رمان کده🤤

324 عضو

پارت 429
تا بتونم بهت نزدیک بشم. کار هر شبمون شده بود تا صبح در
مورد تو حرف بزنم.

چشم میبنده، خسته و با صدای آرومتری ادامه میده.
-دنیا وقتی راجع به تو حرف میزدیم میگفت
»جلسه ی دیگه ای از حماسه ی خانوادگی برای رسیدن
هامون به زلال«. همه این به آب و آتیش زدن های من
رو میدیدن بجز تو! اواخر اونقدر بد شده بودم که به همه چیز حسودی میکردم، حتی وقتی بهراد دنیا رو
بغل میکرد... تو کاری باهام کرده بودی که وقتی دنیا
برای بهراد ناز میکرد حسودیم میشد که چرا من
نمیتونم تو رو داشته باشم؟!

بهراد به سمتم میاد و دستم رو میگیره اما من به
هامون نگاه میکنم، هامونی که حرف های عجیب
میزنه...
-چند روز مونده بود به جشن وقتی دیگه کار به جایی
نبردم نتونستم طاقت بیارم! غرورت و دوری کردنت از من دیگه امونم رو بریده بود. به بهراد و دنیا گفتم که
میخوام توی جشن غرورم رو بذارم کنار و بهت بگم
دوستت دارم. بهراد موافق بود و دنیا مخالفت میکرد
و میترسید بیشتر ازم فرار کنی. اما برام مهم نبود، من تصمیمم رو گرفته بودم.
زل میزنه توی چشمام اما خودش جای دیگه ای سیر
میکنه.
-برگشتم خونه اما هنوز به سالن نرسیده بودم که برق رفت و خونه تاریک شد. سر جام ایستادم تا ژنراتور
برق اضطراری روشن بشه. ایستاده بودم وسط تاریکی
خونه که صدای تو رو شنیدم. فکر میکردم اینقدر
بهت فکر کردم که خیالات زده به سرم... هنوز این فکر
از سرم نگذشته بود که یکی خودش رو توی بغلم انداخت!

سر تکون میده و لبخند تلخی روی لباش میشینه.
- عین یه بچه گنجشک ترسیده میلرزیدی... یادته؟
فکر کرده بودی مامانتم!
شروع کردی به حرف زدن، از ترسیدنت از تاریکی
گفتی! از اینکه تموم خونه رو تمیز کردی و شستی.
باورم نمیشد وقتی از حرفات فهمیده بودم که کارگر جدید خونمون تویی. تویی که با غرورت غرور من رو
به هم ریخته بودی، حالا فهمیده بودم که...

به سختی گردنم رو که مثل به تیکه آهن زنگ زده
تکون نمیخورد به سمت بهراد میچرخونم و نگاهش میکنم.
نگاهش میکنم و با چشمام ازش کمک میخوام که مثل همیشه نجاتم بده، مثل تموم وقتایی که پشتمه...
به دستش چنگ میزنم اون من رو توی آغوشش
میکشه و زیر گوشم زمزمه میکنه.
-چیزی نیست! بیا بریم عزیزم. بهت که گفتم برو توی
اتاق...
اما هامون دوباره شروع میکنه. انگار قصد نداره این
نمایش احمقانه رو تموم کنه.

-کجا میبریش؟ بذار بشنوه! بشنوه کسی که بخاطر له کردنش کنار تو قرار گرفته هنوزم واسه خنده هاش
میمیره!
نگاهش از چشمای بهراد جدا میشه و به من نگاه
میکنه.
-وقتی توی بغلم بودی توی یه لحظه احمقانه ترین کار به ذهنم زد. چرا من باید غرورم رو پیش تو زیر پا میزاشتم؟

1403/10/16 11:50

پارت 430
با شرایطی که بوجود اومده بود میتونستم
یه کاری کنم که تو خودت بیای سمتم! تنها نقطه ضعفت که میتونستم به راحتی با اون تو رو رام خودم
کنم توی دستام بود، غرورت!!! اگر غرورت رو ازت میگرفتم میشدی عروسک خودم. چند بار غیر مستقیم از بچه ها پرسیده بودم و میدونستم مهتا وآیسا و پویان چیزی از کار خودت و خانواده ات
نمیدونن. همین میشد دلیل اینکه بتونم تو رو برای خودم نگه دارم.

عصبی دستی به صورتش میکشه و ادامه میده:
-وقتی برق به ساختمون رسید و فهمیدی توی چه شرایطی قرار گرفتی هرچی به فکرم رسید رو گفتم تا خلع سلاحت کنم... یه تیر خلاص! اونایی که میخواستم رو گفتم و به اتاقم رفتم. به بهراد زنگ زدم
و ازش خواستم بیاد دنبالم. وقتی خواستم برم دیدم مادر و برادرت اومدن. میدونستم روی خانوادت
حساسی برای همین با اوج احترام رفتار کردم تا هم پیش خانوادهت برای خودم جایی باز کنم و هم اعتمادشون رو جلب کنم!

از خونه که بیرون زدم برای بهراد همه چیز رو تعریف
کردم.
اما هنوز خودم هم با این قضیه کنار نیومده
بودم! همش فکر میکردم تموم اتفاقای توی خونه
توهم ذهنمه! تا اینکه رسیدیم خونه و رفتیم سراغ
دوربینها و اونجا بود که فهمیدم همه چیز واقعیته!
منتظر بودم تا بهراد بخاطر عکس العملی که نشون
دادم ازم تعریف کنه اما...
دستش رو روی گونه ی چپش میذاره و به بهراد نگاه
میکنه.
-هنوز هم وقتی اشتباه میکنم درد اون سیلی ای که بهم زدی روی صورتم میشینه. تهدیدم کردی که با
زلال درست رفتار کنم وگرنه میری پشت اون تا من و غرورم رو له کنی. به حرفت گوش ندادم و تو مثل
همیشه روی حرفت موندی داداش بزرگه... رفتی پشت
اون و لهم کردی! جوری که بعد اینهمه سال خودم
غرورم رو شکستم، اونم جلوی خودش! آخر به زبون
آوردم... احساسی که یک عمر با دیدنش توی دلم آتیش به پا میکرد و من چشم میبستم روش اما آخرش رسید به اینجا... اینجایی که جلوی خودش به
بدترین شکل لهم کنی، جلوی چشمام زلال من رو توی بغلت بگیری، جلوی چشمام عشقم برای برادرم
ناز کنه، جلوی چشمام همه چیزم رو به آتیش بکشی.
آره بهراد... آره داداش! تو مثل همیشه پای حرفت
موندی...
با هر دو دست چنگی لای موهاش میزنه و به سقف
نگاه میکنه.
-اما دیگه کافیه!
هیچی نمیتونم بگم، نگاهم بین هامون و بهراد در گردشه!
حتی برای یه درصد باور اینکه حرفای هامون
واقعیتیه فشاری به قفسه ی سینهم میاره که نفسم رو حبس میکنه، اونقدر که از شدت درد حتی نمیتونم
ناله کنم...
انگار درد قلبم با پمپاژ خون توی تموم بدنم پخش میشه، قفل شدن تک تک ماهیچه هام رو حس
میکنم!

1403/10/16 11:56

پارت 431
حرفای هامون برای لحظه ای از ذهنم بیرون نمیره !هضم جمله به جمله ی حرفاش به درد قلبم اضافه میکنه و من ناباورانه و مصرانه سعی میکنم معنی
دیگه برای حرفاش پیدا کنم.
اصلا باورم نمیشه نه... شاید اصلا واقعا این واقعیت
نداره! چنین چیزی رو مگه میشه باور کنم؟
هامون؟ علاقه به من؟ نه! از محالاته! محال...

با غم و حسرت نگاهم میکنه.
آروم آروم دستم به سمت سرم میره. انگار چیزی
قصد منفجر کردن سرم رو داره. درد توی سرم به اوج میرسه، اونقدر شدید که دلم میخواد سرم رو محکم
توی دستام بگیرم و خودم رو به همه جا بکوبم تا شاید
دردم کمتر بشه...
تصویر روبروم هر آن تارتر میشه و من فقط نگاه
میکنم به هامون!
فکر میکنم به حرفاش!
فکر میکنم به خودم، به حرفاش!
به خودم! به حرفاش! به زلال...

بی تعادل چند قدم جابجا میشم.
قبل اینکه کسی بتونه عکس العملی نشون بده روی
زمین میفتم.
نگاهم به کسیه که با عجله به سمتم میاد، من رو توی
اغوشش میگیره و باز هم چشماش شرمنده ست.
**** **** **** ****
- بخور عزیزم...
- ممنون، نمیخورم خاله...
خاله ماریا با مهربونی روی موهام دست میکشه.
- زلال جان عزیزم حداقل یه قلپ ازش بخور.
فقط با دست لیوان آب هویج رو عقب میدم که خاله
ماریا بهراد رو صدا میزنه و بهراد که انگار پشت در
بود سریع وارد اتاق میشه.
- بله؟
- بیا عزیزم، من از پس این زلزله بر نمیام! از صبح
هرکاری کردم لب به چیزی نزده.

بهراد با لباس.هایی که نشون میده تازه از شهرک
پروژه برگشته به من سلام میکنه. چند ساعتی رو
بخاطر شب یلدا زودتر تعطیل کردن و به خونه
برگشتن.
لیوان رو از دست ماریا میگیره.
-اشکالی نداره. هامون و اسکای توی ماشین
منتظرتونن. بهتره شما برین.
- شما کی میاین؟
-ما احتمالا دیر میایم. من خیلی خسته ام، یه چرت بزنم و دوش بگیرم بعدش میایم.
ماریا با تاکید اینکه حتما چیزی بخورم از اتاق بیرون
میره تا همراه هامون و اسکای زودتر از ما خودشون
رو به خونه ی پویان برسونن.

بهراد با اطمینان از رفتن اونها کنارم روی تخت میشینه. خستگی از چهره اش میباره و من خوب
میدونم که بخاطر کار نیست.
- زلال؟ ببینمت!
نگاهش نمیکنم، چشم میدوزم به طرح لحاف.
نمیخوام نگاهش کنم، ازش دلخور و دلگیرم...
از اینکه چنین چیزی رو بهم نگفته، از اینکه نکنه تموم محبت هایی که بهش عادت کرده بودم فقط برای
انتقامش از هامون بوده...
احساس میکنم حفره ای توی قلبم ایجاد شده.
نمیتونم، نه که نتونم، نه! دلم نمیخواد باور کنم...
مگه میشه اون همه توجه و محبتش فقط بخاطر نقشه بوده باشه؟!
- عزیزم...
قلبم میلرزه اما نگاهش نمیکنم. چیزی به حنجرهم
فشار میاره...
مگه میشه این لحن و صداش دروغ باشه؟

1403/10/16 12:02

پارت 433
توی وان پر از آب گرم دست و پا میزنم که دستش به
سمت بلوزم میاد. میدونم اونقدر دیوونه هست که
لباسام رو از تنم در بیاره و حمومم کنه!
دستاش رو میگیرم و بی اراده خواهش میکنم:
-باشه! باشه بهم دست نزن...
با ترس نگاهش میکنم. موهام بخاطر فعالیت باز و
دورم پخش شده.

خاطرات جلوی چشمام جون میگیره و باعث میشه
زار بزنم و التماسش کنم
ـ تو رو خدا بهم دست نزن! خواهش میکنم...
با لحن ترسیده و صدای لرزونم دستاش متوقف میشه
و شوکه نگاه میکنه، به چشمام، به چهرهذی وحشت
زده ام، به دست های لرزونم و ناگهان سرم رو توی
آغوشش میگیره.
سرم رو روی سینه ش نگه میداره، موهام رو نوازش
میکنه و میبوسه...
- زلال؟! آروم باش عزیز دلم، آروم باش دورت بگردم...
کمی صبر میکنه تا لرزش بدنم کم بشه و صورتم رو
توی دستاش میگیره تا بتونه چشمام رو ببینه.
- تو در مورد من چه فکری کردی؟ تو هر شب توی
بغل من خوابیدی، من دست از پا خطا کردم؟ فکر کردی الان...
دوباره بغلم میکنه...
صورتم روی پوست نمناک و گرم سینهش قرار میگیره. بدنم میلرزه و اون منو محکم تر بغل و زیر
گوشم زمزمه میکنه:
- چرا یه کاری میکنی حالم از خودم به هم بخوره؟

با بوسه اش شقیقه ام میسوزه و صدای غمگینش توی
حموم میپیچه:
- من میرم بیرون عزیزم، تو هم تا یه ربع دیگه
بیرونی، در هم باز میمونه!
- نه!
- همین که گفتم!
- نه!
انگار از صدام میفهمه که چقدر ترسیدم و توضیح
میده:
- من از اتاق میرم بیرون، هیچکس هم خونه نیست،
بذار در کمی باز باشه عزیزم...
از حموم بیرون میره و لحظه ی آخر توضیح میده:
- نمیخوام تموم فکرم اینجا باشه و نگران باشم که
خدایی نکرده دوباره حالت بد شده.

برای چندمین بار بهم ثابت میکنه خیلی بزرگتر از اونه
که بخواد با من لجبازی کنه و اگر کاری انجام میده
برای خودش دلیل منطقی داره!
با عجله دوش میگیرم و از حموم بیرون میام و تا قبل
اومدن بهراد لباس میپوشم.

جلوی شومینه ی اتاق روی مبل میشینم و سعی
میکنم موهای خیسم رو خشک کنم که...
احساس میکنم حوله آروم از دستم کشید میشه.
لیوان آب هویج رو به سمتم میگیره و صداش خیلی
آروم توی گوشم میپیچه.
- بخور عزیزم!
احساس ضعف میکنم...
مثل یه دختر بچه ی کوچولو که تموم دنیا اذیتش
کردن و اون بعد مدت ها یکی رو پیدا کرده بود که جلوی تموم اون اذیت ها مواظبش باشه اما حالا...
دلش از خود اون آدم گرفته.
دلم میخواد گریه کنم، به حال خودم، به حسی که
بهراد دارم!
اینکه اینقدر به مهربونی و تکیه گاه بودنش عادت
کردم که حتی طاقت یه دادش رو ندارم؛ با داد یا
اخمش بند دلم پاره میشه...

1403/10/16 12:13

پارت 434
احساس تنهاییم که با حضور بهراد کمرنگ شده بود
رو بعد اتفاقهای شب قبل صد برابر شده.
بغضی راه گلوم رو جوری گرفته که انگار قصد خفه
کردنم رو داره...
یه وقتایی،
یهو تصمیم میگیری عوض بشی!
نشون میدی که به آینده امیدواری!
آهنگ شاد گوش میدی،
شیطنت میکنی،
بلند و یکریز میخندی،
یه مدت ادامه می.دی و بعدش...
به اندازه ی تموم مدتی که خودتو نگه داشتی و تظاهر کردی،
"گریه میکنی"
و من حتی قدرت گریه کردن هم ندارم! من تنها چیزی
که دارم حمایت دستای گرم و مردونه ایه که بدون
حرفی ساکت و آروم داره موهام رو خشک میکنه...
وقتی به این فکر میکنم که بالاخره چه زود و چه دیر
حضور صاحب این دستها رو از دست میدم کلاف پیچیده شده سر راه نفسم بزرگتر میشه...
و چه حسادت بچگانه ایه به کسی که قراره حمایت اون
دست ها رو برای همیشه داشته باشه!
لیوان رو آروم به لبم نزدیک میکنم،
حتی بوی خوب و
طعم شیرین آب هویج هم نمیتونه میلی برام بوجود بیاره اما به زور مقداری از آب هویج رو مزه مزه میکنم.
سشوار رو میاره و بدون حرفی موهام رو خشک و
شونه میکنه اما بازی دستاش توی موهام متوقف نمیشه...
چیزی نمیگم، شاید فرصت خوبیه تا بتونم بغضم رو از
بهراد پنهون کنم! نمیخوام باور کنم که اون دیگه
بهراد من نیست...
نمیدونم چقدر میگذره که به قصد جابجا کردن
سشوار به سمت کمد میره و صدای بم و گرفتهش
توی گوشم میپیچه:
- نمیخوای باهام حرف بزنی؟ داد بزن، یه چیزی بگو...

به سمتم برمیگرده، سکوتم باعث میشه دستم رو
بگیره و به سمت تخت بکشه.
مجبورم میکنه روی تخت بشینم و خودش صندلی
کوچیک میز آرایش رو میاره و روبروم میشینه.
- میشه باهام آشتی کنی؟ من خیلی وقته به اون
چشمای براق و شیطون عادت کردم، دیگه این
چشمای سرد رو نمیشناسم
موهایی که با دست های خودش بافته شده رو روی
شونهم میذاره و کش موی پاپیونی بامزهای رو که از
توی کشوی میز آرایش برداشته پایین موهام میبنده.
نگاهم به پاپیون بانمک قرمز که خال های کوچیک
سفید داره خیرهست و اون ادامه میده:
- من به اون لبای سرخ و لبخندهای شیرین عادت
کردم، نه این لبای سفیدی که انگار هزار ساله نخندیده!

سرم رو بالا میارم و نگاهش میکنم که منتظر چشم
دوخته به من تا سکوت رو بشکنم و اینکار رو میکنم
این لبها کنار تو با غمهایی که انگار هزار سال روی
قلبم بودن خندید...
لبام میلرزه، صدام هم همینطور و شاید هم مردمک
چشمام...
- ولی خراب کردی بهراد...

1403/10/16 12:17

پارت 435
دلم میخواد زار بزنم، دلم میخواد گریه کنم، دلم
میخواد... بغلم کنه...
- من... من... کنار تو حالم خوب بود بهراد! داشتم به
اینکه تو کنارمی عادت میکردم، به اینکه هستی، به
اینکه بخندم، به اینکه برام شازده کوچولو بخونی، به
اینکه کابوس نبینم، به اینکه توی بغلت بخوابم...
موهایی که با حرکت سرم توی صورتم ریخته رو پشت
گوشم میفرسته و نگاهش چشمام رو دنبال میکنه.
- اما تو هم نذاشتی بهت دل خوش باشم بهراد! فکر کردم دوستم داری، فکر کردم برات مهمم، فکر کردم
قرار نیست ازم سوءاستفاده کنی! اما اینکار رو کردی!
- نه...
از شدت بغضی که داره خفهم میکنه حتی نمیتونم داد
بزنم.
- دروغ نگو! اولش صادقانه اومدی جلو، گفتی انتقام!
گفتی نپرس چرا، گفتی نپرس چطور! گفتم باشه. خوب بود، خوب بودیم اما تو بازی رو عوض کردی! بهم نزدیکتر شدی، یه کاری کردی بهت عادت کنم، به
محبتات، به خود بهراد! اما تو... حتی من رو هم جزوی
از نقشهت کردی. بازیم دادی بهراد! تموم اون محبتات،
اون توجهت واسه این بود که...
حتی گفتنش هم برام مثل مرگه...
- که هامون رو عذاب بدی...

میخواد دستم رو بگیره اما مانع میشم ولی اون مصرانه دستاش رو دوطرف صورتم میذاره و با اخم
توی چشمام نگاه میکنه.
- هی هی! چرا واسه خودت میبُری و میدوزی؟
- مگه غیر اینه؟
- معلومه که آره! زلال تو منو چی فرض کردی؟ یه
هیولا؟
محکم با دستای لرزونم روی سینه ش میکوبم،
بیوقفه و پشت هم...
- تو از هیولا هم بدتری! تو از هامون هم بدتری
بهراد...
هامون من رو گذاشت توی دو راهی اما تو حتی به من
حق انتخاب ندادی! یه کاری کردی بدون اینکه بخوام بهت عادت کنم، بهت وابسته بشم! یه کاری کردی که
بودنت آرومم کنه تا فقط با این آرامش هامون رو
عذاب بدی، عذابی که خودت توی نبود دنیا کشیدی...

مقاومت نمیکنم و با فشار دستش سرم رو روی
سینهش میذارم.
لعنتی...
پس چرا گرمای آغوشش هنوز هم آرومم میکنه؟ چرا
هنوز هم آغوشش پر از امنیته؟

چرا من حتی با دونستن واقعیت هم این بازیش رو دوست دارم.
سرم رو روی سینهش نگه میداره، روی موهام رو
میبوسه.من با بغض محکم بغلش میکنم و به سختی
دروغ میگم:
- ازت بدم میاد بهراد...
محکمتر بغلم میکنه و با حرص می غره:
- تو حق نداری از من بدت بیاد، حق نداری در مورد
من اینطور فکر کنی! حق نداری تموم محبت و توجه و علاقهم رو بذاری پای اون تلافی کوفتی!
توی سینه اش جیغ میزنم:
- چرا؟
- چون اگر واسه تلافی بود توی تنهاییهای ما نبود!
چرا وقتی هامون نیست باید برات شازده کوچولو
بخونم؟ چرا باید توی تنهاییمون بغلت کنم؟ چرا باید
نیمه شب، تنهایی توی تراس برقصیم؟ هان؟

1403/10/16 12:23

پارت 436

من رو از خودش دور میکنه و توی چشمام زل میزنه.
- فقط یه دلیل منطقی بیار که اگه همه ی اینا دروغ
بود، اگه برای عذاب هامون بود چرا توی تنهاییهای
دو نفره ما بود؟ هامون کدوم یکی از قربون صدقه
رفتنهای من رو دیده؟ شبها وقتی توی بغلم میگرفتمت هامون کجا بود؟ من واسه اون تلافی
کوفتی وقتی خوابی صدای نفسهات رو گوش میدم؟

منتظر نگاهم میکنه و وقتی سکوتم رو میبینه ادامه میده:
- بگو زلال! یه دلیل بیار... یه دلیل بیار که دلم میره
واسه خندهات؟ یه دلیل بیار که توجیه کنه تموم به
آب و آتیش زدن من برای خوب شدن حالت نقشه بوده!

غمگین و عصبیه! و من حالم بده از اینکه اینقدر ریز به
ریز خصوصیاتش رو میدونم
- لعنتی من اگه قصدم فقط عذاب هامون بود که بجای
این همه مراقبت، میذاشتم توی همون اوضاع بمونی و
هامون از اینکه نمیتونه کاری کنه بمیره، نه اینکه
لجبازی ها و بدقلقی هات رو به جون بخرم تا اون
زلزله ی قبلی رو برگردونم...
به سختی لب باز میکنم.
- چون...
حرفم رو قطع میکنه عصبیه و غمگین...
- چون همه چیز اون انتقام کوفتی نیست و نبود زلال!
چون تو، حالت، زندگیت برام مهم بودین و هستین. از لحظه ی اول... اگه هامون دنیا رو از من گرفت، زندگی ودلخوشی رو از تو گرفت. من تا آخر عمر واسه دیر
رسیدنم شرمنده ام. شرمنده ی خودم، شرمنده ی دنیا،
شرمنده ی تو زلزله... بعد میام چیزی که بخاطرش
شرمنده ی تو هستم رو خودم تکرار کنم؟

پشت پلکهام رو آروم میبوسه و ادامه میده:
- چون برام مهمی. چون ما یه شب هر دو قول دادیم
که بهترین دوستهای هم باشیم. چون من قسم
خوردم پشت تو باشم، چون تو قول دادی که بهم
اعتماد کنی...

چشم باز نمیکنم. نمیخوام این بی دفاع بودنم در
مقابل خودش رو ببینه.
نمیخوام بفهمه درد و درمونم خودشه...
و اون ادامه میده:
- ما هنوز و تا همیشه بهترین دوستهای همیم، مگه نه؟
صدام میلرزه... چرا در برابرش اینقدر دل نازک و
شکنندهم؟
-از کی تا حالا دوست ها برای طعم لب های دوستشون
لحظه شماری میکنن؟ توی بغل هم میخوابن؟

جا میخوره نگاهش توی چشمام میشینه و بهم فرصتی برای فکر کردن نمیده. باز هم من رو توی
آغوشش میکشه و اینبار دستاش محکمتر از قبل دور
بدنم میپیچه. انگار که نمیخواد هیچوقت رهام کنه...
-بد موقعی رو انتخاب کردی زلزله، اما حداقل
خوشحالم که فهمیدی از طرف من این رابطه خیلی
بیشتر از اون دوستی که قرارمون بود پیش رفته.
-من...
-بذار توی یه موقعیت مناسب تر در موردش صحبت کنیم باشه؟
لباش به گوشم میچسبه و با زمزمه کردن ادامه میده:
-اما همین رو بدون که اگه تو بخوای فقط دوست
بمونیم، من بازم واسه این دوست لجباز و بدقلقم میمیرم

1403/10/16 15:45

پارت 438
- نمیخوام برم، حوصلهی هیچکس رو ندارم. میخوام
تنها باشم.

بدون حرف برای چند ثانیه نگاه و بعد مجبورم میکنه
روی تخت بخوابم. پتو رو تا شونه هام بالا میکشه و
خودش هم تخت رو دور میزنه کنارم میخوابه.
اعتراض میکنم.
- چیکار میکنی؟
- دکترت گفت بهتره که بریم اما وقتی تو دوست نداری نمیریم.
با تعجب نگاهش میکنم که چشماش رو میبنده
دستش رو مثل هر شب باز میکنه تا به آغوشش برم و زمزمه میکنه:
- اگه هنوز بهم اعتماد داری، بیا...
چشم باز نمیکنه و همین کارش باعثش میشه راحت
تر جلوی دلم بایستم. ازش فاصله میگیرم، رو برمیگردونم و چشم میبندم
دلم میخواد سر قلبم که برای آغوشش بی قراری
میکنه فریاد بزنم.

نمیدونم چقدر میگذره اما سکوت خونه، گرمای پتو
روی شونه هام، آرامشی که از حضور بهراد دارم و اثری
که هنوز از قرصها توی بدنمه میل عجیبی واسه ی
خواب برام بوجود میاره.
اما چیزی مانعم میشه که بخوابم...
چیزی که نمیخوام بهش توجه کنم اما نمیشه...
آروم به سمت بهراد برمیگردم که هنوز هم توی همون وضعیته.
چشماش بسته ست و آروم نفس میکشه.
احتمالا تا الان خوابیده.
آروم بهش نزدیک و روی بدنش خم میشم تا از خواب
بودنش مطمئن بشم اما وقتی دستم رو میکشه با هین
بلندی روی سینهاش میفتم. قبل اینکه بتونم
عکس العملی نشون بدم دستش دور شونه ام قلاب میشه.
چشماش هنوز بسته ست اما صدای بمش توی سکوت اتاق میپیچه:
- مگه قرار نشد بخوابی؟
سعی میکنم از آغوشش بیرون بیام، اون هم مانعم
نمیشه و با آزاد کردن شونهم چشماش رو باز و منتظر نگاهم میکنه.

کمی ازش فاصله میگیرم و بی اراده توی چشمای
منتظرش نگاه میکنم.
- میخواستم، اما نتونستم...
دسته ای از موهام که روی سینه اش کشیده میشه رو دور انگشتش میپیچه و کوتاه سوال میپرسه.
- چرا؟
- حوصله ی جمع و مهمونی رو ندارم اما...
- اما...؟
اعتراف سختیه! آروم نفس عمیقی میکشم تا بتونم ادامه بدم
- اما دلم... واسه دیدن... زیتون بیقراری میکنه.
آروم میشینه، به تاج تخت تکیه میده و برای تایید
حرفم لباش کمی کج میشه.
- اتفاقا اینقدر هم با نمک شده پدرسگ...
- مگه دیدیش؟
- آره چند وقت پیش برای یه کاری رفته بودم خونه ی
پویان، دیدمش...
سر پایین میندازم بهراد با گرفتن چونه ام مجبورم
میکنه نگاهش کنم.
- میخوای بریم ببینیش؟
- دلم میخواد اما...
- اما نیار زلال! قرار بود زندگی کنی! پس کاری که دوست داری رو انجام بده..

1403/10/16 15:53

پارت 439
دو به شک ام! هنوز با خودم کنار نیومدم.
-دلم نمیخواد با پویان و مهتا و هامون روبرو بشم.
-اما دلت میخواد که زیتون رو ببینی!
-آره...
-پس پاشو و کار که دلت دوست داره رو انجام بده.
زودی آماده شو که همین الانش هم کلی دیر کردیم.
**** **** **** ****
-خوش اومدی عزیزم، دلم برات تنگ شده بود.
سعی میکنم بوسه ی مهتا روی گونه ام رو بی جواب
نذارم اما نمیشه! واقعا نمیتونم حتی تظاهر به این کار کنم.
با تعارف وارد خونه میشیم و بعد خوش و بش و
تبریک روی مبل دونفرهای کنار بهراد میشینم. کنار
تنها کسی که دلیل آرامشم توی اون جَمعه...
به هامون نگاه نمیکنم، نمیخوام دیشب رو به یاد
بیارم، نمیخوام بهش فکر کنم فقط میخوام که ازش
بگذرم...
صدای آروم و پچ پچ وار بهراد زیر گوشم باعث میشه
توجهم از سوزان که با هیجان از اینکه چقدر تپل شدن صورتم بهم میاد با ماریا حرف میزد برداشته
بشه.
-هیچکس نمیدونه من چه خون دلی خوردم تا اینی
بشی که الان شدی!

آروم لبخند میزنم و قبل اینکه جوابی بدم سوزان رو
به جمع اعتراض میکنه:
-چقدر ساکتین؟ مثلا امشب جشنه!
ماریا با آرامش پری از پرتقالی که پوست گرفته جدا میکنه.
-مهمون دیگه ای ندارین؟
مهتا با لبخندی که هنوز از مکالمه با اسکای روی
لبهاش مونده جواب میده:
- قرار بود بابا و مامانم هم بیان ولی بخاطر وضعیت هوا نشد.
و پویان ادامه میده:
-میخواستیم یه مهمونی کوچیک خودمونی باشه که همگی راحت باشیم.
همه با نظر پویان موافقت میکنن. نگاه مهتا به من
سمت من و بهراد برمیگرده و آروم و غمگین ادامه میده:
-خیلی دوست داشتم توی مراسم عقدتون باشم، اما
بخاطر یه سری معاینات و چکاپ زیتون رفته بودیم
تهران و نشد که پیشتون باشیم...

بهراد دست سردم رو توی دستاش میگیره و حین
نوازش جواب میده:
-اشکالی نداره، واسه عروسیمون جبران میکنین!
مهتا لبخند میزنه و قبل اینکه چیزی بگه با صدای
گریه ی بچه، به راهروی اتاقها میره و چند دقیقه ی
بعد برمیگرده.

اون نوزاد کوچولویی که وقتی دیده بودمش چیز
خاصی ازش معلوم نبود حالا بزرگ شده، اونقدر که
میشه بدون ترسی اون رو توی بغل گرفت!
پوست گندمی و موهای روشنش به پویان رفته و
چشماش درست شبیه چشمای مهتاست، دوتا تیله
درشت به رنگ زیتون
مهتا با لبخند مستقیم به سمت ما میاد، زیتون رو به
سمتم میگیره و سوزان میخنده.
-ای بلا! دخترمون همین که فهمید خاله زلالش اومده
بیدار شد.

بهراد وقتی حالت شوکه ی من رو میبینه پیشدستی
میکنه بچه رو از دست مهتا میگیره و آروم توی بغلم میذاره.
نگاهم خیره به چشمای هماهنگ با اسمشه
که مستقیم توی چشمای من نگاه میکنه و از توی گلو صداهایی درمیاره . ذوق میکنه و دست و پا میزنه...

1403/10/16 16:00

پارت 440
نمیدونم چقدر میگذره که به خودم میام. آروم
انگشتم رو توی دست کوچولوش میذارم که سریع انگشتاش رو جمع میکنه، انگشتم رو میگیره و بلند
میخنده.
بیاراده میخندم، انگشتم رو تکون میدم که دست
تپل زیتون هم که با انگشتهای کوچولوش محکم
انگشتم رو گرفته تکون میخوره. همین حرکت باعث میشه دوباره بخنده و منم همراهش بخندم.
آروم خم میشم و انگشتهای تپلش که قصد رها
کردن انگشتام رو نداره میبوسم. با چشماش زل زده
توی چشمام و با صداهایی که از ته گلو و جیغ شلوغ کاری میکنه.
انگار میخواد باهام حرف بزنه...
با صدای پویان نگاهم رو از زیتون میگیرم
-نگاهش کن! از وقتی به دنیا اومده تا حالا اینقدر سرو
صدا نکرده که توی بغل زلال اینجوری حرف میزنه.
همه از شلوغ کاری های زیتون و سر و صداش
میخندن و چیزی میگن.

بهراد سرش رو نزدیک میاره و با لبخند نگاه و آروم
زیر گوشم پچ پچ میکنه:
-فکر کنم داره میگه »خاله یه خرده هم من رو بده بغل
عمو بهراد، گناه داره!«
آروم میخندم و زیتون رو با احتیاط به بغلش میدم.
اما زیتون باز هم خودش رو به پشت خم میکنه تا
بتونه من رو ببینه.
بهراد کمی جابجاش میکنه تا راحتتر به من نگاه کنه.
سر روی شونه ی بهراد میذارم خیلی آروم و آهسته
روی بینی زیتون ضربه میزنم که دوباره بلند
میخنده.
نمیدونم خندهش چی داره که مجبورم میکنه من هم
بخندم و بهراد اعتراض میکنه.
-زلال! میذاری یهذره هم به من توجه کنه؟
و رو به زیتون شکایت میکنه.
-عمو! ببین خاله ات نمیذاره منم باهات بازی کنم.
باخنده به چشماش نگاه میکنم که ماریا اعتراض میکنه.
-بسه دیگه بهراد! خوردی بچه رو، یه خرده هم بده به ما ببینیمش...
و زیتون دست به دست به آغوش همه میره اما باز هم
نگاهش به منه. تموم شب نگاهم از زیتون جدا نمیشه؛
زیتونی که چشما کاملا شبیه چشمای مهتاست؛ مثل
زمانی که هنوز فرشته ی پاک تصورات من بود...
برعکس چیزی که تصور میکردم شب بدی نبود، یعنی
با حضور زیتون خیلی هم خوش گذشت.
تموم تلاشم رو میکنم که به هامون توجه و نگاه نکنم
بعد از شام همه دور هم مشغول صحبت بودن. مهتا برای بردن زیتون به تختش از جمع جدا میشه و
پویان هم همراهش میره.
حواسم به سوزانه که در حال تعریف چیزی برای خاله
ماریا ست اما با صدای پویان که من و بهراد رو صدا
میکنه به سمتش برمیگردم و نگاهش میکنم.
-میشه یه لحظه بیاین؟ کارتون دارم...
متعجب به بهراد نگاه میکنم که با اشاره نامحسوسی
ازم میخواد همراهش برم. از جمع معذرت خواهی
میکنیم و در حالی که بهراد دستاش دور کمرمه به
سمت پویان و بعد اتاق ها میریم.
با همراهی پویان وارد اتاق زیتون میشیم که مهتا از
قبل اونجاست.

1403/10/16 16:03

#پارت443
به گرمی شیرینی حرف هایی که امشب زیر گوشم
زده...
پیراهن رو هم توی کمد جابجا میکنم. شنل بافتنی ای
روی شونه هام میذارم از اتاق بیرون و به سمت حیاط
میرم.
حیاط خونه بخاطر لامپ های حبابی دور تا دور باغچه
روشنه و حیاط رو چشم نواز کرده
سعی میکنم بدون صدایی به سمت تاب فلزی نزدیک
باغچه برم. روی تاب میشینم که آروم تکون میخوره .
پاهام رو توی سینه م جمع میکنم و چونه م رو روی
زانوهام میذارم.
هر کاری که میکنم ذهنم به شب گذشته برمیگرده.
به هامون و حرفاش ...
تصمیم گرفته بودم چیزایی که شنیدم رو نشنیده
بگیرم اما نمیشه! همه چیز من رو به اون شب میبره .
به حرفاش به اعترافش
با احساس اینکه کسی داره تاب رو آروم هل میده به
عقب برمیگردم و با دیدن شخصی قبل اینکه جیغ
بزنم چهره ی هامون رو تشخیص میدم.
از روی تاب پایین میرم که با گرفتن مچم و فشار
دستاش مجبورم میکنه دوباره بشینم.
سیگارش رو از گوشه ی لبش برمیداره نگاهم میکنم
و بعد از مکثی طولانی لابه لای کلمه ها دود رو بیرون
میفرسته:
-خلوت دوتایی خوش گذشت؟
-به تو ربطی نداره
-زیتون رو دیدی؟ دیدی چجوری خوشبختی و عشق
پویان و مهتا رو کامل کرد؟
فقط نگاهش میکنم که دوباره کام عمیقی که از
سیگارش میگیره. سعی داره حرص واضحی که توی
صداش هست رو پنهون کنه اما اصلا موفق نیست.
- اگر میموندی امشب میتونست جشن بچه ی
خودمون باشه .
دود سیگار رو بیرون میفرسته خم میشه و زیر گوشم
ادامه میده:
-بجای اینکه کنار بهراد باشی توی بغل من نشسته
بودی!
-میموندم؟ مگه مجبورم نکردی که بمونم؟
ته سیگارش رو با عصبانیت پرت میکنه.
-تقصیر خودت بود! خودت شروعش کرده بودی . اگر
اون روزی که دوستام اومده بودن وقتی بهت گفتم برو
توی اتاقم و وقتی برگشتی کنارم بشین و حرفی نزن
مثل بچه ی آدم بدون لجبازی میرفتی اینطور نمیشد.
-میرفتم که تا همین الان خدمتکار خونه ت باشم؟
با ولع به تک تک اجزا صورتم نگاه میکنه و نگاهش
غمگین به چشمام برمیگرده.
-هیچوقت من رو نفهمیدی، هیچوقت ! اگر به حرفم
گوش میدادی میفهمیدی که میخواستم تو رو به
عنوان دوست دخترم به رفیقام معرفی کنم، نه
خدمتکار! حتی اگر میدونستن که تو خدمتکار خونه ی
مایی برام فرقی نداشت، من تو رو میخواستم توی هر جایگاهی که بودی. گور بابای بقیه و حرفاشون! اما تو چیکار کردی؟ نرفتی لجبازی کردی، هرچی از دهنت
در اومده بهم گفتی. مجبورم کردی اون کاری که
نمیخواستم رو انجام بدم. مجبورم کردی کاری و
انجام بدم که بخاطرش ازم متنفر بشی ...
با کینه نگاهش میکنم. قلبم مچاله میشه و من قصد
ندارم کوتاه بیام! نه امشب و نه هیچوقت دیگه...

1403/10/16 19:43

#پارت442
با دادن کادوی زیتون به قصد برگشت از خونه ی مهتا و پویان بیرون میایم.
بیشتر از چیزی که تصور میکردم ...حالم خوبه
انگار جسم سنگینی از روی شونه هام برداشته شده
چیزی به سنگینی یازده ...سال حرف نگفته
از شیشه ماشین به شهر خلوت نگاه میکنم . حس
شیطنت بچگانه ای توی وجودم گل کرده با دیدن پارک کوچیکی فوران میکنه و بهراد رو مجبور میکنم که
ماشین رو کنار پارک نگه داره
هوا سرده و توی پارک هیچ کسی جز من و بهراد
نیست.
به سمت تاب میدوم و روش میشینم . آسمون قرمز
رنگه و از ستاره ها هم خبری نیست. زیاد روی تاب
نمیمونم و با دیدن سرسره ی بلند مارپیچی به سمتش
میدوم و قبل اینکه بهش برسم دستای بهراد دور
کمرم میپیچه و باعث میشه توی آغوشش بیوفتم.
-زلال چیکار میکنی؟
-میخوام سرسره بازی کنم
-بچه شدی؟
با مظلومیت زل میزنم توی چشماش
-تو رو خدا بهراد ...
برای چند ثانیه فقط نگاهم میکنه. آروم لبخند عمیقی
روی لباش میشینه و دستاش شل میشه تا بتونم برم
از پله های کوچیک سرسره بالا میرم. نمیدونم بعد از
چه مدتی دارم بازی میکنم! بازی که نه، زندگی...
از روی بلندترین سرسره سر میخورم و دوباره به
سمت پله ها میرم.
-زلال جان، عزیزم سرده مریض میشی !
-نمیشم! توام بیا بهراد
میخنده و به بدنه ی سرسره تکیه میده.
-نه مثل اینکه جدی جدی امشب زده به سرت! بیا
بریم زلزله ...
-بیا دیگه!
-زلال؟ به نظرت من از توی اون رد میشم؟
با خنده سری به نشونه ی نه تکون میدم و سر
میخورم. هنوز پاهام به زمین نرسیده که دستاش
دورم زنجیر میشه.
-گرفتمت !
با خنده سعی میکنم از زنجیر دستاش فرار کنم اما
اون انگار بهراد اینبار قصد نداره بیخیال بشه
-دیگه شیطونی بسه، باید بریم خونه
-یه بار دیگه!
-زلزله، قول میدم یه شب دیگه بیارمت و تا دلت
میخواد بازی کنیم اما الان بدجوری خسته م
به چهره ش نگاه میکنم. خستگی از چشماش میباره و
دلم ضعف رفت برای چشمای سیاهش که از خستگی
خمار شده .
مردی که دیشب تا صبح از نگرانی بالای سرم نشست
و چشم روی هم نذاشته..
دوباره ترسی روی دلم میشینه . ترس از دست دادن
اون چشم ها
-اما قول دادی دوباره منو بیاری !
-قول میدم .
وقتی به خونه برمیگردیم اونقدر خسته ست که فقط
لباسش رو عوض میکنه و به محض اینکه سر روی
بالشت میذاره میخوابه.
برای هزارمین بار جابجا میشم. میترسم آخرش با این
همه تکون و حرکت بهراد رو از خواب بیدار کنم.
آروم از روی تخت پایین میام و به سمت لباساش که ازخستگی حتی جابه جاشون نکرده میرم و اون ها رو
توی کمد میذارم.
پیرهنش رو توی دستم نگه میدارم پیرهنش بوی
خودش رو میده. بوی عطر سردی که برای من گرمه؛
به گرمی امنیت آغوشش ...

1403/10/16 19:43

#پارت444
-آره تو راست میگی! حتما بخاطر علاقه ت به من بود
که میخواستی مهتا و پویان و آیسا هم بیان و ببینن
که به قول خودت من کلفت خونه تم؟
به عصبانیت تاب رو دور میزنه و به سمتم میاد.
-اصلا اون روز قرار نبود اونا بیان ...
-خودت گفتی هامون! نکنه یادت رفته؟
پوزخند صدا داری روی لباش میشینه و با فک قفل
شده به آسمون زل میزنه:
-دروغ گفته بودم
با تعجب نگاهش میکنم که توی تاریک و روشن حیاط
بیشتر شباهتش به بهراد مشخصه و ادامه میده:
_اونا اصلا از جریان اون مهمونی خبر نداشتن و ندارن
میخواستم حداقل بخاطر ترس اومدن اونا به حرفام
گوش کنی، میخواستم یه خرد بترسی، خواستم یه
کاری کنم که به من پناه بیاری!
نه... نمیخوام حرفاش رو باور کنم، نمیخوام...
-هر بار با دیدن این چشمات از کاری که میخواستم
بکنم پشیمون میشدم اما هر دفعه با حرفات دوباره
بازی رو بر میگردوندی سر خونه ی اول!
درد توی قفسه ی سینه م یه اخطاره
-نکنه برای عذرخواهی بابت همین منو توی دو راهی
گذاشتی؟ اینکه اگر پول عمل برادرم رو میخوام باید
باهات ...
صورتم رو توی دستام میگیرم.
صحنه های اون روز از جلوی چشمام کنار نمیره ! دلم
میخواد ونگ بزنم و پوست گردنم رو بکنم، گردنی که
انگار هنوز گرمای لباش رو روی پوستش احساس
میکنم...
صداش رو می شنوم انگار اون هم امشب قصد کوتاه
اومدن نداره
-تنها راهی بود که باهاش میتونستم تو رو برای خودم
نگهدارم. میدونستم نمیتونی با اعتقادات کنار بیای و
بخاطر اونا هم که شده حتی شده به اجبار کنار من
میمونی. اگرم اونقدر جرئت پیدا میکردی و به
خانواده ت میگفتی تا ازم شکایت کنن بازم به نفع من
بود. از نظر قانونی باید عقدت میکردم و این یعنی
همیشه برای خودم بودی؛ حتی اگر قرار بود بخاطرت
چندتا ضربه شلاق بخورم! میدونستم وقتی مال من
شدی چجوری تو رو رام خودم کنم، اینکه عاشقت کنم
تا دیگه موندنت کنار من اجباری نباشه میتونستم
تموم اون روزها رو از خاطرت پاک کنم، میتونستم یه
زندگی جدید بسازم، برای تو، برای خودم .
احساس میکنم نفس کشیدن برام سخت و سخت تر
میشه.
بدنم از منطق احمقانه ش میلرزه...
هامون به سمتم میاد و با هر قدمی که نزدیک میشه
چند قدم به عقب میرم تا اینکه پشتم با دیوار حیاط
برخورد میکنه. راهی برای رفتن ندارم و سینه به
سینه م میایسته:
-اما تو همه چیز رو خراب کردی! فکر میکردم همه ی
راه ها رو حساب کردم اما اصلا حواسم به اون اتفاق
لعنتی ،نبودیعنی احتمالش یک در هزار بود اما شد
نگاهش به لبامه، صداش دورگه تر از همیشه شده و
انگار چیزی سر راه حنجره شه. سرش رو نزدیک تر
میاره اونقدر نزدیک که لباش فاصله ای با لبام نداره...

1403/10/16 20:04

#پارت445
درد توی عضلات خشک شده م میپیچه و دلم میخواد
گریه کنم، دلم میخواد جیغ ...بزنم و بهراد رو صدا کنم.
درست لحظه ای که فکر میکردم الان لباش روی لبام
میشینه به سختی زمزمه میکنم.
- گمشو هامون! دیگه به من نزدیک نشو! من زن
برادرتم آشغال، من عاشق بهرادم
از حرکت میایسته از همون فاصله ی کم به چشمام
نگاه میکنه و بعد از چند لحظه مشتش رو محکم و
پشت هم از کنار صورتم به دیوار پشتم میکوبه.
نفس نفس میزنه...
انگار چیزی اذیتش میکنه اینو مردمک لرزون
چشماش لو میده. سرش رو جلوتر میاره لباش کنار
گوشم آروم با التماس زمزمه میکنه:
- تمومش کن زلال... تمومش کن! از بهراد فاصله
بگیر...
**** **** **** **** ****
-برای چی؟
لبه ی ساختمون میایسته و با دستایی که توی جیب
شلوارش فرو برده به منظره ی روبروش نگاه میکنه.
-کاری که گفتم رو انجام بده
- بهراد چرا من نباید دلیلش رو بدونم؟
-دلیل چی رو میخوای بدونی؟
به سمتش میرم تا بتونم چهره ش رو ببینم.
-دلیل اینکه چرا چند روز نمیخوای بیای خونه؟
- چون
دستاش رو از جیبش در میاره و چند قدم بلند
برمیداره. عصبی دستی توی موهاش میکشه و روبروم
میایسته. صداش توی بارون شدیدی که چند
دقیقه ای میشه شروع به باریدن کرده میپیچه.
-همایون اومده ایران!
- پدرت؟
-آره
-خب! اومده باشه. چه ربطی به تو داره؟
-میخواد بیاد اینجا و به پروژه سر بزنه، نمیخوام
ببینمش!
-چرا از پدرت فرار میکنی بهراد؟
خشک و بی حرکت سرجاش میایسته و نگاهم میکنه
عصبی و جدی ! از طرز نگاهش معلومه که اصلا از
حرفم خوشش نیومده.
-وقتی چیزی نمیدونی بیخود حرف نزن! دیگه هم
بحث نکن .
- من بدون تو توی اون خونه نمیمونم. هرجا بری
همراهت میام.
کجا میای؟ من خودمم نمیدونم میخوام کجا برم!
از اینکه بخواد بره و من رو تنها بذاره میترسم . اونقدر
به هم ریخته و عصبیه که شرایط من ازیادش رفته ...
- برمیگردی تهران؟
-نه، نمیتونم. باید سر پروژه باشم. فقط نمیخوام این
مدت توی خونه باهاش رو در رو بشم
-میخوای بریم اسکان؟
-نه، نمیخوام مهندس ها بویی ببرن. شاید توی
ماشینم موندم.
-بهراد! هرجا بری همراهت میام !
-عزیز دلم، میخوای باهام لج کنی؟
-نه بخدا! فقط... نمیخوام با ....
سکوت میکنه و انگار تازه متوجه منظورم میشه .
اومدن همایون اونقدر بهمش ریخته که حتی شرایط
من رو فراموش کرده. ترس توی نگاهم باعث میشه به
سمتم بیاد و لباش روی پیشونیم بشینه.
-باشه عزیزم هرجا برم با هم میریم . میریم هتل؟
بدون حرف دیگه ای از توی محوطه ی خالی پروژه به
سمت ماشین بهراد میریم تا به خونه برگردیم.
عصبی و کلافه ست! اینو به راحتی میشه فهمید حتی
از طرز رانندگیش...

1403/10/16 20:05

#پارت446
معلومه هنوز ذهنش درگیره!
قلبم فشرده میشه. خیلی تنهاست، بعد از اومدن من
توی زندگیش تموم حواسش به من بود و بعد
ازدواجمون دیگه مجبوره توی خلوتش هم نقش بازی
کنه .
گاهی وقت ها بیدار بودنش رو تا خود صبح حس
میکنم گاهی هم بعضی شب ها با کابوس از خواب
بیدار میشه. تا جایی که میتونه حواسش بهم هست و
ازم مراقبت میکنه اما من هیچ کاری نمیتونم براش
انجام بدم ...
سکوت توی خونه سنگین تره !
ماریا ناراحت نزدیک به شومینه نشسته، هامون رو
اصلا ندیدم و اسکای هم با ناراحتی روی مبل کز کرده
به اتاق میریم تا کمی از وسایلمون رو برداریم.
- بهراد؟
جوابی نمیده.
دوباره صداش میکنم که باز هم جوابی نمی شنوم
پرده های حریر تراس با باد سردی که همراه سوز وارد
اتاق میشه بالا و پایین میره.
آروم به تراس میرم. بهراد نزدیک به حفاظ های سنگی
تراشکاری شده ایستاده و به جایی نا معلوم نگاه
میکنه.
دستم رو روی شونه ش میذارم که شوکه به سمتم
برمیگرده.
-خوبی؟
-نمیدونم !
-داری چیکار میکنی بهراد؟ تو که قرار نیست ببینیش
پس چرا اینقدر ناراحتی؟
-ناراحت نیستم عزیزم داشتم فکر میکردم ، برو تو
سرما میخوری، لباست مناسب نیست.
لبخند تلخی روی لبام میشینه. میخواست از صحبت
فرار کنه ...
-باشه! فقط میخواستم بدونم برای چند روز میخوایم
بریم هتل تا لباس بردارم؟
-فکر نکنم بیشتر ازیه !هفته باشه
-باشه
بدون اینکه چیزی بگم به اتاق برمی گردم از بین
لباساش یه پالتو برمیدارم و روی شونه هاش میذارم
میخواد تنها باشه و شاید اینطوری براش بهتره
خودم رو با جمع کردن لباس ها سرگرم میکنم . خونه
که همیشه این ساعت بعد از برگشت ما شلوغ و پر از
سر و صدا بود غرق در سکوته. انگار که کسی توی
خونه زندگی نمیکنه.
خبر اومدن همایون همه رو به هم ریخته. حتی انگار
ماریا هم دل خوشی از اون نداره.از اسکای شنیده
بودم که همایون صبح فردا میرسه و برای همین بهراد
میخواست قبل از اومدن همایون از خونه بریم !
چمدون کوچیکی که جمع کردم رو جلوی در میذارم .
با ناراحتی از همه خداحافظی میکنیم.
ماریا با سکوت چند دقیقه بدون اینکه حرفی بزنه توی
آغوش بهراد میمونه و با چشمای خیس از آغوشش
بیرون میاد. اسکای هم با بغض و کوتاه خداحافظی میکنه. جوری غمگین هستن که انگار قراره برای همیشه ازشون جدابشیم.

1403/10/16 20:07

#پارت448
اینبار جلوی خواسته ی دلم مقاومت نمیکنم و همونطورکه توی آغوشش به سمت تخت میریم سرم رو توی گردنش فرو میبرم و رگ قابل لمس گردنش رو عمیق میبوسم.
کنار تخت می ایسته و نگاهم میکنه . طرز نگاهش
باعث میشه قلبم بلرزه آب دهنش رو سخت قورت
میده.
دستاش زیر بلوزم میره و پوست کمرم رو لمس
میکنه و بجای شل شدن محکم دور کمرم میپیچه.
-زلال
از حس انگشتاش روی پوست کمرم چیزی مثل جریان
برق از ستون مهره هام عبور میکنه. از پیشروی
میترسم اما دستم رو توی موهاش فرو میبرم.
خم میشم و مثل خودش پلکاش رو میبوسم. چشمای
بسته ش بهم جرئت میده تا اینبار بوسه م روی زاویه
فکش بشینه که با صدایی خش دار و جدی صدام
میکنه.
-زلال !!!!
-جونم؟
- بسه
قلبم میلرزه. انتظار چنین رفتاری ..رو نداشتم، من
من فقط بوسیدمش همین!
آروم گره دستم از دور گردنش باز میشه و تلاش
میکنم تا از آغوشش بیرون بیام.
-ببخشید...
فشار دستش دور کمرم لحظه ای به اوج برسه و بعد
رهام میکنه. حس بدی دارم! لرزش چونه م دست
خودم نیست...
-من... من نمیدونستم که دوست نداری ...ببوسمت
فقط...
قبل اینکه به سمت سرویس بدوم دستم رو میکشه
منو محکم توی حصار بازوهاش نگهمیداره و زیر
گوشم با حرصی عجیب میغره.
-دیووونه! دوست ندارم که منو ببوسی؟ از شب تولدم
تا حالا دارم واسه اینکه یه بار دیگه طعم این لب ها و
اون آرامش رو حس کنم لحظه شماری میکنم . بعد تو
چی میگی؟
-ولی تو ...
-گفتم بسه چون اگر شروعش کنی فکرشم نمیکنی
اون بوسه از سر محبتت آخرش به کجا میرسه...
کمی طول میکشه تا منظورش رو بفهمم. احساس
میکنم کل بدنم از حرفش گر گرفته
ناشیانه و به سختی ازش چشم میدزدم که میخنده .
با گفتن«من میرم مسواک بزنم »به سمت سرویس
میرم و تا زمانی که فکر کنم بهراد خوابیده از سرویس
بیرون نمیام.
صبح زودتر از همیشه همراه بهراد به پروژه میریم و
هر کدوممون درگیر مسئولیت های خودمون میشیم.
در کنار تموم مشغله ها، حال آشفته ی بهراد هم به
نگرانی هام اضافه شده. از صبح که از هم جدا شده
بودیم تا عصر ندیدمش.
خسته از چندین بار توضیح بالاخره مهندس ها از
کانکس بیرون میرن. به ظرف غذای بهراد روی قفسه
نگاه میکنم .که عملا دست نزده مونده
کلاه ایمنی رو از روی میز برمیدارم و به قصد سر زدن
به بهراد به سمت در میرم اما قبل اینکه دستم رو
روی دستگیره ی در بذارم در باز میشه.
چند قدم به عقب میرم و به کسی که در رو باز کرد
نگاه میکنم.
مردی قد بلند و چهارشونه با موهای جوگندمی، جذاب
و خوش پوش پشت در ایستاده که تا به حال ندیدمش!
کت و شلوار شیک نوک مدادی با بج طلایی رنگ روی
کتش نشون از این بود که با شخص عادی طرف
نیستم.
همینطور

1403/10/16 20:41


#پارت449
که ذهنم درگیر بج آشنا روی یقه ی کتشه
نگاهم توی چشماش قفل میشه ...و
چیز عجیبیه...
چشماش برام غیرقابل تشخیصه. این چشمایی که
مستقیم و مغرورانه زل زده بهم شبیه به چشمای...
فکری برای ثانیه ای ذهنم گذشت، اما حتی فرصت فکرکردن به این موضوع رو پیدا نمیکنم .
-سلام! بفرمایید؟
- با مسئول پروژه کار داشتم !
-موحد هستم، مسئول پروژهی مرواید شمال! امرتون
رو بفرمایید؟
چند بار از سر تا پا رو نگاه میکنه اونقدر دقیق که
مجبور میشم با خودم مرور کنم که چی پوشیدم .
تحملم زیر نگاه خیره و لبخندی که کمکم روی لباش
مینشست تموم میشه.
-اگر بررسی تون تموم شد من منتظرم که امرتون رو
بفرمایید در غیر این صورت میتونم بگم نگهبان ها به
بیرون از محوطه ی پروژه راهنماییتون کنن !
آروم میخنده... بیشتر انگار خنده اش از سر تعجبه
-نمیدونستم دارم روی پروژه ی سرمایه گذاری میکنم
که مسئولش رو نمیشناسم...
بدون اینکه منظورش رو بفهمم نگاهش میکنم . هنوز
هم ذهنم درگیر بج آشنا روی یقه ی کتشه. با ادامه ی
حرفش حواسم رو پرت میکنه:
-فکر میکردم مسئولیت این پروژهای که دارم روش
سرمایه گذاری میکنم به عهده ی دوست قدیمی منه!
اما... شما هیچ شباهتی به ابراهیم بازرگان معروف
ندارید...
و بدون اینکه تعارفی کنم خودش وارد کانکس
مدیریت میشه و روی یکی از صندلی ها میشینه و
منتظر جوابی از سمت من می مونه. چیزی رو حدس
میزنم...
-خدمتتون عرض کردم، موحد هستم! مدیر عامل و
نماینده ی تام الختیار شرکت و پروژه های جناب
بازرگان !
- پس باید بدونین که شریک این پروژه کیه!
توی چشماش نگاه میکنم میدونستم این چشمای
نافذ و گیرای مشکی رویه جایی دیدم . حدسم درست
بود! هر دو اون چشمهای مشکی گیرا رو از پدرشون
به ارث بردن. حتی اون غرور حاشا توی رفتار و حرف
زدن .
انگار بهراد و هامون رو با هم ترکیب کرده باشن! کلی
حرکات مشترک، که از اولش احساس میکردم برام
آشناست ....

1403/10/16 20:41

#پارت451
حضور و همراهی شما به اندازه گشت زدن و
دیدن تاریخ معماری جهان دیدنی میشد.
نگاه جدیم رو برای زمان کوتاهی بهش میدوزم و در
حالی که دوباره خودم رو درگیر نقشه ی روبروم نشون
میدم سعی میکنم با جدیترین لحن ممکن جواب
بدم :
-نظر لطف شماست، چون برای این پروژه زحمت
زیادی کشیده شده. حضور من هیچ تغییری توی
شکوه این پروژه ی بزرگ ایجاد نکرده. به هر حال
خوش حالم که ازش راضی بودید.
زیر چشمی میبینم که با لبخند مغروری به من زل
زده .
-واقعا دارم به حال ابراهیم غبطه میخوردم که چرا
من چنین پدیده ای رو کشف نکردم. شما با این سن
کم واقعا پدیده ای غیرقابل انکار هستین مهندس
موحد !
کمکم سر ریز شدن تحمل رو حس میکنم. شاید واقعا
لازم بود بهش نشون بدم زلال واقعی کیه!
به سمتش برمیگردم و لبخند میزنم.
- واقعا؟
عامر که به نظرش رسیده تونسته رگ خوابم رو توی
دستاش بگیره مغرورانه سری تکون میده.
-بله
توی ثانیه ای لبخندم تبدیل به پوزخند محوی میشه و
با نگاه مغرورانه تر از خودش جواب میدم:
- چون جناب مهندس بازرگان استادم هستن و
خواهند بود. من تا همیشه شاگرد ایشون هستم و
هرچی که دارم رو از ایشون یاد گرفتم .
نگاهم میکنه جا خورده ...
میدونستم در کنار دوستی که ازش حرف میزنه
رقابت سنگینی و قدیمی با استاد بازگان داره. شنیده
و حتی دیده بودم که با پیشنهاد حقوق و مزایا بهترین
های همه ی شرکت های رقیبش رو برای به تیم خودش میاره.
حقوق و مزایای عالی که چیزی نبود، من حتی اگر
شرکت استاد بازرگان با نقشه ی خودم هم با خاک یکی میشد باز هم کنارش میموندم من همه چیزم رو ازاستاد بازرگان دارم
عامر با نگاهی به ساعتش فنجون قهوه رو روی میز
میذاره.
-من باید برم! فکر کنم زمان کاری پروژه هم تموم
شده باشه
نگاهی به ساعت کانکس میندازم
- بله
-میتونم برسونمتون؟یه خرده با هم گپ بزنیم...
نگاه تیزم که ناگهانی به سمتش برمیگرده دست
خودم نیست. اما انگار خوب جواب عامر رو میده که
سریع اضافه میکنه:
-راجع به پروژه
خودکار رو تقریبا روی میز رها و مستقیم توی
چشماش نگاه میکنم.
-تمایلی به صحبت کاری خارج از محل کار ندارم
جناب عامر! اگر مایلید در مورد پروژه بیشتر بدونید
میتونید فردا طی زمان کاری پروژه تشریف بیارید
بچه های تیم در خدمتتون هستن
نقشه ی زیر دستم رو لوله میکنم و توی قفسه ها
میذارم. عامر بدون اینکه از رو بره روی صندلی
میشینه و با گفتن«منتظر هامون میمونم» پا روی پا
میندازه.
با برداشتن کیف لپ تاپم از روی میز گوشی رو ازتوی
کیفم بیرون میارم و چک میکنم.
پنج تا تماس بی پاسخ از نگهبانی داشتم. بیچاره ها
تموم تلاششون رو کرده بودن که بهم خبر

1403/10/16 21:02

#پارت452
بدن اما من متوجه نشده بودم و پونزده تماس ویه پیام از طرف بهراد :
-زودتر از کانکس لعنتی بیا بیرون تا خودم نیومد !
نزدیک به نگهبانی منتظرتم .
*
اصلا حواسش به من نیست . فقط زل زده به صفحه ی تلوزیون اما ذهنش جای دیگه ای درگیره...
حوله ی کوچیکی روی موهای خیسش سر خورده و از
گردنش آویزون شده
قلبم مچاله میشه اصلا عادت ندارم اینطور ببینمش !
ناراحتی توی چشمای سیاهش موج میزنه .یه غم
بزرگ توی ...نگاهش نشسته
نزدیکتر میرم و لیوان شیر داغ رو به سمتش
میگیرم. از فکر بیرون میاد لیوان رو از دستم میگیره
و سعی میکنه لبخند بزنه اما لبخندش هم لبخندهای
همیشگیش نیست...
حوله رو از دور گردنش برمیدارم روی موهای
خیسش میذارم و آروم شروع میکنم به خشک کردن
موهاش.
وقتی رسیدم جلوی نگهبانی دیدمش. عین موش آب
کشیده زیر بارون راه میرفت. وقتی منو دید فقط با
لحن عصبانی و صدای آرومی به حرف اومد :
-چرا اینقدر دیر کردی؟ سوار شو تا خیس نشدی...
و اصلا به روی خودش نیاورد که چرا خودش اینقدر
خیسه؟ که چقدر زیر بارون مونده؟ و اصلا چرا زیر
بارون بوده؟ چرا توی ماشین !منتظرم نموند؟
بدون حرفی موهاش رو خشک میکنم که بالاخره
صدای آرومش به گوشم میرسه.
-دیدیش؟
- آره
-خیلی شبیه به هامون، نه؟
-خیلی هم شبیه تو !
- ازش دور باش زلال
چیزی ندارم که بگم و برای همین به یه کلمه ی
"باشه" بسنده میکنم.
**** **** **** ****
یک هفته از اومدن همایون میگذره. برعکس چیزی
که همه فکر میکردن .انگار اون قصد رفتن نداره
هر روز میومد و به پروژه سر میزد و گاهی مثل بقیه ی
مهندس ها تا آخر ساعت کاری پروژه میموند!
برام جالب بود که حتی هامون هم بدون اینکه چیزی
بگه سعی میکرد من رو از همایون دور کنه .
بعد اینکه از پروژه به هتل برمیگردیم دوش کوتاهی
میگیرم. حین خشک کردن موهام صدای زنگ
گوشیم بلند میشه.
بعد اینکه از پروژه به اتاقمون برمیگردیم دوش
کوتاهی میگیرم. حین خشک کردن موهام صدای
زنگ گوشیم بلند میشه.
قبل اینکه به دنبال گوشیم برگردم بهراد با اخم های
توی هم در حالی که گوشیم توی دستشه به سمتم
میاد.

1403/10/16 21:04

پارت 453
از اخمای درهمش میتونم بفهمم چیزی شده! نگاهم
به صفحه ی گوشیم میفته که اسم "مهندس عامر"
روی صفحه ی گوشی خودنمایی میکنه.
با تعجب به بهراد نگاه میکنم. عامر با من چیکار داره؟
-پدرته!
-میدونم! جواب بده، بذار روی اسپیکر.
کاری که گفت رو انجام میدم، بهراد به سمت میز
وسط میره و با خودکار و کاغذ به سمت من برمیگرده.
با تعجب به کارهاش نگاه و تماس رو وصل میکنم.
-بله؟
- خانم موحد؟
-بفرمایید جناب عامر!
-وقت بخیر، خوبی؟
-ممنونم! شما خوبین؟
- مگه میشه صدایی مثل صدای شما رو شنید و خوب نبود؟!
جوابی نمیدم! اصلا مگه میتونم حرفی بزنم؟ اون هم
جلوی بهرادی که فکش رو از عصبانیت روی هم فشار میده.
همایون دوباره خودش شروع میکنه:
-امشب کار خاصی داری؟
-چطور؟
-میخواستیم برای شام دونفره دعوتت کنم! میتونم
افتخار همراهی یه خانوم زیبا و جوان رو داشته باشم؟
به بهراد نگاه میکنم که با حرص روی کاغذ چیزی
مینویسه و به سمتم میگیره.
"متاسفانه امشب قراره برم دیدن پدر شوهرم، نمیتونم بیام!"
با تعجب نگاهش میکنم که با اشاره ازم میخواد چیزی
که نوشته رو در جواب همایون بگم.
-شرمنده ام جناب عامر! من امشب قراره به دیدن پدر
شوهرم برم، نمیتونم دعوتتون رو قبول کنم!

چند لحظه سکوت میکنه و در حالی که انگار حتی از
رد دعوتش هم راضیه ادامه میده:
-باشه، میذاریمش برای یه وقت دیگه! پس یه شام
باشه طلب من...
بدون اینکه کش زدم خداحافظی و تماس رو قطع میکنم.
بهراد عصبانیه، اونقدر که فکر میکنم نکنه از من اشتباهی سر زده. قبل اینکه حرفی بزنم از کنارم رد میشه.
-برو آماده شو میخواییم بریم جایی.
-کجا بهراد؟
در جوابم عصبی داد میزنه:
-کاری که بهت گفتم رو انجام بده.
از صدای دادش جا میخورم اما سعی میکنم که درکش کنم
به سمت کمد میرم اونقدر ذهنم درگیره که نمیدونم
باید چیکار کنم. اولین چیزی که از توی کمد جلوی
دستم میاد رو میپوشم.
نمیدونم چرا استرس دارم، قلبم به شدت میکوبه و
گواه اتفاق بدی میده.
بهراد مثل وقتایی شده که نمیشناسمش.
میدونم بخاطر همایونه! توی این مدت اینقدر خودش
رو نشون داده که فهمیدم خیلی بیشتر از اونی که
بهراد راجع بهش گفته عوضیه...

بخاطر حساسیت بهراد اجازه ی هیچ صمیمیتی رو
بهش نمیدادم اما نمیدونم با تموم اون بی محلی ها ازطرف من چرا باهام تماس گرفت؟ اونم برای دعوت به
شام دونفره!

وقتایی که میدیدم حواسش به منه جوری رفتار
میکردم که حلقه ام رو ببینه، بی دلیل لفظ شوهرم و
همسرم استفاده میکردم تا بفهمه که متاهلم و دست
از رفتاراش برداره اما اون دست بردار نبود! انگار اصلا
براش مهم نبود...

1403/10/16 22:43

پارت 455
اسکای حالم رو درک میکنه و دستم رو میگیره.
-چی شده زلال؟ اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر اینجوری هستی؟
-اسکای؟
اسکای به سمت همایونی برمیگرده که هنوز با تعجب
نگاهمون میکنه.
-تو ایشون رو میشناسی؟
اسکای با ترس به من و ماریا نگاه میکنه و آروم و با
احتیاط انگار توضیح میده:
-این زلاله، زن پسرتون!
همایون با اخم به من و اسکای و ماریا نگاه میکنه.
-زن هامون؟
-نه بهراد!
در سالن رو میبنده و قدم زنان و آروم به جمع نزدیک میشه. همایون جوری نگاهش میکنه انگار باورش
نمیشه اما بهراد میخنده! نه... پوزخند میزنه.
-چرا جا خوردی؟ زلال که گفته بود داره میره دیدن پدر شوهرش!
پشتم می ایسته، دستش دور کمرم میپیچه و ادامه میده.
-چی شد؟ انتظار نداشتی کیس جدیدی که واسه لجن
بازیات چشمت رو گرفته عروست باشه! نه؟

دستش رو با دستای لرزونم میگیرم. از عاقبت این
دیدار میترسم...
بهراد حالم رو میفهمه، دستم رو محکم میگیره و ادامه میده:
-البته واسه تو که فرقی نداره. زن پسرت، نامزد شریکت، دختر رقیبت! مهم اینه که تو انتخابش
کردی، مهم نیست که حلقه ی تاهل توی انگشت زن من دیدی، مهم اینه که عروسک مورد نظرت واسه یه
هفته سرگرم شدن رو پیدا کردی! بقیه چیزها اصلا
واست مهم نیست...
یه قدم جلو میره اما من از سر جای خودم تکون
نمیخورم.
- زلال که عروسته، اگر دخترت هم بود واسه کثافت
بازیهای تو فرقی نداشت! تازه میفهمم خدا چقدر مامان و ماریا رو دوست داشت که به هیچکدومشون
دختر نداد.
پاهام چسبیده به زمین! از حرفای بهراد و از بعد این
ماجرا میترسم.
همایون بالاخره به خودش میاد و اخمهاش توی هم
میره.
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
-زنم رو آوردم دیدن پدرشوهرش که قصد داشت باهاش قرار شام دونفره بذاره.
ماریا به همایون نگاه میکنه، نگاهش مثل زنی که
فهمیده شوهرش خیانت کرده غمگین نیست! بیشتر
تلخه، مثل کسی که عادت کرده. انگار که اصلا جا نخورد...
همایون به بهراد نگاه میکنه، میخنده و نگاهش رو به
سمت من میکشه.
-خوبه! حداقل سلیقه ات به خودم رفته، انتظار داشتم
زیر دست مادرت با اون عقاید مسخره ی پاپتی گرایانه ش مثل خودش یه عقب افتاده ی دهاتی بار
بیای.

1403/10/16 22:55

پارت 457
دقیق چهره ی بهراد رو ببینم اما از بالا و پایین رفتن
قفسه ی سینهش و مشتهای گرده کردهش مطمئنم
حال بهتر از هامون نداره و همایون راضی از این جو
ایجاد شده ادامه میده:
-این من بودم که اگر سر نمیرسیدم زیر دست و پای
همین داداشت مرده بودی! همون روزی که بخاطر یه
جـنده کوچولو به جون هم افتاده بودیـ...
جمله ی همایون با مشتی که بهراد توی صورتش
میکوبه نصفه میمونه.
صدای جیغ اسکای و ماریا بلند میشه. همایون روی
زمین افتاده و خون از دهن و بینیش سرازیر شده.
هامون سعی میکنه بهراد رو از همایون دور کنه اما
انگار نمیتونه اون بهرادی که عین یه شیر زخمی
غیرقابل کنترل شده رو نگهداره.
نگاهش میکنم که همه رو کنار میزنه و دوباره به همایون حمله میکنه.
سرجام خشک شدم. ترس رو توی چشمای همایون
میبینم. بهراد بدون توجه به چیزی فقط تالش میکنه
دستش به همایون برسه و انگار تموم ترس هامون از همینه.
چون اگر دستش به همایون میرسید هیچ شکی ندارم
که چیزی جز یه نعش له و لورده از همایون باقی
نمیمونه.
بهراد تبدیل شده به همون بهرادی که نمیشناسمش...
داد و فریاد میزنه و همایون رو تهدید میکنه! گاهی
هم مشت و لگدی رو نثار هامون میکنه تا بتونه از
سدش رد بشه و دستش به همایون که سعی میکنه تا
حد ممکن عقب وایسه برسه.
با فریاد بعدی بهراد به خودم میام. عین یه تماشاچی
عقبتر از همه ایستادم و نگاه میکنم.
هامون دیگه نمیتونه مقاومت کنه و هر از گاهی بهراد
از دستش در میره و به نزدیکی همایون میرسه...
اسکای و ماریا با گریه سعی میکنن کاری کنن اما نمیتونن. پاهام روی زمین کشیده میشه، بی اختیار
به سمت بهراد میرم و لبه ی لباسش رو میکشم.
اما انگار اصلا دیده نمیشم. توی اون داد و جنجال انگار از همه آرومترم
چند بار لباس بهراد رو میکشم اما هیچ تاثیری نداره،
همهمه ی اونا هر آن بیشتر میشه ...
طاقت دیدن بهراد توی اون حال برام دردناکه، شنیدن
داد و فریاد و صدای خش دارش روحم رو زخم میکنه.
از غریبی مردی که تنها تکیه گاهم توی زندگی شده قلبم به درد میاد.
فریاد هاش عین فریاد یه مَرده که به زور داره جلوی
گریه مقاومت میکنه. عین مردی که شکسته اما نمیخواد از پا بیافته.
بلندتر صداش میزنم:
-بــــهراد!
برای ثانیه ای نگاهش به من میفته، روی پنجه ی پا می ایستم و صورتش رو توی دستام میگیرم. دلم
میخواد برای غم چشماش گریه کنم، برای چیزی که
نمیدونم چیه...
آروم میشه. نمیدونم چرا اما فقط نگاهم میکنه،
بدون حرفی! با همون غمی که قلبم رو به درد میاره.
-من میترسم...
بغض سر راه گلوم باعث میشه دو کلمه ی بعدی رو
بیصدا فقط لب بزنم:
-بیا بریم...

1403/10/16 23:11

پارت 458
نگاه میکنه! بی صدا، بدون حرفی..
انگار که اون طوفان برای چند لحظه ساکت میشه. به
اون سیاهی مطلق، به یه شب تاریک چشماش نگاه
میکنم و دستش رو میگیرم.
-بریم...
بدون حرفی به سمت در میریم. انگار اون طوفانی که
چند ثانیه پیش به راه افتاده بود رو یادش نمیاد.
مسخ بود، عین کسایی که توی خواب راه میرن!
آرامشش کم کم منو میترسونه...

به سمت ماشین که وسط حیاط پارک شده بود میریم،
تموم حواسم به بهراده که به طرز عجیبی آرومه...
در ماشین رو باز میکنه و قبل اینکه سوار بشه برای
ثانیه ای سرش رو توی دستاش میگیره.
چند قدم بی تعادل برمیداره و بعد روی زمین میافته.
ناخودآگاه جیغ میزنم و به سمتش میدوم. هرچی
صداش میزنم عکس العملی نشون نمیده.
خون از دماغش سرازیر شده اما خودش بی هیچ
حرکتی کف حیاط افتاده.
نمیتونم بدنش رو تکون بدم همونطور که سعی میکنم
بلندش کنم باز هم جیغ میزنم:
-هامــــــــــــون...
به محض اینکه صداش میکنم با سرعت از خونه بیرون
میاد. وقتی بهراد رو میبینه به سمتم میاد و سر بهراد
رو توی دستاش میگیره:
-بهراد؟ بهراد؟
و به من نگاه میکنه.
-چی شد؟
-من نـ... نمیدونم یه دفعه از حال رفت...
-برو کنار!
بهراد و روی صندلی عقب میذاره، کنار بهراد
میشینم، سرش رو توی بغلم میگیرم و هامون با
سرعت حرکت میکنه.

چندتا برگ دستمال از هامون میگیرم و خون جاری از
بینی بهراد رو پاک میکنم. دستام یخ شده، و با همون
دستها صورت بهرادم رو نوازش میکنم. میترسم...
ترس تموم وجودم رو گرفته!
نمیدونم چقدر میگذره که به بیمارستان میرسیم و
پرستارا با برانکار بهراد رو توی اتاقی میبرن.
به دیوار روبروی اتاق تکیه میدم و هامون جلوی
چشمام رژه میره. دقیقه ها توی بی خبری سپری
میشه تا اینکه دکتری از اتاق بیرون میاد و به من و
هامون نگاه میکنه.
-بیمار شماست؟
هامون زودتر خودش رو به دکتر میرسونه.
-بله!
-نسبتتون؟
-من برادرشم، ایشون...
به من نگاه میکنه و ساکت میشه، انگار نمیخواد بگه
اما خودم جملهش رو تکمیل میکنم.
-همسرشم!
باورم نمیشه که با همین یه کلمه غم توی چشمای
هامون میشینه. چقدر غم چشماش شبیه چشمای
بهراده...
دکتر توضیح میده:
-فشارش خیلی بالت بود، براش قرص زیر زبونی
گذاشتیم باید صبر کنین تا روند بهبود حالش رو
بررسی کنیم. این فشار بالا خیلی خطرناکه براش! خدا
خیلی بهتون رحم کرد که خون دماغ شد و زود رسوندینش وگرنه احتمال سکته براش حتمی بود.
فقط به دکتر نگاه میکنم و حتی نمیخوام به
احتمالاتی که میده فکر کنم. حتی نمیخوام به
ادامه ی حرفاش با هامون گوش بدم. نمیخوام نبود
بهراد رو حتی یرای ثانیه ای تصور کنم

1403/10/16 23:15

پارت 459
با رفتن دکتر به سمت صندلیهای پلاستیکی حاشیه
سالن میریم. هامون روبروم به دیوار تکیه میده و
نگاهم میکنه.
-جریان قرار شام چی بود؟
-پدرتون زنگ و خواست یه قرار شام مثلا دو نفره باهام بذاره.
-تو که میدونستی چرا به بهراد گفتی؟
به اندازه ی کافی تحت فشار هستم و و حالا که هامون
منو مقصر میدونه راهی برای ساکت نشستم وجود
نداره. از روی صندلی بلند میشم و با عصبانیت به سمتش میرم
-وقتی از چیزی خبر نداری برای خودت حرف بیخود
نزن!
جا میخوره و نگاه میکنه.
-وقتی پدرت زنگ زد گوشیم دست بهراد بود. دید کی
پشت خطه گفت تماس رو بذارم روی اسپیکر و صحبت کنم.
چشم میبنده و سرش رو به دیوار پشتش تکیه میده.
برای چندمین بار صدای زنگ گوشیش توی سالن
میپیچه و این بار با عصبانیت جواب میده:
-چیه مامان؟
......................
-نگران نباش! آوردیمش بیمارستان منتظریم حالش
که بهتر شد ببریمش. فشارش رفته بالا و حالش بد
شد. الان خوبه...
........................
-آره راست میگم، چیزی نیست. زلال هم خوبه شما خوبین؟ بعد رفتن ما چیزی نشد؟ اذیتتون که نکرد؟
............................
-واقعا؟ کی رفت؟
...............................
- مطمئنی که برنمیگرده؟
.................................
-باشه مامان، فعلا!
تماس رو قطع و دوباره شروع میکنه به رژه رفتن.
بعد گذشت تقریبا یک ساعت و نیم بالاخره دکتر
اجازه میده به اتاق برم. آروم در اتاق رو باز میکنم و
وارد میشم. کسی جز بهراد توی اتاق نیست و بقیه
تخت ها خالی هستن
به سمت تختش میرم. بهراد با چشمای بسته خوابیده!
رنگش و روش از اون حالت کبود به حالت عادی
برگشته.
نزدیک تر میرم و کنارش میایستم. حاضرم قسم
بخورم که رد اشک روی صورتش مشخصه. آروم
دستش رو که کنار بدنش قرار گرفته رو میگیرم،
دستاش مثل همیشه گرمه...

روی صندلی کنار تختش میشینم و سرم رو روی
دستش میذارم. جوری که انگار صورتم رو توی
دستش قایم کردم. قایم شدم تا باز هم این همه واقعیت رو نبینم
چند دقیقه که گذشت احساس کردم انگشتاش تکون خورد.
فکر میکردم خیاله اما وقتی سرم رو بلند
میکنم نگاهم توی چشمای سیاهش گره میخوره.
مثل همیشه از اون دوتا تیله ی سیاه نمیشد چیزی
فهمید.
-بهراد!
دستش رو بالا میاره و گونه ام رو نوازش میکنه:
-جانم؟
قبل اینکه حرفی بزنم در اتاق باز و هامون وارد میشه.
چند ثانیه به من و بهراد نگاه میکنه و آروم از بهراد سوال میپرسه:
-بهتری؟
بهراد چیزی نمیگه اما سرش رو به نشونهی مثبت تکون میده، هامون همونطوری که نگاهش به دست
بهراد روی صورتمه آروم زمزمه میکنه.
-میرم به دکتر بگم بیاد.
با رفتن هامون، بهراد باز هم به من نگاه میکنه، خیلی
محو لبخندمیزنه صداش گرفته...
ـ باز که چشات غمگینه

1403/10/16 23:24

#پارت461
با دقت قرصاش رو زیر و رو میکنم و قرص هایی که
باید میخورد رو به دستش میدم.
سکوت سوئیت اون هم با حضور هامون اعصابم رو به
هم میریزه. تنها صدایی که شنیده میشه صدای
تیک تاک ساعت و خش خش قرص هاست
هامون روبروی بهراد روی مبل نشسته اما هیچ کدوم
حرفی نمیزنن هردو به جایی خیره شدن. صدای رعد
و برق و بارون هم به سکوت اضافه میشه و اینبار بجز
اینها هامونه که سکوت رو میشکنه.
-با این سکوتت میخوای چی رو ثابت کنی؟ میخوای
بگی من مقصرم؟
بهراد نگاهش که تا اون لحظه روی زمین میخ شده بود رو به هامون میدوزه ساکت و بی حرف نگاه میکنه و باعث میشه هامون دوباره ادامه بده
-از این نگاه حق به جانبت متنفرم بهراد میفهمی؟ !
متنفر ...
بهراد بی جون لباش کج میشه.
_شنیدی به دنیا چی گفت؟ آره؟
هامون سکوت میکنه و بهراد ادامه میده :
-شنیدی در مورد دنیای من چی گفت؟ میدونی کسی
که باعث شد اون به دنیای من این حرف رو بزنه کی
بود؟
-!من
-باز هم میخوای بگی مقصر نیستی؟
- بهراد من ...
صدای داد بهراد اصلا چیزی نیست که انتظارش رو
داشتم .
-خفه شو هامون! ببر صدات رو... نمیخوام هیچ کدوم
از اون مزخرفایی که از دهنت در میاد رو بشنوم. دنیام
رو سپردم دست تو اما وقتی برگشتم جنازه ش رو
تحویلم دادی. جسمش رو اذیت کردین حالا جلوی
چشمام روحش رو زجر دادین. به دنیای من گفت
جنده، به دنیای پاک من! دنیایی که از تموم محرم
بودنمون سهم من فقط گرفتن دستاش و بغل کردنش
بود، اونوقت به دنیای من انگ هرزه بودن زد فقط
بخاطر توئه بیشرف! تویی که توی امانت داری خیانت
کردی. دنیای من رو کشتی التنم میگی مقصر نیستی .
آره، آره... مقصر منم. مقصر من بودم که زندگیم رو به
اعتماد برادریمون سپردم دست تو .
نگاهم بینشون میچرخه. حرفی برای گفتن ندارم بجز
یه سوال که هیچوقت بهراد بهش جواب نداد! چه
بلایی سر دنیا اومد؟
نگاه بهراد به سمت من برمیگرده انگار صدای فکرم
رو شنیده که تلخ ترین لبخندش رو تحویلم میده.
-میدونی زلال! دنیا فقط اسمش دنیا نبود، تموم
دنیای بهراد بیست ...و چند ساله بوده
تموم دنیای من بود؛ عین تو! مهربون، شیرین و خوشگل دختریکی از دوستای مامانم بود، وقتی مادرش دنیا رو حامله بود تموم خانوادش توی زلزله مردن. دنیا نوزده سالش بود و من بیست و چهار سال که مادرش فوت کرد .
دلم توی اون چشای آرومش غرق میشد . چند ماه بعد از فوت مادر دنیا وقتی مامان فهمید چطور دلم رو
پیش دنیا جا گذاشتم با دنیا صحبت کرد وقتی دید
اونم دوستم داره گفت که بینمون صیغه خونده بشه که هم دنیا توی شهر غریب تنها نباشه و هم بعد از
سالگرد مادر دنیا یه عقد و جشن بزرگ بگیریم . منم
که برای این داشتن دنیا

1403/10/16 23:45