324 عضو
پارت 380
-اوممم از اون چیزی که همیشه فکر میکردم
خوشمزه تری!
و بی توجه به منی که چیزی به پس افتادنم نمونده بود
از آشپزخونه بیرون رفت.
با گرفتن لبه ی کابینت سعی کردم تعادلم رو حفظ
کنم. دستام میلرزید و حتی نمیدونستم قبل از این
چطور روی پاهام میایستادم.
هنوز گرمای دستاش روی لبم رو حس میکردم و
صدای توی سرم تکرار میشد.
" از اون چیزی که همیشه فکر میکردم خوشمزه تری!
از اون چیزی که همیشه فکر میکردم خوشمزه تری
از اون چیزی که همیشه فکر میکردم خوشمزه تری "
از پشت سر و نزدیک گوشم زمزمه میکنه:
- کمک نمیخوای؟
برای چند ثانیه احساس میکنم تموم بدنم خشک
شده... صداش توی گوشم اکو میشه و من رو بین
زمان ها معلق میکنه.
نه... نه... الان نه... الان وقتش نیست! دیگه نمیخوام
جلوشون بشکنم...
سخته اما سعی میکنم به روی خودم نیارم که فقط
همین جمله ی کوتاه تا چه حد من رو به خاطره ای تلخ
پرت کرده...
به سختی به سمت سینک رفتم، با شستن دست و
صورتم روی صندلی نشستم تا کمی حالم بهتر بشه
و صدای آلارم فر باعث شد به سمتش برم.
کیکها رو از فر بیرون آوردم و تا خنک شدن اونها به بقیه کارهام رسیدم. هرکاری میکردم هامون از
ذهنم بیرون نمیرفت.
فکر روبرو شدن با آیسا و مهتا و پویان داشت دیوونه ام
میکرد.
سعی کردم خودم رو آروم کنم
اینکه مهتا و آیسا و پویان منو توی این وضع و اینجا
ببینن خیلی بده اما دلم به این خوش بود که حال زانیار خوب میشه، من هنوز خانواده ام رو دارم، من
هنوزم زلالم...
نسکافه و چای و قهوه رو هم آماده کردم، بعد خنک
شدن کیکها تزیینشون کردم و منتظر شکستن توی
چشم نزدیکترین دوستام شدم.
مثل یه ساعت شنی منتظر تموم شدن خودم بودم.
نمیدونم چقدر گذشت اما با صدای هامون به خودم اومدم:
-زلال! مهمونام اومدن... همه چیز آماده ست؟!
قدم هاش رو شنیدم و چند ثانیه بعد جلوی ورودی
آشپزخونه بود!
بغضی که توی گلوم جا خوش کرده بود رو به زور
قورت دادم، به چشماش نگاه کردم و با صدای آرومی
که برخالف تموم تلاشهای من از بغض لرزید سوالم رو
پرسیدم:
-مهمونا چند نفرن؟
چند ثانیه نگاهم کرد انگار اصلا نشنید چی گفتم.
وقتی دید نگاهش میکنم به خودش اومد.
-چی؟
-مهمونات چند نفرن؟
-هشت نفر...
دوباره نگاهم کرد! نمیدونم چی شده بود که اینقدر
عجیب رفتار میکرد! با صدای در و صدای دختری که
گفت "صاحبخونه؟ نیستی؟" ازم چشم برداشت و رفت.
تیشرت آبی و شلوار جین یخی که پوشیده بود باعث
میشد مثل همیشه جذاب به نظر برسه.
بوی ادکلن سردش تموم خونه رو گرفته، موهای
مشکی رنگش رو مثل به سمت بالا شونه کرده بود و
ته ریشی که از همیشه بلندتر شده سنش رو کمی
بیشتر نشون میداد.
#پارت381
صداش رو می شنیدم که با مهموناش صحبت میکرد و
من تموم حواسم جمع بود که صدای آشنایی بشنوم
شاید صدای آیسا یا مهتا ....
چند تا دختر و پسر از کنار آشپزخونه رد شدن و با
همراهی هامون به سالن پذیرایی رفتن. مشغول
ریختن آبمیوه توی لیوانها بودم و نتونستم به چهره
هاشون نگاه کنم یعنی ...نخواستم که نگاه کنم
از فکر برخورد آیسا و مهتا با این موضوع حس سردی
توی بدنم می پیچید و دستام رو به لرز مینداخت.
صحبت های دور و نا مفهومشون رو با دقت گوش
میدادم و دنبال صدای آشنا بودم یا حتی شنیدن
اسمی آشنا...
چند دقیقه ای از اومدن مهمونا گذشته بود و وقتنش
بود که آبمیوه ها رو ببرم! با لرزش سینی رو توی
دستام گرفتم و با نفس عمیقی که کشیدم سعی کردم
آروم باشم .
اما نمیشداولین و دومین قدم رو برمیداشتم اما
پاهام برای قدم سوم یاری ام نمیکرد . فکر از دست
دادن آیسا و مهتا دیوونه ام میکرد مهتایی که
سینی رو روی میز میگذاشتم و با تصور جور شدن
پول عمل قلب زانیار جونی دوباره میگرفتم و با
برداشت سینی آبمیوه ها برای رفتن آماده میشدم اما
با خیال خرد شدن جلوی اون همه آدم پاهام از حرکت
می ایستاد ...
میخواستم سینی رو روی کابینت بذارم و قید همه
چیز رو بزنم اما با فکر اینکه با اومدن به سرایداری
اینجا بیشتر مشکلاتمون حل میشه برای رفتن مصمم
میشدم...
سینی رو محکم برداشتم و سعی کردم آروم باشم و
قوی حداقل بخاطر خانواده م
با رفتنم به اون جمع و پذیرایی از اونا غرورم
میشکست اما من بدون خانواده م غرورم رو
میخواستم چیکار؟
بغضم رو قورت دادم و توی دلم خداحافظی کردم با
آیسا و چشماش، خداحافظی کردم با مهتای بی معرفت و لوندی هاش
خداحافظی کردم و راه افتادم به سمت مسیری که
میرفت تا منو برای همیشه جلوی هامون بشکنه
از آشپزخونه بیرون رفتم
مهمونا پشت به من نشسته بودن و با خنده و صحبت وسرو صدا سالن رو شلوغ کرده بودن. هامون روبروی
همه با ژست مغرورانه ی معروفش روی مبل نشسته بود.وبه اونا نگاه میکرد. نمیتونستم چهره ها روببینم.
هامون نگاه گذرایی به من که از دور به جمعشون
نزدیک میشدم کرد و با چیزی که به دوستاش گفت
ازشون جدا شد. اون ها بدون اینکه متوجه من شده
باشن به سر و صدا و شلوغکاری خودشون ادامه
میدادن که هامون با قدم های بلند به سمتم اومد و با
گرفتن سینی و مچ دستم مجبورم کردقبل اینکه
اونها ما رو ببینن به آشپرخونه برگردم.
با صدای آروم و عصبی شروع کرد به دعوا کردن
-کی بهت گفت از آشپزخونه بیای بیرون؟
سینی رو بالا آوردم و با صدای آرومی که بخاطر حالم
مظلومانه شده بود جواب دادم
-خودت گفتی برای مهمونات آبمیوه بیارم.
#پارت382
به سینی توی دستام نگاه کرد و نگاهش رو به چشمام
برگردوند چند ثانیه زل زد توی چشمام و نگاهم کرد.
ساکت و بدون حرکت ...
- هامون؟
انگار که از خواب پریده باشه سریع خودش رو جمع
کرد، دستی توی موهاش کشید و سینی ازم گرفت
-بدون اینکه کسی ببینه برو سالن بالا، لباسای خودت
رو بپوش و بعد بیا پیشمون! بقیه هم هرچی ازت
پرسیدن جوابای کوتاه میدی و بعد خودم درستش
میکنم.
با تعجب نگاهش کردم !
-چی میگی هامون؟یعنی چی؟
-کاری که بهت گفتم رو بکن زلال
-ببین هامون! میخوای جلوی همه ی دوستات و جلوی
تنها دوستام بگی من، زلال موحد، همون دختر پررو و
مغرور خدمتکار خونه ی شمام. باشه قبول کردم بخاطر
پول عمل زانیار میام و از مهمونات پذیرایی میکنم ! اما
دیگه اونجا نمیشینم که هر چی دلت میخواد خودت و
دوستات بهم بگین و منم حرفی نزنم! میام و کارایی که
یه خدمتکار انجام میده رو جلوی مهمونات انجام
میدم ویه کاری میکنم که دوستات و دوستام بفهمن
که من خونهی شما کار میکنم اما نمی ایستم اونجا که
یه مشت بدبخت بیچاره ی پول پرست مثل خودت
هرچی لایق حماقت و نفهمی خودتونه بهم بگید و منم
نگاهتون کنم. فهمیدی؟ کور خوندی ...هامون خان
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید و چشمای
سردش که محبت چند ثانیه ی پیش به کل ازش پریده بود رو درست توی چشمام باز کرد !
-من میرم! چند دقیقه بعد میای و به بهترین شکل از
مهمونام پذیرایی میکنی! کوچیکترین اشتباهی کنی
بــــــــــد میبینی! خیلی ...بد
و از آشپزخونه بیرون رفت! از تهدیدش خوشم
نمیومد با دونستن اینکه بخاطر پول عمل زانیار
هرکاری میکنم همه ی حرکاتم رو مات و عین یه
عروسک اونطور که دلش میخواست باهام بازی
میکرد!
بعد از رفتنش سینی رو برداشتم و با نفس عمیقی به
پذیرایی رفتم .
به مهمون ها رسیدم. بدون اینکه نگاهی کنم سینی
رو جلوی اولین کسی که نشسته بود گرفتم و با
صدایی که به زور از گلوم در میومد :تعارف کردم
-بفرمایید...
دختر بدون اینکه جوابم رو بده لیوان رو برداشت و به
صحبتش ادامه داد. از روی صداش فهمیدم آیسا یا
مهتا نبود. نفر بعدی و بعدی و بعدی!
مهمونا تموم شدن و من آیسا یا مهتایا پویان رو
ندیدم! سینی رو به سمت هامون گرفتم. لیوان رو از
توی سینی برداشت و گفت:
-بچهها امروز هوا خیلی خوبه، نه؟
هرکی یه چیزی گفت و در آخر همه موافقت کردن که
هوا برعکس روزهای قبل بخاطر بارندگی های اخیر
توی شمال کشور به خنکی فصل بهار شده.
هامون رو به من دستور داد :
-تا نیم ساعت دیگه عصرونه توی آلاچیق ،آماده باشه
عصرونه رو توی حیاط میخوریم.
صدای پسری باعث شد سرم رو سریع بالا بیارم و
نگاهش کنم:
-پس پویان کجاست؟
- نگران اون نباش
#پارت383
من نگاه کرد و با لبخند ادامه داد
-توی راهن !
به سمت آشپزخونه رفتم. پس اونا هم دارن میان!
شکستنم جلوی رفیقام ...هنوز مونده
ست سرامیکی که برای عصرونه لازم بود رو توی
سینی گذاشتم و کنار بقیه ی وسایلی که باید به
آالچیق میبردم روی میز چیدم تا به حیاط .ببرم
با درست کردن چای و قهوه و نسکافه، ظرف ها و
کیک ها رو به سختی به حیاط و توی آلاچیق بردم و
روی میز چیدم. سعی کردم همه چیز به بهترین شکل
باشه .
پای جون داداش کوچولوم وسط بود. اگر اتفاقی میفتاد
و هامون همونطور که خانواده ش رو برای پرداخت این پول راضی کرده بود، منصرف میکرد تا آخر عمر خودم رو نمیبخشیدم!
وارمرها رو روشن کردم تا نوشیدنی ها گرم بمونن به
خونه برگشتم. و هامون با اطمینان اینکه همه چیز
آماده ست مهموناش رو به حیاط برد.
چشمام خیره به در و گوشام منتظر صدایی بود که
نشون از اومدن پویان و مهتا و آیسا باشه
قلبم عین بچه گنجشک ترسیدهای تند و محکم
میکوبید. با کوچیکترین صدایی از جا میپریدم و
آماده ی شکستن بودم .
بعد اینکه همه دور میز توی آلاچیق جمع شدن هامون
با اشاره بهم فهموند که با من کاری نداره و من با
استرس به خونه برگشتم. از پشت پنجره خیره موندم
به در برای رسیدن آیسا و مهتا خیره شدم به در تا
برای آخرین بار دوستام رو ببینم.
نگاهی به هامون و دوستاش انداختم که توی آلاچیق
دور هم خوش بودن و هامون هر از گاهی نگاهش رو به پنجره ای که من ایستاده بودم میکشید. بعید
میدونستم که دیده بشم اما با این همه باز هم پشت
پرده قایم میشدم...
نمیدونم چقدر پشت اون پنجره و خیره به در ایستاده
بودم تا اینکه بالاخره در حیاط باز ویه ماشین وارد
شد.ماشین پویان نبود اما این دلیلی برای این نمیشد
شخص پشت فرمون پویانی که هر بار بایه ماشین
میومد نباشه !
تا اون لحظه فکر میکردم با این مسئله که آیسا و
مهتا منوتوی اون شرایط ببینن کنار اومدم اما انگار
اصلا اینطور نبود ...
به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و روی پاهای شل
شده م سر خوردم و روی زمین نشستم دستم رو روی
دهنم گذاشتم تا جلوی گریه م رو بگیرم .
هنوز از دست نداده بودمشون اما دلم برای صدای
آیسا تنگ شده بود، با تموم اتفاقا حتی دلم برای مهتا
تنگ شده بود...
هنوز اتفاقی نیوفتاده اما از همون لحظه از فکر از
دست دادنشون دیوونه شده بودم .
آماده ی شنیدن صدای پویان مهتا و آیسا بودم اما
صدای هامون که من رو مخاطب قرار داد بیشتر بهم
استرس وارد کرد. چند بار نفس عمیق کشیدم تا بتونم
محکم باشم و به حیاط رفتم. هنوز کسی به جمع توی
آلاچیق اضافه نشده بود و از ماشین هم خبری نبود ...
با چشمایی که سعی میکردم همه جا رو زیر نظر
#پارت384
داشته باشم کنار هامون ایستادم و قبل اینکه هامون حرفی بزنه یکی از دخترا سوال من رو به زبون آورد
-عه پس کجا موند؟
-رفته ماشینش رو پشت ساختمون پارک کنه شماها
که ماشین ها رو اینجا پارک کردین جای پارکش رو
گرفتین.
و به من نگاه کرد
-مهمون جدید دارم، نوشیدنی خنک بیار .
و دوباره مشغول صحبت با دوستاش شد
به آشپزخونه رفتم و با دستای لرزون سه تا لیوان
آبمیوه رو توی سینی چیدم و با پاهایی که قصد
نداشتن جسمم رو همراهی کنن از خونه بیرون .رفتم
دلم به حال خودم میسوخت! برای دوستایی که
میخواستم از دست بدم....
به سختی سعی داشتم تعادل پاهای لروزنم رو حفظ
کنم. نگاهم از سینی کنده نمیشد یا بهتره بگم جرئت
نگاه کردن به روبروم رو نداشتم
هر چی به آلاچیق نزدیک تر میشدم صدای جمع رو
میشنیدم که از تعارف ها و صحبت ها معلوم بود
مهمون جدید بهشون اضافه شده ...
اگر میگفتم جا زدم دروغ نگفتم، اما دیر بود !
دیگه به آلاچیق رسیده بودم، نه راه پس داشتم نه راه
پیش...
احساس میکردم گوشام هیچی بجز صدای ضربان
قلب خودم رو نمیشنوه. پاهام با هر قدم انگار توانی
برای غلبه به جاذبه ی زمین نداشت. زمین شده بود
باتلاقی که قصد داشت من رو به پایین ...بکشه
مستقیم به سمت هامون رفتم که با دست پشت سرم
اشاره کرد که یعنی !مهمون تازه وارد اونجا نشسته
به سختی آب دهنم رو قورت دادم و با چشمای بسته
به سمت مهمونش برگشتم. هر آن ممکن بود از حال
برم !
دلم تنها چیزی که میخواست یه جیغ ،بودیه جیغ
بلــنــــــــــــــــــــــــــــد ....
سینی رو به سمتش گرفتم و احساس کردم کل دنیا
سکوت کرده. همه جا خفه شده بود و باعث شد به
سختی چشمای پر از اشکم رو باز کنم
چشمام رو باز کردم و از پشت پرده اشک که دیدم رو
تار کرده بودیه جفت چشم مشکی نافذ و گیرا دیدم .
یه جفت چشم مشکی عجیب که نه چشم آیسا بود نه
مهتا و نه حتی پویان!
چشمایی که با شرمندگی نگاهم میکرد...
چشمایی که نمیدونستم مال کیه اما عجیب شبیه
چشمای هامون بود! شرمندگیای که نمیدونستم از
چیه توی چشماش موج میزد. اما هرکی بود، اما هر
چی بود بغض کلاف شده ی توی گلوم رو بزرگترمیکرد. اونقدر که قطره ی اشکم بی اجازه از چشمام سر خوردو درست روی دستش که برای برداشتن لیوان جلو اومده بود نشست
○●◎○●◎○●◎○●◎○●◎○●◎○●◎
#پارت386
اونقدر شوکه م که نمیتونم ذهنم رویک جا متمرکز
کنم. افکار پریشون توی سرم عین گنجشکی به این
شاخه و اون شاخه میپرن.
بهراد! همه چیز !در مورد من و هامون !
هامون! صدای هامون که هر شب قبل خواب درگیرم
میکرد "تو که میدونی بهراد"
به حال خودم گریه م گرفته! به حال مهرهای که
میتازید و بازی روی حرکت اون جلو میرفت اما هیچی
از بازی های که توش گیر افتاده بود نمیدونست...
منظور بهراد از همه چیز چی بود؟یعنی واقعا همه
چیز؟ یعنی چیزهایی که حتی از مرورش هم
میترسیدم؟!
فکرش هم حالم رو بد میکنه. بهراد همه چیز رو
میدونست و من رو به بازی داده بود؟یعنی اون از
اولش هم همه چیز رو میدونست؟ برای همین مستقیما روی من دست گذاشت برای انتقامش؟
با فشرده شدن دستام به خودم میام. بهراد روی زمین
جلوی پاهام روی زانو نشسته و دستام رو توی دستاش
گرفته
-خوبی زلال؟
نگاهش میکنم . انتظار داشت خوب باشم؟ چرا باهام
اینطوری میکنن؟ هم خودش هم برادرش؟ تا احساس
میکنم کمی به آرامش رسیدم تموم زندگیم رو به هم
میریزن !
دستام رو باز هم فشار میده و نگام میکنه :
-ببین زلال! برات توضیح میدم خب؟! هر سوالی داری
رو برات توضیح میدم ...! فقط گوش کن
ازم انتظار داشت به حرفاش گوش کنم؟ با چه
اطمینانی باید چنین کاری کنم؟ هنوز چند دقیقه هم
از شکستن اعتمادم نگذشته که ازم چنین درخواستی
داره! که گوش بدم به حرفاش؟ که باور کنم؟
-آره منم اون روز اونجا بودم، بخاطر تو اومده بودم
لبام میلرزه:
- بخاطر من؟
- آره بخاطر تو...
-مگه اصلا تو منو میشناختی؟
-آره! آره می شناختمت خوب هم میشناختمت!
- از کجا؟
-هامون! هر روز کلی راجع به تو باهام حرف میزد !
با پوزخند نگاهش میکنم.
-این بازی جدیدته؟ انتظار داری حرفات رو باور کنم؟
اصلا هامون چرا باید راجع به من با تو حرف میزد؟
هان؟
دستی توی موهاش میکشه و با نفسی که به سختی
بیرون میفرسته جواب میده:
-نمیدونی زلال! تو خیلی چیزا رو نمیدونی...
بلندتر میخندم اما احساس میکنم دارم آتیش
میگیرم.
-آره! تنها چیزی که میدونم اینه که خیلی چیزا رو
نمیدونم!
-برات توضیح میدم همه رو مفصل برات توضیح
میدم. صبر کن... فعال فقط اینو بدون، اون روز بخاطر
تو اومدم، بخاطر هامون احمق! اما دیر رسیدم !
لباش رو روی هم فشار میده و با صدایی گرفته سرش
رو پایین میندازه.
-همیشه دیر رسیدم !
#پارت388
از حرفاش فهمیدم زلال توی خونه ی ماست!
چشم از سقف میگیرم و به بهرادی نگاه میکنم که
قبل از من داشته بهم نگاه میکرده.
-زلال! دختری که هامون در موردش زیاد باهام حرف
میزد یه دختر مغرور حاضر جواب که بدجوری رفته
بود روی اعصاب هامون یه دختر که وقتی راجع بهش
باهام حرف میزد هم حرص میخورد . از غرورش، از
حاضر جوابی،هاش از بی توجهیش !نسبت به هامون
داداش کوچولوی مغرور من برای اولین بار بایه دختر
روبرو شده که با تموم دخترای .اطرافش فرق داشت
دختری که از میدون مبارزه ی غرور هامون بیرون
نمیرفت! دختری که هامون تموم فکر و ذهنش درگیر
از میدون به در کردن اون شده بود. هر طوری که شده
یه حس رقابت بچگانه و احمقانه ...
آرنجش رو روی زانوهاش میذاره و به جلو خم میشه.
-هامون توی تموم زندگیش برای اولین بار با حریف
قَدَری مثل اون روبرو شده بود! تموم دخترای اطرافش
یا عاشق تیپ و چهره و هیکل و موقعیتش میشدن یا
بخاطر غرور زبانزد هامون سعی میکردن که بهش
نزدیک نشن. و تموم اینا دست به دست هم داده تا
زلال برای هامون تبدیل به یه آدم متفاوت بشه! کسی
که تموم فکرهامون رو درگیر کرده بود که چطور اون
زلزله ی حاضر جواب رام نشدنی رو از پا بندازه! اونقدر
که انجام اینکار برای هامون جز افتخاراتش حساب
میشد !
نگاهم میکنه تا مطمئن بشه دارم گوش میدم.
- کمی که آرومتر شد برام توضیح داد که تو رو توی
خونه دیده. حتی خودش هم باورش نمیشد !یه جمله
حرف میزد و کلی فکر میکرد! میگفت وقتی رسیده
خونه برق رفته بود و وقتی برق میاد تو رو میبینه که
به عنوان خدمتکار توی خونه ی ما کار میکنی! حتی
چندبار اونقدر به چیزی که دیده بود شک داشت که
فکر میکرد خیالاتی شده و ازم میپرسید ممکنه
چیزایی که دیده توهم باشه؟
فقط نگاهش میکنم . داشت داستانم رو از زبون یه نفر
دیگه تعریف میکرد از زبون هامون...
-نیمه شب بود، بعد اینکه کلی توی شهر چرخیدیم
حالش بهتر شد باهم به خونه برگشتیم اونقدر چیزی
که دیده بود براش غیرقابل باور بود که به محض
رسیدنمون به خونه به سراغ دوربین های امنیتی رفتیم و بیشتر از ده بار فیلم رو نگاه کرد. گاهی با ناباوری ازم میپرسید که منم چیزایی که اون میبینه رو میبینم یا نه! پاک دیوونه شده بود، نمیتونست !باور کنه کلافه نگاهم میکنه و سر تکون میده.
-اونقدر هامون برام شناخته شده ست که از چیزی که
توی سرم بود میترسیدم از طرز رفتارش با تو! فیلم
رو از اول باهم دیدیم ! به روبرو شدن شما دوتا که
رسیدیم فهمیدم حدسم کاملا درست بود، هامون
اولین کاری که به نظر رسید رو انجام داد! چیزی که
بارها براش نقشه کشیده بود! شکستن غرورت!
#پارت389
اینکه جوری لهت کنه که براش مثل بقیه بشی، یا عاشقش
بشی یا ازش فرار کنی ...
اون میخواست !من عاشقش بشم؟
-بخاطر رفتارش دعوامون شد. کلی سرش داد و بیداد
کردم و خلاصه ش شدیه سیلی محکم که بخاطر
رفتارش با تو توی صورتش نشست! تهدیدش کردم که
باهات درست رفتار کنه، محترمانه و دوستانه و اگر
غیر این باشه من میام طرف توو کمکت میکنم تا
هامون توی این مبارزه شکست بخوره. اونقدر برادر
بزرگش رو میشناخت که بدونه وقتی چیزی میگم
انجامش می ....دم! بهم قول داد باهات درست رفتار کنه
با ناباوری نگاهش میکنم که با ناراحتی لبخند تلخی
میزنه و ادامه میده:
-یادت میاد؟ رفتار فردای هامون رو! وقتی داشتی پله
ها رو پاک میکردی؟!
نیازی به فکر کردن نبود! همیشه رفتارای عجیب و
صمیمی اون روزش برام یه علامت سوال بزرگ
بی جواب بود.علامت سوالی که جوابش رو تازه فهمیده بودم... بهراد!!!!
-تهدید اون شب جواب داد! میدونستم باهات خوب
رفتار میکنه برای همین شب اونجا موندن و فرداش با
خیال راحت صبح اول وقت قبل اومدن شما از خونه
بیرون رفتم تا به کارام برسم. ظهر بود که هامون بهم
زنگ زد. فکر میکردم زنگ زده تا رفتارای خودش و
عکس العمل تو رو برام تعریف کنه اما تماس رو که
وصل کردم فهمیدم اصلا هم چنین چیزی نیست !
هامون عصبانی بود، اونقدر عصبانی که از پشت تلفن
هم صدای نفس های تند و عصبیش رو میشنیدم .
فهمیدم کارتون به جای باریک کشیده! قبل اینکه
حرفی بزنم تا بپرسم چی شده با عصبانیت گفت که هر
کاری دوست دارم بکنم چون دیگه براش مهم نیست
که من پشت تو باشم یا اون! گفت که غرورت رو له
میکنه گفتیه کاری میکنه پشیمون بشی و قبل
اینکه بپرسم چی شده ...تماس رو قطع کرد .
عصبیش ...کرده بودم؟ آره یادمه!
-فهمیدن اینکه چیکار کردی که تا این حد قاطی
کرده برام عجیب بود! اونقدر عصبی بود که حتی
احتمال میدادم بلایی سرت بیاره ! بعد از چند بار تماس بالاخره جواب داد و گفت که از خونه اومده بیرون حداقل خیالم راحت بود که از تو دوره. شب وقتی برگشتم خونه فقط خاله ماریا خونه بود و خبری ازهامون نبود. مستقیم به سراغ دوربین ها رفتم تا ببینم بین شما دوتا چه اتفاقی افتاده! وقتی فیلم رو دیدم برای چند دقیقه خشکم زد ...
بهم نگاه میکنه و غمگین لبخند میزنه .
#پارت391
میدونستم اگر قراره این مبارزه دوباره شروع بشه، کسی که شروعش میکنه برادر خودمه و من از چیزی که شب قبل توی چشمای هامون دیده بودم میترسیدم! تا نزیک های عصر از هامون نشده
بود و این یعنی یه جای کار می لنگید ! با عجله کارام روتموم کردم تا بتونم بیام و تو و هامون رو از هم دور
کنم. کارم که تموم شد بهش زنگ زدم تا ببینم اوضاع
از چه قراره. هامون خوشحال بود و این خوشحالی منو
میترسوند. کمکم صحبت رو کشیدم به تو! چیزی که
گفت بهم باور داد که برادر کوچیکم تا حد امکان کمر
به شکستن تو بسته !
کلافه ست و این کلافه بودنش من رو هم به هم میریزه.
- بهم گفت که یه مهمونی عصرونه گرفته و دوستاش
رو دعوت کرده از اینکه ازت خواسته بود ازشون
پذیرایی کنی و با این کار خردت کنه! عصبانی شدم و
داد و بیداد راه انداختم اما فقط چند ثانیه طول کشید
که تا فهمیدم نیت هامون چی بوده. دوستای
مشترک!!! خرد کردن تو جلوی دوستات! آیسا !! مهتا
پویان! تنها کاری که کردم این بود که گوشی رو قطع
کردم و با تموم سرعتم خودم رو به خونه رسوندم
وقتی رسیدم و نبودن دوستات رو دیدم نفس راحتی
کشیدم که هنوز هامون به خواسته اش نرسیده!
لبخند روی لباش پاش میشه. شرمندگی به چشماش
برمیگرده و نگاهم میکنه.
- وقتی سینی رو جلوم گرفتی، وقتی چشمای پر از
اشکت رو توی چشمام باز کردی، وقتی با دستای
لرزون سینی رو جلوم نگه داشتی، وقتی دیدم که توی
سینی سه تا لیوان آماده کردی و منتظر شکستنت
جلوی رفیقات بودی، وقتی دیدم بخاطر پول عمل
برادرت چطور حاضر شدی جلوی همه سر خم کنی !
وقتی قطره اشکت ریخت روی دستم... از خودم بدم
اومد! به جای هامون شرمنده شدم. بخاطر غم توی
چشمات، لرزش دستات، بغضی که نذاشت جواب
تشکرم رو بدی، بخاطر چونه ت که از شدت بغض
میلرزید و سعی داشتی جلوش رو بگیری، از چهره ی
رنگ پریده ت از حال زار و تنهاییت...! شرمنده شدم
سر پایین میندازه تا دیگه نگاهم نکنه و ادامه میده:
- شرمنده شدم از اینکه دیر رسیدم از اینکه برادرم
مسبب این حال توئه، از اینکه اینطور به قرص ها
وابسته ای، از اینکه چنین بلایی سرت آورده، از اون
انتقام احمقانه ش! هر بار که از حال میری، هر بار که
کابوس میبینی، هر بار که توی خاطراتت غرق میشی
و حالت بد میشه ... من خودم رو هم کنار هامون مقصر میدونم!
اگر اون غروب لعنتی، وقتی باهاش تنها بودی فقط
چند دقیقه زودتر میرسیدم...
**** **** **** ****
با صدای فندک چشم میچرخونم و میبینم که داره
شمع ها رو روشن میکنه. چیزی نمیگم و دوباره سرم
رو روی زانویی که توی شکمم جمع کرده بودم
میذارم.
از گرمایی که روی شونه هام نشست میفهمم که کتش
رو روی شونه هام گذاشته.
#پارت392
صدای آرومش توی سکوت آرامستان به گوشم میرسه:
- زلال خوبی؟
حتی نگاهش نمیکنم و جوابی هم نمیدم . ازدیشب
باهاش حرفی نزدم .
سرم از شب قبل و اتفاق ها درد میکنه اما چیزی
نیست که نتونم تحملش کنم. حس اینکه واقعیت رو
بهم نگفته بود اذیتم میکنه.
اون هم انگار شرایط رو خوب درک میکنه که بدونه
گفتن حرفی ازم فاصله میگیره. شاید هم میخواد که با
خانواده م تنها باشم
نگاهم به شعله ی شمعه که با کوچیکترین بادی تا مرز
خاموش شدن میره.
نگاهم به شمع سفید روی مزار زانیاره که قطره قطره
اشک میشد و میریخت. شاید برای من گریه میکرد .
شاید هم برای کسایی که اونجا خوابیده بودن! هر چی
که بود اون اشک ها از آتیش بود، از آتیشی که توی
قلب منم وجود داره و تموم این سال ها من رو
میسوزنه.
روی مزارش دست میکشم. بوی گلاب که باهاش
سنگ رو شستم توی بینیم میپیچه . چقدر دلم
براشون تنگ شده! برای چشماشون، برای ،لبخندشون
برای بودنشون ...
○●◎○●◎●◎○●◎◎●◎○●◎○●
اون روز غروب بعد از پذیرایی از مهمونای هامون و
قبل اومدن رفیقام اون مردی که چشماش شبیه
هامون بود مرخصم کرد و گفت نیازی نیست که اونجا
باشم. اون لحظه اصلابرام مهم نبود که چرا هامون
!جرئت نکرد مخالفت کنه
منم زود خودم رو به سرایداری رسوندم تا شب یه
جورایی قایم شدم تا کمی خیالم راحت بشه از اینکه
حتی اگر دوستام بیان من رو نمیبینم!
بعد از اینکه از اون جمع خارج شدم حال خیلی بدی
داشتم، هیچ میلی به حرف زدن نداشتم. جوری دلم
شکسته بود که انگار لال شده بودم !
مامان نگران حرف نزدنم شده بود، حس میکردم اگر
دهن باز کنم ممکنه بی اراده ضجه بزنم به گریه بیفتم.
کمی به مامان توی تمیزکاری سرایداری کمک کردم و
بعد از تموم شدن کارا به خونه رفتیم.
مامان و بابا و زانیار با خوشحالی به محله ی قبلیمون
رفتن تا کمی از بدهی همسایه ها رو بایه مقدار پولی
که خانوم بهشون داده بود صاف کنن .
توی اتاق دخمه روی تکه موکت نشسته بودم. دوباره
بیشتر وسایلمون رو برای نقل مکان به سرایداری اون
عمارت جمع کرده بودیم و چیز زیادی پهن نبود .
حال خوبی نداشتم، اتفاقات اون روز و روزهای قبلش
خیلی بهم فشار آورده بود .
با صدای رعد و برق بارون شروع به باریدن کرد. به
چی بیشتر از بارون توی اون لحظه احتیاج داشتم؟ به
حیاط مشترکی که با صاحب خونه داشتیم رفتم. چی
بهتر از اینکه صاحب خونه هم نبود؟
زیر بارون ایستادم. بدون حرفی، بدون حرکتی...
ایستادم و بارون ذره ذره ی وجودم رو خیس کرد،
اونقدر که دیگه نمیتونستم تشخیص بدم قطره هایی
که از روی صورتم میچکه اشکه خودمه یا بارون !
نمیدونم چقدر زیر
#پارت393
نمیدونم چقدر زیر بارون ایستادم نمیدونم چقدر
گذشت !
فقط میدونم هرچقدر هم که گذشت تاثیری روی
بغضی که راه گلوم رو بسته بود نداشت و من هنوز هم
میلی به حرف نداشتم.
به خونه برگشتم و گوشه ی اتاق کز کرده بودم، سردرد
من رو رها نمیکرد. زیاد نگذشت که صدای باز و بسته
شدن در رو شنیدم و صدای صحبت مامان و بابا و
زانیار نشون میداد برگشتن .
- زلال؟
در اتاق باز و مامان وارد شد. با دیدن من که گوشه ی
اتاق کز کرده نشسته بودم، باز بغض و نگرانی توی
صداش پیچید:
- چرا میلرزی؟ چرا عین موش آب کشیده شدی؟
زلال؟ باز رفتی زیر بارون؟
حتی نگاهش هم نکردم، دلم نمیخواست کسی پیشم
.باشه
مامان با اصرار تکرار کرد :
- زلال حالت خوبه؟
بالاخره سرم رو بلند و به مامان نگاه کردم که قبل
اینکه پلک بزنه اشک روی گونه ش سر خورد
- زلال مادر! غصه نخور، درست میشه! همیشگی که
نیست وضعمون که درست بشه همه چیز بهتر میشه.
وقتی جوابی نشنید دستش رو توی کیف برد و کاغذی
به سمتم گرفت :
- بیا این نامه برای توئه! اشرف خانوم همسایه ی قبلی
گفت دیروز غروب یه پسر بچه چهارده پونزده ساله
آورده، چون ما نبودیم اشرف خانوم ازش گرفته. امروز
که رفته بودم بهشون سر بزنم اینو داد بهم ...
نامه رو کنارم روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
از وقتی نامه رو دیده بودم بدون اینکه بدونم توش
چیه و از طرف کیه قلبم درد گرفته بود ...
دست دراز کردم و نامه رو برداشتم. پشت پاکت با
دست خط آیسا نوشته شده بود :
" برای خواهرم زلال"
آیسایی که دو روز بود جواب تماس ها و پیام هام رو
نمیداد.
دستام شروع به لرزیدن کرد! به زحمت تونستم پاکت
رو باز کنم ...
چند تا کاغذی که از توی پاکت بود رو در آوردم بوی
عطر شیرینش توی بینیم پیچید.
پارت 405
-من بهت دروغی نگفتم زلال!
نمیتونم ساکت بمونم و توی چشماش نگاه میکنم.
-بعضی وقتا نگفتن کل واقعیت از دروغ گفتن بدتره!
و سعی میکنم دستم رو از توی دستاش بیرون بکشم
که محکم تر از قبل دستم رو نگه میداره.
-باید چیکار میکردم؟ تو دوست نداشتی کسی بدونه،
اگر میفهمیدی که من همه چیز رو میدونم ازم فاصله
میگرفتی، حتی نمیذاشتی نزدیکت بشم، چه برسه به
اینکه کنارم بمونی!
دستم رو محکم تر از قبل از توی دستش میکشم که
قبل از آزاد شدن دستم مچ دستم رو میگیره و بافشار دستش من رو مجبور میکنه از مسیر جمعیت
خارج و وارد پاساژ خلوتی بشیم.
روبروم میایسته اما بهش فرصت حرف زدن نمیدم.
-تو نیازی به بودن من نداشتی! خیلی راحت
میتونستی اون انتقام لعنتیت رو از هامون بگیری
حتی بدون حضور من! چرا من رو آوردی کنار خودت؟
- آره! اما کنار تو زودتر میتونم به هدفم برسم و نذارم تو دست به حماقت بزنی!
-چه حماقتی؟
-زلال! من تو رو از خودت بهتر میشناسم زلزله!
منظورم حماقت به زمین زدن کل پروژه ی مروارید
شماله!
شوکه نگاهش میکنم، واقعا جا خوردم! انتظار این رو
نداشتم.
گوشه ی لبش بالا میره اما لبخند نیست،
پوزخند هم نیست...
-فهمیدنش کار سختی نبود...
اونقدر بد جا خوردم که حتی نمیتونم این موضوع رو
انکار کنم. چین کنار چشماش ظاهر میشه و اینبار
واضح لبخند میزنه.
-اعتراف میکنم دیوونه تر از اونی هستی که فکر
میکردم! خوشحالم که درست حدس زدم و به موقع
جلوت رو گرفتم
به چهره ی مات و مبهوت من میخنده و آروم ضربه ای
روی بینیم میزنه.
-حالا که آشتی کردی و باهام حرف زدی بگو ببینم
لبو، باقالی یا ذرت مکزیکی؟
با دیدن من که هنوز از اعترافش خشکم زده میخنده
و سرم رو توی آغوشش میگیره.
-تو واقعا یه زلزله ای! گاهی حتی حس نمیشی و گاهی
ممکنه زیر اون پوسته ی آروم یه زلزله ی 15-10
ریشتری زیر سر داشته باشی که همه چیزی رو با
خاک یکسان کنه!
چشماش بیشتر از لباش میخنده و خم میشه و آروم
نوک بینیم که بی شک از سرما قرمز شده رو
میبوسه.
-زلزله ی خرابکار...
نمیدونم اون مرد چی داره که با لبخندش، با گرمای
دستاش، با صدا و حرفاش تموم دلخوری ام رو از دلم
پاک میکنه.
اونقدر که حتی دوست دارم باور کنم حرفاش رو؛ حتی اگر باز هم همه ی واقعیت رو نمیگه
!باورم نمیشه اما کنارش آرومم، چیزی که چند سالی
ازش محروم بودم و حالا این آرامش کنارش رو عمیقا
دوست دارم.
با خجالت از بوسه اش و فهمیدن چیزی که توی سرم
بود لبخند میزنم و جواب میدم.
-باقالی...
خندید و دستم رو توی دستش گرفت.
-بریم زلزله...
بین حس های در هم اون لحظه فقط برای ثانیه ای از ذهنم میگذره:
پارت 408
- پس اینطوریاست زلال خانوم؟ که ای کاش
میسوختم دلت خنک میشد؟
صورتم رو توی دستام میگیرم تا خنده های ریزم رو
خفه کنم.
با فشار دستاش دستم رو برمیدارم و با چشمایی که
بخاطر خنده باریک شده نگاهش میکنم.
جلوی پاهام دو زانو نشسته و با لبخند عمیقی نگاهم میکنه، به زور جلوی خندهم رو میگیرم و نگاهش
میکنم. دستش رو جلو میاره و بینیم رو میکشه.
- اگر بری جلوی آینه میفهمی که من تا حالا خیلی
مقاومت کردم که به بینی و گونه های سرخت نخندیدم!
میدونم با کوچیکترین سرمایی گونههام و نوک بینیم
قرمز میشه! سریع دستم رو روی گونه م میذارم که
میخنده و با لحنی که مثلا توبیخگرانه.ست نگاهم
میکنه.
- یه نفر بود که توی کوچه واسه خندیدن دلیل
میخواست، خودت بودی دیگه؟!
با حرف و لحنش ناخواسته نخودی میخندم و سرم رو
با شیطنت به نشونه ی مثبت تکون میدم. سکوت و
برای چند ثانیه خیره نگاهم میکنه، شب چشماش آرومه..
انگار تموم شهر سکوت کرده و به من نگاه میکنه که صدای بمش سکوت شهر رو میشکنه:
- چشم هایت، عقیق اصل یمن
گونه ها، قاچ سیب لبنانی
تو بخندی شکسته خواهد شد
قیمت پسته های کرمانی*
*علیرضا آذر
بی حرکت نگاهش میکنم، صدای آروم و بمش یه حس
عجیبیه، یه حسی مثل خواب، یه رویای کوتاه اما
شیرین...
دستش آروم گونه م رو نوازش میکنه، کمکم از گونه ام
سر میخوره و به سمت لبام میاد تا اینکه بالاخره
انگشت شستش لبم رو نوازش میکنه.
هیچ صدایی بجز صدای نفس هاش نمیشنوم، حتی
صدای تلوزیون!
نگاهم به چشماشه که با نوازش نرم انگشتاش مصرانه
به سمت لبام میره برمیگرده اما با صدای زنگ گوشی
هر دو از جا میپریم و باعث میشه وحشت جای
آرامش چشماش رو بگیره.
باعجله و قدم های بلندی به اتاق میره و در حالی که با گوشی صحبت میکنه به سالن برمیگرده.
- آره، فردا صبح راه میفتیم!
...........................
- باشه اسکای، بقیه خوبن؟
.................
- ا ؟ عمو ابراهیم هم اونجاست؟ سلام برسون! چیزی
نمیخوای؟
...............
- باشه میبینمت! خدانگه دار!
تماس رو قطع میکنه و کنارم روی مبل میشینه.
سرش رو به عقب میبره، نفس عمیقی میکشه و بدون
اینکه سوالی بپرسم جواب میده:
- اسکای بود، میخواست ببینه کی میرسیم!
و کنترل رو از روی پاهام برمیداره و ادامه میده:
- استاد بازرگان هم اونجا بود!
قبل اینکه جوابی بدم از حرکتش شوکه میشم.
روی مبل دراز میکشه، سرش رو روی پاهام میذاره و به تلوزیونی که کانالش رو عوض کرده نگاه میکنه.
موهای مشکی و اون تارهای سفید متضاد بینش
وسوسه ی نوازش رو بین انگشتام به شیطنت میندازه.
اینبار مقاومت نمیکنم و اجازه میدم انگشتام توی
موهای نرمش بازی کنن
پارت 409
با حس انگشتام چشماش رو میبنده و نفس عمیقی میکشه.
- زلال؟
- بله؟
- مـ... من... اگر وقتی لمست میکنم اذیت میشی بهم بگو باشه؟
حالا میفهمم که چرا وقتی ازم فاصله گرفت
وحشتزده بود! میترسید...
- من بهت اعتماد دارم.
ادامه نمیدم و نمیگم که خیلی وقته نوازش کردنش هم مثل بودنش حس خوبی بهم میده.
حرکت انگشتام به سمت ته ریشش ادامه پیدا میکنه
که لبخند میزنه.
صدای سوت کتری باعث میشه که بخوام بلند بشم اما
بهراد با فشار دادن سرش روی پاهام مانع میشه.
میخندم و به چهره ی آروم و پلک های بسته ش نگاه میکنم.
- بهراد! آب جوش اومده، بذار برم!
با لحنی شبیه به پسر بچه ها جواب میده:
- چای نمیخوام! بذار روی پات بخوابم...
**** **** **** ****
با صدای بوق ماشین بهراد به سمت در میدوم که خاله
ماریا دستم رو میگیره.
-وایسا زلال...
-بله؟
-سعی کن امروز تا ساعت سه خودت رو برسونی
خونه!
-برای چی؟
اسکای با تعجب نگاهم میکنه و ماریا جواب میده.
-میخوایم بریم خرید دیگه!
باز هم صدای بوق ماشین بهراد نشون از اینه که منتظر
منه و عجله داره.
-بهراد منتظره، من باید برم.
-باشه یادت نره زودتر بیا، وقت نداریم هم باید کادو بخریم هم سفارش کیک بدیم!
-کیک؟ کیک واسه چی؟
اسکای بالاخره اعتراض میکنه.
-وای زلال... کیک تولد بهراد دیگه! نکنه یادت رفته؟
جا میخورم، من حتی نمیدونستم تولد بهراده!
-آها نه! منظورم اینه که نمیخواد سفارش بدیم،
میخوام خودم درست کنم.
-مگه بلدی؟
برای چندمین بار صدای بوق ماشین بلند میشه و با
عجله رو به اسکای و ماریا جواب میدم.
-آره بلدم، من برم تا همه ی همسایه.ها رو بیدار
نکرده!
-باشه! یادت نره، زودتر بیا!
-باشه!
از روی ایون بزرگ خونه لی لی کنان در حالی که زیپ
بوتم رو بالا میکشم به سمت پله ها میرم و سوار
ماشین میشم.
- کجا موندی؟ دیرمون شد!
-ببخشید، خاله ماریا داشت باهام صحبت میکرد!
بدون حرف دیگه ای با سرعت به سمت محوطه ی پروژه حرکت کرد.
قرار بود امروز کار بخش جدیدی از پروژه
شروع بشه و بهراد اصرار داشت که قبل رسیدن
کارگرها اونجا باشیم.
وقتی به محوطه شهرک میرسیم از هم جدا میشیم تا
هرکسی به دنبال کار خودش بره. بجز چندتا مورد
جزئی همه چیز طبق برنامه پیش میره.
کل طول روز رو اونقدر درگیر کارها بودم که هیچی از
گذر زمان متوجه نمیشم.
از سرما دستام رو به هم میمالم و وارد کانکس میشم.
یکی از مهندسها منتظرم بود تا یه سری چیزها رو براش توضیح بدم.
-باید تا چند روز آینده کار پارکینگ تموم شده باشه.
-خانوم مهندس این خیلی سخته!
پارت 411
ماشین رو توی پارکینگ مجتمع پارک میکنم. با هم
وارد آسانسور میشیم و با فشردن طبقه ی اول برای
خاله ماریا و اسکای توضیح میدم.
- تا شما هدیه تون رو انتخاب کنین من میرم هایپر
مارکت تا وسایلی که لازم دارم برای کیک رو بخرم، کارتون تموم شد باهام تماس بگیرین.
با رسیدن به طبقه همکف من به هایپر مارکت میرم و
بعد از کلی خرید و جابجا کردنشون توی ماشین
چشمم روی یکی از تابلوهای تبلیغاتی پارکینگ
مجتمع متوقف میشه و بی اراده لبخند میزنم.
اسم و طبقه ی فروشگاه رو حفظ میکنم و با عجله
خودم رو به اونجا میرسونم
وارد فروشگاه میشم، مستقیم روی گزینهای که انتخاب کرده بودم دست میذارم. فروشنده مثل همه ی
فروشنده ها شروع میکنه به بازار گرمی:
-این کار یکی از خاصترین های ماست که فقط افراد
خاص پسند روش دست میذارن. پوشش بدنه این
خودکار لاک مشکی اعلائه، گیره و حلقه روکش طلای
18 عیاره، قطر نوشتاری قابل تغییره. همونطور که
ملاحظه میفرمایید طراحی زیبای چهار وجهی داره که
یه خلاقیت عمیق پشتش خوابیده. قیمتش هم برای
شما...
-مهم نیست، همین رو میخوام
-خیلی هم عالی! اگر بخواین حکاکی با هر اندازه ای
بخواین براتون به عنوان هدیه روی بدنه ی خودکار
انجام میدیم.
بعد اینکه اول اسم و فامیلیش رو با خطی چشم نواز
روی بدنه ی خودکار حکاکی میکنن خودکار رو توی
جعبه ای که به اندازه ی خود خودکار با ابهت بود به دستم میده.
-مبارکتون باشه!
با رضایت از فروشگاه بیرون میام و بعد از پیدا کردن
اسکای و ماریا به خونه برمیگردیم
کل ذهنم درگیر فرداست. طبق برنامه ای که توی راه
برگشت چیدیم من باید به یه بهونه ای فردا رو خونه بمونم.
با رسیدن هامون و بهراد شام رو میخوریم و من زودتر
از همیشه به اتاق برمیگردم. زیاد طول نمیکشه که
همه به اتاقهای خودشون میرن.
وقتی بهراد وارد اتاق میشه سعی میکنم خودم رو به
خواب بزنم. به سرویس میره و بعد از چند دقیقه
برمیگرده و کنارم زیر لحاف قرار میگیره.
کمی بعد خونه غرق در سکوته. همه خوابیدن اما من
یه حس خاص دارم، مخلوطی از هیجان بچگونه و اضطراب...
-چرا نمیخوابی؟
با ترس از جا میپریم و به سمتش برمیگردم که با
چشم های بسته باهام حرف میزنه. دستپاچه جواب
میدم.
-خواب بودم! الان بیدار شدم...
آروم چشماش رو باز و نگاهم میکنه.
-زلال! من شبها اینقدر به صدای نفس کشیدنت
گوش دادم که میتونم از روی نفسات تشخیص بدم کی
خوابی و کی بیدار! حالا هم راستش رو بگو چرا نخوابیدی؟
-نمیدونم، خیلی سرم درد میکنه. نمیتونم بخوابم...
-برات دمنوش درست کنم؟
توی چشماش نگاه میکنم و لبخند میزنم.
-نه! میدونی چند وقته برام شازده کوچولو نخوندی؟
پارت 412
لبخند میزنه، آروم از تخت پایین میره و با برداشتن
کتاب شازده کوچولو به تخت برمیگرده. کتاب رو باز
میکنه و قبل از اینکه داستان رو از جایی که دفعه پیش تموم کرده بود از سر بگیره به روی بالشت نزدیک خودش ضربه میزنه تا مثل دفعه های قبل حین خوندنش به نقاشی های کتاب نگاه کنم.
به بالشت نگاه میکنم و به سمتش میرم اما توی
تصمیم ناگهانی بجای بالشت، برای اولین بار سرم رو روی سینه ش میذارم.
از موقف شدن نفسهاش میفهمم جا خورده، قلب خودم بیطاقت میکوبه و بی توجه به حال اون و خودم
با حلقه کردن دستم دور شکمش تقریبا بغلش میکنم.
کمی طول میکشه تا اینکه روی موهام رو میبوسه؛ توی موهام نفس میکشه و صدای گرمش که کمی خش دار شده به گوشم میرسه.
"شازده کوچولو سرخ شد و باز گفت:
-اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که در میلیونها ستاره فقط یکی از آن پیدا شود همین کافی است که وقتی به آن ستاره نگاه میکند، خوشبخت باشد. چنین کسی با خود می گوید: »گل من در یکی از این ستاره ها است...« ولی اگر گوسفند گل را بخورد برای
آن *** در حکم این است که تمام ستارهها یک دفعه خاموش شده باشند. خب این مهم نیست؟
و بیش از این نتوانست حرف بزند. بی اختیار زد زیر
گریه. شب شده بود. من افزارهای خود را ول کرده بودم.
دیگر چکش و پیچ و مهره و تشنگی و حتی
مرگ را به مسخره میگرفتم. در یکی از ستارگان، در سیاره، در سیاره من یعنی زمین، شازده کوچولوی بود
که نیاز به دلجویی داشت! من او را در آغوش گرفتم و تاب دادم. به او میگفتم: »گلی که تو دوستش داری در
خطر نیست... من برای گوسفند تو پوزه بندی خواهم کشید... برای گلت هم یک وسیله دفاعی میکشم...
من...« دیگر نمیدانستم چه میگویم. احساس
میکردم که خیلی ناشی هستم. نمیدانستم چطور
دوباره دلش را به دست بیاورم و در کجا به او برسم...
وه که چه اسرار آمیز است دنیای اشک!"
به چنان خواب عمیقی میرم که تا صبح هیچی
نمیفهمم.
وقتی بهراد برای گذاشتن سرم از روی
سینهش به روی بالشت آروم تکونم میده بیدار میشم
اما چشم باز نمیکنم.
سنگینی نگاهش رو حس میکنم و بعد گرمای لباش روی شقیقه ام میشینه.
با صداش که چند باز اسمم رو
به زبون میاره چشم باز میکنم
-صبحت بخیر! نمیخوای بیدار بشی؟
سعی میکنم کمی سرفه کنم و با صدای گرفته ای
جواب میدم.
-سلام... صبحت بخیر!
-چقدر صدات گرفته؟ مریضی؟
-نمیدونم! ولی تموم تنم درد میکنه...
با نگرانی کنارم میشینه و برای اینکه چک کنه تب
دارم یا نه دست روی پیشونیم میذاره و با سرزنش
ادامه میده:
-دیروز توی اون سرما کجا رفتی؟ وقتی میگم لباس گرم بپوش برای همینه دیگه...
- چیزی نیست!
پارت 414
با تعجب میخندم و نگاهش میکنم.
-بهراد؟ این کارا چیه؟
-اول تو بگو جریان چیه؟ امروز عجیب شدی!
-عجیب شدم!؟
-چشمات برق میزنه زلال! چی توی سرته؟
آروم و بی خیال میخندم، شونه ای بالا میندازم و پشت سرش قرار میگیرم.
-من دارم سرما میخورم، تو هذیون میگی؟! چشمام برق میزنه؟! صبحونه ات رو بخور دیرت میشه بهراد!
-باشه زلزله، به هم میرسیم! اما بیا و یه بار هم که شده حرف گوش کن، امروز استراحت کن. نمیخوام
مریض بشی!
حوله رو روی سرش میذارم و سعی میکنم موهاش رو خشک کنم.
حس عجیبی که دارم با حس نرمی و نم موهاش به اوج
میرسه. دلم میخواد بغلش کنم. بغلش کنم و توی
بغلش از ته دل گریه کنم.
گریه کنم تا از حس و ترس از دست دادنش خالی
بشم...
-زلال؟ فهمیدی چی گفتم؟
-ها؟ چی؟
-زلزله خیلی بازیگوش شدی، فکر نکن حواسم بهت نیست. چند وقته حواست به چی پرته؟
-نه، چیزی نیست!
-چیزی نیست!؟
-نه!
به سمتم برمیگرده تا انگشتش رو که توی شیره ی
انگور زد رو به بینیم بماله.
میخندم و سعی میکنم با تکون دادن سرم مانع این
کارش بشم که با اومدن کسی به آشپزخونه توی همون حالتی که بودیم بیحرکت میمونیم.
هامون نگاهمون میکنه.
خیره به من به بهراد
خیره به دستای من که داشتم موهای بهراد رو خشک میکردم، خیره به بهراد که سعی داشت شیره ی انگور
رو به صورتم بماله!
نگاهمون میکنه، خیره و بی حرکت...
از وقتی سعی داشتم دوباره زندگی کنم، از وقتی که کنار بهراد میخندیدم، از وقتی بهراد داشت کمکم
میکرد که عوض بشم اینطور نگاهم میکنه. خیره و بی
حرکت!
نگاه میکنه و نگاه میکنه و بدون حرفی برای مدتی
کلا غیب میشه...
بهراد دستش رو با دستمال پاک میکنه و از روی
صندلی بلند میشه. پالتوش رو نگهمیدارم تا بپوشه.
با برداشتن سیب سرخی که از توی یخچال همراهش به ایوون میرم.
-برو توی خونه زلزله هوا سرده! مریض بشی من
میدونم و تو!
کیف رو به دستش میدم، در حالی که خیره توی
چشمام نگاه میکنه میخنده. انگار هنوزم میخواد
مچم رو بگیره.
-من که آخر میفهمم جریان چیه، فقط اون موقع
هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
به این فکر میکنم حقشه که توی روز تولدش هرچی
که دوست داره رو داشته باشه برای همین ریز و
نخودی، همونجوری دوست داره میخندم و فقط سیب
رو به سمتش میگیرم.
-اینم همراهت باشه توی راه بخور...
گیج و کلافه میخنده، خیلی ناگهانی من رو توی
آغوشش میکشه و پشت هر دو پلکم رو عمیق و
طولانی میبوسه...
پارت 415
جای گرمای لبش پشت پلکم میسوزه و انگار دنیایی
از آرامش رو به دلم سرازیر میکنه. خودش ترس از دست دادنش که به دلم افتاده بود رو پس میزنه.
تا لحظه ی آخر به رفتنش نگاه میکنم و وقتی
برمیگردم تا وارد خونه بشم احساس میکنم کسی از
پشت پرده ها کنار میره.
هوا خیلی سرده و بدون توجه به چیزی که دیدم وارد
خونه میشم، به آشپزخونه میرم میز صبحانه رو جمع میکنم تا کارهام رو شروع کنم. زیاد نمیگذره که با
صدای در میفهمم هامون هم رفته!
آروم و بی سر و صدا کارهام رو انجام میدم تا خاله
ماریا و اسکای رو از خواب بیدار نکنم. بهراد معمولا
نزدیک به ساعت نُه به خونه میرسید و من باید تا قبل
اومدنش همه ی کارها رو انجام بدم.
با بیدار شدن اسکای و خاله ماریا هم هرکسی مشغول
کاری میشه و زمان با سرعت میگذره.
-زلال جان بوی فسنجونت تموم خونه رو برداشته.
اسکای عین بچه گربه های شکمو با این حرف خاله
ماریا وارد آشپزخونه میشه.
-دارم وسوسه میشم که بجای شام فسنجون رو واسه ناهار بخوریم.
میخندم و یکی از فینگر فودهای الویه که آماده کرده
بودم رو به دستش میدم.
-نه هنوز کلی دیگه مونده! باید با شعله ی خیلی کم تا اومدن بهراد بمونه که گردوهاش روغن پس بدن.
با لب و لوچه ای آویزون به بادکنک های روی میز نگاه میکنه.
-بادکنکها رو کی باد کنیم؟
-تو که بیکاری، همین الان...
چیزی به اومدن بهراد نمونده که به حموم رفتم و بعد
از دوش سریعی آماده میشم.
موهای لختم که به لطف بهراد و وقت هایی که برای
کوتاهی پایین موهام میگیره کوتاه از قبل شده و تا
نزدیک آخرین مهره ی کمرم میرسه رو محکم بالای
سرم جمع میکنم و دم اسبی میبندم. با کمی آرایش
به سمت لباس هایی که روی تخت آماده کرده بودم میرم
با پوشیدن بلوز یقه اسکی مشکی که جذب بدنم بود
به همراه ساپورت پشمی همرنگش به سراغ دامن
کوتاهم که چهارخونه های ریز مشکی و سفیدم میرم و میپوشم.
از توی آینه به خودم نگاه میکنم و بالاخره راضی از همه چیز به سالن پایین برمیگردم.
با آرامش شکلات های توپی رو روی کیک میچینم و
منتظر اومدن بهراد میشم. اسکای تموم این مدت
مثل بچه ها بی طاقت غر میزنه.
پس چرا نمیان؟
-نمیدونم! الان دیگه باید پیداشون بشه!
با صدای در حیاط دوتایی به سمت پنجره میریم و با
دیدن هامون که تنها اومده تنها به تراس میرم.
نگاهش میکنم که بی حوصله از ماشینش پیاده میشه،
از پله ها بالا میاد و قبل اینکه وارد خونه بشه جلوش رو میگیرم.
-سلام! پس بهراد کجاست؟
چند ثانیه به سرتاپام نگاه میکنه و اخماش رو توی هم
میکشه.
-مگه من راننده ی سرویس شوهرتم؟
پارت 416
با عصبانیتی که به بیحوصلگیش اضافه شده از کنارم رد و وارد خونه میشه.
پشت سرش وارد خونه میشم. هامون در جواب سلام خاله ماریا و اسکای فقط سرتکون میده و به سمت سالن بالا میره که خاله ماریا صداش میکنه.
-هامون؟
وسط راه پله می ایسته و بدون حرفی به خاله و تدارکات تولد نگاه میکنه. خاله نگران سوال میپرسه.
- چیزی شده؟
کوتاه و بیحوصله جواب میده.
-نه!
-سریع دوش بگیر و تا قبل اینکه بهراد برسه بیا، بدو هامون!
با کمک خاله ماریا و اسکای میز رو کامل میچینیم و
بین برو و بیاهای ما هامون با لباسای عوض شده بدون حرفی کنار شومینه میشینه. همراه اسکای آخرین شمع رو هم روی کیک میذارم که اسکای با ذوق
هامون رو مخاطب قرار میده:
-راستی هامون! کیک تولد بهراد رو خود زلال درست
کرده، ببین! قیاقه کیکش از کیک های بیرون هم
بهتره!
-میدونم!
-تازه مزهش هم از کیک های بیرون خیــــلی
خوشمزه تره.
-میدونم!
اسکای شکلات توپی که بخاطر چیدن شمعها جابجا شده رو سر جاش برمیگردونه و با تعجب به هامون
نگاه میکنه.
- تو از کجا میدونی؟
به هامون نگاه میکنم، اون هم به من نگاه همینطور...
نمیدونم چی توی سرشه و جوابش با لحنی عجیب به گوشم میرسه. لحنی شبیه به پشیمونی...
-قبلا برام درست کرده...
نگاه متعجب و هیجانزده ی اسکای به سمت من
برمیگرده.
-واقعا زلال؟! من نمیدونستم شما انقدر باهم صمیمی
بودین...
نگاهم از چشمهای آبی اسکای به سمت هامون
برمیگرده و قبل اینکه بتونم جوابی بدم صدای در
حیاط باعث میشه اسکای هیجان زده و آروم »اومد«
رو به زبون بیاره و سریع طبق برنامه لامپها رو خاموش کنه.
زیر نور گوشی با کیک به سمت میز میرم و دستپاچه
دنبال کبریت میگردم که یادم میاد روی کانتر جا
گذاشتم.
قبل اینکه قدم بردارم کسی فندکی به سمتم میگیره،
تشخیص اینکه اون شخص هامونه کار سختی نیست و
من سعی میکنم اصلا به روی خودم نیارم.
شمع ها رو روشن میکنم.
توی اون فضای نیمه تاریک
که با نور شمع ها کمی روشن شده لبخندی از هیجان
روی لبام میشینه. شمع آخر رو که روشن میکنم
نگاهم بالا میاد و دقیقا توی نگاه هامون گره میخوره.
زل زده بود به من! چشماش جوری بود، تنها حسی که میتونستم ببینم غم بود، غمی که شاید...
با صدای در ازش چشم میگیرم. صدای قدمهای بهراد
رو میشنوم که وارد میشه و تاریکی خونه باعث
میشه سکوت کنه اما بعد چند ثانیه صدای نگران و
ترسیدهش توی سکوت خونه بپیچه.
-زلال؟! عزیزم؟
قلبم از این نگرانیش بخاطر من میلرزه. صدای قدماش
نزدیکتر میشه و وقتی کلید برق رو فشار میده از
شوک خشکش میزنه.
-تولدت مبـــــــــــــــــــــــــــارک....
پارت 418
- دلم حق داره واسه طعم لبات لحظه شماری کنه؟
نفس توی سینهم حبس میشه و خشکم میزنه. اگر
خودش با گرفتن دستام من رو از اتاق بیرون نمیبرد نمیدونم تا کی همونجا میموندم....
به سالن پایین میریم. هنوز اونقدر شوکه ام که چیز
زیادی از اتفاقها متوجه نمیشم. بعد اینکه بهراد شمع
ها رو فوت میکنه، کیک رو میبُریم.
با کلی تعریف و تمجید از کیک با پیشنهاد اسکای
کادو هارو آورده شد. اسکای جعبه ی کادوی که از طرف خودش و هامون بود رو به بهراد داد که ست کیف پول و کمربند و کفش چرم خیلی قشنگی بود و
ماریا هم از کادوش که یه ادکلن گرون قیمت بود رونمایی کرد.
نوبت من که میرسه جعبه رو به دستش میدم و زیر
نگاه خیره و لبخند مهربونش کمی عقب میایستم و نگاهش میکنم.
وقتی جعبه رو باز میکنه چند لحظه به خودکار توی
جعبه خیره میمونه، نگاه پر از تحسینش رو به من میدوزه و خودکار رو از توی جعبه بیرون میاره و با
دیدن حکاکی اسمش، چشماش عین پسر بچه ها از
ذوق برق میزنه. تحسین و تایید بقیه هم باعث میشه
نفس راحت بکشم
ظرف ها و باقی مونده کیک رو به آشپزخونه بردیم که
و اسکای با بهونه ی سر رفتن حوصله اش با دیدن بطری
دلستری هیجان زده پیشنهاد میده:
-بیاین بطری بازی!
میخوام مخالفت کنم اما چشمهای اسکای مانعم میشه.
بقیه هم مایل نیستن اما ذوق اسکای مانع این میشه
مخالفت کنن.
همه طبق پیشنهاد اسکای مجبور میشیم وسط سالن،
روی فرش کوچیک ابریشم دور هم بشینیم.
هامون برای شرکت توی بازی مقاومت میکنه اما در
آخر با اصرار اسکای و ماریا به جمع اضافه میشه.
بهراد با لبخند به جمع نگاه میکنه و با گفتن اینکه
چون تولدشه خودش بازی رو شروع میکنه، بطری رو
می.چرخونه. بطری رو به ماریا از حرکت میایسته.
-جرئت یا حقیقت!
-حقیقت!
بهراد چند ثانیه سکوت فکر میکنه و بالاخره سوال
میپرسه:
-تا به حال اونقدر از دستم عصبانی شدی که ازم متنفر بشی؟
ماریا میخنده و چپ چپ نگاهش میکنه.
-متنفر معلومه که نه، تو به اندازه ی هامون برام
عزیزی! اما وقتایی که عین همایون مرموز میشی و
هیچکس نمیتونه بفهمه چی توی سرت میگذره
دوست دارم خفهت کنم!
لبخند تلخی روی لباش میشینه و ماریا بطری رو
میچرخونه و بطری بعد از چند بار چرخیدن به سمت
اسکای متوقف میشه.
-جرئت یا حقیقت؟
-حقیقت!
ماریا به جمع نگاه میکنه، نگاهش روی من ثابت میمونه و با خنده رو به اسکای سوال میپرسه:
-اولین باری که زلال رو دیدی چه حسی داشتی؟
-هم ازش بدم اومد هم بهش حسودیم شد!
همه بجز هامون میخندن، من هم حین خنده با تعجب
بهش نگاه میکنم و ماریا سوال من رو میپرسه:
-چرا؟
پارت 417
شوکه و نگران به ما نگاه میکنه که با سرخوشی شعر
تولدت مبارک رو براش میخونیم.
کیفش رو روی زمین میندازه، دستی توی موهاش
میکشه و با لبخندی که هنوز از شدت نگرانی چند
لحظهی قبلش بیجونه سرش رو تکون میده و به
سمتمون میاد.
-ممنون! اصلا یادم نبود...
اسکای که نزدیکش ایستاده بود رو بغل میکنه و
بعدش ماریا و بعد... با چشمایی تهدیدگر نگاهم میکنه.
-پس برای این مریض بودی زلزله، آره؟
با شیطنت شونهای رو بالا میندازم و میخندم. اونم میخنده و بعد دستاش رو به نشونهی به آغوش
کشیدن باز میکنه...
خجالت میکشم اما با هل دادن اسکای دل رو به دریا
میزنم و توی کسری از ثانیه غرق میشم توی آغوش
گرم و مردونه اش!
دستش دور کمرم میپیچه و دست دیگهش سرم رو
روی سینهش نگه میداره. انگار زنجیره شدم توی
آغوشش، زنجیر شدم توی دنیایی از امنیت و آرامش...
از آغوشش بیرون میام، همه منتظر هامون هستن که فقط خیره به بهراد نگاه میکنه و مشت محکم دستش و فک قفل شدهش نشون میده اصلا میلی به رفتار دوستانه نداره.
بهراد با لبخند پیروزمندانه ای دستش رو به سمت
هامون دراز میکنه...
اونقدر میشناسمش که بدونم لبخند روی لباش یه
لبخند دوستانه نیست، لبخندیه که نشون میده اون
برنده ست! برندهای که داره برای تحقیر کردن
حریفش بهش دست میده...
هامون با کمی تعلل دستش رو جلو میبره، بدون اینکه
لحظه ای جدال چشمی بینشون تمومی داشته باشه با
هم دست میدن و بهراد به جمع نگاه میکنه.
-من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم و بیام
بهراد میره و نگاهم به کیفشه که همچنان روی زمین
افتاده. به سمت کیفش میرم و برش میدارم تا به
اتاقمون ببرم.
به طبقه ی بالا میرم کیف رو به همراه کتش که روی
تخت انداخته توی کمد جابجا میکنم که از سرویس
بیرون میاد.
طرز نگاهش باعث میشه بخندم و قبل اینکه بتونم از
اتاق فرار کنم دستم رو میگیره و با بستن در اتاق گیرم میندازه.
-که مریضی؟
-قول میدم دیگه بهت دروغ نگم!
قدم زنان بهم نزدیکتر میشه، از برق نگاهش و لبخند
روی لباش میفهمم که قراره تلافی کنه و سعی میکنم
مظلومانه نگاهش کنم اما دست جلو میاره و گونه ام رو
نوازش میکنه.
-ولی امروز گفتی!
-دروغ مصلحتی بود!
-با این حساب نباید باید یه تنبیه مصلحتی مشکلی
داشته باشی! هوم؟
-دلت میاد؟
با لبخند پر از شیطنتی خم میشه و بینیم رو میبوسه.
چشمام از گرمای لباش بسته و نفسم حبس میشه.
صداش زیر گوشم زمزمه میکنه.
- دیشب موهات، صبح چشمات، الانم این بینی
کوچولوت!
حرکت آروم انگشتش روی لبم رو حس میکنم که نوازشوار حرکت میکنه.
نفس داغش رو روی گردنم فوت میکنه و با صدای بم و خشداری زیر گوشم ادامه میده:
پارت423
هه چیز حس عجیبی داره همه چیز یه جور خاصه.
حتی صداش که زیر گوشم آروم میخونه:
پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه ی غم
گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی
که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش
ز خشم طبیعت شکسته...
وقتی متوقف میشیم همه چیز آرومه؛ درست مثل چشماش...
هنوز زمزمه و صداش توی گوشمه!
پیشونیش رو به پیشونیم میچسبونه اما چیزی نمیگه.
هردو سکوت کردیم و صدای بازی باد لابه لای شاخه ی درختا و نم نم بارون که شروع به باریدن کرده این سکوت رو میشکنه...
-ممنون!
ازم فاصله میگیره و پیشونیم رو میبوسه.
-برای امشب...
خم میشه و لبش پشت پلکم میشینه.
-برای این این آرامش...
گرمای لباش روی بینیم میشینه و ادامه میده.
-برای این همراهی و رقصیدن...
نگاهش میکنم انگشتش گونم رو نوازش میکنه و
آروم حرکت انگشتش به سمت لبام کشیده میشه.
ضربان قلبم بالا میره...
-ممنون برای اینکه قبول کردی، برای اینکه الان اینجایی...
آروم لبم رو نوازش میکنه و خم میشه.
-برای این آرامشی که کنارت دارم.
نزدیک شدن صورتش باعث میشه چشمام رو ببندم و زیاد طول نمیکشه که گرمای لباش رو حس میکنم.
آروم و بدون حرکت روی لبام میشینه.
احساس میکنم پاهام میلرزه، به بازوهاش چنگ میزنم تا بتونم تعادلم رو حفظ کنم.
سریع ازم فاصله میگیره و صدای نگرانش به گوشم میرسه:
-زلال؟ خوبی؟
-آ... آره! خوبم...
-داری میلرزی، میخوای بریم تو؟
-نه، خوبم...
نگران نگاهم میکنه و کلافه دستی توی موهاش میکشه.
-ببخشید! نمیخواستم... من... نباید...
نمیخوام حال خوبش رو خراب کنم، به سختی روی پنجه پاهام می ایستم و با خجالت گردنش رو کوتاه میبوسم.
شوکه نگاهم میکنه و آروم لب میزنم:
-من خوبم...
نگاهم میکنه، لبخند میزنه و دوباره به سمت لبام خم میشه و آروم شروع میکنه به بوسیدنم...
انگار منتظر نشونه ای از سمت منه که با حرکت دست هام توی موهاش اینبار با ولع میبوسه...
اون میبوسه و من احساس میکنم که یادم نمیاد این سال ها، قبل اومدنش چطور زندگی میکردم...
**********
پارت 426
-مثل پارسال!؟
نگاهم میکنه و لبخند میزنه.
-آره عزیز دلم، مثل پارسال. فکر نمیکردم یادت
باشه!
-من حافظه ی قوی ای دارم!
-میدونم زلزله...
و خیلی غیرمنتظره خم میشه، جایی نزدیک لبم رو
میبوسم و با چشمکی به سالن میره.
اونقدر جا میخورم که حتی نمیتونم یه لحظه ی دیگه
زیر نگاه خیره ی هامون و شرم بوسه ی بهراد اونجا بمونم. سریع با برداشتن بشقاب خودم و بهراد به
سمت سینک میرم.
برای برداشتن لیوانها برمیگردم اما هامون روبرو
میشم. باقی ظرفها رو خودش جمع کرده و روی
سینک میذاره.
هنوز نگاهش مثل نگاهش بعد از بوسه ی بهراده!
عصبانی، خشمگین و این بار یه چیز دیگهای هم توی
نگاهشه، چیزی مثل غم!
زیر لب و عصبانی چیزی شبیه به تشکر زمزمه میکنه
و از آشپزخونه بیرون میره.
آب سرد رو باز میکنم تا شاید شستن ظرفها با آب
سرد کمی حالم رو بهتر کنه. حین شستن ظرف ها
بهراد به آشپزخونه میاد و با لبخند نگاهم میکنه.
-چیکار میکنی؟ مگه انگشتت نسوخته؟ بیا اینور من میشوریم.
-نه! آب سرد سوزشش رو کمتر میکنه.
به پشتم میاد و تقریبا من رو توی آغوشش میگیره.
قبل اینکه بهش بگم ولم کنه گرمای نفساش روی
گردنم صدام رو توی گلو خفه میکنه.
صدای نفسای عمیقش زیر گوشم و بازدم داغش روی
گردنم بدنم رو به لرز میندازه.
صدام میلرزه و به سختی صداش میکنم.
-بهراد؟ لطفا...
با فشار دستاش روی شونه ام مجبورم میکنه به سمتش
برگردم، موهای ریخته توی صورتم رو پشت گوشم میفرسته و دستش روی گونه ام نوازشوار میرقصه.
-بیا کنار عزیز دلم، خودم میشورم.
حین نوازش گونه ام نگاهش سر میخوره روی لبام!
حرکت دستش آروم به سمت لبام میره تا اینکه
انگشت شستش نوازشوار لب پایینم رو نوازش میکنه.
متعجبم!
بعد از شب تولدش هیچوقت دیگه تا این حد پیش
نرفت. از نگاهش میخوندم که بی میل نیست اما
مراعات حال من رو میکرد...
سرش آروم خم میکنه...
لباش اونقدر نزدیک لبامه که
گرمای نفسهاش رو روی پوست لبم و حتی تماس
کوتاه لباش با لبام رو حس میکنم.
حتی خودم هم باورم نمیشه که دلم تجربهی دوباره
اون بوسه هاش رو میخواد...
برای لحظه ای خیلی کوتاه گرمای لبای داغ و مرطوبش
و روی لبام حس میکنم که...
وقتی به خودم میام فقط صدای داد و فریادشون توی
گوشم میپیچه! به هامون نگاه میکنم که یقه ی بهراد
رو گرفته فریاد میزنه.
اصلا نمیدونم از کجا پیداش شده! از عصبانیت سیاه
شده و رگ متورم گردنش به وضوح مشخصه و فریاد
میزنه...
جوری که احساس میکنم با هر داد حنجره اش
خراشیده میشه.
-چرا این کارو با من میکنی؟ میخوای چی رو ثابت
کنی بهراد؟ میخوای چیکار کنیــــــــی؟
هــــــــــــــــان؟
پارت 427
بهراد فقط نگاهش میکنه، بدون اینکه حرفی بزنه، اما
هامون همچنان فریاد میزنه:
-بس کن، بس کن! میخوای زجرکشم کنی؟
آرهـــــه؟ به هدفت رسیدی! بس کن! تمومش کن
بهراد! داری نابودم میکنی! میخوای چی رو ثابت کنی؟ میخوای به پات بیفتم؟!
بهراد هیچی نمیگه! فقط نگاه میکنه سرد، خشک، بی احساس!
و برعکس هامون رو به من آروم به حرف میاد:
-برو توی اتاق عزیزم.
اما هامون فریاد میزنه.
-میخوای چیکار کنی؟ میخوای بهم ثابت کنی که حتی طاقت این رو ندارم که ببینم میبوسیش؟
و اینبار با تموم وجود فریاد میزنه:
-آره، آرهـــــــــه!!! حتی از تصور اینکه
ببوسیش دیــــــــــــونه میشم! میفهمی؟
دیـــــــــونه! به جنون میرسم. اینکه کنارشی و
با بودنت آرومه روانیم میکنه! وقتی کنارت میخنده
میمیـــــــــــــــرم! آره بهراد تو بردی!
هنوزم دوستش دارم، هنوزم عاشقشم! هنوزم میخوام
مال من باشه!
یقه ی بهراد رو محکمتر میگیره و چند بار تکون
میده:
-حق نداری بهش بگی زلزله، اون هنوز زلزله ی منه
حتی اگر توی شناسنامه برای تو باشه! تو حق نداری
بغلش کنی، حق نداری لباش رو ببوسی، اون مال منه
بهراد! میفهمــــــــــــــی؟ تو که میدونی
چقدر میخوامش!
نگاهشون میکنم، هیچی از حرفاشون نمیفهمم!
هامون چی میگه؟ چرا هیچی به هم نمیخوره؟ عین
یه پازلی که قطعه هاش درست نباشن هیچی کنار هم
قرار نمیگیره! هیچ معنی ای برای حرفایی که
میشنوم پیدا نمیکنم؟
صدای بهراد بلند میشه. اولش آرومه اما با هر کلمه
بیشتر اوج میگیره و عصبیتر میشه!
با ضربه ی
محکمی که به تخت سینه ی هامون میزنه باعث
میشه چند قدم به عقب بره:
_مگه من دنیا رو نمیخواستم؟ مگه دنیا مال من نبود؟
مگه من برای خنده های دنیا نمیمردم؟ مگه دنیا تموم
دنیای من نبود؟
-بهراد! دنیای خودت رو با زلال من تلافی نکن...
-زلال تلافی دنیا نیست؛ زلال همون آرامشیه که از
من و زندگیم گرفتی.
هامون به سمتم برمیگرده و بهم نگاه میکنه اما
دوباره نگاهش رو به سمت بهراد برمیگرده.
-بهش بگو! براش تعریف کن، بذار همه چیز رو بدونه!
و خودش به سمتم میاد و چند ثانیه نگاهم میکنه.
توی چشماش تنها چیزی که میبینم غمه...
-همه اش از تو شروع شد! اینکه الان زن برادرمی،
اینکه برادرم منو برادر خودش نمیدونه، اینکه همه
چیز به هم ریخت، همهش تقصیر توئه زلال! همه اش...
نگاهش میکنم، هیچی نمیفهمم! از حرفاش، از ناراحتیش، از چشماش...
به بهراد نگاه میکنه و با دستش منو نشون میده و تند و عصبی نفس میکشه.
پارت 428
-براش تعریف کردی چجوری بدون اینکه بفهمم عاشقش شدم؟ بهش گفتی روزایی که میدیدمش اون
شب تا صبح در موردش باهات حرف میزدم؟ آره؟ گفتی؟ براش گفتی دیوونه ی چشماش شده بودم؟
به سمت من میاد و نگاهم میکنه.
-برات گفته که چجوری واسه اینکه باهام خوب بشی
عین بچه ها شب و روز نقشه میکشیدم؟ میدونی چند
روز با خودم تمرین کردم که دستات رو بگیرم که
نداشتی اما حالا جلوی چشمای من میذاری لبات رو ببوسه؟
نگاهش میکنم، به چیزایی که میشنوم، به چیزایی که
میبینم فقط و فقط یه حس دارم:
توهم...
آره! احتمالا حالم بد شده و بخاطرش دارم کابوس میبینم و هامون توی کابوس من داد میزنه:
هان؟ باور نمیکنی؟ همون هامون مغرور اینقدر
دوستت داشته؟ باور نمیکنی هر کاری که کردم ازروی دوست داشتن تو بوده؟ اما تو اینقدر ازم دوری
میکردی که جایی جز برای سلام و خداحافظی
نمیذاشتی! زلال وقتی فهمیدم پویان و مهتا با همن
آتیش گرفتم. اونا با خیانت خودشون به آیسا به
راحتی کنار اومدن جوری که انگار هیچ خیانتی نبوده،
اما من بخاطر دوری های تو، بخاطر غرور لعنتی تو،
بخاطر گاردی که نسبت به من داشتی حتی نتونسته
بودم یه قدم بهت نزدیک بشم که هیچ دورتر هم میشدم. تموم روزای قبل دیدن تو برنامه ریزی
میکردم که باهات تنها بشم تا شاید یخ اون غرورت آب بشه و یه خرده این دوری از منو کمتر کنی. من
میومدم جلو اما توئه لعنتی ازم فرار میکردی!
بهراد با صدای بلندتری تکرار میکنه:
-زلال گفتم برو توی اتاق!
اما من نمیتونم تکون بخورم. من فقط نگاه میکنم.
قدرت کار دیگه ای ندارم و هامون جلوی چشمام ادامه
میده:
-میدونی از چند روز قبل تموم فروشگاه ها رو گشته بودم تا لباسی که دلم میخواست شب جشن توی تن
تو ببینم رو پیدا کردم؟ اما اون روز حتی نذاشتی سر
صحبت رو باهات باز کنم چه برسه اینکه ببرمت و
لباس انتخابیم رو بهت نشون بدم!
اون میگه و دونه دونه خاطرات رو به یادم میاره.
ـ روزی که با گلوله برفی زدی توی صورتم چند لحظه خشک شده بودم! چون باورم نمیشد میخوای با من
هم برف بازی کنی. ولی ایکاش میدونستی وقتی که
فهمیدم اون گلوله برفیای که برام پرت کردی برای
آیسا بود نه برای من چه حالی شد... کم کم داشت
باورم میشد که نمیتونم بهت نزدیک بشم. برام شده
بودی دست نیافتنی ترین آرزوی دنیا! تا اون لحظه
هرچی که خواستم رو بدست آورده بودم. ماشین،رشته ی تحصیلیم، کار و... هرچی که فکر کنی!
جذابترین نقطه ی زندگیم شده بودی وقتی باید برای
رسیدن بهت اینطور خودم رو به آب و آتیش میزدم.
فکرکردن بهت شده بود شیرینترین حس دنیا. بهت ،فکر میکردم، با بهراد و دنیا راجع به تو صحبت
میکردم و به پیشنهادهای اونا گوش میدادم
به بلاگ رمان خوش اومدید رفقا💕 کلی رمانای خفن براتون دارم 🤩 اگه دنبال رمانای هیجانی و جذابی از بلاگ ما لفت نده🤤
324 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد