336 عضو
پارت11
_احساس میکنم خیلی داری خسته میشی تو نباید اینقدر کار کنی مانیا نیاز نیست به فکر من باشی من حالم خوب شده نیاز به رفتن ...
_ مامان
ساکت شد که ادامه دادم :
_ شما باید خیلی زیاد مراقب خودتون باشید ، من خسته نیستم اگه دارم کار میکنم چون دوست دارم ذهنم مشغول باشه ببخشید که باعث شدم شما همچین
احساسی داشته باشید.
مامان اشک تو چشمهاش جمع شد :
_ تو هرچی بگی من مامانت هستم میفهمم داری دروغ میگی و بخاطر بیماری من هست که اینقدر مشغول شدی .
خم شدم گونه اش رو بوسیدم :
_ قربونت بشم انقدر خودت رو اذیت نکن خیلی زود همه چی درست میشه !
_ انشاالله...
***********
با دیدن بابا داخل اتاقم عصبانی شده بودم اما نباید کنترلم رو از دست میدادم خیره بهش شدم و سرد گفتم :
_ مشکلتون رو بگید !
خیره به چشمام شد و گفت :
_ عوض شدی
_ اگه مشکل ندارید برید بیرون.
نفس عمیقی کشید :
_ اومدم باهات صحبت کنم میخوام از شما حمایت کنم به شرطی که بیایید پیش من زندگی کنید.
_ بیرون !
_ چرا داری لجبازی میکنی؟ من پدرت هستم.
با نفرت خیره به چشماش شدم چقدر حال به هم زن شده بود چی باعث شده بود عشق مامان رو فراموش کنه...
با صدایی که حالا داشت میلرزید بهش توپیدم :
_ هرکاری کنی باعث نمیشه من مادرم رو فراموش کنم شنیدی ، منم هیچوقت قصد ندارم بیام پیش آدم کثیفی مثل تو.
هیستریک خندید:
_اینارو مادرت بهت یاد داده ؟
_ نه مادرم مثل شما نیست اون هیچوقت به من یاد نداده که نسبت به شما احساس بدی داشته باشم حتی مینو و محمد رو هم تشویق میکنه شما رو دوست داشته
باشند اما من شما رو دوست ندارم میفهمید ؟
_ چرا ؟
عصبی خندیدم واقعا داشت میپرسید چرا خودش از این حرفش حرصش نمیگرفت با صدای گرفته شده گفتم :
_ واقعا دارید میپرسید چرا ؟ دلیلش رو میخواید بفهمید ، شما بخاطر یه زن دیگه مامان من رو طلاق دادید و ...
حرف من و قطع کرد :
_ چه طلاقی؟ من و مادرت اسممون تو شناسنامه هم هست چون نمیخواستیم شماها عذاب بکشید بعدش مامانت ...
_ بسه !
واقعا دوست نداشتم بشنوم همش مامان من داشت متهم میشد.
_ مانیا
سرد جوابش رو دادم:
_بله
_ من میخوام شما بیاید پیش من و ...
_ اذیتمون نکنید.
_ من باعث میشم شما اذیت بشید ؟
_ آره
_چرا اینو میگی مانیا من دوست دارم شما تو رفاه باشید و ...
وسط حرفش پریدم :
_ شما اگه دوست داشتید ما خوشحال باشیم باعث نمیشدید قلب مادرمون شکسته بشه.
خواست چیزی بگه که صدای در اتاق اومد ، با صدایی که سعی میکردم گرفته نباشه گفتم:
_ بله
در اتاق باز شد ، مسیح اومد داخل بابا با دیدنش به وضوح جا خورد کاملا مشخص بود.
_ مشکلی هست ؟
پارت19
خسته از این همه فشار کاری سرمو رو میز گذاشتم وچشمامو چند لحظه بستم.
صدای زنگ گوشیم سکوت اتاق و شکوند.
سرمو بلند کردم و دیدم شماره خونه روی صفحه افتاده لبخند بی جونی زدم ودکمه سبزو کشیدم.
_ جانم؟
....
_ الو مامان؟
_ م ..م انیا
متعجب از صدای پربغض مینا، نگران داد زدم:
_مینا؟ چیشده خواهری؟
برای کسی اتفاقی افتاده؟
وقتی صدایی از اونور خط نشنیدم، عصبی تر از قبل خواستم چیزی بگم که با گریه
بلند بلند شروع کرد به تعریف کردن ماجرا.
شوکه از حرفای مینا گوشی و بدون خدافظی روش قطع میکنم.
با انگشتام پیشونیمو محکم ماساژ میدم. باورم نمیشه برادر بی عقل من رفته باشه خونه ی مسیح و داد و بیداد راه بندازه.
بی توجه به این افکار مزاحمم سریع از جام بلند شدم تا به خونه برم.
مینا گفته بود مامان حالش بد شده و بیقراری میکنه چون محمد از خونه رفته بیرون و هنوز برنگشته.
میدونم باهات چه کار کنم پسره ی خودسر. لبامو بهم فشردم و پیامی برای فاطمه فرستادم که به خونه نره و چند ساعت بیاد جای من وایسته.
درو باز کردم و با قدمای نامطمعن به سمت دفتر مسیح راه افتادم.
زیر لب هی با خودم تکرار کردم
فقط یه مرخصی چند ساعتس، قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته.
هر چیم گفت نباید جوابشو بدی.باید امروزو کوتاه بیام تا بتونم راضیش کنم.
همونطور که داشتم کلمه هارو کنار هم ردیف میکردم تنه ای محکم بهم خورد و نفهمیدم چیشد که....
دست گرمی دور کمرم حلقه شد و جلوی افتادنمو گرفت.
جیغ خفه ای کشیدم و اولین چیزی که توی مشتم اومد رو چنگ زدم.
بعد چند لحظه چشمای ترسیدمو آروم باز کردم.
دو جفت چشم خندون مقابل صورتم داشت با لذت به قیافه شوک زدم نگاه میکرد.
_اینجا چه خبره؟
صدای مسیح منو به خودم آورد.
با حرص خودمو از اون مرد شیک پوش جدا کردم و برگشتم طرف مسیح تا بگم چه اتفاقی افتاده اما با دیدن صورت قرمز و عصبیش هول شده گفتم:
_چیزه..اممم..خب م .. ن من اومده بودم...
_اوه خانم دکتر نترسید اتفاق خاصی نیوفتاده که
بعد سمت مسیح رفت و باهاش دست داد و با لبخند
ادامه داد سلام عرض شد جناب دکتر دادفر عزیز، بنده دکتر آریا فخری هستم و تازه به این بیمارستان دعوت شدم قراره همکارشیم...
بعد رو کرد سمت من و گفت:
_ فکر کنم خانم دکتر حواسشون پی عشق نافرجامشون بوده که اصلا منو ندیدن و محکم بهم برخورد کردیم.
پارت21
~مسیح~
با اخمای درهم خیره به میز رو به روم با خودکارم روی برگه قرارداد خط خطی میکردم.
لعنتی چطور وقتی اینجاست و جلوی من راست راست میچرخه،راحت ازش بگذرم.
اون دختر هنوز تقاص کاری که با من کرد و پس نگرفته.
نمیتونم بیخیال این قضیه بشم وقتی هنوز آتیش درونم خاموش نشده.
خودکار و تو دستم فشردم و با نفرت زیر
لب زمزمه کردم نه..نمیتونم!!
_ اوه جناب، مثل اینکه ذهنتون حسابی درگیره.
با صدای همون مرد جوان و شیک پوش به خودم اومدم.
نگاهی به چهره خونسرد و آرومش انداختم.
کمی توی صورتش دقیق شدم و با مکث نگاهمو ازش گرفتم.
نمیدونم چرا ازش خوشم نمیومد.
با یاداوری چند لحظه پیش که چجوری مانیارو بغل کرده بود، چشم غره ای بهش رفتم که ابروهاشو بالا انداخت و اونم دقیق تر به صورتم خیره شد.
برگه ی دیگه ای برداشتم و بی حوصله شروع کردم به نوشتن و بعد امضاشون کردم.
با اینکه ازش خوشم نمیومد اما توی کارش آدم سرشناس و موفقی بود و من به یه همچین شخصی برای بیمارستانم نیاز داشتم.
بعد از بستن قرارداد، قلوپی از لیوان آب روی میز خورد واز جاش بلند شد.
دوباره باهم دست دادیم:
_خب خوشحالم که قراره در کنار شما و همکاران دیگتون توی این بیمارستان فعالیت کنم.
سری تکون داد و ادامه داد:
با اجازتون، فردا میبینمتون دکتر.
دستشو فشردم و تا کنار در همراهیش کردم.
وقتی رفت پاکت سیگارو از تو کشو برداشتم و داخل ترانس شدم، روی صندلی نشستم سیگارد بین لب هام گذاشتم و روشنش کردم.
پک عمیقی بهش زدم و ناخوداگاه پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد پس جوجه دکتر ما از دیدن مانیا خیلی خوشحال شده...
یاد چند ساعت پیش افتادم و برخوردی که باهاش داشتم.
اخمی بین ابروهام افتاد و بعد چند دقیقه وارد بخش شدم تا به بیمار تصادفی سر بزنم...
پارت23
قرص سر دردی از کشو برداشتم و تکیه دادم به کمد و با تمسخر گفتم:
_ اوه چه جنلتمن.. با این تعریفایی که تو
میکنی دارم مشتاق دیدار دوبارش میشم از الان..
_چی ؟دیدار دوباره؟ نگو که زود تر از من دیدیش ! وای مانیا چرا بهم نگفتی.
جییغی از خوشحالی زد و با خند و شوخی ادامه داد:
_ من که بدجوری چشممو گرفته لعنتی یعنی عشق در یک نگاه که میگن راسته؟
همه از الان دارن واسش له له میزنن مخشو بزنن،مخصوصا اون شیمای هیز عوضی.
با یاداوری اون پسره ی دروغگو و خودشیفته پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد.
دستی لای موهای بلند و موج دارم کشیدم از اتاق بیرون رفتم و کلافه گفتم:
_ اعههه بسه دیگه سرمو بردی فاطمه تا صبح میخوای از وجنات اون آقای مثلا جنتلمن صحبت کنی؟
خب به من چه که خوشتیبه، مبارک صاحابش.
_ وا چته وحشی!! ایشش..
خیله خب بابا بالاخره که میبینیش اون موقعتم میبینم خانم خانما.
با تاسف سری تکون دادم من باید برم فاطمه سعی میکنم خودمو برسونم یکم دیگه فعلا عزیزم...
_ اوکی بیب میبینمت ،بهت گفته باشما اومدی باید برام تعریف کن چه اتفاقایی افتاد.
سری *** دادم و با گفتن باشه، خداحافظی کوتاهی کردم و تماسو قطع کردم.
با فکر اینکه باید هر چه زود تر خودمو به عمارت مسیح برسونم، صورتم از عجز جمع شد.
قرص و با لیوان آبی خوردم و خودمو پرت کردم داخل حموم.
دوش سریعی گرفتم و بعد از خشک کردن موهام لباس ساده و شیکی پوشیدم.
جلوی آینه وایستادم و کمی نگاه به صورت ملتهبم کردم.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از چک کردن مامان و تذکر به مینا و محمد راهی حیاط شدم.
درو که باز کردم......
پارت25
از استرس پاهاش بی حس شده بود.
مگه چند سالش بود که اینهمه فشار رو بتونه تحمل کنه؟
با کمک مینا که بهتر از خود محمد نبود، بلندش کردیم،همزمان تلفن توی جیبم لرزید.
بیرونش آوردم نگاهی به صفحش انداختم.
با دیدن اسم مسیح اخم هام درهم فرو رفت.
همین یکی رو کم داشتم! بی توجه به تماس های بی وقفه و پشت سر همش دوباره گوشیو تو جیبم فرو کردم.
باکمک مینامحمد رو بیرون بردم.
افسرا با دیدنش جلو اومدن. محمد ارجمند؟داداش کوچولوم نگاه نگرانی بهم انداخت و درحالی که خیره من بود آروم جواب داد:
_ بله خودمم!
-شما باید برای پاره ای از سوالات همراه ما بیاین.
سکوت کرد سرشو پایین انداخت.
یکی از افسرا بهش دستبند زد.
مینا بغضش ترکید.
با اخم گفتم:
_ به بچه شانزده ساله ام دستبند میزنید؟
افسر با لحن تندی گفت:
_ همین بچه شونزده ساله ممکنه مرتکب قتل شده باشه شما دخالت نکنید!
وا رفتم.
مینام بدتر از من وا رفت.
ازشون پرسیدم کدوم کلانتری میرن.
از جام بلند شدم و یه در بست گرفتم دنبالشون برم.
از مینا خواستم مراقب مامان باشه. نمیدونستم چی ممکنه پیش بیاد،نگرانش بودم.
بین راه گوشیم براش پیامک اومد.
با دیدن اسم مسیح خون تو رگ هام یخ بست...
پیامش رو خوندم:
_به نفعته گوشی بی صاحابتو برداری.
حس بدی داشتم. می ترسیدم!
با لرزیدن گوشی زیر دستم دلو به دریا زدم و جواب دادم...
_الو؟ کلانتر ی خوش میگذره؟
به خیابون نگاه کردم و با لحن ارومی گفتم:
_ هنوز نرسیدم حرفی داری بگو کار دارم.
پشت گوشی خندید و با تفریح گفت:
_ نرو کلانتری بیا به آدرسی که بهت میدم .
لبم رو گاز گرفتم: واسه چی بیام؟ داداشم الان واجب تره.
بلند تر خندید احساس بدی
داشتم لحن حرف زدنش ازارم میداد... _داداشت احتمالا مرتکب قتل شده رفتن تو چیزیو درست نمیکنه بیا اینجا که بهت میگم.
وقتی دید ساکتم با نفرت ادامه داد:
_خوبه بیا خیابون* پلاک* منتظرتم...
پارت27
میدونست چه طوری حالمو بگیره.
سکوت کردم که یقه ام رو ول کرد روی صندیل نشست و مغرورانه نگاهم کرد. _بیاجلو مانیا، جلوم وایسا.
دستی به یقه مچاله شدم کشیدم با قدم های لرزون جلو رفتم و روبه روش ایستادم مثل گرگ نگاهم کرد.
_ برادرت احتمالا اعدام بشه.
چشم هام گرد شد که خندید.
_ خدمتکارم رفته تو کما چون داداشت از پله ها هولش داده پایین همه ی اعضای
خونه ام شاهدن!
لبم رو گاز گرفتم عادت داشت با کلمات ازارم بده و از زجر کشیدنم لذت ببره سکوت رو
ترجیح دادم که دست هاشو تو هم قلاب کرد و با اخمای درهم گفت: نمیخوای چیزی بگی؟
_ قرار بود من فقط گوش کنم.
به لحن لرزونم خندید واسم مهم نبود
بفهمه چقدر از اعدام برادرم یا از دست دادنش میترسم.
_ زبونت کوتاه شد، یادمه قبلا خوب زبون درازی میکردی.
سرمو به پایین انداختم که با نفرت لب زد:
_دلم میخواد کل خاندانتو به فنا بدم ولی حیف دلم واست سوخت، از شکایت فعلا صرفه نظر میکنم به یه شرط...
با اشک نگاهش کردم که با خباثت گفت: _میخوام برم شمال توام باید بیای.
از شنیدن حرفش چشم هام گرد شد شمال بیام که چی بشه؟
فکرمو به زبون آوردم و شوکه و عصبی گفتم شمال؟چرا باید بیام یه شهر دیگه؟
مگه شرایط منو نمیدونی ؟
تیز نگاهم کرد که سرمو پایین انداختم. بغضی که هر لحظه توی گلوم بزرگ تر میشد و داشت راه نفسم رو تنگ میکرد، کنار زدم و مظلوم نگاهش کردم:
_من خب...من نمیتونم خانوادمو با این وضعیت و حالی که دارن ترک کنم.
یه لحظه چشماش رنگ غم گرفت.
انگار اونم مثل من یاد زمانی افتاد که هرسری کاریو میخواستم سریع انجامش بده، واس راضی کردنش خودمو براش لوس میکردم.
به گفته خودش چشمام معصوم ترین چشمایی بوده که تا حالا دیده و هیچ وقت از نگاه کردن بهش سیر نمیشه ولی فکر کنم زیاد به حرف خودش پایبند نبوده.
پارت28
چرا که تنها چیزی که تو چشمام حالا میتونه ببینه، یه آدم مغموم و شکست خورده که زندگیش فقط به خاطر مادر و خواهر و برادرش مستحکم مونده.
به خاطر اونا هر کاری میکنم تا توی آسایش باشن و رنگ غم توی زندگیشون نبینن .
برای خوشبختیشون حاضرم جونمم بدم،
حتی اگه اون کار تحقیر شدنم مقابل مسیح باشه.
زیاد طویل نکشید که نگاهش یخ شد.
اخیمی کرد و خونسرد لب زد: واقعا فکر میکنی شرایط تو برای من مهمه؟
پشت به من سمت پنجره تمام قدی که کامل به بیرون اشراف داشت ، وایستاد
یه دستشو داخل جیب شلوارش فرو برد و پاکت سیگار و بیرون آورد.
یه نخ بین لباش گذاشت و بعد از روشن کردنش پک عمیقی به سیگار بی نوا زد.
مسخ شده حرکات دلبرش بودم و به این فکر میکردم من هنوز عاشق این مردم... عاشق تک تک حرکات مردونه و
پرجذبش... حتی اون نگاه سرد و بی رحمش که دلمو هر سری با حرفاش ریش میکنه.
با فکر به گذشته و اون بلاهایی که بی گناه سرم آورد اخمی بین ابروهام نشوندم.
من به خودم قول داده بودم که سخت و محکم باشم.
من دیگه اون دختر ساده لوح و پرشیطنت چند سال پیش نیستم.
سختی روزگار عجیب منو با خودش سنگ کرده بود تا بتونم تحمل کنم و آمادگی این روزهارو داشته باشم.
حتی اگه دردناک ترین روزای باقی مونده عمرم باشه تحمل میکنم.
صدای آروم اما محکمش باعث شد از فکر گذشته بیرون بیام.....
_شرط لطفی که در حقت کردم همین بود که شنیدی، یا قبول میکنی با من بیای شمال یا میتونی هرغلطی دلت خواست، همراه داداش کوچولوت انجام بدی.
توی شوک حرفاش، تنها سری تکون دادم و پشت بهش
سمت خروجی راه افتادم نفهمیدم کی پامو از اون ساختمون منحوس بیرون گذاشتم.
با قدمای بی جونی مسیر نامشخصی رو پیش گرفتم.
عمیق توی فکر بودم...
پارت30
نباید به چیز دیگه ای فکر کنم.
جلوی در روی پله های خاکی مثل این ادم هایی که شکست عشقی خوردن یا کشتی هاشون غرق شده نشستم و به رفت و آمد آدم هایی نگاه کردم که فارغ از دنیای من و مشکلاتم عبور میکردن،کینه زیاد مسیح منو میترسوند.
ولی حاضر بودم این کینه رو تحمل کنم
ی هر بلایی سر من بیاد مهم نیست
مادرم مهم بود اگر بهش شوک جدیدی وارد شه ممکنه قلبش وایسه و هیچ نمیخواستم بازم تنها بشم.
سرم رو روی زانوم گذاشتم که سربازی کنارم اومد
-خانم ببخشید جناب سرگرد با شما کار دارن.
با شنیدن این حرف از جام بلند شدم دستی به شالم کشیدم و وارد کلانتری شدم.
مستقیم رفتم تو اتاق، سرگرد با دیدنم اشاره کرد بیام جلو:
_خب خانم ، آقای دادگر شکایتشون و پس گرفتن.
ناباور و گیج از این حرفش با ذوق خودم رو جلو کشیدم دست هام رو تو هم قلاب کردم و گفتم: واقعا؟
نگاهی به چهره خوشحالم انداخت: بله اقای دادفر خودشون زنگ زدن.
یعنی میتونم داداشمو ببینم؟
سری تکون داد.
سرش رو پایین انداخت و سمت سربازی که کنارم بود لب زد: محمد ارجمندو از بازداشگاه بیارید.
سرباز اطاعت کرد و رفت .
جلو رفتم قبل از اینکه سوالی بپرسم، انگار که ذهنمو خونده باشه سرشو بالا آورد و توضیح داد: باید تعهد نامه بده و اینکه پروندش اینجا میمونه اگه اقای دادفر دوباره
شکایت کنن باید برگرده اینجا.
تند تند سری تکون دادم.
هیچی مهم نبود فقط محمد شب برگرده خونه.
با ورود سرباز همراه برادر مظلومم لبخندی بهش زدم.
از دیدنم شوکه شد و گیج نگاهم کرد. _دستبندشو بازکن.
برگه رو سمت محمد گرفت:
_اینارم امضا کن، میتونی بری اما حق اینکه از شهر خارج بشی رو نداری.
محمد شوکه جلو اومد برگه هارو امضا کرد.
درحالی که هول کرده بود سمتم چرخید و گفت:
_چه طوری؟ سند گذاشتی؟
دستشو گرفتم و مهربون نگاهش کردم:
_ بریم بیرون توضیح میدم.
_ ولی اخه...گونش رو نوازش کردم دستشو گرفتم: اینجا جاش نیست بیا.
هیچی نگفت.
از سرگرد تشکر کردم و اومدیم بیرون...
_آبجی چیشده؟
_ هیچی عزیزم گفتم که فقط قرار بود ازت سوال کنن ، فهمیدن تو مقصر نیستی!
اخم هاش توهم رفت.
پارت36
با دست موهای بیرون ریخته از شالم رو عقب فرستادم و آروم گفتم:
_اومدم قدم بزنم.
_قیافت شبیه اینایی شده که کشتی هاشون تو دریا ترکیده.
به نظر اوکی نیستی !
نه واقعا نبودم حالم از عالم و ادم بهم میخورد.
_نه ممنون خوبم.
در ماشینو باز کرد به تیپ شیک و جذابش نگاه کردم که جلوم ایستاد: میخوای برسونمت؟ رنگ به رو نداری.
_خوبم!
خندید، ردیف دندون های سفیدش برق زد:
_به یه دکتر که نمیتونی دروغ بگی خانم جوان.
دستش بالا اومد و وسط خیابون به گونه ام دست کشید.
هری قلبم افتاد.
خودمو عقب کشیدم که نوچی زیر لب گفت :تب داری!
بیا بشین برسونمت خونه.
زبونم نمیچرخید نمیتونستم حرف بزنم...
میخواستم بپیچونمش ولی بازومو گرفت و وادارم کرد سوار ماشین بشم.
_خونتون کجاست خانم حواس پرت؟
با بیحالی آدرسو دادم.
تمام مدت سرم گیج میرفت و خسته بودم،دلم میخواست گریه کنم! باید امشب به خانوادم بگم میرم شمال!
تو همین فکرای چرت و پرت بودم که
صندلی رو برام خم کرد و اروم گفت:
_من آریا فخری هستم،قبلا نشد خودمونو درست حسابی معرفی کنیم.
لبخند بی حالی تحویلش دادم که گفت:
-یکم بخواب تا برسیم خونه.
از خدا خواسته قبول کردم و چشم بستم.
فکرم به طرز وحشیانه ای خراب بود و شاید مرگ بهتر از خواب باشه.
چشم بستم و نفهمیدم تو خواب بیداری کی گونم رو نوازش کرد و دستش زیر پا و کمرم رفت.
از گرمی آغوشش خوابم عمیق تر شد و نفهمیدم کی غرق تاریکی شدم.
-آبجی بلند نمیشی؟
_بلند نکن بزار بخوابه عزیزم.
خمار سرم رو بلند کردم.
پارت47
مسیح نیشخندی زد از اون حالت های ترسناکش که آدم خوف میکرد.
-نه اریا بلد نیست خرید کنه، اتفاقا واسه خرید خانوما باید برن وگرنه ما تو خرید کردن هرچی گیرمون میاد میخریم.
لبم رو گاز گرفتم.
_خب منو مانیا میریم شما خونه تمیزکنید.
کم کم مسیح اخم هاش درهم شد.
اریا خندید و بازوی فاطمه رو کشید:
-بیا بریم خانم دکتر نمیخورمت به مولا!
خندم رو نتونستم کنترل کنم.
زیر لب گفتم:
-تو نمیخوری ولی مسیح منو درسته میخوره استخونمم پس نمیده.
_چی زیرلب میگی؟!
دربرابر لحن پر حرص مسیح شونه بالا انداختم.
برای فاطمه دست تکون دادم و بلند گفتم:
-عزیزم برو خرید کن و زود بیا اگه سر راهت لواشک دیدی برام بخر بدجور دلم میخواد.
فاطمه نگاه دلواپس رو به سختی ازم گرفت.
سعی کردم با لبخند دلگرم کننده ای راهیش کنم هرچند خودم ارامش نداشتم مسیح ترسناک شده مثل گذشته نیست!
وقتی رفتن، بی اهمیت بهش سمت اشپزخونه رفتم و طی رو برداشتم.
-واسه پریود شدنت زوده که هوس لواشک و ترشیجات کردی پرنسس.
با شنیدن صداش، درست کنار گوشم از جا پریدم.
ترسناک نگاهم کرد.
اب گلوم رو قورت دادم و بیخیال گفتم:
-فکر نکنم به شما ربط داشته باشه.
خواستم از کنارش رد بشم که یقه
لباسمو گرفت و توی صورتم غرید:
- همه چی به من ربط داره کوچولو.
با ابروهای بالا پریده به چشم های خبیث و جدیش زل زدم و سعی کردم بفهم ته چشمش چه حسی داره.
اون ته یه چیزایی بود ولی انگار به زبون میخی نوشته شده سوادم قد نمیداد!
-ولم کن!
اخم هاش در هم شد تنش روجلو کشید.
منو رو عقب هول داد انقدر که چسبیدم به دیوار پشت سرم.
_ولت نکنم مثلا چیکار میکنی؟
جیغ میزنی؟ فحش میدی؟ داد و هوار میکنی؟
پارت55
انگار قصد بازی داشت.
کف دستش رو دورانی از روی لباس زیرم به لپ های باسنم کشید.
با عجز صداش زدم:
-مسیح! نکن لامصب، آزارم نده.
_واسم مهم نیست اذیت شی...
کوتاه نمیومد.
انقدر دورانی پوستم رو مالید که ناخواسته خمار شدم چشم هام روی هم افتاد.
لباسمو بالاخره پایین کشید از اینکه اونجا نشسته و با باسنم ور میره داشتم عذاب میکشیدم.
پنبه اغشته به الکل رو به پوستم کشید.
با فرو رفتن سوزن تو پوستم اخ ریزی زیر لب گفتم.
_تکون نخور...
تکون نخوردم، اصلا نمیتونستم تکون بخورم سنگینی وزنش مانع از حرکتم میشد.
وقتی کارش تموم شد احساس بهتری بهم دست داد.
کف دست هام رو به تشک چسبوندم و خواستم بچرخم که دو طرف پهلو هام رو گرفت بدنشو ازم فاصله داد و بی هوا طاق باز خوابوندتم.
تازه با دیدن چشم های سرخ و خمارش وحشتم زبانه کشید.
اب گلوم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
بدنمو صاف کرد.
دستش هنوز دور بند لباس زیر عروسکیم چرخ میزد.
-انگار نبود من بهت ساخته، خوشگل تر شدی اندامتم ظریف تر شده ولی سایزت تغیر نکرده.
پوزخندی زد.
دستشو دورانی روی شکمم کشید.
از حالت نگاهش داشتم سکته میکردم.
-انگار زیاد طرف نتونسته سایزتو دست کاری کنه، چقدر حیف شد.
از لحنش دلم شکست بغض کردم و خواستم بلند شم که شکممو فشار داد و صاف خوابوندتم.
-کارم باهات تموم نشده!
چشم بستم و زیرلب نالیدم:
-بهم دست نزن، داری آزارم میدی...
بلند و ترسناک خندید، حتی خنده هاشم ترسناک بود آدم فکر میکنه طرف جنون داره!
-این همه واسه بقیه از تن و بدنت مایه گذاشتی حالا منم روش.
حرصم گرفت، میخواستم داد بزنم ولی از کتک احتمالی ترسیدم.
_چرا انقدر برچسب هرزگی بهم میزنی مسیح؟
چرا انقدر فکر میکنی خرابم؟
پارت80
عصبی گفتم: زارت بابا،تو خود مریم مقدسی،چندتا توله از این و اون پس انداختی؟ هوم؟ چندتا؟
چشم هاشو با درد بست و زیرلب یه چیزایی زمزمه کرد.
انگشت هاش مشت شد و به سختی بلند شد.
_کجا با این عجله؟
نگاه چپی بهم انداخت درحالی که دولا مونده بود و نمیتونست صاف وایسه سمت
در رفت و با بغض گفت:
_میخوام برم...خ..خسته شدم میخوام برگردم تهران...
-با اریا جونت میخوای بری؟ دیر کردی رفتش!
نگاه ناراحتی بهم انداخت خواست بره که دستشو با حرص گرفتم.
_هنوز کارم باهات تموم نشده اصل کار
مونده!
نگاهش رنگ ترس گرفت.
دستشو سعی کرد از دستم بیرون بکشه.
_ولم کن مسیح، روانیم کردی تو دیوونه ای!
ترسناک نگاهش کردم.
یک جوری که اب دهنشو با ترس قورت داد.
_ آره دیوونه ام،میخوام بخش کوچولویی از این دیوونگی رو بهت نشون بدم.
-ولم کن! توروخدا تو زده به سرت...
با حرص روی تخت پرتش کردم که رنگش پرید و از درد ناله کرد.
-زوده واسه ناله کردن!
دستم رو به دکمه های لباسم بردم. از دیدن لباسی که داشتم درمیاوردم وحشت زده درحالی که دستش رو پهلوش بود عقب عقب رفت.
_داری..چ.. ی چیکار میکنی؟
از اینکه میترسید خوشم میومد.
حس قدرت بهم دست میداد.
-داشتم فکر میکردم چرا همه دارن ازت فیض میبرن، ولی من نمیبرم؟ واقعا چرا
مانیا؟ غریبه ام مگه؟
خودش رو عقب تر کشید و به پشتی تخت چسبید.
_ن..نه! ل..لطفا...
خندیدم و ریلکس پیراهنمو گوشه ای انداختم.
پاهاشو گرفتم و صاف روی تخت انداختمش و با لحن بدی گفتم:
_چرا اتفاقا، خودشه! باید زودتر این کارو میکردم...
پارت84
حرصم گرفت، شالشو برداشتم و موهاشو چنگ زدم و چشماشو محکم بستم
دیگه نگاه گول زننده اش نبود.
سوتینش رو پاره کردم وچنگی به سینه اش زدم که زیر پارچه به سختی جیغ کشید.
بلند شدم و چندتا پیک دیگه خوردم.
رگ وحشی بودنم زده بود بالا، اون بهم خیانت کرده باید تاوان میداد...
شلوارمو دراوردم.
روی تنش خوابیدم که متوجه اشک های سر خورده از زیر شالش شدم.
دستمو روی گونه اش کشیدم و خمار و کشدار گفتم:
_ میخواستم رویایی واست بسازم ...اون سال ها وقتی میخواستم، همیشه واسه این شب برنامه میریختم...
هق زد.
با حرص گلوش رو فشار دادم و سرشو یکم بلند کردم.
_حالا ببین تاوان کارات چه طوریه!
میخواستم پرنسسم باشی...
به لباس زیرش دست کشیدم.
_ولی الان فقط یه هرزه ای!
دلم برات نمیسوزه.
کفری با قیچی اخرین لباسشم پاره کردم، از تصور اینکه این بدنو اریا دیده بدون هیچ ملایمتی خودم رو بهش کوبیدم و چشمام از این حجم تنگی و داغی روهم رفت و آه مردونه ای کشیدم.
یه لحظه حس کردم نفس نمیکشه سرمو پایین آوردم و زل زدم تو چشمای سرخ و خیس از اشکش که شوکه شده میخ صورتم شده بود.
بی توجه به حالش خودمو عقب کشیدم و محکم تر از قبل واردش کردم.
صدای جیغای هیستریکش انگار حس جنون و شهوتی که از روی انتقام تو وجودم ریشه کرده بود، لذتمو چند برابر میکرد.
جوری که بی وقفه شروع کردم ضربه زدن به ک.ص داغ و خیسش...
انقدر گریه کرده بود، نفسش بالا نمیومد.
سینه هاشو تو مشتم فرشدم و از لایه دندونای بهم سابیدم غریدم:
_ درد داره جر خوردن؟
زیر من جون دادن واست لذت نداره هرزه کوچولو؟
همونطور که سرعت کمر زدنمو تند تر میکردم نالیدم:
_با من بودن...ب ..برات ک ..م بود عاه لعنتی...
بدنم نبض زد و بعد....
چنان با فشار داخلش خالی شدم که تاحالا اینحوری ارضا نشده بودم...
چشمامو بستم و همونطور که داخلش بودم، خودمو پرت کردم روی هیکل ضعیف و لرزونش.
چند دقیقه بعد که حالم جا اومد، بی حرف از روش بلند شدم.
پاکت سیگارو از رو میز برداشتم و لخت کنار پنجره ایستادم.
بدون اینکه سیگارو روشن کنم لای لبام گزاشتم و فکرم به گذشته رفت..
دقیقا روز عقدی که...
پارت 89
پیشونیش رو بوسیدم و سمت خودم چرخوندمش، سرشو روی سینم گذاشتم و چشم هامو بستم.
☆مانیا☆
با حس نور گرمی روی صورتم خواستم چشم هامو باز کنم ولی انگار یه عالمه شن توش ریخته بودم و گلوم خشک شده بوددستمو بالا اوردم و چشم هامو کشیدم، هنوزم حس خستگی میکردم دلم میخواست بخوابم
با صدای مسیح که پشت سر هم اسمم رو تکرار میکرد
چشم هامو به زور باز کردم و نگاهش کردم.
_بالاخره بیدار شدی، پاشو یکم صبحانه بخور از دیروزه هیچی نخوردی.
گیج نگاهش کردم و چشم های خستمو که به زور باز میشد بهش دوختم خواستم بلند بشم که بدنم تیر کشید.
_آخ
باز هم روی تخت دراز کشیدم و چشم هام در حال بسته شدن بود که مسیح تکونم داد.
_ پاشو دختر الان وقت خواب نیس باید یه یچی بخوری.
به همراه این حرفش کمکم کرد روی تخت بشینم و کمرم رو به تاج تخت چسبوند،گیج و منگ به اطراف چشم دوختم و سعی کردم بفهمم
چه اتفاقی افتاده ...
یهو تمام اتفاقات دیشب تو سرم هجوم اوردن...
بغض کردم و اشک هام دونه دونه پایین سر خورد.
مسیح پوف کلافه ای کشید و سینی رو از کنارش برداشت و بینمون روی تخت گذاشت.
_ بیا بخور حالت بهتر بشه
با چشم های اشکی بهش زل زدم، تقصیر خودش بود که الان مریض شده بودم، خودش باعث شد اینجوری نابود بشم
_نمیخورم اخم هاش توهم رفت و با جدیت نگاهم کرد.
_کوفت کن حوصله مریض داری ندارم.
با بیحالی دوباره روی تخت دراز کشیدم و پتورو بغل کردم.
اشک هام بی وقفه روی صورتم میریخت، بینیمو بالا کشیدم.
حس میکردم دیگه هیچی تو زندگیم ندارم
تنها دلخوشیم دخترونگیم بود.
صدای عصبی مسیح بلند شد.
ـ مانیا...
پارت98
ـدیگه هیچ وقت این حیاط و گل هاش رنگ عاشقی رو نمیبینن من عشق پاک میخواستم نه یه هرزه
باز هم خاطرات تلخ توی ذهنم جولان دادن که باعث شدن اخم غلیظ روی پیشونیم بشینه
دستامو توی جیبم گذاشتم و به سرعت سمت خونه رفتم با دیدن جای خالی مانیا توی طبقه ی پایین بیخیال شام خوردن و جمع کردن شدم و به سمت بالا رفتم
در اتاقو باز کردم که با برق خاموش مواجه شدم
ی روی تخت خوابیده بود و تکون نمیخورد.
خسته بودم و دلم نمیخواست باهاش بحث کنم اصلا
اعصاب و حوصله نداشتم
به سمت کمد رفتمو با نور کمی که از پنجره می اومد لباس هامو عوض کردم و به سمت تخت رفتم زیر پتو خزیدم و با فاصله ازش خوابیدم
گه گاهی صدایی می اومد، مثل چکیدن قطره ی اشک روی متکا و این باعث میشد نتونم بخوابم ولی نمیدونم
چرا کاری نمیکردم...
با تکون خوردن تخت چشم هامو بستم و نفس هامو منظم کردم کسی روی صورتم خم شده و نفس های گرمش روی
گونم پخش شد_ میدونی خيلی مهم که یه نفر، فقط یه نفر....
كمی مكث كرد. انگار بغض راه گلوش رو بست و نتونست ادامه بده.
اما زود به خودش مسلط شد و با صدای لرزون ادامه
داد_يه نفر توی دنيا آدم رو از ته دل دوست داشته باشه. میفهمی؟ حتی اگر بد باشه ولی دوست داشته باشه
حس کردم اشک هاش روی صورتش چکید که سکوت کرد و اروم از روی تخت بلند شد و بیرون رفت لای چشم هامو باز کردم، بیشتر از قبل کلافه شده بودم
تنها دلخوشیم این بود که فردا صیغه اش میکردم و این دختر تا ابد برای خودم میشد و نمیزاشتم کسی بهش دست بزنه ولی اگر بازم هرزگی کنه چی؟
عصبی دستی توی موهام کشیدم و از این پهلو به اون پهلو چرخیدم
چند دقیقه گذشت که صدای در بلند شد و بعدش تخت تکون خورد
پارت 102
میلرزیدم و فاتحه ی خودمو میخوندم
تقصیر خودم بود که حالا اینجوری سگ شده _بهت نشون میدم وقتی یکی مال منه یعنی مال منه و اگر گوش نکنه....
به سمتم برگشت که با دیدن یه میله داخل دستش وحشت زده بهش نگاه کردم_ چی .. چیکار میکنی؟
ی لبخند شیطان کنج لبش نشست_این یه دستگاهیه که
نمیخواستم ازش استفاده کنم ، گفتم خودت عین ادم حرف گوش میدی...
به پایین تخت رسید و ساق پای چپمو گرفت_ولی انگار قراره اینجا یکی رام بشه
با کشیده شدن پام نفسم تو سینه حبس شد و.....
خواستم از زیر دستش فرار کنم ولی اون سریعتر بود و
روی شکم خوابوندم و دستشو روی گردنم گذاشت با اون یکی دستش اون وسیله رو به مچ پاهام بست _مسیح
بزار...بزار حرف بزنیم
دستش که روی ب*شتم رفت وحشت زده خواستم
بلندبشم که کل وزنشو روم انداخت و کنار گوشم لب زد_حرف؟ تو حرف حالیت نیس هرزه کوچولو تک تک کاراییکه تو رابطه ی اولمون کرد جلوی چشم هام زنده
شدن بدنم میلرزید، خواستم پاهامو جمع کنم ولی بدتر باز شد خنده ی مسیح بلند شد
یه انگشتش رو داخلم: فرو کرد که آخی گفتم و خودمو جلو کشیدم _ هرچقدر تقلا کنی این میله باز تر میشه پس بهتره اروم بشینی موش کوچولو
بدنم داشت داغ میکرد که برم گردوند و سینه هامو تودستش گرفت
با داغی زبونش بی اختیار ناله ای کردم و اشکم از گوشه چشمم چکید_با..باشه...صیغه میکنیم...تمومش
کن...بسته دیگه با وارد شدن یهویی مردونگیش زیر دلم تیر کشید که جیغی
زدم
بدون تکون خوردن لاله ی گوشمو توی دهنش کشید و
مک زد_هنوز زوده... خیلی وقت داریم تا بگی غلط کردم
با چشم های اشکی بهش نگاه کردم که ضرباتش رو شروع کردزیر دلم تیر میکشید و حس میکردم دیواره های رحمم هنوزم بخاطر اولین رابطمون درد میکنن دستمو روی قفسه ی سینش گذاشتم و خواستم عقب برم که کمرم رو گرفت و تا ته مردونگیشو داخلم فرو کرد
پارت 128
این اصلا نشونه ی خوبی نبود!
افرادش به سرعت به سمتم اومدن و شروع به بستن دستام کردن تقلا میکردم تا ولم کنن ولی زور ده نفر کجا و
زور یک نفر کجا..._ ولم کنید لعنتی ها
با چشمای به خون نشسته به رئیس نگاه کردم_چه غلطی میخوای بکنی ها؟
پوزخندی روی لباش نشست، سیگارشو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد_ قراره خوش بگذره جناب دکتر ببینم
گفتی این دختره زنته؟
با تموم شدن جملش برق از رسم پرید.
صدای دادم بلند شد_به ناموسم کاری نداشته باش، اگر
انگشتت بهش بخوره..
با ورود مانیا ساکت شدم. استرس توی رگ هام جریان
پیدا کرد_ولم کن اه دستتو بکش
دست محسنو از دور بازوش باز کرد و به سمت ما
برگشت که تازه نگاهش به من افتاد.
ترس و وحشت توی چشماش به حدی زیاد بود که توی چشماش موج میزد_مس...مسیح
به رئیس نگاه کرد_خوش اومدی لیدی ترسیده خواست عقب بره که محسن جفت بازوهاشو گرفت
ساکت شده بود،مثل پرنده ای توی قفس.
به سختی میشد صدای نفس کشیدنش رو بشنوی_دهن مسیحو ببندید
چشمم به مانیا بود که هر لحظه رنگش به سفیدی میزد_ چیکار میخوای بکنی ؟ چیکار میخوای بکنی بی ناموس
داد و تقلاهام براش ذره ای اهمیت نداشت. دهنم که
بسته شد تقلاهام شدید تر شد._چیکا.. ر ی چیکار میکنی؟
با اشاره ی رئیس به محسن برق از رسم پرید
محسن هم نامردی نکرد و مانیا رو محکم روی زمین پرت کرد و روش خیمه زد....
داد و فریادم بخاطر دهن بستم خفه میشدن.
مانیا وحشت زده جیغ میکشید ولی محسن بدون ذره ای
ترحم لباسشو تو تنش جر داد، دکمه هاش به هر طرف پرت شدن.
تاپ مشکیش تضادی با تن سفیدش پیدا کرده بود.
پارت 126
نگاهی بهش انداختم_ از هیچی بهتره
لباسمو از شونه باز کردم و بتادین رو روی زخمم ریختم.
سوزش و دردش باعث شد ملافه رو با دست آزادم چنگ بزنم و لب هامو گاز بگیم
بی حال در بتادین رو بستم و گاز استریلی روش گذاشتم
با ورود مسیح نگاه خمار و بیحالمو بهش دوختم که برای
لحظه ای ایستاد و بهم زل زد_زنمو سالم ازت میخوام
رئیس که پشت سرش این حرفو زده بود باعث شد به سمتش برگشته و از من چشم بگیره
از جام بلند شدم که با دست اشاره کرد از اتاق بیرون برم
سری تکون دادم و با محسن به همون خراب شده برگشتم.
دلم میخواست جیغ بزنم و به خدا گلایه کنم، این همه مشکل و درد تو زندگیم داشتم دیگه اینجا گیر افتادنم چی
بود؟
اشک هام تو پایین ریختن از هم سبقت میگرفتن ._خدایا
ببین چجوری داغونم، نمیخوای یه ذره نگاهم کنی؟
خسته شدم دیگه واقعا
صدای هق هقم تو فضای خالی اتاق میپیچید
.انقدر گریه کردم که چشمام روی هم افتاد و همه چی
تاریک شد. دعا میکردم هیچ وقت بیدار نشم.
***
با تکون دادن های شدید لای چشم هامو باز کردم
و به چشمای نگران رو به روم نگاه کردم.
موج نگرانی توی چشم هاش این روزا زیاد شده بود و
باعث میشد متعجب بشم._ خوبی؟ چرا هرچی صدا میکنم جواب نمیدی؟
تکونی به بدنم دادم که آخی بخاطر خشک شدن بدنم از بین لب هام در رفت_ خیرسرم خوابیده بودم که ایشالله بلند
نشم دیگه، ولی بیدار شدم
ی اخم غلیظ روی صورتش نشست _چند بار باید بهت بفهمونم که تو فقط وقتی من بگم حق مرگ داری
عصبی تو چشماش زل زدم و سرش داد کشیدم...
_مسیح انقدر بهم زور نگو بجای زور گفتنای الکی و رو
اعصابت سعی کن ما رو از این خراب شده..
ی پامو محکم به یکی از کارتون ها کوبیدم که به طرفی پرت
شد و صدای بلندی ایجاد کرد که بلند تر داد
کشیدم_نجات بده
پارت 147
با صدای مسیح به صورتش که توش غمی موج میزد دوختم_شوهر؟ تو بیمارستان.. میگفتی دست بهم نزن
اشک هام روی صورتم چکید و داد کشیدم_تو حق نداری اینجوری مجازاتم کنی
با دست به دختره اشاره کردم و هق زدم_تو..توئه کثافت
میدونی از اینکار متنفرم
به طرفم اومد. یقه ی لباسمو توی دستش گرفت و
محکم طرف خودش کشید..._برو گمشو توی اتاق، حق
نداری بیای بیرون
با پرت شدنم به سمت عقب به زور تعادلم رو حفظ کردم تا زمین نخورم.نگاه اشکیمو به صورت پرخشمش
دوختم._خیلی نامردی
پا تند کردم و به اتاق پناه بردم
تا صبح های آه های غلیظ اون دختره و حرفای پر از
عشوه اش توی اتاق من میپیچید.
نزدیکای ساعت شیش صبح بود که بالاخره صدایی نیومد.
از کنج دیوار بلندشدم و به سمت آشپزخونه رفتم
سر دردم به قدری زیاد بود که حال نداشتم سرمو بالا
نگهدارم مستقیم به سمت یخچال رفتم و از بین قرصا استامینوفن رو بیرون کشیدم و توی دهنم گذاشتم.
بطری آب رو برداشتم و سر کشیدم.
از دیشب تا صبح انقدر اشک ریخته بودم چشمام باز نمیشدن.
با دیدن قطره ی چشم نفسمو آه مانند بیرون دادم و برداشتمش.
در یخچال رو بستم که چشمم به مسیح افتاد. سر روی
میز گذاشته بود و خوابه خواب بود.
متعجب از دیدنش توی آشپزخونه نگاهی به در بسته ی
اتاق مهمان دو ختم_ یعنی..نخوابیده باهاش؟
به سمت اتاق قدم برداشتم و درو بازکردم.
با دیدن اتاق خالی چشمام تا اخرین حد ممکن باز
شد_ دنبال چیزی میگردی؟
ترسیده به عقب برگشتم و دستمو روی
قلبم گذاشتم_ترسیدم چرا اینجوری میکنی
اخم های غلیظش و دستی که روی سرش گذاشته بود
نشون از سر دردش میداد_ گفتم دنبال چی میگردی؟
پارت 148
مثل خودش اخم کردم و لب زدم_به تو چه
خواستم از کنارش رد بشم که دستشو روی دیوار
گذاشت و مانعم شد_خیلی برات مهمه که با یکی میخوابم؟
از این همه وقاحتش اعصابم خورد شد. به سمتش
برگشتم و تو چشمای قرمزش نگاه کردم_برو با هر هرزه ای که دوست داری بخواب لیاقتت همون هرزه هایی هستن که تو خیابون ریختن
با سیلی که توی گوشم خورد ساکت شدم و سرم به طرف
شونم خم شد....
_ هرزه؟ تو فکرکردی دختر پیغمبری؟ توام هرزه ای مانیا
با تنفر تو چشماش زل زدم و سیلی تو گوشش خوابوندم
که تلو تلو خورد و عقب رفت_مسیح
بفهم چی میگی هرچی دوست داری بارم میکنی و هرکاری دلت میخواد
باهام میکنی تو انقدر کثافت نبودی
پوزخندی روی لباش نشست و دستی به گونش کشید_کثافت؟ تو باعث شدی کثافت بشم. تو و هرزه بازی هات
به تخته سینش کوبیدم و خواستم جوابی بهش بدم که از پله ها به پایین پرت شد ترسیده به سقوطش چشم دوختم که اخرین پله رو پایین افتاد و با صورت روی زمین پرت شد_یا خدا
با عجله پایین رفتم و برش گردوندم _مسیح؟ مسیح
صدامو میشنوی؟
دستام یخ بسته بود. لرزشش رو نمیتونستم کنترل
کنم انگشتمو روی گردنش گذاشتم و نبضشو کنترل کردم.
نفس آسوده ای کشیدم و محکم به پیشونی خودم کوبیدم_حالا به کی زنگ بزنم؟ من که نمیتونم کاری کنم
به اطراف نگاهی کردم و با حالت دو به سمت اشپزخونه
رفتم تمام قرص هارو زیر و رو کردم ولی هیچ چیزی پیدا نکردم.
بلاتکلیف وسط هال ایستاده بودم و به بدن مسیح که
روی زمین افتاده بود نگاه میکردم
اسم آریا تو ذهنم اکو شد و با ذوق به سمت گوشی
مسیح رفتم و دنبال شمارش گشتم
هرچی اسم هارو بالا پایین میکردم نمیتونستم چیزی پیدا
کنم.با دیدن اسم شماره ای که کثافت سیو شده بود
مکث کردم_ واقعا؟ بجای نوشتن آریا نوشتی
کثافت؟
پارت 150سر تکون داد و بدون حرف از خونه بیرون رفت.
نگاه اخری به مسیح انداختم و با تنفر و غمی که درونم موج میزدگفتم_ازت متنفرم مسیح
به سختی بلند شد. انگار پاش هم آسیب دیده بود که کل
وزنش رو روی یه پاش ریخت_حسمون یکیه مانیا
رو ازش گرفتم که دستمو گرفت و محکم سمت خودش
کشید_معنیش این نیست که تمکینم نکنی
با دهن نیمه باز نگاهش کردم که لب هام اتیش گرفت....
تمام شب رو با وحش گری هاش داشت مجازاتم میکرد،
مجازات کاری که نکردم.
اخر هم کارش تموم شد تو بغلش محکم نگهم داشت.
اشک هام متکای زیر سرم رو خیس کرده بود. شبیه ملوانی بودم که تمام کشتی هاش غرق شده، شبیه
اون خلبانی که بخاطر نقص فنی در حال سقوط بود و
فقط میتونست فاتحه ای برای خودش بخونه.ـ اشکات
تموم نمیشه نه؟
_به تو ربطی نداره تو به خوابت برس
منو به کمر خوابوند و روم خیمه زد_اینکه حقمو بهم بدی
انقدر سنگینه؟
با دست گرمش روی شکمو دست کشید که کمی جمع
شدم_خوبه بچه نزاشتم توشکمت
اخمام تو هم رفت و اشک هامو پاک کردم_تو لیاقت پدرشدن نداری
پوزخندی بهم زد و چنگی به پایین تنم انداخت .
خواستم بلند بشم که محکم نگهم داشت_دیر یا زود یه بچه اینجا میارم
سیلی ای تو گوشش خوابوندم که سرش به طرفی خم شد
_ تو لیاقتت اینه که همون دختره ی بی شرف بچه برات بیاره
عصبی دستشو روی گلوم گذاشت و فشار داد که نفس
کشیدن برام سخت شد_توله سگ من به خودم ربط داره چه غلطی میکنم پس خفه شو بگیر بخواب
دستشو برداشت که نفس عمیق کشیدم_ازت متنفرم
مسیح
خواست جوابمو بده که صدای گوشیم بلند شد.
نگران به سمتش رفتم و به شماره مامان چشم دوختم
دلم شور میزد_کیه؟
آروم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم_جانم ما..
پارت 157
پوزخندی بهش زدم مطمعن بودم لیاقت پدر شدن رو نداشت وگرنه مانیا انقدر خودشو به آب و آتیش نمیزد تا
بچه ها کنارش نباشن
_میبینمتون خدانگهدار
گوشی رو قطع کردم و اروم دوباره در اتاقو باز کردم
به حدی خسته بودم که فکر خورد غذا رو از سرم بیرون
کردم و کنارش دراز کشیدم
نفس هاش منظم نبود. نگاهی به چهره اش کردم.
دستی توی موهاش کشیدم. خون روی پیشونیش که خشک
شده بود لمس کردم
ـ ببین چیکار کردی با خودت
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.
صبح با صدای آب که از داخل حموم می اومد چشم باز کردم.
با نبودن مانیا کنارم دستی به چشمام کشیدم و به سمت
حموم رفتم یه دوش دونفره قبل از رفت به بهشت زهرا
بدنبود، هر دوتامون رو آروم میکرد.
حوله رو کنار در گذاشتم و درو باز کردم
مانیا پشت بهم زیر دوش بود.
از تکون خوردن شونه هاش میشد فهمید که داره اشک میریزه
از پشت دستمو روی کمرش گذاشتم که از جا پرید
_هیش موش کوچولو منم
دستی به چشماش کشید و به سمتم برگشت
_ میرم امروز کارای مامانمو انجام بدیم؟
سری به معنی نه تکون دادم
ـ پدرت تمام کارهارو انجام
داده بعد از اینکه دوش گرفتیم میریم بهشت زهرا
دستاشو روی صورتش گذاشت و سرشو به قفسه ی سینم تکیه داد.
_تو.. میدونی چرا مادرم...
سکوت کرد، سخت بود براش که بگه
ـ با دکتر صحبت کردم گفت قلبش..
سرشو بالا اورد. این روزا چقدر چشمای قشنگش قرمز بود
ـ میزارن قبل از اینکه خاکش کنن ببینمش؟دلم به
حالش میسوخت. چقدر چشماش مظلومانه
بود
_ باهاشون حرف میزنم
سری تکون داد و از حموم بیرون رفت
مشن به دیوار کوبیدم
ـ لعنت بهت، لعنت به چشمات
مانیا، چشمای غمگینت که ذره ذره داره آبم میکنه.
کاش میشد داد بزنم و بهت بگم اینقدر غمگین نباش منه لامصب هنوز کنارتم
پارت 158
با اعصابی خراب خیلی سریع دوش گرفتم و از اون فضای بخار گرفته و گرم حموم که نمیشد نفش کشید بیرون اومدم.
لباسای مشکی که روی تخت اماده شده بود رو تنم کردم
و راهی پایین شدم
_مانیا
_ توی اشپزخونه ام
اشک میریخت و لقمه نون و پنیر میگرفت
_دیشب شام نخوردیم توام لقمه میخوای؟
سری به معنی آره تکون دادم و پشت میز نشستم
خواستم لقمه بگیرم که لقمه ی توی دستش رو به سمتم دراز کرد
_وقت نکردم چایی بزارم
لقمه رو از دستش گرفتم.
خواست بلند بشه که سرشو گرفت و سنگین روی صندلی نشست
ـ خوبی؟
درد داشت اینو میشد از چشماش که روی هم فشار میداد بفهمی
_یکم سرم..درد میکنه
میخواستم بگم بخاطر گریس چون داری خودتو عذاب میدی ولی زبونم نمیچرخید که حرف بزنم بلند شد و در یخچالو تا ته باز کرد
_آبمیوه میخوری؟
مثل قبل ها وقتی عصبی و ناراحت بود میخواست بحثو
عوض کنه و ناراحتیشو با موضوع های مختلف فراموش کنه
_مانیا
با چشمای قرمزش مستقیم به چشمام نگاه کرد
ـ هیچی نمیخوام، بریم دیگه وگرنه دیر میشه
سری تکون داد و همینجور که سعی میکرد بخاطر گریه و اشک هاییکه قطره قطره پایین میریخت صداش نلرزه
گفت
ـ تا بری توی ماشین منم کیفمو برمیدارم میام
بدون حرف به سمت مبل داخل هال رفت.
کلید رو برداشتم و به سمت ماشین رفتم
با ریموت قفل ماشینو باز کردم دستم روی دستگیره درش بود که صدای افتادن کسی پشت سرم شنیدم
به عقب برگشتم و با دیدن مانیا که روی زمین افتاده نگران به سمتش دوییدم
به سختی جسم بی حالشو از روی زمین بلند کردم
_چیشد یهو خوبی؟
رنگش به حدی سفید شده بود که لحظه ای با تعجب نگاهش کردم
دستشو روی دستم گذاشت و به سختی ایستاد
پارت 161
پامو روی گاز فشار دادم که با جیغ لاستیک ها ماشین از زمین کنده شد***
_ اقای نجفی یعنی میگید امکان داره
لخته ای توی سرش باشه؟
سری تکون داد و مانیا که بی هوش روی تخت زیر سرم بود نگاه کرد
_ با توجه به تصادفی که تعریف کردی و ضربه ای که به سرش خورده احتمالا داخل سرش لخته ای از خون هست که باعث شده تعادل نداشته باشه و از همه
مهمتر سر درد و حالت تهوع هست
چنگی به موهام زدم مشکل پشت مشکل پیش می اومد
_باید چیکار کنیم؟
_اگر با دارو حل نشه باید عمل بشه
حس کردم نیازه سرمو به دیوار بکوبم تا بلکه از این زندگی نحس راحت بشم
با حرف دکتربه سمتش رفتم و آروم کنارش نشستم.
دستمو روی سرم گذاشتم تا بلکه یکم اروم بگیرم
_مانیا
دیگه خسته شدم از این وضعیت دیگه دارم میبرم
با دستی که روی سرم نشست نگاهمو به چشم هاش دوختم
_خودم پیشتم
نفسی تازه کردم و دستشو توی دستم گرفتم
_ سرت ضربه دیده باید استراحت کنی نمیزارم زیر عمل جراحی بری
نگاهم میکرد و حرفی نمیزد
_مانیا قرصاتو کامل نخوری تنبیهت میکنم
لبش آروم به خنده کش اومد و دستمو فشرد
_ممنون
نگاه پر از ارامشش که کمی خستگی داخلش بالا پایین میشد منو پرت میکرد به گذشته
خم شد و بوسه ای روی لبم نشوند که تا خواست به
عقب برگرده آخش بلند شد
_چیشد؟
چشماشو روی همدیگه فشار میداد
دستمو روی سرش گذاشتم و آروم موهاشو که از شالش
بیرون زده بود نوازش کردم
_ استراحت کن بزار بهتر بشی
چیزی نمیگفت و فقط چشماشو روی هم فشار داد
چند دقیقه ای که گذشت بالاخره چشم هاش باز کرد
_مسیح
برای اولین بار بعد از چند سال از ته دل جوابشو دادم
_جانم
چشماش گرد شد و بهم زل زد
از حرفم پشیمون شدم. نگاهمو ازش گرفتم
_ چیشده؟_
میشه.. چیز کنی...
پارت 163
_ آریا تو مریض نداری برای دیدن؟ الکی حقوق میگیری؟
گمشو برو سرکارت من باید مانیا رو ببرم خونه استراحت کنه
به سمتم برگشت و همینجوریکه یقه ی لباسشو درست
میکرد لبخندی با چاشنی تمسخر روی لب هاش نشست
_میخوای من برسونمش؟ مشتاقم دفعه ی دیگه ی که تصادف کردی تنها باشی تا جنازتو از توی ماشین بیرون بکشم به حق علی
ی یه قدم بهش نزدیک شدم و با چشمایی که تهدید توش موج میزد نگاهش کردم
_آریا برو تا بادمجون زیر چشمت
سبز نشده
_ بسه دیگه چرا همش پاچه ی همدیگرو میگیرید اه
به داخل اتاق برگشت که نگاه اخر رو به آریا انداختم و توی اتاق رفتم
_ اماده شو میبرمت خونه به سمتم برگشت
و همینجور که دستش روی سرش بود روی تخت نشست
ـ دکتری چیزی نگفت؟ چرا من انقدرسر درد دارم؟
نگاهی به چشماش که از درد نیمه باز بود انداختم
_قرص داد بهت باید بخوری
_ همین؟
دلم نمیخواست حرف بزنم نمیخواستم بدونه یه مشکل
دیگه روی مشکلاتش اومده دست دست میکردم تابحث عوض بشه
ولی انگار کوتاه نمی اومد
ـ چیز دیگه ای..
_ مانیا میتونی دهنتو ببندی؟
با دادی که زدم ساکت شد و فقط نگاهم کرد
_پاشو اماده شو
با صدای در دیگه رسما اعصابم خط خطی شد
_آریا یجوری میزنمت که...
با دیدن پرستار که برگه توی بغلش بود و ترسیده نگاهم
میکرد حرفمو خوردم
بنده خدا ترسیده با لکنت گفت
_ دکتر..یه سری برگه
هست.. یعنی خیلی برگه هست که باید امضا کنید
پشتمو بهش کردم و همینجور که دست مانیارو میگرفتم
لب زدم
_الان وقتشو ندارم بعدا میام امضا میکنم
_ولی همین الان واجبه
دستی روی پیشونیم کوبیدم وقتی کار داشتم به این مهمی همه یادشون می افتاد با من کار دارن به مانیا نگاه
کردم
_ میتونی خودت بری تو ماشین تا من بیام؟
سرت گیج نمیره؟
سری به چپ و راست تکون داد
._میتونم برم
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
336 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد