336 عضو
پارت 73
و چشماشو بست و لباشو غنچه کرد و مستقیم رفت تو صورت استاد امیدوار
دستمو گذاشتم رو چشمام و داد زدم :
- نـــــــه.
که یهو از خواب پریدم و با تاریکی محض اتاق مواجه شدم، سریع بلند شدم و از
توی یخچال یه بطری آب برداشتم و سر کشیدم و با چشمای درشت شده به در
نگاه کردم و دوباره آب خوردم، با اختلاف چرت و پرت ترین خوابی بود که توی
زندگیم دیده بودم، مانلی و استاد امیدوار؟ اَیی.
برقو روشن کردم و چشمم افتاد به ساعت که هشت شبو نشون میداد، یهو یاد
مژده افتادم و خواستم دوباره بهش زنگ بزنم که در اتاق به صدا در اومد و مژده
وارد شد، با دیدن سر و وضعش اخم روی صورتم جاشو به تعجب داد:
- علیک سلام.
با خنده کیف دستی شو انداخت اونطرف اتاق و کفشای پاشنه بلندشو کنار در
بیرون اورد و گفت :
- سلام، چته چرا اخمالویی انقدر؟
جدی بهش نگاه کردم:
- هیچی دوستم از صبح تا الان رفته بیرون یه زنگ به من نزده ببینم مرده است
یا زنده.
بیشتر خندید :
- مثل مامانا شدیا، بیخیال انقدر حرص نخور.
جلوی آینه نشست و مشغول پاک کردن آرایشش شد:
- وای شهرزاد امروز نبودی ببینی چیشد، سعید دو تا از دوستای دلقکشو آورده
بود با هم رفتیم کوه انقدر از دستشون خندیدم که نگو، البته بینشون یه دختره
سلیطه بود که خیلی به من بد نگاه میکرد و کارای تو مخی داشت، اما منو
میشناسی که خودم درستش کردم.
هیچ حرفی نزدم و همینطور نگاهش کردم، زمین تا آسمون با مژده ریلکس و
آرومی که میشناسم فرق کرده بود، انگاری رفتارش با عشوه تر شده بود، حتی
موقع حرف زدن صداشو نازک تر از همیشه میکرد و خبری از لهجه اش نبود،
نميدونم این چند روزی که من درگیر خودم بودم چه فکرایی توی سرش شکل
گرفته.
سعی کردم یه روش دیگه باهاش حرف بزنم و به قول خودش ادای آدم بزرگا رو
در نیارم برای همین آهسته گفتم :
- مژده فردا باهم بریم بیرون؟
برگشت سمتم و با شرمندگی گفت :
- ببخشید شهرزاد، فردا قراره با سعید برم بیرون.
با لبخند زورکی گفتم :
- مگه امروز باهم بیرون نبودید؟
- دلم می خواد بیشتر باهاش باشم تا بیشتر بشناسمش، اصلا چطوره توام فردا
باهامون بیای بریم نه؟
کتابمو برداشتم و الکی مشغول خوندن شدم و جدی گفتم :
- نه... خودتون برید من نمیام .
از روی صندلی بلند شد و روی تختش نشست:
- چطوره پس به سعید بگم پس فردا هماهنگ کنه یه کافیشاپ باحال هست
مال دوستشه بریم او...
- نه.
چهره بهت زده اش و که دیدم ملایم شدم:
- نه... ممنون، یه روز خودم و خودت باهم بریم .
کلمه "باهم" و یه جوری تاکید کردم تا بفهمه منظورمو ، خواستم برم بیرون که
یهو دستشو گذاشت رو شونه ام و جدی گفت:
پارت 74
- شهرزاد.
نگاهش کردم.
- چندبار با شوخی بهت گفتم، اما لازم میدونم الان جدی تر بگم، دلم نمیخواد به
سعید توهین کنی.
دندونامو روی هم فشار دادم، ولی آهسته گفتم :
- من توهینی به هیچکس نکردم.
عقب رفت و با اخم گفت :
- داری میکنی دیگه ، تو داری با این رفتارت به سعید توهین میکنی، چرا
نمیخوای باور کنی؟ بابا بخدا اونجوری که تو بقیه فکر میکنید نیست خیلی پسر
خوبیه، تو دوست منی چرا هر وقت جلوت از سعید حرف میزنم اخلاقت عوض
میشه؟ من مامان بزرگ نمیخوام شهرزاد مثل همیشه دوستم باش عوض نشو.
جلو اومد و بهم اشاره کرد:
- مثل دخترای حسود اطراف نشو شهرزاد این تو نیستی، تو حسابت پیش من
از بقیه جداست.
پوزخندی بهش زدم :
- حسود؟ متأسفم که منو اینجوری شناختی، در اصل این تویی که عوض شدی
نه من.
به خودش اشاره کرد:
- چون ظاهرم مثل همون دختر ساده شهرستانی که باهاش دوست شدی
نیست عوض شدم؟ میخوای همینطوری بمونم تا هرکی از راه رسید از میدون
بدرم کنه؟ کسی بهم توجه نکنه؟
لبمو به دندون گرفتم و ناباورانه گفتم :
- چی سرت اومده؟ کی همچین حرفی رو گفته؟
کیفشو برداشت و گفت :
- این چند وقته با نگاهت دار ی همه ای
نا رو بهم میفهمونی ، فقط به زبون
نیاوردی.
یدونه جعبه از توی کیفش بیرون اورد و محکم روی میز گذاشت:
- این هدیه تبریکم بهت برای امروز... امشب اتاق نسترن اینا میخوابم پروژه
داریم .
وسایلشو برداشت و رفت.
سر جام ایستادم و تکون نخوردم، مژده دیگه اونی نبود که من میشناختم این
پسره بدجور روش تاثیر گذاشته بود، نمیتونستم کاری کنم فقط از ته قلبم
مطمئن بودم پایان این ماجرا قشنگ نيست، هرچقدرم که بقیه بد بین صدام
کنن بازم نظرم همینه.
...
دو سه روزی میشد که از مژده خبر آنچنانی نداشتم، سر هیچ کلاسی هم نمی
اومد و فقط چندبار گذری دیدمش، اتاقشو عوض کرده بود و کم همو میدیدم
استاد زیر چشمی به من نگاه کرد و پای تخته ایستاد، منم به جای خالی مژده
خیره شده بودم و توی فکر بودم، با ماژیک چندباری به تخته زد و گفت :
- ماده 856 قانون مجازات اسلامی، "دفاع مشروع" کی میدونه چیه؟
یکی از بچه ها دستشو بالا برد.
- بفرماید.
با تردید گفت :
- وقتی ما از حقوق قانونی مون در برابر کسی که بخواد حق و حقوقمون رو
نقض کنه دفاع کنیم میشه دفاع مشروع.
استاد کمی فکر کرد و گفت :
- تا حدودی درست بود اما تعریف کامل تر میخوام، بقیه چی؟ نظری ندارن؟
همچنان به جای خالی مژده خیره شده بودم و به این فکر میکردم که کجای
راهو اشتباه رفتم که مژده بهم انگ حسادت و حسود بودن چسبوند؟ حالا چرا
نیومده
پارت 75
سر کلاس؟ نکنه اون پسره بلایی سرش...
- خانم صامتی نظر شما چیه؟
یهو سرمو بالا گرفتم و به خودم اشاره کردم:
- من؟
همه بهم نگاه میکردن و منتظر بودن، از جام بلند شدم و گفتم :
- راستش... چطوری بگم.
به در و دیوار نگاه کردم بلکه چیزی یادم بیاد اما نمیشد! چون خود سوالو هم
نشنیدم چی بود.
یهو استاد امیدوار بحثو عوض کرد و وسط مِن منِم اومد و گفت :
- راستی شما نویسنده دانشگاهمونی نمیشه وقتتو با این سوالات بگیرم، بشین
به فکر سوژه کتاب بعدی باش.
و خندید همه باهاش خندیدن و منم جا خورده از این حرکتش خنده ای کردم و
نشستم، دمش گرم واقعا نجاتم داد!
جدی شد و پشت میز ایستاد و با لپتاپ تصویر متنی رو رو ی تخته اورد و
خوند :
- طبق این ماده :
هر گاه فردی در مقام دفاع از نفس، عرض، ناموس، مال یا آزادی تن خود یا
دیگری در برابر هر گونه تجاوز یا خطر فعلی یا قری بلاوقوع با رعایت مراحل
دفاع مرتکب رفتاری شود که طبق قانون جرم محسوب میشود در صورت
داشتن شرایطی که براتون میخونم م
یشه دفاع مشروع خوب گوش کنید...
سعی کردم افکار مزاحمو از ذهنم دور کنم و جدی شدم و روی توضیحاتش
تمرکز کردم
کلاس تموم شد و با عجله اومدم برم بیرون که مثل دفعه پیش استاد امیدوار
گفت :
- خانم صامتی شما یه لحظه منتظر بمون باهات کار دارم.
چندتا از دانشجو ها برگشتن و با خنده شیطنت آمیزی بهم نگاه کردن که من
خودمو زدم به اون راه، وقتی همه از کلاس رفتن بیرون استاد امیدوار با لبخند
نزدیکم اومد یهو یاد خواب دیشبم افتادم و سری ع گفتم :
- کارم داشتیم؟
ناخوداگاه ولوم صدام رفت بالا و استاد با تعجب گفت :
- بله.
لبه مقنعه ام و با خجالت مرتب کردم:
- من در خدمتم.
با تردید کمی حرفشو مزه مزه کرد و بعد سکوت کوتاهی گفت:
- ام.. من میخواستم بگم که.. میشه فردا همو ببینیم؟
گیج گفتم :
- فردا؟ چرا؟
آب دهنشو به شکل مشهودی قورت داد:
- برای.. اینکه میخوام یه موضوعی رو بهتون بگم و همینطور به عنوان یه طرفدار
با نویسنده مورد علاقه ام...یعنی نویسنده کتاب مورد علاقه ام صحبت کوتاهی
داشته باشم.
چونه امو خاروندم :
- چقدر این جمله آخری که گفتید آشنا بود... کجا شنیدمش؟
- بله؟
سریع صاف ایستادم:
- هیچی هیچی...چشم با کمال میل من باعث افتخارمه شما رو بیرون از فضای
دانشگاه ببینم . هههه.
به قیافه متبسمش نگاه کردم!
فکر کنم جمله بندیم بد بود دوباره اصلاح کردم :
- يعني چه خوبه که علم و دانش از دیوارای اینجا هم به بیرون کشیده میشه و
ما همو میبینم فقط برای علم نه چیز دیگه ای ، منظورم این بود.
دوباره لبخند زد:
- پس این شماره منه داشته باشید
پارت 76
تا ساعتشو هماهنگ کنیم، باشه؟
کارتشو ازش گرفتم و گذاشتم تو جیبم
- باشه ممنون.
خواستم برم که دیدم داره همینطوری نگاهم میکنه، سریع خم شدم و دستپاچه
خودکارشو ازش گرفتم و شماره امو روی کاغذ روی میزش نوشتم:
- ببخشید من حواسم یکم سر جاش نیست... پس شما بهم خبر بدید دیگه...
من میرم.
سرشو تکون داد و گفت :
-چشم حتما، بفرمایید.
پشتمو بهش کردم و از در بیرون رفتم و تو حیاط که رسیدم لبمو به دندون
گرفتم و دستمو مشت کردم تو هوا و پریدم :
- یِــــــــس، خودشه من میدونستم تو کَف منه.
در همون حالت بودم که یهوی یکی از دانشجو ها گفت :
- استاد با شماست فکر کنم.
همونطور که دستم رو هوا بود یه چرخش نود درجه زدم دیدم استاد امیدوار
دقیقا پشت سرم ایستاده و با قیافه پوکر شده داره نگاهم میکنه...یعنی دید؟
نمیخوام حتی یه ثانیه هم بهش فکر کنم!
به خودکار توی مشتم اشاره کرد:
- خودکارم! یادت رفت...
در همون حالت چند قدم جلو رفتم و مشتمو جلوی صورتش گرفتم و گفتم :
- ب.. بفرمایید .
خودکارو از توی مشتم آهسته بیرون آورد و با لبخند زورکی گفت :
- میبینمت.
و رفت و من در همون حالت موندم... و دقیقه ها همینطوری موندم.
نمیتونست از یه خودکار بگذره خسیس؟ الان من ضایع شدم دلش خنک شد؟
چرا من؟ چرا؟
از دانشگاه بیرون رفتم و تصمیم گرفتم برم بیرون یه دوری بزنم که دستی روی
شونه ام نشست :
- هلو رایتر(نویسنده)جیگر من.
با دیدن آیه اخمی کردم:
- چه عجب دختر شوَری، ما بالاخره تورو دیدیم !
لپمو کشید:
- دختر شوهری و زهر مار، کجا میری؟
بی حوصله گفتم :
- میرم شهر بازی، چمیدونم پاساژی جایی یکم حال و هوام عوض شه.
به ساعتش نگاه کرد:
- حیف من همین الان از خونه بابک اینا میام خسته ام وگرنه باهات میومدم،
رفیق فابت کو؟ مژده.
چشمامو تو هوا چرخوندم:
- هیچی اونم مثل تو درگیره.
خندید و گفت :
- آره شنیدم با سعید مقیمی و.. اینا میگرده.. بهش بگو خیلی مراقب باشه این
پسره کم گل نکاشته.
با یاد آوری حرفای چند روز پیش مژده عصبی شدم و گفتم :
- بی خیال، خودش عقل و شعور داره... خوب پس نمیای ؟ تنها برم؟
کمی فکر کرد و گفت :
- یه پیشنهاد توپ برات دارم، امروزو طاقت بیار فردا شب قراره با بچه ها
بترکونیم، یه پارتی جُنگ و مُنگ تو راهه.
چشمام درشت شد و گفتم :
- دور من خط بکش بای
و به راهم ادامه دادم و رفتم پشت سرم با خنده داد زد :
- ببین خانم نويسنده...
سرمو چرخوندم سمتش
- خعیلی بچه مثبتی .
خندیدم و گفتم :
- گمشو، خدافظ.
با قدمای آهسته خیابونو قدم زدم و برای خودم بستنی خریدم و به ویترینای
مغازه ها نگاه میکردم، واقعا خیلی بده آدم یدونه دوست داشته باشه
پارت 77
آدم باید کلی دوست صمیمی داشته کُلی دوست، تا با هرکدوم قهر کرد یکی دیگه باشه...
اما متاسفانه این چند وقته انقدر با مژده صمیمی شده بودم که جز اون دوست
قابل اعتماد و نزدیکی نداشتم، قهرامون هم به ساعت نکشیده به آشتی ختم
میشد اما حالا تقريبا با امروز سه روز میشه فقط توی راه روی خوابگاه دیدمش
و حتی بهم سلامم نمیکردیم، قهر نبود... اصلا شب یه قهر نبود یه چیزی مثل فرار
کردن یا خجالت کشیدن از موقعیت موجود، اون خودشو میزد به اون راه و منم
الکی مثلا برام مهم نیست چیشده و ندیدمش.
سرم پایین بود و داشتم راهمو میرفتم که یهو یکی خورد بهم و جیغ نسبتا
بلندی کشید، البته بهتره بگم خورد به بستنیم ! سریع عقب رفتم و سرمو گرفتم
بالا:
- ببخشید حواسم...
که حرف تو دهنم ماسید.
با چندش به لباسش که پر بستنی شده بود نگاه کرد:
- دختره چندش، ببین لباسمو چیکار کردی دلم میخواد بگیرم اون موهاتو...
اونم تا منو دید حرفش نیمه تموم موند، یهو همزمان گفتی م :
- مانلی؟
- نویسنده بی نزاکت؟
اخم کردم و گفتم :
- خیلی داری توهین میکنیا.
با عشوه و چندش به سر تا پام نگاه کرد و تند گفت :
- ببین عزیزم فکر نکن تلویزیون اون ریخت بی کلاستو نشون داده من جلوت
دولا راست میشم و برام مهمه، خود من ده جولای 2017 توی شبکه جم شوی
لباس داشتم اصلا چیز عجیبی برام نیست، اون بستنیتم جمع کن ببین لباسمو
چیکار کردی؟
بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم :
- چقدر رُکه.
دستاشو تو هوا تکون داد:
- چی داری برای خودت میگی؟ بلند بگو منم بشنوم ، ایش حالم از مواقعی که
لباسم پر بستنی میشه بهم میخوره، مخصوصا وقتی یه آدم بی نزاکت همچین
کاری میکنه.
از توی کیفم دستمال کاغذی بیرون اوردم و گفتم :
- داره بهم برمیخوره ها.
دستمالو از دستم گرفت و با جیغ گفت :
- روتو بکن اونور میخوام لباسمو پاک کنم.
- چرا؟ مگه میخوای در بیاری لباستو؟
چشماش درشت شد و با انگشت اشاره اش بهم اشاره کرد و با همون لحن
تیتیش مامانیش تند تند گفت :
- هیز، بی نزاکت، چطور جرئت میکنی ؟ روتو اونور کن تا جیغ نزدم.
دست به سینه چرخیدم و گفتم :
- خوب بابا.
یهو یه خانم رهگذر منو دید و با ذوق گفت :
- وای... خانم شهرزاد صامتی نیستید؟
کمی جا خوردم و گفتم :
- بله منو از کجا میشناسید؟
سریع گوشیشو از کیفش بیرون اورد و گفت :
- وای خانم صامتی من عاشق کتابتونم میشه عکس بگیریم؟
من بیشتر از اون ذوق زده شدم بخاطر این که برای اولین بار بود کسی منو
میشناسه، بستنی رو انداختم تو سطل آشغال و به سمت مانلی چرخیدم:
- میشه ازمون عکس...
دیدم
پارت 78
جلوی پیراهنش که پر بستنی بود و داره نامحسوس لیس میزنه و زیر
چشمی به اطراف نگاه میکنه کسی نبینه، تا دید چرخیدم جیغ کشید و دستمالو
ترسیده انداخت سمتم و گفت :
- مگه نگفتم روتو اینور نکن دختره ی...ترسیدم.
خانمه کنارم عجیب به مانلی نگاه کرد و پرسید :
- چرا اینطوریه؟
مانلی سرتا پای زنه رو نگاه کرد و براش سوسه اومد و آروم زیر لب گفت :
- چندش
بعد جلو اومد و همونطور که به منو زنه بد نگاه میکرد یدونه آدامس با چندش
از توی جیبش در اورد و بسته اشو باز کرد و آهسته گذاشت توی دهنش و
درحالی که میجوید گوشی رو از دست خانمه بیرون کشید :
- بده من ندید بدیده خاک بر سر.
زنه ناراحت شد و خواست یه چیزی بگه که سریع خندیدم و گفتم :
- شوخی میکنه، ههه.
کنارش ایستادم و لبخند زورکی زدم مانلی عکسو گرفت و گوشی رو پرت کرد
سمت زنه و گفت :
- بسه دیگه برو.
با چشمای درشت شده به مانلی نگاه کردم و یواش گفتم :
- آقای مانلی زشته نکن.
زنه گوشی رو تو هوا گرفت و عصبانی خداحافظي کرد رفت.
مانلی پشت سرش داد زد :
- عزیزم اون طراح ناخنتو عوض کن طرح دِمده زده برات.
یقه لباسشو از پشت گرفتم و به سمت پارک اونطرف خیابون بردمش و گفتم :
- میگم نگو زشته...چته تو؟
پیراهن صورتی با طرح های شلوغ پلوغی که پوشیده بود و چندبار با دست
تکون داد و خودشو از زیر دستم خلاص کرد و با جیغ گفت :
- یه دستمال دیگه به من بده، ازت متنفرم دختره بی نزاکت همش تقصیر توئه.
با خنده گفتم :
- همشو لیس زدی خوردی دیگه.
- چرا میخندی؟ نخند، بهت میگم نخند، من این پیراهنو پنج روز پیش از
بهترین فروشگاه نیویورک گرفتم امروز اولین بار بود که میپوشیدم.
بیشتر خندیدم:
- از این لباس خزا ایرانم داره.
- عزیزم با این لباسای بی کلاس و ارزونی که تو میپوشی بنظرم نباید با کسی
راجب لباس حرف بزنی.
لحنش ملایم شد و گفت :
- من خودم به شخصه زیر 20 هزار دلار لباس نمیخرم، آخه میدونی تک بودن
لباس خیلی برام مهمه.
بی قید شونه ای بالا انداختم و نشستم روی نیمکت:
- حوصله داریا.
کنارم نشست و با چندش بهم نگاه کرد:
- .عطرت چیه؟ چه بوی مزخرفی داره دارم بالا میارم.
از این حرفش خیلی نا امید شدم، چون بوی عطری که میزدم برام خیلی مهمه.
ناراحت لباسمو بو کردم و گفتم :
- اینه...پس دیگه نمیزنم .
و عطرم و از توی کیفم بیرون اوردم و بهش نشون دادم.
سریع از دستم قاپیدش و درشو باز کرد و چشماشو بست و بو کرد :
- عالیه.
- تو که الان گفتی بوش بده؟
عطرو گذاشت توی جیبش:
- خیلی مزخرفه بوی موش مرده میده .
با تعجب گفتم :
- عطرمو چرا گذاشتی تو جیبت؟ بده به من.
خواستم از جیبش دربیارم
پارت 79
که دستشو گذاشت رو گوشش و جیغ کشید :
- آی... آی به من دست نزن
به اطراف نگاه کردم و دستپاچه داد زدم :
- چیکار میکنی آبرومون رفت، من یه آدم شناخته شده ام.
جمع تر نشست و ازم فاصله گرفت :
- دستتو بکش، تو خواستی این عطرو بندازی دور منم برداشتمش.
- من فقط گفتم دیگه نمیزنم .
- نخیر گفتی میندازی دور خودم شنیدم .
حرصی لبمو گاز گرفتم:
- سگ خور.
دستاشو مشت کرد:
- با من درست حرف بزن ناراحت میشم .
بلند شدم و گفتم :
- اصلا چرا من دارم با تو کل کل میکنم .
یک قدم برداشتم تا برم که یهو صدای زنگ پیام گوشیم اومد، با اخم گوشیمو
بیرون اوردم و بهش نگاه کردم، یه پیام از استاد ا یدوار بود :
(سالم شهرزاد خانم وقت بخير اگه امکانش هست امروز ساعت 4 همو ببینیم )
چشمام درشت شد و به ساعت که 10 و نیم نشون میداد نگاه کردم. شهرزاد
خانم؟ وات دا فا.. اهم.
جواب دادم: (سالم روز بخیر، باشه)
بلافاصله پیام اومد : ( پس م یام دنبالت)
آب دهنمو قورت دادم و چندبار پلک زدم و دوباره پیامو خوندم و ناباورانه
گفتم :
- نَـــــــه بابا.
مانلی با صدای کشیده و جیغ جیغوش گفت :
- چیه نرفتی؟ میدونستم نمیری چون من دارای یه کاریزماتیک خاصی ام که
همه به سمتم جذب میشن و قدرت حرکت ازشون ساقط میشه عشقم.
تعجبم از بین رفت و خواستم جوابشو بدم که دوباره صدای پیام گوشیم اومد،
اینبار با دیدنش چشمام درشت تر شد.
کیارش بود :
( سالم خانم نویسنده خوبی؟ اگه مساعدی امروز ساعت 5 ب یام دنبالت بریم
بیرون)
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
- این امکان نداره، تلپاتی دارن باهم؟
تو ذهنم برنامه ریزی کردم اگه با استاد امیدوار نیم ساعت وقت بگذرونم میتونم
بعدش کیارشو ببینم، اه چقدر بدم میاد تو عمل انجام شده قرار میگیرم.
سریع براش تایپ کردم :
-سلام ممنون، من خودم میام آدرسشو برام بفرست.
آدرسو برام فرستاد، با عجله به سمت خیابون رفتم تا سریع برم تا اون ساعت
حاضرشم مانلی کنارم ایستاد و مثل همیشه با چندش بهم نگاه کرد:
- شماره اتو بده ببینم دختره لوس.
بهش نگاه کردم و گفتم :
- چیه؟ تو ام میخوای باهام قرار بزاری؟
به خودش اشاره کرد و با عصبانیت و حرص گفت :
- من؟ با من بودی ؟ بی نزاکت ازت متنفرم...شماره اتو یادداشت کن حرف نزن
بدم میاد.
شماره ام و براش یادداشت کردم و همونطور که از ادا و اطفارش خنده ام گرفته
بود گفتم :
- بیا قهر نکن، توام زنگ بزن شماره ات برام بیفته.
سریع گوشی رو ازم گرفت:
- بسه دیگه روتو زیاد نکن، اگه میخوای بری بگم برسوننت با اینکه یهویی از
جلوم در اومدی بستنیتو زدی به لباسم از دستت عصبانی ام یه عذر خواهی خشک و خالی هم نکردی
پارت 80
ازت بدم میاد عوضی اینو خیلی گرون خریده بودم....خدایا چرا من؟ چرا لباس من؟ او مای گاد آی کنت لیو.. اهم .. اما اگه
بخوای میرسونمت.
آخرش یه حرف آدمیزاد مانند از دهن این بچه در اومد اما خیلی توهین میکنه
دست خودش نیست انگار... سریع گفتم :
- نمیخواد .
خواستم یه چیزی بهش بگم که یهو یه ماشین سفید مدل بالا جلومون ایستاد ،
مانلی صداشو صاف کرد و موهاشو توی هوا تکون داد و عینکشو به چشمش زد
و کارتی از توی جیبش بیرون اورد و با دوتا انگشت به سمتم گرفت.
با دهن باز و ابرو های بالا رفته کارت ازش گرفتم. پوزخندی زد و با حالت خفنی
به سمت ماشین رفت و با لبخند ایستاد و برام قیافه گرفت، چند ثانیه ای
همینطوری قیافه گرفت دید کسی درو براش باز نمیکنه خنده از روی صورتش
رفت و جیغ زد :
- این درو باز کن راننده زشت ، این همه پول بهت میدم که بَتَمرگی اونجا....
بازش کاااان.
راننده سریع پیاده شد و درو باز کرد و مانلی سوار شد و از توی ماشین برام
دست تکون داد و رفت... همونطور با تعجب نگاهش کردم، کاش تعارفشو قبول
میکردم.
به سمت خیابون رفتم و دستمو تکون دادم تا ماشین برام نگه داره یهو دوباره
گوشیم زنگ خورد، چشمامو تو هوا چرخوندم و دستمو تو کیفم کردم ؛ به
گوشیم نگاه کردم و گفتم :
- امروز رو مد زنگیا.
چشمم به شماره ناشناس افتاد، با تردید جوابشو دادم:
- الو؟
- الو.. شهرزاد؟
با شنیدن صدای آشنا اخم کردم و سریع گفتم :
- آره خودمم... راستین؟
سریع گفت :
- آره خودمم، اگه میتونی همین الان بیا شرکت...
دلواپس شدم:
- چیشده؟ برای محسن اتفاقی افتاده؟ چرا خودش زنگ نزد؟ یه چی زی بگو
- حال محسن خوبه، چیزی نیست که بخوای نگران بشی، نفهمه بهت زنگ زدم
بهتره، سعی کن زود بیای.
- باشه باشه الان میام.
- احتیاط کن، فعلا
گوشی رو قطع کردم و یه تاکسی برام نگه داشت سوار شدم و آدرس شرکتو دادم
و ناخونامو با استرس جویدم، تا رسیدم به شرکت هزار بار مردم و زنده شدم،
علیرغم اینکه گفته بود نگران نباشم اما مگه میشد؟ بعد چند دقیقه تو راه بودن
ماشین ایستاد و سریع پیاده شدم، پول کرایه رو دادم و به سرعت سمت شرکت
رفتم و وارد شدم، پله هارو بدو بدو بالا رفتم و نفس زنان جلوی در ایستادم و
دستمو روی دوتا زانو گذاشتم و کمی نفس کشیدم ، یهو در نیمه باز شد و
راستین کلافه گفت :
- محسن جان... نکن این کارو. باور کن یه کاسه ای زیر نیم کاسه است.
محسن عصبانی گفت :
- راستین جان، عزیز من، داداش من توروخدا دست از سرم بردار دیگه ، من
نمیتونم رو حساب شک تو نقد و به نسیه بدم بره ، ببین قرارداد همونکه دیدی کتباً و عرفا
پارت 81
درو هول دادم و همونطور که نفسم به زور در می اومد رفتم تو و گفتم :
- سلام...
محسن با دیدنم متعجب گفت :
- اینجا چیکار میکنی؟
نگاه زیر چشمی به راستین انداخت و بعد سکوت کرد، فهمیدم اوضاع خیلی
خیطه، با خنده خودمو زدم به اون راه:
- شما دارید چیکار میکنید؟ از پشت در صداتونو شنیدم گفتم امروز بیکارم یه
سری بهتون بزنم.
لبخند تصنعی زد و لپمو کشید:
- چیزی نیست، من دیرم شده... بمون برگشتم میریم بیرون یه شام توپ
میزنیم .
راستین مچ دست محسنو محکم گرفت و جدی گفت :
- نرو محسن.
محسن نا محسوس و با چشم به من اشاره کرد و زیر لب آروم گفت :
- حتی فکرشم نکن که بفهمه.
راستین نگاهی به من انداخت و بعد مکث نسبتا کوتاهی دست محسنو رها
کرد:
- باشه.
پریدم وسط حرفشون :
- چیو ؟ بگید منم بدونم.
محسن با خنده ای که الکی بودنش مشخص بود به راستین اشاره کرد:
- هیچی منظورم تو نبودی ، یه موضوعی هست که اتفاقا باید بدونی، راستین
بهت میگه قبلا راجبش باهم حرف زدیم من برم دیگه خداحافظ.
و درو بست و رفت، راستین با دیدن من کلافه به جهت مخالف نگاه کرد و به
سمت آبسردکن رفت و یه لیوان آب برام اورد، ازش گرفتم و کامل سر کشیدم و
نفسم سر جاش اومد .
- خوبی؟
سریع گفتم :
- آره ، تعریف کن ببینم چی شده؟
لبشو به دندون گرفت و متفکر بهم نگاه کرد.
دستمو به مقنعه ام کشیدم و به چشماش نگاه کردم و آهسته گفتم:
- نمیگی؟
از فکر در اومد و گفت :
- آها... چرا، میگم .
ساعت دیواری رو نگاه کردم و گفتم :
- بگو دیگه دیرم شد، برای چی زنگ زدی بهم؟ محسن کار اشتباهی کرده؟
به میز منشی تکیه زد و گفت :
- برای این گفتم بیای که...
مشتاقانه سرمو تکون دادم و منتظر ادامه اش موندم.
- بیای منشی اینجا بشی.
صورتم جمع شد و گفتم :
- چی؟
نفسشو فوت کرد:
- آره.. دیگه ، محسنم دیشب راجبش بهم گفت برای همینه که...
- راستین.
با صدا زدن اسمش حرفی که داشت میزد نیمه تموم موند و سرشو انداخت
پایین و سکوت کرد.
- واقعا فکر کردی انقدر ساده ام که همچین دروغ مضحکی رو داری بهم میگی؟
با عصبانیت مشهودی به زمین نگاه کرد و آهسته گفت :
- حق با توئه، ببخشید.
به دست مشت شده اش روی میز نگاه کردم:
- بهم زنگ میزنی میگی آب دستمه بزارم زمین بیام اینجا،جلو چشمم دارید
باهم بحث میکنید، بنظرت من انقدر آیکیو ام که نفهمم؟
سکوتشو ادامه داد ، بیشتر کنجکاو شدم، جلو رفتم:
- نمیخوای چیزی بگی؟
بازم حرفی نزد، هرچی حرف نمیزد بیشتر کنجکاو میشدم ، عصبی گفتم :
پارت 82
- بهم بگو...
آهسته گفت :
- خواستم... اینجا باشی.
جا خورده بهش نگاه کردم، چی داشت میگفت؟ منتظر ادامه حرفش موندم اما
ادامه نداد و خواست از کنارم رد شه بره جلوش ایستادم و به صورتش خیره
شدم بدون اینکه بهم نگاه کنه دوباره خواست راهشو کج کنه و ازم فرار کنه که
بازم مانع شدم:
- الان اینجام بگو.
نگاهشو از رو به رو گرفت و جدی به چشمام نگاه کرد و خواست چیزی بگه که
یهو اخمش باز شد:
- بینیت خون میاد .
از همه جا بی خبر دستمو گذاشتم روی بینیم ، با دیدن خون روی دستم
عصبانی بهش نگاه کردم و گفتم :
- برو کنار.
کنار رفت و به سمت دستشویی رفتم و صورتمو شستم و سعی کردم خون
بینیمو بند بیارم، حس بدی داشتم محسن داشت یه کارایی میکرد و
نمیخواست من بدونم، وگرنه این همه مقاومت راستین دلیلی جز این نداشت.
تقه ای به در زد :
- اگه خونش بند نیومد بیا بیرون بریم دکتر.
جوابشو ندادم و سرمو بالا گرفتم، لعنتی بازم بند نمی اومد حتی بیشترم شده
بود، انقدر توی این هوای گرم پله هارو بالا و پایین رفتم و دویدم آخرش یه
جایی کار دستم داد. دیگه واقعا داشتم ضعف میکردم و از هوش میرفتم اما بند
بیا نبود، مجبوری در دستشویی رو نیمه باز گذاشتم و چیزی نگفتم، جلوی در
اومد و با دیدنم درو کامل باز کرد:
- سرتو بگیر بالا.
برای اینکه بهش نشون ندم حرفشو گوش میکنم یکم صبر کردم و دیر سرمو
گرفتم بالا، دیگه داشتم کلافه میشدم سرمم داشت گیج میرفت، چرخیدم و
همونطور که سرم بالا بود متوجه شدم نیست، دوباره در باز شد و راستین چندتا
دستمال کاغذی توی دستش بود در سکوت جلو اومد و دستمالو جلوی صورتم
گرفت و کمکم کرد سرمو بالا تر بگیرم و به سمت بیرون رفتیم، صندلی رو جلو تر
اورد و روش نشستم و همونطور که به سقف نگاه میکردم چشمامو بستم؛ توی
دلم آرزو میکردم سریع این شرایط مزخرف تموم شه، توی همین فکرا بودم که
یهو یه چیز سرد روی پیشونیم و سرم حس کردم
با تعجب چشمامو بازم کردم و خواستم صاف بشینم که گفت :
- صبر کن، این کیسه یخ و روی سرت نگه دار.
بدون اینکه باهاش حرف بزنم زیر لب گفتم :
- این چیه دیگه؟
همونطور که بالای سرم ایستاده بود، دستمو گذاشتم روی کیسه یخ و عقب رفت
و به میزی که کنارم بود تکیه داد و کف دو تا دستاشو گذاشت روی میز:
- وقتی بچه بودم خیلی خون دماغ میشدم مادرم همیشه این کارو میکرد تا
بند بیاد.
زیر چشمی بهش نگاه کردم و متوجه ناراحتی مشهودی که توی چهره اش اومد
شدم
. همونطور که بینیم و سفت گرفته بودم گفتم :
- بند نمیاد.
با شنیدن صدای تو دماغیم صورتم جمع شد و فهمیدم ساکت بشم بهتره،
سرشو بالا گرفت و خندون نگاهم کرد:
پارت 83
- بند میاد، صبر کن.
نتونستم آروم بگیرم و جدی گفتم :
- بهم بگو.
کلافه چشماشو تو هوا چرخوند و گفت :
- سرتو بالا بگیر.
حرصی بهش نگاه بدی انداختم و سرمو بالا گرفتم و چشمامو بستم، راستش
دروغ تابلویی که بهم گفت و منو خر فرض کرد بیشتر عصبانیم کرد تا گفتن این
مسئله مبهمی که نمیدونم راجب چیه.
زیر لب غر زدم :
- سرده.
- بزار ببینم .
جلو اومد و آهسته دستمالو از روی بینیم عقب بردم، سرشو تکون داد:
- خوب شدی.
یخو از روی سرم برداشتم و به سمت دستشویی رفتم و صورتمو شستم و یه رژ
کمرنگ زدم و اومدم بیرون، با دیدنش سعی کردم بخاطر کمکی که بهم کرد
نگاهمو مهربون کنم اما خیلی موفق نبودم.
- گوشیت خیلی زنگ میزنه .
به ساعت نگاه کردم و یهو سراسیمه گفتم :
- وای... داره دیرم میشه .
سریع گوشیمو از کیفم بیرون اوردم که همون موقع دوباره زنگ خورد، اسم
استاد امیدوار روی گوشی افتاده بود، دستپاچه و با چشمای درشت شده بهش
نگاه کردم، چرا بهم زنگ زده بود؟ من چی باید بگم؟
صدامو صاف کردم و کلید اتصال تماس و زدم.
- الو؟
- سلام شهرزاد جان.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و بهش نگاه کردم:
- شهرزاد جان؟!
سریع گوشی رو گذاشتم نزدیک گوشم و صدامو نازک کردم:
- سلام استاد، خوبید؟
مکالمه شروع شد و داشتیم حرف میزدیم من با همون صدای نازک گفتم :
- نه شما زحمت نکشید خودم میام.
یهو چشمم به راستین افتاد که با صورت جمع شده و دست به سینه مشغول
تماشای مکالمه منه، بد بهش نگاه کردم و چرخیدم سمت مخالف و با ناز گفتم :
- چشم، حتما اون ساعت حاضرم، خداحافظ
.و گوشی رو قطع کردم و با خنده گفتم :
- یس، یس، یسسسس.
- حنجره ات درد نگرفت؟
روی پاشنه پا چرخیدم و بهش نگاه کردم و برای اینکه حرصشو در بیارم با
همون صدای نازک مختص به خودم گفتم :
- نه، خیلی خوبم.
بعدم آهسته زیر لب گفتم : دروغگو.
ابروهاش بالا رفت و بهم اشاره کرد:
- چی؟
خودمو زدم به اون راه :
- من دیگه میرم، برای همه چی... ممنون.
به سمت در رفتم و خواستم برم بیرون که گفت :
-من... هوشتو دست پایین نگرفتم، خودم خواستم بفهمی که راستشو نگفتم .
برگشتم سمتش و نگاهش کردم
- فهمیدی که؟
اخمام رفت تو هم، بازم داشت آی کیو منو دست پایین میگرفت.
جدی به چشمام خیره شد و گفت :
- نگران محسنم ، جلوشو بگیر همین.
سرمو آهسته تکون دادم و گفتم :
- بابت همینقدرم ممنون.
به آسانسور اشاره کرد و گفت :
- دیگه هم با پله نرو دوباره خون دماغ میشی.
همونطور ایستاده بودم گفتم :
- میترسم، اینم باگ خلقت منه دیگه، بیخیال .
خواستم سمت پله ها برم که جلو رفت و کلید آسانسورو زد وگفت:
پارت 84
- من باهات میام، کار دارم پایین.
ابروهام بالا رفت و گفتم :
- بازم میترسم !
ابروهاش بالا رفت و گفت :
- ولی دفعه پیش نترسیدی!
خواستم چیزی بگم که در باز شد، به داخل اشاره کرد :
- بدو بدو کار دارم.
پوزخندی زدم و بیخیال به سمت مخالف نگاه کردم، انگار داره بچه گول میزنه .
همونطور ایستاده بودم که یهو به سمت آسانسور کشیده شدم، دسته کیفمو
گرفت و مجبورم کرد وارد شم، خواستم برم بیرون که در بسته شد، همونطور که
به دیواره آسانسور چسبیده بودم با اخم بهش که لبخند میزد و نگاهش به رو به
رو بود نگاه کردم.
- اصلا خوشم نمیاد تو عمل انجام شده قرار بگیرم.
با چشم به دستم اشاره کرد :
- ولی بنظر جالب میاد.
به دستم نگاه کردم و یهو متوجه شدم از ترس دستشو محکم چسبیدم، سریع
دستشو ول کردم و عقب رفتم،آسانسور ایستاد و در باز شد. بیرون رفتم و اونم
پشت سرم اومد، تا اومدم کیفمو بندازم رو شونه ام مثل دفعه پیش دسته اش
در رفت و وسایلام پخش زمین شد، خم شدم و سریع مشغول جمع کردنش
شدم که متوجه شدم اونم نشست و رژ و خودکار و چندتا شکلات افتاده از توی
کیفمو از روی زمین برداشت ، کارم تموم شد و راستین هم خرت و پرتایی که تو
دستش بود ریخت تو کیفم و دوتایی صاف ایستادیم، نا محسوس به رگهای
دستش که بخاطر تا زدن آستینهای پیراهن سورمه ایش مشخص بود نگاه
کردم و سریع به خودم اومدم و برای خالی نبودن عریضه گفتم
- فکر نمیکردم بخوای این ساعت از روز شرکتو تعطیل کنی و جایی بری .
لباشو جمع کرد و عقب رفت و با انگشتش کلید آسانسورو زد.
کنجکاو سرمو کج کردم :
- چیزی جا گذاشتی؟
همونطور که پشتش به در آسانسور بود گفت :
- چند ثانیه دیگه مونده؟
به ثانیه شمار آسانسور نگاه کردم و مبهم گفتم :
- ده ثانیه.
سرشو تکون داد و گفت :
-آهان...پس یکم دیگه صبر میکنم .
- چی؟
در آسانسور باز شد و با همون لبخند ملیح وارد آسانسور شد و رو به من ایستاد
و دست به سینه گفت :
- نه جایی نمیخواستم برم اومدم تورو برسونم.
سرجام خشکم زد و رسما هنگ کردم! محکم پلک زد و برام دست تکون داد و
در آسانسور بسته شد.
شاید جالب باشه اما من بعد از آخرین باری که برق رفت و تنهایی ساعت ها
توی آسانسور گیر کردم این برای دومین بار بود که سوار آسانسور میشدم و
نمیترسم، هردو بار راستین جوری حواسمو پرت میکرد که ترسم یادم میرفت،
حتی گاهی دلم میخواست بازم این اتفاق تکرار بشه!
آب دهنمو قورت و دستمو گذاشتم رو قلبم :
- چم شد یهو...
********************
به لباسم نگاه کردم :
مانتوی سرخ آبی: اتاق بغلی همکلاسی آیه.
لاک قرمز : فرشته هم خوابگاهی سابقم.
ناخن مصنوعی:سمیرا اتاق روبرویی
پارت 85
راستش ناخنهای خودم بلند بود اما
بدبختانه ناخن انگشت میانیم شکست و مجبور شدم اون یکی رو مصنوعی
بچسبونم، انگشت میانی هم که در جریانید چقدر مهمه؟
کفش پاشنه ده سانتی : خدایی اینو دیگه خودم از قبل داشتم از کسی قرض
نگرفتم اما چون مشکی بود مجبور شدم شال مشکی بپوشم ست شه با تیپم .
پاهامو گرفتم بالا و گفتم
- شلوار جین آبی روشن : اینم مال خودمه خداروشکر هنوز انقدر بدبخت نشدم
شلوار از بقیه قرض بگیرم.
یهو یه صدایی از پشت سرم داد زد :
- شهرزاد شالمو تازه خریدم مراقب باش نخ کش نشه.
با اخم برگشتم سمتش و داد زدم :
- خوب دیگه توام گدا، صدبار گفتی فهمیدم.
یکی از بچه های اتاق رو به رویی که باهم دوست بودیم بدو به سمتم اومد و
کیف آبی روشنی بهم داد و گفت :
- بیا شهرزاد، ببخشید دیر شد.
کیفو ازش گرفتم و با بغض نمایشی اشک زیر چشممو پاک کردم و گفتم :
- این یه قرار دو نفره معمولی نیست، کمِه کم پنج شیش نفر توی این دیدار
دخیلن من هر تیکه از وجودمو که نگاه میکنم یاد یکی از شما میفتم .
با خنده گفت :
- الکی احساساتی نشو ، باید پیتزا رو بخری .
وسایلمو از کوله پشتیم یه جا ریختم تو کیفش و به سمت خروجی حرکت کردم:
-کمک صادقانه نمی دونید چیه اصلا.
دم در خوابگاه ایستادم و همونطور که آدامس میجویدم داشتم سر و وضعمو
درست میکردم که یهو ماشین شاسی بلند سفیدی جلوی پام نگه داشت و بوق
زد با دیدن استاد امیدوار لبخند زدم، از ماشین پیاده شد و درو برام باز کرد و با
لبخند گفت :
- سلام، بفرماید.
همونطور که آدامس توی دهنم بود با دهن باز آهسته گفتم :
- پَرام... چقدر جنتلمن.
و سریع سوار ماشین شدم و دستپاچه قبل اینکه درو ببنده زارت درو محکم
بستم و به رو به رو خیره شدم، استاد امیدوار همونطور که در حالت بستن در
دستش رو هوا مونده بود اول به اطراف نگاه کرد بعد صاف ایستاد و انگار که
ضایع نشده از جلوی ماشین رد شد و پشت فرمون نشست.
برگشت و با لبخند نگاهم کرد منم بهش لبخند زدم، راستش جو سنگینی بود از
خجالت نميدونستم چیکار کنم.
- خوبید؟
سریع گفتم :
- مرسی، شما خوبید؟
بهم لبخند کوتاهی زد و رو به جاده نگاه کرد:
- ممنون، باهام راحت باش میتونی رسمی حرف نزنی.
دوباره دهنم باز موند: بَرگام... چقدر متواضع.
- ولی بنظر یکم مضطرب میای، مطمئن باشم حالت خوبه؟
نفسی کشیدم و گفتم :
- آره خوبم، یکم دویدم برای همینه.
یه شیشه آب معدنی از توی داشبورد بیرون اورد و با یه لیوان یکبار مصرف بهم
داد:
- اینو بخور حالت جا بیاد.
تشکر کردم و در شیشه رو باز کردم و کمی آب ریختم توی لیوان و خوردم
پارت 86
یهو ماشین از روی دست انداز رد شد و آب کمی ریخت روم، از توی جیب کتش
دستمال پارچه ای بیرون اورد و گفت :
- ببخشید، بیا لباستو خشک کن.
فکر کنم اونم یکم استرس داشت ، دستمالو گرفتم و دستمو خشک کردم و ته
مونده آب لیوانو خوردم و بالاخره رسیدیم .
ماشین نگه داشت و همونطور که شیشه آب معدنی دستم بود خواستم پیاده
شم که گفت :
- ببخشید.
برگشتم سمتش
- بله؟
- بطری آبو اگه میشه... بدید.
نگاهی به بطری آب معدنی توی دستم انداختم و متعجب گفتم :
- این؟!
نگاه منتظرشو که دیدم با خنده گفتم :
- آها... هِهِهه هه، این، بله بفرماید دهنی که نیست میشه دوباره استفاده کرد،
خلاصه..
خواستم دوباره پیاده شم که دیدم هنوز داره نگاهم میکنه، با خنده گفتم :
_ بله؟
خنده از روی صورتم کم رنگ شد و با حرص به دستمال توی دستم نگاه کردم و
لبخند الک ی زدم:
- بفرمایید... به جایی نزدمش تمیزه.
دوباره لبخند زد و دستمالو ازم گرفت و دوتایی پیاده شدیم، زیر چشمی بهش
نگاه کردم و زیر لب گفتم :
- چرا اینجوریه؟
به کافیشاپ شیک رو به روم نگاه کردم و با استرس اینکه به قرار با کیارش دیر
نرسم قدمامو تند تر کردم و رفتیم تو و پشت یکی از میزا نشستیم، استاد
امیدوار با لبخند دوتا دستاشو روی میز گذاشت و بهم نگاه کرد :
- خوب چه خبر؟ کتاب جدید تو راه ندارید؟
با لبخند شل بهش نگاه کردم، دلم میخواست بگم :
نه بزار این شکمی که زایدم از آب و گل در بیاد تا بعدی رو ببینم چیکار میشه
کرد.
خندید و گفت :
- اوه ببخشید، یه جوری گفتم انگار قراره به دنیا بیاد.
با همون قیافه به ظاهر خندونم بهش نگاه کردم، سریع صداشو صاف کرد:
- ببخشید فکر کردم شوخی با مزه ایه.
- خواهش میکنم، اگه به اون معنی فکر نکنیم یه نویسنده واقعا با نوشتن
کتابش یه اثر به دنیا اورده و خلق کرده.
حرفمو تاید کرد
- کاملا درسته.
مِنو رو برامون اوردن، خواستم یه چیزی انتخاب کنم که چشمم به اخمای توهم
رفته اش افتاد.
- قيمتو نزده.
سرمو تکون دادم :
- آره ، من یه آیس...
بی توجه به من رو به فرد سفارش گیرنده گفت :
- اینا که قیمتش جلوش نوشته نشده ما از کجا بدونیم چقدره؟
آقاهه با لبخند گفت :
- آ.. بله حق با شماست شما انتخاب کنید من قیمتو بهتون میگم .
دهنمو باز کردم و گفتم :
- من یه آیس پَــ..
- آیس آمریکانو قیمتش چنده؟
همونطور که دهنم باز بود و حرفم نیمه تموم مونده بود به سمت مخالف نگاه
کردم و پشت گوشمو لمس کردم و زیر لب گفتم :
- این واقعا یه طوریشه.
یهو با تعجب گفت :
- چه خبره آقا؟!
مرده گفت :
- قیمتش همینه، میخواید یه چیز دیگه انتخاب کنید.
آهسته پرسید :
- قهوه چقدره؟
پارت 87
نفس کلافه ای کشیدم و با لبخند گفتم :
- من یک لیوان آب میخوام.
امیدوار با لبخند گفت :
- اینجوری که نمی شه آب خالی.
بعد رو به مرده گفت :
- پس یک لیوان آب و یدونه قهوه و دوتا اسلایس چیز کیک لطفا.
از لای دندونام گفتم :
- چیز کیک دوست ندارم برای خودتون سفارش بدید.
ابروهاش بالا رفت و گفت :
- آ... چه بد شکلاتی چی؟
لبامو به نشونه لبخند کش دادم و گفتم :
- از شکلاتم متنفرم.
سردرگم کمی فکر کرد:
- پس منم همون یه فنجون قهوه رو میخوام.
سفارشمونو گرفت و رفت و من همچنان به این فکر میکردم که این واقعا
خسیسه یا ادا در میاره؟ نکنه میخواد منو امتحان کنه؟ آخه در این حد گدا؟
ماتم زده به آب جلوی دستم نگاه کردم، حس آدمی رو دارم که سرش کلاه رفته!
کمی از قهوه اش خورد و گفت :
- شما اصالتاً تهران نيستی نه؟
سرمو تکون دادم و همونطور که چشمم به آب بود :
- آره، شهرستانیم .
- پس عجیب نیست که از همون روز اولی که دیدمت این اخلاق و ظاهر ساده
و زیبات منو جذب خودش کرد.
متعجب سرمو گرفتم بالا و سوالی نگاهش کردم، به صورتم لبخند زد و گفت :
- میدونم مقدمه چینی زیاد جذاب نبود، اما فکر کنم تا حالا فهمیده باشی ازت
خوشم میاد نه؟
هنوز تو شوک حرف قبلش بودم که اینو گفت ناک اوت شدم و با دهن قفل شده
فقط نگاهش کردم!
- میشه بیشتر باهم رفت و آمد کنیم و آشنا بشیم؟
هنوز قفل بودم که یهو صدای پیام گوشیم از شوک خارجم کرد، سریع برش
داشتم و گفتم :
- ببخشید.
پیام کیارش بود قرار بود آدرس بفرسته ، پیامو باز کردم و با دیدن آدرس
چشمام درشت شد و به اطراف نگاه کردم... آدرس همین کافی شاپی بود که
توش نشسته بودیم ! حتی شماره میزو هم فرستاده بود، هرچی به اطراف نگاه
کردم شماره رو ندیدم.
- چیزی شده؟
خودمو خم کردم و به میزی که نشسته بودیم نگاه کردم و یهو صاف نشستم.
- اگه من زیاده روی کردم معذرت میخوام راستش دیگه نميتونستم صبر کنم
با دست زدم تو سرم، همین میزو رزرو کرده بود! میز سومی که جلوی پنجره
است و ویوش رو به بیرونه !
خمیازه ای کشیدم و راه افتادم، با یادآوری دیروز سرمو به طرفین تکون دادم و
کف دستمو کوبوندم تو پیشونیم و با صورت جمع شده گفتم :
- کیارش چرا تو؟ چرا تو لعنتی من الان چه غلطی کنم؟
...
سوار تاکسی شدم و آدرس خونه محسنو دادم و بعد چند دقیقه سپری شدن
مسیر پیاده شدم و بند کوله پشتیم و انداختم رو شونه ام و بدو بدو به سمت
ساختمون دویدم تا سریع پله هارو برم بالا و برسم خونه، همین که وارد شدم با
صورت خوردم به یکی؛ سرمو بالا گرفتم و دیدم محسن جلوم ایستاده، دستمو
گرفت و گفت :
- عه اومدی؟ باید بریم
پارت 88
همونطور که به سمت ماشین میکشوندم داد زدم :
- ولی امروز جمعه است.
ریموت ماشینو زد:
- کار تعطیل و غیر تعطیل نمیشناسه.
با صدای ریموت چشام درشت شد و برگشتم و به ماشین سفید رنگ مدل
بالایی که رو به روم بود نگاه کردم و گفتم :
- این چیه؟!
محسن چشمکی زد :
- بهش میگن ماشین مدلشم چون میدونم از اینجور چیزا سردر نمی ا...
- کی خریدی؟ چرا به من نگفتی!
درو برام باز کرد :
- تا سوپرا یزشی.
اینبار جای خوشحالی دلهره بدی گرفتم و گفتم :
- هان، مبارکه.
و سوار شدم، خودشم پشت فرمون نشست و با خنده گفت :
- چه عجب حرفی از شیرینی نزدی، اما همانا شیرینی شما نزد من موجود است
و خفن شیرینی میباشد.
به سقف و صندلی های ماشین که هنوز بوی نو بودن میداد نگاه کردم و گفتم :
- بابا میدونه؟
همونطور که حواسش به رانندگیش بود گفت :
- نه، میخوام با چیزای باحال تر سوپرایزش کنم
خم شد و داشبورد ماشينو باز کرد و جعبه ای از توش بیرون اورد، با تعجب
گفتم :
- این چیه؟
جعبه مشکی رو به سمتم گرفت و گفت :
- این جایزه یه دختر خوبیه که مشقاشو خوب نوشته و نویسنده موفقی هم
شده.
ذوق زده جعبه رو باز کردم و با دیدن گوشی توش صورتم بی حس شد و لبخند
از روی صورتم رفت!
آهسته گفتم :
- ای.. این خیلی گرونه محسن!
در جواب بهم لبخند گنده ای زد:
- گوشیت خیلی قدیمی شده بود، بعدم اینکه چیزی نیست هنوز بهترش تو
راهه، ببینم تو نمی خوای از خوابگاه جدا شی؟ سخت نیست اونجا؟ یه خونه
برات میگیرم نقل مکان کن.
گوشی رو گذاشتم جلوی ماشین و شیشه رو پاین اوردم و نفس عمیقی
کشیدم، برگشتم سمتش و گفتم :
- محسن میشه بگی داری چیکار میکنی؟ این ماشین، اون گوشی؟ معنی اینا
چیه!! این همه پول از کجا اوردی؟
لبخند از روی صورتش رفت:
- وقتی ژست خواهرای عاقلو میگیری ازت میترسما، هیچی کار سختی نمیکنم
شبا میرم دزدی صبحا هم میرم شرکت دیگه زندگی خرج داره.
و زد زیر خنده، با یادآوری حرفای راستین عصبی گفتم :
- محسن من جدی دارم باهات حرف میزنم .
این حال مضطرب منو که دید اخم کرد :
- شوخی کردم بابا بی جنبه، خیالت راحت همه چی تحت کنترله، رفتم تو کار
ساخت و ساز.
- این چه کاریه که همون اول انقدر پول توشه؟ چرا راستین و کیارش نیستن؟
- چون کار من از اونا جداست، تو از کجا میدونی؟
دستمو گذاشتم روی قلبم؛ بهش یه دستی زده بودم، وگرنه من از کجا باید بدونم
اونا هستن یا نیستن؟ وقتی اونا نیستن یعنی اوضاع خیلی داغونه این سه نفر
همه کاراشون باهمه اصلا چطوری بدون کمک راستین و کیارش برای خودش
کار راه انداخته؟
- راستی دیروز کجا رفتی؟ گفتم ببرمت بیرون
پارت 89
از وقتی اومدیم اینجا باهم
نرفتیم یه گردش خواهر برادری.
- چی؟ دیروز؟
- اوهوم.
با یاد آوری دیروز صورتم جمع شد :
( دیروز ساعت 4:50 بعدازظهر )
در جواب صحبت های استاد امیدوار سرمو تکون دادم و با اضطراب پامو روی
زمین کوبیدم و زیر لب گفتم :
- تمومش کن دیگه الان کیارش میاد، خدایا چه غلطی کردم، اگه کیارش منو با
این ببینه بد پیش خودش فکر کنه چی؟ به محسن بگه که بیچاره میشم .
- بله داشتم میگفتم شهرزاد جان، دقیقا همون موقعی که داشتم به اون نقاشی
نگاه میکردم یه شاهکار از باخ شروع به پخش شدن کرد، خیلی حس خوبی بود
انگار که داری توی بهشت قدم میزنی به این فکر م گیکردم حال و هوای هنری
این آهنگ و تابلو چقدر مثل زمانیه که... تورو میبینم .
چندبار پلک زدم و بهش خیره شدم منو میبینه یاد اینا میفته؟ واقعا شکاف
فرهنگی و هنری و ادبیات و اطلاعات عمومی بینمون موج مکزیکی میزنه!
- ببخشید فکر کنم برای دیت اول زیاده روی کردم، اصلا شما بگو من سکوت
میکنم .
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
- ببخشید میشه من یه لیوان آبِ دیگه داشته باشم؟
به لیوان خالی مقابلم نگاه کرد:
- باشه ولی این چهارمین لیوان آبیِکه داری میخوری مطمئنی حالت خوبه؟
به اطراف نگاه کردم و تک خنده ی با استرسی کردم:
- ههه، نه.
سرشو تکون داد:
- خیلی معذبت کردم میدونم .
به ساعتم نگاه نکردم و سکوت کردم.
- بهتره بریم دیگه موافقی؟
بشکنی زدم :
- یعس... موافقم.
بلند شدم و کیفمو انداختم رو شونه ام و با قدمای سریع نزدیک صندوق رفتم و
سریع گفتم :
- میز شماره شیش.
کارتو بهش دادم و مبلغو کشید و بهم پس داد استاد امیدوار با چشمای درشت
شده گفت :
- نه، من حساب میکنم چرا حساب کردی؟
حواس پرت گفتم :
- ها؟ آهاا نه بابا چه حرفیه مهمون من باشید.
بعد برگشتم و رفتم بیرون، البته حالا که فکر میکنم این حرکت غیر ارادی من
کلیشه کل قرار های مثلا عاشقانه دنیا رو شکست! لابد فهمید چقدر در این
زمینه ناشی ام !
در ماشینو باز کرد و گفت :
- بفرمایید.
الکی گوشیمو گرفتم جلوی گوشم و گفتم :
- اِ؟ آره بابا من خیلی نزدیکم الان میام، خیالت راحت عزیزم اومدم.
گوشی رو شوت کردم تو کیفم و با لبخند گفتم :
- من باید برم پیش یکی از دوستام، شما تنهایی برید.
اخم کرد:
- چه بد، خیلی یه جوری شد اینطوری که، میخوای برسونمت؟
نمیدونم چرا از این که باهام غیر رسمی حرف میزد و من باهاش رسمی حرف
میزدم حرصم میگرفت ، بخاطر همین گفتم :
- نه ممنون نمیام، خودت برو.
فکر کردم خوشش نیاد اما اون با خنده گفت :
- اوکی، پس میبینمت، مراقب خودت باش.
وقت برای این کارا نبود سریع گفتم:
پارت 90
- آره، باشه خداحافظ برو دیگه برو.
سوار ماشین شد و بوق زد و رفت، همینکه رفت یهو یه ماشین دیگه بلافاصه
ایستاد و شیشه اش پایین اومد. کیارش بود!
- سلام شهرزاد، چه به موقع رسیدی، خیلی منتظر نموندی که ؟
نفسمو رها کردم گفتم :
- سلام، نه.
- بزار یه جا پارک کنم میام.
بعد اینکه ماشینو پارک کرد رفتیم توی کافیشاپ به سمت همون میزی که با
استاد امیدوار نشسته بودیم . به سمت میز حرکت کردم و خواستم بشینم که
چشمم به کیک قلبی روی میز دوتا لیوان آب پرتقال و بقیه خوراکی های کنارش
افتاد، جالب تر از همه تزئینات میز بود! گلبرگ های قرمز و دوتا شمع سفید
روشن، دستمو گذاشتم روی دهنم و گفتم :
- کاش انقدر آب نمیخورم چجوری همه اینارو دست نخورده بزارم برم؟
کیارش صندلی رو برام عقب کشید:
- بفرمایید.
روی صندلی نشستم و به میز نگاه کردم. آخ کیکشم شکلات یه عجب شانسیه ها
من تا خرخره آب خوردم.
- قشنگه؟
به کیک نگاه کردم و با حسرت گفتم :
- خیلی... تف تو این شانس.
- خوشحالم که دوستش داری .
سرمو تکون دادم و با بغض گفتم :
- این حق من نبود.
- گفتنش برام خیلی سخته، اما میخوام بهت بگم تا شاید بتونم از زیر بار فکر و
خیال این چند سال جون سالم بدر ببرم
سرمو بالا گرفتم و با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
- چی می خوای بگی مگه؟
چشماش قرمز شده بود و مضطرب دیده میشد، ترسیده گفتم :
- نکنه... وای نکنه بیماری چیزی گرفتی؟ هان؟
چشماشو بست و نفسشو فوت کرد و دوباره چشماشو باز کرد و با لبخند گفت :
- نه.
خیالم راحت شد:
- اوه، خداروشکر ترسیدم، میشه یه تیکه کیک بخورم؟
در همون حالت دستپاچه گفت :
- آره، آره.
یهو داد زدم :
- يه چاقو برای من بیارید.
فقط بخاطر اینکه نخورده از اینجا نرم هی یادش بیفتم بگم کاش اون شب کیک
میخوردم.
کیارش هول و مضطرب گفت :
- جلوته شهرزاد، اونجا.
چشمم به چاقو افتاد و با خنده برش داشتم:
- عه ببخشید حواسم نبود.
یه تیکه بزرگ کیک بریدم و گذاشتم توی بشقابم و برای کیارشم خواستم بزارم
که گفت :
- نه نه من نمیخوام ممنون.
انگشت شَستم یکم شکلاتی شده بود، همونطور که میخوردمش گفتم :
- جدی؟ حیفه ها.
سرشو به طرفین تکون داد:
- نه تو بخور نوش جونت،میخوای بعد اینکه خوردی من حرف بزنم؟
کیکو با چنگال و چاقو تیکه کردم و گفتم :
- نه نه بگو تو راحت باش من میشنوم.
- آخه اینجوری که... باشه.
یه تیکه کیک گنده گذاشتم توی دهنم و آب میوه خوردم تا بره پایین؛ کیارش
ادامه داد :
- چندوقت پیش باید اینو بهت میگفتم، اما هم من سر و سامون نداشتم و
سنم کم بود، هم تو آمادگی شو نداشتی.
پارت64
دست خودم نبود اگه اینو نمی گفتم غم باد می گرفتم.اون روز که هرچی خواست بارم کرد دختربچه بودم و بی زبون ولی الان میدونستم چجوری باید با پنبه سرببرم به درک که اخماش بیشتر از قبل تو هم رفت.
با دست چپش پیشونیشو فشرد وبا کنایه گفت:ظاهرا حافظه ی خوبی داری؟
تلخ شدم: بعضی حرفا جوری دل ادمو میشکنند که ادمم بخواد هیچوقت نمیتونه فراموشش کنه فقط سعی میکنه بهشون فکرنکنه اقای دکتر.
انگشتاش روی فرمون ضرب گرفتن جوابی نداد بایدم جوابی نده اصلا مگه چیزی داشت که بگه. دوست نداشتم حرف گذشترو پیش بکشم ولی هنوز برام علامت سوال بود چرا اون روز به جای این که کمکم کنه اون حرفارو بارم کرد و بعدشم غیب شد.
با بلندشدن صدای ملودی گوشیم از فکر گذشته بیرون اومدم.
کیفمو تو دستم جابه جا کردم وداخل کیف دوشیم گوشی موبایلمو بیرون اوردم.
بادیدن اسم هومن لبخند رولبم نشست و تماسو برقرار کردم.
_الو،سلام...
صدای شاد هومن پشت گوشی پخش شد:سلام پرنسس،کجایی عزیزم؟
جاوید تکون مختصری خورد صدا گوشیم انقدر بلند بود که حتما صدای هومنو شنیده بود. نمیدونم گوشیم چش شده بود انگار صدا رو اسپیکر بود.گوشیو به دست چپم دادم تا بلکه اینجوری صدای هومن ضعیف تر بشه.
_ من با نامزد آفرین اومدیم بیرون چطور؟
هومن اهومی گفت: مجوز اکران فیلم
آخری و گرفتم، برات یه خبر خوبم دارم پرنسس؟
به خاطر حضور جاوید معذب بودم:جدی خوشحال شدم، چی هست خبرت؟
امروز از اون روز ها بود که هومن لوده شده بود: بدون ماچ که نمیگم خشک و خالی که نمیشه یه ماچ بفرست.
گوشه لبمو جویدم.ای خدا نکشتت هومن که ادمو لای منگنه قرار میدی حالا این حضرت والا چه فکرهایی که نمیکرد؟؟
پارت65
_ هومن شوخی نکن.
خیره انگشتای دست جاوید شدم که سفت دور فرمون پیچیده شده بودن.
هومن: خسیس شدی پرنسس قبلا دست ودلبازتر بودی! بابا یه ماچ خواستم چیز بیشتر که نخواستم.
اگه هومن اینجا بود.فقط باید میرفت دعا میکرد دستم بهش نرسه.
غریدم: هومن میگی یانه؟
هومن بلند خندید: اشکال نداره حضوری میگیرم، طاهر پور زنگ زد.
سعی کردم افکارمو متمرکز کنم تا یادم بیاد طاهر پور کیه: کیو میگی؟
هومن: امیر طاهرپور نشناختی؟
یادم اومد طاهر پور کارگردان به نامی بود که آرزوم بود باهاش کار کنم: خب با تو چیکار داشت؟
هومن: کارای تورو دیده بود ولی نتونسته بود پیدات کنه زنگ زد به من گفت بهت بگم بری دفترش برات نقش داره.
لبمو باذوق گاز گرفتم: واقعا این فوق العادس آدرسو برام بفرست حتما میرم.
هومن: حالا دیدی ارزش ماچ کردن و بغل داشت.
انقدر ذوق زده شده بودم که حضور جاویدو فراموش کردم: وای هومن عاشقتم،فردا اصلا شام مهمون من.
هومن: تو خوشحال باش من دیگه چیزی نمیخوام. کاری نداری پرنسس؟
با لبخند جواب دادم: نه موسیو نامجو شب خوش.
گوشیم و داخل کیفم گذاشتم و جاوید ماشینو کنار ماشین خسرو پارک کرد.
قبل از این که پیاده بشه با کنایه گفت: کاملا مشخصه که بدون کمک کسی به این جایگاه رسیدی...
پارت79
جاوید: ایران داری گریه میکنی؟
داشتم گریه میکردم.
پشت دستمو رو گونه ی خیسم کشیدم: نه،یعنی آره، یعنی نورا جاشو خیس کرده بود من اومدم شمارو صدا بزنم آخه شما نبودی خب نمیشد بچه رو اینجوری ول کنم
بخدا تو چمدون دنبال حوله بودم.
اصلا نفهمیدم چی گفتم،وسط جمله هام هق میزدم.
جاوید با اخمای درهم بیرون رفت.دستمو جلوی دهنم نگهداشتم که صدای گریم بلند نشه. دلم میخواست گورمو از این خونه گم کنم دیگه هیچوقت با این مرد رو در رو نشم.
جاوید با یه لیوان برگشت:بخورش شیرین واست خوبه.
شیرینی آب قندی که به دستم داده بود واسم مثل آب حیاط بود.
خم شد روی چمدون خودش و تن پوشی بیرون اورد و به دستم داد.
جاوید: این تن پوش تو بپوش،من حواسم هست به نورا برو لباست بپوش.
سریع تن پوشو روی پراهن پوشیدم.باعجله خواستم از اتاق بیرون برم که صدام زد:
جاوید: ایران؟
چرخیدم با بغض منتظر نگاهش کردم.
_ ممنون که حواست به نورا بود.
فقط سرمو تکون دادم و به اتاق زیبا پناه بردم.
&جاوید&
یقه ی پلیور طوسیشو صاف کرد و با اخم از داخل آینه نورارو که بغ کرده گوشه ی اتاق کز کرده بود نگاه کرد: یکبار گفتم نه یعنی نه.
بغض نورا شکست: نذاری برم قهر میکنم.
نورا به خاطر گریه هاش نمی تونست درست حرف بزنه.
_ قهر کن کسی که این وسط ضرر میکنه تویی نه من.
نق زد: بابایی...
بی اهمیت به نورا ساعتشو دور مچ دستش بست: بابایی نداریم گفتم خودم بعدا میبرمت حالاام پاشو برو صبحونتو بخور.
صدای گریه ی نورا بلند شد: من میخوام برم.
شاکی نگاهی به نورا انداخت که با گریه هاش خونرو روی سرش گذاشته بود.این چندوقته هرچی خواسته بود با گریه بدست اورده بود و پدر و مادرش تو این چند روز انقدر لوسش کرده بودن که برای هرچی که میخواست و به دست نمیورد میزد زیر گریه
باید این عادت زشتو از سرش بیرون میکرد.
دستی به گردنش کشید: اگه همین الان نری صبحونت بخوری یه هفته از کارتون و بستنی خبری نیست.
نورا از جاش بلند شد و هق هق کنان سمت در رفت: دیگه دوست ندارم.
پشت نورا راه. افتاد نورا بادیدن زیبا به پاش آویزون شد زیبا خم شد تا نورارو بغل کنه که به نورا تشر رفت: گفتم صبحونه زود.
زیبا: داداش چیشده؟
با جدیت به نورا که با بغض و اشک نگاهش میکرد اشاره کرد: هیچی نشده فقط نورا زیادی لوس شده.
زیبا: وا داداش خب بچس دیگه اونجوری نگاهش نکن والا من که ادم گنده ام دل و زهره ام آب شد وای به حال این بچه،بیا عمه جون بیا بغلم بگو چیشده؟
کلافه پوفی کرد: همین شما لی لی به لالاش گذاشتید که لوس شده.
زیبا نورارو به اتاقش برد تا ارومش کنه.
پارت121
جدا دلم به حالش سوخت چقدر بچه هاش دوست داشت: آقای دکتر آروم باشید کوشا که بچه نیست.
با تندی گفت: پس چیه یه مرد گنده اس،
اگه سرخود راه بیوفته تو خیابون گم بشه چی بازم باید آروم باشم.
دلخور شدم عصبانی بود درست ولی حق نداشت سر من خالی کنه.
بغ کرده چرخیدم سمت پنجره نق زدم: حقته ایران خانم اصلا به تو چه که دلداریش میدی اصلا بره دق کنه از نگرانی ماموت بداخلاق...
تا وقتی ماشین و جلو مدرسه ی کوشا پارک نکرده بود هر دو سکوت کرده بودیم: الان برمیگردم.
اینو گفت و پیاده شد.حقش بود همینجوری ماشینو ول میکردم میرفتم دنبال زندگیم تا ادب بشه اصلا من چرا سوار ماشین این مرد شده بودم دوتا برگه ترجمه بود دیگه میداد و می رفت اصلا باید بهش بگم ترجمه هارو با پیک برام بفرسته خونه تا اینجوری کمتر چشمم به حضرت والا بیوفته.
نگاهی به انتهای کوچه انداختم و پوزخند زدم مردک چنان می گفت گم میشه فکر کردم از خونه تا مدرسش چقده راهه! دوتا خیابون دیگه این حرفارو نداره که..
جاویدو دیدم بدون کوشا از مدرسه خارج شد از همین فاصله میشد تشخیص داد چقدر عصبانیه رنگش به کبودی میزد.
پشت فرمون نشست.
_ کوشا پس کجاس؟
بدون این که جواب منو بده موبایلشو کنار گوشش نگه داشت: الو مامان کوشا خونس؟
نفسشو از روی آسودگی پرشتاب بیرون فرستاد: نه دارم میام خونه...
استارت زد و زیرلب غرید: پدرسگ...
دهنم باز موند از آقای دکتر که مبادی آداب بود این الفاظ بعید بود. اینجوری که متوجه شدم کوشا خونه بود ولی جاوید همچنان عصبانی بود من هم نمیدونستم عصبانیتش دیگه چه دلیلی داره پسرش که صحیح و سالم بود.
_ آقای دکتر...
جاوید فقط جواب داد: بله؟
پارت149
هومن:حتی فکر بلندشدن هم نمیکنی برعکس همایون خان من دست بزن هم دارم پس مثل دخترای خوب بمون به نازکردن ادامه بده.
نق زدم:چقدرم بلدی ناز بکشی!
صدای پوزخندشو شنیدم:خودت دست و بالم بستی پرنسس،پس به همین قانع باش.
طعنه ی کلامش و حس کردم دلم نمیخواست موضوع بحث به اینجا کشیده بشه من نمیخواستم با این حرفا هومن و امنیت و آرامشی که بهم میداد و از دست بدم: به قول خودت نباید به گذشته فکر کرد از اون روزا خیلی گذشته ما راجبش حرف زدیم به این نتیجه رسیدیم فقط دوست باقی بمونیم.
هومن: آره اینا حرفای منه ولی گذشته وقتی تو گذشته میمونه که مدام تکرار نشه تا وقتی اینجوری تو بغلم دارمت ازم نخواه بهت فکر نکنم. من یه مردم وقتی دختری که دوست دارم و تو بغلم دارم نمیتونم با منطق رفتار کنم اینم نگفتم که الان از جات بلندبشی و ازم فاصله بگیری یه اینچ تکون بخوری مطمئن باش میزنمت حالا تصمیم با خودت عزیزدلم.
دلم نمیخواست کارمون به اینجا بکشه میدونستم با خودخواهی هام باعث شدم هومن خیلی اذیت بشه ولی واقعا دست من نبود هومن برام فرق داشت از لخاظ عاطفی وابستش بودم من هومن و دقیقا مثل یه پدر یه حامی میدیدم نه یه مرد.
دستاش محکم و خشن دور بازوم حلقه شد.
آروم پچ پچ کردم: ببخش...
هومن خیلی سفت و سخت جواب داد: به خاطر چی؟ اینکه دوسم نداری؟
قلبم ریش شد: هومن میدونی که این درست نیس من خیلیم دوستت دارم فقط نمیتونم تورو به چشم یه مرد ببینم تو برای من همه چیز هستی جز یه مرد...
امروز از دنده ی چپ بلند شده بود که مدام کنایه میزد:پس چی میبینی منو؟ خیلی هم شبیه اوا خواهر ها نیستم نکنه باید سیبیل بذارم تا شبیه مردا به نظرت بیام؟
بعد انگشتشو به شقیقم کوبید:اینو بکن تو کلت من یه مردم توام نمیتونی اینو انکار کنی فقط نمیتونی اونجور که من دوستت دارم دوستم داشته باشی نمیخوام با فلسفی حرف زدن آرومم کنی پس با کلمات بازی نکن بدم میاد خر فرض بشم حالاام دهن خوشگلت ببند میخوام فوتبالم و ببینم.
پارت166
قسمت گوشتی کف دستشو روی چشمش کشید: فرقی نداره تو هم بذارم خونه باید نورا رو ببرم رستوران،پس بگو چی میخوری؟
انگشتاش روی پاش ضرب گرفته بودن: چیزه کار ندارید نباید برید کلینیک یا دانشگاه؟
لب روی هم فشرد: دیگه فرقی نمیکنه دیر کردم چندساعتم روش محمد هست به مریضام برسه ولی ظاهرا تو دوست نداری با ما ناهار بخوری باشه میرسونمت خونه!
نگاه گیج ایران و دید به روی خودش نیورد.
ایران: ای وای نه،کی گفته؟ ناراحت شدین بخدا منظورم این نبود آخه میدونید؟!
_چیو باید بدونم؟
ایران پاهاشو تکون تکون داد:نه این که دوست نداشته باشم با شما ناهار بخورم شما به خاطر من معذب میشید وقتی میرم رستوران به خاطر جمعیت یکم اذیت میشم.
تازه متوجه شد درد ماه پیشونیش چیه اون حرفارو از روی قصد و بدجنسی زده بود تا ایران و تو منگنه قرار بده تا بیشتر کنارش بمونه دلش نمیخواست تنها غذا بخوره اصلا هم خودخواهی به نظرش نمیومد حالا که نمیتونست ماه پیشونیش و برای خودش داشته باشه به همین دیدار های نصفه نیمه هم راضی بود.
سرچرخوند سمت ایران:من یه جای خلوت سراغ دارم بازم مشکلی هست؟
ایران بازم انگشتای دستشو شکوند: باشه بریم.
ابروهاش درهم شد: نشکن انگشتای دستتو عوارض داره.
پارت209
ایران پالتوش و همراه کیفش روی مبل گذاشت ولی هنوز شالش دور گردنش باقی مونده بود روی یونیت نشست.
یونیت و تا جایی که کامل روی ایران اشراف داشته باشه خوابوند.
ایران معذب دستاشو روی شکم تختش گذاشت.
بی اختیار نگاهش روی اندام ایران لغزید یه لباس سرهمی مشکی به تن داشت که یقش وی شکل بود سفیدی بالای سینش و ترقوه اش کاملا تو دیدش بود اب دهنشو به سختی قورت داد سعی کرد روی کارش تمرکز کنه.
نفسشو به بیرون فوت کرد: خب خانم لجباز دهنتو باز کن تا ببینم چه بلایی سر دندون بیچارت اوردی.
ایران دهنشو باز کرد با انگشت به دندون انتهایش اشاره کرد.
چراغ پایین تر کشید که باعث شد نور چشمای ایران و بزنه و چشماشو ببنده آینه رو برداشت و خم شد روی سینه ی ایران مکثی کرد تا حالا موقع کار دقت نکرده بود دستش کجا قرار میگیره ولی امروز معلوم نبود چه مرگش شده.
به سختی تمرکز کرد دندون پوسیده رو پیدا کنه دوباره چشماش به پایین سر خورد به استخون ترقوه ایران رسید.
زیرلب به خودش لعنت فرستاد مریض هایی که لباس های آزادتر از ایران پوشیده بودن زیردستش اومده بودن ولی تا حالا هیچوقت همچین حس گندی نداشت.
خنده دار بود بیشتر از اینکه فکرش متمرکز کارش باشه متمرکز چشماش بود که پایین تر از چونه ایران نچرخه.
سن و سال کمی نداشت که نتونه جلو احساسات خودشو بگیره ولی امروز انگار شده بود یه پسربچه 15 سال که با دیدن دوست دخترش هیجان زده شده.
دست از کار کشید چون تموم حواسش به این بود ساعد دستاش بدن ایران و لمس نکنه.
ایران چشماشو باز کرد: مشکلی هست؟
مشکل که زیاد بود ولی الان بیشترین مشکلش لب های سرخ ایران بود که داشت دیوونش میکرد نگاهشو از ایران گرفت.
این همه هیجان برای مردی به سن او زیادی بود شایدم دلیلش این بود چهارسالی بود که هیچ خلوت خصوصی نداشت.
کلافی دستمالی به دست ایران داد:رژت و پاک کن...
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد