336 عضو
پارت59
اما اون بی توجه به دردی که داشتم دندون هاشو بیشتر روی انگشتم فشرد که از درد اشک توی چشم هام حلقه زد و پر عجز نالیدم:
-اردلان...آیی... انگش..انگشتم...
فشار دیگه ای به انگشتم داد که دلم از حال رفت و چشمام سیاهی رفت ، دیگه داشتم از درد پخش زمین میشدم که
انگشتمو از دهانش در اورد و خیره اش شد:
-قطع نشد ولی هشداری شد تا بدونی اردلانو نباید تحدید کرد...
و بعد انگشتمو رها کرد که انگشتمو بین دستم گرفتم و نگاهش کردم ، جای دندون هاش خون افتاده بود و بند اولی
انگشتم کبود شده بود!
نگاه پر بغضمو بهش دوختم که نیم نگاهی به انگشتم انداخت و بعد ثانیه ای مکث از کنارم رد شد و سمت میز کنار تختش
رفت و در کشو رو باز کرد و جعبه ای بیرون اورد و اشاره ای بهم کرد:
-بیا اینجا ...
سری به نشونه نه تکون دادم که اخمی کرد و گفت:
-همین الان بیا اینجا پریماه !
نفس آرومی کشیدم و دودل سمتش قدم برداشتم...
کنارش که رسیدم اشاره ای به کنارش کرد و گفت:
-بشین.
سری به نشونه نه تکون دادم که کلافه نگاهم کرد و گفت:
-یکبار دیگه میگم بشینی ننشستی خودم می شونمت!
لجوج باز سری تکون دادم که یهو دستمو کشید که با سرعت
توی بغلش افتادم پر ترس خیره چشم های مشکیش شدم و شروع کردم تقلا کردن که دستاشو از پشت دور شکمم حلقه
کرد و وادارم کرد روی پاهاش بشینم ، ولی وقتی دید سازگاری نمی کنم لبشو به گوشم چسبوند و با همون لحن عصبی و
صدای دورگه لعنتیش گفت:
-اینجا هر چی دستو پا بزنی بیشتر غرق میشی پس *** نشو و بشین سر جات...
بعد اتمام حرفش توی بغلش آروم گرفتم ، اما نه به خاطر تحدیدش بلکه به خاطر نقطه ضعفی که جدیدا پیدا کرده بودم
حس نفس هاش و صدای دورگش و لب های چسبیدش به
گوشم منو ضعیف و بی آزار میکرد...
دستمو گرفت و انگشتمو بالا اورد و بعد مکثی در جعبرو باز
کرد و پنبه ای برداشت و بتادین روش زد ، تمام این هارو به خوبی میدیدم چون دوتا دست هاش جلوی صورتم اینکارو انجام میدادن و از پشت هم فقط گرمی نفس هاش کنار گوشم
بود که منو آروم و کرخت میکرد...
کمی توی آغوشش جا به جام کرد و روی یکی از پاهاش
نشوندم طوری که سرم روی سینش قرار گرفت و راحت تر تونست روی انگشتم تسلط داشته باشه، پر دقت پنبه رو روی
انگشتم گذاشت که از درد و سوزشش لرزی کردم وناخودآگاه
سرمو بیشتر توی سینش قایم کردم ...
پارت62
هوم کوتاهی گفتم:
-پس دلت بجا نیست... باشه میتونی بمونی و تا صبح پرستاریمو بکنی پرنسس کوچولو.
با این حرفم انگار خوشحال شد سری تکون داد و گفت:
-کجا صورتمو پاک کنم؟
اشاره ای به در حمام گوشه اتاق کردم:
-اونجا حوله تمیز و روشویی هست.
سری تکون داد و با سرعت سمت حمام رفت و داخل شد و درو بست .
خیره در بسته شدم و نفس کلافه ای کشیدم .
وای اردلان وای ...
شاید این دختر زیادی کوچیک و مظلوم بود برای این نقشه.
با باز شدن در حمام سریع چشم هامو بستم ، نمیخواستم
بیشتر از این امشب درگیر بشم...
با تکون خوردن تخت نفس آرومی کشیدم که صداش بلند شد:
-خوابیدی ؟
چیزی نگفتم که حس کردم کمی جلو اومد و دستشو جلوی
صورتم تکون داد؛ بازم عکس العملی نشون ندادم که انگار خیالش راحت شد ،
خودشو آهسته سمتم کشید و سرشو گوشه بازوم گذاشت !
کمی مکث کرد و گفت:
-من نمیدونم از کجا اومدی چرا اومدی و قصدت چی بود که منو از خانوادم دور کردی یک ماه پیش نبخشیدمت الانم نمیبخشمت و شاید در آینده هم نبخشمت بابت اینکارت اما مکثی کرد و گفت:
-اما بابت کاری که امشب باهام کردی بخشیدمت.
بعد اتمام حرفش دیگه چیزی نگفت...
امشب قصد داشت چیکار کنه با من؟
آروم چشم هامو باز کردم که دیدم خوابیده؛
بدون فکر به چیزی دستمو دورش حصار کردم و زیر نیم تنم کشیدمش و سرمو کنار سرش گذاشتم، چشم هامو بستم و
عطرشو به ریه هام کشیدم ، گور بابای هر چیزی که هست
همین امشب دوست داشتم این دخترو به دور از هر چیزی که هست در آغوشم بگیرم و بهش امنیت بدم ...
بهش امنیت بدم و در ازاش از وجودش آرامششو بگیرم ...
وقتی بغلش میکردم انگار ازش انرژی متفاوتی میگرفتم ؛ مثل
ترکیب شدن سیاه و سفید مثل تابیدن نور به تاریکی..
تضادی که دیوار بین ما بود و من هر روز بیشتر به شکستن این دیوار فکر میکردم.
پارت 85
-اگر میدونی حوصله ندارم باید بری سر اصل مطلب!
وای پریماه شروع کردی به گند زدن...
اشاره ای به لباسم کردم و گفتم:
-اینو در میاری؟
با این حرفم....
↬پریماه↫
گوشه لبش بالا رفت و گفت:
-با کمال میل اما جلو ی در که نمیشه !
با این حرفش گونه هام داغ شد و با اخم ریزی گفتم :
-لازم نیست خودم یه کاریش میکنم.
خواستم برگردم برم که صداش مانعم شد:
-باشه حالا قهر نکن بیا تو کمکت کنم .
خواستم باز برم که صدا ی محکمش مانعم شد:
-گفتم بیا تو!
برگشتم که درو باز تر کرد و خودش کمی کنار رفت که آروم از کنارش رد شدم و وارد اتاق شدم که بعد چند ثانیه صدای بسته شدن در به گوشم خورد.
وسط اتاق ایستادم که از کنارم رد شد و جلوی
آینه قدیش ایستاد و اشاره کرد برم سمتش، کلافه نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
-میشه یه چیزی بپوشی ؟
ابرویی به نشونه نه بالا انداخت که گفتم:
-خواهش میکنم.
نفس عمیقی کشید و سمت تختش رفت و پیراهن مشکی شو برداشت و همینطوری پوشیدش و باز رفت وایستاد سرجای قبلیش ک گفتم:
-دکمه هاشم میشه ب...
-میایی یا نه؟
خب این یعنی دیگه پررو نشو!
آروم سمتش رفتم و کنارش جلو ی آینه ایستادم که رفت وپشتم ایستاد نگاهشو از تو ی آینه بهم دوخت و بعد دست بالا آورد موهامو با دست هاش جمع کرد ویکطرف شونه ام ریختشون
و خیلی آروم دستش سمت لباسم رفت و زیپشو
لمس کرد،
زیپو بین دستش گرفت و خیلی آهسته پایین
کشیدش کامل که باز شد زیپو رها کرد فکر کردم تموم شده اما با کاری که کرد....
پارت 86
↬ پریماه↫
به خودم لرزیدم پشت دستشو روی تخت پشتم کشید،
بی درنگ جلوی لباسمو چسبیدم و برگشتم و بدون نگاه بهش زیر لب تشکری کردم و خواستم برم که بازوم اسیر دستش شد...
چشم هامو بستم مطمئن بودم اینطور میشه...
-امشب بمون اینجا.
چی؟ ازم میخواست امشب توی اتاقش بمونم؟؟
-نه تو ی اتاقم راحت ترم.
دستمو رها کرد و جلوم ایستاد :
-نپرسیدم کجا راحتی! گفتم امشب اینجا بمون.
نگاهمو بهش دوختم:
-چه دلیلی داره شب اینجا بمونم؟
قدمی جلو اومد و دست دور کمرم انداخت و منو به خودش چسبوند و سرشو نزدیک گردنم کرد و نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
-فکر کن اگر شب توی تختم باشی راحت تر
خوابم میبره.
با این حرفش ناخودآگاه قلبم ضربان گرفت و بدنم داغ شد.
-دلیلی نمیبینم توی تختت باشم!
سرشو تو ی گودی گردنم فرو برد و لبشو رو ی فکم گذاشت وگفت :
-اینهمه دختر توی قصر هستن که آرزوشون سوگلی شدنه حتی برای یک شب،
فکر کن توهم سوگلی شدی...
برخلاف میلم دستمو روی سینش گذاشتم و
سعی کردم هولش بدم:
-ممنون ولی خوشم نمیاد ..
مابین حرفم پرید و گفت:
-هیش نگفتم تو از چی خوشت میاد گفتم امشب باید اینجا بمونی ختم کلام!
سرمو عقب کشیدم که سرشو بالا اوردو نگاهم کرد :
-چرا زور میگی؟
چشم هاش برق زد و گفت:
- چون گردنم کلفته و زورم میرسه!
چشم هامو گرد کردم و گفتم :
-قانع شدم!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
-خوبه!
و بعد رفت سمت در و قفلش کرد که...
پارت 104
و بعدجلو اومدو دکمه های لباسمولمس کرد، با اینکه نسبت بهش بی میل بودم اما با فکر به عشق بازی نصفه با پریماه ناخودآگاه هولش دادم روی تخت و روش خیمه زدم ...
لب هاشو شکارکردم و شروع کردم بوسیدنش که ناخودآگاه چهره پریماه جای چهره طنازوگرفت ،اون چشم های یاقوتی رنگش و برق خاص نگاهش ،اون طعم لب ها ، حریص ترشدم و لباسشو توی تنش جر دادم و سرمو عقب کشیدم که با صدای طناز چهره اش جایگزین چهره پریماه شد...
عصبی از روش کنار رفتم و لبه تخت نشستم و چنگی به موهام زدم که صدای طناز روی مغزم خط انداخت:
-اردلان؟؟چی شد؟؟
همینطور که سرم پایین بود اشاره ا ی به در کردم :
-بروبیرون طناز امشب خستم.
-اما..
عصبی نگاهش کردم :
-اما نداره گفتم بیرون.
پر بغض سری تکون داد و از روی تخت بلند شد و بعد چندثانیه صدای در خبر از رفتنش داد...
سعی کردم بخوابم اما انگار کل وجودم باهام لج میکرد ومیگفت یه چیزی کمه!
کلافه از روی تخت بلند شدم و به ساعت خیره شدم، ساعت سه صبح بود ؛ از روی تخت پاشدم و از اتاق بیرون زدم و بی فکر سمت اتاقش رفتم و درو آروم باز کردم و داخل شدم اتاق توی تاریکی فرورفته بود و فقط چراغ خواب کنار تخت روشن بود.
به سمت تخت رفتم که دیدم طاق باز روی تخت خوابیده .
نگاهمو با دقت به چهره غرق خوابش دوختم که نور چراغ روش سایه انداخته بود؛ کمی خم شدم سمتش و سرمو نزدیک گردنش کردم و نفس عمیقی کشیدم و کمی عقب رفتم وخواستم برم که نتونستم ،عصبی برگشتم سمتش و آروم دست زیر پاهاش انداختم و از روی تخت بلندش کردم که تکون ریزی توی بغلم خورد بی توجه از اتاقش بیرون زدم و سمت اتاقم پا تند کردم ، در اتاقو باز کردم و داخل شدم و باپشت پام آروم درو بستم و سمت تختم رفتم؛ آروم روی تخت گذاشتمش و خودمم تیشرتمو کندم
و کنارش دراز کشیدم واز پشت بغلش کردم و سرمو توی موهاش فرو بردم و نفس کشیدم که چشم هام بسته شد، لعنتی مثل مواد شده بود برام جدیدا انگار چندساعت بو نمیکشیدمش از خواب و خوراک میوفتادم...
محکم تر به خودم فشردمش دختر کوچولوی بغلی لعنتی!
رسما دیوونه شده بودم ...
پارت 108
↬ پریماه↫
کلافه نگاهمو به رو به رو دوختم و پاهامو بغل گرفتم؛ حدودادو ماه بود که مامانمو ندیده بودم، دلشوره عجیبی داشتم ونمیدونستم بایدچیکار کنم. اگر از اردلان هم بخوام بزاره برم مامانمو ببینم مطمئنا
قبول نمیکرد...
درسته یک چیز جدیدی بین ماحس میشد ولی این برای اردلان کافی نبود تا بهم اعتمادکنه و بزاره برم
پیش خانوادم...
دستی به صورتم کشیدم که با صداش به خودم اومدم:
-اینجوری نشستی بیرون سرما میخوری.
سربلندکردم که با چهره جدی اش مواجه شدم ، مثل همیشه اخم ریزی مهمون پیشونیش بود ودست هاش داخل جیب شلوارش فرورفته بودن.
نگاه ازش گرفتم و گفتم:
-سردم نیست.
قدمی به سمتم برداشت و رو به روم ایستاد :
-چرا پیش بقیه نیستی ؟
نگاهمو به پاهاش دوختم و همینطور گفتم:
-اگرمیخوایی به درد دلم گوش کنی بهتره کنارم بشینی تاچشماتو ببینم نه اینجوری وایسی جلوم و من زانوهاتو ببینم!
با این حرفم مکثی کرد و کنارم روی زمین زیر درخت نشست و با دستش چونمو گرفت و سرمو سمت خودش برگردوندونگاه جدی شو بهم دوخت:
-حوصله درد دل ندارم اما میتونی خلاصه بگی چی شده اوم ی گوشه باغ زانوی غم بغل گرفتی!
نگاهمو به چشم های مشکی رنگش دوختم و گفتم:
-دردام زیادن نمیشه خالصشون کرد.
اخم ظریفی کرد و گفت:
-کل دردای تورو هزارتا دیگم بزارن روش نصف دردای من نمیشه بعدواسه این نشستی داری غصه میخوری؟ کل دردات توی چی خالصه میشه پرنسس؟
ناخودآگاه اشک چشم هامو پر کرد و خیره بهش گفتم:
-کل دردای من خالصه می شه توی پدرم خلاصه میشه توی تو خلاصه میشه توی زندگیم ...
عصبی نگاه ازم گرفت که برگشتم سمتش و گفتم:
-چی بین تو و پدرم میگذره اردلان؟ چرا وقتی اسم بابام میاد اینجور ی چشمات پره نفرت میشه؟
عصبی نگاه قرمز شدشو بهم دوخت :
-هیچی تاکید میکنم من هیچ صنمی با بابا ی عوضیت ندارم قطره اشکی از گوشه چشمم چکید که چرخید سمتم و بازوهامو بین دستاش گرفت و گفت:
-خوب تو چشمام نگاه کن پریماه توی چشمام فقط نفرت نیست ، انتقامه ! خونه! اشک و زجه یک مادره بی پناهی یک پسره و غمگینی از هم پاشیدنه یک زندگیه، اشک هام پی در پی روی گونه هام میریختن و من علتشونمیدونستم؛ شاید ترسیده بودم...
پارت124
با همان یک بوسه عقب کشید و خیره چشم هام گفت:
-نخند!
ناخودآگاه دستمو بالا اوردم و روی گونش گذاشتم و آروم ته ریش هاشو نوازش کردم ؛ خیره چشم هاش گفتم:
-یه سوال بپرسم؟
نگاهم کرد و گفت:
-بپرس.
-یک روزی منو هم مثل طناز بیرون میندازی ؟
اخم کرد و عقب رفت و سرشو روی بالشت گذاشت:
-طناز زیاده روی کرد...
خودمو تا روی سینش بالا کشیدم و چونمو به سینش تکیه دادم:
-هیچوقت با من اونجوری حرف نزن!
با همون اخم و چشم های بسته اش گفت:
-چطوری ؟
مکثی کردم و گفتم:
-مثل یک هرزه ...
اخمش شدید تر شد و دست پشت کمرم گذاشت و پهلومو بین دستش کمی فشرد:
-بخواب.
بغض کرده گفتم:
-باید بهم بگی هیچوقت مثل یک هرزه باهام رفتار نمیک...
خیلی ناگهانی منو روی تخت کوبید و روم خیمه زد و با چشم
های عصبیش خیره ام شد و گفت:
-تو هرزه ای ؟؟
پر بغض نگاهش کردم که...
عصبی نگاهم کرد و گفت:
-جواب منو بده ! تو هرزه ای ؟؟
مکثی کردم و آروم گفتم:
-نه...
-پس جوابتو گرفتی.
و بعد از روم کنار رفت و به پشت دراز کشید و ساعدشو روی پیشونیش گذاشت و چشماشو بست، خواستم پشت بهش
بخوابم که دست دور کمرم انداخت و منو سمت خودش کشید و وادارم کرد سرمو روی بازوش بزارم...
نگاهمو بهش دوختم که گفت:
-درضمن هیچوقت دیگه وقتی دعوات میکنم یا سرت داد
میزنم چشماتو اونجوری نکن و اونجوری به من زل نزن !
پر تعجب گفتم :
_چطوری ؟!
برگشت سمتم و چشم هاشو باز کرد و جدی گفت:
-مثل یه بچه گربه ضعیف که انگار گیر یه شکارچی افتاده و بی پناهیشو داره از توی چشماش ثابت میکنه تا دل شکارچیو
به رحم بیاره!
ناخودآگاه گوشه لبم بالا رفت و گفتم:
-دل شکارچی به رحم میاد حالا؟؟
کمی خیره ام شد و شمرده گفت:
-تلاش بی فایدست شکارچی سنگدل تر از این حرفاست.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-اشکال نداره بچه گربه بالاخره به دلش چنگ میندازه!
و بعد چشم هامو بستم و خودمو به خواب زدم ؛ اما سنگینی
نگاهشو تا مدت طولانی حس میکردم ....
کم کم با پیچیدن عطرش زیر مشامم و گرما ی آغوشش به خواب عمیقی رفتم...
پارت180
ادریس پارچه رو بیرون کشید و درشو باز کرد که با دیدن یاقوت های سلطنتی گوشه لبش بالا رفت.
بهار جیغ خفه ای زد و گفت:
-ایول عجب چیزای حقین!
ادریس پارچه رو بست و داخل ساک گذاشتش و از روی زمین بلند شد:
-اینم از این.
بهار خنده شیطونی کرد و گفت:
_ میگم ادریس
-هوم
بهار انگشت اشاره اش را روی سینه ادریس کشید و گفت:
-قبول داری منو تو تیم خوبی هستیم؟
ادریس نیشخندی زد و کمر بهارو گرفت و به خودش فشردش و گفت:
-ما یک تیم شکست ناپذیریم بهار فیضی !
بهار خنده ای کرد و دستش را دو طرف صورت ادریس گذاشت:
_عاشقتم پسر بد.
-من بیشتر دختر بد.
بهار تک خنده ای کرد و سر جلو اورد و لب های ادریس را بوسید و بعد چند ثانیه ازش جدا شد و گفت:
-بهتره بریم تا کسی مارو ندیده ونقشه های اردلان به فنا نرفته....
******
پریماه نگاهش را به رو به رویش دوخت ، اون دیگر آن دختر شانزده ساله ضعیف نبود...
الان یک دختر بیست ساله مستقل بود ، با تمام سختی های زندگی اش جنگیده بود و به اینجا رسیده بود اما ... اما باز
هم یک چیز در قلبش خالی بود...
دست برد و گردنبند زمرد را لمس کرد، هم عاشق این گردنبند بود و هم ازش متنفر بود...
درست مثل اردلان، باورش نمیشد اردلان مرده...
مگر غول ها هم میمیرند؟
قلبش مچاله میشد هر گاه به نبود اردلان فکر میکرد... انگار
دوست داشت باور داشته باشد
که اردلان زنده است...
دوست داشت اردلان را ببیند و به اندازه رنج تمام این سالها او را سرزنش کند... !
&پریماه&
نگاهمو به چهره مصمم بابام می دوزم:
-چرا اصرار دارین وقتی من میگم نه؟
-چون این پسره میتونه خوشبختت کنه پریماه!
-دوستش ندارم
-اون دوستت داره.
پارت 190
~اردلان~
نگاهمو به کیان دوختم و گفتم:
-بکشش !
کیان دستی به گوشه لبش کشید و گفت:
- آخه داداش اون یک زمانی بهترین دوستت بود.
میون حرفش گفتم:
-دوستم بود کیان ! اما خیانت کرد میفهمی؟
خواست چیز ی بگه که گوشیم زنگ خورد از روی میز برداشتمش که با دیدن اسمش گوشی رو برداشتم که بلافاصله صداش تو گوشم پیچید:
-عوضی پریماهو کجا بردی ؟
خونسرد گفتم:
-جایی ! که بهش تعلق داره خونه شوهرش کنار شوهرش. پوزخند صداداری زد و گفت:
-خیالات برت نداره آقای شوهراون خیلی وقته گذاشتت کنارو ازت متنفره.
در متقابل پوزخندی زدم و گفتم :
-انقدر زور نزن بدستش بیاری کسی که مال اردالانه مال اردلان میمونه تا آخرش!
-خیلی به خودت مطمئنی اما میدونی چیه من مثل تو ترسونیستم بیام بدزدمش ازت بیا مردونه یک جا همدیگرو ببینیم و بزاریم پریماه انتخاب کنه !
اخم هامو توی هم کشیدم و گفتم:
-باشه میام اما نه برای چیزی که مشخصه میام که بفرستمت به درک خیانتکار....
وارد اتاقش شدم که با دیدنم سریع از روی صندلی میز آرایش
بلند شد و پر اخم نگاهم کرد، قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم:
-زود لباس بپوش میخوام بیایی باهام.
دست به سینه ایستاد :
_من هیچ کجا نمیام .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-پریماه سگم نکن لباس بپوش پایین منتظرتم.
و بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم از اتاق بیرون رفتم...
*
با اومدنش سوار ماشین شدم که اومد و صندلی عقب نشست که برگشتم سمتش و گفتم:
-کی اجازه داد اون پشت بشینی؟
اخمی کرد و گفت:
-خودم!
عصبی چشم هامو روی هم گذاشتم و گفتم:
-بیا جلو بشین.
توجهی نکرد که عصبی از ماشین پیاده شدم و سمت در عقب رفتم و بازش کردم و گفتم:
-بیا پایین.
حرکتی نکرد که عصبی بازوشو گرفتم و از ماشین بیرون کشیدم و در جلو رو باز کردم که گفت:
-ولم کن ..
بی توجه بهش توی ماشین انداختمش و خودمم رفتم سوارشدم که بازوشو مالی دوزیر لب وحشی گفت که توجهی نکردم
و ماشینو روشن کردم.
کلافه بودم و نمیدونستم اوردن پریماه درسته یا نه امایکبار برای همیشه باید میفهمید که بخاطرش هر کاری میکنم ...
با رسیدنمون به بیابونی هومه تهران ترمز کردم و برگشتم سمتش که گفت:
-برای چی اومدیم اینجا؟
-تا وقتی نگفتم از ماشین پیاده نمیشی!
-چیشده؟چرا اینجاییم؟
زمزمه کردم میفهمی و بعد مکثی از ماشین پیاده شدم و رفتم جلوی ماشین ایستادم که بعد چند ثانیه ماشینی جلومون ایستاد و بعد چند ثانیه سهراب ازش پیاده شد...
خیره اش شدم که به سمتم اومد و نگاهی به پریماه که توی ماشین بود انداخت :
- نگاهت هرز نچرخه پسر جوگیر.
پوزخندی زد و نگاه ازم گرفت:
-چرا هرز بچرخه وقتی اومدم پس بگیرمش...
پارت191
اخمی کردم و گفتم:
-اگر زنده برگشتی پسش بگیر!
-نمیخواستم باهات بجنگم ولی مجبورم کردی.
دست به سینه به ماشین تکیه زدم و گفتم:
-منم نمیخواستم اما تو خیانت کردی!
خواست چیز ی بگه که صدای پریماه مانع شد:
-چی میگین شما؟ اینجا چخبره؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-برگرد توی ماشین .
-میگم چی شده؟
سهراب گفت:
-اومدم با خودم ببرمت.
با این حرفش رسما جوش اوردم تکیه از ماشین گرفتم وهولش دادم:
-چی میگی تو جوجه؟
- گفتم اومدم چیزی که قرار بود مال من بشه رو پس بگیرم!
عصبی خنده ای کردم :
-خیلی پررویی ! من تورو فرستادم پیشش تا مواظبش باشی تانزاری آب توی دلش تکون بخوره تا وقتی برگردم اما تو چی ؟؟
اعتمادمو از بین بردی و عاشق کسی شدی که بهت گفته بودم سهراب بهت گفته بودم بابتش زمین و زمانو به هم میزنم!
پوزخندی زد و گفت:
- اره عاشق فرشته تو شدم و میخوام مال من باشه چون تو لیاقتشو نداری ....
اسلحه امو بیرون کشیدم و روی شقیقه اش گذاشتم و گفتم:
-گفتم سهراب گفتم براش خون میریزم !
و پشت بندش داد زدم:
-الانم میخوام خونتو بریزم جلوی پاش تا بفهمه حق نداره عاشق کسی جز اردلان بشه...
میخوام قربونیت کنم براش .
سهراب خنده بلندی کرد و گفت:
-بکش اردلا خان بکش! عاشق اینم که فداش بشم خون ریختنو که همه بلدن فداش شدن مهمه!
عصبی خواستم ماشه رو بکشم که کسی از ماشین سهراب پیاده شد و خواست سمت پریماه شلیک کنه که سریع بغلش کردم و سپرش شدم که سوزشی رو توی سرشونه ام حس کردم...
صداش جیغ پریماه که توی گوشم پیچید برگشتم دیدم که سهراب داره سمت ماشینش میدوه لحظه آخر سمتش نشونه رفتم و شلیک کردم که روی زمین افتاد، پریماهو تو ی ماشین انداختم و سمت کسی که شلیک کرد رفتم که توی ماشین
نشست و خواست فرار کنه که دادی زدم و تیری زدم که درست وسط پیشونیش خورد و خون روی شیشه ماشین پاشید...
پارت 201
باور نمیکرد چیزی را که میدید!
کمی جلوتر رفت و کنار تخت پسر بچه ایستاد و نگاهش را به او دوخت، موهایش درست رنگ موهای خودش بود...
برای اولین بار چیزی روی قلب اردلان سنگینی کرد ...
چندحس متفاوت را کنار هم داشت ، پشیمانی و خشم ،درد،غم، نا امیدی ...
انگار هر چقدر بیشتر خیره بچه خوابیده روی تخت میشد بیشتر آتش میگرفت...
↬ دانا ی کل↫
اردلان وقتی به خودش آمد که هر دوری کاناپه توی اتاق سیروان نشسته بودند و خیره سیروان شده بودند. بالاخره پریماه به حرف آمد و گفت :
-مجبورت نمیکنم سیروان و بخوایی فقط خواستم نشونت بدم باهام چیکار کردی...
اردلان خیره به سیروان گفت:
-کی بیدار میشه؟
-الانا دیگه باید بیدار بشه .
اردلان چیزی نگفت که پریماه گفت:
-قبل از اینکه بیدار بشه برو ...
اردلان برگشت و خیره پریماه شد که پریماه با صدای لرزونی گفت:
-نمیخوام ببینتت بهت عادت میکنه مخصوصا اگر بفهمه تو پدرش...
اردلان دستش را روی دهان پریماه گذاشت و خیره چشمان خیسش شد و شمرده شمرده گفت:
-من هیچ کجا نمیرم! چی فکر کردی راجب من؟ که بچمورها میکنم چون مریضه؟ نه پریماه نه، میبرمش خارج و زیردست بهترین دکتر ها درمانش میکنم نمیزارم حسرت دویدنو داشته باشه نمیزارم...
قطره اشکی از گوشه چشمان پریماه روی دست اردلان ریخت اردلان خیره اش شد و گفت:
- فقط یک چیز ی عذابم میده .من اشتباه کردم اما میخوام بدونی بخاطر محافظت ازت اینکارو کردم به جون خودت قسم اگر میدونستم بچه منو توی شکمت داری غلط میکردم رهات کنم پریماه ...
پریماه پر بغض نگاهش را به اردلان دوخت و سرش را نزدیک سر اردلان برد اما قبل از اینکه لب هایشان به هم پیوند بخورد صدای بچه گانه ای آن هارا از هم دور کرد، هر دو نگاهشان رابه سیروان که حالا بیدار شده بود و خیره شان بود دوختند.پریماه با دیدنش با لبخند از جا بلند شد و سمتش رفت وسیروان را در آغوش گرفت :
-سلام مامانی دلم برات تنگ شده بود ببخشید چند وقت نیومدم پیشت...
اردلان خیره آن ها شده بود که سیروان ماسک اکسیژن اش را پایین کشید و خیره اردلان با لحن بچگانه ای گفت :
-مامان پری این آقاهه کیه؟
اردلان وقتی صدایش را شنیدن ناخودآگاه دلش برای پسرک ضعف رفت...
پریماه لبخند محوی زد و گفت :
-این آقاهه همونه که همش سراغشو میگرفتی ازم.
سیروان نگاه گنگی به پریماه و بعد به اردلان کردو گفت:
-یعنی این آقاهه همونه که بهش میگن بابا؟؟
پریماه پر بغض لبخندی زد و دستی روی سر پسرک کشید:
-درسته این آقاهه همونه...
با این حرف پریماه سیروان ذوق زده رو به اردلان گفت:
-بیا اینجا ...
اردلان از جا برخواست و آروم
پارت 202
سمتش رفت و جلوی پای پسرک زانو زد و خیره اش شد که سیروان دستان تپلی وکوچکش را باز کرد و گفت :
-بغلم کن درست مثل بابای عسل که وقتی میاد بغلش میکنه اردلان با این حرف دلش به درد می آید اما لبخندی میزند وسیروان را در آغوش میکشد که حس جدیدی سراغش می آید؛ بوسه ای به گونه پسرش میزند و چشمانش راکه میبندد،
بغل این پسر بچه درست مثل بغل پریماه بود...
انگار داشت جریان یکسان خون هایشان را حس میکرد...
با خودش در دل گفت:
کاش زودتر پیدات میکردم...
↬ دانا ی کل ↫
پریماه نگاهش را به اردلان و سیروان میدوزد و لبخندی میزند ؛ اردلان کنار سیروان روی تخت نشسته بود و مشغول بازی بااو بود...
باورش نمیشد این همان اردلان است!
همانی که یک شهر ازش در ترس بودند، همانی که آدم میکشت.خوشحال بود ، خوشحال بود که اردلان سیروان را پس نزده بود، نفس عمیقی کشید که با احساس دستی روی شونه اش برگشت که نرگس را دید نرگس نگاهش را به اردلان و سیروان دوخت و پرتعجب گفت:
- چطور ممکنه؟
پریماه لبخندی زد و خیره به آنها گفت:
- خدا بخواد ممکنه نرگس.
-آخه چیزهایی که از این مرد تعریف میکردی برام با چهره الانش زمین تا آسمون فرق میکنه ...
نفس عمیقی کشیدم و شونه ای بالا انداختم:
-شایدبچشو حس کرده دلش نرم شده .
نرگس اخم ریزی کرد و خیره ام شد:
-میخوایی ببخشیش؟
دودل نگاهم را بین نرگس و اردلان چرخوندم :
-نمیدونم ...
نرگس گفت:
-من جای تو بودم حتی نمیذاشتم سیروان رو هم ببینه.
خواستم چیی بگم که با اومدن اردلان سمتمون ساکت شدم نگاهشو بهم دوخت و گفت:
-میخوام با دکتر سیروان حرف بزنم .
سری تکون دادم و گفتم:
-باشه دنبالم بیا.
سر ی تکون داد و پشت سرم حرکت کردکه
سمت اتاق دکتر رفتم...
پارت 204
-میخوام با دکترش حرف بزنم ببرمش خونه .
-نمیشه اردلان اون قلبش مشکل داره هر لحظه ممکنه حالش بد شه نیاز به وجود دکتر داره .
نفس عمیقی کشید و انگار چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم و گفت:
-کی اینکاروکرد؟
گنگ نگاهمو بهش دوختم که گفت:
-کی میخواست بچمونو بکشه ؟
حقیقتا بارنگ چشم هاش و نوع حرف زدنش منم ترسیدم .
-بریم خونه برات میگم .
دست هاشو مشت کرد و از سرجاش پاشد و گفت:
-خونه نه ! توی راه خونه برام همه چیزو تعریف میکنی. و بعد از اتاق بیرون رفت...
نفس عمیقی کشیدم و از سر جام بلند شدم و سمت سیروان رفتم و بعد بوسیدن پیشونیش از اتاق بیرون رفتم...
****
نگاهمو به نیم رخش دوختم و گفتم:
- تو الان عصبانی بگم دیوونه میشی ممکنه تصادف کنیم بزار برسیم خو...
با صدای محکمی گفت:
-همین الان پریماه!
نفس عمیقی کشیدم و آروم باشه ای گفتم و بعد مکثی شروع کردم:
-وقتی برگشتم پیش بابام دیگه هیچی مثل قبل نبود... مادرم رفته بود و به جاش به جاشدیک زن جوان اومده بود ؛ بابام ازدواج کرده بود ...
پوزخندی زدم و گفتم:
-حتی نگذاشته بود چند سال بگذره از مرگ مامانم... اون زن از دردوستی وارد شد همش سعی میکرد خودشو جای دوستم جا بزنه اولش باور نمیکردم اما ناخودآگاه اعتمادم بهش جلب شد اما...
-اما اونطوری که فکر میکردم نبود همش نقشه بود تا به من نزدیک شه و بهم آسیب بزنه !
وقتی بهم گفتن تو مردی من از حال رفتم و وقتی به
هوش اومدم بهم گفت بچت سقط شد...
اشک توی چشم هام حلقه زد :
-خیلی حالم بد شد دوروز بعدش رفتم پیش دکترم تا اگرمشکلی دارم برطرف کنه اما بهم گفت بچه زندست انگاردکتری که میخواسته بچه رو سقط کنه نابلد بوده و نتونسته ..
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-تصمیم گرفتم از بچم محافظت کنم برای همین یک مدت به بابام گفتم میخوام برم مسافرت اسپانیا اما در اصل ایران بودم تا وقتی سیروان به دنیا اومد.
بعد از اینکه سیروان یک ماهش شد برگشتم خونه اما بازم اون زن دست از سرم برنمیداشت و اصرار میکرد که من ازدواج کنم...
پارت226
اردلان برای تک تک حرف هاش مدرک داشت...
اردلان اومد و پشتم ایستاد و کنار گوشم گفت :
-میدونم الان توی شکی عزیزم، اما همه اینا حقیقت داره ؛
بابات حتی یکم هم وجدان نداره ، تا صبح میتونم بگم چه کثافت کاری هایی کرده...
چشم هامو روی هم گذاشتم که قطره اشکی از گوشه چشم هام روی گونه هام ریخت...
-دخترم؟
با صداش ناخودآگاه نفرت خاصی تمام وجودمو گرفت ؛ چشم
هامو باز کردم و پر نفرت نگاهش کردم:
-به من نگو دخترم!
نگاهم کرد و گفت:
-حرفاشو باور نمیکنی که نه؟
عصبی جیغ زدم:
-دهنتو ببند ...
قدمی سمتش برداشتم و خیره اش شدم:
-خیلی پستی، چطور دلت اومد؟؟
نگاهشو بهم دوخت و بعد مکثی گفت:
-مادرت مریض بود من فقط کاری کردم کمتر عذاب بکشه همین!
با این حرفش رسما زدم به سیم آخر و سمت اردلان رفتم و پیرهنشو چنگ زدم:
-اینو بکش...
اردلان نگاهشو بهم دوخت و گفت:
-میکشیمش!
گنگ خیره اش شدم که برم گردوند سمتشو و تفنگ رو توی دستام قرار داد و خودش هم روی دست هامو گرفت و
تفنگ رو بالا اورد و
سمتش نشونه رفت و کنار گوشم گفت:
-بزنیم؟
لحظه ای دلم براش سوخت اما با اومدن صحنه های رنج و عذاب مامانم سری تکون دادم که اردلان ماشه رو کشید و گفت:
-یک ...
بابا شروع کرد حرف زدن:
-چیکار میکنی دختره *** من پدرتم ! میخوایی منو بکشی؟
-دو...
پر ترس نگاهشو بهمون دوخت و گفت:
نه پریماه خواهش میکنم نه...
شماره سه اردلان برابر شد با بسته شدن چشم های من و صدای شلیک...
پرترس و با نفس های بریده بریده چشم هامو باز کردم که اردلان سریع برم گردوند سمت خودش و خیره ام شد ؛ با
دستاش صورتمو قاب گرفت و گفت:
-تموم شد ! دیگه هیچ فاصله ای بینمون نیست...
با این حرفش بغضم شکست که منو در آغوش گرفت....
****
&دانای کل&
اردلان و بقیه بچه ها داشتن سمت باند میرفتن تا سوار هواپیما شخصی که خریده بودن بشن اما درست بالای پشت بام خانه چوبی طناز کمین کرده بود...
طناز همه چیز را از دست داده بود و ترجیح میداد حداقل نگذارد اردلان هم خوشبخت بشود...
در دلش پر از سیاهی نفرتی بود که فکر میکرد از عشق شکل گرفته!
اما به راستی عشق این بود؟
با وارد شدن اردلان و پریماه دست در دست نگاهشو داخل چشمی متمرکز کرد و خواست سمت اردلان نشانه برود...
و درست لحظه ای که میخواست شلیک کند دستی روی شونه اش نشست!
برگشت که با چهره ادریس مواجه شد...
ادریس کج خندی به طناز زد و سری تکون داد و قبل اینکه اجازه کاری را به طناز بدهد اسلحه اش را بالا اورد و سمت
طناز شلیک کرد...
پارت227
آخرین چیزی که دیده میشد سقوط بدن بی جان طناز از بالای پشت بام خانه بود...
سقوط جسم بی جان و اوج گرفتن روح سیاهش سمت آسمان پایان طناز بود...
********
7ماه بعد....
&ادریس&
نگاهمو به چهره رنگ پریده اش دوختم و به دیوار تکیه زدم که سر بلند کرد و گفت:
-تهش که چی لعنتی هان؟؟
پوزخندی زدم و خیره اش شدم که داد زد:
-اون اسلحه کوفتیتو بردار و یک گلوله خرجم کن چرا اینکارارو میکنی؟؟
تکیمو از دیوار گرفتم و خیره بهش جلو رفتم و موهاشو گرفتم و سرشو بالا کشیدم و پر نفرت خیره اش شدم:
چون میخوام عذاب بکشی! تو باید مثل یک خوک جون بدی ، باید زجر کش بشی!
خیره ام شد و خنده ای کرد:
-تو میسوزی چون من بهارتو ازت گرفتم.
با این حرفش عصبی چاقو رو برداشتم و توی رون پاش فرو کردم که دادی زد.
-اسمشو به زبون کثیفت نیار !
ازش فاصله گرفتم و از اتاق بیرون اومدم که گوشیم زنگ خورد:
-بله داداش؟
-خوبی ادریس؟
-اره داداش تو خوبی؟ بچه ها خوبن؟ اوضاع رواله؟
-اره فقط نگران توام پس کی میایی؟
خیره عکس بهار شدم و زمزمه کردم:
-میام داداش فردا کارشو تموم میکنم و میام!
-باشه منتظرتم پس...
-بیخیال اینا حال پریماه چطوره؟
-آخ اصلا یادم نبود میخواستم اینو بهت بگم.
-چی؟
-پریماه بارداره.
با چیزی که گفت لبخند محوی زدم و گفتم:
-مبارکه اردلان خان ، چند ماهشه حالا ؟
-چهار ماهشه !
لبخندی زدم و گفتم:
-خوشحالم برات...
تنها نگرانیم تویی ، تو بیایی همه چیز حله.
نگاهمو از عکس بهار گرفتم و زمزمه کردم:
-میام!
********
چهار ماه بعد ...
&پریماه&
نگاهمو به اردلان دوختم ؛ چند روزی بود که خیلی آشفته بود اما سعی میکرد جلوی من چیزی بروز نده!
دستی به شکم برآمدم کشیدم و با سختی از روی کاناپه بلند شدم و سمتش رفتم و صداش زدم:
-اردلان؟؟
با شنیدن صدام برگشت و نگران خیره ام شد:
-جانم؟
نگاهمو به چشم هاش دوختم و گفتم:
_اتفاقی افتاده؟
با این حرفم انگار خیالش از بابت بچه راحت شده باشه نفس عمیقی کشید و گفت:
-نه عزیزم چه اتفاقی...
جلو رفتم و دستمو روی گونه اش گذاشتم و گفتم:
-من خوب میفهمم چند وقته آشفته ای اردلان! حالا بهم بگو چیشده...
با این حرفم لب هاشو روی هم فشرد و نفس آرومی کشید و گفت:
-پریماه الان توی وضعیتی نیستی که مشکلاتمو بهت بگم خب؟
اخم ریزی کردم و گفتم:
-اما تا نگی من نمیشینم چیزی هم نمیخورم!
با این حرفم کلافه خیره ام شد:
-با کی لج میکنی پریماه ؟ برات ضرر داره ! مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟
اخم ریزی کردم و لجباز گفتم :
-تقصیر توئه!
کلافه دستی به گردنش کشید و دستمو گرفت و گفت:
-باشه بهت میگم بیا بشین اینجا تا بگم بهت...
سری تکون دادم و روی کاناپه نشتم که خیره ام شد و گفت:
#پارت_37
ولی وقتی خواستم فشارش بدم یاد لیلا افتادم، لیلا هم همین کارو کرده بود.
اونم خودش رو کشته بود و کمر مامان و بابا رو خم کرده بود، اگه من هم
همین کارو تکرار می کردم چی به سرشون می اومد؟
بیشتر از همه چیز نا امید میشدن، بیشتر کمرشون رو می شکوندم.
گریه ام شدت گرفت و با ناراحتی تیغ رو یک گوشه ی حموم پرت کردم.
دوباره توی اتاقم برگشتم، من باید چیکار میکردم؟
با دیدن کارت روی تخت با تردید توی دستم گرفتمش، اون گفته بود به عهده
میگیره همه چیزو.
پس زنگ می زدم بیاد خاستگاریم، اینجوری گند همه چیز پوشیده می شد، این
بهترین راه بود.
همین که دستم به سمت گوشیم رفت دوباره دلم حرف زد، من چه طور میتونستم کل عمرم رو با کسی که نمی شناختمش زندگی کنم؟
جیغی کشیدم و دوباره موهام رو کشیدم.
انقدر کلافه و بلا تکلیف بودم که اصلا نمیدونستم چی درسته و چی غلط.
باید چیکار میکردم؟
خدایا این چه بلایی بود سر خودم آورده بودم؟
سرم رو با گریه توی دستام گرفتم و زمزمه کردم:
تا اخر عمر باید تنها بمونم، همین درسته.
این طوری هیچکس هیچی نمی فهمه، هیچی .
همه اش تقصیر اون آرمان عوضی بود!
اگه به خاطر حرص و کارای اون به اون مهمونی لعنتی پا نمی ذاشتم این
طوری نمی شد.
از خودم متنفر بودم که به خاطر همچین آدم عوضی خودم رو به این روز انداخته بودم!
باید تنها می موندم و به هیچکس هیچی نمیگفتم.
به خانواده ام هم هیچی نمیگفتم، باید جوری رفتار می کردم که انگار هیچ
اتفاقی نیوفتاده.
یک هفته ی من به همین منوال گذشت، یک هفته ای که سعی داشتم خودم رو
جمع و جور کنم و بتونم دوباره سرپا شم.
از همه چیز افتاده بودم، دانشگاه، درس، زندگی همه چیز!
بعد از یک هفته دوباره پا به دانشگاه گذاشتم، اولین کاری که کردم حذف کردن
کلاس هام با اون عوضی بود!
به هیچ کدوم از تماس هاشم جواب نمیدادم و هیچ طوره هم نمی تونست باهام
رو به رو شه!
من با یک ادم عوضی که متاهل بود و من رو به عنوان یک هوس می خواست
هیچ کاری نداشتم!
جلوی در خونه هم که اومد با تهدید کردن این که به پلیس خبر میدم دکش
کردم، باید اون آدم به کل از زندگی من خارج می شد!
باید می تونستم برگردم به روزای قبلم، باید میشدم همون نیلایی که جز درس
هیچ درگیری فکری نداشت!
#پارت_57
تقریبا ساعت نه بود که با صدای یکی از خدمتکارای خونه که برای شام صدام می زد از اتاق خارج شدم قبل از این که پایین بره با صدای بلندی گفتم :
زهرا خانوم یک لحظه صبر کنین .
سریعا به سمتم برگشت که گفتم :
سحر رو هم صدا زدین؟
-نه اقا خانوم همیشه غذاش رو می گه ببرم توی اتاقشون .
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم ای مامان از دست تو !
انگار زندونی گرفته بود!
با اخم گفتم:
از این به بعد سحر پایین با بقیه غذا می خوره چه من باشم چه نباشم.
فهمیدین؟
-بله قربان .
سرم رو تکون دادم :
خوبه الانم برو براش یک بشقاب اضافه بذار.
چشمی گفت و از پله ها پایین رفت .
همونطور که سرم رو به نشونه ی تاسف تکون می دادم به سمت اتاق سحر رفتم.
این عمارت با این همه بزرگیش از یک زندون بدتر بود!
تقه ای به در اتاقش زدم مشغول ور رفتن با همون گوشی بود که من براش گرفته بودم لبخندی زدم و گفتم :
اماده شو بیا پایین شام.
متعجب نگاهم کرد :
شام؟ من همیشه اینجا غذا می خورم .
ابروهام رو بالا انداختم :
از این به بعد چه من باشم چه نباشم پایین با بقیه غذا می خوری .
مگه تو این خونه زندگی نمی کنی و زن من نیستی؟
سرش رو پایین انداخت:
بله .
-پس حرفی نمی ،مونه انقدرم مثل آدم هایی که گناهکارن سرت رو پایین ننداز
پاشو حاضر شو بیا .
چشمی گفت که در رو بستم و به سمت پایین رفتم.
دیگه بس بود هر چه قدر باهاش مثل گناه کارا برخورد شد اون گناهی نداشت که بیاد توی این خونه زندونی شه.
همه پشت میز نشسته بودن و انواع غذاها روی میز چیده شده بود .
میز ده نفره ای که مامان مثل رئیس ها سر میز نشسته بود و منتظر بود .
#پارت_71
باشه ی آرومی گفتم و چشم هام رو روی هم گذاشتم .
***
-طاها بچه مگه دختره که می خوای تخت صورتی بخری؟
عین پسر بچه های تخس شونه هاش رو بالا انداخت:
خب من میخوا اینو هم بخرم خوشگله مگه چی میشه؟
تک خنده ای کردم :
خب منم نمی گم زشته میگم بدرد آمین نمی خوره .
نچی کرد و با نیش گشاد شده گفت :
خب به درد آمین نخوره به درددخترمون که میخوره .
با چشم های گرد شده نگاهش کردم دخترمون کجا بود؟
قیافمو که دید حق به جانب گفت :
خب چیه؟ یک پسر داریم که پسرا مامانی ان منم یک دختر می خوام به خوشگلی مامانش که بشه بابایی نه؟
از تعریفش گر گرفتم یعنی منظورش این بود من خوشگلم؟
لبخندی روی لبام نشست و سرم رو تکون دادم :
خب باشه ولی الان که خبری نیست چرا می خری؟ بعدا چیزای جدید تری در میآد دلت می خواد اونارو بگیری .
شونه هاش رو بالا انداخت:
خب باشه فوقش عوضش می کنیم.
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و باهاش هم قدم شدم .
هر قدم که می رفتیم از همه چیز خوشش می اومد و می گفت اینو می خوام اونو می خوام تقریبا داشت کل مغازه رو بر می داشت ببره خونه.
و هر چه قدرم می گفتم اضافه خرید نکنه تو گوشش نمی رفت که نمی رفت !
فروشنده مغازه اومدو طاها هر کدومو که میخواست می گفت بنویسه و بفرسته دم عمارتشون.
بعد از این که هر چی که می خواست رو نوشت به سمت من برگشت و گفت :
راستی نیلا تو از چیزی خوشت نیومد؟
با خنده به مغازه نگاهی انداختم و گفتم:
والله کل مغازه رو خریدی مطمئنا از یک چیزی هم خوشم بیاد توی این لیست هست .
با خنده سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
وقتی داشت با مغازه دار حرف می زد همین طور خیره نگاهش کردم چرا انقدر جذاب و مهربون بود؟
#پارت_125
بعد از این که عسل و اینا هم به دهن هم دیگه دادیم دیگه مراسم عقد کلا تموم
شد و صدای آهنگ بیشتر شد.
مامان به سمتم اومد و دست هاش رو قاب صورتم کرد:
_خوشبخت شی نیلا، خوشبختیت تنها آرزومه دخترم.
با لبخند نگاهش کردم:
میشم مامان جون، میشم، آمین کجاست؟
-پیش باباته، حسابی مهرش به دل بابات نشسته.
لبخندی زدم که پیشونیم رو بوسید و گفت:
_حتما یک سر برو پیش بابات، دلش پیشته ولی مرِد شرمندش کردی؛ نمیخوام
الان حرف هایی بزنم که ناراحت شی، خودت بهتر میدونی دخترم.
برو از دلش در بیار؛ مطمئن باش اونم جز خوشبختیت هیچی نمی خواد.
سرم رو تکون دادم:
می دونم مامان جون، چشم، حتما میرم.
با لبخند دوباره پیشونیم رو بوسید و ازم دور شد.
نفس عمیقی کشیدم؛ مامان هر چه قدر هم که برای ناراحت کردنم چیزی نمیگفت من که می دونستم چه قدر کمر بابامو شکونده بودم!
درد لیلا هضم نشده من روش اومدم!
با صدای دیجی توجهم بهش جلب شد:
_خب با آهنگ مخصوصی که میذاریم میریم برای رقص عروس و داماد
خوشگلمون، با صدای دست هاتون همراهیشون کنین .
سپس صدای دست های جمعیت بلند شد، انگار روستایی ها هم از این چیزای
شهری بدشون نیومده بود!
با این فکر تک خنده ای کردم که طاها دستش رو به سمتم دراز کرد:
_افتخار یک دور رقص با شوهرتون رو میدین؟
با لبخند دستم رو توی دستش گذاشتم و به همراهش وسط رفتم.
دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و دست های اون دور کمر باریکم قرار
گرفت.
آهنگ شروع به خوندن کرد:
تو رو که میبینم یار خوشگلم
تو که عشقمی و مرحم دلم
من عاشق چشات شدم
خنده ی اون لبات شدم
فدات بشم یار خوشگلم
عزیز دلم تو هستی
مهربون من هم زبون من
همه عشق من تو هستی
خانومم تویی وصله ی جونم
زندگی چه زیباست با تو ای مهربونم
تو ماه و آسمونو فرشته ی زمینی
بهترینی خانومم
خانومم تا وقتی تو رو دارم
دنیا واسم قشنگه چیزی کم ندارم
تویی ترانه ی من
اوج آرزوی من بهترینم
خانومم خانومم...
#پارت_153
-اوهو به سلامتی خیلی خب میام ردیفه.
-نوکرتم داداش .
نیلا :
با اومدن مبینا لبخندی زدم و گفتم :
عزیزم حواست به بچه،باشه من برم پایین توی حیاط یکم هوا بخورم.خوابه و همچنین هوا سوز داره نمیخوام اذیت شه .
-چشم خانوم شما به کارتون برسین .
ممنونی گفتم و از اتاق خارج شدم.
وارد حیاط بزرگ عمارت شدم و روی تاب ،نشستم دلم برای ساری تنگ شده بود برای این که با سارا برم خرید شیطنت کنم و خودمو برای بابام لوس
کنم. دلم برای دانشگاه هم تنگ شده بود .
من دوست داشتم درس بخونم تحصیل کنم برای خودم مهندسی بشم اما چی شد؟
آرمانی وارد زندگیم شد که به خاطر اون مسیر زندگیم به کل عوض شد !
از همه ی اهدافم دور شدم و من با سن بیست و یک سالگی یک بچه داشتم.من هنوز دلم می خواست خودم رو بغل مامانم لوس کنم و هر مشکلی برام
پیش اومد بهشون پناه ببرم اما حالا یک بچه داشتم.
بچه ای که دیگه اون قرار بود وقتی بزرگ شد پشت خودش رو به من گرم ببینه.
چی می خواستم و چی شد !
ولی نمی خواستم ناشکری کنم چون وجود طاها توی زندگی برام یک نعمت بود.
با این که مادرش منو نمی خواست با این که خیلی راحت نبودم اماوجود اون و آمین بهم آرامش میداد .
شاید قسمتم این بوده این که مسیر زندگیم این طوری شه و طاها و آمین بشن آرامش من .
یکم که آمین بزرگتر می شد تحصیلم رو ادامه میدادم من نمی خواستم آرزو به دل مهندس شدن بمونم.
واقعا نمی خواستم !
کم کم احساس سرما کردم و بنابراین از روی تاب بلند شدم تا داخل عمارت بشم.
به سمت آشپزخونه رفتم و یک لیوان آب برای خودم ریختم . از آشپزخونه خارج شدم و خواستم از پله ها بالا برم که با قامت سعید رو به رو شدم .
این الان نباید شرکت باشه؟ چرا خونه بود؟
باز هم همون نگاه همون نگاه پر تنفر و پر از حسادت . سعی کردم بهش اهمیت ندم و بهش نگاه نکنم.
بی اهمیت بهش از پله ها بالا رفتم که با برخورد ناگهانیم به اون لیوان از دستم افتاد و با صدای بدی شکست !
تا جایی که یادمه من خودم رو اون طرف تر کشیده بودم الان چرا باید به اون برخورد می کردم؟
نگاه پر تنفرش رو توی چشم هام دوخت و گفت:
#پارت_154
_نمی ذارم .
متعجب نگاهش کردم :
چی؟
بازوم رو محکم توی دستش گرفت و غرید :
_تو و شوهرت و اون توله پسرتون از وقتی وارد زندگیمون شدین همه چی رو به گند کشیدین!
چشم هام گرد شد چی می گفت این مرد؟
سعی کردم بازوم رو از دستش بیرون بکشم:
چی دارین می گین شما؟ می شه لطفا دستم رو ول کنین؟
با خشم بیشتری ادامه داد:
_من تو اون شرکت مدیر دوم بودم همه چیز بودم ولی با برگشتن شوهر تو من فقط شدم یک دستیار ساده! اگه تو و اون پسرت نبودین همه ی این خونه مال واموال برای من بود !فقط من و خانواده ام.
نمیذارم شما سه تا مفت مفت چیزایی که من براشون زحمت کشیدم رو بالا بکشین مفهومه؟
کم کم واقعا داشتم می ترسیدم و حرف بعدیش بهم نشون داد این ترسم بیهوده نبود
یکی یکی شمارو از سر راهم بر می دارم و اولم از تو شروع می کنم .با ترس نگاهش کردم که با لبخند ترسناکی گفت:
_با زندگی خداحافظی کن نیلا خانوم!
و ضربه ی محکمی که به سینه ام زد و محکم از روی پله ها هلم داد .
صدای جیغم توی عمارت پیچید و با ضربه به سرم دیگه چیزی نفهمیدم !
طاها :
داشتم بین گل ها نگاه می کردم تا یک گل خوشگل برای نیلا بگیرم. با صدای زنگ موبایلم اون رو از توی جیبم در آوردم با دیدن شماره ی نارین ابرویی بالا انداختم و اون رو دم گوشم گذاشتم با صدای نگرانی گفت:
طاها کجایی؟
اخمی کردم :
مغازه چی شده؟
-بدو بیا بیمارستان !
استرس توی وجودم روونه شد :
یعنی چی؟ بیمارستان برای چی؟
-نیلا ...
با ترس بین حرفش پریدم:
نیلا؟ نیال چی؟ دلامصب حرف بزن نارین !
#پارت_192
-نه عزیزم ممنون.
سرم رو تکون دادم و روی مبل رو به روییش نشستم:
_خب؟ کنجکاوم بدونم چی باعث شده بیای ایران و اونم پیش من!
خودش رو روی مبل جا به جا کرد:
_من تازه یک هفته ای میشه که اومدم ایران.
متاسفانه بابام ورشکست شد و هر چی که داشتیم از دست دادیم.
منم ترجیح دادم بیام ایران و دنبال یک کاری برای خودم باشم.
گفتم بیام به تو هم یک سری بزنم و شایدم توی شرکت خودت یا شرکت های
دوستان یک کاری برام سراغ داشته باشی.
ابروهام رو بالا انداختم، من دیگه هیچ حسی نسبت به مهتاب نداشتم، پس اگه
می اومد و اینجا کار میکرد اتفاق خاصی نمی افتاد.
برای همین گفتم:
خیلی خب، بیا اینجا کار کن، بخش حسابداری.
با ذوق نگاهم کرد و گفت:
جدی میگی؟
سرم رو با جدیت تکون دادم که گفت:
وای مرسی طاها، خیلی خوبی.
-خواهش می کنم.
چشمش به قاب عکس آمین که روی میزم بود خورد و گفت:
وای چه پسر نازیه، کیه؟
-پسرمه.
با چشم های گرد شده به سمتم برگشت:
پسرت؟
-آره.
متعجب گفت:
جدی؟ تو کی ازدواج کردی کی بچه دار شدی؟
-تو نبودت خیلی اتفاق های زیادی افتاده، زیاد سخت نگیر.
منو بی خیال از خودت بگو، چی شد که ورشکست شدین؟
دوست پسرت چیشد؟
با این حرفم انگار که داغ دلش تازه شده باشه با ناراحتی نگاهم کرد:
_بابام یک سرمایه گذاری خیلی بزرگ کرد ولی موفق نشد.
تموم اموالمون مصادره شد و هیچی برامون نموند.
باربد...باربد هم منو به خاطر پولمون میخواست وقتی همه چیزمون رو از
دست دادیم اونم گذاشت رفت.
بابام هم سکته کرد و حال درستی نداره.
هیچی برامون نمونده طاها!
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
متاسفم، خیلی ناراحت شدم، من هر کاری از دستم بر بیاد برات میکنم.
با گریه خودش رو توی بغلم انداخت:
مرسی طاها تو خیلی خوبی.
من واقعا معذرت میخوام که بهت خیانت کردم و اذیتت کردم.
دستم رو پشت کمرش گذاشتم و با لحن سردی گفتم:
بیخیال مهتاب، گذشته ها گذشته.
هرکی الان زندگی خودش رو داره و خوشحالم که این طوری شد، من با نیلا
خیلی خوشبختم.
خواست چیزی بگه که با باز شدن در هردو متعجب به سمت در برگشتیم.
با دیدن نیلا چشم هام گرد شد و سریعا از مهتاب جدا شدم...
#پارت195
-چه قولی؟
-که دیگه هیچ کدوممون به اون یکی شک نکنه؛ چیزی هم شد اول بپرسیم بعد
قضاوت کنیم؛ هوم؟
نفس عمیقی کشیدم:
باشه قول میدم...
****************
دو ماه بعد:
امروز روز تولد آمین بود، تولد پسرم.
روزی که قرار بود خانوادگی جشن بگیریم.
بعد از تموم شدن مکالمه ام با سارا تماس رو قطع کردم و رو به نگهبان گفتم:
لطفا خریدام رو ببر داخل.
چشمی گفت و همراه وسایل داخل شد.
منم به سمت اتاقمون رفتم.
در اتاق رو باز کردم که دیدم طاها روی تخت خوابش برده و آمین کنارش
دراز کشیده داره با یکی از اسباب بازی هاش ور میره با لبخند نگاهشون کردم و به در تکیه دادم.
چه قدر که این صحنه قشنگ بود.
آمین بهم نگاه کرد و لبخند زد که به سمتش رفتم و محکم بوسیدمش:
جونم؟ قربون خنده هات بره مامان.
دوباره صاف ایستادم، کیفم رو روی میز گذاشتم که چشمم به یک دسته گل رز
خورد.
با شیفتگی به طاها نگاه کردم و گل هارو توی دستم گرفتم و عمیقا بوشون کردم.
چه قدر اخه این مرد ظریف و خوب بود!
به سمتش رفتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم، آروم گفتم:
آخه من فدات بشم عشق من!
با شنیدن صدام تکون خورد و آروم چشم هاش رو باز کرد.
لب گزیدم و عقب کشیدم:
ببخشید نمی خواستم بیدارت کنم.
اول گنگ نگاهم کرد ولی وقتی به خودش اومد لبخندی زد:
نه اشکال نداره، فوقش دوباره می خوابم.
تک خنده ای کردم که به گل ها نگاه کرد:
_خوشت اومد؟
گل هارو به سینه ام چسبوندم:
آره عزیزم، دستت درد نکنه.
چشمکی زد:
قابل خانومم رو که نداره، داره؟
دوباره خم شدم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم که دستم رو کشید و محکم از
لب هام کام گرفت.
با جدا شدن ازش با خنده به لب هاش نگاه کردم، رژ لب قرمزم دور لبش پخش شده بود.
با همون خنده گفتم:
رژم دور لبت پخش شده.
اخم کمرنگی کرد:
خب چرا میمالی این چیزارو؟
چشم هام رو گرد کردم:
وا حالا افتاد گردن من؟ من مثل روح برم بیرون که تو لبت رنگی نشه؟
نچی کرد و حرفی نزد که سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم و لباس هام رو عوض کردم.
دل تو دلم نبود تا این خبر رو بهش بدم، میدونستم که چقدر خوشحال میشه.
تولدی که برای آمین می خواستیم بگیریم خودمونی بود و فقط خانواده ها بودن.
البته که معین هم در نقش عمو حضور داشت و حسابی جای سارا خالی بود!
لباس هایی که می خواستم بپوشم رو از توی کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم.
لباس هام کت و شلوار سرمه ای بود، برای ست کردن پیرهن سرمه ای رنگ
طاها رو هم در آوردم و روی تخت گذاشتم.
رو بهش گفتم:
شلوار جین میپوشی دیگه؟
سرش رو تکون داد که جین زغالیش رو هم در آوردم و کنارش گذاشتم:
همینارو میپوشی ها! ست باشیم.
پارت1
با چشمهای ریز شده بهش خیره شده بودم که با هیجان داشت از دکتر جدید بیمارستان که نصف سهام بیمارستان رو خریده بود و رئیس شده بود هم دکتر بود تعریف میکرد !
_ یه جوری داری ازش تعریف میکنی ، انگار کیه یه گوشت تلخ مثل دکتر قبلی که همش ضدحال میزد و حال بقیه رو میگرفت اینم یه عقده ای مثل همونه ...
آب از لب و لوچه اش آویزون شد و با هیجان گفت :
_ وای مانیا اینجوری نگو اتفاقا خیلی خوشتیپ هست شبیه اون بازیگر خارجیه که عاشقش هستم هست
نمیتونی بفهمی چقدر جیگره !.
با چندش بهش خیره شدم و بهش توپیدم :
_ بسه خودت رو جمع کن انگار تا حالا تو عمرت پسرخوشگل ندیدی که اینطوری با آب و تاب داری ازش تعریف میکنی !
پشت چشمی نازک کرد :
_ شک ندارم ببینیش عاشقش میشی .
پوزخندی بهش زدم:
_یکبار عاشق شدم واسه هفت جد و آبادم بسه سرسفره عقد منو قال گذاشت رفت ملت عروس فراری هستن واس ما شد داماد فراری!
با شنیدن این حرف من لبخند روی لبهاش ماسید:
_ اون پسره لیاقتت رو نداشت
در حالی که داشتم عقب عقب میرفتم بهش گفتم :
_ واسه همینه که بهت میگم از اون رئیس عقده ای جدید بیمارستان هی تعریف نکن تو که نمیشناسیش نمیدونی چه آشغالیه شاید مثل همون قبلی خون هممون رو تو شیشه کرد و ...
همش داشت چشم و ابرو میومد ساکت شدم بهش خیره شدم و یهو بهش توپیدم :
_ چیه همش چشم و ابرو میای ؟
_ پشت سرت!.
به عقب برگشتم با دیدن مسیح خشکم زد ، بعد چند سال دوباره داشتم میدیدمش با چشمهای سردش و پوزخندی که روی لبهاش خودنمایی میکرد داشت بهم نگاه میکرد !
پارت6
دوست داشتم همین الان با خاله تماس بگیرم بفهمم چه قصد و نیتی داره چرا وقتی ما از زندگیشون خارج شدیم هیچ کاری بهشون نداریم سعی دارن باعث بشن ما اذیت بشیم نمیدونستند مامانم قلبش مریض ممکن هست حالش بد بشه ! امیدوار بودم یه روز همشون تقاص
تمام اشکای مامانم رو پس بدن .
رفتم تو اتاق کنار مینا و محمد بخوابم چون صبح زود دوباره باید میرفتم همین که چشمام بسته شد از خستگی زیاد خوابم برد ...
_ مانیا
با شنیدن صدای دوستم فاطمه به سمتش برگشتم و گفتم :
_ جان
_ چته امروز بنظر میاد گرفته هستی خیلی زیاد ؟
نفسم رو اه مانند بیرون فرستادم:
_مثل همیشه خاله دیروز مامانم رو اذیت کرده بود منم حالم گرفته شده نمیدونم چرا وقتی ما باهاشون کاری نداریم اونا همش سعی دارند باعث بشن ما اذیت بشیم ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ این خاله تو انگار از قبل نسبت به مادرت کینه داشته که داره اینطوری میکنه
پوزخندی زدم :
_ دوست داشت مسیح با دخترش ازدواج کنه اما من و مسیح عاشق هم بودیم ، که البته منم توهم داشتم فکر میکردم عاشقم هست بعد کاری که سر عقد باهام کرد
فرصتی برای همشون شد که زندگیمون رو جهنم کنند ، نمیدونم این وسط چیشد که بابای خوبم تبدیل به یه هیولا شد.
_ بیخیال نیاز نیست بهشون فکر کنن اصلا ارزش ندارند گ.
_ واقعا اصلا ارزش نداره فکر کردن به کسایی که باعث شدن زندگیمون یه جهنم بشه !
_ خانوم دکتر
بل شنیدن صدای سر پرستار خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله
آقای رئیس با شما کار داره تو اتاقش هست .
_ باشه
وقتی رفت غمگین خندیدم تازه بدبختی من شروع شده بود.
_ نگران نباش چیزی نمیشه
_ تازه شروع شده فاطمه !
بعدش راه افتادم سمت اتاق مسیح باید قوی خودم رو نشون میدادم نه یه آدم ضعیف نباید میفهمید نسبت
بهش احساس دارم ، تقه ای زدم و صداش بلند شد :
_ بیا تو
داخل اتاق شدم سرش پایین بود داشت پرونده جلوش رو نگاه میکرد.
_ با من کاری داشتید ؟
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد خیره بهم شد و گفت :
_ چند سال هست اینجا مشغول به کار شدی ؟
_ سه سال !
عینکش رو برداشت خیره بهم شد و پرسید :
_ چرا بیمارستان باید خرج عمل مادرت رو بده بدون اینکه چیزی از حقوقت کم بشه؟
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد