رمان کده🤤

336 عضو

پارت41
و به سهیل بفهمونه این کار ناشیانه اش خیلی بد بود که دیدیم اصلا حلقه ای داخل
جعبه نیست!
و خوب ادامه اش خیلی قابل پیش بینیه که سهیل موقع حرف زدن های مژده
دائم با چشم روی زمینو کنکاش میکرد تا حلقه رو پیدا کنه و این پروسه تا
وقتی طول کشید که ما از اونجا رفتیم و اون هنوزم سرشو تکون میداد و
میگفت :
- بله بله معذرت میخوام.
پشت یکی از میز های بیرون کافیشاپ نشسته بودم و دستم زیر چونه ام بود و
همینطوری توی فکر بودم که صدایی از کنارم گفت :
- خانم صامتی.
یهو دومتر رفتم بالا و بی اراده شَتَرق یکی خوابوندم تو صورتش.
بعد دستمو گذاشتم روی دهنم و با دیدن سهیل که دستش روی گونه اش بود
گفتم :
- اِه! سهیل...
بعد آب دهنمو قورت دادم و برای اینکه ضربه ای که به صورتش زدمو بی
اهمیت جلوه بدم معمولی گفتم :
-اینجا چی کار میکنی ؟ ببخشید دستم آروم خورد تو صورتت.
دستشو گذاشت روی چونه اش و کمی فکشو تکون داد :
- سلام، آره خيلي آروم بود. خواهش میکنم .

لبخند عریض و طولی مزخرفی تحویل دادم و یواشکی کوله پشتیم و برداشتم و
گفتم :
- هِهِهِ، آره.
یهو کوله امو گرفت :
- مژده خانم چش شده ؟ چرا انقدر باهام سر سنگینه؟
همونطور که با لبخند زور میزدم کوله رو از دستش بکشم بیرون گفتم :
- بهش میگم پا درشت باشه، هاهاها.
بدون اینکه به شوخی لوسم بخنده گفت :
- من اینبار واقعا میخوام یه خواستگاری درست و حسابی ازش بکنم، حتی
کافیشاپ دیدم و کیکم سفارش دادم لطفا با من رو راست باشید.
چشمام درشت شد و دست از تلاش برداشتم و لبه مقنعه امو مرتب کردم، حالا
چرا به طرز مشکوکی همه گیر دادن به مژده؟ بهش بگم یکم اطرافو با دقت نگاه
کن موردای بهتری هم هستاا، البته حق میدم کسی به من پیشنهاد نده ترم یک
که بودم یه پسره بهم پیشنهاد داد و منم گفتم نامزد دارم، اما مگه ول کن بود
این بشر؟ مربوط به همون میشه احتمالا رفته به دوستاش گفته اینام فکر
میکنن من نامزد دارم. یه احتمال ضعیف دیگه هم هست فکر میکنم . اینکه این
موضوعو به محسن گفتم اونم اومد دم در دانشگاه با دوستاش پسره رو زدن
شَتَک کردن هم بی تاثیر نباشه.لابد پسره رفته به دوستاش گفته نرید سمت
این دختره داداشش وحشیه... ولی خوب از اون سال دیگه دانشگاه نیومده که
به کسی بگه... نمیدونم این ترمَک بازیا چی بود در میاوردم منِ ترم اولی اَه.
یعنی چه اتفاقی افتاده؟ ترم اول ریکوئی ست های)درخواست( زیادی داشتم که
اکسپت نشد از اون ترم تا الان اتفاق مشکوکی افتاده؟ بختم بسته شده؟ نکنه
پسرای این دانشگاه اتحاد بلاک گذاشتن میخوان منو ریپورت کنن؟
- خانم صامتی؟

1403/11/01 22:35

پارت 42
-هان؟... بله.
- میشه جواب منو بدید؟
- مگه حرف میزدید؟
با اخم گفت :
- آره، حالتون خوبه؟
بیخیال گفتم :
- آها ببخشید لابد سین کردم جواب ندادم خوب میگفتی.
بدون اینکه واکنشی نشون بده گفت :
- چیشد؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم :
- مژده یکم مریض احواله برای همین اینجوری میکنه ... ببین نرید کافیشاپ
رزرو کنید از این چیزا خوشش نمیاد داستان میشه .
جوری که انگار حرفمو باور نکرده گفت :
- ولی اون از صبح حتی برام یه بارم پشت چشم نازک نکرده. همیشه بهم بد
نگاه میکرد و گاهی هم با تخته شاسی از کنارم رد میشد و محکم بهم طعنه
میزد. اما امروز...دیگه انگار منو نمیبینه.
با صورت جمع شده گفتم :
- وات د فا...؟؟...من باهاش صحبت میکنم .
سرشو تکون داد .کوله ام و آروم برداشتم و به چهره تو فکر رفته اش نگاه کردم و
آهسته بلند شدم و خداحافظی کردم. راستش یکم عذاب وجدان گرفتم... باید
راستشو بهش میگفتم اما اصلا حس خوبی نسبت به سعید مقیمی نداشتم و
منتظر یه اتفاق غیر منتظره بودم
***
محسن خیلی بهم اصرار کرد که برم خونه اش و پیشش بمونم اما من قبول
نکردم و گفتم بزار خودش تنهایی توی خونه مجردیش حال کنه. بابا هم هر از
گاهی بهمون سر میزد و بعدش برمیگشت شهرستان و خلاصه هرکسی یه
جوری سرگرم بود. منم تقریبا هر روز میرفتم و به محسن سر میزدم. توی راهرو؛
نزدیک پله ها با راستین چشم تو چشم می شدم اما خیلی معمولی سلام میکردم
و رد میشدم. یه روز از همین روزا که از خونه محسن می اومدم بیرون جلوی
پام یدونه کارت اعتباری افتاده بود خم شدم و برش داشتم، با دیدن اسم و
عکس راستین گفتم :
- چقدر قیافه اش مثل بچه مثبتا افتاده.
یهو یه دست از بالای سرم اومد و با دوتا انگشتش کارتو از بین انگشتام بیرون
کشید
- مرسی پیداش کردی خیلی دنبالش گشتم.

همونطورکه دستم رو هوا مونده بود با صورت جمع شده برگشتم سمتش و
لبخند ضایعی زدم
- من پیداش نکردم، زیر پام افتاده بود.
به زمین اشاره کردم و گفتم :
- دقیقا زیر پام.
با شنیدن این حرفم چهره اش جدی شد:
- شهرزاد خانم.
با ابروهای بالا رفته گفتم :
- خانم صامتی.
- خانم صامتی، شما هنوز از دست من ناراحتی؟
به خودم اشاره کردم و متعجب گفتم :
- من؟... با منی؟
- آره شما.
به سرتا پاش نگاه کردم
- من اصلا در مورد شما فکر نمیکنم که بخوام ناراحت باشم. مثل اینکه
خودتونو خیلی دست بالا گرفتید.
اینو که گفتم خشکش زد و چیزی نگفت، یه دور دیگه به صورتش نگاه کردم،
بازم ری اکشنی از خودش نشون نداد و فقط با حالت عجیبی بهم نگاه میکرد.
فکر کنم زیاده روی کردم یه کوچولو...
هنوز تو فکر این بودم که

1403/11/01 22:40

پارت 43
چجوری گندی که زدم ماست مالی کنم یه وقت نره چقولی منو پیش محسن بکنه.

یهو با دهنش صدای "شلیک" در اورد و دوتا دستشو گذاشت رو قلبش و با
حرکت آهسته خودشو چسبوند به دیوار و چشماشو محکم بست :
- آخ...قلبمو شکستی.
با قیافه حیرت زده و درحالی که خنده امم گرفته بود به ادا بازی هاش نگاه کردم
و گفتم :
- چیزی میزنی؟... اهم نه ... منظورم اینکه واقعا حالت خوب نیست.
خودشم خنده اش گرفته بود و همونطور که هردو چشماش بسته بود سرشو
کمی از دیوار فاصله داد و یک چشمشو باز کرد :
- ولی جدی گفتم!
- جدیتی نمیبینم .
سر جاش صاف ایستاد.
-حالا چی؟
جوابشو ندادم و سعی کردم خنده امو کنترل کنم. به سمت خروجی حرکت کردم
و گفتم :
- خداحافظ.
با صدایی که میتونستم لحن خنده اشو احساس کنم سریع گفت:
_ به سلامت.

این یعنی صلح دو طرفه؟... گمونم آره . یه جورایی
خودکارو مثل سیبیل گذاشتم بالای لبم و گفتم :
- کجام به یه وکیل میخوره؟ اخلاقم؟ فیسم؟ من اینجا چیکار میکنم خدایا؟
مژده از پشت لگدی به صندلیم زد :
- داره نگاهت میکنه.
به چهره استاد امیدوار نگاه کردم و لبخند متینی زدم و سرمو انداختم پایین رو
برگه امتحانم .

کلاس که تموم شد مژده به گوشيش نگاه کرد و گفت :
- شهرزاد من میرم بیرون باید جواب یکیو بدم.
چشمکی زدم :
- فرد مورد نظر؟
خندید و محکم پلک زد و رفت.
سرمو به طرفین تکون دادم و بلند شدم و خواستم برم بیرون که صدایی گفت :
-خانم صامتی؟
برگشتم و با دیدن استاد امیدوار دستپاچه گفتم :
- بله؟
جوابمو نداد و خونسرد مشغول گذاشتن لپتاب و کتاباش توی کیفش شد کلاس
کم کم خالی از دانشجو شد؛ آهسته کیفشو بست و بهم نگاه کرد :
- خواستم بهتون تبریک بگم، دیروز کتابتون و خوندم عالی بود.

توی چشمام جای مردمک مشکی یک عدد قلب قرمز شکل گرفت و با همون
نگاه رویایی به استاد نگاه کردم و گفتم :
- واقعا میگید؟ باعث افتخارمه.
اخم ریزی کرد و موشکافانه به صورتم نگاه کرد :
- چرا نگفته بودی نویسنده ای؟ شوکه شدم وقتی فهمیدم نویسنده اون کتاب
دانشجوی خودمه و البته بهت افتخار کردم.

از تعریفاش کمی احساس شرمندگی کردم :
- شما لطف دارید به من فکر نمیکردم برای کسی مهم باشه، ایشالا برای بعدیا.
سرشو به معنی تاید تکون داد:
- مطمئنم تو این مسیر موفق میشی، استعدادت توی به تصویر کشیدن کلمات
تحسین بر انگیزه.
- ممنونم.
لبخندمو با لبخند کوتاهی جواب داد و بعد جدی شد :
- شما با نقاشی هم آشنایی دارید؟
با تردید سرمو تکون دادم:
- بله، کم و بیش.
کارتی از توی جیب کتش بیرون اورد و به سمتم گرفت :
- این آدرس گالری نقاشِ معروفیه که سالی یکبار بیشتر ایران نمیاد

1403/11/01 22:43

پارت 44
اگه دعوتمو قبول میکنید خوشحال میشم فردا به اتفاق هم بریم .
با چشمای درشت شده یه نگاه به کارت یه نگاه به استاد انداختم، با خنده
گفت :
- نمیاید؟
اینو که گفت به خودم اومدم و دو دستی کارتو ازش گرفتم :
- باعث افتخاره حتما.
لبخند زد :
- پس تا فردا.
قبل رفتن برگه ای به سمتم گرفت:
- تقریبا دو شدی.
به نمره برگه نگاه کردم و دستمو گذاشتم رو صورتم و با خنده گفتم :
- وای استاد خجالتم ندید.
خندید و گفت :
- پس بیشتر درس بخون خانم نویسنده.
و رفت.گیج به سقف نگاه کردم و گفتم :
- الان بهم پیشنهاد داد؟

با همون حالت عرفانی به سمتم در خروجی رفتم و وقتی دیدم مژده پیداش
نیست از دانشگاه زدم بیرون و به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردم و ذوق
مرگ اداشو در اوردم :
- خانم صامتی کتابتون عالی بود.
دستامو مشت کردم و خندیدم، چند نفر بهم بد نگاه کردن و منم سریع خودمو
جمع کردم و آروم شدم.
سوار اتوبوس شدم و روی صندلی نشستم و سرمو تکیه
دادم به شیشه:
»وای برای فردا چی بپوشم؟«

از اتوبوس پیاده شدم و یک راست به َسمت لباس فروشی رفتم و وارد شدم، به
مانتوی مخمل مشکی که آستیناش پف داشت و یه گل سینه براق مشکی هم
قسمت بالاش خودنمایی میکرد نگاه کردم و آستین مانتو رو گرفتم و خطاب به
دختر فروشنده گفتم :
- این چنده؟
بدون اینکه سرشو از توی گوشی بیرون بیاره گفت :
- هوم؟ الان میگم .
یکم صبر کردم و شاهد صدای تو مُخی آلارم پیام گوشيش و لبخندای هنگام
چتش بودم، به ساعتم نگاه کردم و گفتم :
- خانم جواب منو میدی!؟ چند؟

سرشو از گوشی بیرون اورد و بد بهم نگاه کرد و درحالی که آدامس میجوید
گفت :
- چی چند؟
درحالی که لبخند کمرنگی از حرص روی صورتم بود مستقیم تو چشاش نگاه
کردم و گفتم :
- چشات، قیمت چشات چند؟
خندید :
- وای.
یهو عصبانی مانتو رو بالا گرفتم :
- قیمت اینو سه ساعته میخوام بدونم.
دختره نگاه چپ چپی بهم انداخت و موهای زرد عقدی شو از توی صورتش کنار
زد و گفت :
- عزیزم صبر داشته باش من اینجا حلقه به گوشت نیستم که همیشه در اختیار
باشم یه لحظه جواب یه پیام حیاتی رو دادم.

نفس عمیقی کشیدم، آروم باش شهرزاد، تو یک نویسنده، یک حقوقدان و از
همه مهم تر یک فرد فرهیخته هستی بزار هر کی هرچی میخواد بگه تو پروانه
بمااان.
دختره همونطور که صدای آلارم گوشيش می اومد طلبکارانه گفت :
- خانم آخرش مانتو رو بیارم میخوای پرو کنی یا نه؟
یه نفس عمیق دیگه کشیدم و به خودم گفتم :
- آروم باش.
اینبار با صدای ملچ ملوچ آدامس به صفحه گوشيش نگاه کرد و خنده ای کرد، تا
رژ لب سرخابی روی لبشو لای دندونای جلوش دیدم

1403/11/01 22:47

پارت 45
کنترلم از دستم خارج شد و
داد زدم :
- نه نمیخوام.
دختره جا خورد و عقب رفت و با اخم گفت :
- چرا داد میزنی؟
بعد دستشو گذاشت روی نوک بینیش :
- ترسیدم، نزدیک بود بینیم بیفته.
گوشی رو جلوی دهنش گرفت و گفت :
- عشقم من بعدا بهت زنگ میزنم .
بعد زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت :
- یه مشتری اِفه چُسی دار اومده باید جوابشو بدم.
بهش نگاه کردم و آهسته گفتم :
- دختر تازه عروس بینی عملی که شوهرش پول عملشو داده، یه سَم واقعی .
نزدیکم اومد و مشکوک و متعجب گفت :
- تو از کجا میدونی ؟
دستمو گذاشتم رو دهنم و ناباورانه گفتم :
- وای درست حدس زدم؟ مطمئن بودم همینه، یکی که موهاشو اینجوری زرد
کنه و این حجم النگو بپوشه و دائما مثل این ندید بدیدا سرش تو گوشی درحال
چت باشه تابلوئه تازه ازدواج کرده.
به بینیش اشاره کرد و گفت :
- و بینیم چی؟
متعجب گفتم :
- اینم درست حدس زدم؟ این الان بعد عملته، بچرخ ببینم .
نیم رخشو بهم نشون داد و گفت :
- جوابمو ندادی، خوب شده؟
لبامو جمع کردم و سرمو به طرفین تکون دادم و دست زدم :
- تبریک میگم، بعدش اینه ببین قبلش چی بوده.

از اونجایی که معلوم بود آدم خوش بینیه حرفمو خوب برداشت کرد و گفت :
- ممنون.
دستمو به کمرم زدم و با افتخار به نور آفتاب خیره شدم و گفتم :
- واقعا حقوق خوراکمه... یک وکیل واقعی باید قبلش یک کارآگاه کار بلد باشه.
لبخند شل ی زد و گفت :
- الان مانتو رو بدم یا نه؟
از حسش در اومدم و با اخم بهش نگاه کردم :
- اگه تخفيف میدی بخرم؟
به سرتا پام نگا کرد و گفت :
- صاحب اینجا نیستم ولی یه کارایی میکنم تو انتخاب کن.
انگشت شَستمو بالا گرفتم و گفتم :
- نیم رخ راستتو ببینم .
با لبخند چرخید و گفت :
- خدایی خوب شده؟
دستمو گذاشتم رو دماغم و گفتم :
- هنوز وَرم داری میدونی...ولی عالی شده، عالی.
مانتو رو برداشت و ذوق زده مشغول پیدا کردن سایزم شد، دستمو لبه مقنعه ام
بردم و از گردنم فاصله دادمش، ببین برای یه تخفیف چه پاچه مالیا که نباید
بکنیم .

1403/11/01 22:50

پارت 50
و صدای هین بلندی که گفتم میون سر و صدای ماشینا گم
شد.
با چشمای درشت شده داد زد :
- دیوونه شدی؟ داشت زیرت میگرفت
برای اینکه بیشتر از این از هول بودنم شرمنده نشم دستمو گذاشتم روی گوشم
و داد زدم :
- چیــی؟نمیشنومت.
حرصی دستشو به کمرش زد و به خیابون نگاه کرد و گفت :
- میگم داشت میزد بهت چرا بی هوا میپری وسط خیابون.
سرمو به طرفین تکون دادم و بیشتر داد زدم :
- با مَنــــــی؟ نمیشنوم.
- میگم ...
دیگه چیز ی نگفت و خیره شد تو صورتم.
با اخم گفتم :
- چیه؟
- الان ماشینی رد نمیشه.
دوباره دهنمو باز کردم و خواستم یه چیزی بگم که متوجه شدم سکوت بی
سابقه ای خیابونو فرا گرفته، اصلا لعنت به خیابونای این شهر.

صدامو صاف کردم و دوباره برگشتم نشستم روی نیمکت :
- یکم هول شدم
اونم نشست کنارم:
- یکم آرومتر، ریلکس.. چرا انقدر استرس داری؟
بهش چپ چپ نگاه کردم و گفتم :
- الان با این حرفا میخوای من فراموش کنم چه کارایی کردی؟
ابروهاش بالا رفت و گفت :
- من؟
جوابشو ندادم، بیشتر به سمتم چرخید و با تردید گفت :
- اگه منظورت کتابِ توی آسانسوره که باید عذر خواهی کنم و بگم من براش
دلیل داشتم و دارم حتی میتونم الان توضیح بدم سوءتفاهم رفع بشه میدونم
باید زودتر میگفتم خیلی وقته دارم با خودم کلنجار میرم ک...
چشمامو بستم و بی توجه به حرفاش داد زدم :
- شما آینده کاری منو پیش همه اسپویل کردی آقای محترم! و هیچ ننگی از این
بالاتر نيست.

در همون حالت حرف زدن دهنش باز موند و بی صدا بهم خیره شد و جوری که
انگار حرفمو نفهمیده باشه گفت :
- برای اون بود؟ آینده کاریتو اسپویل کردم؟
با اخم سرمو تکون دادم.دوباره کشیده پرسید :
- اِسپویـــل؟
تو دلم گفتم نکنه اشتباه تلفظ کردم؟ ولی به رو نیاوردم و طلبکارانه گفتم :
- آره اسپویل.
- کَلفرنیا خاکت کنن با کلاس.
بعد عصبی بلند شد و رفت، منم بلند شدم و پشت سرش رفتم و داد زدم :
- دور از جونم.
مثل خودم گفت :
- آره یادم رفت دور از جونت.
به اطراف نگاه کرد و گفت :
- بیا از خیابون رد شیم .
تخس گفتم :
- من خودم بلدم تنهایی رد شم.
دستشو تو هوا تکون داد و رد شد، تا اومدم منم از خیابون رد شم دوباره یه
ماشین خواست بزنه بهم سریع برگشتم عقب ، از اونطرف خیابون دست به کمر
و عصبانی به آسمون نگاه کرد و با قدمای بزرگ اومد اینطرف خیابون و با دست راهنماییم کرد برم جلو

1403/11/01 23:16

پارت 51
حالا انگار مجبورش کردم بیاد کمک کنه، حیف امروز روزه
من نیست وگرنه با پنجه پا مثل یک بلارین از وسط خیابون رد میشدم برگاش
بریزه.
جلوی آپارتمان خونه محسن ایستادیم و به پنجره واحد طبقه بالا نگاه کردم:
- خدا کنه اومده باشه.
آهسته گفت :
- اگه منظورت کیارشه...هنوز نیومده.

سرمو چرخوندم بهش نگاه کردم و معمولی گفتم :
- کیارش به من چه! بابام قراره بیاد.
حالت چهره اش تغیر کرد،مثل یه لبخند محو... دقیق نفهمیدم، بعد مکث
کوتاهی سریع گفت :
- آها.. چقدر خوب...سلام منم برسونی.
به سمت جلو رفتم و گفتم :
- خودت ببا برسون.
همونطور که میرفتم جلو با تعجب از خودم پرسیدم :
- شهرزاد چه وضعشه این صمیمیت بیش از حد بدون مورد از کجا میاد؟؟ یکم
رسمی صحبت کن رسمی.

از پله ها بالا رفتم و همینطوری داشتم فکر میکردم که نفهمیدم چطوری جلوی
در خونه ام، خودمو با دست باد زدم و زنگ درو فشار دادم، بعد چند ثانیه
محسن درو باز کرد و با لبخند گفت :
- سلام اسکول .
به اطراف نگاه کردم و با پنچه هام پریدم سمتش و داد زدم :
- سلام گوشتکوب.
دستمو گرفت و گفت :
- هوی وحشی برو کنار ببینم با اون ناخنات.
عصبانی داد زدم :
- اینبار اگه یه خراش روی اون دماغ قناسِت نندازم ول کن نیستم .
درگیر بودیم که یه صدایی گفت :
- سلام شهرزاد بابا.

دست از تلاش برداشتم و با دیدن بابا لبخند روی صورتم اومد و به سمتش
رفتم و یهو بغلش کردم
- سلام بابا.
دستشو روی پشتم گذاشت و گفت :
- احوالت چطوره؟
چشمامو بستم
- مگه میشه شما رو ببینم و بد باشم؟
محسن بی مقدمه گفت :
- آره میشه.
همینطور که تو بغل بابا بودم با پا زدم تو شکمش، آخی گفت و عقب رفت.

نهارو خونه محسن خوردیم و تلویزیون روشن بود و داشتیم فیلم میدیدم که
یهو زنگ خونه زده شد؛ محسن درو باز کرد و منم به دیوار نزدیک در تکیه دادم
و ادامه فیلمو نگاه کردم، محسن با لبخند داد زد :
- بَهههه... سلام.
بدون اینکه فکر کنم پشت در کیه آروم مثل خودش گفتم :
- مرررگ، مثل گوسفند به به میکنه.
آهسته گفت :
- خوبه مثل تو ماما کنم؟
نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم بابا نیست اداشو در اوردم:
- علفتو بخور بابااا
- دعوا نکنید.
با شنیدن صدا چشمام درشت شد و تکیه ام رو از دیوار برداشتم و به محسن
نگاه کردم ، راستین وارد خونه شد و با چهره ای که لبخند روی لبش بود گفت :
- سلام.
محسن برای اینکه حرصمو در بیاره دستشو انداخت دور گردنم:
- خوش اومدی بیا تو.
دستشو از دور گردنم کنار زدم و گفتم :
-سلام، بفرماید بشینید.
بعد آهسته گفتم :
- حالتو میگیرما گوشتکوب.
راستین برگشت و با دیدن من و محسن که باهم درگیر بودیم

1403/11/02 12:23

پارت 53
که کسی بهش شک نکنه همه چی زیر سر خودشه... حس میکنم روانی
هم باشه یا شایدم یه کینه ای چیزی از گذشته داره.
بابا برگشت سمتم و گفت :
- این فیلمه هنوز قسمتای دیگه اش نیومده از کجا میدونی؟

راستین هم سرشو کج کرد و کنجکاو بهم نگاه کرد. بی خیال با خیار به تلویزون
اشاره کردم و با ژست کار بلدانه ای گفتم :
- نا سلامتی نویسنده این مملکتما، بعدم شما با این کلیشه مجرم خودیِ آشنا
نیستید؟
محسن موشکافانه به تلویزیون نگاه کرد :
- ولی شایدم این پسره قاتل نیست، اینکه خیلی آدم موجه یه دلیل نمیشه که
مجرم باشه.
چشمامو ریز کردم و دوتا آرنجمو گذاشتم رو زانو هام و گفتم :
- هیچ خوبی بی دلیل نیست... این یارو زیادی خوبه.
راستین مردد به تلویزیون خیره شد و گفت :
- نمیخوام مزاحم تحلیلتون بشم ولی فکر نمیکنید چون عاشق دختره است
انقدر خوبی میکنه؟

یهو من و محسن با صورت جمع شده بهش نگاه کردیم، واقعا هیچی از فیلم
سرش نمی شدا، اه اه بدم میاد.
وسط فیلم دیدن بودیم که دوباره تلویزیون آگهی پخش کرد عصبانی گفتم :
- اینا دیگه گندشو در اوردن، این چندمین باره؟
مشغول غرغر کردن بودم که یهو محسن گفت :
- بابا، این پسره رو شناختی؟
بابا به تبلیغ در حال پخش تلویزیون نگاه کرد و گفت :
- امید نیست؟ پسر صادق؟
محسن حرفشو تاید کرد و با تعجب گفت :
- ببین چه کار و کاسبی دست و پا کرده.
متعجب گفتم :
- وای این همون امیده؟ امید ریقو؟ که دستش تا آرنج تو دماغش بود بعد
مارو دنبال میکرد بماله بهمون در میرفتیم؟ این اونه!
بابا لبشو به دندون گرفت :
- اِ... شهرزاد.
محسن و راستین جلوی خنده اشونو گرفتن و چیزی نگفتن.
با اخم بهشون نگاه کردم ، حالا انگار دارم دروغ میگم .
- چیه داداشی ها میخندید؟
محسن خنده اش بیشتر شد و راستین حرصی بهم نگاه کرد و خنده اش تموم
شد. اینم دیوونه است شوخی سرش نمیشه.
بابا گفت :
- چند وقت پیش بهم زنگ زد راجب زمینی که با صادق خدا بیامرز شریکیم
حرف زد.
محسن هیجانی گفت :
- خوب چی میگفت؟
54
- گفت سهممون از زمینو بفروشیم بهش تا برج بسازه، علاوه بر مقداری پول
یک واحد از برج و میده به ما.
محسن پوزخندی زد:
- یه وقت مصدوم نشه این بچه زرنگ، فکر کرده ما نفهمیم؟ زمین ما خیلی
بیشتر از این حرفا می ارزه.
راستین پرسید :
- از همون زمینی حرف م یزنید که گفتی خیلی وقته داری دش؟
بابا سرشو تکون داد :
- آره پسرم، تقریبا پونزده سال پیش من و صادق اینجا یه زمین خریدیم تا باهم
بسازیمش و منم از شهرستان بلند شم بيام تهران، اما نشد صادق خان زد
زیرش.
راستین سرشو به علامت تفهیم تکون داد

1403/11/02 12:31

پارت 54
چشمامو ریز کردم :
- اگه قیمتش خوبه بفروش به یکی دیگه پس.
بابا خندید و دستشو روی سرم کشید :
- اون زمین تنها سرمایه برای آینده تو محسنه میخوام دست نخورده باقی
بمونه.

محسن تو فکر فرو رفته بود و چیزی نمیگفت، راستین گفت :
- خوب، من برم دیگه اومدم یه عرض ادبی کرده باشم
محسن گفت :
- کجا؟ تازه اومدی بمون دور همیم دیگه.
بابا هم اصرار کرد بمونه اما قبول نکرد، بلند شدیم بدرقه اش کردیم و بعد
خداحافظی کرد.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم :
- منم باید برم خوابگاه.
محسن گفت :
- بیخیال بابا، بمون چیزی نمیشه که.
بلند شدم و سریع لباس پوشیدم و گفتم :
- نه بابا فردا کلی کار دارم.
بابا کتشو پوشید و گفت :
- منم باهات میام.
با خنده گفتم :
- بچه نیستم که خودم میرم.
باهام تا دم در اومد و گفت :
- یه آژانس بگیر محسن من تا پایین با شهرزاد میرم.
سوار آژانس شدم و برگشتم خوابگاه، با فکر اینکه فردا ساعت چهار بعد از ظهر با
استاد امیدوار میخوام برم گالری نقاشی ذوق مرگ تا نصف شب به اینکه
چجوری رفتار کنم تا باکلاس به نظر بیام فکر میکردم، البته تنهایی نه!
- خوب ببین من مسلماً سبک امپرسی ونیسم رو نمیتونم با رئالیسم اشتباه بگیرم
چون در نهایت جفت اینا پشم تلفظ کلمه اکسپرسیونیسم انتزاعی هم نمی شم
میفهمی چی میگم؟
- هوم.
- ببین بیا باهم تست کنیم مثلا من استاد امیدوارم تو مَنی خوب؟ مثلا استاد
امیدوار که من باشم به تو که مثلا منی میگم : ببینید خانم صامتی شما با یه
شاهکار ور... ور اَه اسمش یادم نمیاد چی بود؟
- ورتیسیسم .
بشکنی زدم و خمیازه ای کشی دم :
- همونکه تو گفتی رو به رو هستید... بعد تو بايد چی بگی؟
- باید بگم ساعت سه صبحه بزار بمیرم بخوابم؛ میذاری؟
به ساعت نگاه کردم و دلخور گفتم :
- خوب تو از نقاشی سرت میشه گفتم باهات مشورت کنم، اصلا شبخیر.
دست به سینه به سمت دیوار چرخیدم
چیز ی نگفت، دوباره به سمتش چرخیدم:
- بنظرت...
سرشو برد زیر بالشت، نزدیکش رفتم و گفتم :
- گوش کن این آخریشه...
هر چقدر تلاش کردم بالشتو بکشم کنار نشد، حرصی ولش کردم و گفتم :
- ولی تو گفتی خواهر منی الان داری میزنی زیرش.
از زیر بالشت گفت :
- لعنت به اون روزی که اینو گفتم.
مسلما باید بهم بر میخورد اما چیزای مهم تر از این وجود داشت، کف دستامو
بهم زدم و گفتم :
- پس صدامو میشنوی؟ خوب میگفتم ...
مژده با بدبختی نق زد و زیر لب چیزای نا مفهوم گفت.

بالاخره صبح شد و شیک ترین لباسامو پوشیدم و عینک دودی زدم و کفشای
پاشنه بلند مشکی پام کردم :
- مژده من نمیتونم با اینا راه برم.
شونه هامو گرفت و گفت :

1403/11/02 12:37

پارت 55
- تو میتونی... هیچ وقت نگو نمیتونم .
صاف و با اعتماد به نفس ایستادم :
- آره، من میتونم .
و با اولین قدم شپلق افتادم کف زمین.

دم در خوابگاه کیف دستیمو روی دستم انداختم و با لنگای بهم گره خورده و
تعادل کم خودمو به آژانس رسوندم.
سوار شدم و نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم و زیر لب آخيش گفتم.
جلوی ورودی نمایشگاه پیاده شدم و تا سرمو چرخوندم استاد امیدوار رو دیدم .
با دیدنش برگای درختی که زیرش ایستاده بودم با حالت آهسته ای ریخت و از
میون برگا استاد امیدوار با پیراهن سفید و شلوار قهوه ای و نیم بوت های
مردونه قوه ای تیره در حالی که عینک دودی شو از روی چشمش برمیداشت و
دستشو لای موهای سر بالاش میبرد بهم نزدیک شد. با دهن باز بهش نگاه
کردم
-من طاقت دیدن این ورود خفنو ندارم. نگاه، نگاه ببینش... این همون استاد
امیدوار خودمونه؟ انقدر قطعه ای جذاب و شوهر آینده من بودی و رو
نمیکردی؟
با صورت جمع شده نگاهمو ازش گرفتم و دستمو به بازوم کشیدم، اوففف
موهای تنم سیخ شد.
نزدیکم اومد و با لبخند گفت :
- سلام، خوبید؟
لبخند کمرنگی زدم و آهسته عینکمو از روی چشمام برداشتم:
- سلام ، ممنون شما خوبید؟
لبخندمو با لبخند بزرگتری جواب داد:
- به خوبی تون.
و بعد با دست به داخل اشاره کرد :
- بفرمایید.
آهسته قدم اول و برداشتم و پشت سرم اومد.
وارد گالری که شدیم به اطراف چشم چرخوندم و تابلو های روی دیوارو دیدم و
البته آدم هایی که محو هر کدوم از تابلو ها بودن و حرفی نمیزدن و همزمان
موسیقی ملایمی هم درحال پخش بود. استاد امیدوار جلوی یکی از تابلو ها
ایستاد و گفت :
- نظرتون راجب این چیه؟
به نقطه سیاه وسط یک تابلو صد در هفتاد سفید نگاه کردم و با اخم گفتم :
- یدونه نقطه وسط کاغذ سفید زده دیگه، تازه اونم لابد حواسش نبوده نوک
قلمش خورده بهش.
بعد زیر لب گفتم :
- چرت و پرت حتما قیمتشم اندازه پول خون باباشه.
وقتی متوجه شدم حرفی نمی زنه بهش نگاه کردم و دیدم بُهت زده بهم خیره
شده! این یعنی با من هم نظر نبود!
- واقعا نظرتون اینه؟
چند ثانیه بهش خیره شدم، الان باید چه غلطی کنم؟ باید بگم یعنی نظر شما
این نیست!؟
یهو خنده ای کردم و بعد مکث کوتاهی دوباره خندیدم و با اعتماد به نفس
گفتم :
- معلومه که نه! این نظر آدمیه که هیچ بویی از هنر و اثر فاخر هنری نبرده، از
نظر من این تابلو نشون دهنده...
دوباره برگشتم به تابلو نگاه کردم، واقعا نشون دهنده هیچی نبود!
-نشون دهنده... راستش از پس بیان معانی زیادی که تو ی این اثر نهفته است
بر نمیام بزارید سکوت کنیم و فقط لذت ببریم
با تحسین بهم نگاه کرد:

1403/11/02 12:41

پارت 58
- صورتی!؟ این گلبهی با تناژ تیره است! تو اسم خودتو گذاشتی دختر؟ فرق بین
این دوتا رو نمیدونی؟
بغل بینیمو با نوک انگشتم خاروندم و بیخیال گفتم :

- برای اینکه سلیقه ام نیست زیاد دقت نکردم کلا به چیزایی که برام اهمیت
نداره دقت نمیکنم، مثل مانتوی شما.
با حرص به مانتوم نگاه کرد و گفت :
- مثلا مانتوی حراجی با پارچه پلاستیک سلیقته؟
دستمو گرفتم جلوی دهنم و با خنده گفتم :
- نه مانتو مردونه هفت رنگ سلیقمه.

وای به روزی که پای شرف مرف و قیافه گرفتن کاذب توی یک بحث پیش بیاد
اون وقته که من تا پای جان ایستادگی میکنم و روی همه رو کم میکنم ...فکر
کرده خالی بندی هاشو باور کردم زِکی.
همونطور که دستش روی قلبش بود به خودش نگاه کرد و گفت :
- الان بهم تیکه انداختی؟
پام خیلی درد گرفته بود به اطراف نگاه کردم دیدم بیشعورا یدونه صندلی
نذاشتن بشینم روش، همونطور که نگاه میکردم جواب دادم :
- میگم، خانم؟ یعنی... آقا اینجا یه صندلی نیست بشینم؟
با دیدن چهار پایه سفید وسط سالن گفتم :
- عه هیچی خودم پیدا کردم.
- چی؟
بی توجه بهش به سمت اون چیز چهار پایه مانند رفتم و تا خواستم بشینم
روش داد زد :
- نـــــه.
با اخم بهش نگاه کردم سریع صداشو پایین اورد و با قدمای کوچیک و تند
خودشو بهم رسوند و گفت :
- اون سوپرایز نمایشگاست زیرش یه مجسمه شاهکاره که میخواد به مزایده
گذاشته بشه، سمتش نرو.
بهش بد نگاه کردم :
- این نقاش اینجا چقدر افه چسی داره حتما مجسمه اشم مثل نقاشی هاش
درب و داغونه.
با اخم گفت :
- شما که هیچی از نقاشی سرت نمیشه چرا پاتو گذاشتی تو همچین نمایشگاه
نامبروان حال حاضر کشور و همچین بهشت هنر های بی بدیل؟
بهش اشاره کردم و همینطور که سعی میکردم جلوی خنده امو بگیرم گفتم :
- الان اینارو جدی گفتی؟
وقتی دیدم عکس العملی نشون نمیده بلند زدم زیر خنده و سریع دستمو
گذاشتم جلوی دهنم، قیافه اش موقع گفتن بهترین نمایشگاه حال حاضر کشور
خیلی باحال شده بود یه ته چهره اون مارمولکه اُسکارم داشت؛ خود خودش بود،
دست به سینه داشت حرصی بهم نگاه میکرد و منم داشتم سعی میکردم
نخندم که یهو استاد امیدوار از پشت سرم اومد و گفت :
- وای مانلی...چطوری؟
اسمشو که شنیدم بیشتر خنده ام گرفت که استاد امیدوار با دیدن من بی
مقدمه گفت :
- باهم آشنا شدید؟ مانلی ایشون شهرزاد نویسنده همون کتابی هست که
خودت بهم معرفی کردی.
خنده ام متوقف شد و جدی شدم، پس فن من بود و این همه خودشو دست
بالا میگرفت ، خواستم براش قیافه بگیرم که امیدوار بهش اشاره کرد و رو به من
گفت :
- و ایشونم نقاش و مجسمه ساز بی رقیب کشور مانلی جان هستن

1403/11/02 12:55

پارت 59
، البته تابلو های اینجا رو دیدی تا حدودی متوجه شدی خودت.
یهو خشکم زد، یاد حرفای چند دقیقه پیش و توهین هایی که به خودشو
تابلوهاش کرده بودم افتادم .
- شهرزاد خانم؟
با یه حرکت نرم سرمو چرخوندم سمتش و درحالی که سعی میکردم خنده ام
تبدیل به گریه نشه گفتم :
- مانلی جان؟ خیلی خوشوقتم از دیدنتون خیلی.
سرمو خم کردم و همینطوری ایستادم و با صورت جمع شده به زمین خیره
شدم
استاد امیدوار با لبخند گفت :
- مانلی جان عاشق نوشته هات شده جوری که همیشه تو بحثامون یه اثری از
اسم شما هست.

مانلی با چندش به من نگاه کرد و زیر لب ایشی گفت،خواستم چیزی بگم که رو
به مانلی گفت :
- شهرزاد خانم انقدر از تابلو های تو خوشش اومد که حقیقتا خودمم توقع این
همه درک هنری رو نداشتم مانلی.
لب پاینمو حرصی گاز گرفتم و به مانلی بد نگاه کردم.
- شماها چیزی نمی خواید بگید؟
منو مانلی سریع به استاد امیدوار نگاه کردیم، مانلی با همون لحن و صدای
کشیده حرصی گفت :
- آها، آره شهرزاد جون من عاشق کتابت شدم دوست داشتم بیشتر باهات آشنا
شم اما متاسفانه الان خیلی شلوغم فردا هم اول صبح پرواز دارم .
با لبخند پلیدی گفتم :
- مصاحبه ام به زودی پخش میشه از تلویزیون میتونی اونو ببینی تا باهام آشنا
شی.
استاد امیدوار با ذوق گفت :
- واقعا؟
یهو مانلی داد زد :
- من...برم اونطرف به بازدید کننده ها برسم.
منو استاد امیدوار از صدای بلند یهویش متعجب شدیم، زورکی لبخند زد:
- فعلا گُلیا.
و با قدمهای کوچیک و سریع ازمون دور شد.

استاد امیدوار به بالا اشاره کرد و گفت :
- طبقه بالا یه کافیشاپه بریم اونجا یه چیزی بخورم موافقی؟
از اینکه انقدر خودمونی حرف میزد احساس صمیمیت بهم دست داد و سریع
گفتم :
- آره، بریم منم یکم پام خسته شده.
قبول کرد و رفتیم طبقه بالای گالری، اونجا یه کافیشاپ دنج بود و فضای
کلاسیکی داشت، موسیقی ملایمی درحال پخش بود و آدمایی با تیپای عجق
وجق تر از مانلی پشت میز نشسته بودن و حرف میزدن.
یه پسره میز پشت سر من رو ی صندلی نشسته بود موهای فرش انقدر زیاد
بود که کم کم حس میکردم داره از کادر میزنه بیرون و میخوره به من، معذب
برگشتم و صندلیمو برداشتم و یکم کشیدم جلوتر، صندلیاش یه جور مزخرفی
نزدیک هم چیده شده بود که حال آدم دگرگون میشد، استاد امیدوار سعی
میکرد بهم نگاه نکنه اما فهمیدم که پیش خودش فکر میکنه من چه آدم
عجیبی ام! اصلانم به این ربطی نداره که موقع برداشتن صندلیم اشتباهی پام
خورد به کفشش و یکم خاکی شد و منم خودمو زدم به اون راه و عذر خواهی
نکردم

1403/11/02 12:59

پارت 60
البته خوب کردم حواسم نبوده دیگه...
همینطوری نشسته بودم و بهش نگاه میکردم و تو فکر بودم که یهو چندتا پسر
با موهای بلند و لباسای سفید و یک دختر که موهاشو از ته تراشیده بود و
شالش دور گردنش افتاده بود و پیراهن مردونه سفید پوشیده بود رفتن وسط
کافیشاپ روی یه استیج کوچولو که اونجا قرار داشت و با گیتار الکتریکی شروع
کردن به خوندن و گیتار زدن، کله هاشونم مثل مرغ پر کنده تکون میدادن و
موهاشون ریخته بود تو صورتشون و بالا و پایین میرفت دختره هم چشماشو
بسته بود و روی يه جعبه نشسته بود و مشغول ضرب گرفتن روش بود، حتی
اسم این کارشو هم نمیدونستم چیه!

یکم که بیشتر نشستیم و به قیافه سر کیف استاد امیدوار و نمایش رو به رو
نگاه کردم فهمیدم من لیاقت این فضای هنری رو ندارم و باید یه جوری
بپیچونم برم! اولین و آخرین اجرای زنده ای که اینجوری شاهدش بودم دوران
دبیرستان ده دقیقه قبل از کلاس دینی بود که روی میز ضرب میگرفتم بقیه هم
با ریتم میرفتن وسط کلاس میرقصیدن قبل امتحاناتم همینطوری یه تجدید
قوا میکردیم برای یه گند زدن حسابی، اما این دیگه واقعا زیاده روی بود.
یهو بلند شدم و گفتم :
- میشه بریم بیرون؟
استاد امیدوار کمی تعجب کرد اما سوالی نپرسید و با لبخند گفت :
- بله، حتما بزار سفارشامونو بگیرم بیرون بخوریم.
دوتا آمریکانو سفارش دادیم و قبل بیرون رفتن از کافیشاپ یکیشو داد به من و
یکی دیگه اشو هم خودش گرفت، همونطور که نی توی دهنم بود پرسیدم :
- استاد من میرم دیگه.
سرشو چرخوند و جدی بهم نگاه کرد، سریع نی رو از دهنم بیرون اوردم و مودب
ایستادم، فکر کنم دیگه زیادی خودمونی شدم.
چهره اش جدی تر شد :
- بری؟ میرسونمت بابا.

1403/11/02 13:02

پارت 61
و جلوتر از من رفت، نفس حبس شده ام و آزاد کردم و با خنده دنبالش دویدم
و دوباره کمی از آمریکانو خوردم :
- نه بابا خودم میرم استاد زحمت نکشید.
چون موقع حرف زدن بود یهو تو گلوم گیر کرد و افتادم به سرفه کردن، برگشت
سمتم و سریع پرسید :
- خوبی؟
آب دهنمو قورت دادم و دوباره سرفه کردم :
- آره، راضی به زحمت نیستم بخدا استاد. خودم میرم.
به صورتم نگاه کرد و آهسته اومد جلو، یه بسم الله گفتم یه قدم رفتم عقب،
دوباره یه قدم اومد جلو، دوباره یک قدم رفتم عقب! دیگه حس میکنم داشت
دامان حیا از دست میرفت و جاهای خاک برسری که سر هر قرار پیش میاد
شروع میشد که استاد آهسته دستشو اورد جلوی گردنم. با چشمای از حدقه
بیرون زده خودمو منقبض کردم، عوضی من حرمت دارم نه لذت ، بکش دستتو
چشمامو ریز کرده بودم و منتظر یک اتفاق غیر منتظره بودم که با دستش شالمو
از دور گردنم برداشت و روی سرم گذاشت و لبخند زد. همونطور که خشکم زده
بود با صدا آب دهنمو قورت دادم و دستپاچه گفتم :
- هِهِه، ممنون.
خوبه فکر کنم عضو ستاد امر به معروف و نهی از منکر دانشگاهم هست . کی
شالم از رو سرم افتاد نفهمیدم؟ البته منکه از همون اولشم فکر بدی راجب استاد
نکردم.
در همون حالت که نزدیکم بود گفت :
- ماشین تو پارکینگه، خودم میرسونمت.
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم گرمم شده بود و از نگاه مستقیم به چشماش
طفره رفتم و به پشت سرش نگاه کردم که یهو چشمام درشت شد! سریع پاهامو
خم کردم و برای قایم شدن جلوش ایستادم و از کنار دستش رو به رو و نگاه
کردم :
- این اینجا چیکار میکنه؟
استاد امیدوار متعجب به من نگاه کرد :
- چیزی شده؟
سریع گفتم :
- از جات تکون نخور.
تا اومد تکون بخوره جیغ خفه ای زدم :
- م گم وایستا سر جات.
خشک زده بدون اینکه تکونی بخوره گفت :
- چی شده؟ میشه به منم بگی؟

همونطور که رو به روش قدمو کوتاه کرده بودم از کنارش به راستین و دختر قد
کوتاهی که کنارش ایستاده بود نگاه میکردم . بی توجه به سوالش زیر لب
گفتم :
- توی این شهر دراندشت جا قحطه؟ عدل باید بیای اینجا؟ چقدرم حرف میزنن
وای نبینه منو.

استاد امیدوار که معنی اینکار منو درک نمیکرد بهم نگاه کرد و متعجب گفت :
- خانم صامتی؟
راستین داشت با دختره حرف میزد و گل از گل جفتشون شکفته بود، کافی بود
منو ببینه بره به محسن بگه با یه مرد غریبه رفتم بیرون . بی چاره میشدم.
- شهرزاد خانم میشنوی صدامو؟
با حواس پرت محکم زدم به شونه اش :
- ساکت. یه لحظه.
راستین و دختره راه افتادن و دور شدن، یهو به خودم اومدم و دیدم تو چه
شرایطی ام، لبمو گاز گرفتم و با لبخند همونطور که پاهامو خم کرده بودم

1403/11/02 22:09

پارت 62
که قدم کوتاه تر بنظر بیاد سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم :
- دردتون گرفت؟
حرفی نزد، وقتی مطمئن شدم پشت راستین به سمت ماست، صاف ایستادم و
روی پاشنه پا چرخیدم و همونطور که دستمو گرفته بودم جلوی صورتم کنارش
ایستادم ، بهم نگاه کرد و منتظر جوابی از طرف من موند، نمی دونستم چی بگم،
پاک آبروم رفت. یهو زدم زیر خنده و بشکنی زدم و بهش اشاره کردم:
- ســــوپرایززز، دوربین مخفی بود.
عکس العملی نشون نداد، زورکی خندیدم و به یه نقطه نامعلوم اشاره کردم:
- یه دست برای دوربین تکون بدید استاد.
یهو چهره اش از حالت جدی خارج شد و آروم آروم لبخند روی صورتش اومد:
- جدی میگی؟
خداروشکر باور کرد.
مثل یک اسکول واقعی دو دستی برای دوربینی که نبود دست تکون دادم و
پریدم
- آره لبخند بزنید رو به دوربین این کار تیم دوربین مخفی بچه های دانشگاه
بود ترسیدن ناراحت بشید منو انداختن جلو.
با لبخند متینی دستشو برد لای موهاش و با حالت جذابانه رخشو چرخوند به
سمت گوشه ای که دست تکون داده بودم و مثلا دوربینه و دست تکون داد و
یه بوسم فرستاد، یه ابروم رفت بالا و بهش نگاه کردم، آهسته گفت :
- کی کات میشه؟

پریدم وسط و دستامو به معنی کات تکون دادم:
- کات، آقا کات.
به استاد نگاه کردم و گفتم :
- راحت باشید.
دستشو از لای موهاش بیرون اورد و به حالت معمولی ایستاد:
- امان از دست شما دانشجو ها، حتما مربوط به همون کانالیه که جدیدا یکی از
دانشجو ها راه انداخته نه؟ همون کانالی که وقتی دانشجو ها روی اساتید یا
همکلاسی هاشون کراش میزنن بهش پیام میدن.
سریع گفتم :
- خودشه، ههه.
سرشو به طرفین تکون داد و با خنده گفت :
- ولی قبلش یه چیزایی فهمیده بودم.
و بعد جلو رفت و گفت :
- میرم پارکینگ.
دنبالش دویدم و گفتم :
- آره زودتر بریم من باهاتون میام بچه ها هم سریع بیان دوربینشونو بردارن.

حرفمو تایید کرد و راه افتادیم .
از آسانسور پیاده شدیم وارد پارکینگ شدیم استاد امیدوار دستشو کرد توی
جیبش و دنبال سوئیچ ماشینش گشت، لیوان یکبار مصرف آمریکانو رو به سمت
من گرفت و گفت :
- میشه لطفا اینو نگه داری.
درحالی که لیوان خودمم دستم بود سریع ازش گرفتم و گفتم باشه، به ماشین
شاسی بلند نوک مدادی کمی اونطرف تر اشاره کرد:
- اونجاست
داشتیم به سمت ماشین میرفتیم که یهو راستین و اون دختره دقیقا از کنار
ماشین ما رد شدن، نامحسوس پشت استاد امیدوار قایم شدم که دیدم هنوز
ایستادن و نمیرن، به خشکی شانس ماشین راستین کنار ماشین استاد امیدوار
پارک شده بود.
پشت استاد امیدوار قایم شده بودم

1403/11/02 22:13

پارت63
تا یواشکی وارد ماشین شم که برگشت و به
اطراف نگاه کرد و منو ندید یهو صدا زد :
- خانم صامتی.
کنار رفت و دید من دقیقا پشت سرشم
- پشت سر من چیکار میکنی؟ ماشین اینجاست.
و به ماشین اشاره کرد راستین درحالی که کنار ماشین ایستاده بود چشمش بهم
افتاد و گفت :
- شهرزاد؟
یه نگاه به استاد یه نگاه به راستین انداختم و بدون حرف ایستادم... بعد چند
ثانیه ای هنگ کردن فهمیدم بهترین دفاع حمله است، تو یک صدم ثانیه با
لبخند متعجب الکی که مثلا خیلی از دیدنش شوک شدم گفتم :
- وااای... سلام شما هم اینجایی؟

و با همون لبخند سریع به سمتش حرکت کردم،
راستین مضطرب یه نگاه به
دوتا لیوان توی دستم انداخت و سرشو به طرفین تکون داد و گفت :
- نه
چند سانتی متر مونده تا برسم بهش یهو پاشنه کفشم پیچ خورد و با سر به
سمت جلو سرازیر شدم نمیدونم چرا همه چی رفت رو صحنه آهسته راستین
دوباره سرشو به طرفین تکون داد و گفت :
- نــــــه
و صورتشو جمع کرد اما این کمکی بهش نکرد و محتویات دوتا لیوان به طرفش
پرت شد و ریخت روی لباس و صورتش و منم سریع دستمو گرفتم به آینه بغل
ماشینش تا نیفتم و همه چی برگشت به حالت معمولی.
همونطور که مایع قهوه ای از صورتش میچکید با دستای باز تکون نخورد و رو
به من چندبار پلک زد.

ولی من آخرش میدونستم این کفشای پاشنه بلند کار دستم میده! اما چرا هر
بار با راستین؟

درحالی که بیرون سرویس بهداشتی ایستاده بودیم و با دستمال توی دستم
سعی میکردم لکه روی لباسشو پاک کنم گفتم :
- کاملا پاک نشد ولی از قبلش بهتر شد.
همزمان دوتایی به لکه های روی پیراهنش نگاه کردیم؛ نه نه حرفمو پس
میگیرم بدتر شده بود، ای کاش یه لحظه روشو میکرد اونطرف تف میزدم به
دستمال یکم خیس شه اینجوری پاک کنندگی شم بهتره.
- بیخیال ولش کن ، میرم خونه عوض میکنم .
بیشتر دستمالو روی لباس کشیدم و سرمو بالا گرفتم و مصمم تو چشماش نگاه
کردم:
- نه بزار یه کاری انجام بدم، اینجوری عذاب وجدان میگیرم.
از فاصله کم بینمون انگاری جا خورد و به پایین صورتم نگاه کرد و منم معمولی
نگاهش کردم؛ یهو سرشو به سمت راست چرخوند و گفت :
- اون کیه؟
کنجکاو جهت نگاهشو دنبال کردم و با دیدن استاد امیدوار لبخند بزرگی زدم و
حواس پرت گفتم :
- اون آقایی که تیپ سفید قهوه ای زده؟استاد امیدواره دیگه.
همونطور با لبخند محو تماشای استاد بودم که راستین یه نگاه به من یه نگاه به
امیدوار انداخت و حرصی خنده ای کرد:
- استاد؟...تیپش منو یاد کیم بستنی میندازه تا یه استاد!
چپ چپ بهش نگاه کردم
- اتفاقا خیلی خوش تیپه تو دانشگاه به همینم معروفه

1403/11/02 22:17

پارت 64
حالا تیپشم بهش نیاد
ماشالله قیافه اش انقدر خوبه که به چشم نمیاد.
در جوابم زیر لب گفت :
- قیافه اش شبیه بقیه پول ماسته.
نفهمیدم چی گفت و گیج گفتم :
- ها؟
شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت :
- آره نسبت به مردای هم سن و سال خودش تیپش خوبه.
حس میکردم یکم زیادی داره حرص میخوره نمی دونم شایدم من اشتباه
میکردم، اما جواب حرفشو دادم :
- هم سن و سال منظورت سن بالاست؟ موهاش یکم زودتر از سنش سفید
شده... البته همینم خاصش کرده دیگه.
با اخم به امیدوار نگاه کرد و زیر لب گفت :
- پیر مُسن.
- اِمیگم پیر نیست .
جوابمو نداد و منم مشغول پاک کردن لباسش شدم
- حالا من دست و پا چلفتی ام درست، اما توام خیلی بد شانسیا چرا همیشه
جلوی من سبز میشی؟ یکم دقت کن دیگه همش تو دست و پایی که این بلا
سرت میاد .

با دهن باز بهم نگاه کرد و خواست یه چیزی بگه که پشیمون شد و چشماشو
کلافه تو هوا چرخوند، سرمو به طرفین تکون دادم :
- نوچ، سر قرار بودی حتما دختره ناراحت شده ، نه؟
چشماش درشت شد و اینبار بر خلاف قبل سریع جواب داد :
- چی؟ قرار چیه؟ اون فقط یه ملاقات کاری بود همین، من با کسی قرار
نمیذارم.
شیطون بهش نگاه کردم :
- خجالت نکش بابا همین ملاقاتای کاری ان که...
یه ابر رویایی بالای سرم شکل گرفت و خودمو استاد امیدوارو با لباس عروس و
داماد و خنده بر لب درحالی که سوار ماشین عروس میشدیم تصور کردم و
گفتم :
- ادامه پیدا میکنن و میشن رابطه عاشقانه دو نفره دیگه.
و به استاد امیدوار نگاه کردم و سرمو کج کردم.
یهو دستشو گذاشت روی دستم که داشتم باهاش پیراهنشو پاک میکردم و با
صدای نسبتا بلند گفت :
- شهرزاد... خانم.
از این کارش جا خوردم و سرمو بالا گرفتم، توی صورتم نگاه کرد و جدی گفت :
- کافیه.
و دستمو آهسته از روی لباسش پایین اورد و رفت.
با اخم به رفتنش نگاه کردم، اینم یه طوریش میشه ها، بی جنبه حالا نگفتم بیا
برو دختره رو حتما بگیر اصلا با این اخلاق مودی کی بهت زن میده هر لحظه یه
جوره، ایش چند شخصیتی ... میگم نکنه تو بروز احساساتم به استاد امیدوار
تابلو بازی در اوردم؟ نره به محسن بگه؟ البته نه به قیافه اش نمیاد خبرکش
باشه.

چشمامو تو هوا چرخوندم و با همون کفشای دردسر سازم مثل مدلینگا محکم
پاشنه هامو به زمین کوبیدم و از کنارش رد شدم و براش پشت چشم نازک
کردم
به ماشین استاد امیدوار که رسیدم خیلی جنتلمنانه درو برام باز کرد و بهم
لبخند زد ، یکم خجالت کشیدم اما توجهی نکردم ، چشمم به راستین افتاد که از
دور جدی به من و امیدوار نگاه میکرد، البته یکم از جدی بیشتر انگار اخم کرده بود

1403/11/02 22:21

پارت 65
فکر کنم این پیراهنشو خیلی دوست داشت چون سر قبلیا انقدر عصبانی
نگاه نمیکرد!
سریع سوار شدم ،اون دختره هم نزدیک راستین رفت و با دقت بهش نگاه کرد و
چیزی بهش گفت اما راستین چشمش به ماشین ما بود و اونو نگاه نمیکرد
دختره برگشت به من نگاه کرد و اخم خفیفی کرد... همه میرغضبا امروز با من
ارتباط دارن انرژی منفیش رسید بهم اَه،
باید فردا یه پیراهن برای این پسره بخرم ببرم شرکت به همين بهونه برنامه امم
پخش میشه نگاه کنیم چشم این محسن دربیاد بعدم بهش بفهمونم به محسن
چیزی نگه! بهترین فکر همینه.

راستین سوار ماشین شد اما دختره هنوز دست به سینه از پشت به ماشین ما
نگاه میکرد.
خواستم سرمو از شیشه بیرون ببرم داد بزنم : »بیا بابا نخوردمش اینجوری نگاه
میکنی، دوست پسر ساده اتو دادی با طعم آمریکانو تحویل گرفتی از این گرونا...
ندید بدید بازیا چیه دیگه؟!«
**
مژده دستشو جلوی دهنش گرفت و جیغ خفه ای کشید:
- دوباره؟
- بهتر بگیم سه باره!
- نخیرم چهار باره، اون دفعه تو شرکت چی؟
شاکی سینی پلاستیکی ساندویچو هول دادم جلو:
- اون کیک حساب نیست من دارم مایعاتو میگم .
گازی به ساندویچش زد و با دهن پر گفت :
- به هر حال تقصیر تو بود
پامو روی پای دیگه ام انداختم و از شیشه ساندویچی بیرونو نگاه کردم و
نفسمو آزاد کردم :
- در آینده به همین افتخار میکنه، به همه میگه شهرزاد صامتی نویسنده ی
مشهور روی پیراهن من سه بار...
- چهار بار.
از حس در اومدم و با اخم بهش نگاه کردم، تند تند به ساندویچ گاز زد و گفت :
- من باید برم با سعید قرار دارم، توام دیگه الان راه بیفت برو شرکت که وقتی
نمونده.
زیر لب گفتم:
ـ اه اون سعید نچسب
جدی شد و گفت :
ـ میشه راجبش درست حرف بزنی ؟

از این حرفش جا خوردم ،هیچی نگفتم هر لحظه منتظر بودم بخنده و بگه شوخی کردم اما عوضش سریع خم شد و جعبه پیراهنی خریده بود رو گذاشت روی میز و کمی دستپاچه گفت:
پیراهنو حتما بهش بدی، یادت نره
بعد تک خنده ای کرد و با عجله بلند شد:
ـ من میرم دیگه مراقب خودت باش .

سعی کردم لبخند بزنم اما لبام کش نیومد و در نتیجه با تکون دادن سرم و با خداحافظی زیر لبی از هم جدا شدیم

همونطور که روی صندلی نشسته بودم
از حالت خشک زده و بی حرکتم خارج شدم و کمی روی صندلی جابه جا شدم
سعی کردم زیادی اهمیت ندم اما دست خودم نبود منطق من این بود:

«مهم نیس بعضی جملات چقدر کوتاهن اما احساسی که بعد از شنیدنشون دریافت میکنی میتونه تا مدتها مغزتو سوراخ کنه »

نگاهی به پله های ساختمون انداختم و لبخند زدم

1403/11/02 22:37

پارت 66
خداروشکر طبقه دوازدهم که نیست همین طبقه پنجم شیشمه میرسم به امید
خدا.
مشغول طی کردن پله ها بودم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره محسن
سریع جواب دادم :
- من تو راه شرکتم... یعنی در اصل تو پله های شرکتم...
خیلی خوب بابا سلام...
آخرین ردیف پله رو رفتم و با نفسی که بالا نمی اومد درو محکم باز کردم و
پشت در ایستادم، مسخره کردنا و لوس بازیای محسن پشت تلفن شروع شده
بود و ولکن نبود عصبانی دستمو بالا بردم و گفتم :
- محسن پشت درم سریع باز کن که میخوام همین چهارتا استخونو بزنم تو
دهنت...
همونطور دستمو تو هوا تکون دادم که یهو به یه مانعی برخورد کرد و متوقف
شد.

گوشیرو سریع قطع کردم و به سقف نگاه کردم و آهی کشیدم، نفسای داغش به
پشت دستم میخورد و بیشتر به بد شانسیم ایمان میاوردم ، چشمامو بستم
و تو دلم گفتم : خدایا خواهش میکنم همین یکبار راستین نباشه خواهش
میکنم
آهسته سرمو چرخوندم و با دیدن کیارش که دستم جلوی صورتش بود با خنده
گفتم :
- آخ جون سلام... خوبی؟
و سریع دستمو اوردم پایین و نفس حبس شده ام و آزاد کردم.
خندید و گفت :
- چیکار میکنی خانم نویسنده؟
به دستم نگاه کردم و دستپاچه گفتم :
- همش زیر سر این محسنه فقط حرص منو در میاره... محکم که نخورد تو
صورتت نه؟
سرشو به طرفین تکون داد:
- نه، اصلا تو دهنی خوردن از شما هم باعث افتخاره.
خندیدم:
- باز خداروشکر تو بودی اگه یکی دیگه بود واقعا نمیدونستم چجوری باید
جمعش کنم.
جلو اومد و درو باز کرد و جدی پرسید :
- کی مثلا؟
و بهم نگاه کرد، یه نگاه به اون یه نگاه به داخل انداختم و جوابشو ندادم و
سریع رفتم تو و با خنده گفتم :
- کسی نیست!؟
با دیدن فضای داخل شرکت که تغییر کرده بود آهسته دست زدم و رو به
کیارش گفتم :
- چقدر تغییر کرده اینجا.
حرفمو تایید کرد:
- دیوار اتاق مدیرتو کاملا شیشه گذاشتیم تا به سالن اشراف کامل داشته باشه،
پارکتم کاملا عوض کردیم چون خیلی فضا رو گرفته و بد نشون میداد، جایگاه
منشی رو هم...

با دیدن راستین و محسن که پشت میز توی اتاق مشغول صحبت کردن بودن
و یهو برگشتن به ما نگاه کردن پریدم وسط صحبت کیارش و دستمو بالا بردم و
برای جفتشون تکون دادم، محسن با چشم و ابرو زد تو ذوقمو و جوری که انگار
از دیدنم خوشحال نشده نگاهم کرد، خنده ام از بین رفت و دستمو پایین اوردم
و گفتم :
- بیشعور .
راستین همونطور که نشسته بود سرشو به دستش تکیه داده بود و با خودکار
میون انگشتاش بازی میکرد و یه چیزایی مینوشت لبخندی بهم زد و به کاغذای
روی میزش نگاه کرد.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم :
- یک ربع دیگه.

1403/11/02 22:42

پارت 67
یهو متوجه سکوت کیارش شدم برگشتم و دیدم به نقطه ای خیره شده و چیزی
نمیگه، آهسته ضربه ای به دستش زدم :
- کجایی؟
لبخند عجیبی زد و گفت :
- هیچی.. همینجا.
آهانی گفتم و به سمت اتاق مدیریت رفتم و تقه ای به در زدم و سریع بازش
کردم و سرمو بردم تو اتاق و گفتم :
- شنیدم تلویزیونتون اینجاست؟ روشن کنید برنامه ی مورد علاقه ام این ساعته
ببینم .
و کامل رفتم تو و ایستادم.
محسن جدی گفت :
- برو بیرون بچه ما الان داریم روی یه پروژه مهم کار میکنیم

به کیارش که توی سالن انتظار ایستاده بود اشاره کردم:
- پس چرا این بچه رو بازی نمیدید؟ فقط خودتون دوتا؟

محسن به کیارش نگاه کرد و خطاب به ما گفت :
- چش شده این؟
و بلند صدا زد : کیارش.
وقتی دید نمیاد خودش بلند شد رفت دنبالش و راستین و منو تنها گذاشت،

راستین به پشتی صندلیش تکیه داد و دست به سینه به من نگاه کرد :
- مشتاق دیدار خانم صامتی.
نزدیک میز رفتم و جعبه پیراهنو از توی کیفم بیرون اوردم و گذاشتمش روی
میز و با شیطنت گفتم :
- این مربوط به اون قضیه است.
تکیه اشو از صندلی برداشت و به جعبه پیراهن نگاه کرد و سوالی گفت :
- کدوم قضیه؟
با ابروهام به باال اشاره کردم و مرموزانه گفتم :
- اون پیراهنت که سر قرار کثیف شد و...
خواست حرفمو قطع کنه که سریع گفتم :
- اصلا نگران نباش بین خودمون میمونه، من دهنم قرصه... به شرطی که توام
از استاد امیدوار به محسن چیزی نگی قبوله؟
بی حوصله خندید :
- الان این رشوه است؟ یا حق السکوته؟
خندون گفتم :
- هیچکدوم هدیه است.
- ببین همون روز هم گفتم اونطوری که بنظر میرسه نیست داری اشتباه میکنی.
لبخندم شیطون تر شد:
- حالا باشه دیگه... اصلا کدوم روزو میگی؟ من یادم نمیاد مگه اصلا ما همو
دیدیم؟

با این حرفم لبخند روی صورتش پر رنگ تر شد و چند لحظه ای به صورتم خیره
شد و هیچی نگفت. انگاری رفته بود تو فکر، شایدم به ملکوت اعلا پیوسته بود!
دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم :
- دالی؟
بی مقدمه گفت :
- تو با اون استادت قرار میذاری؟
دستمو گذاشتم رو چونه ام و متفکر اخم خفیفی کردم تا ببینم چه جوابی باید
بهش بدم که یهو در باز شد و کیارش و محسن وارد اتاق شدن، محسن دست
کیارشو گرفت و نزدیک مبل کشوندش:
- کجایی تو کیا؟ عاشق شدی ؟ بابا بیا با ما باش کلی کار داریم .
یه دفعه یادم افتاد الان برنامه ام شروع میشه به ساعتم نگاه کردم و سریع
گفتم :
- کنترل بدید، کنترل.
محسن و کیارش متعجب بهم نگاه کردن به سمت میز که راستین پشتش
نشسته بود رفتم و دنبال کنترل گشتم، اول یکم عجیب نگاهم کرد بعد از توی
کشو کنترلو در اورد و به سمتم گرفت

1403/11/02 22:46

پارت 68
سریع ازش گرفتم و بد نگاهش کردم،
خوب همون اول میدادی دیگه.
محسن گفت :
- چت شده؟ میموندی خونه میدیدی اگه انقدر برنامه ات مهم بود.
بی توجه بهش تلویزون و روشن کردم و شبکه چهارو زدم و دیدم پنج دقیقه
اولش گذشته ، حرصی کنترلو گذاشتم روی میز:
- ای بابا به اولش نرسیدیم یه شعر باحال خونده بودم اَه.
وقتی دیدم صدایی از کسی در نمیاد نگاهشون کردم و دیدم سه تایی با دهن
باز دارن به تلویزیون نگاه میکنن، محسن به من و تصویرم توی تلویزیون اشاره
کرد:
- تویی؟؟ اونجا چیکار میکنی؟
راستین با ابروهای بالا رفته از پشت میز بلند شد و جلوی میز ایستاده بهش
تیکه زد و همونطور که کف دستاشو روی لبه میز گذاشته بود با دقت مشغول
نگاه کردن تلویزیون شد.
محسن دوباره گفت :
- کی رفتی اینجا؟
کیارش لگدی به پا ی محسن زد:
- ساکت باش ... راستین صداشو بیشتر کن.
راستین صدای تلویزیون و زیاد کرد و منم با احساس غرور بسیار بالایی روی مبل
کنار محسن نشستم و بیخیال گفتم :
- منکه خودم همه اینا رو دیدم تو این فاصله پیامامو چک میکنم تا شما هم
ببینید... وای چقدر میس کال دارم... همشون پرسیدن این تویی توی تلویزیون؟

واقعا کدوم فاقد پدر و مادری گفته که شبکه چهار بیننده نداره، نوچ فکر کنم باید
با کلاه و عینک برم بیرون آخه معروف شدم دیگه، مَن ...
- هیس.
با ابروی بالا رفته و دهن باز سرمو کج کردم و به راستین که بهم گفت ساکت
نگاه کردم دوباره اومدم یکم دیگه با موقعیتم پز بدم که اینبار محسن محکم زد
به دستم:
- لال شو ببینم داری چی میگی.
داد زدم :
- آی دستم .
هیچکس توجه نکرد، دست به سینه یه نگاه به خودم توی تلویزیون انداختم،
بابا اورجینالش کنارتون نشسته چرا کسی توجه نمیکنه به من؟

برنامه که تموم شد راستین اولین نفر لبخند زد و بهم گفت :
- عالی بود، بهت تبریک میگم
دستامو به حالت تعظیم بهم چسبوندم:
- سپاس.
کیارش گفت :
- تبریک میگم خانم نویسنده شما باعث افتخار مایید، امیدوارم همیشه
همینطوری بدرخشی، تو با این استعداد و قلم خوبی که داری میتونی به جاهای
بهتر و بالاتری برسی.

راستش در برابر شکسته نفسی هایی که میکرد خجالت میکشیدم حس میکردم
زیادی داره تعریف میکنه و منو شرمنده میکنه؛ برای بیرون اومدن از این جَو زدم
تو فاز شوخی و گفتم :
- داری زیادی بزرگش میکنیا، بابا این مصاحبه ها که برای من چیز معمولیه ...
سِنکن دیگه.
خندید و راستین هم دست به سینه به حرفای من لبخند زد، یهو چشمش افتاد
به محسن خنده از روی صورتش رفت، منم به محسن نگاه کردم و دیدم با
صورت جمع شده و چشمای قرمز داره به تلویزیون نگاه میکنه

1403/11/02 22:52

پارت 69
، اخم کرده بود و حرف نمی زد، رفتم جلوش و با خنده گفتم :
- چیزی نمیخوای بگی گوشکوب؟
خنده ای کرد و احساساتی در حالی که چشماش تر شده بودن دستاشو باز کرد:
- بیا اینجا ببینم بچه .
رفتم تو بغلش، محکم بغلم کرد:
- قربونت برم.
با خنده گفتم :
- دروغ که حناق نیست بگو.
با بغض گفت :
- باعث افتخارمی.
- گفتم یه روزی باعث افتخارتون میشم باور نکردی.
یکم احساساتی شدم اما جلوی راستین و کیارش خودداری کردم ،
محکمتر بغلم کرد:
- همیشه نگران آینده شوم و نا معلومت بودم خداروشکر که موفقی.
همونطور که تو بغلش بودم مشتی بهش زدم و اشک زیر چشممو پاک کردم و
گفتم :
- مرسی که نگرانمی.
و از بغلش بیرون اومدم، با خنده اشک چشماشو پاک کرد و به راستین و
کیارش نگاه کرد و گفت :
- مثل اینکه این بچه بالاخره داره بزرگ میشه دیگه لازم نیست نگرانش باشم.

راستین سرشو به نشونه تایید تکون داد و خندید، حرصم گرفت و با اخم گفتم :
- ولی هنوز داری بهم میگی بچه.
بهم اشاره کرد و گفت :
- همین قیافه الانت خودش یه شهرزاد 6 ساله از تهرانه.
نتونستم جلوی خنده امو بگیرم و اخمم باز شد، راستین به سمت صندلیش
رفت و کتشو برداشت:
- ببخشید من باید برم یه جلسه مهم.
سرمو تکون دادم و شیطون گفتم :
- نه بابا راحت باشید.
محسن سریع گفت :
- آره راستی با خانم یزدانیان قرار داری، ببین هر شرایطی داشت باهاش
موافقت کن، اگه پروژه شو بده دست ما نور علی نور میشه حاجی.
لبخند از روی صورتم ماسید، برعکس راستین لبخند معنا داری به من زد و با
لحن چند ثانیه پیش خودم گفت :
- مجددا تبریک میگم خانم صامتی، فعلا
و رفت،
حس آدمایی رو داشتم که نه تنها از کسی آتو نگرفتن بلکه آتو هم دادن،
مثلا نقشه داشتم با این قضیه قرار گذاشتنش کنترلش کنم نگو واقعا کاری بوده!
به کیارش که دوباره رفته بود تو فکر نگاه کردم و گفتم :
- محسن راست میگه، تو عاشقی پسر.
یهو بهم نگاه کرد و جا خورده گفت :
- چ... چی؟
اخم کمرنگی کردم و گفتم :
- هیچی، برو خونه استراحت کن این روزا حتما خیلی کار میکنی... منم برم
دیگه.
محسن دنبال راستین رفته بود و منم خواستم از در برم بیرون که یهو صدا زد :
- شهرزاد
برگشتم و گفتم :
- هوم؟
انگاری دستپاچه و متزلزل بنظر میرسید اما لبخند زد :
- میشه فردا همو ببینیم؟
کمی جا خوردم
- منو تو؟ چرا چیزی شده؟
سرشو به طرفین تکون داد:
- نه، دفعه پیش اگه یادت باشه قول شیرینی چاپ کتابتو دادی الانم که کتابت
پر فروش شده... فکر نکنی یادم رفته ها.
خندیدم:
- پس یعنی بریم بیرون بهت شیرینی بدم؟
محکم پلک زد و گفت :
- آره.

1403/11/02 22:56

پارت 70
بشکنی زدم و بهش اشاره کردم :
- فردا بریم، باهات هماهنگ میکنم، وایستا بگم محسن و راستین و مژده هم
بیان.
- اووو... خیلی شلوغش میکنی، من به عنوان یک فن پیج نمیتونم شما رو تنها
زیارت کنم؟
لبخند مشکوک ی زدم و زیر لب گفتم :
- چیکارم داره؟ تولدمم نیست که قضیه مشکوکه.
سریع گفتم :
- اوکی فردا هماهنگ میکنیم، من باید برم فعلا
نفسشو آزاد کرد و گفت :
- آخيش... خدا به همرات.
گ
دوباره نگاهش کردم، یعنی گفتنش انقدر سخت بود؟
بیرون رفتم و به محسن که جلوی در ایستاده بود و با هیجان همچنان داشت
به راستین سفارش میکرد نگاه کردم :
- کاری باهام داشتی؟
راستین که انگار فرصتی برای خلاص شدن از دست محسن پیدا کرده بود
سریع خداحافظی کرد و درو بست، محسن به سمتم برگشت و گفت :
- آها، بیا اینجا.
به سمت اتاقش رفت و منم دنبالش رفتم، یه اتاق دقیقا کنار اتاق مدیریت بود.
رفتیم تو و درو بست، از توی کشو چندتا برگه بیرون اورد و گذاشت جلوم:
- من تصمیم گرفتم زمین بابا رو بسازم، راستش فکرش از وقتی تو سرم افتاد که
امید چندباری به بابا پیشنهاد شراکت داد.
سرمو تکون دادم و گفتم :
- عالیه، این همه سال از ارزش اون زمین حرف میزدن چیزی راجب کارایش
نفهمیدم، لااقل الان به یه دردی بخوره.
روی صندلی نشست:
- الان برای کارای گرفتن مجوز ساخت زمین، بابا باید خیلی دوندگی میکرد و
حال و حوصله رفتن از این اداره به اون اداره رو نداشت و موقتا زمینو به نام من
کرد تا بهش رسیدگی کنم.
بعد به برگه های جلوی دستم اشاره کرد :
- این برگه هاست، الان رسما من مالک زمینای بابام.
دست به سینه همونطور که جلوی میز ایستاده بودم گفتم :
- الان میخوای هممونو قال بزاری مال و اموالو بالا بکشی فرار کنی بری خارج
خائن؟
بلند بلند خندید:
- دلقک .
خمیازه ای کشیدم و گفتم :
- حالا چشیده اینا رو به من میگی؟ خودت و بابا حلش کردید دیگه.

1403/11/02 22:59

پارت 71
چندتا برگه از زیر همون برگه ها بیرون اورد و گفت :
- من میخوام یه وکالت نامه تام الاختیار به تو بدم، اینجوریه که هرجایی هر
وقتی بخوای میتونی به فعالیت های مربوط به زمین ورود کنی حتی میتونی
بفروشیش ! اینو امضا کن و اگه یه روزی من مشکلی برام پیش اومد یا سفر
کاری بودم و خلاصه ... آدمیزاده دیگه، اونموقع تو میتونی اینجا کارو از سر
بگیری.

دستمو تو هوا تکون دادم و بی حوصله گفتم :
- اوو، من خیلی آدم اجتماعی و اداره برو ام که اینو به من میگی؟ برو بده به
کیارشی به عمو بهرامی یکی که میشناسیش.
جدی شد:
- این زمین کل دارایی خانواده ماست شهرزاد میفهمی؟ یادت نیست اون زمان
بابا بعد اون همه گیر و دار با شریکش چطوری با چنگ و دندون نگهش داشت
و دردسر براش کشید؟ من نمیتونم به کسی جز تو اعتماد کنم این وکالت نامه
هم که بهت دارم میدم فرمالیته است صرفا برای اینکه دلم قرص باشه جز من
زمین یه مالک دیگه هم داره، امضاء کن دست خودم میمونه میذارمش همینجا
تو گاو صندوق حله؟

از جدیتش یکم مضطرب شدم:
- محسن داری منو میترسونیا چرا اینجوری شدی تو.
برگه هارو گذاشت جلوی دستم و گفت :
- امضا کن.
با تردید امضا کردم و گفتم :
- دست خودت باشه دیگه؟ نه نه بدش به خودم.
برگه هارو گذاشت توی پوشه و به سمتم گرفت:
- این کپیش هم دست خودم میمونه.
پوشه رو گذاشتم توی کیفم و مشکوک گفتم :
- خدافظ.
- گم نکنی اونا رو... خداحافظ.

شماره مژده رو گرفتم و منتظر جواب دادنش موندم همونطور که از تاکسی
پیاده میشدم با اخم درو بستم و به گوشی نگاه کردم :
- رد تماس داد؟!
دوباره شماره اشو گرفتم و دیدم بازم همون برنامه است، بهم برخورد و عصبانی
گوشیمو انداختم توی کیفم، منو به یه پسره دوهزاری که معلوم نیست چطور
یهو پیداش شد فروخت، تماس منو ریجکت میکنی دیگه؟ اِ... اِ.. اِ!

وارد خوابگاه شدم و از نگهبانی گذشتم در اتاقو با لگد باز کردم و عصبانی کیفمو
انداختم روی تخت و متفکر به ساعت که نزدیک هفت بود نگاه کردم:
- این ساعت کجایی تو آخه؟
با همون لباسا دراز کشیدم و به سقف خیره شدم، حتی چراغ رو هم روشن
نکرده بودم، توی تاریکی آلارم گوشیم به صدا در اومد، گوشی رو جلوی صورتم
گرفتم و پیامو خوندم :
»سلام شهرزاد دیگه تو تلویزیون میبینمت بلا.«
پیام بعدی رو باز کردم :
»شهرزاد خودتی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ شهرت گرفتت لعنتی.«
گوشی رو خاموش کردم و انداختم بالای سرم، از وقتی توی تلویزیون برنامه ام
پخش شده بود هزارتا زنگ و مسیج از دوست و آشنا پشت هم برای گوشیم
میومد، تماسا رو رد میکردم و پیامارو جواب میدادم

1403/11/03 10:49

پارت 72
تو همین گیر و دار یهو با
چشمای درشت شده صاف نشستم و داد زدم :
- فردا امتحان دارم.
غلتی زدم و کتابمو از زیر تخت برداشتم
- حالا کی برقو روشن کنه؟
یه لنگه دمپایی از کنار تخت برداشتم و به سمت کلید پرت کردم اما نشونه
گیریم خطا بود و نخورد، چهار زانو نشستم و دمپایی دیگه رو توی دستم گرفتم
و تمرکز کردم.
- این آخرین فرصته من میتونم، برای آینده ام.. برای امتحان مهم فردام باید
بتونم، باید به هدف بخوری لعنتی میفهمی؟

یک چشممو بستم و نشون گرفتم و پرتش کردم و محکم خورد رو کلید اما
هرچی منتظر موندم روشن نشد، با بغض غریبی به کلید اشاره کردم:
- ولی من اینبار واقعا میخواستم بخونم.
دراز کشیدم و ملافه رو کشیدم رو سرم و خوابیدم.
یهو صدای در اومد بی توجه بهش سرمو زیر بالشت بردم؛ در باز شد و بالشت به
شدت از روی سرم کنار رفت. فکر کردم مژده است عصبانی اومدم یه چیز ی بهش
بگم که با دیدن استاد امیدوار لال شدم، نشست کنار تختم و با لبخند گفت :
- چرا جواب نمیدی هرچی صدات میزنم؟
دستپاچه ملافه رو روی سرم کشیدم و گفتم :
- استاد اینجا چیکار میکنید؟
صورتشو اورد جلو صورتم و کشیده گفت :
- اومدم پیش تــــوو.
خنده ام گرفت و به سقف نگاه کردم :
- قشنگ معلوم بود ازم خوشت میاد ولی میخوای به روت نیاری ادای آدمای
روشن فکرو در بیاریااا، اما خوب اینجوری بی مقدمه ام نمیشه.
انگشتشو به لبش کشید و گفت :
- اگه الان بخوام به روت بیارم چی؟
لبمو به دندون گرفتم و چشمامو بستم؛
استغفرالله ربی و اتوب الیه، تف تو ذات پلید شیطون... بعد فوت کردم تو
صورتش.
صورتشو جلوتر اورد و چشماشو بست و لباشو نزدیکتر اورد با چشمای درشت
شده داشتم نگاهش میکردم و سعی کردم ببینم میخواد چیکار کنه که یهو در
اتاق با لگد باز شد و مانلی با همون قدمای کوتاه اما سریع و با عشوه خودشو
رسوند به منو استاد امیدوار و با جیغ یقه اشو از پ شت کشید و داد زد :
- دست نگه دارید لعنتیــــا.
دستشو گذاشت دوتا طرف صورت استاد امیدوار و گفت :
- من مال توام

1403/11/03 10:54