43 عضو
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#part45
گوشه شالمو خواستم به سمت سرش ببرم که چشمشو بست..
دستموعقب کشبدم و گفتم:
- بیاین داخل خونمون!
- بله؟
- بیاین داخل..اینجا خوب نیست.
- لازم نیست من میرم خونه الان..
اخمی کردم و گفتم: خواهش میکنم آقای فرخ...مادرتون دلش میریزه اینجوری صورتتون رو خونی ببینه.
- اخه...
-خاموش کنین ماشینو کلبه درویشی مارو بپذیرین.
لبخندی زد و ماشینو خاموش کرد
دعا دعا میکردم دالتونا خونه رو ویرون نکرده باشن.
کلید رو انداختم و رفتم و تو و درو باز کردم
- بفرمایید
یالله کم جونی گفت و وارد حیاط شد..پدرم داشت با رادیوی قدیمیش سرو کله میزد که با دیدن ما متعجب گفت:
- عه آقای فرخ!
محمد خواست چیزی بگه که با درد چشماشو بست و جلو پای من افتاد
بابام دمپاییشو پاش کرد و من سریع گفتم
- سوگند بدو آب قند بیار..
- عه عه دختر فرخو از کجا اوردی؟
- قصش مفصله اونجا کارمیکنم..وایی بابا بخاطر من اینجوری شده تروخدا کمک کن ببریمش تو خونه
-الان میبرمش..عه عه جوون مردم چرا اینجوریه.
- چوب خورده تو سرش
- تو زدی؟
نالیدم: بابا! مگه من احمقم؟
- یکم!
لبخندی زدمو گفتم: وای تروخدا ببریمش داخل..
...
سوگند سریع یه متکا اورد و محمد رو جوری گذاشتیم که دراز بکشه.
سارا و سهراب و سپهر از تو اتاق داشتن یواشکی نگاه میکردن که یواشکی دمپاییمو در اوردم و بسمتشون پرت کردم ولی متاسفانه جا خالیی دادو به خطا رفت.
اروم گفتم: گمشین بخوابین..سریع!
درو بستن و رفتن.
پدرم گفت: ببریمش درمونگاه.
- من خودم تو هلال احمر بودم پدر جان..نترس. الان درستش میکنم.
- سوگند بپر یه ظرف آب و پارچه تمیز بیار خونارو تمیز کنم. بعدش باند و بتادین
- چشم آبجی
- آفرین تیز باش.
به صورت جذاب و آرومش نگاه کردم که پدرم گفت:
- بچه من میرم بکپم..نکشی پسر مردمو!
- وای بابا.
- والا بخدا میزون ادم نیستی. بیدار شد عذر بخواه بگو پدرم قرص مرص میخوره زود خوابش میبره
- چشم
با اومدن سوگند پدرمم رفت و من شروع به تمیز کردن خون کردم..لبخند محوی داشتم و کارمو با عشق انجام میدادم.
زیر چشمی نیش سوگند رو دیدم و گفتم:
- چه مرگته؟
- چه بهم میاین!
لنگمو از رو محمد رد کردم و تو بازوش کوبیدم ولی یهو در رفت و پام صاف خورد ب خیکش..
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_46
با درد صورتشو جمع کرد که ضربه ای به پیشونیم زدم
- وای از درون پوکید!
سوگند با خنده گفت؛ ولی بهوش اومد انگار!
- بپر برو شربت درست کن بدو!
- شربت چی؟
- کارکن معده! خنگگگ شربت آلبالویی چیزی!
- چشم
دستمو عقب کشیدم و آروم گفتم:
- حالتون خوبه؟
آروم چشماشو باز کرد و با دیدن من متعجب گفت:
- خوابم برد؟
- از حال رفتین!
بسختی نشست و گفت: لعنتیا محکم زدن.
- خون رو پاک کردم..باید ببندمش.
- ممنون.
با پنبه و بتادین قشنگ زخمشو تمیز کردم از سوزش گاهی چشماشو میبست و آخ ریزی میگفت.
سرشو بستم که همون لحظه سوگند با یه لیوان شربت اومد ولی مثل اسگلا یه سلام ریز داد و زد به چاک
لبخندی زدم و گفتم:
- یکم قاطی دارن. بفرمایید شربت!
- ممنون
به آرومی لیوانو برداشت و یه قلوپ خورد. نگاه خزره منو که دید اروم گفت:
- چیزی شده؟
مغز: اگه دست من بود کورت میکردم ندیده گشنه...نمیگن تو عیب داری که..میگن مخش عیب کرده!
لبخندی زدم و گفتم: ببخشید نگاهتون کردم..گاهی میرم تو فکر!
مثل من لبخندی زد و یه جای دیگه نگاه کرد.
- جانمازمو از کجا پیدا کردی؟
از اینکه جمع نبسته بود برگام ریخته بود.. سرخ و سفیدشدمو و گفتم:
- چیزه وسط بود..منم یهو دیدم ولی خدا به سر شاهده من نمیخواستم اون لباس پاره پوره رو بپوشم بخدا من....
دستشو بالا گرفت و گفت: لازم به توضیح نیست..فردا یادتون نره بیاین.
خواست بلند شه که یهو گفت:.
- ببخشین دستمال ندارین؟
- چرا داریم یه لحظه
عربده کشیدم: سوگندد؟ سوگنددددددد؟
انقدر صدام بلند بود که گلوم گرفت..محمد با وحشت نگاهم میکرد که لبخندی زدم و سلیطه گونه گفتم:.
- اسم خواهرمه...
سوگند اومد بیرون که بهش توپیدم:
- مرگ گرفتی جواب نمیدی جز جیگر گرفته؟
- ابجی من...
محمد اروم گفت: فائزه خانم!
با نیش باز برگشتم سمتش و با چشای قلبی گفتم"
- جانمم؟
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_47
سرشو پایین انداخت و گفت:
- لازم به این همه داد و قال نیست..
لیوان رو بدستم داد و گفت: شبتون بخیر..صبح زودتر به داد مادرم برسید.
- چشم.
تا دروازه خونه همراهیش کردم..به رفتنش نگاه میکردم و هر یک ثانیه دورش مبگشتم.
- هعی خدا یکیم بخاطر ما شاخ و شونه کشید!
درو بستم و وارد آشپزخونه شدم..سوگند الکی خودشو مشغول نشون میداد.
- هوی!
- جانم ابجی؟
- چرا ساعت 1 شب داری الکی گردگیری میکنی؟
_همینجوری!
گوشه لباسشو گرفتم و بسمت اتاقم بردمش.
چراغ خوابو روشن کردم و گفتم
- امشب پیش من بکپ.
- باشه ابجی.
تشکا رو انداختم و گفتم: خب..چرا فاز دپ برداشتی؟
- هیچی.
مشتی به بازوش زدم و گفتم: د بنال!
سرشو پایین انداخت و گفت:
- تو اگه شوهر کنی ما چه غلطی کنیم؟
نمیدونستم بخندم یا بکوبم تو سرش..دختره احمق!
- چی گفتی؟
سرشو بالا گرفت که با دیدن چشمهای اشکیش لبخند رو لبم ماسید.
- سارا بهت میگه مامان...چون تو بزرگش کردی آبجی...منو این سه تا بدبخت به در زل میزنیم تا تو بیای..اگه شوهر کنی میری مگه نه؟
نفسمو فوت کردم بیرون و گفتم:
- بعد مرگ مامان وقت نکردم به خودم فکر کنم...تا وقتی شماها پیش منین من به ازدواج فکر نمیکنم! ننه..بابا..شماها امید منین!
اشکاشو پاک کرد و گفت: کاش ما نبودیم.!
زدم تو سرش و گفتم: کم شر و ور بگو الاغ..پتومو بده باید بکپم فردا کلی کار دارم..
رفتم زیر پتو و بعد 5 سال بی صدا اشک ریختم..
دلتنگ بودم و خسته.. کاش مادرم بود..این بچه ها امیدشون بمن بود و منه *** دل به محمد داده بودم..
مغزم: حالا کشتی خودتو..مادرت همیشه کنارته.
- لال شو!
سوگند اروم گفت: جان؟
- هیچی بچه بکپ..
خواستم بخوابم که دیدم نشد..اروم بلند شدم و رفتم رو ایوان..
- چه غلطی کنم خدایا؟
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_48
همینجوری زل زده بودم به آسمون که گوشیم یه صدای ریز داد.
- سلام خانم ابراهیمی..فردابیام دنبالتون؟
با دیدن شماره و پیامش نیشم تا بناگوش وا شد و سریع گوشیمو گرفتم
خواستم چیزی تایپ کنم که یهو مغزم فرمان داد:.
- بدبخت فلک زده چرا انقدر سریع جواب میخوای بدی؟ فکر میکنه حالا هول کردی که جوابش بدی
- دقیقا هول کردم که جوابشو بدم پس دهنتو ببند.
با اشتیاق نوشتم: نه مرسی اقای فرخ..خودم میام.
بعد دو دقیقه جواب داد: باشه شب بخیر.
لب و لوچم آویزون شد
- الاغ سریع صدق الله گفت.
گوشیو گذاشتم کنار و رفتم که واقعا بکپم..
....
-عرررررر بده من عروسکمو
- نمیدممممممم..پسرا شیرن مثل شمشیرن دخترا پنیرن دست بزنی میمیرن..
صدای جیغ بنفش سارا رفت هوا: پسرا شیرشون پاکتیه شمشیرشون الکیه!
آب دهنمو که کنار صورتم پخش شده بود بوسیله بالش پاک کردم و غریدم:
- لا اله الا الله..باز سگ شدن به جون هم افتادن.
صدای نعل زدنشون خونه رو برداشته بود اون وسط ننه هم داد میزد:
- سارا دختر کم نیار بهشون حمله کن
و باز همه رو به جون هم مینداخت.
مثل برج زهرمار بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.
- چتونه سر صبی هار شدین؟
سوگند از اشپزخونه اومد بیرون و نالید
- اجی دارن همو میکشن.
- منم اونا رو مبکشم.
مگس کش رو برداشتم و داد زدم:
- حالا شیهه بکشین.
دنبالشون میدوییدم که ننه گفت:
- ولشون کن بچن..بیا چاییتو بخور کارت دیر میشه.
با شنیدن کلمه کار سرجام خشکم زد..چشامو بستم و زار زدم
- خداوندا میشه الان که به ساعت نگاه میکنم 9 نشده باشه؟ یباررررر..
صدای خندان ننه اومد که گفت: دامن خدا رو ول کن ساعت 10 شده.
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_49
با ترس چشمامو باز کردم و به ساعت نگاه کردم..هشت و نیم بود.
- وای ننه تر زدم به خودم...شیطون شدیا...
سریع وارد اتاقم شدم ولباس پوشیدم جلو آینه ایستادم..
- خیلی ماستم خداوکیلی!
داد زدم: سوگنددددد! سوگندددددد!
بیجاره سریع درو باز کرد و گفت: جونم ابجی.
- بیا اینجا ببینم هفت خط!
- جان.
- خط چشم بلدی بکشی مگه نه؟
خنده ریزی کرد که جلو خندمو گرفتمو گفتم:
- زهرمار..اونا همه با کلاسن من مثل بقیه پول آدامس شیکم.
- بیا تا چشای رنگی خوشگلتو دلبر کنم آبجی جونم.
- ببینیم و تعریف کنیم
شروع کرد به نقاشی کردن و بعدش عقب کشید و گفت:
- وای آجی برگام!
برگشتم و تو آینه به خودم نگاه کردم.
- جررر این منم؟
چشمام خیلی تغییر کرده بود..یه ریمل و رژ لب رنگی هم زدم..
سوگند از تو کشوی خودش یه ادکلن اورد که گفتم:
- پدسگ این چیزا چیه داری؟
- بزن به خودت آبجی.
- میخوام برم کنیزی بچه این بزبازیا چیه؟
- بزن.
چند پاف به خودم زدم که عطر خوش دخترونه ای کل خونه رو گرفت..
بعد سالها حس کردم دخترم!
بسمت جاکفشی رفتم که سوگند سریع گفت:
- ابجی بدو آژانس اومد.
درحالی که لی لی میکردم تا کتونیمو پام کنم گقتم:
- آخرش ورشکست میشم!. خدا حافظ مراقب ننه و بچه ها باش.
- چشم.
سریع سوار ماشین شدم..دروع چرا برای دیدن محمد داشتم لحظه شماری میکردم..دستمو رو قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
بعد نیم ساعت بالاخره رسیدم..ساعت 9ونیم شده بود و روز جمعه ای گند کاشته بودم.
بعد از حساب کردن پول زنگ خونه رو زدم که صدای محمد تو سرم پیچید
- هوف خدا...فائزه ام.
- بفرمایید.
سریع وارد حیاط شدم و درو بستم.
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_50
تا در خونه دوییدم و بعد از دراوردن کتونیم سریع درو باز کردم.خداخدا میکردم که صبحونه نخورده باشن. بسمت آشپزخونه رفتم و با دیدن محمد لبخند محوی رو لبم نشست.
- س...سلام آقای فرخ!
بسمتم برگشت و گفت: سلام چقدر دیر کردین؟
- راستش...
- من چایی رو دم کردم شما بقیه کارا رو بکن!
داشتن تو دلم رخت میشستن..اونم نه یکی..نه دوتا... یه لگن!
- خیلی خیلی ممنونم ازتون.
- البته شانس آوردین چون جمعست و من خونه بودم وگرنه مادرم دوتامونو میسوزوند!
- بله بله..
داشت میرفت بیرون که گفتم:
- آقا محمد؟
برگشت و یجوری نگاهم کرد
-بله؟
- من چندوقت بایداینجا بمونم؟
- اینجا رو دوست ندارین؟
در یخچالو بستم و خرت و پرتا رو روی میز چیدم.
جلوش ایستادم..به چشمام یک نظر نگاه کرد و روشو برگردوند.
- میخوام کلا همینجا کار کنم!
لبخند محوی زد
- میعاد میکشتم...منشیشو ورداشتم اوردم اینجا.
- پس نمونم؟
- باهاش صحبت میکنم..شما برای مادرم دوست خوبی میشی!
- ممنون!
مغزم؛ مرتیکه پدرصلواتی، دوست نه! بگو عروس! ای بابا ما داریم خودمونو ازهم باز میکنیم تو هی بگو دوست.
زیر لب گفتم: ببند! همینکه اینجا بمونم یه پله به عروس بودن نزدیکتر میشم!هرجوری هست باید زنش شم.
داشتم خیار خورد میکردم که به یاد سوگند افتادم
- اگه خبر مرگم شوورر کنم تکلیف بچه ها چی میشه؟ اونا بدون من نمیتونن!
مغزم: حالا انگار ممد صدبار ازت خاستگاری کرده که تو الان فکر اینی..بدبخت به خودت بیا..اون آنیتای بدترکیب زارت و زورت دارهجلو پدر مادر ممد فیس و ناز میاد بعدا اونا ترو میگیرن؟
- خب تو میگی چه غلطی بخورم!؟
- نمیدونم فعلا باهمین فرمون پیش برو تا یه خاکی برسر کنیم!
- ملت مغز دارن ما گچ...
بعد از کلی وسواس قشنگرین میز صبحانه عمرم رو چیدم..شکوفه خانم از پله ها پایین اومد و با دیدنم گفت:
- سلام عزیزم..ممنون که اومدی!
- خواهش میکنم.
پشت بندش مهمونام اومدن و من سریع رفتم تو آشپزخونه..فقط از پشت ستون یواشکی به محمد نگاه میکردم..قلبم مغزم وجودم محکومش بود!
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_51
دور پنجاهم بود که چاییمو هم میزدم. حوصلم سررفته بود..زیر لب غریدم:
- کوفت کنین دیگه اه.
دوباره دستمو زیر چونم گذاشتم و هم زدم که شکوفه خانم وارد آشپرخونه شد
- عزیزم ناهار چی میخوای درست کنی؟
- قورمه سبزی گذاشتم خانم با سالاد شیرازی.
- عالیه قربون دستت..ما میخوایم بریم بازار پس تو مراقب اوضاع باش
گاوم ده قلو زاییده بود..تو این خانه ارواح باید تنها میموندم.
- میگم خانم..چیزه
- چیه دخترم؟
- من...میترسم..
خندید و گفت: نه بابا نترس..محمد پروژه داره نمیاد
الکی قیافمو نگران جلوه دادم تا از طرف نفهمه از ذوق دارم سکته میکنم.
- عه خیلی خب..
برگشتم سمت سینک و بی صدا داد زدم ینی فقط دهنمو چهارمتر باز کردم که شکوفه خانم کنارم ایستادد و گفت:
- چیزیشده
برگام ریخت و برای جمع کردن قضیه سریع خودمو به سرفه انداختم و گفتم: اخ اخخخخخ هههههخ ههههه آدامس پرید تو گلوم.
مشت محکمی به کمرم زد که آخ ریزی که کلی درد توش داشت گفتم و نشستم.
- چیشد خوبی؟
- عالی!
خیلی خب من میرم آماده شم ..بیزحمت سالن رو جارو برقی بکش.
- چشم.
با رفتنش نفس راحتی کشیدم و نالیدم
- وای پشمام کمرمو نصف کرد زنیکه..وای وای.
بعد نیم ساعت که رفتن منم جارو برقی رو گرفتم و لوله بلندشو رو شونم گذاشتم.
بلند بلند خوندم
- منننن دلممممتنگههه واسه یه دلخوشییی کوچیککک
چمیدونم جاده رو جر بدم با موزیک...لای
همینجوری میخوندم که یهو محمد با کلی وسیله از کنارم رد شد.
- نااهل پرید وسط کنسرتم
وسیله هاروروی میز ریخت که گفتم:
- آقای فرخ آت و اشغال نریزیا تازه جارو کشیدم اونجا رو.
- باشه.
- ها راستی
سرشو بالا گرفت و گفت: بفرمایید
با دیدن چشماش حرفم یاد گرفت و مثل احمقها گفتم
- دوست داری چی بخونم؟
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_52
میخواست بخنده ولی جلوی خودشوگرفت.
- هرچی میخوای بخون!
سرمو انداختم پایین و به صورت بیصدا جارو کشیدم.. تموم این مدت میخواستم یواشکی نگاهش کنم که اون خر سرشوبالا میگرفت چشامو شکار میکرد.
- پدافنده لامصب..بزار یکم دیدبزنیم خب.
جارو که تموم شد پام خورد به کنترل و تلویزیون روشن شد..
جواد خیابانی داشت حرف میزد
- جانننننن فوتبالللللل!
محمد صدام کرد
- خانم ابراهیمی میشه یه قهوه برام بیاری؟ تمرکز ندارم
مغزم: اوف عاسیسم مگه میتونی درمقابلم تمرکز داشته باشی؟
- دهنتو ببند زشته عه خنگ
سریع قهوه رو آماده کردم تا به فوتبال برسم. قهوه رو جلوش گذاشتم و زدم به چاک.
رو مبل نشستم و صدای تلویزیونو بالا بردم.
یه نیم نگاه انداختم که دیدم چشماشو بسته و فکر میکنه..حتما صدای تلویزیون بالا بود. حقشه بمن چه.
صوت مسابقه که زده شد بالش مبل رو بغل کردم و گفتم: یا اوس جواد!
- بدو بدو..ای بر پدرت لعنت!
محمد داشت با خط کش یسری خط میکشید و اخماش تو هم بود.
منم حواسم نبود و با اولین گل جیغم رفت هوا
- عررررررر گللللللل گللللللللللل!
محمد یهو دستش تکون خورد و خط بزرگی وسط پروژش کشید.
با وحشت بهش زل زدم که داد زد:
- فائزه!
تلویزیون رو سریع خاموش کردم و بسمتش رفتم.
- واییی آقا ببخشید خریت کردمممم!
خواستم دست دراز کنم تا برگه رو بگیرم دستم میخوره به فنجون قهوه و تر زدم به کل برگه های روی میز.
دستم همونجا خشک شد..محمد ازشدت خشم قرمز شده بود...ینی ازسرش دود بلند میشد.
نگاهش کردم که عربده بلندی کشید
- گمشو برو ....نبینمتتتت! یه لحظه نبینمتتتت!
سریع دستمو عقب کشیدم و بسمت آشپزخونه دوییدم
- واییی گندت بزنن..ایی خاک برسرم..خدایا این چه غلطی بود کردم.
با ترس خواستم نگاهش کنم دیدم داره میز رو تمیز میکنه.
میترسیدم برم کمکش کنم.
اشکامو پاک کردم و بسمت غذام رفتم.
درحالی ک اشک میریختم به یاد اینکه بهم گفته بود فائزه لبخند تلخی زدم.
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_53
بعد اینکه خورشت رو چشیدم دستی به سر و روی آشپزخونه کشیدم..صدایی از ممد در نمیومد.
با فضولی سرک کشیدم..عینک زده بود و با دقت نقشه میکشید
مغزم: برو باز برین به کاسه کوزش!
- ایندفعه غلطی کنم پرتم میکنه بیرون
مغز؛ پس براش یچی ببر بخوره..گوناه داره!
- افرین ترشی نخوری یچیزی میشی.
بسمت یخچال رفتم و توشو گشتم
- میوه براش پوست میکنم.
چند مدل میوه پوست و خورد کردم یه چنگال کوچولو وسطش گذاشتم و با ترس و لرز بسمتش رفتم
سرشو بالا نگرفت
ظرفو یه کناری گذاشتم و آروم گفتم:
- ببخشید.
جوابی نداد که تو دلم گفتم: ای کوفتو بخوری شترسگ
برگشتم برم که گفت:
- اشکال نداره...برگه اصلی بالا بود.
لبخندی زدم و گفتم: خداروشکر.
سرشو بالا اورد و گفت:
- میشه ازتون بخوام بدون هیچ خرابکاری برید بالا گوشیمو بیارید؟
- چرا که نه! شما فکر کردی من دست و پا چلفتی ام؟
- نه..فقط زودتر اگه میشه.
از پله ها بالا رفتم و در اتاقشو باز کردم همه چیز مرتب..دقیقا برعکس میعاد گند گرفته بود.
سرمو خاروندم و از بالا داد زدم
- آقا محمد این گوشیتون کجاست؟
- تو کشوی کنار تخت.
- آها اوکی.
کشو رو باز کردم و لابلا خرت و پرتاش دنبال گوشیش گشتم که یهو دستم به دوتا عکس خورد
بیرون آوردم و برش گردوندم.
یه دختر چادری و محجبه...آروم پلک زدم
دومیو بالا گرفتم انگاری بچه های دانشگاهشون تو عکس بودن..باهمون دختره که محمد کنارش بود.
- هرکی بما میرسه جفت داره...بمن نیومده هیچ غلطی کنم..بقول لیلا آخرش اون محسن حیوان شوهرم میشه.
بق کرده عکسا رو تو کشو پرت کردم خواستم بلند شم که محمد رو جلو در دیدم.
هول شدم...نمیتونستم حرف بزنم
- ام..من..راستش خواستم..هوف... دستم خورد دیدمشون
نگاهش سرد بود.
- دنبال چی بودی؟
اومد داخل.
- گفتم که...من...من میخواستم.
- چی از جونم میخوای؟
نتونستم دیگه حرف بزنم..درست مثل بچگیام وقتی حرفی نداشتم به پته پته می افتادم.
- فقط دیدم من..من خب.
- سرک میکشی تو زندگیم؟ به چه جراتی؟
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_54
به قفسه کتاباش چسبیدم. چندقدمیم بود..این تا چند دقیقه پیش مستقیم نگاهم نمیکرد حالا چش شده بود؟
- آقا مح...
- مثل همون سگ میگی...آقا محمد؟ هه!
- سگ کیههه؟ من خر کی باشم که سگم باشم تازه!
- از طرف اون اومدی؟
- اون اسب کیهههه؟؟ دارم سکته میکنممممم!
- غزل!
- منننن غزل چه بدونم کیه؟ آقا خودت قاطی داری! من بلد نیستم اتل متل بخونم بعد میگی غزل؟
دست به سینه شد..آب دهنمو قورت دادم و گفتم
- ها؟
- برو بیرون!
صدامو بالا بردم: هرکی به ما میرسه فازش نول میشه یجوری برخورد میکنین ادم حالش از خودش بهم میخوره..ای مرده شور اون دین و ایمانتو ببرن!
فاصله بین خودمونو پرکردم و انگشتمو رو ته ریشش کشیدم
سرشو کج کرد و چشماشو بست..
- برینم به این ریشت! مامان جونتون اومد بگید من اسگل شدم دختر مردم رو فراری دادم!
خواستم رد بشم ولی از شانس عنمالیم شالم به قفسه گیر کرد و کلی کتاب خواست روم بریزه که محمد منو کشید و لبم محکم رو یقه لباسش کشیده شد.
خودش متوجه نشد ولی من عقب پرت شدم و نصف کتاباش رو زمین ریخت.
بعد چند ثانیه برگشت و گفت؛
- خوبی؟
- به لطف شما!
- شر و شیطون ترین جنس مونثی بودی که تو این عمر سی ساله خودم دیدم!
- شمام نچسب ترین موجود عالمی اصلا دانشمندا باید از روی جناب عالی تابه بسازن.
لبخندی زد که چش غره ای رفتم و گفتم: والا!
روبروم نشست و گفت
- اصولا ادمی نیستم که عصبانی بشم اما...
- اصلا بمن چه! من دیگه لازم نمیبینم اینجا کار کنم!
- گوش کن بعد برو!
- خا بگو.
- دیگه تو حریم خصوصی هیچ مردی سرک نکش
با عصبانیت گفتم: خودت منو هل دادی تو حریم خصوصیت وگرنه خیلی عاشق و دلخستتم که بیام فضولی کنم؟ کی هستی مگه شما؟
- من..
تاخواست چیزی بگه که صدای در اومد. با وحشت گفت؛
- نباید مارو باهم ببینن!
- از بالا پرواز کنم؟ نمیدونم یجا قایم شو تا برن اتاقاشون بعد بزن به چاک.
- کدوم گوریییی برمممم؟
صدای در زدن اومد..
- محمد جان پسرم؟ فائزه ندیدی؟
#کپےممنوع🚫
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_55
#محمد
در باز شد و مادرم اومد داخل..با تعجب نگاهم کرد که برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم. فائزه ای در کار نبود! برگام ریخته بود.
- پسر چرا جواب نمیدی؟
- چیزه میخاستم برم حموم!
- فائزه کو؟
- احتمالا رفت حیاط پشتی قدم بزنه
- وا مگه مخش عیب کرده؟
- حتما کرده دیگه.
- خب تو چرا مثل علم یزید اینجا وایسادی سریع برو دوش بگیر عمو اینا پایین نشستن بدو برو
- نمیخواد حالا غروب میرم.
- از مادرت خجالت میکشی خرس گنده؟ اصلا تیشرتتو همینجا درار..بقیه چیزا بخوره تو سرت برو تو حموم.
سری تکون دادم و تو دلم گفتم: خدایا اگه فائزه منو میبینه شرمنده! میبینی که ننم بهه صغیر و کبیر رحم نمیکنه!
تیشرتموویه گوشه انداختم که گفت
- بپر تو حموم..نکنه با چرک خشکن میخوای بیای پایین.؟
- وای مادر من.
- سریع! باید زور بالا سرت باشه!
ناچار سری تکون دادم و گفتم: من دارم میرم داخلللل تو برو دیگه مادر جان.
- میشینم تا بیای!
دعا کردم تا فائزه نبینه درو باز کردم که دیدم فائزه جلو دهنشو گرفته و تو حمومه
چشام تا حد اخر وا شد..
- چیه بچه جن دیدی؟
- نه بابا الان میرم داخل.
رفتم داخل و برقو روشن کردم..بیصدا و با اشاره گفتم:
- اینجا چه غلطی میکنی؟
فقط میخندید:
زیر لب غریدم: ای درد!
صدای مادرم از بیرون میومد
- آبو وا کن فکر نکن! بدو!
گوشه آستین فائزه گرفتمو هلش دادم یه گوشه دیگه.
آبو باز کردم و با اخم گفتم
- ببین کاراتو! چشاتو ببند انقدرم نخند!
خندشو خورد و دوتا دستاشو رو چشماش گذاشت.
شلوارمو یه گوشه انداختم..لباس زیر رو گذاشتم تنم بمونه ولی شرف و آبروم جلو یه بچه جوجه رفته بود.
زیر آب رفتم و موهامو شستم..
دستشو از صورتش برداشت ولی چشماش بسته بود. آروم گفت: بابامن خسته شدمممم!
سری تکون دادم و گفتم: رو صندلی بشین.
نشست ولی چشماش بسته بود..هر ثانیه استغفار میگفتم ولی شیطان لعنتی بدجور داشت ذات کثیفمو قلقلک میداد.
به پایین تنم نگاه کردم و ضربه ای به پیشونیم زدم
سریع گفت: افتادی؟
- نه تو چشاتو وا نکن!
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_56
برگشتم سمت دیوار و چشمامو بستم.
- لعنت بهت دختر!
آبو تا درجه اخر سرد کردم...آه بلندی کشیدم و عقب رفتم..زیر لب گفت:
- یا ابلفض..چرا اه کشید؟
اخمام رفت تو هم..حالم که درست حسابی شد ابو گرم کردم و داد زدم:
- مامان برو بیرون میخوام لباس تنم کنم.
- خیلی خب زودتر من برم دنبال فائزه بگردم ظهر شد
- برو برو.
آروم گفتم : فائزه برو بیرون.
چشماشو باز کرد که با دیدنم هینی کشید و باز چشماشو بست..لبخندی زدم و نوک برس رو سمتش گرفتم.
- اینو نگهدار بسمت بیرون هدایتت کنم.
- خب
اروم اروم رفت بیرون و منم درو بستم. به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم
- پوف ترکیدم!
درو یکم باز کردم که دیدم داره تو آینه به خودش نگاه میکنه.
- نرفتی که!
- بخار حمام جنابعالی تنمو خیس کردههه!
- اشکال نداره میگی عرق کردی..اون سطلو بردار مثلا داشتی رخت چرک جمع میکردی...یه الانو گند نزن مرگ من..جبران میکنم 10 برابر حقوق میدمت.
- اوکی بابا خودتو اذیت کردی.
-دمت گرم.
درو بستم و رفتم تا یه آب به خودم بکشم و برم بیرون.
#فازی
سطلو برداشتم و رو نوک پا تو راهرو چرخ میزدم.
تو اتاقا لباسا رو جمع کردم و آخ و اوخ کنان از پله پایین اومدم.
شکوفه خانم با دیدنم گفت:.
- فائزه کجا بودی توو؟
- اینهمه لباس باید جمع میکردم.
- عه دستت درد نکنه..
داد زد: میعاد؟ میعاد مامان لباساتو بیار خودت.
سطل رو روی کانتر گذاشتم و رفتم تا ظرف بردارم.
میعاد در حالی که خیار میخورد همراه محمد اومد پایین.. با دیدن محمد قلبم هری ریخت پایین..راستش یواشکی به بدنش نگاه کرده بودم و ذهنمو به فساد کشیدم.
محمد هم یه خیار برداشت و رو کانتر نشست.
میعاد خواست تیشرتشو بندازه تو سبد که با خنده گفت:
- وات ده...ف..ک
محمد اخمو گفت: عه زهر مار..چیه؟
تیشرت محمدو بیرون کشید و با لودگی گفت:
- کی گ...ر..د.نتو ب...و...س..ی..ده اقا محمدالعالم؟
چشای محمد از حدقه دراومد..سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد.
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_57
ممد با بیچارگی نگاهم کرد که لبخند مصلحتی زدمو گفتم:
- ههههه...آره..آقا محمد ببخشید تروخدا داشتم رژ میزدم جلو آینه بعد از دستم افتاد پارکت رو کثیف کرد..منم با تیشرت شما تمیزش کردم.
محمدم الکی صداشو بالا برد و گفت:
- عه خانم محترم این چه کاری بود که کردی من رو لباسام حساسم.
- ببخشین تروخدا.
مادرش گفت: بسه دیگه آبرومونو بردین..عه..محمد مادر یه تیشرته دیگه این کولی بازیا چیه؟
- از رو حقوقشون کم میکنم که بدونن لباس من کف پاکن خونه نیست.
شونه ای بالا دادم و گفتم: اوکی!
میعاد خندید و کنار گوش محمد گفت: لامصب پارکت عجب لبی هم داشته..تک خور بدبخت!
- گمشو میعاد تا خونتو نریختم!
میعاد هم مثل اسب دهنشو باز کرد و خندید.
- دهنتو ببند خرس.
- المحمدالعالم الاکبر...
- زهرمارر!
خواست بزنه تو سرش که جاخالی داد و جیغ کشید
- سامممم بادی گیو می..... هویاااااحححححح!
بعد زد به چاک ..
از خنده رو میز دولا شده بودم که با خشم غرید
- نقش لب مبارک رو تیشرت من چکار میکرد؟
- ب..بخدا
از خنده داشتم منفجر میشدم:
- نخند جواب منو بده...
- وای برادرتون خیلیییی گادهههه!
- درد بگیرین هردوتون!
خیار رو پرت کرد رو میز و رفت.. با رفتنش رو میز نشستم و از ته دل خندیدم.
- وای جر مرتیکه طنز!
اشکای چشمامو پاک کردم و ادامه ظرفهارو جمع کردم.
همینجوری شاد بودم که یهو آنیتا با قر و فیس وارد شد.
- اممم برام آب بریز.
برگشتم و گفتم: فلکه آب تو ک..ونم که نیست..بفرما این لیوان اونم یخچال!
- چقدر بی ادبی واقعا که...کی ترو اینجا اورده؟
در حالی آب میلومبوند گفتم:
- آقا محمد اصرار کردن که بیام اینجا!
چشای باباقوریش گرد شد و گفت:
- مگه محمد ترو میشناسه؟
- بله خیلی وقته میشناسن..
- اوهوع محمد رو نمیکرد پس! خوبه مرسی از اطلاعات
- آهان راستی!
برگشت سمتم و گفت: هوم؟
- ازتون خیلیییی خیلیییی بدش میاد انقدر بهش نچسبید بوس!
خشم مثل هناق تو رگهاش جریان پیدا کرد.
پاشو به زمین کوبید و بعدشم رفت.
قری به گردنم دادم و گفتم: مگه حالی به آدم میمونه؟ نه والا!
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_58
میز روچیدم و یه نگاه اجمالی بهش انداختم.
- همچی اوکیه بحمدالله!
داشتم میرفتم تو یوی از اتاقا بکپم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره سوگند لبخندی زدمو جواب دادم
- سلام سوگی جون..
- سلام اجی خوبی؟
- خداروشکر..جمعه چطوره هموطن؟
- بابا داره برامون کباب درست میکنه.
- عه نوشجونتون.
- جات خیلی خالیه آبجی.
- نترس سهراب و سپهر مثل سگ میخورن..ننه چطوره؟
- ننه هم خوبه..
از پشت گوشی صدای بابا میومد که با سوگند کار داشت.
- عه ابجی من بایدبرم مراقب خودت باش.
- مراقب خودتون باشین..
لبخندی زدمو گوشیمو تو جیبم فرو بردم..حالا کجا میرفتم برا یه لحظه دراز کشیدن؟
برگشتم تا به شکوفه خانم بگم ولی دیدم مشغول خوردن غذان.
- خب بدرک یه دست به آب برم بعدش یه جا میکپم.
بعد از اینکه به کلیه هام صفا دادم دیدم عه یه مبل راحتی جلو پنجره تو بریدگی خونه هست.
قدم زنان بسمت مبل رفتم و روش دراز کشیدم.
- آخیش چه نرمه این پولدارا زندگی میکنن ما صرفا نفس میکشیم هعی هعی.
کوسن مبل رو بغل کردم و نفهمیدم اصلا کی چشمام بسته شد.
#محمد
ناهار رو که خوردیم مادرم و زنعمو و آنیتا بهمراه نامزد پسرعموم رفتن ادامه خریداشون.
پدرم و عمو هم تو آلاچیغ داشتن حرف از گذشته میزدن..
دنبال فائزه میگشتم تا بیاد ظرفا رو جمع کنه.
میخواستم از پله بالا برم تا پیداش کنم اما دیدم رو مبل راحتی تو خودش جمع شده و خوابش برده.
دور از شعور بود بیدارش کنم.
رفتم ظرفا رو جمع کردم و خواستم برم بخوابم که پشیمون شدم.
اول از تو کمد راهرو یه پتو دراوردم و روش انداختم.
چندثانیه ای نگاهش کردم و به یاد گند کاری امروزم خندیدم.
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_59
#فائزه
شتاب زده از خواب پریدم و دستی به صورتم کشید.
- صبحه؟غروبه؟یا ابلفض من کجام؟
صدای جذاب ممد اومد.
- عصر بخیر.
کنار شومینه بود و کتاب میخوند.
- وای خدا میز رو جمع نکردم چرا بیدارم نکردییی؟
- ظرفا رو جمع کردم شما یه زحمت بکش بشور و یه چایی دم کن.
- به روی چشم.
بسمت آشپزخونه رفتم و درحالی که تو دلم لگن لگن رخت میشستن زیر کتری رو روشن کردم و با خیالهای پوچ عاشقونه ظرف میشستم..
مغزم" این چه فکرای سمیه که بهم تحمیل میکنی زنیکه؟
- واهاییی فکرشو بکن منو ممد و بچه هامون!
- کور بودی مگه ؟ اون عکسا رو مگه ندیدی؟ نکنه عکس عمه خدابیامرزت بود؟
- یعنی چی؟
- خب اون خودش معشوقه داره عنتر! اونم نه مثل تو لات و لوت..یه محجبه و خانم!
- هرکی لات و لوته مگه بدهههه؟ برو گمشو دهنتو ببند.. بدرک که یکی دیگه رو میخواد اون مجبوره منو بگیرهه به ولای علی نگیره یک بلایی به سرش میارم که تغییر جنسیت بده و شوهر کنه.
- بیا پایین!
اخمی کردم و مغزمو وا دار کردم زر مفت نزنه
- یاوه گو! شده قتل کنم ولی باید با ممد ازدواج کنم!
بعد از تمیز کاری اصولی چند تیکه کیک و سه فنجون چایی تهیه کردم و بسمت تراس باصفای خونشون رفتم..
جلو هرسه نفر فنجون چای و کیک گذاشتم که پدر محمد گفت؛
- - چه دختر خوبی ماشالله!.
- خیلی ممنون.
- میگم که دختر قصد ازدواج نداری؟
منو محمد بهت زده نگاهش کردیم که ادامه داد
- رضا..سرایدارمون مجرده گفتم دوتا جوون پاک عضب نباشن!
خیلی بهم برخورد..
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_60
محمد با تعجب گفت: باباجان فاصله سنیشون خیلیه ها...
پدرش خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و گفتم: قصد ازدواج ندارم.
سینی رو برداشتم و بسمت آشپزخونه رفتم...زیر لب غریدم: مرتیکه پشمک! بمن میگه با یه خرفت تر از خودش ازدواج کنم..چخههههه! الدنگگگگ!
با حرص میوه هارو پاک میکردم که صدای آنیتا تو خونه پیچید
- بیا این اسبم داره شیهه میکشه..بر پدر و عموت لعنت! بقول ممد الهم العنهم جمیعا!
مادرممد با ذوق اومد داخل..پوکر سلامی کردم و ادامه کارمو مشغول شدم
- خسته نباشی فائزه جان.
- ممنون!
یچیزی برات گرفتم ببین خوبه؟
درحالی که پشمام ریخته بود گفتم: برا من؟
پیراهنی که بلندیش تا زیر زانو،رنگ طلایی و استین سه ربع داشت رو جلوم گرفت و گفت:
- مطمعنم بهت میاد!
- ممنون ولی چرا من؟
- فکر کردی نمیبرمت عروسی؟
مثل گاو ها گفتم: عروسی؟
- عههه عروسی آرین..پسربرادر شوهرم همینی که الان رفته سر بالکن.
- من..من برای چی بیام؟
- بابا بیا تنوع بده به خودت...جون من برو تن بزن ببینمت..
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: چ..چشم.
رفتم تو راهرو و لباسو پوشیدم..تو آینه به خودم نگاه کردم..شالم رو روی زمین انداختم و موهای پریشونمو یک طرف انداختم..
- هه..فازی آدمیزاد میشود!
چرخی زدم و گفتم: چه مثل درو دافا شدم ججرررر
سریع تو آشپزخونه رفتم که شکوفه خانم گفت:.
- هزار ماشالله! انگار برای خودت دوختن..
- اما..
- بابا فکر کن کادو گرفتم برات عزیزم
- نهمساله چیز دیگست...حضور خدمتکارتون شرمزدتون نمیکنه؟
- برو بابا...تو مثل یه دوستی برام..
- جدی؟
با ذوق گفت: اوهوم..عروسی پسفردا شبه.. فقط زیرش ساپورت بپوش خب؟
- چشم.
- حالا یه چندتا چایی بیار که بچسبه.
با رفتنش به دامنم نگاه کردم و گفتم: یه آشی برات بپزم ممد جون..
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_61
سریع لباسمو عوض کردم و چایی ریختم..همه رو تراس بودن ولی محمد و آنیتا غیبشون زده بود.
چایی و کیکرو جلوشون گذاشتم و مثل کاراگاه شمسی خونه رو وارسی کردم
- پدسوخته ها دور از چشم فازی نمیمونین.
رو نوک پا از خونه خارج شدم که دیدم بعلهههه!
مثل دوتا خر عاشق دارن کنار محوطه سبز حرف میزنن ولی انگار حرفای خوبی نبود.
چون عفریته خانم سرش داد میزد.
آستینامو بالا دادم و زیر لب غریدم: مگه یتیم گیر اوردی لب شتری؟
مثل جت بسمتشون رفتم که محمد با دیدنم اخماش رفت توهم.
آنیتا گفت"
- فضول خانمم اومد!
- فضول عمته پاپتی..
- تحویل بگیر محمد خان..
بعدشمبا توپ پر از کنارم رد شد و بهم تنه زد.
- هوی مشنگ!
بروبابایی گفت و دور شد.
محمد آستین لباسمو گرفت و منو بسمت خودش کشوند.
- چیزی شده؟
- من بایت ازت بپرسم خانم ابراهیمی!اونچرت و پرتا چیه به این زبون نفهم گفتی؟
دست ره سینه شدم و گفتم: آها!
- آها چیه؟ چرا این یهودیو میندازی به جونم؟
- واضح نیست؟
سوالی نگاهم کرد که با نیشخندی گفتم:
- چون دوستت دارم...
یه تای ابروش بالا رفت
- حالا فهمیدی؟ منم هم دوستت دارم هم حسودم! چش اون پاپتی ام درمیارم دورت بچرخه..
دوبار خواست چیزی بگه که نتونست.
- نمیخواد چیزی بگی..اگه دوست نداری بدبختی مثل من تو خونتون باشه همین حالا میرم.
گرچه داستان منو شما مثل شاهزاده و گداست..ولی خب..ببخشید وقتتونو گرفتم.
- ف...فائزه!
سرجام خشکم زد
- تو هیچی درموردم نمیدونی..چطور تونستی بمن دل ببندی؟
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
﷽
#فرزندپروری|تغذیه #
کودک|نکات #تربیتی|نکات #بارداری| #کاردستی| #همسرداری
هر آنچه که یک مادر نیاز است بداند در اینجا پیدا کن👌
اینجا رایگان از کودک تون مراقبت کنین💚
قراره در کنار هم" والدین آگاه تری " بشیم💛
💢کپی مطالب ممنوع مگر با ذکر نام کانال
🛑 تبادل پذیرفته میشود
@madarkooodak
تبلیغ
1402/12/09 17:13•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_62
- شاید مشکلم همینکه سریع آدمارو انسان فرض میکنم...نمیدونم!.
- دلیل دوست داشتنت چیه؟
- روزخوش آقای فرخ...فکر میکردم واکنشتون عاقلانه تر باشه..بقول لیلون مااگه به عنمون هم بگیم دوستت دارم از فردا یبوست یقمونو ول نمیکنه!
بسمت خونه به راه افتادم و گوشیمو برداشتم..سریع شماره لیلا رو گرفتم که با اولین بوق جواب داد.
- عه فازی!
- دسته خر.
- چته سطون؟
- بهش گفتم که دوسش دارم!
- به ممد؟
- نه به پدرت..چقدر خنگی؟
- اها..خب جوابش چی بود؟
- بجا اینکه خوشحال شه رفته رو حالت چص کن..چمیدونم بمن میگه برا چی دوسم داری! برا جمال بیریختت عنتر!
- بریم سراغ نقشه بعدی؟
- ولشکن بابا...بره باهمون دختر عمومی پخمش که با ادم دعوا هم نمیکنه..بدم میاد از این پولدارا.
- وابستش کن.
- اها اوکی!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: کی منو آدم حساب میکنه لیلا؟ حالا فردا میام پیشت یکم مشاوره بده خبرمرگت اه.
- بیا که نقشه دومو محکم تر ادامه بده.
سرمو خاروندم و گفتم: میدونم اخرش با نقشه هات بیچارم میکنی ولی باشه!
بیحوصله وارد آشپزخونه شدم که شکوفه خانم دلخور بسمتم اومد.
- فائزه جان؟
- جانم؟
- میشه با مهمان ها بهتر برخورد کنی؟
- چیشده؟
- کلا همینجوری گفتم..دو سه روز دیگه میرن بزار شان مهمان حفظ بشه.
- چشم اگر کوتاهی کردم شرمنده.
لبخندی زد و آروم گفت: دختر برادرشوهرم اخلاقش خاصه بهتره سر به سرش نذاری!
باشه ای گفتم که با رفتنش زیر لب غریدم
- حالیت میکنم وزه خانم..زاغ سیاه منو چوب میزنی؟
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_63
تا آخر شب نه ممدو دیدم نه هیچ خر دیگه ای رو..نشسته بودم و کارامو میکردم.. ساعت حدودا یازده شده بود که پیش شکوفه خانم رفتم و گفتم:
- خانم من الان زنگ میزنم آژانس..کاری هم نمونده فردام یکم دیرتر میام با اجازتون!
- باشه عزیزم بعدازظهر بیا کمکم باش بریم بازار.
- چشم.
- راستی فائزه؟
- جان؟
- آژانس زنگ نزن..محمد گفت ترو میبره
- نه مزاحمشون نمیشم.
- این حرفا چیه دختر..برو صداش کن منم برم بخوابم
- باشه شبتون خوش
-بسلامت عزیزم
از پله ها بالا رفتم و تقه ای به دراتاقش زدم:
- اقا محمد؟
- بفرما.
درو باز کردم که دیدم داره کتاب میخونه. با باز شدن در سرشو بالا گرفت و عینکشو برداشت
- کارت تموم شد؟
این بار دوم بود که منو مخاطب جمع قرار نمیداد. لبخندی زدم و گفتم: اوهوم.
بلند شد و سویچشو از رو میز برداشت.
- بریم..
...
خواستم عقب بشینم که از داخل در جلو رو باز کرد
نشستم و درو بستم.
به جلو خیره شد که گفتم: بسمالله الرحمن الرحیم..اجنه پرنده من شیعه علی ام بامن کاری نداشته باشید....
یهو پقی زد زیر خنده و گفت:
- چی گفتی؟
- اه ترسیدممم! چرا به جلو خیره شدی؟
- بابا رفته بودم تو فکر...چقدر جملت باحال بود.
- اره دیشب تو هال خوابیده بودم برا همونه.
- عجب!
به راه افتاد که گوشیمو در اوردم و به لیلا پیام دادم
- لیلا بیا آرومم کن این فکر میکنه خیلی چص نمکه... بخدا الان بتونم سرشو میکنم تو خشتکش!
تیز جوابمو داد:
- چراااااااا؟؟
- بدم میاد از خندیدنش.
- ای جان.
- مرگ.
اما یهو فکر شیطانی به سرم زد و شماره لیلا رو گرفتم
- درود بر میتی کومان.
صدامو لوند کردم و گفتم: سلام عشق دلم!
- بامنی اسگل؟
- اوفففف منم مثل سگ دلتنگتم.!
نگاه های محمد روم میوفتاد ولی سعی میکرد خودشو جمع کنه.
- ببین فائزه اگه تمایل به جنس موافق داری من از رو مرام قبول میکنم ولی انقد نازو نوازشم نکن عقم گرفت.
- منم همینطور نفسم..الهی دورت بگردم
- عققققققققققققق...
- ای جان دلم...تن صدات دیوونم میکنه!
- فردا خبرت بیا ببینم جی زدی که یه نخودم بدی من بزنم شب ص..یک.
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_64
گوشیو قطع کرد که لبخندی زدم و گفتم: باشه نفس صبح میام پیشت..مراقب خودت باش..منم دوستت دارم شبت خوش!
مغزم داشت برام بشکن میزد..نیم نگاهی به ممد انداختم که اخماش توهم بود..
خوب کاری کرده بودم! بهش گفته بودم دوستت دارم فاز شاخ گرفته بود..الان متوجه شده بود که یک طرفمم نیست.
قشنگ متوجه شدم که موس موس میکنه یچیزی رو بگه تا اینکه بعد پنج دقیقه نطقش وا شد.
- مریضی بمن میگی دوستت دارم؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم: بله؟
- تو که سرت شلوغه! مشکل داره مخت که بمن میگی دوستت دارم؟
لبخندی زدم و گفتم : آهان اون...میدونی با دوستم جرات حقیقت بازی میکردیم گفت به اولین پسر دور و برت بگو دوستت دارم..همین..
محکم زد رو ترمز و یقمو بسمت خودش کشید.
داد زدم: دست بمن بزنی جیغ میزنممممم!
تو صورتم غرید: هیچ خری جرات نداره منو بازیچه کنه فهمیدی؟ از فردا کوجیکترین بی احترامی به کسی بکنی یااااا بخوای منو دور بزنی بد دوری میزنمت!
باترس نگاهش کردم که داد زد: فهمیدی یا نه؟
سرمو به معنی نه تکون دادم که چشاشو گرد کرد
ضربه ای به سرم زدم و گفتم: یعنی چیزه آره..اه.
یقمو ول کرد که به صندلی ماشین تکیه دادم و با اخم گفتم:
- یه عمری لوتی گری کردم..سر هزارتا پسرو کردم زیر آب اونوقتتتت یقمو میکشی؟
- حرف نزن!
اداشو دراوردم و اروم گفتم: حیرف نیزین!
سر کوچه نگهداشت ولی قفل درو زد.
- چیه میخوای گردنمو بزنی؟
از تو داشبورد یه پاکت پول در اورد و گفت؛.
- دستمزد این چند روز.
- اها ..اخراجم..بزار بچیزی بگم.
دستمو بسمت پهلوم بردم و گفتم: به همین جام که اخراجم کردی مرتیکه دوگوش!
این پولو دادم اولا شاید لازم داشته باشی..برا این هفته رو دخر هفته حساب میکنم..دوما! فردا داری با مادرم میری خرید دستت خالی نباشه
قلبم دوباره لرزید که با ادامه حرفش خروش اعصابمو رو سرش خالی کردم..
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_65
-دوما اینکه دستتو جلو اون بیغیرتی که قربون صدقش میرفتی دراز نکنی!
اخمی کردم و گفتم: خودم کار میکنم نتیجش این پوله شمام لطف نکردی که این پولو دادی
- بله میدونم..در کل شب بخیر.
- قفل کودکو باز کن زحمتو کم کنیم!
قفل رو زد و از ماشین پیاده شدم..اینبار برخلاف دفعات قبلی منتظر نموند و سریع رفت..حق داشت بد تری بهش زده بودم..
لبخند پیروزمندانه ای زدم و بسمت کوچه تاریکمون قدم برداشتم..
همینجوری راه میرفتم که یهو یقه لباسم از پشت کشیده شد و به دیوار چسبیده شدم.
با اخم گفتم:
- کی هستی بدبخت که تو تاریکی از پشت میزنی؟
-اونی که هرشب ز..ی..رشی پولداره؟
با شنیدن صدای محسن خشم کل وجودمو گرفت..ضربه ای به سینش زدم و گفتم:
- بتوچه فوکولی!
- چند میگیری پیش من بیای؟
- خفه شو حروم لقمه..حق نداری بامن اینجوری صحبت کنی!
- پولتو میدم!
کشیده ی محکمی به صورتش زدم که به یک طرف مایل شد..
با صدایی که از خشم میلرزید گفتم:
- از اینکه زحمت میکشم و بهم میگی خ..راب حالم یهم میخوره..برو رد کارت تا خونتو نریختم
خواستم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت و دوباره به دیوار چسبوندتم.
- نکن محسن...نزار داد بزنم همسایه ها روت خراب شن.
- رفتی چوب حراج زدی به خودت اونوقت دادم بکشی؟ نمیذارم توله سگ!
چندثانیه ای با خشم نگاهم کرد و یکهو صورتشو نزدیکم کرد و ل..بهاشو رو ل..بهام گذاشت..
خواستم جیغ بکشم ولی از پشت با دستاش سرمو چفت سرش کرد..
داشتم از حس بدی که بهم دست داده بود میمردم..
مگه ت..ج..وز فقط به رابطست؟ نه! اون منو درهم کوبید و این معنی همونو میداد.
طی یه حرکت هوشمندانه زانومو بالا اوردم و ناکارش کردم...آخ بلندی گفت و خم شد..
با چشای اشکی گفتم:.
- تو محل برات آبرو نمیذارم بی ..نا...م..وس!
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_66
با آستینم از بس لبمو پاک کرده بودم که متورم شده بود...با حال خراب جلو حوض زانو زدم و سرمو زیر آب بردم..انگاری تموم صورتم نجس شده بود.
سرمو بالا گرفتم و بخت سیاهم لعنتی فرستادم.
- بیچارت میکنم محسن...مرتیکه کثیف!
مایع دسشویی کنار حوض رو برداشتم و دستمو پر کف کردم و بعدش رو لبم کشیدم.
بعد از اینکه صورتمو شستم وارد خونه شدم
پدرم داشت فوتبال میدید
- سلام باباجون.
- سلام دخترم..خوبی ؟ خسته نباشی!
- فدات..چرا بیداری؟
- تازه از مسافرکشی اومدم منتظرم غذاگرم شه بخورم بعدش بخوابم.
- سوگند چرا آماده نکرد؟
یه تخمه شکست و گفت: گناه داره بچه فردا مدرسه داره.
مانتومو رو اپن گذاشتم و زیر غذا رو خاموش کردم.
پاکت رو بسمت پدرم بردم و گفتم:.
- بابا جون این پول سه روز کارمه..هرچقدر لازم داری بردار بقیش مال من.
لبخندی زد و پاکت رو بسمتم هل داد.
- من خودم دارم کار میکنم...اینارو مال خودت بگیر..
لبخندی زدم وگفتم: منو تو داریم سطون؟
- نداریم که اینو گفتم.
یه مقدار پول بیرون اوردم و گفتم: من فردا یکم بیشتر میخوام بخوابم..اینا رو صبح به دالتونا بده .
- باشه دخترم.
شام بابا رو تو سینی گذاشتم و گفتم:
- قرمه سبزی مرده رو زنده میکنه...ولی خب خیلی خواب دارم...نوش جونت.
- شبت بخیر فائزه جان.
- شب توام بخیر بابای سیبیلوی من.
خنده مصنوعیمو با بستن در اتاقم از لب برداشتم و تشکمو باز کردم.
یه دستمو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
- خیلی بیشرفی محسن...با چه جراتی این غلطی کردی؟ بیچارت میکنم بیشرف..
به پهلو شدم و قفل گوشیمو باز کردم.
مستقیم رفتم تو پیامرسان و پروفایل محمد رو باز کردم..
همیشه این ساعت ها آنلاین بود.
- چقد تو خوش بر رو رویی الاغ...وای خداروشکر گندمو جمع کردم..خخخ
انگشتمو رو عکسش کشیدم و گوشیو به س..ی..نم فشردم. عشق چه ها که نمیکرد..
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_67
دهنم باز بود و خوابیده بودم که یهو به پا رو دهنم نشست و مثل پرنده رد شد.
با وحشت تو جام نشستم و غرغر کنان داد زدم:
- کدوم سگی بود؟ یعنی نمیشه تو این خرابشده یه روز کپید؟
صدای خنده ریز بچه ها میومد که داد زدم:
- نگیرمتون دالتونا!
پتو رو روی خودم کشیدم که صدای جیغ سوگند اومد
- بیاین ببینم..مدرستون دیر شد. سهراب و سپهر چی از جون سارا میخواین آخه!
دوباره بلند شدم و گفتم: نه دیگه..کتک میخوان!
بسمتشون یورش بردم که مثل دسته مرغها هر کدوم به طرفی رفتند و گفتن: غلط کردیم ابجی ببخشید.
- گمشید اماده شید..سر ظهر میام مدرسه هاتون خدایی دارم بگن مثل حیوانات برخورد میکنین..اونوقت چی میشه؟
یکصدا گفتن: مارو میکشی!
- آماشالله! برید رد کارتون.
با رفتن بچه ها بسمت اتاق ننه رفتم و دیدم داره قرآن میخونه
- سلطان قلب چطوره؟
قرآنو بوسید و کنار گذاشت. لبخندی زد و گفت:
- خوبم عزیز...تعجب خونه ای!
- اره بعد از ظهر میرم سرکار.
شونه رو برداشتم و روی گیس سفیدش کشیدم.
- امروز ناهار چی میل داری قلبم؟
- هرچی پختی دخترم..من به یه کف دست نون هم قانعم.
سرشو ماچی کردم و گفتم: عشق یعنی تو..
روسریشو مرتب کردم و گفتم:.
- میخوایم بریم بیرون خونه.
- نه دختر تو که میدونی من از اتاق بخوام بیرون برم یک روز طول میکشه!
- لازم نیست راه بری! خودم نوکرتم!
همینجور که نگاهم میکرد زانو زدم و از پشت رو خودم گذاشتمش
- نکن فائزه جان..نمیخواد تو همین خونه هم حالم خوبه..کمرت درد میگیره..بزار زمین..
- نوکرتم خسته شدی تو خونه..دارم میرم خونه لیلا تو رو هم میبرم پیش مامان لیلا بشینی.
همینجوری پشتم بود و تا سر کوچه رفتیم..همه به مادربزرگ سلام میکردن و اونم با خوشحالی جوابشونو میداد..
جلو در رسیدم نفسی گرفتم و در زدم.
مادرلیلا درو باز کرد و باخوشحالی گفت: خوش اومدین
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
|پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷| رمانی فـــول طنـــز و فــان خطر جرخوردگی🤣🩷❌ فقط با خوندن یڪ پارت همراه همیشگی ڪانال میشی😌🥳 ━━━━━━━━·♧·━━━━━━━━📗🌵
43 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد