•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_21
چوب رختیو پرت کردم کنار و غریدم:
- سوگند گمشو!
- چشم ابجی.
کلافه پوفی کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم...
....
دقت کردین شب چشماتونو میبندین ولی پنج دقیقه بعدش صبحه؟؟ هنوز چشمام گرم نشده بود که صدای تاختن بچه ها به گوشم رسید.
نالیدم:
- سوگند مدیریتشون کن!
اما انگار نه انگار.. بزور از جام بلند شدم و وارد خونه شدم...پدرم بچه هارو به خط کرده بود و داشت باهاشون ورزش میکرد.
- به به...چه خبره اینجا.
در حالی که پروانه میزدن پدرم گفت: چایی دم کردم بخور برو سرکار..
با شنیدن کلمه کار لبخند رو لبم ماسید و داد زدم
- وای خدا یادم رفتتتتتت!
درحالی که بسمت سرویس پرواز میکردم صدای پدرم میومد که:
- دیر نشده که ساعت هفت و ربعه! بعدشم سهراب دسشوییه!
عربده زدم: خب قشنگ بگید ب خودم سوند وصل کنم دیگهههه... سوگند بیا مانتومو اتو کن...بابا خودت بچه ها رو ببر مدرسه.
همه مثل من بهم خوردن و دنبال کارام افتادن.
با اون همه بدو بدو ساعت بیست دقیقه به هشت اماده شدم
- وای خدا بدبخت شدم پروازم کنم نمیرسم!
- خب آژانس بگیر دخترم.
تا آژانس برسه خودم میرم..بوس ب همتون برام دعا کنین..
ننه پشت سرم آب ریخت و من با تمام سرعت بسمت خیابون اصلی دوییدم..
تاکسی جلوی تهیه غذای شیک ایستادو من پیاده شدم.
با پیاده شدنم یه ماشین اخرین سیستم جلو پام ترمز زد
1402/12/09 15:23