The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_68

وارد حیاط شدیم که فوزیه خانم گفت؛
- فائزه جان مامان بزرگ رو تو ایوان بزار الان همه خانوما میان سبزی آش پاک کنیم باهم دورهم باشیم.
- چشم.
بالشی گذاشت و مادربزرگ بهش تکیه کرد.
لبخندی زدم و گفتم: خاله لیلا کجاست؟
تا بیجاره میخواست چیزی بگه که لیلا مثل عجل معلق سرشو از پنجره بیرون اورد و گفت:
- به به سطون خودم..بیا بالا.
لبخندی زدم و داخل رفتم‌‌‌..چندتا پله میخورد و به در اتاقش میرسیدیم.
بدون در زدن وارد شدم که مثل زالو بهم چسبید
- فازی جونمممم اومدهههه!
- بیا برو کنار صورتمو تفی کردی!
- اه همیشه نچسب بودی..
خودشو کنار کشید که به سمت میزکارش رفتم.
سوتی کشیدم و گفتم:
- چه چیزای قشنگی!
منو کنار زد و با ذوق یه جعبه بسمتم گرفت..
- این چیه؟
- گل برای خل!
جعبه رو گرفتم و بازش کردم..یه ست استیل با پروانه های ظریف شیشه ای.
- این مال منه؟
- نه ببر بزار گردن بابات برای توعه دیگه.
- واقعا؟ چقدر میشه؟
نگاه بی تفاوتی بهم کرد و گفت: بیا پایین الاغ...هدیست..گرچه تو چه میدونی هدیه چیه.
- هعی ممنون.
دستمو گرفت و یه صندلی پلاستیکی نشوندتم..
پرده رو زد کنار و تابلو وایت برد که رو دیوار بود ضربه ای زد.
- اهم کلاسمون شروع شد.
- چی مینوازی؟
در ماژیکو وا کرد و وسط تخته نوشت؛ ممد

خندیدمو سرمو بالا گرفتم..
- ای شاسگول!
یه فلش کشید و گفت: مرحله اول رو گفتی که دوسش داری ولی خب تر زدی...خیلی زود بود چون مخش رو نزده گفتی!
- جمعش کردم.
- چجوری!
- گفتم جرات حقیقت بوده و مجبوری این حرفو زدم.

ماژیکو بسمتم پرت کرد و شمرده شمرده گفت
- ری..دی! ریدی!
- بابا خیلی تو فاز رفته بود!
الان هر غلطی ام بکنیم با اون تماس اخرشب ک این بلفی که زدی نمیشه جمعش کرد.
نیشخندی زدم و گفتم: گورباباش...بدرک که دوسم نداره
- ینی چی؟
- مثل سگ دوسش داشتم ولی تو کشوش عکس دختر دیدم...شانس من با محمد نیست.
اخمی کرد و گفت: غلط نخور...توام میتونی دلشو بسوزونی.
شونه ای بالا دادم و گفتم: نمیدونم ولی هرچی هست دلش جای دیگه گیره!
- غلط کرده باتو! تو هنوز یه شانس داری!
- چی؟
- عروسی پیش رو!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:22

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_69


مثل منگلا تکرار کردم: عروسی پیش رو؟
یچیزی از رو میز برداشت و بسمتم پرت کرد
- احمق!
- آها آهاااااا!
- ارههههه...خب بنظرت چه کارایی میتونی بکنی؟
- شام بخورم؟
- مرگو بخور!
جلو پام نشست و دستمو گرفت:
- دلبری کردن بلدی؟
- ها؟
ضربه ای تو سرم زد و گفت: چرا نمیمیری؟ بابا یکاری کن! غیرتشو قلقلک بده میمیری؟
- یعنی خراب بازی؟
بشکنی تو هوا زد و گفت: دیقا!
- بابا من اهل این کارا نیستم..چرا شر و ور میگی!
- خا پس با ممدخان مغول بای بده!
چشامو بستم و گفتم:
- خیلی خب..بگو چکار کنم.
لبخند شیطانی زد و به فکر فرو رفت.‌..

#محمد.
جلو تلویزیون نشسته بودم و بی حوصله کانال هارو بالا پایین میکردم..مادرم یه لیوان شربت جلوم گذاشت و کنارم نشست.
- کاش فائزه بود..اشتباه کردم گفتم نیادا.
نگاه سرسری انداختم و گفتم؛
- فقط بلده خرابکاری کنه.
بابا کمک حالم بود..
به یاد با عشوه حرف زدنش افتادم و زیرلب غریدم:
- دختره بیشرف!
- چیزی گفتی؟
- نه باخودم بودم میگم که مامان حالا واقعا لازمه فائزه ببریم عروسی؟
- بله که لازمه‌‌...خیلی دوسش دارم..مثل دخترمه.
- آهان!

شربتو برداشتم و یه دور همش زدم:
- میخوام ازش خواهش کنم کلا پیش من کار کنه!.
چشام حدالامکان بازشد و گفتم: هها؟
- اولا کوفت..دوما ها نه و بله! سوما بتوچه! توکه صبح تا شب سرکاری.
- اخه مادرمن اون خودش خانواده داره بدبختی داره
- کاره دیگه پولشو میگیره

نمیشد جلو زبون تند و تیز مادرم حرفی بزنم..لبخند پر حرصی زدم و باز زیر لب گفتم:
- جنگ منو این دختره شروع شد

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/09 17:22

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_70

#فائزه
تصمیم گرفتم زودتر برم خونه شکوفه خانم اینا و بجای اینکه پول آژانس بدم با چند‌ واحد اتوبوس برسم..
بعد از کلی سگ دو زدن و سواره و پیاده شدن بالاخره جلوی در بزرگ خونشون ایستادم.
نفسی گرفتم و زنگ درو زدم.
با حرفای چرت و پرت لیلا اعتماد بنفس کمی کارداشیان و گرفته بودم ولی باز بهتر از روحیه داغونم بعد غلط کاری محسن بود.

بعد شاید ده ثانیه صدای شکوفه خانم تو مغزم پیچید
- سلام عزیزم وایسا الان میام بیرون
- چرا؟
- بریم بازار دیگه..همه رفتن من گفتم باتو بریم که خوش بگذره.
لبخندی زدم و گفتم: چشم.
دستمو تو جیب مانتو کتی مشکیم بردم و به سنگ کنار پام شوتی زدم.
لیلا گفته بود تیپ بزنم و زلفامو بریزم بیرون..نمیدونم فازش چی بود ولی جذاب تر شده بودم.

بعد پنج دقیقه دروازه بازشد و شکوفه خانم با 206 سفید اومد بیرون..لبخندی زدم و زیر لب گفتم
- شکوفه ورژن 2022 با لقب امیر!
جلو پام ترمز زد که سوار شدم..با دیدنش هرچی کرک و پشم داشتم باهم ریخت.
یه عبای گشاد و روسری جذاب و کاملا محجبه..چیزی از چادر کم نداست.
اب دهنمو قورت دادم و موهامو دادم داخل و سلام گفتم.
- سلام عزیزم ببخشید دیر شد..محمد تا ناهار بخوره بره دیرشد.
- ن نه..زیاد منتظر نموندم.
زیر لب پچ زدم: لیلا *** بهم..ابلفض بزنه به کمرت یزید!

ضبط ماشینو بالا زد و با چشمای گشاد به اهنگ شادی که پخش میشد گوش سپردم.
ضربه ای به بازوم زد و گفت:
- امروز روز خوشگذرونی و جوون بازیه!
لبخندی زدم و گفتم: خیلی پایه ای شکوفه خانم!
- درست برعکس تو!
- راستش هول شدمم! نمیدونم چکار کنم!
- الان بهت میگم.

اهنگ شاد عربی لالالا رو گذاشت و تا اخر بالا زد
-حالا بیا دست بزنیم.
دوتایی مقل اسکلا دست میزدیم و مبخندیدیم.
حقیقتا زنیکه باحالی بود. همینجور که دست میزدیم منم قری به گردن میدادم که شکوفه خانم میخندید و و رانندگی میکرد.
جلو یه مرکز خرید بزرگ که خیلی شیک بود وایساد.
با پولی که همراهم بود نمیتونستم بیشتر از یه شال بخرم.
شکوفه خانم کمربندشو باز کرد و با خوشحالی گفت:
- حمله؟
لبخندی زدم و گفتم : حمله!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:23

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_71

تو پاساژ میگشتیم و با دیدن مدل لباسهای لخت پاتی میخندیدیم..همینجور راه میرفتیم که یهو دستمو کشید و رفتیم تو یه مغازه بزرگ لباسهای برق برقی و مجلسی.
به شونم زد و گفت: بیا شو بگیریم!
خندیدم و گفتم حله...
نفری چندتا لباس از تو رگال برداشتیم و اولین نفر شکوفه خانم رفت داخل اتاق پرو.
اولین لباسش یه پیراهن کوتاه چسبان قرمز چرم نما بود که تپلی پاهاشو به نمایش میذاشت.
با دیدنش پقی زدم زیر خنده و علامت دیسلایک رو نشون دادم و اونم مثل مدل ها چرخی زد و با چش غره رفت داخل..
همینجور داشتم میخندیدم که با لبلس بعدی سرمو به میز کوبیدم و شیهه اسب مانندی کشیدم

یه تونیک شاین زرد چسبان که اصلاا و ابدا بهش نمیومد.
دست به کمر شد و گفت: خیلیم قشنگ شدم.
بعد برگشت خودشو تو آینه دید و یهو اونم مثل من ترکید..

لباسشو عوض کرد و با خنده گفت: حالا نوبت توعه!.
رفتم داخل و یه لباسو شانسی برداشتم
یه پیراهن بلند با یقه قایقی و آستین بلند.
خیلی جذابم کرده بود.
لبخندی به خودم زدم و رفتم بیرون..شکوفه خانم میخواست بخنده که متعجب گفت.
- چقدر ماه شدی!
نزدیکم شد و گفت: اون لباسی که من برات خریدمو بزار کنار..همینو بپوش..چه رنگ سبز تیره بهت میاد!.

- ن خانم همون لباس عالیه!
- برو بابا..بدو درش بیار.
رفتم تو اتاق پرو و ضربه ای به ملاجم زدم
- ای خدا قیمتش چنده؟
اتیکت روشو برگردوندم و زار زدم
- یا غریب الغربا! چخبرههه؟ پنج میلیون برای کجای اینه؟
من کلا سه میلیون همراهم بود. فوقش کولی بازی در بیارم و نخرمش.

لباس بدست بیرون رفتم که دیدم شکوفه خانم نیست...
رو نوک پا خواستم بسمت رگال برم تا بزارمش سرجاش که دیدم از جلوی میز داره بهم دست تکون میده..
- ای بر سق سیاهت لعنت فائزه!
بسمتش رفتم که لباسو ازم گرفت و دست فروشنده داد.
کارتو بیرون اوردم تا حساب کنم که زد رو دستمو گفت:
- چه غلطا...امروز رو به حساب من یموقع دیگه میریم به حساب تو.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_72

-نهههه بابااا خودم حساب میکنم شکوفه خانمممم!
- برو کنار بچه..
بسمت فروشنده برگشت و لباس رو حساب کرد بعدش اومدیم بیرون و براش یه روسری خوش رنگ و نگار خریدیم
کل مسیرمونم میخندیدیم و اینو اونو مسخره میکردیم...زن باحالی بود و راه وقت گذروندن باهاش خیلی خوب بود.
بعداز یه سری خرید بسمت ماشین رفتیم و سوار شدیم.
خندید و گفت: پیش بسوی ایستگاه بعدی!
- کجا؟
- امشب کسی نیست...منو توییم..پیشم بمون خب؟ میخوام یکم خرت و پرت بخرم.
مثل منگلا پرسیدم: آقا محمد نیستن؟
لبخند معناداری زد که سرمو پایین انداختم
- ممد معلوم نیس کی میره کی میاد.
- خیلی خب من به پدرم بگم پس.
- باشه‌.

به راه افتاد که گوشیمو گرفتم و به بابا زنگ زدم..بعد تقریبا سه تا بوق جواب داد.
- سلام دختر.
- سلام باباجون خوبی؟کجایی
- ممنون عزیز..من مسافر کشی..جان چیزی شده؟
- اممم خب...شکوفه خانم امشب تنهاست خانوادش نیستن میشه پیشش بمونم؟
- خودت چی صلاح میدونی؟
- نمیدونم بابا..
- بمون دخترم‌...من کار دارم فعلا!
- خداحافظ.
با لبخندی گوشیو قطع کردم و گفتم: با اجازه بزرگترا بلهههه!
سرعت ماشینو زیاد کرد و گفت: پیش بسوی مجرد بازی!
...
جلو فروشگاه نگهداشت و پیاده شدیم..
- ببین فائزه..بنظرت هرچی خوشمزه میاد رو بگیر..امشب فوتبالم داره..ینی بترکونیم.
- عه فوتبال کیو کی؟
- ارژانتین داره دیگه.
- اوه اوه..پس چه شود!
چشمکی زد و گفت: هرچی که لازمه امشب معدمون بترکه رو بردار!
از این سبد چرخدار بزرگ برداشت منم کنارش راه افتادم که زد به بازومو گفت:
- یکی بردار بابا!
- بابا اینهمه لازم نیست!
- یه شب علی نیست میخوام جوان بازی درارم..
خندیدم و گفتم: خیلی خب جشم.
یکیم من برداشتم و شروع کردیم به غارت وسایل..
همینجوری تو پیچ و خم ویراژ میدادیم که گوشیش زنگ خورد و گفت: عه محمده!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨

1402/12/09 17:24

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_73

بعد از اینکه با محمد حرف زد گوشیو قطع کرد و گفت:
-بریم ادامه خرید!
شاخکام فعال شده بود ولی خب نمیتونستم بپرسم که پسرت چی گفته..برا همین منم شروع کردم به خرت و پرت برداشتن.
همینجوری میرفتیم که یهو داد زد:
- فائزه! بیا ببین چی پیدا کردم
با لبخند محوی پشت سرش به راه افتادم که یهو دوتا شیپور جلوم گرفت.
- امشب خونه رو بترکونیم!
خندیدم و گفتم: خونه رو ورزشگاه میکنیم!
بعد از حساب کردن کیسه هارو صندوق عقب گذاشتیمو بسمت خونه رفتیم..
هوا داشت تاریک میشد و نم بارون و جاده خیس خورده عجیب زیبا بودن.
..
با پا درو باز کرد و گفت: سلام به مجردی!
کیفمو رو کانتر گذاشتم که گفت:
- راحت باش..مانتوتو در بیار..کسی نیست!.
- عه خب .
- برو یه آب به دست وصورتت بزن بیا شام بزنیم تو رگ.
- باشه چشم.
بسمت دسشویی دفتم که گفت: نه اینجا شیرش خرابه میعاد زده کنده از جا.
خندیدم و گفتم: یاخدا مگه جنگه؟
- اگه جنگم باشه ها این دوتا برادر یکی یزیده یکی شمر از بس منو حرص میدن.
با لبخندی گفتم: ولی بزنم به تخته حرص پیرتون نکرده!
-نه بابا همش ادا اطواره

بعدشم زد زیر خنده..زن با نمک و خوش بر و رویی بود. مانتومو یه گوشه گذاشتم و با تاب بندی از پله ها بالا رفتم.
ته راهرو دسشوییشون بود.
همینجوری با ناز و ادا راه میرفتم که در باز شد و محمد اومد بیرون.

چتدثانیه خیره به هم بودیم..ناخوداگاه دستم روشونه های بر..هنم نشست و گفتم:
- ای وای...
چشماشو بست و منم خودمو پرت کردم تو یکی از اتاقا..
سرمو چندبار به تخت کوبیدم و زیر لب گفتم
''' بخشکی شانسسسس! حالا چه غلطی کنم با لین ننگ!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_74

صدای در زدن اومد که سریع ملافه روی تختو دور خودم پیچیدم و اروم درو باز کردم
با اخم جذابی به زمین نگاه میکرد
- بخدا مادرتون گفت خونه نیستین!
- این پیراهن منه...تنت کن برادرم میخواد لباس بپوشه بره..تو اتاق اونی!
اروم پلکی زدم و گفتم: خیلی ممنون
لباسو ازش گرفتم و درو بستم..
چشمامو بستم و دستمو رد قلبم گذاشتم..دلم چقدر با دیدنش هری میریخت! من چه عاشق بدبختی بودم.

پیراهن مشکیشو بالا گرفتم و بوش کردم..
عطر خوشبویی داشت..
ازخودم فاصلش دادم و تنم کردم.
دکمه هاشو بستم.
- وای موهام!
گشتم یه پارچه سفید پیدا کردم و روخودم گذاشتم.
- شکوفه سگ!زنیکه شتر.

درو بستم که محمد میرغضب نگاهم کرد و نزدیکم شد
- لباستو میشورم پس میدم.
- مال خودت! ولی تو خونه ما اینجوری نگرد!
- بخدا..ما...
نذاشت حرف بزنم و رفت تو اتاقش.
با لب و لوچه آویزون ازپله ها پایین رفتم و سریع مانتو و شالمو برداشتم..

شکوفه خانم درحالی که پشت دستشو میزدگفت
- وایی تو بالا بودی؟
بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم: پسرتون فکر میکنه من کرم دارم مثلا!
-ای خدا..الان همشون میرن‌ عزیزم ناداحت نباش

- مهم تصویریه که از من ساخته.
- بابا ولش محمدو..اومده خونه یکسره پاچه میگیره

شونه ای بالا دادم و وارد اشپزخونه..عصبی بودم و ناخون میجوییدم..صدای خداحاففظی علی اقا و میعاد اومد..چرا اون نرفت؟ اه پسره نچسب!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_75

سرم بین دستام بود که صداشون اومد.
- محمد پسرم نمیری با پدرت اینا؟
- میخوام نقشه های باقیمونده رو بکشم. کاری باشما ندارم.
- اخه میخواستم شب فائزه اینجا بمونه.
- چی؟
سریع از آشپزخونه بیرون رفتمو به کیفم چنگ زدم:
- من میخوام برم خونه شکوفه خانم..لباس روهم نمیبرم فرداشب نمیتونم عروسی بیام

محمد نگاه بدی بهم انداخت که منم همونجور نگاهش کردم..مادرش بسمتم اومد و گفت:
- عه دخترم...نزن این حرفو کجا بری؟
- برای پدرم پیام دادم تو راهه!
- اخه خواستم...
- شبتون خوش.
- حداقل عروسی بیا..خواهش میکنم!
شونه های شکوفه خانوم رو گرفتم و گفتم:
- خوش قلب ترینین..من نمیتونم...شب بخیر.
دوباره به محمد که دست به سینه بودو عین پسربچه ها پاهاشو تکون میداد نگاهی کردم و از خونه بیرون زدم..

سرکوچه ایستادم تا پدرم بیاد..

#محمد
با اخم به رفتنش نگاه کردم..مادرم به پلاستیک لباس فائزه نگاهی کرد و بسمتم برگشت
- چه مرگته تو هان؟ برو بشین تو اتاقت دیگه!
عصبی گفتم: تو خونه ما نمیخوام ادم ل....ت وپاتی بگرده..گناهه؟
- نخیر...گناه نیست اما من بهش گفتم کسی نیست راحت باشه..تو که ادعای دین و ایمون داری باید بدونی گمان بد هم خودش گناهه..

لباسو بسمتم پرت کرد که گرفتمش..انگشتش رو به نشونه تهدید جلوم تکون داد و گفت؛
- فردا شب میاریش عروسی! شب خوش.
- مامان!
- زهرمار!

مادرم بسمت اتاقش رفت ومنم همراه لباس بسمت اتاقم رفتم..لباسو آویز کردم و سرمو تکونی دادم.
- خدایا چی بگم من اخه!
پشت میز نشستم و خواستم چندتا خط بکشم اما تمرکز نداشتم..
- پوف!

به لباسش نگاه کردم..
- تو چرا اومدی وسط زندگیم؟ ای خدا.
بسمت میز برگشتم..
عذاب وجدان داشتم اما غرورم نمیذاشت پیام بدم.. دختره احمق..با پوست سفیدش تاپ مشکی میپوشه!

چنگی تو موهام زدم که یهو مادرم به ضرب درو باز کرد..باترس تو جام تکونی خوردم که روبروم ایستاد
- جانم مادر من!
- صبح میری میاریش!
- زنگ میزنم خودش بیاد!
- آهاااا نوکر باباات غلام سیاه! زدی دل دختر مردومو شکوندی اون بیاد دست بوسی؟
- نه من برم؟
- صبح پا میشی میریم در خونشون!
- مامان!
- یامان! همینکه گفتم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:26

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_76

عصبی چشمامو بستم که مادرم محکم درو بست..
داد زدم: مادرمنی یا اون؟
صدای ضعیفش اومد که گفت: گمشو بابا اسب آبی!
چشامو تو حدقه چرخوندم و گفتم:.
-گشنمه!
از اتاق رفتم بیرون و در اتاق مادرمو زدم
- مامان گشنمه!
- سنگو بخور..مگه من یانگومم که همش ازم غذا میخوای؟
- تا الان که فائزه میپخت اخه قربونت بشم!
- حرف مفت نزن‌
لبخندی زدم و درو باز کردم..نشسته بود رو سجاده و تسبیح میزد.
- مادر خشن من چطوره؟
درحالی که لبهاش به ذکر میجنبید با چش غره گفت:
- گشنت میشه پاچه خواری میکنی؟
- مامان بخدا ضعف کردم.
- یه شرط داره!
- ای خدا..جانم بگو.
- فردا اول صبح بریم خونه فائزه؟
چشمامو بستم و گفتم: چرا انقدر لجبازی مادر من؟
- جواب منو بده مولودی نخون برا من!

دستمو تو جیبم بردم و گفتم: باشه میریم.
- خیلی خب..وایسا رکعت دومم بخونم یچی میندازم جلوت.
- سگم مگه؟
- نیستی مگه؟
لبخندی زدم و گفتم : هرچی تو بگی!.
شروع کرد نماز خوندن که از بغل نگاهش میکردم..
بی حد و مرز دوسش داشتم و دلم نمیخواست خار به پاش بره..
سلام نمازشو که داد چادرشو تاکرد و گفت؛
- ادم ندیدی بچه؟
- دارم فرشته میبنم قلب من.
- آها.

همه روگذاشت تو کشو و خواست رد شه که لبخندی زدم و گفتم: اخلاقت کپی فائزه مامان!
درحالی که داشت از پله پایین میرفت گفت:
- اسم اون بدبخت مظلومو نیار دلم کباب میشه!
- الان به فائزه گفتی مظلوم؟
- نه باتوام!
خواستم حرف بزنم که در یخچالو باز کرد که محکم خورد تو دماغم.
- آخ!
- کوری مگه میخوام در یخچالو باز کنم بیا اینور نطق کن دیگه!
درحالی که دماغمو میمالیدم گفتم:چرا انقدر طرفدارشی؟
- چون دوست خوب منه!
خندیدم و گفتم : او..او..اوهوع...
- کلی خرید کردیم که امشب باهم خوش باشیم پسره نچسب.
دستمو بسمت پلاستیک خرید بردم که محکم رو دستم زد و گفت: اینا رو میبریم برای خواهر برادراش
- بابا یه کلوچه بردارم.
- دارم برات املت درست میکنم گل پسر..کلوچه برات خوب نیس شیرین میشی مگس میشینه روت..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨

1402/12/09 17:27

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_77

#فائزه
پیشبندمو بستم و جلو گاز ایستادم...بچه ها از درو دیواربالا میرفتن و مثل سگ پارس میکردن.
کفگیر رو کنار گذاشتم و غریدم: لااله الا الله!
سیخ رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
سوگند نالید: آبجی آروم نمیشینن! بخدا خستم کردن
سری تکون دادم و گفتم: صحیح!
سهراب و سپهر عینهو شغال زوزه میکشیدن و به سارا که یه گوشه نشسته بود ازار میرسوندن

نرم نرمک رفتم و مثل دوتا مرغ بازوشونو گرفتم..صدای غارغارشون بالا رفت که محکم زدم تو سرشون.
سهراب: ای ابجی چرا میزنی؟
سپهر: پس بزار بریم تو کوچه گل کوچیک
مثل آتشفشان فوران کردم و گفتم:
- اخه شما دوتا سیاهه جزغاله بمن دستور میدین...اصلا ببینم چرا معلم از دستتون شکاره؟ خاک برسرتون!
سهراب: ابجی منکه روانخوانی 19 شدم..
محکم زدم تو کله سپهر: پسره چلغوز تو چند شدی؟
سرشو انداخت پایین که سوگند گفت

-شده هفتادو پنج صدم!
محکمتر زدم تو سرش.
- ده بدبخت مگه لالی که متن کتابو نمیتونی بخونی؟ اگه اسمتو کامل میگفتی میشدی یک..اینهمه پدل دربیارم تو مثل گاو زندگی کنی؟

- ابجی دفعه بعد بیست میشم..
- احسنت پسرم.
خواست بره که یقشو گرفتم و نشوندمش رو زمین
- ازت توقع ندارم نوزده و بیست و پنج صدم پیشرفت کنی..ده شو حداقل خدازده!
- بزار برم فوتبال.
- بخدا اگه الان درس نخونی همین توپو میکنم تو ک.....!.
با ترس سری تکون داد و کتابشو باز کرد
- شروع کن خنگ خدا.
- م..مریم..به...
- خا ادامه..لکنت ک نداری تهت یک وجب بازه که درس بخونی.
- مریم به خَر وَس نگاه..نگاهی کرد..
چشام گرد شد و گفتم: خَر وَس چیه؟
آب دهنشو قورت داد که با سیخ رو کتاب کوبیدم:
- خدا لعنتت کنه سپهر..بمنن بگو خر وَس کیههه؟
- ببخشید آبجی!
- خدازده ترو..خدااا..این خروسه..خروسس!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨

1402/12/09 17:28

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_78

-بخون ببینم!
خواست شروع کنه که زنگ خونه به صدا دراومد.
سپهر خواست بره سمت در که محکم کوبوندمش به زمین
- درستو بخون..مردی برای این کارا!
دمپاییمو پوشیدم و درحیاط رو باز کردم.
با بهت به محمد و شکوفه خانم زل زدم.. شکوفه خانم با مهربونی گفت:
- مهمون نمیخوای عزیزم؟
- س..س..لام!
محمد هم بزور سلام کرد و از جلوی در کنار رفتم..کلی پلاستیک خرید که دیروز خریده بودیم رو اورده بود
- بیا عزیزم برای بچه ها آوردم!
- چرا اخهه راضی به زحمت نبودیم بفرمایید داخل
سهراب و سپهر و سارا مثل بچه آدم یه گوشه نشستن و به من نگاه میکردن.
محمد و مادرشم نشستن که رفتم براشون چایی اوردم.
-برید تو اتاقتون..سپهر برو فارسیتو بخون ازت میپرسم.
بچه ها رفتن تو اتاق که شکوفه خانم گفت:
- باما قهر کردی فائزه جان؟
لبخند مصلحتی زدمو گفتم: نه خب چرا باید قهر باشم؟
- این نچسب گند زد به دیشبمون
- عه مامان
بی توجه به محمد گفت: ولی امشبو بیا..خیلی دوست دارم توبیای..ببین چقدر عزیز بودی که اومدم دنبالت!
- شکوفه خانم قربونت برم! نمیتونم بیام.
اخم کرد و گفت:
- میدونم ناراحتی ولی حرفمو زمین ننداز!
یهو چشای منو محمد بهم گره خورد و دوتامون اخم کردیم.
مادرش رد نگاهمو گرفتو گفت:
- محمد عذر خواهی کن!
چشای محمد گرد شد: مامان!
- ای یامان! از صبح قرص مامان خورده! مگه نشنیدی چی گفتم؟ سریع! من دوست دارم با دوستم بیام عروسی!

- خواهش میکنم مادرمن!
- منتظرم!
لبخندی زدم و در حالی که سعی میکردم از خنده نترکم به محمد نگاه کردم.
حقا که شکوفه خانم اند هرچی مراپ و معرفت بود!

محمد زیر لب گفت: لااله الا الله!
- ذکر نگو!
نگاه چپکی بهم انداخت و گفت : ببخشید که گمان بد کردم.
اروم پلک زدم که شکوفه خانم گفت؛
- افرین پسرم خب میبخشیش یا اینجا بگم کلاغپر بره؟
خندیدم و گفتم: میبخشم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_79

بعد از اینکه چاییشونو خوردن شکوفه خانم گفت:
- عزیزم وسایلتو جمع کن بریم خونه ما‌...یکم خوشگلم کن بعد بریم تالار.
- اما..
محمد با اخم بهم فهموند که دهنمو ببندم‌..‌. مرتیکه پلید‌.. لبخندی زدم وگفتم:
- چشم.
به بازوی محمد زد و گفت: رد کن بیاد.
چشاشو بست و بسته ای بسمتم گرفت.
- این چیه؟
- بازش کن!
بسته رو از محمد گرفتم و بازش کردم..یه شال خیلی خوشرنگ!
- ادامه بده محمدجان!
- این بابت شیرینی آشتی کنون!
- عه محمد!
- مامان!
لبخند تلخی زدم و گفتم: لازم نبود ..ولی ممنون‌..میرم مانتومو بپوشم.
- منم میرم تو حیاط عزیزم.
محمد بعد یکم مکث گفت: ببخشید فائزه خانم دسشویی کدوم وره؟
- انتهای راهرو!
سری تکون داد و رفت..منم بعد گذاشتن استکان ها تو راهرو رفتم تا برم تو اتاق.
با دیدن محمد که تو راهرو ایستاده بود دلم هری ریخت
- باز دسشویی پره!؟
- نچ!
- چیزی شده؟
باخشم ت چشام زل زد و گفت: یک هیچ به نفع تو!
- مگه جنگه؟
لبخند عصبی زد و گفت؛
- مادرم دیوانه وار دوستت داره و این یعنی شروع جنگ!
- من جنگ ندارم باهات!
خندید و گفت: دعا کن همچی ختم به خیر شه بانو فائزه انقدرم از ننه ساده من دلبری نکن!
خواست از کنارم رد شه که نیشخندی زدم و گفتم

- مادرت ساده نیست! خوش قلب و مهربونه دقیقا برخلاف خودت! نقاب به خودت زدی و هر جوری میخوای دل میشکونی!

دستشو از کنارم رد کرد و گفت:
- بار آخرت باشه به من کار داری..این شد سومین بارت!
- دلم میخواد اصلا!
با خشم نگاهم کرد که شونه ای بالا دادم و وارد اتاقم شدم..از لای در نگاه کردم که پوفی گفت و از خونه خارج شد.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:29

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_80

اینهمه حساسیت محمد رو به خودم نمیفهمیدم.
مغزم: خب خنگ اون شب تو ماشینش با عشوه نقش بازی میکردی...توقع داری الان بزارتت روسرش حلوا حلوا کنه؟
سری تکون دادم وگفتم: حقیقتا ر..یدم! یارو جنگ داره باهام! ولی درستش میکنم!یکاری میکنم عاشقم شه!
تموم وسایلمو برداشتم و رفتم پیش بچه ها
مظلومانه نگاهم میکردن که لبخندی زدم.
با دیدن چراغ سبزم بسمتم اومدن و بغلشون کردم.
سوگند بق کرده گفت:
- داری میری آبجی؟
- کلی خوراکی بیرونه...درساتونو بخونین باهم دعوا نکنین..سوگند قرصای ننه یادت نره. من آخرشب میام
- چشم

سارا محکم بغلم کرد و گفت: آبجی اینا میخوان عروست کنن؟
سپهرباعصبانیت گفت: غلط کردن!
بغضمو قورت دادم و با لبخند گفتم: اوهوع یاکوزا برام غیرتی شده؟ یاد بگیر زبان مادریتو چجوری بخونی بعد فاز بگیر!
بعدم روبه سارا گفتم: من عروس نمیشم! هیچوقت! اول همتون ازدواج کنین بعدمن...

با بچه ها که خداحافظی کردم سوار ماشین شدم..بغض داشت کلافم میکرد..دستمو جلو دهنم گرفتم که قطرات اشک بیصدا رو گونم ریختن..
یک لحظه به خودم اومدم و با دیدن محمد که از تو آینه نگاهم میکرد اخمام رفت تو هم.

اونم شونه ای بالا داد و به جلو خیره شد...تا رسیدن به کاخ سفید(خونشون) آبغوره گرفتنم تموم شد.
وارد خونشون شدیم که مادرش گفت:

- عزیزم وسایلتو ببر بالا منم میام.
- باشه عزیزم
از پله بالا رفتم که محمد با نیم تنه بر...هنه و جذاب جلوم ظاهر شد‌

قلبم هری ریخت.
سریع حولشو رو شونش گذاشت و پیراهن سفیدشو بسمتم گرفت.
- اینو برام اتو کن!
فهمید از لحن دستوریش ناراحتم که گفت:
- لطفا!
لباسو ازش گرفتم و گفتم: باشه!
دوباره به اتاقش رفت که نفسمو محکم فوت کردم بیرون.
مشغول اتو زدن لباسش شدم و دستمو نوازش وار رو تاروپود لباس میکشیدم.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:29

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_81

لباسی که با شکوفه خانم خریده بودم رو آویزون کردم
همینجوری محو دیدن لباس بودم که در اتاق زده شد.
روسریمو سرم کردم و یه کوچولو درو باز گذاشتم.
با دیدن محمد گفتم:
- پیراهنتونو اتو کشیدم.
- بده.
صدای سرخوش میعاد میومد..
- دیشبببب تووباغ فروسسسس...
محمد سریع داد زد: کوفت..بجا چرت وپرت گفتن بیا تو اتاقم.
- ای باوا توام که هی چصی میای فدات شم.
- بدو...
لباسو بهش دادم که میعاد با دیدنم نگاه خیره ای کرد و بعدش گفت: سلام دوست جدید شوفی جون.
محمد زد پس کلش وگفت: اسم مادرتو درست تلفظ کن!
- چشم خانوم معلم.
لبخندی زدم و دروبستم‌‌..میعاد لعنتی خیلی شنگول بود دوباره صدای در زدن اومد که باحرص درو باز کردم و با دیدن شکوفه خانم زدم زیر خنده.
- ای وای ببخشید.
- خداببخشه گلم!
جلوی آینه نشست و گفت: موهامو برام اتو بکش و ببند من چون روسریمو برنمیدارم لازم به مول خاصی نیست!
- چشم عشقم.
موهاشو صاف کردم و اونم به لباش رژ کمرنگی کشید
خنده ریزی کرد و گفت: بیشتر بشه محمد میکشتم.
- میخوام موهاتو گیس کنم اجازه هست؟
- اره عزیزدلم.
از پشت بغلش کردم و با بغض گفتم: عطر مامانا رو میدی!
دستشو نوازش وار رو دستم کشید وگفت:
- چه فرقی میکنه..توام مثل میعاد ک محمد دوست دارم. اصلا از روز اول اومدی مهرت به دلم نشست.
محکمتر به خودم فشردمش.
زنیکه ی مهربان!

کارش که تموم شد کمکش کردم لباسشو بپوشم..شدیدا ماه شده بود.
- ای خدااا چه ناز شدیییی!
- جدی میگی؟
- ارههههه!
روسریشم گذاشت و گفت: حالا بهتر شد..بدو توام اماده شو.. الاناست که صدای آژیر محمد دراد.
موهامو صاف کردم و دو حاله رو روی صورنم رها و دم اسبی بستمش.
یه رژ قرمز و خط چشم گربه ای که بعد هفتاد جلسه کلااس خصوصی از لیلا یاد گرفته بودم.

ستی که لیلا برام درست کرده بود رو بستم..شکوفه خانم باعشق نگاهم میکرد.
بعد از پوشیدن لباسم که رنگ سبز تیرش جذابم کرده بود روبروی شکوفه خانم ایستادم
- چطورم شکوفه بانو؟
- یه تیکه ماه! این ترکیب یچیزی کم داره!
ازتو کشو یه ساعت طلایی رنگ شیک و یه عطر در اورد
ساعت رو به دستم بست و عطر رو بهم زد
- دیگه خیلی جذابتر شدی!
دستشو گرفتم و گفتم: ممنون بابت همه چیز!
لبخندی زد و گفت: منم ممنونم بابت اینکه اومدی!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:30

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_82

شکوفه خانم کیفشو گرفت..از اینکه محمد منوبا این همه تغییر ببینه ذوق داشتمو دلم قیری ویری میرفت.
از پله ها پایین اومدیم..کسی نبود.
نفس آسوده ای کشیدم که با صدای میعاد برگشتیم
- سلطان ممد سلجوقی وارد میشود!
نگاه منو محمد به هم گره خورد و دلم یجوری شد..
کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید که سه تا دکمه اولش باز بودن..محمد و این تیپ؟ محاله!

شکوفه خانم لبخندی زد و گفت: هزارماشالله پسرم داماد شی..
- فدات مادر.
میعاد خندید و گفت: ما خار داریم.
- نه پسرم توام ماه شدی.. آخه برادرت اولین باره گل و گیسشو ریخته بیرون..متحیر شدیم.
- اره ممنون خب لیدی اند جنتلمنز بزنیم بریم دوپس دوپس!
به راه افتادیم نگاه های خیره محمد به سرشونه هام اذیتم میکرد و سعی داشتم زیر شالم پنهانشون کنم..نگاهش از رو عشق و حال نبود..یه هاله ای از خشم توش قاطی میشد.
تا جلوی در تالار میعاد مارو میخندوند و دست میزد..

جلوی تالار که چه عرض کنم؛ کاخ وایسادیم و منو شکوفه خانم بهمراه همدیگه وارد شدیم.
زیر لب زمزمه کردم:
- پشمام!
همه لباسهای باز و آرایش جیغ!
- چخبرههههه.
شکوفه خانم نامحسوس گفت: فامیلای ما همه از دم همینن.. تو خونسردی خودتو حفظ کن.
بهمدیگه لبخندی زدیم و وارد سالن اصلی شدیم..
زن عموی محمد و آنیتا بسمتمون اومدن خیلی متشخص سلام علیک کردیم.. لباس باز آنیتا باعث میشد میعاد هی چپکی نگاهش کنه و دلش بخوادتش ولی محمد با اخم همیشگیش سلام کرد و به اتفاق همدیگه یجا نشستیم.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_83

به پیست رقص نگاه کردم که دخترا و پسرا تو حال خودشون میرقصیدن.. میعاد کتشو در اورد و گفت:
- بای بای مای بست فمیلی!
محمد میرغضبانه نگاهش کرد و گفت: یادت نره پسر کی هستی..ابروتو نبر!
میعاد چشمکی بهش زد و گفت: عه وا حاج آقا!

خنده ریزی کردم و سریع لبو لوچمو جمع کردم..هرچقدر که میعاد تو دل برو و شوخ طبع بود؛ محمد یه گوشت تلخ نچسب!
سر محمد تو گوشیش بود و حرف نمیزد ولی شکوفه خانم گفت:
- بریم جلوتر بشینیم..حداقل یه دید بزنیم کیا هستن!
محمد با صدای محکمی گفت:
- نه!
- باز چته به ما میپری؟ فکر کردی بچم باید هوامو داشته باشی؟ اها ممنون!
- مادر من این سبک بازیا چیه؟
- همچین با پشت دست میزنم دهنت کیف کنی! عه!
ما خودمون صاب مجلسیم زشته مثل بیل نشستیم اینجا!
گوشیشو کنار گذاشت و سرشو بسمت مادرش متمایل کرد.
- بیل؟ پسرتو ببین مثل زرافه وسط قر گردن میده..بابا هم که جلو دره..
- منم میرم پیش زن عموت..تو اینجا بشین.
دست شکوفه خانم رو گرفتم وگفتم: منم لازمه بیام؟
- نه عزیزم تو بشین پیش این میرغضب!
ار این فاجعه تر نمیشد..پیش این مردک ملک الموت هم تحملش تموم میشد مادرش رفت و محمد
به صندلی تکیه داد و با لحن مسخره ای گفت
- چه کدی رو مادرم میزنی هوم؟
- بامنی؟
- جز منو شما *** دیگه ای هست؟
مثل خودش به صندلی تکیه دادم و گفتم: پسرا بلد نیستن!
- بسیار عالی...پاچه خواری که سخت نیست..با این کار تو دل مادرم جا شدی!
موزی برداشتم و پوستشو دراوردم.
- پاچه خواری خوبه! پاچه گیر نباشیم!
طی اولین نقشه لیلا موز رو جلو لبم گرفتم و یهو تا دو سومش رو تو دهنم فرو بردم.

محمد با چشای گشاد زل زده بود بمن. سر این بلعیدن موز چندین بار تو خونه لیلا اینا خفه شده بودم ولی داشت خوب پیش میرفت..
سرشو نزدیکم اورد و اروم گفت:
- لطفا آدم باش!
موز رو کنار گذاشتم و گفتم: برای آدمی به معتقد بودن شما زشته که منظور بد گرفته باشین!
- خدا میدونه چقدر دوست دارم مثل کاغذ پاره پارت کنم..
- آرزو بر جوانان عیب نیست!
از خشم دستمو محکم چنگ گرفت که یه لحظه مات به هم نگاه کردیم..
سریع دستمو ول کرد و با خشم میز رو ترک کرد.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_84

سریع رمز گوشیمو باز کردم وشماره لیلا رو گرفتم.
بعد چندتا بوق جواب داد.
- به به عروس خاله!
- لیلا این قهر کرد رفت!چرا هرچی تو میگی برعکس درمیادد؟
- توقع داشتی موز کردی تو حلقت بیاد با انگشت شصتش گونتو نوازش کنه بگه بیا اینم بخور؟ خری مگه؟
- اینجوری فقط جنگ میکنیم!
- آخر جنگا آرامشه!
- خب الان من چه غلطی کنم؟
- چرا بزدل شدی فائزه ؟ توهمونی نبودی که خش.........تک پسرا رو روی سرشون میکشیدی؟
- اره همونم...اما کسی که روبرومه با بقیه فرق داره!
- چه گوزا!.
- گمشو بابا...الان مثلا بشم فازی؟ منم باهاش جنگ کنم؟
- دقیقا...خون به راه بنداز!
- اره حق باتوعه خیلی شاخ شده..خب من برم پی کارام..فعلا!
- خوش بگذره سامورایی!

تصورات: صحنه پشتم تاریک شد و شعله های آتیش زبونه میکشن..مثل ایموجی دوتاشاخ روسرم جا خشک کردن و لبخند شیطانی زدم:
- دست منو چنگ میگیری ضحاک؟ جرت میدم!

پایان تصورات:
شالم رو برداشتم و همینجوری داشتم پلن های نقشمو میچیدم که دیدم یه خانم برام انواع نوشیدنی اورده.
لبخندی زدمو گفتم:
- عزیزم میخوام مست کنم اونی که بهتره رو بزار.
چشمکی زد و گفت؛
- باشه شیطون خانم!

زیر لب گفتم: خانم هم میشه!
یه بطری جلوم گذاشت که محتویاتش بی رنگ بود
- ممنونم عزیزم
- خوش بگذره لیدی!
با رفتنش گفتم: مگه میشه نگذره عسیسم؟
یکم آب پرتغال تو لیوان ریختمو توش اون زهرماریم اضافه کردم.

لبخندی زدم و بسمت محمد که یه گوشه ایستاده بود رفتم‌‌..با اینکه پوششم خوب بود و فقط درحد شونه هام معلوم بود اما نگاه همه روم زوم میشد
جلوی محمد ایستادم و گفتم:
- ببخشید!
-شالت کو؟
- چیزه.. جا گذاشتم!
- آها...
به یه سمت دیگه نگاه کرد که لیوان رو بسمتش گرفتم و گفتم: شما برام شیرینی آشتی کنون خریدی..منم خریدم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:32

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_85

با تردید نگاهم کرد و انگار که رام شده باشه گفت؛
- واجب بود بیای تا اینجا؟
لیوانو از دستم گرفت و روی صندلی میز جلو تر نشست.
منم کنارش نشستم..محتویات لیوانو یک نفس سر کشید و گفت: چرا تلخه؟
- آب پرتغال طبیعیه خب!
چشماشو بست و گفت: مطمعنی؟
- اره! اون خانمه داد.
- دختره دیوونه اون ساقیه! چی ازش گرفتی؟
انگشتشو رو شقیقش کشید و گفت:
- سرم داره سنگین میشه.
زیر لب گفتم: یکم از غرورت کم کن بگو مستی!

نگاهشو بهم دوخت و با لبخند کجی گفت:
- چه کوفتی بهم دادی هان غربتی؟
- من..من کاری نکردم!
از جاش بلند شد که چشاشو بست و گفت: لعنتی!
سرشو بسمتم اورد و خیره به چشمام شد
- تلافی این غلطی که کردیو در میارم!

دوباره لبخندی زد و جوری که سعی داشت تلوتلو نخوره بسمت بیرون تالار رفت.
لبخندی زدم و گفتم: مونده حالا دمار از روزگارت درارم!
از جا بلند شدم و خواستم بسمت میز خودمون برم که یه پسر بهم خورد و خواست برگرده عذر خواهی کنه که لبخند مزخرفی زد و گفت:
- خوشگل خانم بریم وسط؟
- خوشگل خانم مامانته دراکولا!
- اوف چه لگدی ام‌ میندازه

دیجی وحشیانه میکوبید و میخوند میخواستم یچی بارش کنم که مچ دستمو گرفت و منو بسمت پیست رقص برد
- ولم کن پسره سگ..بی پدر چ گهی داری میخوری؟
به خودم اومدم و دیدم وسط پیستم.
دور و برمو نگاه کردم..
همه مس..ت بودن و جیغ میزدن

عقب عقب قدم برداشتم که به کسی خوردم
- ترسیدی کوچولو؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:33

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_85

با تردید نگاهم کرد و انگار که رام شده باشه گفت؛
- واجب بود بیای تا اینجا؟
لیوانو از دستم گرفت و روی صندلی میز جلو تر نشست.
منم کنارش نشستم..محتویات لیوانو یک نفس سر کشید و گفت: چرا تلخه؟
- آب پرتغال طبیعیه خب!
چشماشو بست و گفت: مطمعنی؟
- اره! اون خانمه داد.
- دختره دیوونه اون ساقیه! چی ازش گرفتی؟
انگشتشو رو شقیقش کشید و گفت:
- سرم داره سنگین میشه.
زیر لب گفتم: یکم از غرورت کم کن بگو مستی!

نگاهشو بهم دوخت و با لبخند کجی گفت:
- چه کوفتی بهم دادی هان غربتی؟
- من..من کاری نکردم!
از جاش بلند شد که چشاشو بست و گفت: لعنتی!
سرشو بسمتم اورد و خیره به چشمام شد
- تلافی این غلطی که کردیو در میارم!

دوباره لبخندی زد و جوری که سعی داشت تلوتلو نخوره بسمت بیرون تالار رفت.
لبخندی زدم و گفتم: مونده حالا دمار از روزگارت درارم!
از جا بلند شدم و خواستم بسمت میز خودمون برم که یه پسر بهم خورد و خواست برگرده عذر خواهی کنه که لبخند مزخرفی زد و گفت:
- خوشگل خانم بریم وسط؟
- خوشگل خانم مامانته دراکولا!
- اوف چه لگدی ام‌ میندازه

دیجی وحشیانه میکوبید و میخوند میخواستم یچی بارش کنم که مچ دستمو گرفت و منو بسمت پیست رقص برد
- ولم کن پسره سگ..بی پدر چ گهی داری میخوری؟
به خودم اومدم و دیدم وسط پیستم.
دور و برمو نگاه کردم..
همه مس..ت بودن و جیغ میزدن

عقب عقب قدم برداشتم که به کسی خوردم
- ترسیدی کوچولو؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:33

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_86

برگشتم و با دیدن یه پسرغریبه اخمامو توهم گره زدم
- برو کنار بوگند الکل خفم کرد!
خنده چندشی سرداد و با لحن کشداری گفت:
- جونننن...میخوره 85 باشه! جلوبندی اوکیه حالا بچرخ ببینم!
یه تای ابرومو بالا بردم و گفتم: عه؟
- اوهوم خوشگله.

سرمو نزدیکش بردم و گفتم: میدونی من کیم؟ فازی! چند فقره ت...ا..ز به اشیا به گل پسرایی مثل تو داشتم! حالا دکمتو بزن تا از عمو تبدیل به عمه نشدی!
خندید و گفت: حالا یه ب...و....س میدادی!
چشامو بستم...به یاد غلطکاری محسن افتادم. مشتمو محکم بستم و با تمام قدرت تو صورت طرف فرود اوردم
فریاد بلندی کشید که خندیدم و گفتم: اینم ب..و..س پرومکس!
با صدای هین بقیه متوجه شدم دیجی اهنگو قطع کرده و همه زل زدن به من..
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: بخدا مرض از خودشه!
یه خانم شاید 45 ساله بسمتم اومد و با داد و فریاد گفت:.
- این پاپتی از کجا اومده؟ غلط کردی رو پسرم دست بلند کردی! احمق!
- خانم احترامتو نگهدار..پسرتون بهم‌پیشنهاد...

اینبار همه بلند تر هین کشیدن..زنه با صورت قرمز از این آبروریزی به همه نگاه کرد و محکم زیر گوشم زد.
چشامو بستم و بعدش به پسر بزدلش نگاه کردم
- بدبخت بی عرضه.
شالمو از روی میز برداشتم و بسمت در رفتم.
شکوفه خانم و محمد یهو جلوم سبز شدن.
- کجا دخترم..چیشده؟
- اینجا جای من نبود!
محمد چشاشو ریز کرد و گفت: کتک خوردی؟
- یه آژانس بگیرید من باید برم..فردا میام خونتون!
- میرسونمت.
- فائزه جان‌

ماچ محکمی به لپ های شکوفه خانم نشوندم و گفتم:
- بابت این معرکه شرمنده!
- میرم چشای این مرتیکه ه..یز رو درمیارم..انگار نه انگار خودش نامزد داره.
- جوابشو گرفت.. خوش بگذره..فعلا!
محمد پشت سرم راه افتاد و گفت: خوشم اومد..افرین اون مشت حقش بود..
جوابی ندادم که ادامه داد: خوب کشیده ای هم خوردی...تو ابمیوه من کثافتی میریزی؟
یهو ایستادم که از کنارم رد شد
- منتظر تلافی باش!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:35

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_87

در ماشینو باز کرد و دید من نمیام که گفت:
- سوارشو!
- من تو آبمیوه هیچی نریختم..
- اصلا روراستی ترو میبینم بیاد پینوکیو میوفتم..
خجالت زده از جلو نگاهش ردو سوارماشین شدم.. اصلا چرا همچین کار بی سر و تهی رو انجام داده بودم..بقول لیلا تصمیماتی میگیرم که بافکر کردنش میخوام صد دفعه بمیرم!

اروم رانندگی میکرد که یهو سکوت بینمون رو شکست
- بدنم به الکل حساسه...وقتی میخورم معده درد شدید میگیرم و پوستم تاول میزنه.
با چشای گردشده برگشتم نگاهش کردم.
- الان قبل اینکه برسونمت باید برم درمونگاه! .

با نارحتی گفتم: خیلی ببخشید آقا محمد...ببخشید تروخدا..نمیدونستم حالت بد میشههه...ای خدا چقدر من خرم!

با بغض بهش زل زدم که یهو خندید و گفت:
- هااااهاااااا گول خوردی! کلک زدم!
غم تو چهرم جاشو به خشم داد:
- زیر زبون کشی؟ اونم از من؟
- فکر میکردم زبل باشی!

دست به کمر شدم و گفتم: هاااااا زبلم هستم ولی قلب مهربونم همش کار دستم میده..
شماهام که ذکر یالله یالله رو لبتونه گوسفندی هستین در لباس گرگ.
نگاهی بهم انداخت و با لبخند محوی گفت:
- گرگی در لباس گوسفند!.
- حالا همون!

به جلو خیره شدم که باصدای بمش گفت:
- شونه هاتو بپوشون..
با تعجب نگاهش کردم: ها؟
- بپوشون!

شالمو رو شونم پهن کردم و سرمو پایین انداختم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:35

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_88

چقدر *** بودم‌که میخواستم با نشون دادن بدنم خودمو تو چشم بندازم.
تو فکر بودم که دوباره صدا داد:
- پسرداییم ازت خوشش اومده!
سریع صورتمو به سمتش برگردوندم و گفتم:
- چی؟
- گفتم دوست مامانمی..گفت خواست باهات آشنا شه.
با بیحالی از تو داشبورد اسپری آسم برداشت و استفاده کرد.
چشمام بیشتر باز شدن‌.
آسم داشت!
- منم گفتم به من مربوط نیست...دخالت نمیکنم! اما شمارشو بهت میدم اگه بخوای!
بهت زده زمزمه کردم: تو آسم داری؟
- اره...یکم حساس شده الان میخواد اذیت کنه...
- بخاطر اون نوشیدنیه بود؟
- بیخیال!

شرمنده به روبرو خیره شدم و آروم گفتم:
- ببخشید...
- بچه که بودم..طی یه آتیش سوزی آسم گرفتم..
دوباره بهش نگاه کردم..
- پنج سالم بود...میعاد هم بچه بود..شاید همه همه یکسالش هم نمیشد..اما اونو مادرم رفته بودن بازار
من و خواهر هفت سالم خونه بودیم و بازی میکردیم..

با بهت گفتم: خواهر؟ تو خواهرداری؟
مردونه صداش لرزید گفت: داشتم...همه دوسش داشتن..مخصوصا مامان..برای همینه مادرم خیلی دوستت داره! محنا تو آتیش سوزی مرد و من موندم با این یادگاری!
: متاسفم! خدا بیامرزتش!
- جاش تو بهشته!
- صددرصد..
اشکامو پاک کردم که لبخندی زد و گفت: تو چرا گریه میکنی؟
مثل بچه ها گریه کردم و گفتم: دلم برای شکوفه خانم میسوزهههه!
- کنار اومد..دوسال بعد مرگ خواهرم خوابشو دید و صدای گریه مادرم برای همیشه از اتاق قطع شد!
برای همینه بهت گفتم شونتو بپوشون!
- یعنی مثل خواهرتم؟

موند چی بگه..! اگه میگفت به عنوان خواهر دوسم داره برای همیشه دورشو خط میکشیدم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:35

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_89

خیره به لباش بودم تا ببینم چی نطق میکنه.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- هیچکس برام جای خواهرم رو نمیگیره!
تو دلم بشکنی زدم و گفتم: هعی خدابیامرزه.
- میگم حتما باید زود برسی خونه؟
- چطور؟
- چون باید برم قرصای مادرمو بردارم ببرم تالار.
- نه مهم نیست عجله ندارم.

فرمونو چرخوند و بسمت عمارت حاج علی خان فرخ به راه افتادیم..برای گوشیش تند تند اس میومد مثل سگ دلم میخواست بدونم کیه ولی خب ادب حکم میکرد سرمو تو گوشیش نبرم.
پس به یک طرفم دایورت کردمش و به بیرون زل زدم

طولی نکشید که به خونه رسیدیم.
- شما همینجا بشین من الان میام..
سرمو تکون دادم که رفت..بمحض اینکه مطمعن شدم رفته تو خونه گوشیشو برداشتم و صفحشو چک کردم

پشمام رمز نداشت..این دیگه لذت های دنیوی به تخ..مش بود بمولا.
سریع وارد پیامهاش شدم و دیدم بله...پیامها از طرف اون دختره سلیطس!
لبخند ترسناکی زدم و باز کردمش
- امشب خیلی جذاب شدی محمد..همه داره چشاشون در میاد‌
- خواهش میکنم.

اوه بیبی اینو باور کرده!
پیام بعدیش: ادم دوست داره مثل هلو قورتت بده
محمد جوابش نداد که پوزخندی زدم و زیر لب گفتم
- یهو بجا حلقوم نره تو ما..تح..تت!

خواستم بازم تجسس کنم که صدای عربده محمد از تو عمارت اومد
سریع گوشبشو پرت کردم و مثل قرقی بسمت در خونه رفتم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_90

از پشت در یواشکی به داخل نگاه کردم..محمد با دونفر درگیر شده بود و داشتن کتک کاری میکردن!
دستامو مشت کردم
- ممد منو میزنین پدسگااا؟
اخمامو توهم بردم...زیر لب گفتم:
- وقتشه سلیطه شی فازی!
دامن لباسمو جمع کردم و روبه جلو گره زدم..به اطرافم نگاه کردم و یه چوب کلفت پیدا کردم

لبخند شیطانی زدم و عربده کشیدم:
- پدسگاااااا کیو میزنینننن؟
محمد واون دونفر با وحشت نگاهم کردن..مثل جومونگ رو هوا بودم و چوب رو روی سر اولین خلافکار فرود اوردم که رو زمین افتاد!

محمد با تعجب نگاهم میکرد.
کشیدمش کنار و گفتم:
- ادامه کار بامن.!
- چی میگی؟
- سکوت کن!
قولنج گردنمو شکوندم و گفتم: بیا جلو ببینم جوجه!
میخواستم بسمتش برم که دیدم مسلحه!
داد زدم
- اوه ممد گاومون زایید بزن به چاک!
بسمتش رفتم که داد زد
- هرکدوم یه طرف بریم..
اون بسمت بالکن رفت و منم بسمت راهروی اتاق مهمانان..
بدبخت تیرانداز مونده بود کجا بره! وسط راه وایساد و بعد یکم فکر بسمت محمد رفت.
یه لحظه دست از فرار برداشتم و گفتم:
- میکشمت دستت به ممد بخوره!

یه گلدونن برداشتم و با سرعت میگ میگ بسمتش دوییدم..یه لحظه صدای پامو شنید و برگشت..
تفنگشو بسمتم گرفت ...

خواستم از سرعت خود بکاهم که نشد..
صدای عربده محمد اومد و شلیک تیر..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:37

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_91

چشامو بستم و جیغی کشیدم که از اون طرفم محمد با چیزی تو سر اون ملعون زد..
محکم به زمین خوردم که محمد بالاسرم اومد و نگران گفت؛
- خوبی؟؟ خوبی فائزه خانم؟
- بعد من خواهر برادرام چی میشن؟
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

- از هیچ جات خون نمیاد!
- وای بدبخت شدم! خونریزی داخلی کردم!
زد زیر خنده و گفت:
- خطا رفته!
با تعجب تو جام نشستم و به صورت محمد که یک سانتی من بود چشم دوختم..
لبخند محوی زد و گفت:
- برگشتی که نجاتم بدی؟
- نه بابا...برای چی باید نجاتت بدم..ایشه!
سرشو پایین انداخت و خندید.

- میترسیدم بمیری شکوفه خانم اذیت شه!
اروم پلکی زد و لبخند از صورتش رفت..قلبم به تپش افتاده بود و هرلحظه صورتم بیشتر گر میگرفت.
استغفراللهی زیر لب گفت و سرشو بالا گرفت و با ترس گفت

- یاخدا!
سریع منو تو بغلش گرفت و هنوز یک دور رو زمین غلت نخورده بودیم که لوستر بزرگ خونه رو زمین افتاد‌..
سرمو به سینش چسبوند تا شیشه تو صورتم نپره.

صدای قلبشو به وضوح میشنیدم بعد یک دقیقه صورتم‌رو از تنش فاصله داد وگفت: خوبی؟
یه نگاه به وضعیتش کردم که سریع از روم کنار رفت و کلافه گفتد بخیر گذشت!
هنوز حرفش تموم نشده بود که..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/09 17:38