336 عضو
پارت179
چرا برای خانوادم تلاش میکرد؟ اگه منو نمیخواست پس چرا داره کمک میکنه؟
تو همین فکرها بودم که چشمام گرم شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
******
صبح با صدای زنگ زدن های پی در پی نگاهی به جای خالی مسیح انداختم.
_این وقت صبح کیه اخه؟
سریع چادر به سرم انداختم، درو باز کردم که پیرمردی همراه با دو مرد کت شلواری گنده داخل شدن.
_بفرمایید امرتون؟
یکی از همون مردا محکم پسم زد و داخل شد.
_برو کنارضعیفه
روی زمین پرت شدم و چادرم از سرم کنار افتاد.
_چه جیگری تور کرده واسه خودش این مسیح کثافت
شروع کرد به خندیدن ...
جلوی نگاه های بی پرواش از زمین بلند شدم،سریع چادرم رو سرم انداختم.
اخمامو توهم کشیدم و مستقیم توی چشماش خیره شدم.
_ تو کی هستی؟ چرا اومدی اینجا؟
نگاهی به اطراف انداخت و با شادی ای که نمیدونستم دلیلشو روی مبل نشست.
_من میشم شوهرخواهرت خوشبختم.
ناباور نگاهش کردم که سمت افرادش داد کشید.
_پیداش کنید..
_حق ندارید دست به خواهرم بزنید
خواستم به سمت اتاق بدوئم شاید بتونم در رو روی این نره غول ها ببندم ولی با سیلی که از یکیشون خوردم پرت شدم روی زمین. _اخ نزن صورت نازش خراب میشه
خنده های رو اعصابش باعث میشد بفهمم چقدر درمقابلش ناتوانم ...بدون توجه به درد گوشه ی لبم با نفرت توی چشماش زل زدم و چادرم رو محکم تر نگهداشتم.
_ مگه پول نخواستی؟ بهت میدم همشو دیگه دردت چیه ها؟
با دیدن مینا که روی کول یکی از اون بادیگاردا بود دیگه داشتم گریه میکردم.
_ولش کن خواهرمو، من تا شب پول
رو بهت میدم ولش کن کثافت
جلو اومد و همینجور که دکمه ی کتش رو میبست برگه ای رو دستم داد.
_ اگه اون اقا مسیحت تورو نیاره صحبتی
نمیکنم باهاتون، شب ساعت 8 منتظرتم عزیزم...
پارت179
چرا برای خانوادم تلاش میکرد؟ اگه منو نمیخواست پس چرا داره کمک میکنه؟
تو همین فکرها بودم که چشمام گرم شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
******
صبح با صدای زنگ زدن های پی در پی نگاهی به جای خالی مسیح انداختم.
_این وقت صبح کیه اخه؟
سریع چادر به سرم انداختم، درو باز کردم که پیرمردی همراه با دو مرد کت شلواری گنده داخل شدن.
_بفرمایید امرتون؟
یکی از همون مردا محکم پسم زد و داخل شد.
_برو کنارضعیفه
روی زمین پرت شدم و چادرم از سرم کنار افتاد.
_چه جیگری تور کرده واسه خودش این مسیح کثافت
شروع کرد به خندیدن ...
جلوی نگاه های بی پرواش از زمین بلند شدم،سریع چادرم رو سرم انداختم.
اخمامو توهم کشیدم و مستقیم توی چشماش خیره شدم.
_ تو کی هستی؟ چرا اومدی اینجا؟
نگاهی به اطراف انداخت و با شادی ای که نمیدونستم دلیلشو روی مبل نشست.
_من میشم شوهرخواهرت خوشبختم.
ناباور نگاهش کردم که سمت افرادش داد کشید.
_پیداش کنید..
_حق ندارید دست به خواهرم بزنید
خواستم به سمت اتاق بدوئم شاید بتونم در رو روی این نره غول ها ببندم ولی با سیلی که از یکیشون خوردم پرت شدم روی زمین. _اخ نزن صورت نازش خراب میشه
خنده های رو اعصابش باعث میشد بفهمم چقدر درمقابلش ناتوانم ...بدون توجه به درد گوشه ی لبم با نفرت توی چشماش زل زدم و چادرم رو محکم تر نگهداشتم.
_ مگه پول نخواستی؟ بهت میدم همشو دیگه دردت چیه ها؟
با دیدن مینا که روی کول یکی از اون بادیگاردا بود دیگه داشتم گریه میکردم.
_ولش کن خواهرمو، من تا شب پول
رو بهت میدم ولش کن کثافت
جلو اومد و همینجور که دکمه ی کتش رو میبست برگه ای رو دستم داد.
_ اگه اون اقا مسیحت تورو نیاره صحبتی
نمیکنم باهاتون، شب ساعت 8 منتظرتم عزیزم...
پارت 183
تقریبا پشت مسیح پنهان شده بودم.
با دیدنم کمی خم شد و با چشمای خندون نگاهم
_خوبه که به حرفم گوش کردی
_مینا کجاست؟
بدون توجه به مسیح نگاهی به آریا انداخت
_تو رو تاحالا ندیدم معرفی کن خودتو
دست مسیح که مشت شد رو توی دستم گرفتم و آروم
کنار گوشش لب زدم
_آروم باش
نیم نگاهی بهم انداخت وسر تکون داد
_من دوست مسیحم
دستاشو محکم بهم کوبید و به سمت داخل رفت
_ خب بیاین که امشب یه مهمونی عالی داریم
دستمو کشید و منو کنار خودش نگهداشت
_مانیا میخوام دستمو ول نکنی و پشتمم قایم نشی
محکم کنارم وایسا
توی وضعیتی که انگار تو دلم رخت میشستن میخواست محکم باشم؟
دستی به پیشونیم کشیدم و عرق های سرد رو پاک کردم.
با ورودمون به عمارت چشمم به مینا که بالای پله ها بود افتاد
بلند صداش زدم و خواستم دست مسیحو ول کنم که
محکم نگهم داشت
_ اخی چقدر عاشقانه.. دوتا خواهر
همدیگرو بعد چند ساعت دیدن
نگاه تمسخر آمیزش باعث شد اخمام توهم بره و یه قدم به جلو بردارم
_ پولتو بگیر و زودتر خواهرمو ول کن
نچ نچی کرد و با لبخند گنده ی بی معنی تو چشمام نگاه کرد
_ کی گفته من قراره پول بگیرم؟
متحیر از حرفی که زد دستم از بازوی مسیح جدا شد و
بلند داد کشیدم
_خیال کردی ما بازیچه ی دستتیم؟
بدون توجه به بقیه به سمت خواهرم پا تند
کردم چشماش به قدری ناراحت بود که متوجه نمیشدم
چرا؟
ما که اومده بودیم دنبالش پس مشکل چی بود؟
بین را راه حس کردم بجای جلو رفتن دارم بلند میشم و
دیگه پام روی زمین نیست
_دستت و بکش مردتیکه،بزارش زمین
پارت 184
انقدر دلتنگ به بغلم کشیدن خواهرم بودم که چندین مشت محکم پشت اون مرد کوبیدم
_ولم کن، ولم کن
میخوام برم پیش خواهرم، ولم کن
_اینجوری ناراحتش نکن عزیزم ولش کن
پام که به زمین رسید به سمت مینا پا تند کردم و محکم بغلش کردم
_ فکرکردی میتونی نجاتم بدی؟
از بغلم جداش کردم و با چشمای گرد به چشمای
غمگینش نگاه کردم
_ولم نمیکنه
محکم تر بغلش کردم و همینجور که تلاش میکردم اشک نریزم لب زدم
_ولت میکنه مینا
نگاه غمگینمو به مسیح و آریا انداختم. هردوتاشون اخم غلیظی روی صورتشون بود
_خب فکرکنم وقتشه پول رو بهت بدیم
نگاهی به چهره ی خندونش انداختم.
_اقامسیح، چقدر عجله داری براتون شام تدارک دیدم
همینجوریکه درحال بحث بودن کنار گوش مینا لب
زدم
._ هیچ حرفی نزن، فقط دنبالم بیادستش رو گرفتم
وبدون توجه به بحث هاشون از وسط رد
شدم و به سمت در ورودی رفتم
_ من و مینا توی ماشین
میشینیم تا شما کارتون تموم بشه
با قرار گرفت دوباره ی اون مرد درشت هیکل با اخم به کمال نگاه کردم
ـ مگه میشه وقتی مهمونم شام نخورده
بزارم بره؟
عصبی بودم احساس ادمی رو داشتم که بازیچه شده
_ خوشت میاد باهامون بازی کنی؟
لبخند گنده ای زد و به مینا نگاه کرد
_دعوتش کن بیاد سر سفره
پشت به ما به سمت سالن دیگه ای رفت. مینا دستمو
گرفت و با اولین قطره اشکش که سرازیر شد به حرف
اومد
_ بیا آبجی بیا که امشب حرف داره باهاتون
دلم با دیدن اشکاش ریش شده
دست به صورتش کشیدم و اشک هاشو پاک کردم.
دوتا بوسه روی گونه ی قرمزش نشوندم
_ ابجی فدات بشه اشک نریز قربونت برم
_بفرمایید
پارت 185
نگاهی به مرد درشت هیکل که دستور رفت میداد انداختم
_دستور بود؟
پوزخندی روی لبش اومد و نگاهی به مینا انداخت
_ما که به خانم خونه دستور نمیدیم
دندونامو روی هم فشار دادم و خواستم متلک بارش کنم
که مینا دستمو کشید و همراه خودش به سالن برد
آریا و مسیح با اخم به حرفای چرت و پرت کمال گوش میدادن
که با اومدن ما قطع شد
با حالت دستوری رو به دخترایی که پشتش ایستاده بودن
گفت
_سفره ی شام رو بچینید
در تمام مدت که کمال شام میخورد مینا با غذاش بازی میکرد.
من حتی دست به قاشق چنگال نزدم و مسیح و آریا به زور غذا رو قورت میدادن
_خب مینا بانو تعریف کن
واسه خواهرت مراسم عروسی رو کی قراره بگیریم
شکه سرمو بالا اوردم رو به کمال که بی خیال شام میخورد
نگاه کردم
_ چی ؟ تو خیال کردی من اجازه میدم خواهرمو عقد کنی که فکر عروسی ام هستی؟
دهنشو پاک کرد و خواست حرفی بزنه که عصبی از صندلی بلند شدم و داد کشیدم
_بهت گفتم پولتو اوردیم.
مگه پولتو نمیخواستی؟
مسیح که تمام مدت تلاش میکرد با نگاهش آرومم کنه و
بگه بشینم طاقت نیاورد و صداش بلند شد
_مانیا جان
شما بشین ما مردونه حلش میکنیم باهم مگه نه آقا کمال؟
لبخندی به مسیح زد و دهنشو با دستمال پاک کرد
_نه
مسیح اخماش درهم شد و آریا متعجب به کمال نگاه کرد.
به سمت من برگشت و خواست حرفشو کامل کنه که
مسیح قاشقی که دستش بود رو توی بشقاب پرت کرد و
باعث شد صدای بلندی ایجاد بشه
_ چته ها؟ چی میخوای؟ میخوای گرون ترش کنی؟ بنال ببینم چقدر؟
مثل مسیح اخم هاشو تو هم کشید
_اقا پسر من جای تو بودم ساکت میشدم
_ میخوام ساکت نشم ببینم چیکار میخوای بکنی
ی اورانگوتان که اون سمت بود قدم برداشت که جلو بیاد
ولی خیلی سریع حرف رو عوض کردم
_ فقط بگو چی میخوای؟
پارت 186
خنده ی بلندی کرد و دستشو روی میز کوبید
_نه مثل
اینکه نمیفهمید، دارم میگم مینا رو میخواستم و حالا گرفتمش
مینا زن رسمی منه
هضم نمیکردم چی داره میگه. نگاهی به مینا که اشک
میریخت انداختم و لب زدم
_مینا.. چی .. چی میگه؟
آریا که تا الان ساکت بود مثل آدم هاییکه اماده ی مذاکره بودن دستاشو روی میز گذاشت و انگشت هاش
رو درهم قالب کرد
_اقا کمال شما اجازه ی پدرش رو
نداشتید که عقد کنید
کمال که از لحن آریا خوشش اومد به سمتش چرخید
_نه خوشم اومد درست حرف زدی
مسیح پوف کلافه ای کشید و چنگی به موهاش زد
نگاهشو بهم دوخت که آروم لب زدم
_آروم باش
به کمال نگاه کردیم تا توضیح بده
_براتون خالصه میکنم
پدرش سر عقدش اینجا بود و بعد از گرفتن شیر بها اجازه رو داد.
از این به بعد مینا زن قانون و رسمی منه
دلم نمیخواد ذره ای نق و نوق بشنوم چون دیگه حوصلم داره با حرفاتون سرمیره
قلبم تو دهنم میزد
نگاهمو به مینا که سرش پایین بود دوختم.بابا اینجا بود وجازه داد؟
دخترسو دو دستی داد به این مرد؟
سرم گیج رفت.
دستمو روی پیشونیم کشیدم و عرق های سرد رو پاک کردم
_ یعنی..پدرم خودش اومد و رضایت داد؟لبخندی
زد و با سر تایید کرد
_با این لندهور ها کاری ندارم ولی تو
میتونی هفته ای دوبار بیای و خواهرت رو ببینی
قلبم تند میزد. من جواب محمد رو چی میدادم؟
_هوی مواظب حرف زدنت باش، من زنمو نمیازم تنها تو این
جهنم بیاد
کمال به چونش دستی کشید و با سر تایید کرد
_آره خب
سخته با این همه محافظ که من دارم ولی خب قرار
نیست محافظ ها تو خونه بمونن که
مسیح اخماشو بیشتر توهم کشید
_تو خودت اصل مشکلی این وسط
به آریا نگاه کردم تا بلکه فکری کنه و حرف بزنه
پارت 188
سر تکون داد که با حالت زار بلند شدم.
_نگران نباش من حواسم به زنم هست
اشکام رو پاک کردم و به سمتش برگشتم، انگشت اشارم
رو تحدید وار بالا اوردم
_یه تار مو از سرش کم بشه
روزگارت رو سیاه میکنم میفهمی؟
لبخندی زد و به سمت مینا رفت. از بغل با یه دست توی بغل گرفتش
_نگران نباش خواهرزن
چشمای بسته شده ی مینا خودش نشون میداد چقدر از این آدم بیزاره و دلش نمیخواد دستش بهش بخوره
مسیح به سمتم اومد و دستمو محکم گرفت
_ شب بخیر
منو به سمت در کشید که لحظه ی اخر چشم های اشکی مینا تو ذهنم هک شد و صدای کمال رو از پشت سر شنیدم
ـ شب شمام بخیر
بازوی مسیح رو تو دستم فشردم و سرم رو بهش
چسبوندم
_مسیح..
با پایین اومدن اشک هام حرفم نصفه موند. با دست
دیگش سرم رو نوازش کرد و آروم لب زد
_نگران نباش
من و آریا کاری میکنیم جوری زمین بخوره که هیچ وقت بلند نشه
با یاداوری اجازه ای که بابا داده بود اخمام توهم رفت و
از مسیح جدا شدم.مستقیم توی صورتش زل زد با تنفری
توی چشمام که مسببش پدرم بود از بین دندون های چفت شده گفتم
_میخوام برم خونه ی پدرم
مسیح متعجب نگاهم کرد
_این وقت شب؟
داخل ماشین نشستیم و قبل از اینکه جواب بدم آریا به حرف اومد
_ مانیا یکم آروم بگیر
من مطمعنم این مرد خیلی چیا داره که بتونیم علیهش استفاده کنیم
عصبی به چشمای بیخیالش توی آینه نگاه کردم_ کی ها؟
وقتی خواهرم زیر دستش..
حرفمو نصفه ول کردم و عصبی روی صندلی جا گرفتم.
مسیح دستشو روی رون پام گذاشت و نوازش کرد.
خیلی وقت بود که یادم رفته بود این کارش.
با غم به دستش و بعد به چشماش نگاه کردم.
لحظه ای انگار تازه یادش افتاد چیکار کرده. دستشو کشید و صاف نشست.
پارت 184
انقدر دلتنگ به بغلم کشیدن خواهرم بودم که چندین مشت محکم پشت اون مرد کوبیدم
_ولم کن، ولم کن
میخوام برم پیش خواهرم، ولم کن
_اینجوری ناراحتش نکن عزیزم ولش کن
پام که به زمین رسید به سمت مینا پا تند کردم و محکم بغلش کردم
_ فکرکردی میتونی نجاتم بدی؟
از بغلم جداش کردم و با چشمای گرد به چشمای
غمگینش نگاه کردم
_ولم نمیکنه
محکم تر بغلش کردم و همینجور که تلاش میکردم اشک نریزم لب زدم
_ولت میکنه مینا
نگاه غمگینمو به مسیح و آریا انداختم. هردوتاشون اخم غلیظی روی صورتشون بود
_خب فکرکنم وقتشه پول رو بهت بدیم
نگاهی به چهره ی خندونش انداختم.
_اقامسیح، چقدر عجله داری براتون شام تدارک دیدم
همینجوریکه درحال بحث بودن کنار گوش مینا لب
زدم
._ هیچ حرفی نزن، فقط دنبالم بیادستش رو گرفتم
وبدون توجه به بحث هاشون از وسط رد
شدم و به سمت در ورودی رفتم
_ من و مینا توی ماشین
میشینیم تا شما کارتون تموم بشه
با قرار گرفت دوباره ی اون مرد درشت هیکل با اخم به کمال نگاه کردم
ـ مگه میشه وقتی مهمونم شام نخورده
بزارم بره؟
عصبی بودم احساس ادمی رو داشتم که بازیچه شده
_ خوشت میاد باهامون بازی کنی؟
لبخند گنده ای زد و به مینا نگاه کرد
_دعوتش کن بیاد سر سفره
پشت به ما به سمت سالن دیگه ای رفت. مینا دستمو
گرفت و با اولین قطره اشکش که سرازیر شد به حرف
اومد
_ بیا آبجی بیا که امشب حرف داره باهاتون
دلم با دیدن اشکاش ریش شده
دست به صورتش کشیدم و اشک هاشو پاک کردم.
دوتا بوسه روی گونه ی قرمزش نشوندم
_ ابجی فدات بشه اشک نریز قربونت برم
_بفرمایید
پارت 185
نگاهی به مرد درشت هیکل که دستور رفت میداد انداختم
_دستور بود؟
پوزخندی روی لبش اومد و نگاهی به مینا انداخت
_ما که به خانم خونه دستور نمیدیم
دندونامو روی هم فشار دادم و خواستم متلک بارش کنم
که مینا دستمو کشید و همراه خودش به سالن برد
آریا و مسیح با اخم به حرفای چرت و پرت کمال گوش میدادن
که با اومدن ما قطع شد
با حالت دستوری رو به دخترایی که پشتش ایستاده بودن
گفت
_سفره ی شام رو بچینید
در تمام مدت که کمال شام میخورد مینا با غذاش بازی میکرد.
من حتی دست به قاشق چنگال نزدم و مسیح و آریا به زور غذا رو قورت میدادن
_خب مینا بانو تعریف کن
واسه خواهرت مراسم عروسی رو کی قراره بگیریم
شکه سرمو بالا اوردم رو به کمال که بی خیال شام میخورد
نگاه کردم
_ چی ؟ تو خیال کردی من اجازه میدم خواهرمو عقد کنی که فکر عروسی ام هستی؟
دهنشو پاک کرد و خواست حرفی بزنه که عصبی از صندلی بلند شدم و داد کشیدم
_بهت گفتم پولتو اوردیم.
مگه پولتو نمیخواستی؟
مسیح که تمام مدت تلاش میکرد با نگاهش آرومم کنه و
بگه بشینم طاقت نیاورد و صداش بلند شد
_مانیا جان
شما بشین ما مردونه حلش میکنیم باهم مگه نه آقا کمال؟
لبخندی به مسیح زد و دهنشو با دستمال پاک کرد
_نه
مسیح اخماش درهم شد و آریا متعجب به کمال نگاه کرد.
به سمت من برگشت و خواست حرفشو کامل کنه که
مسیح قاشقی که دستش بود رو توی بشقاب پرت کرد و
باعث شد صدای بلندی ایجاد بشه
_ چته ها؟ چی میخوای؟ میخوای گرون ترش کنی؟ بنال ببینم چقدر؟
مثل مسیح اخم هاشو تو هم کشید
_اقا پسر من جای تو بودم ساکت میشدم
_ میخوام ساکت نشم ببینم چیکار میخوای بکنی
ی اورانگوتان که اون سمت بود قدم برداشت که جلو بیاد
ولی خیلی سریع حرف رو عوض کردم
_ فقط بگو چی میخوای؟
پارت 186
خنده ی بلندی کرد و دستشو روی میز کوبید
_نه مثل
اینکه نمیفهمید، دارم میگم مینا رو میخواستم و حالا گرفتمش
مینا زن رسمی منه
هضم نمیکردم چی داره میگه. نگاهی به مینا که اشک
میریخت انداختم و لب زدم
_مینا.. چی .. چی میگه؟
آریا که تا الان ساکت بود مثل آدم هاییکه اماده ی مذاکره بودن دستاشو روی میز گذاشت و انگشت هاش
رو درهم قالب کرد
_اقا کمال شما اجازه ی پدرش رو
نداشتید که عقد کنید
کمال که از لحن آریا خوشش اومد به سمتش چرخید
_نه خوشم اومد درست حرف زدی
مسیح پوف کلافه ای کشید و چنگی به موهاش زد
نگاهشو بهم دوخت که آروم لب زدم
_آروم باش
به کمال نگاه کردیم تا توضیح بده
_براتون خالصه میکنم
پدرش سر عقدش اینجا بود و بعد از گرفتن شیر بها اجازه رو داد.
از این به بعد مینا زن قانون و رسمی منه
دلم نمیخواد ذره ای نق و نوق بشنوم چون دیگه حوصلم داره با حرفاتون سرمیره
قلبم تو دهنم میزد
نگاهمو به مینا که سرش پایین بود دوختم.بابا اینجا بود وجازه داد؟
دخترسو دو دستی داد به این مرد؟
سرم گیج رفت.
دستمو روی پیشونیم کشیدم و عرق های سرد رو پاک کردم
_ یعنی..پدرم خودش اومد و رضایت داد؟لبخندی
زد و با سر تایید کرد
_با این لندهور ها کاری ندارم ولی تو
میتونی هفته ای دوبار بیای و خواهرت رو ببینی
قلبم تند میزد. من جواب محمد رو چی میدادم؟
_هوی مواظب حرف زدنت باش، من زنمو نمیازم تنها تو این
جهنم بیاد
کمال به چونش دستی کشید و با سر تایید کرد
_آره خب
سخته با این همه محافظ که من دارم ولی خب قرار
نیست محافظ ها تو خونه بمونن که
مسیح اخماشو بیشتر توهم کشید
_تو خودت اصل مشکلی این وسط
به آریا نگاه کردم تا بلکه فکری کنه و حرف بزنه
پارت 193
_ نمیدونم ازش سوال کردم ولی جوابی نداد. انگار نفوذش انقدر بالا هست که شماره منو به راحتی گرفته
تقریبا داشتم روی زمین پرت میشدم که مسیح منو گرفت.
در کمد تا اخر باز شد ولی مسیح که جلوم ایستاده بود
چیزی جز پاهام برای آریا مشخص نبود.
آریا بدون حرف از اتاق خارج شد و درو بست
_مسیح..
انگشت اشارشو روی لب هام گذاشت و محکمتر کمرم رو گرفت
_ مانیا قرار نیست خاله بازی بکنن که. طرف
عقد کرده و رسم اینه که صبحش صبحانه ببرن قلبم بیتابی میکرد ذهنم فریاد میزد " شاید خواسته اذیت کنه" ولی خودم خوب میدونستم اون آدمی که
دیدم اهل اذیت نبود
_ مسیح میدونی با اینکارش چه
بلایی به سر مینا اورده؟
اخماشو تو هم کشید و ولم کرد. همینطور که لباساشو
میپوشید سر تکون داد
_فقط میتونی بری مرهم دردش باشی. انقدرم ضعیف نباش که خودتو ببازی..
_ضعیف؟ مسیح واقعا؟ دارم بهت میگم خواهرم دیگه دختر نیست
یعنی دیشب داغون شد این یعنی دنیاش نابود شد
اخماشو تو هم کشید و همینجور که از اتاق بیرون میرفت رو بهم گفت
ـ اینکه دخترانگی نداره ربطی به نابودیش
نداره
انقدر اینارو تو گوشش نخون.
اون یه دختر خوبه که بدون پرده ی بکارتش هم دختر خوب میمونه.
کاری نکرده که بابتش مجازات بشه خلاف نکرده مانیا
اون فقط با شوهرش بوده.
شوهری که شرعی و قانونی بهش محرمه. پایین منتظرتم سریع بیا
متعجب به جای خالیش نگاه کردم. حرفاش تو ذهنم مرور میشد.
آره راست میگفت کار خالف نکرده ولی کاری که دوست
داشته ام نکرده.
با صدای بوق زدن ماشینش به خودم اومدم و لباسم رو سریع پوشیدم.
با عجله پایین رفتم و راه افتادیم.
پارت 200
با ایستادن ماشین بی حواس پیاده شدم که با صحنه ی نا آشنا روبرو شدم
ـ بریم یچیزی بخور بعد میریم خونه عجله که نداریم منم گشنمه
راست میگفت عجله نداشتیم.
سر تکون دادم و اینبار خودم دستشو گرفتم.
نگاه متعجبش لحظه ای روی دستم چرخید و نگاهی به
صورتم کرد که سعی میکردم بیخیال به اطراف نگاه کنم
محکم تر دستمو گرفت که لب هام به لبخند کوچیک باز شد
_برای شب جشن لباس داری؟
مثل برق گرفته ها نگاهش کردم
_نه ندارم. حالا چی بپوشم؟
سری برای تاسف تکون داد و به سمت پاساژ رفت
_کاش میفهمیدم چرا این دخترا اصلا لباس ندارن.
پس اون کمد ها توش چیه؟
نگاهمو با اخم چرخوندم و به ویترین مغازه ها که پر از
لباس های شب قشنگ بود نگاه کردم
_واسم هیچ وقت لباس مجلسی نخریدی
_خوب کردم
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم که حق به جانب و
بیخیال راه میرفت
_مسیح؟
بدون نگاه کردن بهم هومی زیر لب گفت
_خوب کردی لباس شب نخریدی؟
_آره
ابروهام اینبار بالا رفت و چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد
نگاهی به صورتام کرد
_اینجوری نگام نکن.
خوشم نمیاد برای کسی این لباسای باز و تنگو بپوشی
نگاهی به ویترین ها کردم.
راست میگفت.
بیشتر لباس ها خیلی باز و کوتاه بودن یا بیشتر جاهاشون
توری و بدن نما بود.
با دیدن لباس مشکی آستین بلند که خیلی شیک و ساده
بود دستشو محکم کشیدم
_وای اینوبدون لبخند سر تکون داد
_هیچیت معلوم نیست قبول میکنم
خنده ای از خوشی سر دادم.
دستشو گرفتم و به سمت مغازه کشیدمش
با اومدن خانمی جوان که خوش آمد گفت تشکری کردم
لباس رو که پشت ویترین بود نشون دادم
_این لباس سایز 40 میخواستم
پارت 193
_ نمیدونم ازش سوال کردم ولی جوابی نداد. انگار نفوذش انقدر بالا هست که شماره منو به راحتی گرفته
تقریبا داشتم روی زمین پرت میشدم که مسیح منو گرفت.
در کمد تا اخر باز شد ولی مسیح که جلوم ایستاده بود
چیزی جز پاهام برای آریا مشخص نبود.
آریا بدون حرف از اتاق خارج شد و درو بست
_مسیح..
انگشت اشارشو روی لب هام گذاشت و محکمتر کمرم رو گرفت
_ مانیا قرار نیست خاله بازی بکنن که. طرف
عقد کرده و رسم اینه که صبحش صبحانه ببرن قلبم بیتابی میکرد ذهنم فریاد میزد " شاید خواسته اذیت کنه" ولی خودم خوب میدونستم اون آدمی که
دیدم اهل اذیت نبود
_ مسیح میدونی با اینکارش چه
بلایی به سر مینا اورده؟
اخماشو تو هم کشید و ولم کرد. همینطور که لباساشو
میپوشید سر تکون داد
_فقط میتونی بری مرهم دردش باشی. انقدرم ضعیف نباش که خودتو ببازی..
_ضعیف؟ مسیح واقعا؟ دارم بهت میگم خواهرم دیگه دختر نیست
یعنی دیشب داغون شد این یعنی دنیاش نابود شد
اخماشو تو هم کشید و همینجور که از اتاق بیرون میرفت رو بهم گفت
ـ اینکه دخترانگی نداره ربطی به نابودیش
نداره
انقدر اینارو تو گوشش نخون.
اون یه دختر خوبه که بدون پرده ی بکارتش هم دختر خوب میمونه.
کاری نکرده که بابتش مجازات بشه خلاف نکرده مانیا
اون فقط با شوهرش بوده.
شوهری که شرعی و قانونی بهش محرمه. پایین منتظرتم سریع بیا
متعجب به جای خالیش نگاه کردم. حرفاش تو ذهنم مرور میشد.
آره راست میگفت کار خالف نکرده ولی کاری که دوست
داشته ام نکرده.
با صدای بوق زدن ماشینش به خودم اومدم و لباسم رو سریع پوشیدم.
با عجله پایین رفتم و راه افتادیم.
پارت208
سلام ریزی گفت و بهم چسبید.
_پس شما دل کمال مارو بردی.
سرشو بالا نیورد ولی لبخند پر استرسی در جوابش زد.
_فکرنکنم لزومی داشته باشه مینا اینجا بشینه.
سمت مینا برگشتم.
_ برو بیرون پیش مانیا
خواست بلند بشه که شارودی سریع تر واکنش نشون داد.
_ من تصمیم میگیرم کی چه کاری انجام بده.
بر اثر لحن جدیش مینا میخکوب سرجاش نشست.
از حرص چشمامو روهم فشار دادم.
_مانیا کیه؟
خواستم جواب بدم که دستشو بالا اورد.
_مینا خانم که زبون داره خودش جواب بده.
دستم زیر فشار انگشت های مینا قطعا قرمز شده بود.
با صدایی که استرس توش موج میزد آروم جواب داد:
_خواهرمه
شارودی همینجوری که لبخند به لب داشت و نگاه خیرش روی مینا بود گفت:
_من یه عادت بدی دارم..
مکث کرد.
مینا باز هم سرشو بالا نیاورد.
کاش میتونستم و انقدر قدرت داشتم که مینا رو میبردم بیرون و شارودی رو از خونم پرت میکردم بیرون.
_با هر کسی حرف میزنم باید تو چشمام نگاه کنه،پس سرتو بگیر بالا و همینجوریکه جواب میدی نگاهم کن.
مینا با تعلل زیاد سرشو بالا اورد و بهش نگاه کرد.
_اضطراب تو چشمات برای چیه؟
مینا که زیر نگاه شارودی ذوب میشد نگاهی بهم انداخت.
دستمو روی دستش گذاشتم و لبخندی برای دلگرمی بهش زدم.
_آروم باش،منو بهت معرفی نکردن؟
دوباره نگاهشو به شارودی انداخت.
_نه
لبخندی بهش زد و سر تکون داد.
_خوبه، اینجوری میتونم خودم معرفی کنم.
مینا سر تکون داد و منتظر نگاهش کرد.
_من شارودی هستم، همکار قدیمی همسرت.
هر دو باهم توی کار آشنا شدیم و تا الان هم همکار موندیم.
توی کار ما عاشق شدن سمه و برام جالب و عجیب بود عاشق شدنش به گوشم رسید...
نگاه مینا روی اجزای صورتش در گردش بود.
پارت209
با سوالی که پرسید رنگ ترس توی چشمام نشست.
_خب میناخانم بگو ببینم شما عاشقشی؟
نگاهی بهم کرد، چشماش گیجی رو فریاد میزد ولی نمیشد ذوقش رو نادیده گرفت.
_من..خب..آدم باید شوهرشو دوست داشته باشه.
به شارودی که بیخیال نشسته بود نگاه کردم.
انتظار داشتم به حرفش واکنش شدید نشون بده ولی اینکارو نکرد.
_بهم ثابت کن دوسش داری، از اولین
خاطره ای که همدیگرو دیدین بگو.
اون که نمیدونست من کجا اولین بار دیدمش...
دستمو توی هم گره زدم و گفتم:
_ اولین بار توی جنگل دیدمش .
انقدر محو چهره اش شدم که فراموش کردم اسمشو بپرسم.
وقتی اون روز برای دومین بار ازم خواستین برم خونه ی یکی از دوستاتون فکرشو نمیکردم دوباره ببینمش.
سرتکون داد ولی بازم از مینا پرسید:
_ توام اولین بار اون روز دیدیش و عاشق شدین؟
پارت 215
مسیح **
از صبح داخل بیمارستان درحال امضا کردن برگه ها بودم با امضا کردن اخرین برگه کشی به بدنم دادم و بلند شدم
صدای در زدن که بلند شد متعجب نگاهی به در بسته انداختم
تاجاییکه یادمه به هیچ کسی نگفتم قراره بیام بیمارستان
چون حوصله جواب دادن به سوالاتشون رو نداشتم.
اونوقت حالا این کی بود که داشت در میزد؟_بفرما
در آروم باز شد و فاطمه دوست مانیا داخل اومد
_سلام
سری تکون دادم و اشاره کردم داخل بشه
_سلام فاطمه خانم خوبی؟
روی صندلی نزدیک میزم نشست سرشو پایین انداخت
و دستاشو قلاب کرد
_ممنون. ببخشید مزاحمتون شدم
روی صندلی نشستم و بهش چشم دوختم
_ اتفاقی افتاده؟
سرشو بالا اورد که با دیدن چشماش ساکت شدم
تو چشم هاش کاملا اشک جمع شده بود و اگر پلک میزد قطره قطره پایین میچکید
_مانیا حالش خوبه؟
جعبه ی دستمال کاغذی رو به سمتش گرفتم و لبخندی کمرنگ بهش زدم
_حالش خوبه نگران نباش
همینجور که اشک هاش رو پاک میکرد گفت
_اقا مسیح میشه خواهش کنم بیارید من ببینمش.
خیلی دلتنگش شدم و نگرانشم.
حال مینا و محمد چی ؟ حال اونام خوبه؟
به قدری دلتنگی میکرد که اگر نسبتش با مانیا رو نمیدونستم مطمعن میشدم که خواهرشه
_نظرت چیه شام بیای خونه ی ما تا خودت مانیا و محمد رو ببینی؟
برقی توی چشماش نشست و لبخند خوشحالی روی لباش اومد
_واقعا میتونم بیام؟ اخه راهو بلد نیستم
خواستم چیری بگم که با ذوق دستاشو بهم کوبید
_میشه با آریا بیام؟
نگاهی به چشمای پر برقش انداختم و مشکوک وار گفتم
_دوسش داری؟
هول زده به زمین و زمان چشم دوخت
_نه فقط...
سعی میکرد راه فراری پیدا کنه
_فقط؟
با صدای در زدن انگار دنیا رو بهش دادن.
سریع به سمت در رفت و بازش کرد
با دیدن آریا دوباره هول کرد و عقب رفت
_سلام
پارت 217
درو بستم و به سمت ماشینم حرکت کردم
_کدوم قبرستونی باید دنبال تو بگردم اخه؟
داخل ماشین نشستم و درو محکم کوبیدم
با زنگ خوردن تلفنم کلافه چنگی به موهام زدم
_اخر از دست شما روانی میشم
با دیدن شماره ناشناس سریع دکمه اتصال
رو زدم
_بله؟
_منم مسیح
صدای ناراحت و داغون محمد باعث شد یادم بیافته چقدر عصبانیم از دستش
_ سرتو انداخن پایین کدوم جهنمی رفتی؟
خوشت میاد یه ملت دنبالت بگردن نه؟
لحظه ای سکوت کرد. صدای نفس هاش نشون میداد
حال جسمی مناسبی نداره
_ کجایی؟
نفس عمیق کشید و آب دهنشو صدا دار قورت داد
_پیش پلیس؟
_ چی ؟
صدای دادم تو ماشین پیچید
_چه گندی زدی محمد؟
خواست چیزی بگه که کسی گوش رو از دستش کشید
_سلام شما پدرشون هستید؟
نفس عمیقی کشیدم. هرچی درد داشتم زیر سر پدر
کثافتش بود
_نه من پدرش نیستم ولی سرپرستیش با منه. چه مشکلی پیش اومده؟
صدا جدی و خش دارش پشت تلفن اومد
_بیاین به کلانتری127 دعوای بدی با شخصی داشته و باید رضایت اون طرف رو بگیرید
خسته از اون همه بدو بدو خونه اومدیم.
مانیا با استرس داخل اومد و صورت داغون محمد رو تو دستاش گرفت
_ چه بلایی سر خودت اوردی دیوانه؟
چرا دو دقیقه نمیتونی اروم بشینی سر جات هان؟
خسته کردی همه رو محمد
با خستگی فقط به مانیا نگاه میکرد و دراخر زبون باز کرد
_مانیا باور کن مقصر من نبودم. پسره
خودش..
_ میخوای دل بکنی از این اقای پر دردسر و بیای غذاهارو از من بگیری؟
تازه نگاهش به من افتاد و با تعجب نگاهم کرد
_تو چرا این همه غذا گرفتی؟ میمونه خراب میشه مسیح
پارت 219
اشاره به لباساش کردم و همینجوریکه به سمت آیفون میرفتم جواب دادم
_برو بالا لباستو عوض کن
_چشه لباسم؟
آیفون رو برداشتم و با دیدن تصویر فاطمه و آریا در رو باز کردم
_مانیا با من کم بحث کن پاشو برو عوض کن
بعدش بیا به مهمونت برس
_مهمون؟ کیه؟
نگاهمو به محمد که از بالای پله ها تا کمر دلا شده بود و سوال میکرد دوختم
_ نکن باز میفتی یه شر دیگه درست
میکنی
چنگی به موهام زدم و به سمت در ورودی رفتم
_ای خدا خستم کردن دیگه
درو که باز کردم زیر چشمی به مانیا و محمد که دیگه نبودن نگاه کردم
_ هووف خدایا صبر بده
_چته باز ؟
نگاهمو به آریا که جعبه به دست داخل اومد
انداختم
_ دوتا بچه تو خونه دارم که پیرم کردن
فاطمه نگاهی به داخل انداخت و با لحن بامزه ای آروم پرسید
_مانیا کی حامله شده؟
بعد با ذوق بیشتری جیغ کشید
_ یعنی الان خاله شدم؟
پوکر نگاهش کردم و خواستم تو پرش بزنم که با دو به
داخل اومد
_وای وای دوقلو هست نه؟ کجایی مانیا بیا
ببینم بیشعور.
حالا میزایی ب من نمیگی؟
من و آریا به زور جلوی خندمون رو گرفته بودیم که مانیا
به همراه محمد پایین اومدن
مانیا با دیدن فاطمه با ذوق صداش زد و به سمتش اومد
_فاطمه
_معلومه که منم
خنده ای کرد و محکم تو بغلش نگهش داشت
بغل گوش هم انقدر پچ پچ کردن که نفس عمیقی کشیدم و به سمت میز رفتم
_ من گشنمه دارم میمیرم هر کسی
گشنش نیست میتونه نیاد بره یه حرف بزنه
_ نخیر اینجوری نمیشه بشین تا میز و بچینم
نگاهی به مانیا که چشماش برق میزد انداختم
کاش همیشه انقدر خوشحال باشه
_نمیخوام برای این عتیقه ها میز نچینا.
همینام که خریدم زیادیشونه بیاید بخورید جمع کنید برید
جوری که بشنون زیر لب آروم ادامه دادم
پارت 230
نگاهم مثل اعصابم داغون بود و دوست داشت
آریا رو این وسط پاره پاره کنه
_آریا نرو رو اعصابم
تنه ای بهم زد و به سمت در اصلی رفت
_پدر شدن لیاقت میخواد مسیح
خارج شد و درو محکم بهم کوبید.
دستی روی پیشونیم کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
ی لیوان آب یخ سرکشیدم که صدای زنگ گوشیم بلندشد.
به سمتش رفتم. با دیدن شماره محمد دکمه اتصال رو زدم
_سلام
_ سلام مسیح، خوبی؟
صدای آب دریا آروم می اومد و صدای خودش ضعیف و آهسته بود
_ مرسی تو خوبی ؟چیزی شده؟
دست دست میکرد برای حرف زدن. انگار تو سرش برای
گفتن و نگفتن جنگ داشت
_ هرچیزی شده بگو تا حلش
کنیم
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_راستش بچه ها تو ویلا زیاد اوضاع خوبی ندارن.
خواستم ببینم کسی رو سراغ داری بتونم برم پیشش
بمونم این یه شب رو؟
جالب بود! پسری که دستش برای گناه باز بود ولی پسش میزد
ـ آره یه آدرس برات میفرستم ، آژانس بگیر برو اونجا یه نگهبان داره.
بگو من از طرف مسیح اومدم، خودش همه چیو حل میکنه
صداش شاداب تر شد و انگار راه تنفسش باز شد
_دمت گرم. ببخشید اذیتت کردم
با بازشدن در اتاق به هول جمله هارو تموم کردم
_نه بابا راحت باش. من باید برم مواظب خودت باش
تلفن رو قطع کردم و به سمت اتاق رفتم
با دیدن مانیا که تلاش میکرد قدم برداره ابروهام بهم گره خورد
_چرا بلندشدی؟
_کی پشت تلفن بود؟
تو بغلم گرفتمش و روی تخت گذاشتم
._محمد بود
میخواست بره یه جایی شب بخوابه
خواستم بلندبشم که دو دستی آستینم رو چسبید
_نرو بمون اینجا بگو محمد چیشد؟
رفتارهاش تغییر کرده بود و نشون میداد حدس آریا چندانم بی راه نبوده
کنارش دراز کشیدم و توی بغلم گرفتمش
پارت 259
خواستیم دوز بیشتری مورفین تزریق کنیم ولی دکتر گفت
شماروصدا کنیم بیاید
به سمت راهرو رفتم و اشاره کردم محمد بمونه
._کیه
ـ یکی به اسم کاوه هنوز مشخصات کامل نداریم. فقط اینکه انگار بد کتک خورده
این تازه شروعش بود ...
به سمتش رفتم که با دیدنم خواست از تخت پایین بیاد
ولی دکتر به سختی کنترلش کرد
_ کاوه، چه خبر شده؟
نگاه بدی به دکتر انداخت و شروع به غر زدن کرد
_اگر این دکتر مسخره ی شما ولم میکرد تا بیام پیشت زودتر از
اینا میتونستیم حرف بزنیم
اشاره ای به دکتر و پرستار ها کردم و تشکری هم به ریششون چسبوندم
_ بیمارستانو گذاشتی رو سرت، عین
آدم صدام میکردی
چشم غره ای بهم رفت که از فحش
ناموسی بدتر بود
_به این پرستارهای خرت میگفتم
صدات کنن ولی گیرشون به ضربه ای بود که به سرم خورده
چشماش قرمز بود ومیزد
_پرستار..پرستار
پرستارسریع اومد و کنارم ایستاد
_ بله دکتر
_اتاق عمل رو اماده کن
با تعجب نگاهم میکردن که اینبار داد زدم
_زود باش بیمار
باید عمل بشه سریع
سر تکون داد و به انتهای راهرو رفت
_ عمل چی بشم خل شدی؟ باید برم کمک کمال و آریا
به سمت کمد وسایل اولیه رفتم و هنو باز نکردم که
صدای افتادن کاوه بلند شد
با دیدنش که روی زمین پهن شده بود به سمتش رفتم
_کره خر میگم وضعیت بده واسه من ژان وار ژان بازی درمیاره
آریا***
از بی خوابی سر درد گرفته بودم و بدنم داشت کم میارود
_آریا
نگاه مینا کردم که روی تخت نیم خیز شده بود و دستش به سرش بود.
بلندشدم و به سمتش رفتم
_دراز بکش اثر قرص بره
گیج نگاهم میکرد و این نشون میداد قرصی که بهش
دادن چقدر داغون بوده
کمکش کردم روی تخت بخوابه. اولش قبول کرد ولی به
ثانیه نکشید انگار تمام اتفاق ها براش مرور شد.
پارت 293
خنده ای کرد و سعی کرد صاف وایسه اما هنوزم مقداری به جلو خم بود
._ چرا سختش میکنی ؟ بیا عین ادم
بخواب. خسته ام میخوام بخوابم و از الان دارم بهت هشدار میدم
تو چشمام زل زد و جوری ترسناک نگاهم کرد که خیلی
ترسیدم
ـ اگر نتونم امشب بخوابم و سر درد بگیرم صبح دهنتو سرویس میکنم.
قلبم بی قرار میکوبید و مغزم دنبال بهانه ای بود تا از این وضعیت خلاص بشه
_باید..برم بالا سر اریا..اگر نباشم و بیدار بشه..
_تو نگران نباش امشب کامل میخوابه. با اون همه دارو که مسیح
نوشت و تو تزریق کردی تا صبح خواب هفت پادشاه میبینه
دیگه داشت اشکم در می اومد و نمیدونستم چیکار کنم.
نگاه اخرمو به در و دیوار انداختم و وقتی راهی پیدا نکردم
با لبای اویزون سمت تخت رفتم و گوشه اش دراز
کشیدم
_اون سمت تخت بخواب و اینور نیا باشه؟
نگاه عمیقی بهم انداخت و سری تکون داد. انتظار داشتم
قبول نکنه ولی عین بچه های خوب پشت بهم ، کنارم
دراز کشید.طولی نکشید که نفس هاش منظم شد
نصفه شب بود که حس کردم دستای کسی دور کمرم پیچید و منو به سمت خودش کشید ولی انقدر خسته
بودم که به سرعت دوباره چشمام گرم شد و خوابم برد
صبح با تابش نور خورشید توی چشمم ، اروم لای چشممو باز کردم که صورت اریان رو جلوی صورتم
دیدم.
دستش دور کمرم بود و دست من روی قفسه ی سینش.
هنگ کرده به سرعت ازش جدا شدم که گیج از خواب
پرید و به اطراف نگاه کرد
_چیشده؟ کی اومده؟ عموم
اومده؟
ضربان قلبم که اروم شد مشتی به بازوش کوبیدم
_بهت
گفتم همون سمت تخت بخواب نه اینکه بیای اینور و منو بغل کنی
هنوزم گیج بود و تا دو دقیقه فقط نگاهم کرد. وقتی به
خودش اومد اخم بین ابروهای خوش فرمش نشست و
پشت بهم روی تخت خوابید
_ دختره ی روانی فکرکرده
چی داره که هی خودشو میکشه عقب از تو بهتراش
اومدن سراغم که من ردشون کردم
پارت 299
شرایطش حالت نرمال داره ؟سرگیجه یا سردرد نداره؟سری به معنی نه تکون داد و دستشو روی کمرم
گذاشت
_ فقط کمی سرگیجه داره و وقتی بلند میشه
چشماش سیاهی میره.
رو به فاطمه گفتم بهش مسکن بزنه تا بتونه استراحت کنه.
با فکری که یهویی به ذهنم رسید جلوی در اتاق اریا
ایستادم و سمت رایان برگشتم
_امکانش هست بتونم جا به جاش کنیم و داخل بیمارستان ببریمش؟
خواست جوابی بده که صدای اقای میان سالی بلندشد
پس تو دکتر خانواده ی رایان هستی!
به سمتش برگشتم و در کمال ناباوری اقای خوش تیپی رو دیدم که اگه عصا نداشت شوگر ددی خوبی بود البته الانم چیزی کم نداشت.
_از اشنایی باهاتون خوشبختم اقا، بله من دکتر هستم و اسمم..
_اسمت مسیحه و مدیر یکی از بیمارستان های بزرگ تهران هستن سری تکون دادم. انتظار داشتم بخواد راجبم تحقیق کنه بخاطر همین جا نخوردم.
_خوشحال میشم بعد از اینکه به دوست رایان رسیدگی کردی یه سر هم به من بزن برای معاینه
لبخندی تحویل چهره ی مرموزش دادم
_چشم حتما میام پیشتون
رایان کمرمو فشاری داد و تقریبا داخل اتاق شوتم کرد.
با دیدن فاطمه که دستاش خون بود لحظه ای ایستادم
_نگران نباش پانسمان عوض کردم، دستام بتادینه
نفس تازه کردم و سمت تخت اریا که با خیال راحت
خوابیده بود رفتم.
_حالش چطوره؟ علائمی هست که بخوایم نگرانش باشیم؟
_ نه مشکلی نداره فقط وقتی بلند شد بهش فشار وارد شده و حال مساعدی نداره نگاهی به هیکل و صورتش انداختم. چقدر لاغرشده بود، انگار اوضاع خوبی نگذرونده بود .
خودت خوبی؟
_ چیزی هست که نیاز داشته باشی
برات بیارم؟
دستی به لباساش کشید و نه کوتاهی گفت.
_الان جواب کدوم سوال مسیح نه بود خنگول خانم
منظورم این بود خوبم چیزی نیاز نیس ...
نگاهی به رایان کردم، هنوزم سر به سرش میذاشت و چهره ش نشون میداد خبرایی شده
پارت 300
صدای ناله اریا باعث شد از بحثشون بیرون بیام و
کنارش روی تخت بشینم.
چشمش سمت فاطمه باز شد و عصبانی بهش توپید
_ *** روانی میگم اون لامصبو نزن بهم..اخ...
سختی بلند شد که دستمو روی بازوش گذاشتم و
دوباره خوابوندمش
_انقدر غر نزن. تقصیرخود کله خرته که مجبور شده بهت امپول بزنه وگرنه مرض نداره با دیدنم چشماشو بست، نفس عمیق کشید و با ارامش روی تخت خوابید.
_تاحالا از دیدنت انقدر خوشحال نشده بودم یه نیشگون از رون پاش گرفتم که آخش بلندشد
_پدرسگ جلو روم چرت و پرت نگو به سمت رایان که نگران بودو اصلا قاطی بحثای ما نمیشد برگشتم و دستمو روی رون پاش گذاشتم
_الان من باید برم پیش عموت و معاینه اش کنم؟
سر تکون داد و نفس تازه کرد. انگار هوای اتاق براش سنگین بود.
مجبوری بری ولی مواظب باش بهش چی میگی،
خیلی دقیق و حواس جمعه.ناراحت و اخمو سرشو پایین انداخت و به زمین خیره شد
_ یه زمانی به بخاطر یک کلمه حرف نا به جا مادرم رو
از دست دادم.
جو سنگین شده بود و فقط صدای نفس کشیدن ما
چهارتا توی اتاق می پیچید
_نگران نباش من و فاطمه اوضاع رو دست میگیریم و حواسمون بهت هست چیزی نگفت و فقط سری تکون داد
**
_فکر نمیکردم یه دکتر جوان به رایان کمک کنه لبخندی بهش زدم و نبضشو گرفتم. قلبش مشکل داشت و احتمالا روده هاش درست کار نمیکرد
_قرص خاصی مصرف میکنید؟ وقتی جوابمو نداد مستقیم توی چشماش نگاه کردم وبا لبخند ترسناکی که روی لباش بود گیج و لرزون سکوت کردم
_نه من اصلا قرصی مصرف نمیکنم
_با این وضع ریه ، قلب و روده هاتون مگه میشه چیزی مصرف نکنید؟
لبخندش مرموز تر و عمیق ترشد.
_تو برام تجویز کن و پرستارت رو بزار بالا سرم تا زمانیکه به طور کامل خوب بشم.
پارت 303
رایان نفس تازه کرد و میکروفن کوچیک از روی میز
برداشت و سمت فاطمه گرفت
_ هرزمان رفتی پیش عموم اینو بزار توی جیبت یا هرجای دیگه که بتونم صداتونو بشنوم و اگر نیاز بود کمک بکنم بتونم خودمو برسونم.
سری تکون داد و میکروفن کوچیک مشکی رو از بین
دستای رایان گرفت
_ رایان من از وقتی بیدار شدم کمال رو ندیدم. سالمه؟
قبل از اینکه رایان جواب اریا رو بده صدای خود کمال
بلندشد
_اگر همینجوری پشت این دیوار حبس باشم قطعا میمیرم
همه وحشت زده به دیوار روبه رو خیره شدیم و برعکس ما اریا شروع به خندیدن کرد.
_ تو برداشتی کمالو پشت دیوار حبس کردی؟
رایان به سمت دیوار رفت و یه کارایی کرد که هیچکدوم ندیدیم. دیوار به طرز جالبی باز شد و کمال که پنج تا کتاب تو بغلش بود از راهرو بیرون اومد
_ منه پیرمردو اسکل کرده بشینم کتاب بخونم تا عموی گرامیش تشریف ببره اتاقش
اینبار همه با دیدن صورت قرمز و پر حرصش خندیدیم.
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن پنج عصر وحشت زده از جا بلندشدم.
_بچه ها همه ی کارا با شما من باید برم پیش زنم. این مدت اصلا نتونستم کنارش باشم
کمال که تازه به خودش اومده بودکتابارو روی میز
گذاشت و نگاهم کرد
_ رفتن دنبال اون دوتا مرد ؟
اخم کمرنگی بین ابروهام نشست و سری به معنی نه تکون دادم.
_ کارای شما نمیذاره به کارای خودم برسم. حتی این مدت نتونستم با زنم بیرون برم.
برگه ای از روی میز رایان برداشت و شماره تلفن روش نوشت وبه سمتم گرفت و جدی لب زد
_ میری میگی کمال منو فرستاده و من همون هستم که قبلا راجبش بهت گفت
_ راجب من بهش گفتی؟ برای چی ؟
محکم روی پیشونیم کوبید که چند قدم عقب رفتم
_کی انقدر خنگ شدی تو؟ انگار نه انگار همون پسر جدی هستی که دیدمت
پوف کلافه ای کشیدم و بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون زدم. هنوز سوار ماشین نشده بودم که صدای کسی
به گوشم خورد.صدا از حیاط پشتی می اومد و انگار
راجب چیزی بحث میکردن. پشت دیوار قایم شدم و به صدا گوش دادم
_من مرگ اونو نمیخوام میفهمی؟ فقط ...
پارت 304
میخوام تاج و تختی که ازم گرفته شده رو برگردونم وسرهمین باهات قرارداد بستم و با دخترت ازدواج کردم
کنجکاو خواستم از پشت دیوار بیرون بیام که با رسیدن نگهبان نزدیکم بدون دیده شدن به سمت ماشین پا تند کردم.
نزدیک ماشین بودم که صدای عموی رایان بلند شد چرا تو هنوز توی عمارتی دکتر
لبخند مسخره ای زدم و صاف ایستادم. دستی به لباسم کشیدم و به سمتش برگشتم
_کارم تازه تموم شد و الان میخوام برم. کاری باهام ندارید؟
مشکوک سر تا پامو نگاه کرد و سری به معنی نه تکون داد. به سرعت به راه افتادم و مسیر نیم ساعته رو یه ربع طی کردم.
_ مانیا مینا محمد، کجایین ؟ زودباشین بیاین
هر سه تاشون حراسون رسیدن و مانیا نگران تر از همه کل هیکلم رو نگاه میکرد مبادا اتفاق بدی افتاده
باشه
_ چیشده؟ چرا اینجوری میکنی؟ کسی طوریش
شده؟ اتفاق بدی افتاده؟دستمو روی لب هاش گذاشتم تا بیشتر از این سوال نپرسه و بتونم سریع اوضاعو درست کنم.
_اینجا امنیت نداره و ما باید جمع کنیم بریم جایی.
محمد و مانیا اخم روی صورتشون نشست ولی مینا
هنوز تو شک منو نگاه میکرد
_ مث ادم حرف بزن منم بفهمم چی میگی
امن نیست؟ یعنی چی؟
دستشو گرفتم و روی مبل نشوندمش. لبخندی به
چهره ی نگرانش زدم و بوسه ای هم روی گونش
کاشتم
_فقط یکم اوضاع تو عمارت رایان اوکی نیست و
شاید عموی خیلی مهربونش دلش بخواد برای سر به راه کردنم از شما استفاده کنه ومنم دلم نمیخواد کسی به خانوادم نزدیک بشه.
میخوام ببرمتون جایی و تا زمانیکه اوضاع اروم نشه برنمیگردونم. تمام چیزهایی که حس میکنید لازم دارید بردارید. باشه؟
مینا روی مبل نشست و تخس منو نگاه کرد
_هر گورستونی میخواید میتونید برید ولی من باهاتون نمیام نگاهی بهش کردم و اخمامو توهم کشیدم
_ خانوادگی قاط میزنید نه؟ اون سِری محمد میگفت نمیام حالا توئه نیم وجبی...
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد