336 عضو
پارت9
-عه ولش کنید بچه رو بزارید غذاشو بخوره، نوش جونت محسن جان بخور.
حرف ثریا خانمو تاید کردم و دستمو روی پشت محسن گذاشتم و آهسته
گفتم :
- آره مادر، بخور که نخورده از دنیا نری.
نگاه چپ چپی بهم انداخت و مشغول خوردن ادامه غذاش شد.
ثریا خانم گفت :
- راستین جان اگه کیارش و محسن توی کار هم همینقدر شیطنت دارن واقعا
خدا بهت صبر زیاد بده
محسن با دهن پر گفت :
- چرا منو با این دیوونه جمع میبندید؟
کیارش محکم پشت گردن محسنو گرفت :
- غزل خداحافظیت و بخون.
عمو بهرام با خنده گفت :
- نه خانم شما جدیت این دوتا بچه رو سر کار ندیدی که، اونجا کسی به اسم
کیارش و محسن نداریم، فقط دوتا راستین جد ی و با جذبه داریم .
محسن به عمو اشاره کرد و خطاب به راستین گفت :
- عمو روش نشد بگه دوتا راستین اخموی بد عنق داریم .
و بلند، بلند خندید، کیارش حرفشو تاید کرد :
- دقیقا .
راستین با لبخند لیوان نوشابه رو برداشت و قبل اینکه بخوره گفت :
- حالا شما دوتا فردا بیاید سر کار راستین بد عنوقو نشونتون میدم.
عمو سری تکون داد و حرف راستین رو تایید کرد
- ایولا همینه، مگه اینکه تو بتونی این دوتا کله پوک و سر به راه کنی.
کیارش نیش خندی زد :
- بله مدیر عامل نتونه کی بتونه.
راستین کمی از نوشابه اشو خورد و لیوان و گذاشت روی میز:
- راستی خواستم ه چیزی بگم، راجب همین داستان مدیریته، من قصد کناره
گیری دارم.
- چی!
با دیدن واکنش جا خورده و متعجب محسن لبخند زد
_ ببخشید میدونم الان جا و موقعیت مناسبی برای مطرح کردنش نبود .اما
گفتم هرچه زودتر راجع بهش بدونید بهتره.از بحران های اولیه یه شرکت نو پا
گذشتیم و رسیدیم به یک نقطه امن پس بنظرم تا همینجا کافیه.
برق چشمای کیارش بعد شنیدن این حرف راستین از دیدم پنهون نموند اما
قیافه محسن همچنان متعجب بود. قبل اینکه حرفی بزنه سریع گفتم :
- ببخشید من نفهمیدم الان شما سه نفر باهم شریک شدید؟ محسن توام
هستی؟
بابا آهسته گفت :
- بعدا برات توضیح میدم شهرزاد.
محسن سریع گفت :
- یعنی چی راستین؟ تو بین ما از همه برای این کار لایق تری خودتم میدونی!
عمو بهرام و ثریا خانم حرف محسن رو تایید کردن و با تعجب زیادی دلیل این
تصمیمشو پرسیدن، اما راستین در جواب خیلی معمولی گفت :
- کنار شرکت کارای دیگه هم انجام میدم وقت قبول این مسئولیت رو ندارم. در
ثانی از همون اولم انتخاب من برای این کار موقت بود. مدیریت صرفا یه
موقعیت روی کاغذه ما هر سه باهم تصمیم میگیریم و همفکری می کنیم . پس
هرکدوم از ما مدیر باشه فرقی نمیکنه مگه نه کیارش؟
ک یارش سرشو تکون داد :
- برای منم فرقی نمیکنه
پارت 10
کی مدیر باشه، از طرفی رضایت خودت از همه چیز مهم تره.
بابا که انگار فکرش مشغول شده بود بی مقدمه گفت :
- میخواید سر میز غذا رای گیری هم بکنیم؟ ناهارتون و بخورید سرد شد بعدا
راجبش حرف میزنید.
همه حرفشو قبول کردیم و مشغول شدیم، اما من حواسم به تک تک چهره
های دور میز بود، عمو بهرام که هنوزم توی شوک حرف راستین بود. کیارش که
خوشحالی عجیبی توی چهره اش خودنمایی میکرد و محسن که مشخص بود
هنوز از حرف راستین گیجه.
راستین چند دقیقه بعد تموم شدن ناهار رفت و منم علیرغم اصرار های عمو و
ثریا برگشتم خوابگاه و محسن و بابا هم خونه عمو موندن ، بعدش فهمیدم
محسن حالا حالاها اینجا موندگاره راستش قبلا عمو بهرام باهاش راجب شریک
شدن توی شرکت تازه تاسیس کیارش و شریکش حرف زده بود اما نمیدونستم
انقدر زود همه چی عملی میشه و حتی با ورود محسن کار به تغیر مدیریت
میکشه ! هرچند میدونستم محسن آدم مدیریت و این چیزا نیست و آخرشم
کیارش بود که به جای راستین روی صندلی مدیریت مینشست.
***************************************************
یکی از دعوت نامه های مراسم جشن امضاء کتابمو از توی کوله پشتیم بیرون
اوردم و خودمو باهاش باد زدم و به نقشه توی گوشیم نگاه کردم همچنان که
راه میرفتم زیر لب گفتم :
- خدا زلیلت کنه محسن با ا ین آدرس دادنت، چقدر گرمه بی صاحاب.
با صدای بوق ماشین کنارم سرم رو بالا گرفتم و هول شده قدمامو تندتر کردم.
همین مونده وسط این گرما و بدبختی و جشن امضا موضوع ناموسی پیش
بیاد!
هر چقدر قدمام رو تندتر میکردم دست بردار نبود خداروشکر ازش جلو زدم و
نفس راحتی کشیدم، یهو یه صدای آشنا گفت :
- خانم... نویسنده، صبر کن.
برگشتم و با دیدنش چین وسط دوتا ابروم باز شد
- راستین؟.. یعنی آقای راستین. سلام
عینکشو گذاشت رو ی موهاش :
- سلام ،اینجوری با عجله داری میر ی شرکت؟
دوباره اخم کردم :
- آره.
منتظر بودم بگه سوار ماشین شو تا به تلافی بی ادبی دفعه پیشش بگم نه.
چند ثانیه ای بهم نگاه کرد و گفت :
- خوبه، نزدیکی دوتا خیابون بالاتره.
و گازشو گرفت و رفت.
با ابروهای بالا رفته همونطور که خشکم زده بود پلک زدم :
- این الان منو مسخره کرد؟
عصبانی پله هارو بالا رفتم و نفس زنان جلوی در ایستادم و زنگ زدم، بعد چند
ثانیه محسن درو باز کرد و با دیدنم گفت :
- دوباره با پله اومدی دیوونه؟
با دست کنارش زدم و وارد شدم :
- بکش کنار ببینم .
به اطراف نگاه کردم و دیدم کسی نیست:
- کیارش کجاست؟
به اتاق اشاره کرد:
- سیستم ها یکم به مشکل خورده رفتن با راستین درست کنن.
وارد اتاق شدم و به سیم های جدا شده
پارت 11
کامپیوتری که کنار میز گذاشته شده بود
نگاه کردم با یه حرکت سریع روی میز مقابل پنجره نشستم
یه تیکه کیک نسبتاًبزرگ روی میز بود که انگاری صاحب نداشت لبخند روی لبم
اومد :
- به به چقدر به جا، اینو بخورم مگه تلخی قیافه نحس اون شریکت رو بشوره
ببره به حق علی، چنگال ندارید؟
سرمو بالاگرفتم و دیدم محسن هنوز نیومده تو بیخیال چاقو و چنگال تا اومدم
با دست کیک رو بردارم یهو میز تکون خورد و یه چیزی خورد به پام.
با جیغ کیک رو پرت کردم سمتش و از روی میز پریدم پایین .محسن سراسیمه
از صدای جیغم اومد تواتاق
_ چیشده؟
یه دست مثل این فیلمای ترسناک آهسته روی لبه میزگذاشته شد. پیش خودم
گفتم لابد کیارشه دیگه اون همیشه اینجوری آدمو غافل گیر میکنه .
یهو صدای کیارش از پشت سرم اومد :
- راستین بیا فهمیدم مشکل از کدوم کابله .
منو محسن همزمان سرمون به سمت کیارش چرخید و بعد آهسته برگشتیم و
به میز نگاه کردیم .آب دهنمو قورت دادم و به صحنه مرد ایستاده با صورت
پرکیک مقابلم خیره شدم. خامه ها رو آهسته از روی صورتش کنار زد و بعد به
دستاش نگاه کرد.
با تشخیص چهره راستین لبمو گزیدم :
- ای وای.
محسن آهسته گفت :
- انا لله و انا الیه راجعون .
کیارش با خنده به راستین که داشت صورتشو خشک میکرد گفت :
- آقا چجوری شد یبار دیگه برای من تعر یف کنید.
راستین با اخم نگاه کوتاهی به من انداخت و رو به کیارش گفت :
- میخوای صدامونو ضبط کن هی گوش بده نه؟
محسن دستشو انداخت دور گردن کیارش و با خنده گفت :
- هوس کتک کردی !؟ گفتم که شهرزاد روی میز نشسته بود خواست کیک بخوره
یهو میز تکون خورد نگو راستین زیر میز داشت سیستمو درست میکرد ما
متوجه نشدیم تا اومد بیرون این بچه ترسید کیک و کوبوند تو صورتش
کیارش که انگار از این اتفاق خیلی خوشش اومده بود با خنده بیشتری به من
نگاه کرد :
- بچه جون روی میز نشین زشته.
سکوتم رو شکستم و حق به جانب گفتم :
- خوب از کجا باید میدونستم کسی زیر میزه...ببخشید.
راستین بی توجه به من و عذرخواهی که کردم حوله توی دستشو روی میز
گذاشت
- من میرم خونه لباسمو عوض کنم، فعلا.
و رفت ! به کیارش و محسن نگاه کردم و گفتم :
- این چرا همچینه؟
کیارش معمولی گفت :
- همینطوریه، عادت میکنی.
دلخور به در نگاه کردم
- فکر نمیکنی یکم با من بیشتر یه طوریه؟ تو برخورد اول اینجوری نشون
نمیداد.
کیارش جدی شد و پرسید :
- برخورد اول؟ مگه قبلا با هم برخورد داشتید ؟
سرم و به طرفین تکون دادم :
- بیخیال مهم نیست.
نگاه خیره ام رو از در خروجی گرفتم و کیفمو باز کردم و دوتا کارت دعوت بیرون اوردم:
پارت 12
ـ فردا ساعت چهار منتظرتونم.
_ اوه خدای من چه هیجان انگیز.
محسن جلو اومد و کارت دعوت و ازبین انگشتای دست کیارش بیرون کشید
_ شامم میدید؟
_ نه
_ پس به چه امیدی بیام؟ تورو که هر روز میبینم .
بی حوصله بهش نگاه کردم
_ به امید اینکه بیای اونجا پز بدی داداش منی.
-بی مایه فطیره. یا شام مهمونم میکنی یا نمیام.
کیارش به منو محسن نگاه نا امیدانه ای انداخت
_ شما نرمال نیستید بچه ها.
به سمت در خروج ی رفتم و داد زدم:
-گمشو بابا
با متعجب گفت:
-با منی ؟
محسن سریع جواب داد
-آره با تو بود.
سریع گفتم:
ـ نه بخدا با اون محسن در به در بودم.
-دروغ میگه.خودم دیدم داری بهش نگاه میکنی.
- محسن میام یه بلایی سرت میارما
- شاهد دارم ازت شکایت میکنم،مگه نه کیا؟
کیارش با دیدن بحث تمام نشدنی ما کلافه به سقف نگاه کرد و همزمان به
سمت اتاقش حرکت کرد
بعد خروجم از شرکت افتادم دنبال کارای جشن امضا کتابم چندین جا سر زدم
کیک سفارش دادم، توی شهر در اندشت گم شدم، پیدا شدم، خرید کردم، شیش
طبقه ساختمون مجتمع و بالا و پایین رفتم و خلاصه دست تنها کلی کار انجام
دادم.
همونطور که دستام پر از بسته های خرید بود و از طرفی برای شام خوابگاه هم
یه سری خوراکی خریده بودم خواستم سریع برم اونطرف خیابون که یهو یه پراید
نوک مدادی با سرعت از کنارم رد شد و نزدیک بود بزنه بهم، سریع عقب رفتم وحشت زده به رفتن ماشین نگاه کردم با سرعت بالایی که ماشین داشت نزدیک
بود به روح مرحوم میگ میگ بپیوندم!
کنار جدول توی خیابون نشستم و نفسی تازه کردم و دوتا شیر کاکائو از توی
نایلون خریدام بیرون اوردم، قصد داشتم برم خوابگاه با مژده بخوریم اما دیدم
این دنیا ارزش نداره آدم لذتای زندگیش رو حتی یک ساعت به تاخیر بندازه، ده
دقیقه دیگه معلوم نبود من باشم یا نه!
جفت شیرکاکائوها رو باز کردم و همونجا تو خیابون خوردم، یکم روحیه ام
برگشت خداروشکر.
بعد تجدید نیرو از جام بلند شدم و به سمت خوابگاه راه افتادم. تا پام به خوابگاه
رسید بدون عوض کردن لباسام روی تخت ولو شدم.
- سلام.
همونطور که با دستای باز به سقف خیره شده بودم گفتم :
- دوتا کنسرو ماهی خریدم دونه صد تومن.
- نه بابا پشیمون نیستی؟
با صدای خش دار تَه خطی جواب دادم :
- راستش اولش یکم شک کردم ولی بعدش گفتم بیخیال بابا، عشق و حال
هزینه داره، کارت رو کشیدم رفت.
آروم گفت :
- واقعا بریز بپاش کردی...چه خبر از امروز؟ به همه کارهات رسیدی؟
خمیازه ای کشیدم :
-اون پسره که بهت گفتم، شریک داداشم؟ خیلی رو مخمه میخوام شخصیت
فرهیخته نویسندگیمو بزارم کنار شمارشو گیر بیارم
پارت13
با اکانت فیک بهش پیام
بدم جد و آبادشو بیارم جلو چشمش.
- اوهوم، خوب این عالیه بعد چی؟
یه دستمو گذاشتم زیر سرم و کمی فکر کردم. یهو لبخند شیطانی روی لبم شکل
گرفت :
- بعدش به این بستگی داره که آیا دلم خنک بشه یا نه. ببین اینقدر ازش حرف
میزنم فکر نکنی برام مهمه ها؟نه پشیزی ارزش نداره چون پرسیدی چه خبر
گفتم و اینکه امروز اتفاق خاصی برام نیفتاد که برات بگم مجبورم از این یارو
حرف بزنم . فقط خرید کردم و کارت دعوت پخش کردم و نزدیک بود تصادف
کنم .
اخمام توی هم گره خورد و ادامه دادم :
- پسره بی ادب وقتی کتاب ارزشمند منو هدیه گرفت جلو همه بهم پس داد! نه
اینجوری نمیشه کارش خیلی برام سنگین تموم شد باید یه جوری دلمو خالی
کنم، به نظرت باید چیکار کنم؟
- و بعدش ؟
غلتی زدم و آرنج دوتا دستمو گذاشتم روی تخت و نگاهش کردم
- بعدش و مرض...
با دیدن مژده که هندزفری توی گوشش بود و داشت با تلفن حرف میزد و بلند
بلند میخندید چشمام درشت شد و داد زدم :
- عوضی دارم با تو حرف میزنم .
وقتی دیدم حواسش نیست بالشت رو از روی تخت برداشتم و کوبیدم توی
صورتش
***************
یکی یکی و با لبخند کتابارو امضا میکردم و به کسایی که جلوی میز ایستاده
بودن میدادم، با هر ابزار علاقه و خوشحالی شون منم ذوق میکردم و سعی
میکردم سریعتر کتاب هارو امضا کنم تا بیشتر بتونم از این منظره لذت ببرم، با
دیدن محسن و کیارش که از در وارد شدن خوشحال براشون دست تکون دادم
و اشاره کردم منتظر بمونن، بابا که کمی دور تر از من روی صندلی نشسته بود
همچنان که تبسمی روی لبش بود یکی یکی کتاب هارو جلوی دستم میذاشت
و کمکم میکرد. خوشحالی توی چشماشو با دنیا عوض نمیکردم، به جمعیت
نگاه میکردم و توی دلم خداروشکر میکردم، کی باورش میشد اولین کتابم انقدر
طرفدار داشته باشه؟
- خانم صامتی؟
با صدای دختر جَوون که منتظر توی صف ایستاده بود از فکر بیرون اومدم و با
لبخند کتابو امضا کردم و بهش دادم :
- شرمنده حواسم پرت شد، بفرماید.
کتاب رو ازم گرفت و ذوق زده بغلش کرد :
- عاشق خودت و نوشته هاتم، لطفا همینطور ی ادامه بده باشه؟
لبخند عریضی زدم و گفتم :
- ممنونم، باشه.
آخرین کتاب رو هم امضا کردم و به آقای میانسال مقابلم دادم، با خلوت شدن
کتابفروشی روی میز نشستم و دستمو روی شونه ام گذاشتم و همونطور که
ماساژ میدادم گفتم :
- آخ دستم، از کت و کول افتادم.
محسن با اخم نزدی کم اومد و گفت :
- ته دیگش مونده ما بخوریم؟
به اون و کیارش نگاه کردم و با خنده گفتم براشون کیک بیارن، حق داشتن
خیلی معطل شده بودن.
پارت 14
_معطل شدی ولی عوضش یه ده میلیونی اومد رو اسمت، همه فهمیدن
داداش منی.
کیارش دست به سینه به محسن نگاه کرد :
- ده میلیون ؟ صد میلیون بابا.
خندیدم و خودکار برداشتم تا یکی از کتاب ها رو امضا کنم که بابا گفت :
- چرا راستین باهاتون نیست؟
خودکار توی دستم متوقف شد ، همونطور که سرم پاین بود کنجکاوانه گوشامو
برای شنیدن جوابشون تیز کردم.
محسن با لودگی گفت :
- والا خودش که گفت کار داره ولی شما بزار به پای همون دوست نداشتنش.
اخم کمرنگی بین دوتا ابرو هام نشست و امضامو کامل کردم و کتاب بعدی رو
هم امضا زدم. آخه مشکلش با من چی بود؟ کیارش با آرنج به دست محسن
زد :
- این چه حرفیه، نه عمو شوخی میکنه کار داشت. امروز سرمون خیلی شلوغ
بود.
با لبخند دوتا کتاب رو به کیارش و محسن دادم و گفتم :
- نیومد که نیومد، حالا چقدرم که من منتظرش بودم، ول کنید این بحثا رو.
محسن کتابو ازم گرفت و گفت :
- والا
کیارش گوشیش و بیرون اورد
- تا اینجا اومدی م یه عکس با نویسندمون نگیریم؟
کنارشون ایستادم و لبخند زدم و سلفی گرفتیم .
محسن کف دستاشو به هم مالید و اول به کیارش و بعد به ما نگاه کرد :
- خوب، همچین زمان مناسبی ، همچین مکان مناسبی به نظرت اون خبر گنده
رو بدم کیارش؟
کیارش ایستاد و دستشو روی سینه اش گذاشت :
- بله بله حتما.
محسن با هیجان به من و بابا نگاه کرد :
- اون پروژه ساخت و ساز مجتمعی که باهاتون راجبش حرف میزدم یادتونه؟
دستمو گذاشتم روی میز وبه سمت جلو متمایل شدم، با تعجب به بابا که
هیجانش بیشتر از من بود نگاه کردم و گفتم :
- همون که گفتی آینده شرکتتون رو از این رو به اون رو میکنه؟ گرفتینش؟ ...
بگو آره.
ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
- نه.
اخم کردم و گفتم عصبانی گفتم :
- زهر مار
دستاشو باز کرد و هیجان زده گفت:
- اونو نگرفتیم ولی یه پروژه دو برابر اونو گرفتیم
بابا سردرگم گفت :
- یعنی چی؟ واضح بگو.
ک یارش خوشحال دستشو انداخت دور گردن محسن
- یعنی توی یه پروژه بزرگ شریک شدیم، تازه اجرا و نظارت ساختشم به عهده
شرکت خودمونه.
چشمام درشت شد و ذوق زده گفتم :
- وای تبریک میگم بهتون. گفته باشم من شیرینی میخواما از جفتتون.
کیارش با لبخند گفت :
- حتما، برای اون که باید یه جشن مفصل بگیریم .
- پس راستین برای همین سرش شلوغه، شما هم فعلا کارهای دیگه رو بزارید
کنار بابا جان قشنگ روی همین کارتون تمرکز کنید. دلم روشنه که از این بیشترا
پیشرفت میکنید.
با شنیدن این حرف بابا و اسم راستین لبمو جویدم. این بابا هم گیر داده بود به
راستین چپ و راست اسمشو م یگفت.
یهو به ساعتم نگاه کردم و دستپاچه شدم
پارت15
ـ وای من باید برم نشر دیرم شد. بازم تبریک میگم بهتون .
محسن گفت :
- باشه بریم میرسونمت.
بند کیفمو روی شونه ام انداختم و حرکت کردم
- نه تو بابا رو برسون خونه خسته شده خیلی وقته اینجاست من خودم میرم.
بابا کتش رو پوشید و گفت :
- نه تو برو من دیرم نمیشه دوباره گم میشی جایی رو نميشناسی.
کیارش سریع گفت :
- میخوای من برسونمت؟
ایستادم و با تردید گفتم :
- م یرم خودم.
- تعارف نداشتیم دیگه خانم نویسنده.
رو کرد به بابا و محسن
- شما هم برید خونه ما.
محسن گفت :
- نه بابا زحمت نمیدیم، پس تو دیگه زحمت این خواهر کوچولو مارو بکش.
صورتمو براش جمع کردم و به سمت در رفتم، خودش میدونست چقدر از این
لفظ خواهر کوچولو که میگفت بدم میاد وقتی میخواست حرصمو در بیاره
اینجوری صدام میکرد.
بیرون رفتیم و در ماشینو برام باز کرد و سوار شدم، یکم معذب شده بودم برای
همین حرفی نمیزدم
- حتما تا الان خیابونا رو یاد گرفتی نه؟
از شیشه بیرونو نگاه کردم و در جوابش گفتم :
- شوخی میکنی؟ خدا این گوگل مپ و نقشه های همراه و نگیره، وگرنه من که
هیچی بلد نیستم .
به حرفم لبخند زد :
- یاد میگیری، سخت نیست .
بهش نگاه کردم و گفتم :
- چشمم که آب نمی خوره.
فرمون و چرخوند
- نه اینطوری نگو اومدیم و اینجا موندگار شدی میخوای چه جوری زندگی کنی
وقتی جایی رو بلد نیستی؟
صاف نشستم و متفکر دستمو گذاشتم روی گونه ام:
- از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم.
به چشمام نگاه کرد
- پس نگاه کن.
چند ثانیه ای همونطور به چشمام خیره موند لبخند از روی صورتم رفت و سریع
نگاهمو ازش گرفتم و دستپاچه گفتم :
- رد نشیم .
دستی به ته ريشش کشید و به رو به رو نگاه کرد:
- نه حواسم هست.
خودمو با دست باد زدم و شیشه رو دادم پایین، چقدر یهو گرمم شد، کاش
زودتر برسیم .
بعد چند ثانیه سکوت پرسید :
- نه جدای این حرفا بهش فکر کردی؟
لبخند زورک ی زدم :
- چیشد یهو اینو پرسیدی؟
شونه ای بالا انداخت و جوری که انگار یکم استرس داشته باشه گفت :
- همینطوری... خوب جواب بده .
- مثلا چه جور موندگاری؟ برای کار یا درس؟
- هیچکدوم...برای ازدواج .
زیر چشمی بهش نگاه کردم. چرا همچین بحث معذب کننده ای رو شروع کرده بود؟ لبخند زورک ی زدم و با تردید گفتم :
- نمیدونم واقعا. بعید میدونم همچین اتفاقی بیفته .راستش زیاد به این چیزا
فکر نمیکنم .
- یعنی میخوای بگی پیدا کردن یک عشق واقعی غیر ممکنه؟ میخوای کتمان
کنی که داستانهای عاشقانه رو از روی همین واقعیت ها نوشتن؟
کاملا به سمتش چرخیدم و با چشمای درشت شده از تعجب گفتنم :
- این دیالوگ رمان منه! کی خوندیش؟
پارت 16
نگاه کوتاهی بهم انداخت :
- فکر کنم اولین نفری که کتابو از خود نویسنده سفارش داده من بودم.
ابروهام بالا رفت و با یاد آوری اسم اولین خریدار آنلاین کتابم که به خودم پیام
داده بود بهش اشاره کردم
- احتمالا اسمت کیا خط تیره ام هشت که نیست ؟
خندید و سرشو تکون داد
- اوه چه حفظم هست .
باورم نمی شد، دستامو دو طرف صورتم گذاشتم و ناباورانه گفتم :
- وای، وای کیارش کی فکرشو میکرد؟ من حتی اسم اولین خریدار رمانمو توی
دفتر خاطراتم نوشتم!
بلندتر خندید :
- باعث افتخاره، یعنی من الان جزئی از خاطراتتونم خانم صامتی ؟
نفسمو فوت کردم و به صندلی تکیه زدم :
- یه چیزی فراتر از اون جز مهم ترین خاطراتم.
لبخند مهربونی زد :
- خوبه، جایزه نداره؟
همونطور که به صندلی تکیه داده بودم بهش نگاه کردم :
- اولین پسری هستی که رفتی تو خاطراتم جایزه از این بیشتر؟
اخم شیرینی کرد و گفت :
- باور کنم؟
با یاد آوری اولین کتابی که حضوری امضاء کردم و دم در آسانسور به راستین
دادم جدی شدم :
- نه، دروغ گفتم قبل تو یک نفر دیگه هم بود.
بدون اینکه نگاهشو ازم برداره خنده از روی صورتش رفت و حتی اخم کرد :
- کی؟
آهسته سرمو بالا گرفتم و خواستم جوابشو بدم که یهو با دیدن ماشینمون که
داشت از مسیر خارج میشد جیغ زدم :
- کیارش مراقب باش.
با جیغ من سریع به رو به رو نگاه کرد و فرمون و چرخوند و از کنار ماشین مقابل
رد شدیم و توی مسیر قرار گرفتیم .
دستمو گذاشتم روی قلبم و با چشمای گشاد شده از وحشت بهش نگاه کردم :
- نزدیک بود.
ماشین و زد بغل و شوک شده به رو به رو خیره شد
- ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.
این کیارشم عاشق بودا، یه حسی بهم میگفت اَجلم سر رسیده و ممکنه به زودی
تصادف کنم پر پر شم!
برگشت و بهم نگاه کرد
- تو خوبی؟ چیزیت نشد؟
کمربندم رو باز کردم
- نه خوبم، من ادامه راهو خودم میرم فکر کنم نزدیک شدیم، ممنون.
- نه وایستا میرسونمت.
نفسمو فوت کردم و با خنده گفتم :
- ترجیح میدم در حال پیاده روی بمیرم.
بدون اینکه بخنده گفت :
- دور از جون، مطمئنی؟
سرمو تکون دادم :
- آره. پس فعلا
پیاده شدم و بعد از مقداری پ یاده روی بالاخره رسیدم
وارد دفتر نشر شدم و اونجا کارای مربوطه رو انجام دادم چندتایی هم کتاب
امضاء کردم و از دفتر خارج شدم .
یه تاکسی گرفتم و به سمت خوابگاه حرکت کردم، دستمو توی کیفم بردم تا
کیف پولم و بردارم که دیدم نیست! خیر نحسی امروز تمومی نداشت!
استرس کل وجودمو گرفت ، بیشتر کیفمو چک کردم، اما نبود.
صدامو صاف کردم :
- ببخشید مسیرم عوض شد.
آدرس شرکت محسن رو دادم و در همین حین دوباره دستمو توی کیفم فرو کردم و گشتم
پارت 17
خیر نبود که نبود.
شماره محسنو گرفتم و منتظر موندم. بعد چندتا بوق تماس برقرار شد. سریع
گفتم :
- محسن کیف پولم گم شده، نمیدونم شایدم زدنش دارم میام شرکت دم در
منتظر باش پول تاکسی رو حساب کنی. یه جوری ام بیا کیارش و اون دوست
بی اعصابت نفهمن آبروم بره.
نفسم و آزاد کردم و منتظر جواب موندم، اما چیز ی نگفت.
- محسن؟
- اون دوست بی اعصابش حرف میزنه، محسن گوشیشو جا گذاشته.
عصبی خندیدم. گوشی رو از گوش فاصله دادم و بهش نگاه کردم.
امکان نداره، مگه فیلم سینماییه؟ عدل راستین برداره؟
صورتم جمع شد و دوباره گوشی رو نزدیک گوشم بردم
- محسن دوباره داری شوخی خرکی میکنی؟
کوتاه جواب داد :
- راستینم .
سریع گوشی رو قطع کردم و سرمو چندبار به پشت صندلی جلو کوبیدم:
- لعنت به این شانس،لعنت به قانون مورفی لعنت...
تو فکر بودم که باید چیکار کنم یهو ماشین متوقف شد!
رسیدیم . دستپاچه سرمو بالا گرفتم و به اطراف نگاه کردم راستین گوشی به
دست جلوی در ایستاده بود.
بدون اینکه نگاهش کنم آهسته از ماشین پیاده شدم.
به سمت تاکسی رفت و کرایه رو حساب کرد همونطور که سعی میکردم نگاهمو
ازش بدزدم به این طرف و اون طرف نگاه کردم و گفتم :
- محسن بیاد میگم باهات حِساب ک...
نذاشت حرفم و کامل کنم و به سمت در رفت :
- بیا تو.
چشمامو عصبی بستم و سعی کردم به زور لبخند بزنم این بشر برخلاف اولین
باری که دیدمش یکی از آرامش بهم زَن ترین شخصت هایی بود که تا به حال
دیدم
دنبالش رفتم و وارد شرکت شدیم، یک راست به سمت آشپزخانه رفت و گفت :
- قهوه؟!
زیر لب گفتم :
- کوفت
نفس عمیقی کشیدم و سرمو به طرفین تکون دادم
گوشیم رو روشن کردم و همونطور که به صفحه نگاه میکردم خمیازه ای کشیدم
و زیر لب گفتم :
- فکر کن من قهوه ای که تو بیاری رو لب بزنم
بعد چند دقیقه با دوتا فنجون اومد و گذاشتشون روی میز.
با اخم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
- ممنون، میل ندارم.
و بلافاصله شماره کیارش رو گرفتم :
- سلام کیارش خوبی؟ ببخشید من امروز هی مزاحمت میشم محسن باهاته؟
بگو سریع بیاد شرکت مَن... آها تو راهه، اوکی پس فعلا.
همونطور که نگاهم میکرد فنجون و نزدیک لبش برد
- بهش خبر داده بودم.
چشمامو ریز کردم و لبخند کاملا الکی زدم :
- اشکال نداره بهونه شد زنگ زدم حال کیارشو هم پرسیدم .
فنجون و گذاشت تو سینی
- خیلی هم عالی، من یه سری کار دارم تو اتاقم. چیزی احتياج داشتی صدام کن
الاناست که محسن و کیارش برسن.
بهش نگاه کردم و به سرم تکون خفیفی دادم:
- باشه.
میون راه متوقف شد و برگشت سمتم و با اخم کمرنگی پرسید
پارت 18
- راستی امروز جشن امضا داشتی!
دوباره سرم و تکون دادم، لبخند زد و گفت :
- همون کتاب توی آسانسور؟
ابروهامو بالا انداختم :
- همون کتابی که دادم برام نگه داری.
لبخندش کمرنگ شد و جدی گفت :
- تبریک میگم .
بدون تغيیری توی چهره ام سرد جواب دادم
- ممنون.
برگشت و به سمت اتاقش حرکت کرد، پوزخند قدرتمندانه ای زدم و براش پشت
چشم نازک کردم، فکر کرده کیه که اینجوری برا ی من طاقچه بالا میذاره، یه
جوری رفتار میکنه انگار رفتم جلو پاش زانو زدم گفتم سرورم توروخدا بیا کتاب
منو بگیر.
مانتوم رو مثل شنل بتمن کنار زدم و با گارد خاصی صاف روی صندلی نشستم.
زیر لب گفتم :
- یه جوری نادیده بگیرمت که پشمای کلمه بی اعتنایی بریزه.
یه پام و انداختم روی پای دیگه ام و کیف کرده از این ژست مقتدرانه فنجون
قهوه رو از روی میز برداشتم
مقتدرانه مقدار زیادی از قهوه رو خوردم .یهو دهنم سوخت.
- محسن زَنگ...
سریع همشو از دهنم ریختم بیرون که ناگهان درهمین لحظه متوجه راستین که
از اتاق اومده بود بیرون شدم!
در همون حالت موند
باقی مونده قهوه توی دهنمو قورت دادم و به پیراهن سفید راستین که پر خال
خالی های قهوه ای شده بود نگاه کردم.
اونم آهسته سرشو پاین انداخت و به پیراهنش نگاه کرد.
فنجون رو گذاشتم روی میز و با حالت بدبختانه ای به پیراهن پر قهوه اش اشاره
کردم:
- قَـ.. قهوه ای شدی.
درسته من کلا قصدم همین بود اما نه انقدرمستقیم !
انگشت اشاره اش رو بالا گرفت و مات شده حرفش رو ادامه داد:
-زد گفت نمیتونه بیاد من برسونمت.
با کف دست زدم توی پیشونیم ، قربون این سیب زمینی بیرگم که هر بار منو
با یکی میفرسته جایی! از این بدترم میشه خدایا؟
منتظرعکس العمل بدتر از اینا از طرف راستین بودم برای همین دستپاچه گفتم:
- دیگه چی؟... یعنی نه ممنون خودم میرم.
پارت 21
عینک دودیشو از روی موهاش برداشت و دسته اشو گوشه لبش گذاشت و مثل
مدلهای تیزر تبلیغاتی شامپو با یه رخ ریز موهاشو سر بالا کرد و به افق خیره شد.
انگشت اشاره ام و بالا بردم و خیلی معمولی گفتم :
- تو روح خودت و جذابیت دختر کشت!
بعد در همون حالت برگشتم رو به ساختمون خوابگاه و رو به دخترایی که از
پشت پنجره به ما نگاه م یکردن داد زدم :
- برید پی کارتون.
همزمان با دادی که کشیدم سکوت عجیبی برقرار شد و صدای غار غار کلاغ فضا
رو پر کرد! بچه ها از پشت پنجره متفرق شدن.
محسن نگاه بدی بهم انداخت و گفت :
- سلیطه!
- گمشو بابا.
عادتشون همین بود مثل این آدم ندیده ها میومدن پشت پنجره دید زدن! و
متاسفانه همشون هم اتاقی های خودم بودن، آخه براشون خیلی مهم بود
بفهمن اونی که بیست و چهار ساعت پشت تلفن و در حالت عادی همو فوش
کش میکنیم کیه.
کف دستمو سمتش گرفتم و باز و بسته کردم :
- رد کن بیاد.
نگاهی به اتاقک خالی نگهبان ی خوابگاه انداخت :
- نگهبان سر پستش نیست چرا؟
- نمیدونم .
جدی گفت :
- اه حیف شد اینجوری که امنیت جانی ندارید، باید یکی باشه در مواجهه با
کسایی مثل تو زنگ بزنه تيمارستان یا نه؟
- نگران نباش بهش میگم همینطوری که داره برمیگرده زنگ بزنه مسئول باغ
وحش بیان ببرنت.
معمولی به اطراف نگاه کرد و از توی کیفش یه نایلون بیرون اورد و بهم داد،
بازش کردم و داخلشو دیدم و لبخند پلیدی زدم :
- خوبه.
همونطور که در کیفشو میبست گفت :
- خوب دیگه زود باش گوشیمو بهم بده.
گوشیش رو از توی جیبم بیرون اوردم و بهش دادم و زیر لب گفتم :
- چه قیافه ای هم میاد با اون کیف مسخره اش، منکه میشناسمت دانشجویی
اخراجی ترم سه معماری.
حرصش گرفت :
- اخراج نشدم و انصراف دادم، بعدم دانشگاه مهم نیست، مهم الان که شغل
دارم. حالا هی خودتو بکش درس بخون.
دوباره مردمک چشممو به اطراف چرخوندم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست
رفتم نزدیکش و گفتم :
- کاری نکن به یاد بچگیامون همینجا بچسبم دستتو گاز بگیرم به غلط کردن
بیفتی، اخراجی بدبخت.
یک قدم عقب رفت و گفت :
- دوسال ازت بزرگترم درست حرف بزن باهام وگرنه به بابا ميگم.
- اینو باید من بگم نه تو.
- اول من گفتم.
ساکت شدم و بیخیال پلاستیکو زدم زیر بغلم
- این شیرینی شرکت نیستا فکر نکنی بیخیال شدم.
جوابمو نداد و حواس پرت به پشت سرم نگاه کرد.
- چرا وایستادی برو دیگه.
همونطور که به پشت سرم نگاه م یکرد گفت :
- دو دقیقه ساکت باش.
بعد با لبخند گوشیشو گرفت بالا و دستشو کنار دهنش برد و گفت :
- صفر نهصدو بیستو سه...
رد نگاهشو گرفتم و با دیدن یکی از بچه های خوابگاه که با خنده به محسن نگاه میکرد
پارت22
برگشتم سمتش و همونطور که داشت حرف میزد عصبانی مچ
دستشو گرفتم :
- بی شعور اون صدای تورو از این فاصله میشنوه؟ بیا برو رد کارت اومدی
شکلاتتو دادی گوشی تو گرفتی.
- عه، ول کن داشت لب خونی میکرد.
هولش دادم سمت خروجی :
- میگم بیا برو مگه تو شرکت کار نداری ؟ به کیارش و اون ماهیتابه نچسبم سلام
برسون.
- باشه حسود خانم من رفتم خداحافظ.
- خدا به همرات .
با نارضایتی به سمت خروجی راه افتاد و برگشت به پشت سر من نگاه کرد.
داد زدم :
- خیلی رو مخمیا.
لبخند پلیدی زد
- شکلاتی که بهت دادم نود و هشت درصد بدون شکره برو حال کن.
نگاهی به نایلون توی دستم انداختم و داد زدم :
- بخدا یه کامیون گاوی.
همونطور که میرفت جواب داد :
- پس فردا اثاث کشی دارم یادت نره.
داد زدم :
- بمیرمم نمیام مگه من حمالم؟...
یهو ساکت شدم و چندبار پلک زدم :
- وایستا ببینم . خونه؟ خونه خریدی مگه؟
پیراهنشو صاف کرد و همونطور که میرفت دستشو توی هوا تکون داد :
- فردا میبینمت.
دنبالش رفتم و گفتم :
- وایستا ببینم .
صبر نکرد و رفت. نمیدونستم بخندم یا عصبانی باشم دستمو گذاشتم روی
پیشونیم شوک شده گفتم :
- جدی، جدی خونه دار شدا.
برگشتم خوابگاه و در اتاق رو باز کردم و متفکر رو ی تخت نشستم
- چطوری انقدر زود خونه دار شد؟
با مژده از خوابگاه بیرون رفتیم عینک دودیم رو به چشمم زدم و با لبخند به
آسمون نگاه کردم:
- ایولا، عجب روز خفنیه امروز، به چه هوایی!
مژده با چهره معمولی همونطور که یه تیکه کیک مینداخت توی دهنش گفت :
- اینکه میخوای با جملات زیبا روزتو شروع کنی خیلی خوبه، ولی هوا اصلا
خوب نیست.
قیافه ام رفت تو هم، یعنی انقدر تابلو بود که میخوام معجزه شکر گذاری رو وارد
زندگیم کنم تا انرژی های مثبت به سمتم بیاد ؟
- نخیر امروز خیلی روز خوبیه، بَه بَه چه هوای صافی صدای کفترا رو میشنوی؟
من معتقدم جهان هستی اینطوریه که باید بخوای تا بهت...
با احساس افتادن چیزی رو ی لباسم متوقف شدم و حرفم نصفه موند، مژده به
اطراف نگاه کرد و گفت :
- دقیق بگو از جهان هستی چی خواستی؟
بدون اینکه تکون بخورم سریع گفتم :
- اینکه اون ارز دیجیتالی که خریدم یهو بکشه بالا پولدار شم
به مقنعه ام اشاره کرد و گفت :
- با این چیزی که تو از جهان هستی خواستی خداروشکر میکنم که سگ پرواز
نمیکنه.
هنوز متوجه نبودم چی شده با صورت جمع شده گفتم :
-چطور؟
بدون تغیری توی حالت چهره اش گفت :
- گنجشک رو سرت خودشو رها کرده.
- رهایِ رها؟
محکم پلک زد:
- رهای رها، معلومم نیست چی میخورن اینا، چقدرم چندش رها کرده.
راه رفته رو برگشتم
پارت 24
- ولی آدم دوتا خیابون بالاتر از محل زندگیش گم نمیشه! من امروز کلاس یوگا
داشتم.
یه لبه شالمو انداختم پشت گوشم و به بدنه تاکسی تکیه دادم:
- ولی انگار من تو جهان موازی قبلا اینجا اومده بودما، بعدم تو اون کلاس یوگا
رو نرو همینطوری آرامشت مارو... بله.
راننده داد زد :
- خانم کرایه مارو نمیخواید حساب کنید؟
مژده از توی جیبش پول در اورد و یهو دستشو مثل مشت از تو پنجره ماشین
برد تو جلو صورت راننده، راننده با قیافه کُپ کرده به دست مژده که جلوی
دماغش بود نگاه کرد و آهسته پولو گرفت و گازشو گرفت رفت.
آهسته چندباری زدم به پشتش و لبخند زدم :
- نظرم عوض شد، حتما کلاسارو ادامه بده...با قدرت.
انگشتشو گذاشت روی پشتم و به سمت جلو هولم داد و زنگ در خونه رو با
همون قیافه ریلکس و بی تفاوت همیشگیش زد و درحالی که به رو به رو نگاه
میکرد به گوشی تو دستم اشاره کرد و گفت :
- یه نقشه ای چیزی روی اون گوشیت نصب کن موقع برگشت گم نشی دوباره.
صدایی از پشت آیفون جواب داد :
- تویی بچه!؟ بیا تو خیلی کار داریم .
با شنیدن صدای محسن عصبانی داد زدم :
- اول درو باز کن، بچه هم خودتی.
- بَشه بابا پاچه امو ول کن.
- پاچه هاتو جمع کن، پاچه پاره.
همونطور که باهاش حرف میزنم میون حرفم صداش کمی دور شد و گفت :
- وای کیارش از پشت در صدای خر مگس میاد.
چشمامو درشت کردم و گفتم :
- با منی؟ باز کن درو بیام خرمگسو نشونت بدم اورانگوتان عنونه.
خواستم با سر برم تو آیفون که مژده مانعم شد، محسن سریع گفت :
- به، سلام مژده خانم بفرمایید تو.
و درو باز کرد.
مژده صورتشو برد جلو و آهسته گفت :
- ممنون، من میرم دیگه.
دستشو کشیدم و گفتم :
- نخیر من به یه آدم خر زور مثل تو احتیاج دارم شاید امروز خواستم محسنو از
تراس پرت کنم پایین.
اینو گفتم دستشو به داخل خونه کشیدم اما یک سانتی مترم تکون نخورد،
دستشو از دستم کشید بیرون و به هیکلش اشاره کرد و گفت :
- ناموسا به این قیافه و جلال و جبروت 70کیلویی میاد با یه نسیم توئه 57
کیلویی تکون بخوره؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
- نه نه منطقیه.
بهش نگاه کردم و گفتم :
- میشه بیای بالا؟
انگشت شستش رو بالا گرفت:
- میشه.
درو باز کردیم و رفتیم توی خونه، محسن به استقبالمون اومد و دستشو روی
شونه ام گذاشت و همونطور که کنارش ایستاده بودم گفت :
- چرا به مژده خانم زحمت دادی بچه ما خودمون بودیم دیگه.
مژده به در و دیوار خونه نگاه کرد :
- نه بابا چه زحمتی.
محسن که کم و بیش با اخلاقیات نچندان ظریف مژده آشنا بود با خنده گفت :
- بشینید چایی براتون بریزم.
مژده آستیناشو بالا زد:
پارت 26
- اورانگوتان!
عصبانی داد زدم :
- حالا هر خری، میدونی چقدر رو لباسام حساسم اون درو دیدی؟ دفعه بعدی
کسی که جفت پا میام تو حلقش تویی نه اون در
دستامو مشت کردم :
- هـــــــوف
نفس عمیقی کشیدم و به سمت مخالف نگاه کردم، یهو گردنم در همون حالت
موند.
- اگه آروم شدید سلام!
و لبخند زد.
چندبار پلک زدم و به دستای مشت شده ام و گاردی که با دستکشا ی زرد وسط
حال گرفته بودم نگاه کردم و صاف ایستادم و خیلی معمول ی روسری رو از پشت
سرم باز کردم و زیر چونه ام گره زدم و لبخند ملیحی بهش زدم :
- سلام، شما هم اینجایی؟
و منتظر جواب نموندم و با قدم های بزرگ به سمت اتاق برگشتم.
وارد اتاق که شدم سریع درو بستم، با صورت جمع شده به مژده که مقابلم
ایستاده بود نگاه کردم.
- خیلی دلم میخواد دل داریت بدم ولی نمیشه.
نزدیک دیوار رفتم و چندبار پیشونیمو بهش کوبیدم :
- این پسره راستین نقطه کور سرنوشت منه هر وقت بهش میرسم باید یه
غلطی بکنم آبروم بره
درو باز کرد و گفت :
- بیا هرچه زودتر با این واقعیت رو به رو شو.
با دستکشای زردی که توی دستم بود اشک فرضی زیر چشممو گرفتم و گفتم :
- اوکی.
از اتاق بیرون رفتم و دیدم فقط محسن توی حال ایستاده و با خنده داره نگاهم
میکنه، لبمو محکم به دندون گرفتم و با غیظ از روی زمین در قندونو برداشتم و
به سمتش نشونه رفتم :
- همچین همینو محکم ...
محسن دستشو گرفت جلوی صورتشو خواست چیز ی بگه که...
- مشکلی که برای اومدن تو خونه نداشتی آخه سرایدار یکم حساسه.
با شنیدن صدای راستین سریع دستمو پایین اوردم و به اطراف خونه نگاه کردم
و ادامه حرفمو گفتم :
-.... بزارم سر جاش، این قندون کجاست؟
و از کنار راستین رد شدم و دوباره رفتم تو اتاق پیش مژده، در قندونو ازم گرفت
و گفت :
- میخوای دو دقیقه هیچ عکس العملی نشون نده مثل من، هوم؟
به صورتم اشاره کردم و گفتم :
_ یعنی... پوکر فیس شم؟
- هَه!؟
اخم خفیفی کردم و متفکر گفتم :
- همون شکلک توی کیبورد که دهنش خطه دیگه!
بدون هیچ حالتی گفت :
- آره همینطوری باش.
دستامو مشت کردم :
- اوکی پس از این به بعد با یه شهرزاد سرد و بی احساس مواجهید... یک کوه
یخ.
و بعد مشتمو اوردم بالا و جلوی صورتش گرفتم، نميدونم چرا یهو انقدر سردم
شد، این معجزه قدرت کلمات واقعا گاهی برگ ریزون میشه!
به مشتم نگاه کرد و گفت :
- فکر کنم نتونستم منظورمو خوب برسونم.
سرمو تکون دادم و مصمم گفتم :
- چرا تونستی، یالا بریم .
اینبار مژده رو به سمت جلو هول دادم و بعد سلام کردن به راستین خودم پشت
سرش رفتم بیرون و خیلی جدی گفتم :
- بسیار خوب، بریم سر اصل مطلب.
محسن با خنده گفت:
پارت 27
- من دختر به کسی که دست بزن داره نمیدم.
و زد زیر خنده، راستینم خنده اش گرفت و منتظر به من نگاه کرد ببینه عکس
العملم چیه.
سخت تری ن کار دنیا بعد معدن اینکه تو نتونی در جواب شوخی بیمزه و شوهر
عمه ای کسی ادا در بیاری و بگی : »ایح، ایح، مردم از خینده ، اینقیدر بانیمَک
نیباش لعنتی.«
بدون اینکه تغیری توی صورتم ایجاد بشه صاف تو چشماش نگاه کردم و جدی
گفتم :
- چارتا روزنامه به من بده شیشه های بی صاحا... اهم یعنی شیشه های کثیف
خونه اتو پاک کنم
محسن از این واکنش من با لبخند گفت :
- اوکی، الان میارم.
و رفت.
مژده انگشت لای کشو برام گرفت بالا :
- عالی بودی.
و دنبال محسن رفت تا روزنامه بیاره.
با افتخار سرمو بالا گرفتم و زیر چشمی به راستین که همچنان با همون لبخند
کمرنگ روی لبش اطراف خونه رو وارسی میکرد نگاه کردم.
دیگه باید سعی کنم شرف خدشه دار شده امو برگردونم تا بدونه کسی که جلوش
ایستاده یک نویسنده با شخصیت و حرفهایه، اه کاش الاقل جشن امضام
میومد تا ببینه من چقدر خفنم.
با شنیدن صدای زنگ گوشیم سریع از جیبم بیرون اوردمش و خواستم دستکشو
با دندونم بکشم بیرون از دستم در بیارم تا بتونم جواب بدم اما هرکاری کردم
بیرون نمی اومد ، درگیر در اوردن دستکش بودم که یهو راستین جلو اومد و
آهسته گفت :
- صبر کن کمکت کنم.
گوشی رو ازم گرفت و کلید اتصالو زد و به سمتم گرفت ،همونطور که انگشت
دستکش توی دهنم بود و با دندونام محکم گرفته بودمش لبخند محوی بهش
زدم و با صدای تَق دستکشو از میون دندونام رها کردم و گوشی رو سریع جواب
دادم.
- بله؟
- سلام، وقتتون به خیر، خانم شهرزاد صامتی؟
- سلام بله.
- از بخش روابط عمومی نشر باهاتون تماس میگیرم، تبریک میگم کتابتون
پرفروشترین کتاب شده، کمتر از یک ماه تمام نسخه های چاپی به فروش
رسیده.
دستمو گذاشتم روی دهنم و شوک شده گفتم :
- واقعا ؟
- بله، خواننده ها خیلی دوست دارند بیشتر بشناسنتون به همین دلیل با
هماهنگی که یکی از برنامه های تلویزیونی با ما داشتن درخواست کردن
اطلاعات تماستون رو بهشون بدیم تا اگه مایلید باهاتون یه گفتگو مختصر
داشته باشن.
دستپاچه درحالی که صدام از هیجان و خوشحالی میلرزید و چشمام همه جارو
تار میدید اشکامو کنار زدم و به راستین که با چهره جدی و منتظر نگاهم میکرد
نگاه کردم و تند تند گفتم :
- بله، بله مایلم یعنی... آره بدید.
دیگه حتی نمیدونستم چی بگم!
مکالمه ام که باهاشون تموم شد گوشی رو به سینه ام چسبوندم و درحالی که
خشکم زده بود دوباره حرفای آقاهه رو توی دهنم مرور کردم .
یهو با یاد با یادآوریش زدم زیر گریه
پارت28
راستین اخمش باز شد و نگران پرسید :
- چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
با لبای لرزون گفتم :
- کتابم...
نگرانتر از دفعه پیش گفت :
- کتابت چی؟
دوباره های های گریه کردم و نتونستم حرف بزنم ، منو به این همه خوشبختی
به قرآن محاله، اصلا همچين چیزی ممکن نیست من دارم خواب میبینم .
بالاخره قدرت کلمات و فرستادن فرکانس های مثبتم به کائنات جواب داد.
- ببین یه نفس عمیق بکش قشنگ حرفتو بگو.
نفس عمیق کشیدم و با گریه به چهره منتظرش نگاه کردم و گفتم :
- کتابم پر فروش ترین کتاب نشر شده.
همینطوری که صورتم جمع شده بود و داشتم نگاهش میکردم یهو ابروهاش
رفت بالا و سرشو انداخت پایین و دستشو به پیشونیش کشید و نفسشو فوت
کرد.
با آستینم اشکامو پاک کردم:
- چیشده!؟
سرشو بالا گرفت و لبخند کمرنگی زد و همزمان به سرش تکون خفیفی داد:
- هیچی...تبریک میگم .
یعنی ماست تر و داغون تر از این واکنش نداشتیم ! منو باش با کی خوشحالیم و
سهیم شدم!
دوباره صورتم جمع شد و خواستم گریه کنم که سریع گفت :
- وایستا.
اینبار من سرمو سوالی تکون دادم
با دستش علامت لبخند روی صورتش اورد و گفت :
- چطوره بخندی؟
متفکر به سقف نگاه کردم و آب بینیمو کشیدم بالا:
- آره راست میگی.
بعد خندیدم ، به صورت خندونم نگاه کرد و لبخند روی صورتش اومد و آهسته
گفت :
- اینطوری خوبه، خنده هات قشنگ تره .
با شنیدن این حرفش یهو خشکم زد! آب دهنمو قورت دادم و به چشماش نگاه
کردم. سریع نگاهشو از صورتم گرفت و جدی شد و به سمت مخالف نگاه کرد .
دوباره صورتم جمع شد و زدم زیر گریه.
سرشو به طرفین تکون داد و نفسشو فوت کرد و بهم خیره شد.
- باز که داری گریه میکنی.
دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم :
- پرفروش شده...دیگه.
بی حوصله تک خنده آرومی کرد و سرشو انداخت پایین و دستشو روی
چشماش گذاشت.
نامحسوس صورتمو چنگ انداختم.
الان خنده های من قشنگه؟ به چشم برادری گفتی دیگه؟ به چشم خواهری تو
ام خوب قطعه ای هستی... اه چی دارم میگم من!
تو همین گیر و دار بودیم که صدای متعجب مژده از پشت سرم اومد :
- شهرزاد صدای گریه تو بود؟
برگشتم سمتش و محسن نگران همونطور که روزنامه دستش بود خودشو بهم
رسوند و گفت :
- چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
همچین خبری رو نباید خشک و خالی بهشون میدادم باید کلی گندشو در
میاوردم و هیجانشو میبردم بالا، اصولا یکی از اخلاقیات دادن خبر خوبم همینه،
تا طرفو به غلط خوردن نندازم خبرو نمی گم، تشنه التماسم اصلا.
هیجانمو کنترل کردم و گفتم :
- یه... یه اتفاق مهم افتاده.
محسن به چشما ی اشک آلودم نگاه کرد و پرسید :
- چی؟ حرف بزن.
پارت 29
وقتی دید چیزی نمیگم به راستین نگاه کرد.
بزار قبل گفتن خبر اصلی اول گریه کنم بعد یه دروغ الکی سر هم کنم بگم
قشنگ که جونشون به لبشون رسید و ناراحت شدن داد بزنم ســــوپرایز خبر
اصلی این بود که....
- کتابش پرفروش ترین کتاب نشر شد.
آهسته پلک زدم، این الان صدای کی بود؟
به سمت راستین چرخیدم.
همونطور که معمولی دستاش توی جیب شلوارش بود و صاف ایستاده بود به
چهره ساکت محسن و مژده و در نهایت من نگاه کرد و ابروهاش بالا رفت و
لبخند زد:
- بازم تبریک میگم !
محسن نفسشو فوت کرد و رو به من گفت :
- نمیشه مثل آدم خوشحالی کنی تو؟ هیچ وقت فرق بین اشک شوق و گریه
اتو نفهمیدم.
مژده دستشو گذاشت روی شونه ام :
- نمیدونم صفحه چندم دفتر خاطراتت میشه اما اینو حتما یادداشت کن،
تبریک میگم
چشمامو ریز کردم و عصبانی به راستین نگاه کردم، اون از عکس العمل جذاب
شنیدن خبر مهم زندگیم ! اینم از اعلام مهیج خبر مهم ترین موفقیت زندگیم!
چرا همیشه گند میزنه به اولین های من؟ اولین امضا، اولین موفقیت؟
دندونامو رو هم گذاشتم و سعی کردم آروم باشم.
محسن با خنده گفت :
- خداروشکر اینبار راستین افکار پلیدتو خراب کرد وگرنه معلوم نبود با این خبر
چجوری میخواستی جونمونو به لبمون برسونی و تا کجا ها بری، من برم شیشه
هارو پاک کنم، آها راستی شیرینی هم یادت نره بچه.
ایناهم که فقط به فکر شیرینی اند.
عصبانی سرمو چرخوندم و بهش نگاه کردم، به سمت پنجره رفت و گفت :
- چقدر کار دارم من .
با دیدن این حالتم راستین دستی به پشت گردنش کشید و زیر چشمی به
صورت شاکی من نگاه کرد و با لحنی که جدی و شوخیش مشخص نبود گفت :
- بد شد که... پس من بهتره زود برم.
تا محسن خواست چیزی بگه یهو زنگ خونه به صدا در اومد با همون اخم رفتم
درو باز کردم و به سمت بقیه برگشتم و گفتم :
-کیارشه.
مژده کنارم ایستاد و در باز شد و کیارش با یه ظرف بستنی شکلاتی و چای وارد
شد :
- سلام همگی، عه راستین توام اینجایی؟ خوب شد بیشتر بستنی گرفتم پس.
ظرف بستی رو بالا گرفت و گفت :
- شکلاتی سفارش خانم نویسنده.
لبخند از روی صورت راستین محو شد به سرش تکونی داد :
- سلام، نوش جونتون من بیرون کار دارم باید برم.
کیارش ظرف بستنی رو به سمتم گرفت :
- عه کجا؟ بستنی گرفتم بخوریم دور هم.
راستین نزدیک محسن رفت و دستشو توی جیبش کرد و دسته کلیدی بیرون
اورد و بالا گرفت و گفت :
- چیزی لازم داشتید، این کلید خونه من
پارت31
- شهرزاد بیا برو دیگه یه نون پنیرم باشه کافیه الان برای من حکم کوبیده رو
داره تا زنگ بزنم پیک از گرسنگی میمیرم .
خم شدم و کليدو از روی زمین برداشتم:
- ای کارد بخوره... کسی خونه اش نباشه؟
بی تفاوت گفت :
- اگه کسی هم بخواد باشه کتیه دیگه.
ابروهام بالا رفت:
- کتی؟ به همین راحتی؟ از کی تاحالا انقدر روشنفکر شدی که برات معمولی
شده ؟
خندید و گفت :
- من برام معمولی نشده ولی نمیتونم برای مردم تکلیف روشن کنم که.. زندگی
خودشه حالا توام خیلی خودتو مثل این ندید بدیدا نگیر عادی رفتار کن.
پوزخندی زدم، وقتش شد این کتی خانم و ببینم، به سمت در رفتم و دستمو
گذاشتم روی دستگیره که منصرف شدم و برگشتم سمت محسن :
- خواهرم داره؟
یکم دیگه فکر کردم و گفتم :
- برادر چی؟
کلافه گفت :
- شهرزاد میری یا نه؟ گشنمه میفهمی گشنه؟
پشت چشم براش نازک کردم و درو باز کردم:
- تو که همیشه گشنه ای یه چیزی بگو که تازگی داشته باشه.
پشت در خونه راستین ایستادم و نگاهی به سر و وضع خودم با اون پیراهن و
شلوار کار انداختم و چشمامو تو هوا چرخوندم، همین مونده جلوی این عنتر
خانم کم بیارم، با پشت دستم موهای جلوی صورتمو پشت گوشم فرستادم و
دو تا تقه به در زدم و با لبخند به چشمی در نگاه کردم که فکر نکنه یه وقت
نمیفهمم داره از اونجا دید میزنه
وقتی دیدم خبری نشد دوباره در زدم و آهسته گفتم :
- کتی خانم؟
به سقف نگاه کردم و متفکر چونه امو خاروندم، مسلما کتی اسم نمیشه! کتایونه حتما.
- کتایون خانم درو باز میکنید؟
- کتی جون؟هستی عزیزم؟
- کتایون جان؟
- کَت؟
- اونجایی ؟
اینبار داد زدم :
- کَتــــــی؟؟
یادم اومد من کلید دارم و درمونده در باز کردن اون نیستم .
دستمو تو جیبم کردم و حرص ی گفتم :
- دندون لَقت بابا . الان خودم میام تو.
کلید انداختم درو باز کردم و رفتم تو که دیدم کسی نیست.
صدامو صاف کردم و کشیده گفتم :
- اهم... سلـــام؟
وقتی کسی جوابمو نداد بیخیال شدم و کلیدو انداختم رو کانتر و به سمت
یخچال رفتم و درشو باز کردم و داخلشو نگاه کردم کردم ببینم چی داره ببرم این
محسن گشنه بخوره، ردیف اول یخچال پر بود از خامه ولی نه خامه معمولی
خامه عسلی، ردیف دوم یخچال پاکت شیر چیده شده بود یکی برداشتم و روی
پاکتشو خوندم
- شیر و عسل!؟
گذاشتمش روی کانتر و با چشم دنبال مربا گشتم که چشمم به قوطی شیشه ای
خورد برش داشتم و خواستم بزارمش بیرون که نگاهم به محتویات داخلش
افتاد :
- عسل!
مثل اینکه بزرگوار علاقه وافری به عسل داشت، بیخیال مربا شدم و دنبال پنیر
گشتم که چشمم به مربا های کوچیک توی یخچال افتاد دستمو بردم و
چندتاشو برداشتم،
پارت 32
با دیدن اسمش لبخند روی لبم ماسید.
- مربای هویج و عسل؟ پروردگارا!
به مربا های بعدی نگاه کردم و با خوندن هرکدوم ابرو هام بالاتر میرفت
- هلو عسل، توت فرنگی عسل، آلبالو عسل!
به برداشتن یک خامه عسلی و مربا و پاکت شیر عسلی بسنده کردم و در
یخچالو بستم و با خنده گفتم :
- خرسم اینقدر عسل نمیخوره.
چندتا نون برداشتم، باز خداروشکر نون عسلی نداریم .
خواستم برم بیرون که با دیدن چشمای براق یکی توی تاریکی اتاق رو به رو
همه چیز از دستم افتاد و هین بلندی کشیدم و سریع عقب رفتم.
چشما نزدیک تر میشد و من ترسیده عقب تر میرفتم با صورت جمع شده به
اطراف نگاه کردم و آب دهنمو قورت دادم داد زدم :
- کمک.
ترسیده دستمو گذاشتم روی سنگ بالای کابینت و اینبار بلندتر داد زدم :
- کمک، محسن... کیارش.
که یهو در باز شد و راستین با چهره بی خبر از همه جا ساک به دست وارد خونه
شد و گذاشتنش جلوی در و به اطراف نگاه کرد و چشمش به صورت رنگ پریده
من افتاد و درحالی که از دیدنم جا خورده بود پرسید .
- چیشده؟
انگشت اشاره ام و وحشت زده به سمت چشمها گرفتم
- اون
خشک زده سرشو به سمت اتاق چرخوند و با دیدن چشمها تکون نخورد و فقط
پلک زد.
*****
- چیزی ن یست عزیزم، ترسیدی؟
آب قندو هم زدم و یه قلوپ ازش خوردم و با حرص به راستین نگاه کردم.
- قربون اون چشای دلخورت ببخشید، بدو بیا اینجا تو بغلم.
آب قند پرید تو گلوم و با چشمای درشت شده همونطور که سرفه میکردم به
راستین که روی دوپا نشسته بود و گربه رو نوازش میکرد نگاه کردم :
- من زهره ترک شدم بعد تو از یه بچه گربه معذرت خواهی میکنی ؟
دستامو باز کردم و با صورت جمع شده اداشو در اوردم :
- بیا بیغیلَم!
یه لحظه مکث کردم و به حرفم فکر کردم، این محسن نیست که اینجوری دارم
باهاش کل کل میکنم ! خودمو زدم به اون راه و به گربه نگاه کردم :
- اهم.. یعنی... اون گربه... پیشتِ.. پیشته ببینم.
کمی روی مبل چرخیدم و آب قندمو خوردم.
سرشو به سمتم چرخوند و موهای روی پیشونی شو کنار زد و با لبخند کمرنگی که
سعی بر پنهون کردنش داشت گفت :
- حالت خوبه؟
تا خواستم جواب بدم گربه سفید پشمالوی لوس خودشو انداخت تو بغلش، با
خنده صورتشو به گربه کشید:
- چیزی نیست دخترم خاله است ببین مهربونه!
به خودم اشاره کردم و با چشمای درشت شده گفتم :
- خاله؟ الان به من توهین کردی؟ بلند شم همین لیوانو بکوبونم...
با چشمای گرد شده به منِ لیوان به دست نگاه کرد، فکر کنم بازم زیاده روی
کردم.
با همون چشمای گرد به گربه نگاه کرد و جدی گفت :
- نه ،نه کتی جون خاله اصلا مهربون نيست.
چشمامو بستم و هوف عصبانی کشیدم و بلند شدم و به سمت در رفتم
پارت 33
دنبالم اومد و گفت :
- کجا؟ مگه نمیخواستی برای...
یهو پام روی سرامیکای کف خونه سر خورد و اومدم با دستام تعادل ایجاد کنم
نیفتم یهو به طرز فجیعی لیوان آب قندو خالی کردم روی صورت و لباس راستین
که داشت دنبالم میومد!
چشماشو محکم بست و درحالی که آب از صورتش چکه میکرد دستشو به
کمرش زد و نفسشو فوت کرد که باعث شد موهای ریخته روی پیشونیش تکون
بخوره.
معذب شده مثل دفعه پیش و پیشتر که روی لباسش کیک و قهوه ریختم لبخند
زدم:
- میگن آب روشنایه.
در همون حالت سرشو تکون داد و گفت:
- یه روشنایی شیرین.
بیشتر خجالت کشیدم و درحالی که با صورت جمع شده دنبال راه فرار از این
اوضاع بودم، سریع شیرجه زدم جعبه دستمال کاغذی رو از روی میز عسلی
برداشتم و به سمتش گرفتم که اینبار پام روی آب قند ريخته شده روی
سرامیکای سفید رنگ لیز و مزخرف کف خونه اش سُر خورد و چشمامو بستم و
منتظر یه سقوط وحشتناک بودم که دستمو گرفت و مانع شد، لای چشمامو باز
کردم و با دیدن صورت نگرانش که دستامو گرفته بود تو دلم گفتم :
- پارکت میزدی کف این بی صاحابو بهتر نبود خدایی؟
همونطور که صورتم جلوی صورتش بود به نگاه ثابت مونده اش روی صورتم
نگاه کردم و با لبخند گفتم :
- ممنون ) :
به خودش اومد و ازم فاصله گرفت:
- خیلی مراقب باش.
بی توجه به حرفش به صحنه چند دقیقه پیش فکر کردم، نباید با صحنه آهسته
همراه میبود و تو چشای هم غرق میشدیم؟ پس این فیلمای چرت و پرت
چیه میسازن؟
یه نگاهی به راستین انداختم، البته شاید اون این فضای معنوی و شاعرانه رو
حس کرد جز من!؟
دوباره خواستم از این شرایط فرار کنم که اینبار دوتا دستشو مقابلم گرفت و
گفت :
- نه .دو دقيقه وایستا سر جدت، عجله که نداریم؟
با خجالت سرمو انداختم پایین، عجب گرفتاری شدم.
صبر کن الان میام .
حق داشت، یکم ضایع بازی در اوردم اما از این به بعد متین رفتارم یکنم .
خواستم در جوابش با متانت لبخند بزنم که نشد ب یشتر گریه ام اومد تا لبخند
اما خودمو حفظ کردم و چیز ی نگفتم.
جوری که انگاری ازم مطمئن نباشه عقب عقب به سمت آشپزخونه رفت و
گفت :
-چند دقیقه کوتاه ...، برمیگردم نریا.
سرمو تکون دادم و بدون حرف سرجام ایستادم.
با رفتنش به اطراف خونه نگاه کردم.
خونه دنج با رنگ چیدمان ملایمی داشت، پنجره بزرگ با پرده سفید و راه راه
های کرمی براق و مبل ال مانند سفید که جلوی تلویزون بود،روی میز تلویزون
یدونه گلدون کوچیک سفید رنگ کاکتوس بود و کنارشم یه چراغ خواب پایه
بلند گوی مانند و قالیچه کرم قهوه ای که روی زمین پهن بود جز سرامیکای سُر و
مزخرف زیر پام همه چی عالی بود، البته جز این باشه
پارت 36
از اون پهلو به این پهلو چرخیدم و گفتم :
- خوابم نمیبره.
- میشه بذاری الاقل من بخوابم؟
نور چراغ گوشیمو از توی چشمای مژده که با اخم نگاهم میکرد برداشتم و
گفتم :
- انقدر همه چی یهویی شد یادم رفت از اینکه خونه راستین چفت خونه
محسنه تعجب کنم.
وقتی دیدم جواب نمیده دوباره نور گوشیمو انداختم روی صورتش:
- بیداری؟
روی تخت نشست و گفت :
- یکبار دیگه اون نور مسخره رو توی چشمای من بندازی خفت میکنم شهرزاد.
ایشی کردم و به اون پهلو چرخیدم و همونطور که پشتم بهش بود گفتم :
- ولی مَن...
- فردا مصاحبه داری و استرس داری
- فکرم پیش...
زودتر از من جواب داد :
- فکرت پیش کیارشه که ناراحت شد.
- راستین...
داد زد :
- راستین یه جوری نگاهت کرد که از خاطرت نرفته، هزار بار همه اینا رو گفتی
راجب همشم طرح مسئله و رفع ابهام کردیم ساعت دو شد میذار ی بتمرگم؟
با لب و لوچه آویزون گفتم :
- اینکه اینارو بهت میگم ...
کالفه گفت :
- اینکه اینارو میگی بخاطر اینکه خواهر نداری تا باهاش حرف بزنی و منِ گردن
شکسته یه غلطی خوردم گفتم من برات خواهر میشم، اگه میدونستم انقدر
میخوای سرویسم کنی گُ...
با چشمای درشت شده گفتم :
- اِ!
- همونو میخوردم که بگم
برگشتم سمتش :
- باشه بابا اصلا دیگه بخوابیم شب بخیر.
وقتی چهره مژده از حالت پوکر فیس به حالت عصبانیت تبدیل میشد یعنی
دیگه اوضاع واقعا خراب بود.
اما منم نمیتونستم فراموشش کنم، نه کیارشو، نه راستینو، نه مصاحبه فردارو...
- میگم مژده بنظرت من فردا مانتو سورمه ای رو بپوشم یا صورتیه رو؟
با چشمای بسته و موهای بهم ریخته بلند شد و بالشتشو برداشت و به سمت
در رفت.
نور گوشیمو سمتش گرفتم :
- کجا؟
توی تاریکی برگشت سمتم و نور افتاد تو چشمای قهوه ایش و بدون اینکه
موهاشو از روی صورتش کنار بزنه گفت :
- یه جایی که از دست افکار بلند بلند تو راحت باشم.
با دیدن این قیافهاش جا خوردم و نورو گرفتم اونطرف روی دیوار و از اتاق رفت
بیرون.
به خودم لرزیدم :
-وویی، ترسیدم.
صبح با شنیدن صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و با استرس و هیجان
زیادی دست و صورتمو شستم و داد زدم :
- مژده... مژده؟
صدایی نشنیدم ،همونطور که داشتم صورتمو با حوله خشک میکردم سرمو از
اتاق بیرون بردم و داد زدم:
- مُژدَهههـه؟
آیه یکی از بچه های اتاق بغلی با شنیدن صدام بیرون اومد و جواب داد :
- تو اتاق ماست خوابیده .مثل اینکه دیشب اومده اینجا.
پشت چشم نازک کردم و گفتم :
- رفیق نیمه راه، یعنی نمیخواد با من بیاد مصاحبه؟
کنجکاو پرسید :
- استخدامی؟
با لبخند بهش نگاه کردم:
- هنوز کتاب منو نخوندی نه؟
پارت 37
اونم مثل من لبخند زد:
- ببخشید، نه!
دستشو کشیدم:
- پس با من میای مصاحبه، تنهام.
گیج شده پرسید :
- چی؟
دوتایی باهم حاضر شدیم و مانتوی مشکی بلند با آستینای کلوش و شال آبی
روشن سرم کردم و آیه منو نشوند جلوی آینه گفت چشمامو باز نکنم تا خودش
آرایشم کنه.
بعد چند دقیقه از جلوی آینه کنار رفت و گفت :
-حالا چشماتو باز کن.
چشمامو باز کردم و چشمم به جمال و شکوه خودم روشن شد.
ذوق زده گفت :
- نظرت؟
با تردید رژ لب گوشتی رنگ روی میزو برداشتم به لبام کشیدم و در همون
حالت گفتم :
- آیه؟
- هوم!؟
- خیلی زیاد نشد آرایشم؟
به خط چشمی که برام کشیده بود نگاه کردم و اخم کردم حس میکردم یه
خورده کجه!
مژه هام که ریمل زده بود یه جوری مثل پاهای سوسک شده بود اما در کل
خوشکل شده بودم، چون اصولا افراد زیبا وقتی آرایش میکنن حتی اگه
آرایششون یکمی داغونم باشه ولی بازم قشنگن... الکی.
تک خنده ای در جواب به حرفم زد :
- حرفای خنده دار نزن بابا.
انگشت اشاره امو گرفتم سمتش و همونطور که سرمو تکون میدادم گفتم :
- راست میگی، راست میگی، انقدر ماست چرخیدم حس میکنم آرایشم زیاده.
حرفمو تاید کرد :
- دقیقا.
لبخند زدم و به سمت دستشویی رفتم و کل صورتمو شستم.
با چشمای درشت شده گفت :
- چیکار میکنی این همه زحمت کشیده بودم.
از اتاق هولش دادم بیرون :
- برو مژده رو بیدار کن دیرم شد.
و درو بستم.
***
درحالی که دستشو گرفته بودم به سمت ورودی کتابخونه کشوندمش و داد
زدم :
- اِه... با من باش دیگه.
مژده با چشمای بسته خمیازه ای کشید :
- برو باهاتم برو.
انگشت اشاره امو گرفتم بالا و با بغض گفتم :
- جسمت با منه، ولی روحت نه.
یهو چشماش باز شد و گفت :
- روحمم با توئه، بریم
با قدم ها ی بزرگ به سمت جلو رفت و با کله رفت تو در شیشه ای و عقب گرد
کرد.
ناراحت بهش نگاه کردم :
- هیشکی منو درک نمیکنه.
دستشو به پیشونیش کشید و سرشو چرخوند عقب. یهو دوباره چرخید سمت
خودم و گفت :
- برنگرد...
دقیقا وقتی اینو گفت برگشتم! با دست منو برگردوند سمت خودش و گفت :
- میگم برنگرد، سعید مقیمی پشت سرته اونجا ایستاده.
چشمکی بهش زدم و گفتم :
- او جذاب لعنتی میترسی سهیل بیاد باهم ببیندتون؟
درو باز کرد و وارد کتابخونه شدیم :
- نخیر به اون ربطی نداره دوست ندارم ببینمش.
پله هارو بالا رفتیم و با خنده گفتم :
- تو که زور داری بابا، بگیر بزنش، همچین بزنش که صدای ...
- خانم صداقت.
با شنيدن صدایی که از پشت سرمون اومد دوتایی متوقف شدیم .
سعید مقیمی با لبخند روبرومون ایستاد و گفت :
- سلام.
سعید مقیمی یکی از پسرای اسمی دانشگاه بود از اونا که برای تفریح میان دانشگاه
پارت 38
و میونش یکم درسم میخونن حالا این پسر اسمی که تقریبا میشه
گفت با همه دخترای دانشگاه بود و اونایی هم که نبود تو کَفش بودن به مژده
پیشنهاد آشنایی داده بود و کاری کرد که دو عدد شاخ گنده روی سر من و مژده
در بیاد و پشمای کل دانشجو ها بریزه ! و حالا برای دومین بار سر راهمون سبز
شده بود.
مژده علیرغم تلاش های زیاد برای خندون نشون دادن چهره اش با همون
صدای بم و بدون ملایمت مختص به خودش گفت :
- سلام آقای مقیمی .
جوری که تابلو نشه با لبخند الکیم لحن مژده رو کاور کردم و بعد جواب دادن به
سلامش پرسیدم
- شما اینجا چیکار میکنید؟
به پشت سرمون اشاره کرد و گفت :
- برادرم کارگردان یه برنامه تلویزیونیه امروز لوکیشن این کتابخونه است گفتم
منم سر بزنم .
مژده سری تکون داد :
- پس بد موقع اومدیم .
سعید با بیقیدی شونه اشو بالا انداخت و با میمیک صورت بی اهمیتی گفت :
- نه بابا راحت باشید این داداش من خیلی تو کار کتاب و کتابخوانیه از این
مصاحبه های خسته کننده تلویزیونی زیاد میسازه، راستش منکه اصلا آدمایی
که باهاشون حرف میزنه نمی شناسم، تازه برنامه اشم شبکه چهار پخش میشه
گمونم.
و بعد خندید.
درحالی که با چشمای ریز شده و لبای کش اومده به نشانه لبخند کاملا نمایشی
بهش نگاه میکردم دلم میخواست دستمو بندازم دور گردنش و همونطور که
داره نفسای آخرشو زیر دستام میکشه و جون میده سرش داد بزنم :
- آخه خنگ کله کَدو تو توی عمرت جز کتابای ابتدایی که معلمت مجبورت
میکرده بخونی کتابی رو تا آخر خوندی که اینجوری برای من نظر میدی؟ عوضی
اون برنامه داداشته نباید راجبش اینجوری حرف بزنی میفهمی؟؟ داداشت.
قشنگ معلوم بود از این پسرایه که بخاطر یک دختر رفیقشونو به پوست پیاز
میفروشن.
با سقلمه ای که از طرف مژده به دستم خورد دست از لبخند حرصی و نگاه خیره
ام برداشتم و گفتم :
-بله، وقتی شما اینجوری میگید لاید همینطوریه دیگه.
لبخند زد و گفت :
- چطوره تا وقتی که مصاحبه تموم بشه بریم کافیشاپ این بغل یه چیزی
بخوریم؟ مگه نه مژده خانم و ببخشید اسم شمارو من یادم رفته...
- شهرزاد صامتی هستم.
سرشو تکون داد :
- بله شهرزاد خانم... چقدر اسمتون آشناست!
دست مژده رو گرفتم و گفتم :
- ما باید بریم .
مژده با اخم به پسره نگاه کرد و باهم به سمت داخل کتابخونه حرکت کردیم،
پسره بی فرهنگ!
با ورودم به اونجا مردی تقریبا سی و پنج شیش ساله که برادر این مقیمی در به
در بود. بر خلاف داداش علافش با کمال ادب و مهربونی ازمون دعوت کرد
بشینیم و فیلمبردار هم دوربینو آماده کرد و خانم صدا قشنگی هم که به عنوان مجری اونجا حاضر بود
پارت 39
بعد احوال پرسی ازم درخواست کرد پشت به قفسه های
کتاب جلوی دوربین بشینم، با استرس از جام بلند شدم، مژده پشت دوربین
نشسته بود و دوتا مشتشو بالا گرفت و لب زد :
- تو میتونی.
نفس عمیقی کشیدم و نشستم و با لبخند به خانم مجری نگاه کردم.
مهربون پرسید :
- استرس نداری که؟
درحالی که استرس از تک تک سلول های بنیادیم میریخت با وقیح ترین حالت
ممکن گفتم :
- ناا، من اوکیم بریم.
- بسیار خوب شروع میکنیم، صدا دوربین حرکت.
اول با احساس اضطراب، بعد چند دقیقه که گذشت با جسارت، و در ادامه به
خودم مسلط شدم و خیلی رَوون جواب سوالاتو دادم، البته یه جاهایی سوتی
دادم و تپق زدم که گفتن در میارن و مشکلی نیست.
- و سوال آخر خانم شهزاد صامتی، الان که جلوی دوربین هستید دلتون میخواد
از چه شخصی تشکر کنید؟
این سوال، سوالی بود که خیلی بهش فکر میکردم، راستش شبانه روز توی سرم
میچرخید که باید از کی تشکر کنم، مژده که همیشه تشویقمم یکرد و وقتی
فهمید توی نوشتن استعداد دارم با وجود اینکه نوشتنش واقعا فاجعه بود اما
همه جوره هوامو داشت، یا بابا؟ کسی که هیچ وقت بهم سرکوفت نزد و مثل
بقیه بهم نگفت این چه کاریه بشین سر درست؟ و... خیلیای دیگه که توی ذهنم
میچرخیدن از چند نفر عضو اکانت فیسبوکم که همیشه متنامو میخوندن و بهم
انگیزه می دادن تا خواننده های الان کتابم.
در نهایت لبخند کمرنگی زدم و گفتم :
- میشه رو به دوربین بگم؟
- بله بله حتما.
مستقیم به دوربین نگاه کردم و با کمی اضطراب گفتم :
- بهت مدیونم ... اگه تو و تلاش های تو نبود دلسوزی های خالصانه بابا و
کمکهای بی دریغ مژده و خیلیای دیگه بیفایده بود، میدونم الان رو به روی
تلویزون نشستی و داری این برنامه ضبط شده رو میبینی، همیشه موفق باش و
برای آینده ات تلاش کن،... ازت ممنونم "خودم" .
مجری و کارگردان و مژده با شنیدن تیکه آخر حرفم تحسین برانگیز نگاهم کردن
و با خداحافظی مجری و من ضبط تموم شد.
مژده ذوق زده دوید کنارم و یکی زد روی شونه ام
- تیکه آخر حرفت تو حلقم بابا نویسنده.
خواستم واکنشی نشون بدم که در همين حین سعید قهوه به دست وارد اتاق
شد و همونطور که یه قلپ ازش میخورد به ما نگاه کرد و تا چشمش به من
افتاد قهوه از دهنش بیرون ریخت و متعجب سر جاش ایستاد، خنده ام گرفت و
زیر لب گفتم :
- باز خداروشکر این عادت من یکی نیست.
همراه مژده از کتابخونه خارج شدیم، لبخند عریضی به آسمون زدم و گفتم :
- معروف شدم رفت، میخوام وقتی پخش شد برم شرکت پیش محسن تلویزونو
بکنم تو چشمش تا بفهمه من بالاخره یه چیزی شدم
پارت40
- هوم.
به مژده که توی فکر بود نگاه کردم و گفتم :
- چیشده؟
همونطور که قدم میزدیم به کفشاش نگاه کرد
- این پسره سعید مقیمی موقع برگشت وقتی حواسم نبوده اینو آویزون کرده
بود به زیپ کیفم .
مشتشو باز کرد و با دیدن چیزی که توی دستش بود اخمام رفت تو هم »یه جا
سویچی با طرح قلب قرمز«
با همون اخم پرسی دم :
- چرا نگهش داشتی؟ بندازش تو جوب.. پسره عوضی.
بدون اینکه سرشو بالا بگیره گفت :
- نتونستم....
ابروهام رفت بالا و سر جام ایستادم :
- مژده خواهش میکنم نگو...
با صدای ضعیف و دو دلی گفت :
- خوب... شاید ما زیادی بد بینیم، درسته سعید خیلی از من سر تره اما دلیل
نمیشه که به پیشنهادش مشکوک باشیم .
با احساس درد عصبی که به شونه ام وارد شد سرمو به طرفین تکون دادم و با
چهره ناراضی گفتم :
- ببین چطوری مختو با یه جا سویچی زد.
کمی جسارت پیدا کرد و گفت :
- میدونم برای سهیل این حرفو میزنی اما این زندگی منه شهرزاد میدونم
اشتباهه اما میخوام یه فرصت بهش بدم.
راست میگفت، حقیقت این بود که با وجود اینکه گند زده شد توی بهترین روز
زندگیم اما مژده مسئول انتخابای خودش بود، با اینکه همه معتقد بودن پسره
از مژده سر تره اما من اعتقاد داشتم یک تار موی گندیده مژده می ارزه به
صدتای اون.
حجتو تمام کردم و گفتم :
- سهیل از نظر من پسر خوبیه اما نظر تو مهمه و دخالت نمیکنم اما این پسره
روده راست تو شکمش نیست توام میدونی... این حرفا رو بهت میگم چون
نمیخوام ناراحتیتو ببینم، ولی در کل بدون من پشتتم، هرتصمیمی که بگیری.
خندید و گفت :
- مرسی خواهر غیرتی من.
با دستم به پشتش زدم و گفتم :
- بهش بگو چپ نگاهت کنه ناموسشو میارم پابوسش.
بلند بلند خندید و دستامونو انداختیم رو شونه هم و به سمت دانشگاه حرکت
کردیم .
طول روز موقع گذروندن کلاس ها سهیل رو تو ی کافیشاپ دانشگاه دیدم اما
راهمو کج کردم و بهتره بگم قایم شدم!
درسش خیلی خوب بود اما متاسفانه توی این مقوله آشنایی و قرار گذاشتن یکم
شاسکول میزد! اینو از اون موقعی فهمیدم که از مژده خوشش اومد با یه دسته
گل بزرگ اومد سر اولین قرار از پیش تعیین شده که منم به عنوان دوست
صمیمی... بله ، فرد اضافه هر قرار، با مژده رفته بودم. بلافاصله تا نشست حلقه
رو از جیبش بیرون اورد و با لکنت و درحالی که از استرس قرمز شده بود به
مژده گفت :
- با من ازدواجی میکنید؟
جلوی اون همه آدم!... اَه چطور میتونست انقدر خنگ باشه؟ مژده برای اینکه
آبروش نره با لبخند جعبه حلقه رو بست و برش داشت و از کافه زدیم بیرون
بعدش عصبانی توی خیابون جعبه رو باز کرد تا حلقه توش و پرت کنه
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد