وجود آرامشی که اینجا برام داره، از همراهی و اومدن به این مسافرت پشیمونم...
صدای سوزان باعث میشه سکوت آرامش بخشی که
بین من و بهراد وجود داره بشکنه...
_چه زوج سحرخیزی!
بهراد لبخند میزنه و فنجون رو از لباش فاصله میده:
- صبح بخیر، زود بیدار شدین!
سوزان با فنجون چای میاد و کنارمون روی یکی از صندلی ها میشینه و با لبخند نگاهمون میکنه.
- عطر عشقی که پیچیده بود توی خونه بیدارم کرد...
و با لبخند به من و بهراد نگاه میکنه، فنجون رو نزدیک بینی اش میبره و با نفس عمیقی ادامه میده:
- واقعا که عطرش خاصه...
چیزی نمیگم و سعی میکنم پوزخندم رو به همراه داغی چای پایین بفرستم که سوزان رو به بهراد ادامه
میده:
- من باید بفهمم تو چه بلایی سر این دختر آوردی که اینطوری آروم شده؟!
بهراد به من نگاه میکنه و جواب میده:
- مگه چیه؟ آروم بودنش خیلی هم خوبه...
سوزان میخنده و سر تکون میده:
_اگه اون موقع ها میدیدش تا الان صبر نمیکردی،
دلت میخواست همون موقع بدستش بیاری...
اخم های بهراد توی هم میره و سوزان ادامه میده:
- من نمیدونم بین شما دوتا چی گذشته بهراد، اما هامون...
-ادامه نده خاله! نمیخوام چیزی در موردش بشنوم.
سوزان از لحن قاطعش جا میخوره.
- باشه پسرم...
بهراد فنجون رو روی میز میذاره و به سمت ماشین میره نگاه سوزان از بهراد که ازمون دور شده جدا
میشه و به سمت من برمیگرده.
- تو بگو دختر! چرا اینقدر ساکت و اروم شدی زلزله؟
چرا حرفی نمیزنی؟
- در مورد چی حرف بزنم؟
- از خودت بگو! راجع به این سال هایی که نبودی...
- از کجا میدونید نبودم؟

1403/10/10 04:39

پارت 218
خودم از خش و گرفتگی صدام جا میخورم. مهتا با
شک نگاهم میکنه و سعی میکنه لبخند بزنه.
- داشتم روی موهات دست میکشیدم.
چقدر چهره اش عوض شده! رنگ موهاش رو عوض
کرده اما، چرا اینقدر چهره اش تغییر کرده؟
انگار که اون چهره ی دخترونه اش تبدیل شده به
چهره ای خانومانه..
به اتاق نگاه میکنم، هیچ چیزی آشنا وجود نداره! اتاق
خودم نیست! اتاق آیسا و مهتا هم نیست! پس اینجا
کجاست؟
روی تخت میشینم و به مهتا نگاه میکنم.
- مهتا؟ اینجا کجاست؟
- یعنی چی اینجا کجاست؟

کلافه از گیج بازیهاش به چشمای متعجبش نگاه
میکنم.
- چرتکه! بازم ویندوزت پریده؟

چند ثانیه نگاهم میکنه و مثل همیشه با شنیدن این
جمله میخنده و جیغ میزنه:
-چرتکه خودتی...
- میگم اینجا کجاست؟ ما اینجا چیکار میکنیم؟ پس
آیسا کجاست؟
به وضوح جا میخوره و چند قدمی که موقع جیغ زدن
جلو اومده بود رو عقب میره و آب دهنش رو قورت
میده. ترس رو توی چشماش میبینم و آروم زمزمه
میکنه:
- آیسا؟
- ای خدا! باز میگه به من نگو چرتکه... میگم اینجا
کجاست؟
- زلال! اینجا رو یادت نمیاد؟
عین خودش با عشوه موهام رو پشت گوشم میفرستم
و جواب میدم:
- راستش رو بخوای یادم که میاد ولی میخوام برات
دلبری کنم، دارم خودمو لوس میکنم! خل و چل...
میگم اینجایی که الان حضور مبارکمون شرف یاب
شده کدوم جهنمیه؟ پس آیسا کجاست؟ من هیچی
یادم نمیاد!
- حالت خوبه زلال؟
- حال من خوبه، ولی مغزم داره منفجر میشه و
راستش رو بخوای کمکم دارم میترسم! اگر جواب این
سوالایی که پرسیدم رو بدی بهتر میشم!!!

منتظر نگاهش میکنم. چونه اش میلرزه، مثل وقتایی
که میخواد گریه کنه. نمیفهمم چی شده! شک دارم
شاید بخاطر حرفایی که زدم ناراحت شده. برای همین
سعی میکنم آروم باشم و اول از دلش در بیارم.
- دوشیزه ی محترمه مهتا رازقی فرزند علیرضا برای
سومین و آخرین بار میپرسم؛ آیا شما میدانید اینجا
کجاست؟ پس خانم آیسا ابایی کو؟
جوابی نمیده و بجاش با سرعت سمت در میدوئه و
چند بار پویان رو صدا میکنه.
شوکه نگاهش میکنم....
پویان؟؟؟

با عجله به دورم نگاه میکنم، شالم رو از روی پاتختی
برمیدارم و همونطور که روی سرم درستش میکنم،
رو به مهتا که وحشت زده نگاهم میکنه با احساس
گیجی و ترس سوال میپرسم:
- مگه پویان هم اینجاست؟ مهتا اینجا کجاست که
پویانم هست؟ ما کدوم گوری هستیم؟ چرا جواب
نمیدی؟
از تخت پایین میام و قبل اینکه به سمت مهتا برم مرد
جوونی وارد اتاق میشه. چند ثانیه نگاهش میکنم که
رو به مهتا میکنه:
- جانم؟ چی شده؟

1403/10/10 14:52

پارت 224
- شاید الان آره! اما چند ساعت پیش که روی همین
تخت یا توی استخر داشتی میمردی حالت اصلا
شباهتی به خوب بودن نداشت! میدونی توی این
مدتی که با همیم این چندمین باره؟
- مهم نیست...
- واسه من هست! برام مهمه که تا رسیدن به اون
چیزی که میخوایم زنده بمونی!

بدون حرف دیگه ای سمت تخت میره، لیوان آب روی
کنسول رو برمیداره و به همراه کیف قرصام به سمتم
میاد.
- ترتیب قرصات چجوریه؟
عصبی به سمتش برمیگردم

- بهت اجازه دادم که کیفم رو باز کنی؟
- من احتیاج به اجازه ی کسی ندارم!
و با ژست حق به جانبش نگاهم میکنه. این نگاهش رو
میشناسم، یعنی نظرش عوض شدنی نیست!

نگاهم رو دوباره به صحنه ی چشم نواز حیاط پشتی
میدوزم و آروم جواب میدم:
- نمیدونم! فقط میدونم اون قرص سفیده برای
وقتاییه که سردردم شدید میشه...
تک خندهاش پُر از تمسخره!

- از بین این همه قرص فقط همین رو میشناسی؟
سر تکون میدم که کلافه نفسش رو بیرون میفرسته.
از قرصها عکس میگیره و با گفتن » الان برمیگردم«
از اتاق بیرون میره. روی تخت دراز میکشم و چشمام
رو میبندم. کمی که میگذره با صدای در مجبور
میشم بشینم.
- بفرمایید...
در اتاق باز و اسکای با سینی توی دستش وارد میشه.
با لبخند به سمتم میاد و سینی رو روی کنسول میذاره.
- برات شام آوردم!
لبام به نشونه ی لبخند کشیده میشه.
- ممنون! دستت درد نکنه...
- حالت خوبه زلال؟
بدون اینکه چیزی بگم فقط سر تکون میدم که
لبخندی روی لباش میشینه.
- اگه چیزی لازم داشتی صدام کن...
- ممنون

قبل اینکه از اتاق بیرون بره بهراد برمیگرده و با
دیدنش لبخند میزنه.
- چیزی میخوای؟
- نه برای زلال شام آوردم.
بهراد نزدیکتر میره و مثل دفعه ی پیش موهاش رو به
هم میریزه.
- تو چرا؟ میگفتی خودم میاوردم...

- دوست داشتم خودم بیارم.
- ممنون!
به بیرون اشاره میکنه و ادامه میده:
- صدایی نمیاد، کسی رو هم ندیدم. کجان؟
اسکای با لب و لوچه ی آویزون جواب میده:
- هامون چند تا قرص خورد و رفت توی اتاق، فکر کنم
دیگه باید خوابیده باشه. مهتا و پویان هم رفتن حیاط،
سوزان هم توی اتاق داره با تلفن حرف میزنه.
- پس تو تنهایی؟
اسکای عین بچه ها با ناراحتی سر تکون میده.

1403/10/10 18:38

پارت 227
ـ من اولین بار مهتا رو توی مهمونی هامون و پویان دیدم. پس چرا تو توی جشن نبودی؟ مهتا گفته بود که قراره دوتا دیگه از دوستاش هم بیان، اما تا آخر
مهمونی نیومدن!
دیروز مهتا گفت یکی از اون دوتا
دختری که نیومدن، تو بودی.

با تک خندهای ادامه میده:
- دوستی من و مهتا از اون شب شروع شد، اگر اون
شب میومدی الان من و تو هم ده سال با هم دوست بودیم!
اون روزها رو به یاد میارم. من اون روزها توانایی نفس
کشیدن هم نداشتم چه برسه به اینکه بخوام برم مهمونی! مهمونی و روبرویی دوباره با هامون..
رو به رو شدن با مهتایی که کنار پویان ایستاده بود در
حالی که میدونست اونجا جای آیسائه نه اون!
میرفتم به مهمونی در حالی که خواهرم غرق توی
خون خودش بخاطر خیانت یکی از صاحب های اون جشن جون داده بود؟

میرفتم به مهمونیای که جای من نبود، یا اگر هم بود
به قول هامون...
با اومدن بهراد از افکارم جدا میشم، بهش نگاه
میکنم و صدای ذوق زده ی اسکای توی ماشین
میپیچه:
- وای بهراد! فالوده شیرازی...

بهراد لبخند میزنه، فالوده ی اسکای رو به دستش
میده و تنها ظرف باقی مونده فالوده و لیوان پلمپ
شده رو با سینی کارتنی به سمتم میگیره.
- نمیخورم!

- حواسم بود سرما خوردی برات آب پرتقال گرفتم اما دیدم
حیفه طعم فالوده رو نچشی. مثل همیشه، نصفش رو
بخور بقیه اش مال من. اما آب پرتقالت رو تا آخر
میخوری.
- میل ندارم بهراد...
- یه خرده بخور میل پیدا میکنی!
- من مریضم، تو هم مریض میشی...
- بهونه نیار...
کلافه نگاهش میکنم.
- بهونه نیست، مریض میشی بهراد!
- اصلا من خودم میخوام مریض بشم یه مدت مراقبم
باشی و لوسم کنی، خوبه؟

اسکای با حرفش میخنده و اون بدون حرف دیگهای
سینی رو دستم میده و راه میفته. کمی از فالوده رو میخورم.
مزه ی آبلیمو و گلاب و شیرینی فالوده
معرکه ست ولی برای کسی که میلی به خوردن داره!
فالوده رو دست بهراد میدم و با اصرار اون آب پرتقالم
رو مزه مزه میکنم.
تموم حواس و نگاهم به شهر ساکت و خلوته که با
لامپهای رنگارنگ برای عید آماده شده و به شهر
حال و هوای خاصی داده
.چقدر دلم قدم زدن میخواد، توی سکوت نیمه شب
شهری که انگار مسافرای نوروزی اون نقطه رو کشف
نکرده بودند!
- میشه نگه داری؟
سریع به سمتم برمیگرده:
- چرا؟ حالت بده؟
- نه! میخوام قدم بزنم...
- هوا یه کمی...
به چهره ام نگاه میکنه و آروم لبخندی روی لباش
میشینه.

1403/10/10 23:23

پارت 229
- باشه...
کمی بعد کنار پارک کوچیکی نگه میداره و قبل از
پیاده شدنم تذکر میده:
- لباست رو محکم کن زلال، تازه سرما خوردی!
سری تکون میدم و از ماشین پیاده میشم. هوا سرده
و کمی سوز بهاری داره...
پالتوم رو محکم میکنم و قبل اینکه راه بیفتم بهراد و
اسکای هم خودشون رو به من میرسونن.

بین اون همه بیحسی و حس بد، شاید یکی از محدود
حس هاییه که میشه گفت حال خوبی داره...

نیمه های شب و قدم زدن توی سکوت شهری که انگار
هیچ *** جز ما توش نیست!
قدمهام رو سمت وسایل های بازی کج میکنم. آروم به
سمت تاب میرم. روش میشینم و چشمام رو میبندم!
با صدای قیژ قیژ زنجیر تاب کناری و خنده ی اسکای
میفهمم که اون هم روی تاب نشسته و داره بازی
میکنه.
حضور بهراد رو از پشت حس میکنم که صدای آروم و
بمش کنار گوشم نشون میده درست حدس زدم.
- حالت خوبه؟
مثل خودش آروم و زمزمه وار جواب میدم:
- آره...

احساس حرکت باعث میشه چشمام رو باز کنم.
بهراد آروم تاب رو هول میده.
صدای خنده های آروم اسکای و قیژ قیژ زنجیر تاب
سکوت شب رو میشکنه. سرم رو به آسمون میگیرم
و چشم میدوزم به ستاره هایی که روی سیاهی
پارچه ی شب میدرخشیدن.
تاب آروم و بدون هیچ عجله ای به جلو و عقب میره.
تاب تاب عباسی...
یادش بخیر اون بازی...
هر بار قسم میدادم...
خدا منو نندازی...
تاب تاب عباسی...خدایا خــســـته ام از بازی...
دنیات چـــــقدر تابم داد...
کاشـــکی مـنــو بــنـدازی..

/*/*/*/ */*/*/*/ */*/*/* /*/*/*/*

- مرسی بهراد خیـــلی خوش گذشت...
بهراد لبخند میزنه و ماشین رو گوشه ی حیاط پارک
میکنه.
همراه اسکای از ماشین پیاده میشیم و قبل اینکه از
پله ها بالا بریم صدای زنگ گوشی اسکای توی حیاط
میپیچه. به صفحه ی گوشیش نگاه میکنه و با ذوق
توضیح میده:
-مامانمه!
چیزی نمیگم و اون هم راهش رو به سمت صندلی های
کنار استخر کج میکنه. منتظرش نمیمونم و از پله ها
بالا میرم و تنها وارد خونه میشم.

به محض باز کردن در پام به لبه ی در گیر میکنه و
باعث میشه به جلو پرت بشم.
برای حفظ تعادلم چند قدم بلند رو با شتاب برمیدارم
تا اینکه بالاخره تعادلم رو حفظ میکنم و وقتی سر
بلند میکنم تنها چیزی که میبینم فقط سیاهیه!
از ترس تاریکی احساس میکنم نمیتونم حرفی بزنم و
نفس کشیدن برام سخت و سختتر میشه. به سختی
چند قدم به عقب برمیدارم، میخوام به حیاط برگردم
که به کسی برخورد میکنم...

1403/10/10 23:27

پارت 232
دستم رو به میز میگیرم تا تعادلم رو حفظ کنم اما
فقط دستم به رومیزی میرسه، با افتادنم روی زمین،
رومیزی هم کشیده میشه.
لیوان روی میز با کشیده شدن رومیزی روی
سرامیک های آشپزخونه میفته و چند تیکه میشه.
قبل اینکه بتونم کاری کنم صدای دوییدن کسی رو
میشنوم و اسکای رو با چهره ای ترسیده کنارم
میبینم!
- وای زلال چی شده؟ حالت خوبه؟
- آ... آره...
با کمکش به سختی از بلند میشم و روی صندلی
میشینم.

هنوز نفس حبس شده ام بخاطر این اتفاق خارج نشده
که بهراد و هامون هر دو باعجله وارد آشپزخونه
میشن و بهراد به سرعت به سمتم میاد.
- خوبین؟ چی شده؟
اسکای به جای من توضیح میده:
- چیزیش نشده، زلال زمین خورده بود.

نگاه عصبی بهراد با حرف اسکای به سمتم برمیگرده.
- برای یه بار هم که شده نمیخوای حرف گوش کنی؟
انتظار ندارم اما هامون جواب میده:
- اگه حرف گوش کنه که دیگه زلال نیست!

بهراد بی توجه بهش کیف قرصام رو روی میز میذاره و
برای اطمینان اینکه آسیبی ندیده باشم، سوال میپرسه:
- خوبی؟ چیزیت که نشد؟
به اندازه ی کافی ترسیدم و چشمای عصبی بهراد باعث
میشه بیشتر دستپاچه شم!
و در جواب سوالش فقط سری به نشونه ی نه تکون
میدم

با اخمهای درهمش کیف رو باز میکنه و در حال زیر و
رو کردن قرصاست که صدای عصبی و کنترل شده ی
هامون توی آشپزخونه میپیچه:
- این موقع شب کجا بودی؟
نگاهش میکنم، روی صحبتش با اسکایه که کنارم
نشسته و هنوز دستام رو توی دستاش گرفته و توی
همون حال آروم جواب میده:
- بیرون بودم!
- وقتی کل ویلا رو گشتم و نبودی این رو فهمیدم،
میگم کجا بودی؟
- با بهراد رفته بودیم بیرون...
- این موقع شب؟
- آخه... حوصله ام سر رفته بود!
هامون عصبی میغره:
- فکر نمیکنی باید بهم خبر میدادی؟
- من... من به پویان گفته بودم!
-من باید از پویان بپرسم که تو کجایی؟

اسکای با صدایی که لرزشش به وضوح مشخصه جواب
میده:
- هامون... تو خواب بودی!
- خواب بودم، نمرده بودم که! صدام میکردی بیدار
میشدم.
- آخه نمیخواستم بیدارت کنم!
هامون قصد کوتاه اومدن نداره، این رو از چشمای
عصبیش میخونم.
- چرا وقتی زنگ زدم جواب ندادی؟
- حواسم نبود!

1403/10/10 23:44