The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_21

چوب رختیو پرت کردم کنار و غریدم:
- سوگند گمشو!
- چشم ابجی.
کلافه پوفی کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم‌...
....
دقت کردین شب چشماتونو میبندین ولی پنج دقیقه بعدش صبحه؟؟ هنوز چشمام گرم نشده بود که صدای تاختن بچه ها به گوشم رسید.
نالیدم:
- سوگند مدیریتشون کن!
اما انگار نه انگار.. بزور از جام بلند شدم و وارد خونه شدم...پدرم بچه هارو به خط کرده بود و داشت باهاشون ورزش میکرد.
- به به...چه خبره اینجا.
در حالی که پروانه میزدن پدرم گفت: چایی دم کردم بخور برو سرکار..

با شنیدن کلمه کار لبخند رو لبم ماسید و داد زدم
- وای خدا یادم رفتتتتتت!
درحالی که بسمت سرویس پرواز میکردم صدای پدرم میومد که:
- دیر نشده که ساعت هفت و ربعه! بعدشم سهراب دسشوییه!
عربده زدم: خب قشنگ بگید ب خودم سوند وصل کنم دیگهههه... سوگند بیا مانتومو اتو کن...بابا خودت بچه ها رو ببر مدرسه.
همه مثل من بهم خوردن و دنبال کارام افتادن.
با اون همه بدو بدو ساعت بیست دقیقه به هشت اماده شدم‌
- وای خدا بدبخت شدم پروازم کنم نمیرسم!
- خب آژانس بگیر دخترم.
تا آژانس برسه خودم میرم..بوس ب همتون برام دعا کنین..

ننه پشت سرم آب ریخت و من با تمام سرعت بسمت خیابون اصلی دوییدم..
تاکسی جلوی تهیه غذای شیک ایستادو من پیاده شدم.

با پیاده شدنم یه ماشین اخرین سیستم جلو پام ترمز زد

1402/12/09 15:23

nini.plus/Angus1111

این هم گروه چت داستان

1402/12/09 15:41

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_22

دستمو بالا گرفتم و گفتم:
- هوشششش! با گاریت از رومون رد نشی!
بعدش از جلو ماشینش رد شدم که صدایی اومد
- خانم ابراهیمی!
چه صدای آشنایی برگام! با تاخیربرگشتم که یهو صحنه اهسته شد و از ماشین پیاده شد.
زیر لب پچ زدم:
- ممد!
اون اینجا چکار میکرد؟ منه خاکبرسر چرا باید همه جا میدیدمش!؟
بسمتم اومد که کیفمو رو شونم جابجا کردم و گفتم:
- س‌..سلام!
- سلام خوبید؟
- ممنون من باید برم سرکار!
خواستم برگردم که گفت:
- این تو شرکتم جا موند.
برگشتم و با دیدن جا کلیدی خرسی که سوگند برام درست کرده بود لبخندی زدم و گفتم:
- بخاطر جا کلیدی دنبالم گشتید؟
- نه خب...میخواستم برم پیش برادرم.
- باشه. بازم ممنون‌
- خواهش میکنم.
خانومانه لبخندی زدم و خواستم جلو برم که دیدم خورد بمن‌
- اقا شما نه دس فرمونتون خوبه نه چشاتون درست میبینه! تشکر کردم دیگه میخوای بامن بیای محل کارم؟
- خب اینجا تهیه غذای برادرمه!

چشام تا حدی که پلکم درحال پاره شدن بود باز شدن وگفتم: چییییییی؟!
چرا هرچی فرخه دور منهههه!
- بله؟
- وای آقا...دارم شر میگم ولی...ولی تهران انقد کوچیکه که من هر روزشمارو ببینمممم؟! انقد کوجیکههه که بیام تهیه غذای برادرتون؟!
- مگه مشکلیه؟
ضربه ای به سرم زدم و گفتم: اقای فرخ من خودم مشکلم..ببخشید برم خبر مرگم تا برادرتون منو نرفته شوت نکرده بیرون.

لبخند مهربونی زد و گفت: بفرمایید!
مرتیکه فرشته خانم!

1402/12/09 15:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_23

جلوتر ازش بسمت اتاق مدیریت رفتم و نفس کوتاهی گرفتم..تقه ای به در زدم که صداش اومد.
- بیا تو خانم حیدری!
درو باز کردم که با دیدنم گفت:
- ظهر تشریف میاوردین!
خواستم چیزی بگم که محمد از پشتم ظاهر شد و گفت:
- چه بداخلاق!
- عه سلام داداش..خوش اومدی!
- علیک سلام..
رو مبل چرم کنار میز نشست و نگاهی بهم کرد
- میعاد بزار بره سرکارش دیگه!
- تو اصلا از کجا این خانوم رو میشناسی؟ چون توعه خنگ تا بحال جنس ماده از نزدیک ندیدی شاهنشاه فرخ ها!
- مزه نریز..بزار بره سرکارش!
میعاد لبخندی زد و گفت: بفرما سرکارت!
سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم! یعنی واقعا ادم به این پولداری با کسی نبوده؟
شونه ای تکون دادم و گفتم: بنازم!

پشت میز نشستم و ژست گرفتم با دهنم صدا تلفن دراودم:
- درییینگگگگگگ! درینگگگگگگگگ!
بعدش با چش غره تلفتو برداشتم و باصدای مزخرفی گفتم: مله بفرماییییدددد بله انواع چلو خورشت کباب غذای رژیمی و سالاد!مخلفاتم همه چیز داریم جون دل!
بله بله در اسرع وقت ارسال میشه!

تو حال خودم بودم که یهو دیدم از کنارم رد شده و با خنده میگه:
- گوشیو اشغال نذار ممکنه مشتری زنگ بزنه.
انگار که یک سطل آب یخ روم خالی کرده باشن به رفتنش نگاه کردم.

- گندت بزنن دختر!
گوشیو سرجاش گذاشتم که سریع زنگ خورد.
جواب دادم:
- مله.‌‌...چیزه بله؟بله چشم..باقالی پلو و ماهیچه 4 پرس..‌کوبیده 4 پرس...فسنجون 2 پرس..دوغ و زیتون‌‌..بله حتما..در اسرع وقت ارسال میشه!
گوشیو گذاشتم و سفارش رو نوشتم و بسمت اشپزخونه رفتم.

1402/12/09 15:53

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_24

سفارش رو به گیره جلوی میز وصل کردم و گفتم:
- خانم حیدری جان اینم سفارش ها..
خانم حیدری دستشو با روپوشش خشک کرد و گفت:
- ممنون دختر جون.
آشپزها درحال پخت کلی غذای خوشمزه بودن.
زیر لب گفتم: به به!
خانم حیدری یه سینی بسمتم گرفت که توش یه فنجون چای و دوتا نبات بود.
- عه مرسی من خونه چایی خوردم.
- ببر اتاق رییس!
- اها چشم.

قهوه ای از اشپزخونه خارج شدم و بسمت بالا رفتم.
تا خواستم در بزنم که دیدم صداش میاد.
- جونننننن ب خانوم خوشگلمممممم...چشمممم طلا هم برات میخرم..کی ببینمت؟ خدا میدونه چقدر دل تنگتم فرداشب میای خونم؟ اوهوم! بلهههههه!

پچ زدم: جرررررررر! مردک ه..ول!
همینجوری داشت طرفو ناز و نوازش میکرد که در زدم و همینجوری رفتم داخل.

یهو تو جاش نشست و گفت:
- خانم مگه این طویله در نداره؟
- خب در زدم!
- بله چکار داری؟

جلوتر رفتم و سینی رو گذاشتم رو میز
نگاه سردی به چای انداخت و گفت:
- حیدری داده!؟ اخه مادر اخه خواهر اخه عزیز منن..مگه من بشکم که انقدر تو خیکم آب و چایی میریزی!
- دیگه دلیلشو بمن نگفتن با اجازه‌!

نگاه چپی انداخت و گفت: بسلامت.
- از اتاق خارج شدم که عربده کشید
- در و ببند!

دستمو جلو دهنم گرفتم و یه خنده ریز کردم.
- چشم!
درو محکم بستم که داد زد: هوی!
- شرمنده!

پشت میز نشستم ویه مجله رو باز کردم

1402/12/09 15:53

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_25

تا غروب به کلی زنگ جواب دادم و ثبت سفارش کردم..ساعت هشت شب شده بود که دفتر رو بستم و و پولهارو شمردم.
- خب خداروشکر درست درمونه.
بلند صدا زدم
- خانم حیدری؟ خانم حیدری؟
- جانم
- بیاین این پولو ببرید بالا.
- باشه الان میام وایسا.

تا خانم حیدری بیاد کیفمو برداشتم و وسایلمو داخلش ریختم.
با اومدن خانم حیدری دیدم تو دستش چندتا بسته غذاست.
- بیا عزیزم.
- اینا چیه؟
- چندپرس غذا...اینجا همیشه همینه ماهمه برای خودمون برمیداریم بیا عزیزم نوش جونت.
لبخندی زدم و پلاستیک غذاهارو برداشتم‌
- ممنون.

از محل کارم خارج شدم و بوسیله اتوبوس بسمت خونمون رفتم...
.....
خسته و کوفته کتونیمو یه گوشه پرت کردمو یاالله گویان و خنده رویان در خونه رو باز کردم که خنده رو لبم ماسید.

محسن و پدرمادرش تو خونمون بودن..اونم با گل و شیرینی!

1402/12/09 15:54

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part26
یه تای ابروم بالا رفت و گفتم:
- سلام!
پدرم بسمتم اومد و گفت:
- خوش اومدی دخترم! یه آبی به سر و روت بزن بیا پیش ما‌.
از عصبانیت گوشه پلکم پرید و گفتم:.
- چه خبره اینجا بابا؟
- آرومتر دختر زشته!
صدامو بالا تر بردم و روبه مادرش گفتم:
- زشت اینکه شب قبلش بمن بگن خیابونی و ننگ بعد امروز بیان خاستگاریم..چیزی زدین؟
پدرم دستمو کشید که چند قدمی به عقب رفتم.
- اونا مهمانن..احترامشون واجبه!
- پدر من توکه نمیدونی بهم چی گفتن!
اشک دآغی تو چشام جمع شد و با صدایی پر از خشم و لرزش گفتم:
- بهم گفت خراب! بمنی که برای یک لقمه نون حلال سگ دو میزنم! بمنی که مثل مادر بالاسر اون بچه هام! اره بمن!

اخمای پدرم درهم رفت و رنگ مادرمحسن پرید..پچ پچ بین محسن و پدرش و مادرش بالا گرفت که اروم گفتم:
- من خستم شب خوش!

سریع وارد اتاقکم شدم و با روشن کردن برق دیدم بچه ها همو بغل کردن و ناراحتن.
سریع اشکمو پاک کردم و گفتم:
- دالتونا به پایگاه حکومتیم حمله کردن؟
سوگند جلو اومد و گفت:
- آجی میخوای ازدواج کنی؟

جورابمو در اوردم و انداختم یه گوشه و درحالی دنبال تیشرتم میگشتم گفتم:
- اول شماهارو برسونم خونه بخت بعدم اگه کسی خواهر پیرتون رو گرفت چشم‌..یه پلو عروسی بهتون میدم!
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 15:55

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_27

سارا رو فرستادم تا ببینه کرکس و خانوادش رفتن یا نه..
با اشاره سارا همگی از اتاق خارج شدیم..پدرم بق کرده یه گوشه نشسته بود..کنارش نشستم و داد زدم
- بچه ها بیاین شام..سوگند بشقاب و آب بیار.
دستمو رو شونه پدرم گذاشتم و گفتم:
- میترسی بترشم اقای اخمو؟
اخماشو بیشتر توهم برد و گفت:
- اون زنیکه چطور تونست به دختر پاک و زحمتکشم اهانت کنه؟
- بیخیال اون گراز! بیاین که براتون جوج و کوبیده اوردم‌
توجهی نکرد و بچه هاهم با ناراحتی به سفره خیره شدن..
اروم در گوش پدرم گفتم:
- پدرجون بچه ها ناراحتن...خوشحال باش دیگه!
زیر چشمی به بچه ها نگاه کرد و لبخندی گوشه لبش نشست..

- چه بوی کبابی میاد! بخوریم دیگه!
خندیدم و گفتم:
- پنج پرس غذا دادن! عه ننه کجاست؟
سوگند گفت:
- داروهاشو دادم خوابید.
- پس بسم الله شروع کنید من برای ننه غذا میگیرم.
مشغول شدیم که گوشیم به صدا در اومد‌
سپهر میخواست به گوشیم یورش ببره که لباسشو کشیدم و محکم به زمین کوبیدمش
- صدبار گفتم فاز یاکوزا نگیر که مثل خمیر لهت میکنم!.
بیچاره با تعجب نگاهم کرد و اروم لقمه دهنشو داد پایین.
- آفرین.!

بسمت گوشیم رفتم و با دیدن شماره ناشناس یه تای ابروم بالا رفت.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 15:56

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_28

- بله بفرمایید!
- سلام.

با شنیدن صدای بم و مردونه ممد چشام گرد شد وغذا تو گلوم گیر کرد...به سرفه شدید افتادم که گفت:
- اتفاقی افتاده خانم ابراهیمی؟
- اهههههههههه ااهههخ...نهههه وایسین یه لحظه.

بچه ها و پدرم با تعجب نگاهم کردن که لبخندی زدم و گفتم:
- صاحب کارمه الان میام‌ شما غذاتونو بخورین!

گوشیو به گوشم چسبوندم و درحالی که بسمت حیاط میدوییدم گفتم:
- مشکلی پیش اومده؟ شمارمو از کجا اوردین؟
- از اون تماس آنلاین
دوباره سرفم گرفت و گفتم:
- امرتون؟
- میتونین فردا تشریف بیارین خونمون؟

اخمامو توهم بردم و با لحن طلبکارانه ای گفتم:
- مرتیکه شنقل تو فکر کردی من دستمال تو جیبیم که سفارشم میدی؟ نهههههه آقاااااااا نههههه قرباننننن! درسته دستمون تنگه درسته اندر خم یک کوچه ایم ولی ...ولی من خراب نیستم.. من کثیف نیستم!

- میشه حرفمو بزنم؟
- دیگه حرفی نمیمونه آقا شب خوش.

با عصبانیت گوشیو قطع کردم و گفتم: تف به قبر پدرت!
وارد خونه شدم که پدرم گفت:
- بیا شامتو بخور دخترم!
- میرم دوش بگیرم بعدش بخوابم شما بخورید. فردا صبح زود باید برم. سوگند بچه هارو بعد شام ببر بخوابون.

گفتم و وارد اتاق شدم.
لباسامو یه گوشه انداختم..داشتم دنبال شونم میگشتم که یهو تن خودمو تو آینه دیدم.
نگاه خیره ای به خودم کردم و گفتم:
- یادم رفته بود دخترم و دلم یچیزایی میخواد!

1402/12/09 15:58

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_29

نیشخندی حواله خودم کردم و غریدم؛
- استخون!

موهامو شونه کردم که دیدم صفحه گوشی زبون بستم روشن و خاموش میشه.
- چی میگی حیف نون.
رمزشو زدم و با دیدم پیامکی از طرف ممد سریع بازش کردم و زیر لب گفتم:
- خداروشکر پیامکا سین نمیخوره وگرنه واویلا واویلا
با خوندن متن پیامش ضربه تقریبا محکمی به پیشونیم زدم و گفتم:
- اییییی خاککککک برسرمممم.
بارها و بارها متنشو خوندم و هربار بیشتر به خنگ بودنم پی میبردم.
- خانم ابراهیمی نمیدونم چرا شما سریع فاز قهر برداشتین و از حرف نگفته من برداشت بد کردین..اما خواستم بگم مادرم یک سری مهمان داره برای چند روز که دست تنهاست. گفتم شمارو معرفی کنم که پول خوبی هم گیرتون بیاد هم مادرم دست تنها و خسته نشه باز میل خودتونه.. شب خوش.

لب گزیدم و تایپ کردم؛
- ببخشید
فوری جواب داد: پیش میاد. ادرس رو براتون میفرستم.
- ممنون.
گوشیمو کنار گذاشتم و آروم گفتم:
- وای ترررر زدمممم!
دوباره به خودم نگاه کردم و طلبکار گفتم:
- ها *** توقع داری بهتر از این شه؟
چشامو ریز کردم و سرمو کمی جلو کشیدم
- سیبیل چی میگه؟
خندیدم و گفتم: جوننن شاخی چند؟
یه ژیلت از کشوی میزبرداشتمو روی سیبیلای کوتاه و تیغ تیغیم کشیدم.. و همینطور صورت و زیر ابرو..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨

1402/12/09 15:58

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_30

خیلی خندان گفتم:
- هویاح! عجب تغییری کردم..ننش نگیرتم! والا خوشگلیم اسیر و گرفتاریم دیگه!
دستی برا خودم به معنی خدانکشتت تکون دادم و از در مخفی اتاقم رفتم تو حموم‌.
حسابی با کف و لیف به جون خودم افتادم تا به قول معروف جونی بشیم مال خودمون..

حوله رو روی در گذاشتم تا خشک شه..تشکمو وا کردم و روش کپیدم...فکرای احمقانه و فانتزی های کودکانه منو به خنده میاورد ولی سریع س....یک مغزمو زدم و گرفتم کپیدم.

.....
با صدای آلارم گوشیم چشمام با شدت باز شد و سرمو بلند کردم.
با پشت دست آب دهنمو پاک کردم و داد زدم:
- سوگندددددد!

به سه نرسیده درو باز کرد و گفت:
- جونم اجی؟
- بچه هارو اماده کن برن مدرسه!
- پنجشنبس اجی.

ضربه ای به مخم زدم و گفتم:
- برو بخواب پس!.
سری تکون داد و خواست بره که گفتم:
- میگم سوگند. برای رفتن به جای رسمس اون مانتو قرمزه رو بپوشم؟
- نه!
- خیلی خب برو بخواب‌
دوباره خواست بره وه باز گفتم:
- خب بنظرت چی بپوشم؟
- اون مانتو کتی یشمی تیره رو بپوش..
- ها اره...برو برو بخواب.

با رفتن سوگند بسمت کمد رفتم و مانتوی یشمی دلبرمو در اوردم و جلو خودم گرفتم.
- اسپند دونه دونه... اسپندخودش میدونه حسودا رو کور کنه بخیلا رو دور کنه..!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 15:59

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part31
آماده شدم و از اتاق اومدم بیرون..پدرمم همراه من از دسشویی خارج شد که گفتم:
- سلام باباجون.
- سلام دختر..
دستشو با پشتش خشک کرد و دقیقتر نگاهم کرد
- عروسی عمته؟
- نه دارم میرم یه جایی برای کار!
- کارخودت جیشد؟
- خونه مادر همین آقاست..مهمونی دارن فکر کنم میرم کمک دست مادرش!.

آهانی گفت و وارد اشپزخونه شد
- چایی بریزم؟
- اره باباجون.
چایی رو روی کانتر گذاشت سعی میکردم داغ داغی بخورم که پدرم گفت:
- میخوام تاکسی بخرم! صد میلیون مونده...با پنجاه تومنش میتونم یه تاکسی دد حد نو بخرم.
به نقطه ای خیره شدم و سری تکون دادم
- فکر بدی هم نیست. بابا بچه هارو ببر مدرسه!
- ای دختر چرا انقدر گیجی؟ پنجشنبس..!
- پس مراقبشون باش شاید من شب برنگردم!
- چرا؟
- کاره دیگه شاید مهموناشون اخرهفته ای باشن.
- خونه مردم بمونی که چی؟ برگرد خونه!

مشت کم جونی که بازوش زدم"
- بقیه میگفتن من تعجب نمیکردم ولی پدرم رو که میدونه من خودم یه پا پسر و مردم چرا؟
- به تو اعتماد دارم به گرگای خیابونی ندارم!
- اینم حرفیه.. چشم برمیگردم و صبح میرم..هرچی ستون بگه!

لبخندی زد و گفت: دیرت نشه بچه!
به ساعت نگاه کردم و مثل برق پریدم
- ممنون بابا...مراقب خودتون باشین...

اینبار به جای کتونی، کفشمو در اوردم و پام کردم.
آژانس جلوی در منتظر بود و با دیدنم گفت:
- خانم دوساعته منتظریم.
- ببخشید.

آدرس رو بهش دادم که از تو آینه نگاه بدی بهم انداخت... فکر کرد من اسگل و لالم که دستمو طلبکارانه تکون دادم
- ها؟
- هیچی!
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 15:59

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part32
تا رسیدن به جایی که بلد نبودم خیلی طول کشید.
رفت تو کوچه ای که پر از ویلا های لاکچری بود..دیدن این صحنه ها تو خواب هم برام قفل بود..
دهنم باز بود که راننده گفت:
- خانم این پول منو بدین و برین.
- اینجا پیاده شم؟
- نه بشین رو سر من..ای بابا.
- چقدر میشه؟
- 80 تومن.

داد زدم : چی؟ آقا مگه جنگه؟
برگشت و مثل خودم گفت: بله جنگه! از جنوب ایران اومدی شمال ایران...پاشدی اومدی مسافرت..پول منو بده کار دارم.
راست میگفت من اصلا نمیدونستم کجام فقط فهمیدم خیلی راه اومدیم
دست کردم تو کیفم و هشت تا ده تومنی جلوش گرفتم
- بیا بگیر خوب چلوندی‌
پولو بوسید و گفت: بده برکت!

برو بابایی گفتم و از ماشین خارج شدم..
زیر لب زمزمه کردم
- یا اکثر امامزاده ها..
بعد چند دقیقه زل زدن به قصر روبروم آیفون رو زدم.

بعد چند ثانیه یه خانم جواب داد.
- بله؟
- س..سوزانم..ابراهیمی!
- عه؟ محمد جان گفته بود..بیا عزیزم.
از این ادما این رفتارا بعید بود..در اهنی بزرگ خودش وا شد..اجازه ندادم با اون هیبت زیاد وا بشه خودم سریع بستمش.

- اینجا رو ننه...بهشت میگن اینجاست!
از حیاط سنگفرش شده با بهترین گلها گذشتم و جلوی در طلایی قرار گرفتم‌‌
در زدم که در خودش باز شد‌
- ی..یاالله!
- سلام عزیزم!
با دیدن خانم محجبه روبروم چشام جارتا شد و گفتم:
- س..سلام...
- چرا خشکت زده عزیزم...فکر نمیکردم محمد دختر به این ماهی سراغ داشته باشه.. بیا اینجا یکم استراحت کن!
سری تکون دادم و پشت سرش به راه افتادم هرچقدر خواستم مثل ندید پدیده ها نباشم نشد..همه چیز طلایی و مشکی و سلطنتی...چشمام داشت از حدقه در میومد.

رو مبل نشستیم که گفت: میوه بردار من الان میام.
دستمو بردم تا یه سیب بردارم که چشمام به قاب عکس بزرگی که مزین به چهره های شخیص محمد و میعاد و پدرشون بود افتادم
پوزخندی زدم گفتم: تبلیغ شامپوعه انگار!
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 16:00

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part33
گاز محکمی به سیب زدم که صدایی از پشت سرم اومد
- چرا حالا شامپو!؟
مغزم صدارو اسکن کرد و با دریافت اینکه ممده سریع بلند شدم و به سرفه افتادم...مرتیکه چاقال نمیگه ادم سکته میکنه!
برگشتم و دستمو توهم گره زدم.
- س سلام..اقای محمد...
- فرخ!
خندید و از کنارم گذشت و رو مبل نشست..
- بفرمایید میوه تونو میل کنین.
- خیلی ممنون کوفتم شد.

یه خوشه انگور برداشت و داد زد
- حاج خانم بیا ببین ایشون مناسب این چند روز هستن؟

بقول خودش حاج خانم با یه سینی چایی کنارمون اومد و گفت:
- امون بده محمد جان!
جلوم یک فنجون چایی گذاشت..نیم نگاهی به ممد انداختم که اصلا نگاهم نمیکرد و بیخیال انگورشو میخورد..
لعنت بهت من اینهمه به صورتم رسیده بودم
اره خب حق با لیلا بود! این بچه پولدارا وصله تن ما نیستن!

- دخترم؟ عزیزم؟
+خانم ابراهیمی؟
یهو به خودم اومدم و گفتم: بله؟
مادرش لبخندی زد و گفت: پرسیدم چندسالته عزیزم؟
به محمد نگاهی کردم و گفتم
- ب..بیست و یک..یعنی دوماه دیگه میرم تو بیست و یک!
- خوبه!
- چند تا خواهر و برادرین؟ یا که تک فرزندی؟
خنده ای کردم و گفتم
- نه بابا تک چیه؟سه خواهر و دو برادر...من..سوگند..سهراب و سپهر دو قلو و سارا!
- ماشالله خدا حفظتون کنه.
- ممنونم.

- چرا میوه تو نخوردی عزیزم؟
- ن.نه مرسی فقط بگید چکار باید بکنم!
- چقدر عجله داری؟
- اینطوری راحت ترم!
- این هفته مهمون دارم..حدود 30 نفر..میخوام خیلی آبرومند همچی برگذار شه...
بعد رو پای محمد کوبید و گفت:
- شاید بخت پسر منم باز شد.!
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 16:04

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part34
اینبار انگور تو گلوی ممد گیر کرد و به سرفه افتاد
زیر لب غریدم: هناقق!
یه چش غره کوتاه رفتم و بلند شدم.
- اولین کارم چیه؟
- اتاق مهمان رو تمیز و وسایل مورد نیازشونو بچینی بعدشم تهیه شام که اونم میعاد میاره تو فقط بکش تو ظرفا.
- بله حتما..فقط چندتا اتاقه؟
- ده تا..
لبخند دردناکی زدم و گفتم: بعله...فقط بگید از کدوم طرف باید برم.
- همراه محمد برو دخترم.
محمد ایستاد و گفت: بفرمایید‌.
از یه راهرو که کلی قاب توش بود گذر کردیم اروم گفتم: پس اون پله های وسط هال کجا میرفت؟
- بزرگراه همت.
دندونمو در اوردم و اروم پچ زدم: گگگگگ
- اونجا اتاق من و برادر و پدرمادرمه...
بعد رسیدیم به یه جایی که محوطش گرد بود و کلی اتاق داشت.
- اینجاست
- چه ترسناکه!
- کجاش ترسناکه؟
- کلا..هیچکس تو این قسمت خونتون نیست ادمو وهم میگیره.
- میترسین؟
تی رو از دستش گرفتم و گفتم : کی گفته؟ بفرمایید برید من خودم همه جارو تمیز میکنم ...ولی نگفته بودین بجا کارگر خر میخواستین!
نگاهش رنگ سوالی بودن گرفت
- ینی چی؟
- یعنی 10 تا اتاققققق!!!!
- کاری نداره که کفشو طی میزنی تو قفسه ها حوله و شامپو و آت و اشغال میریزی..وقت خوش.

از راهرو گذر گرد که پامو به زمین کوبیدمو گفتم:
- به خدا یروزی یه جایی بد میرینم بهت!

بعد سرمو بالا گرفتم که دیدم یه دوربین مداربسته بالاسرمه..
- اوه مای پشم..
سرمو پایین انداختم و اولین درو باز کردم.
- ننه این از کل خونه مام بزرگتره!
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 16:05

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part35
درو با پا بستم و سطل رو بردم تا توش آب و شوینده بریزم..
- تف به قبر پدرتون با این اموال...بخدا با پول این خونه میتونن تا هفت نسل منو بخرن..خدایا بنازم به تقسیم شانس..دمت گرم منو یادت رفته بود.

هعی هعی زنان بسمت سرویس رفتم تا سطلمو پر کنم با باز شدن در بلند گفتم
- جرررررررر...اینا چجوری اینجا می..رینن! بابا خیلی قشنگه اینجا..
خنده های حاوی فشارمو تخلیه کردم و شروع کردم به تمیز کاری.

- بقول مرحوم حمیرا: یکیییی را داده اییی صد ناز و اداااا ...یکی را پرس و جو با صد مشکلهااااا یکی را پرسو جو با صد مشکلهاااااا لای لایییی!

بعد از تمیز کردن کف اتاق و اجرای کنسرت سنتی بسمت شلف کنار اتاق رفتم و یسری چرندیات بهداشتی انداختم توش.
- بمیرین فیس و افاده ها.

یکی یکی اتاقا رو تمیز میکردم و کنسرت اجرا میکردم..تو اخرین اتاق بودم که با خودم گفتم:
- حالا در کمد پیزوریشونو وا کنم ببینم چه مرگی توشه‌

سرمست درشو باز کردم که لبخند رو لبم ماسید
- اولالا...این دیگه چه کوفتیه؟ اصن برا چی مبپوشنش؟
لباس عروسکی قرمز رنگ که دارای دامن پف کوتاه تا سر ران و دکلته با بند طلایی داشت رو جلو خودم گرفتم
- مثلا اینو بپوشم جلو ممد قر بدم..اره سه بار!

خواستم بزارمش تو کمد که لبخند خبیثانه ای زدم
- کی به کیه اینجا!
......
رو تخت ایستادم و یکی از دستامو بالا گرفتم
- طرفداران عزیزم..سلام.امروز اینجام تا یک ترک شاد تقدیمتون کنم!
دسته طی رو بالاتر گرفتمو ادامه دادم
- هله دان دان هله یدانه یدانه..
کمرمو چرخی دادم و داد زدم: یار مو مهربون مال آبودانههههههه یدانه یدانهههه
همراهی کنین همه دستا بالااااا
با طرفدارای خیالیم میرقصیدم که یهو در بازشد و محمد تو چارچوب در قرار گرفت.
هردو چندثانیه بهم زل زدیم و بعدش خودمو رو زمین پرت کردم ولی از شانس لعنتیم دامنم بالا رفت و نتونستم خودمو جمع کنم
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 16:05

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part36
سرمو بالا گرفتم که دیدم چشماشو محکم بسته..
پچ زدم: وای..ر...ی..دمممممم!
سریع بلند شدم و مانتومو پوشیدم.
- چیزی شده؟
چشماشو آروم باز کرد که نگاهش از صورتم سرخورد و رو پاهام افتاد..سریع روشو برگردوند و با اخم کمرنگی گفت:
- مادرم گفتن بیاین عصرونه‌...ناهارم که نیومدین.‌
ضربه ای به سرم زدم و گفتم:
- چ..چشم ببخشید من ا..الان میام!
بی حرفی درو بست..
به خودم تو آینه نگاه کردم و غریدم
- خااااااککککک عالم تو سرت سوزانننن مفت نمیارزی بدبخت خاک برسرررررر! این لباس خرابانه چیه تنت؟ واهای مگه اومدییی ب...دی؟؟؟
سریع لباسامو عوض کردم و اون لباس کفر امیز رو پرت کردم تو کمد
- لباس نحس.
در اتاقو باز کردم که دیدم داره با گوشیش حرف میزنه
- هوم؟ نمیدونم باز مامان چه خوابی دیده...تو کجایی اصن؟ خیلی خب..خ..خیلی خب فعلا.
با برگشتنش نگاهم تو نگاهش گره خورد

از خجالت سرمو پایین گرفتم و روسریمو جلو اوردم.
مغزم: خاک برسرت کنن..مردک تموم پروپاچتو دیده موهاتو میپوشونی؟ البته فعلا همینجوری محجوب به حیا باش تا یه فکری کنم‌
- خفه شو!

نگاه متعجب ممد روم افتاد که لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- دیوونه شدم با خودم چرت و پرت میگم ..برم من کارای آشپزخونه رو برسم!
- بفرمایید.

سریع از اون راهروی اشباح رد شدم و خودمو به اشپزخونه رسوندم.
مادرش با مهربونی گفت؛
- دختر ازپا افتادی..بیا یکم غذا بخور.
- ممنون.
پشت میز نشستم نگاهمو یه سفره دوختم..خیلی چیزاشو خیلی وقت یود که نخورده بودم اما ادبو رعایت کردم و یخورده کیک و چایی برداشتم.
- عزیزم توناهارم نخوردی..اینا رو بخور میدونم گرسنه و خسته ای!
- ممنون زیاد گرسنه نیستم‌‌.
معز: گو نخورالان جلوت عنبرنسا هم بزارن میزنی تو چایی میخوری.
لبخندی زدم و شروع کردم به خوردن.
داشتم لذت میبردم که صدای محمد اومد و کوفتم شد
- مامان من میرم دفتر..
- شب نیای کشتمت!
- اخه بودن من چه لزومی داره؟
- عموت ناراحت میشه چقدر بی فکری تو! مگه تو نمیخوای عروسی پسرعموت بیای! باید اینارو ملاقات کنی!
- عروسی نه مادر من...دیسکو..مجلس گناه مجلس ناموس فروشی.
جلو خندمو گرفتم که صدای عصبیش از پشت سرم اومد.
- چرا میخندی شما؟
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 16:06

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part37
به سرفه افتادم که صدای برداشتن سویچ اومد و بعدشم بهم کوبیده شدن در
رسما تموم کرک و پرم ریخته بود.
مادرش روبروم نشست و دلخور گفت
- غذاتو بخور عزیزم.
- چرا پسرتون انقدر عصبیه؟
- نمیدونم والا..ولی حسم میگه بخاطر مجرد بودنشه...پسر ناحسابی حداقل نامزد کن بعد برو خارج.
- خارج؟!
- ادامه تحصیلش..خب منم آدمم درک میکنم که تنهاست دلش یه زن و همسر میخواد‌

سری تکون دادم و گفتم: پس یکی براش بستانید!
- نمیگیره که! بخدا نمیدونی چه دخترایی براش انتخاب کردم تو دل برو..خوشگل...نمیدونم چشه که!.
- خودش نرم میشه..
لبخندی زد و گفت: خدا از دهنت بشنوه عزیزم!
بشقاب پر از زیتون و کالباس رو جلوم گرفت و گفت"
- بخور گل دختر!
مثل خر کیف کردم و بشقابو ازش گرفتم‌
..

#محمد
با واردشدنم منشی ایستادو گفت: سلام آقای فرخ خوش اومدین‌
دستمو بالا گرفتم و گفتم:
- نه هیچ خری و نه هیچ برگه ای وارد دفترم بشه!

درو بهم کوبیدم و پشت میز نشستم‌
چشامو بستم.
- لعنتی چرا از جلو چشام کنار نمیره؟ چرا بدنش تو ذهنمه؟چه لباس بهش میومد..

با درد چشمامو بستم و زمزمه کردم
- استغفرالله..خدایا کمکم کن سرمو پایین انداختم که با دیدن خ...ش..ت...کم برق از سرم پرید.
- چه مرگت شده محمد‌ چرا دیگه رو خودت کنترلی نداری؟ وای من الان با این خ..ش..ت..ک باد کرده چه غلطی کنم؟
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 16:06

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part38

من هروقت که برانگیخته میشدم خودمو کنترل میکردم..اما صحنه ای که افتاده بود رو زمین رو نمیتونستم از جلو چشای خطاکارم رد کنم.
تلفونو برداشتم و غریدم
- خانم علیپور؟
- بله آقا.
- چرا برای من چایی نمیاری؟
- شما گفتی هیچ خری نیاد داخل...
- باشه خر نیستی یه لیوان آب یخ بیار!
- شما که گفتی چایی
- با من بحث نکن یه لیوان پرررر یخ وردار بیار.

گوشیو کوبیدم سرجاش..چجوری اینو سرجاش میذاشتم؟ منشی بدبخت سکته میکرد!
در که باز شد سریع کتم رو روی پام گذاشتم و گفتم:
- مرسی بزارش اینجا‌.
با تعجب نگاهم کرد و بعدش خارج شد..
سریع نصفشو سر کشیدم و بقیشو رو صورتم پاشیدم..
آه بلندی کشیدم و درد خودمو خوردم.
- لعنت بهت ابراهیمی!
اوضاعم داشت بهتر میشد.لیوانو یه گوشه گذاشتم و به ساعت نگاه کردم.
- خوبه یساعت به مجلس لهو و لعب مونده! میتونم بکپم.
رو مبل گوشه اتاق دراز کشیدم و چشمامو بستم. سعی میکردم اصلا به اون صحنه ها فکر نکنم و نمیدونم چقدر با خودم کلنجار رفتم تا خوابم برد.
....
با صدای رو مخ زنگ گوشیم از خواب پریدم..همه جا تاریک بود.
کورمال کورمال دنبال گوشیم گشتم و پیداش کردم
- هومممممم.
- هوممم و یرقان..کجایی پسر؟ عموت اینا اومدن‌
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- عمو کیه؟
- خوابی تو؟ عمو اسد! بدو بیا ببینم.
- آها باشه..نیمساعت دیگه خونم.
- نیم‌ساعت دیره بچه!
- مادرمن تو ک..ونم موشک که وصل نیست..باید برسم دیگه!
- بی ادب بی نزاکت..زودبیا.
لبخندی زدم و گوشیمو تو جیبم فرو بردم..کتم رو برداشتم و دفتر رو ترک کردم..
بیحوصله رانندگی میکردم و اعصاب درستی نداشتم..از اون خود خوری امروز اونقدری کفری بودم که با دیدن آنیتا سرشو کنم زیر آب!
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨

1402/12/09 16:15

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part39
ریموت دروازه رو زدم بسمت پارکینگ روندم.
در ماشینو کوبیدم و کتمو رو دوشم انداختم
- خداوندا صبر طویل عطا فرما.
درو باز کردم و کتمو انداختم توکمد. تو حال خودم بودم که یهو سوزان جلوم ظاهر شد.
تته پته کنان گفت
- س..سلام
- علیک سلام.
بی توجه بهش از کنارش رد شدم چون اگه نگاهم روش متمرکز میموند باز صحنه های نابودی تو ذهنم تجسم میشد.

وارد سالن پذیرایی شدم که همه بلند شدن..باهمه دست دادم جز آنیتا و مادرش.
بسمت آنیتا رفتم و سلام کردم دستشو جلو آورد که با لبخند گفتم
- بعد سی و دوسال هنوز منو نشناختی؟
- آهان...پسرعموی خشک مقدسم!
- اینجوری فکر کن!
موهاشو با نازپشت گوشش فرستاد و نشست.
- عمو علی چجوری پسرتو تحمل میکنی!
- محمد آدم بزرگیه..بهش ایمان دارم.

از اینکه قهوه ای شده بود لبخندی زدم و کنار میعاد که نیشش بازبود و باگوشی چت میکرد نشستم
- احترام جمعو حفض کن درخت موز.
- خب وایسا‌
- ننگ برتو‌

همه مشغول حرف زدن بودن حوصلم داشت سر میرفت..به ساعت نگاهی کردم و گفتم
- میرم نماز.
صدای خنده آنیتا بالا رفت.
- وای محمد ول کن!
- ترو هم ول کردن اینی!
سکوت بدی حکم فرما شد بعش بسمت اتاقم رفتم‌
همیشه بخاطر عقایدم مسخره میشدم

سجادمو پهن کردم که توش یه برگه کوچیک بوو.
بازش کردم.
- منو ببخشید آقای فرخ...نباید دست به کمد میزدم لطفا فکر نکنید آدم بدی هستم. اگر لازم باشه خسارت میدم‌.
لبخندی کنج لبم نشست و برگه رو زیر مهرگذاشتم.
ایستادم و آروم گفتم
- استغفرالله الله اکبر...
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 16:15

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part40
#سوزان
تو آشپزخونه بودم و بیحوصله به خیار گاز میزدم که شکوفه خانم اومد‌
- عزیزم چرا چای نیاوردی؟
- ببخشید یادم رفت!
- بیار که بعدا بساط شام رو بچین.
- به چشم.
تو استکان ها یکی یکی چایی رفتم.. همینجوری رفتم تو عالم خیال.
مثلا شب خاستگاریمه و چادر سفیدی به سر دارم و توی سینی استکان های بلوری میچینم..
خوشحال بودم و با سینی تزیین شده بسمت دوماد که محمد بود میرفتم‌..
اما یهو سوز بدی تو دستام پیچید و به خودم اومدم.
آب جوش از استکان بالاتر رفته بود و یکم رو دستم ریخت.
سریع دستمو زیر آب سرد گرفتم و گفتم
- ای بر پدرت لعنت!
سریع خودمو جمع و جور کردم و چایی بدست وارد جمع فیس و افاده هاشدم.
محمد از پله پایین اومد و بدون اینکه بمن نگاه کنه رو مبل نشست.
عن آقا مگه یادداشتمو ندیده بود؟ خب مرتیکه بز من با کلی بدبختی اتاقتو شناسایی کردم و برات پیغام گذاشتم دردت چیه؟
به ت..خ..مدانم بابا!
منم چش غره احمقانه ای رفتم و به همه چایی تعارف کردم.
آنیتا نگاهی بهم کرد و گفت: زنعمو جون این دختره رو از کجا اوردی؟
بمن گفته بود این؟ محمد خواست از تو سینی چایی برداره که خودمو عقب کشیدم و سرمو بسمت آنیتا متمایل کردم و قبل اینکه شکوفه خانم حرفی بزنه با لبخند حرص دراری گفتم:
- اولا این نه و ایشون! دوما ادرس میخوای بیای سر کار؟
شکوفه خانم لب گزید و گفت: سوزان جان؟
آنیتا خندید و گفت: چه زبون درازی دارن این پایین شهریا!
- هههه اره دقیقا اندازه زبونم با مغزت رابطه عکس دارن...
محمد پوزخندی زد و سرشو سمت دیگه ای کرد.
- هوی گدا گودوله حرف دهنتو ببند!
زبونم بند اومد‌‌...بمن گفته بود گدا! دروغم نمیگفت..
شکوفه خانم بلند شد و جلوم ایستاد.
- سوزان برو شامو بکش!
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 16:16

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part41
تحمل حقارت نداشتم ولی شکوفه خانم برام عزیز بود.
نگاه حقارت امیزی به آنیتا کردم و بعدش بسمت آشپزخونه رفتم.
صدای خنده و حرف زدنشون بد رو مخم بود..
الدنگای پیزوری!
من آدم محکمی بودم ولی هیچکس حق نداشت بهم بگه فقیر چون جون میکندم تا جلو کسی دست دراز نکنم
با دلخوری میز بزرگ کنار سالن رو آماده کردم..
همه چیز زیبا و قشنگ..
لبخند غمگینی زدم و به آشپزخونه برگشتم.
- کوفتو بخورین *** خشکا.
پشت میز نشستم و گوشیمو در اوردم. برای سوگند پیام دادم
- همچی خوبه؟
جوابی نداد که سرمو رو میز گذاشتم و چشمامو بستم
آرامش جایگزین خشم تو وجودم شد که یهو صدای اهمی اومد‌
سرمو بالا گرفتم که با دیدن محمد که تو دستش یه بشقاب غذا بود قلبم شروع به محکم تپیدن کرد.
سرمو پایین انداختم و اروم گفتم:
- چ...چرا زحمت کشیدین؟
بشقابو جلوم گذاشت و گفت:
- نمیاد بهت خجالتی باشی خانم ابراهیمی!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- باشه.
- چی باشه؟
- هیچی..چرا شما شام نمیخورین؟
- الان میرم..ناراحت هم نباشین.

اینو گفت و رفت‌‌..چقدر منو با شخصیت خطاب میکرد..چجوری میشد براش نمرد؟!
با چشایی به شکل قلب داشتم غذا میخوردم که سوگند زنگ زد‌.
از جام بلند شدم و جواب دادم
- جانم آبجی؟
- سلام اجی خوبی؟
بخاطر هوای گرم اشپزخونه بسمت راهرو رفتم‌‌..دقیقا تو دید محمد بودم.
- ممنون چخبرا؟
- هیچی دیر کردی بچه ها خوابیدن باباهم نگران بود.
- نگران نباش یساعت دیگه میام
نگاه محمد سوالی شد‌‌..اصلا به اون چه با کی حرف میزنم!
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 16:16

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part42
گوشیو قطع کردم و بسمت آشپزخونه رفتم
- به اینا نخندی دوست دارن آمار تعداد گوزاتم درارن.
تا جایی که تونستم آشپزخونه رو تمیز کردم و منتظر بودم شامشونو تموم کنن.
بعد نیم ساعت شکوفه خانم اومد و گفت:
- عزیزم دوتا دیس کباب دست نخورده مونده ببر خونه..فردا هم ساعت 9 اینجا باش کلی کار داریم. باشه عزیزم؟
سری تکون دادم ظرفا رو به آشپزخونه اوردم تا بشورم.
لابلای کار محمد رو نگاه میکردم که داشت با لبخندای دلبرونش حرف میزد و آنیتای *** شکل با چشای باباقوریش قورتش میداد‌
زیر لب غریدم: اخ اگه میتونستم اون چشای سبزتو با چنگال در میاوردم *** خانم‌!

بعداز شستن ظرفا پیشبندمو در اوردم وآویزون کردم.
شکوفه خانم لبخندی زد و گفت:.
- دستت درد نکنه.
- خواهش میکنم..من دارم زنگ میزنم به آژانس کاری ندارید؟
- آژانس چرا؟ محمد یا میعاد میگم ببرنت..i
- نه بابا زحمت میشه خودم میرم.
خندید و گفت: تعارف میکنی؟ این چند روز هرچی در میاری باید پول آژانس بدی که وایسا الان میرم ببینم کدوم قبول زحمت میکنن.

لبخندی زدمو گفتم: ممنون‌
مانتومو پوشیدم و شالمو راست و ریس کردم.
بعد چند دقیقه محمد با لباس راحت درحالی که با مادرش صحبت میکرد از در خارج شد.
خواستم برم که شکوفه خانم جلومو گرفت و یه قابلمه دستم داد.
- غذاهای دست خورده رو ریختم دور اینا دست نخوردن خیالت راحت..محمد ترو میرسونه شمارشو بگیر فردا هم با محمد بیا اخه کرایه ها گرونه باشه عزیزم؟
- وای نه تروخدا من روم نمیشه.
- یک هفتس یا چند روزی اینجا بمون یا قبول کن!
- انشالله بتونم جبران کنم.
- چه حرفا‌‌..
خواست چیزی بگه که صدای بوق پیاپی محمد اجازه ندادد و شکوفه خانم دستمو کشید و منو بسمت حیاط برد
- الان محمد عصبانی میشه..برو گلم فردا ساعت 9 یادت نره!
- چشم شب بخیر
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 16:19

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part43
جلو پام ترمز زد و خواستم برم پشت بشینم که در جلو رو برام از داخل باز کرد.
بعد چند ثانیه مکث سوار شدم و درو بستم‌
شروع به رانندگی کرد.مثل ندیده ها از گوشه چشمم به سیس جذابش که چندتا دکمه اول لباسش بازو سرشو به دستش تکیه داده بود چشم دوختم.
خیلییییی جذاب بود خداوندا! حق داشت نماز بخونه ازت تشکر کنه!

همینجور تو فکر بودم که یهو پرسید
- دوست دارین پیش مادرم بمونین و کار کنین؟
- م...من؟
- نه دیگ توی دستتون!
- خ...خب راستش رفت و آمد سخته از اینجا تا خونه ما خیلی فاصله هست..همون تهیه غذابهتره!
چیزی نگفت و به مسیر ادامه داد.

دلیل این *** بازیا وچص بازیاشو نمیدونستم..منم از شیشه ماشین به خیابون نگاه میکردم و دوتایی به اهنگ اروم و غمناک که ضبط مینواخت گوش میکردیم..

نزدیک کوچه اصلی محلمون بودیم که گفتم:
- آقای فرخ نگهدارید بقیشو خودم میرم!
با نگاه خیره ای گفت:
- قرار دارید؟
با چشای گرد نگاهش کردم و گفتم: چی؟!
- اینجا پیاده شدن همین معنیو میده!
با اخم گفتم:
- نه منه *** فکر میکردم شما با همه مردای ه..و.ل دورم فرق دارید نگهدار لطفا‌
- منظور بدی نداشتم!
داد زدم
- نگهدارررررر!

سریع زد کنار و از ماشین پیاده شدم‌‌..منکه قهر کرده بودم باز برگشتم و درو باز کردم
- مرده شور خودتو ..پولتو و ایمانتو ببرم من عنتر!
چشاش گرد شد که درو محکم کوبیدم و به راه افتادم..
حرکت نکرد..مثل ماست تو ماشین نگاهم میکرد.
- سر تخته بشورنت بزمجه. قیریر دیری...اره نمیای؟
الدنگ!
جلو تر رفتم که یه ماشین شاسی جلو پام ایستاد داد زدم
- برو گمشو دیگه اه..برو به نمازت برس!
- خانوم خوشگله چند؟
با عصبانیت برگشتم و گفتم: مگه من ننتم این حرفارو بهم میزنی؟ برو گمشو!
- راننده به بغلی گفت: بروبزور بیارش داخل!

با وحشت عقب برگشتم..همچنان از داخل ماشین با اخم زل زده بود.
جیغ زدم: محمدددد کمکککککک!
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 16:20

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part44
همچنان نگاهم میکرد..اشکام سرازیر شد و قابلمه غذا از دستم افتاد باهاشون درگیر شدم که از ماشین پیاده شد و آستیناشو بالا داد.
از پشت یقه پسره رو گرفت و بدبختو به صندوق عقب ماشین کوبید
- چه غلطی کردی بی..ن‌.اموس؟ هان؟
خیلی حرفه ای مشت میزد و میکوبید..به راستی داشتم از دعواشون لذت میبردم.
پسره خونین و مالی کنار کشید که راننده هم پیاده شد‌‌
اول لگد اون پیزوری رو پرت کرد کنار بعد رفت خدمت راننده
- آقا محمدددد بسههه بریممم.
کر و کور شد ولی ماشالله زبونش کار میکرد.
- شما د..ی‌‌..وثا باعث میشین هیچ دختری جرات نکنه تو خیابون راه بره...خواهر خودت باشه هم همین رفتارو داری پدسگ؟
جلو رفتم تا جداشون کنم که اون پسره خونیه با چوب زد تو سر محمدو بعدش دوتایی سوار ماشبن شدن و زدن به چاک.
دنبال ماشین چند متری دوییدم و داد زدم
- نامرداااا اشغالای اسب..گمشیددد..
برگشتم دیدم بیحال میخنده وبه گاردریل تکیه زده‌

- چرا میخندین؟
- ببر رو جاسوییچی شمایی!فرار کردن داری تهدید میکنی؟
- خ.خو شمارو کتک زدن.
- مهم نیست.. سوار شید برسونم.
سرشو برگردوند تا دکمه لباسشو ببنده که شره خون ازکنار سرشو دیدم
- جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:
- یا ابلفض خون‌!
- چیزی نیست...گمونم ضرب خورده.
- قاچچ خوردههههه..آهنی هستی شما؟
- میرم خونه دوش میگیرم مادرم برام بتادین بزنه اول شمارو برسونم‌
- وای آقا ما تحت لق من! اول به داد خودت برس.
کنار مانتومو گرفت و منو بسمت ماشین کشید..
از قدمهای بی جونش میتونستم بفهمم حالش درست درمون نیست.

بی رمق رو ترمز زد و اروم گفت:
- شب بخیر.
نگران نگاهش کردم: تروخدا بزارین خون صورتتون رو پاک کنم‌
- من خوبم خانم ابراهیمی.
- اصلا پیاده نمیشم.
لبخند کم جونی زد و گفت: بفرما پاک کن!
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 16:20