The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_98

تازه تقلب خودش یه نوع گناهه دیگهه

پوکر فیس نگاهم کرد و پلکی زد

که نا امیدانه از اطلاعات مثلا زیاد و پر محتوام نالیدم

_مگههه نیستتت؟
معلما تو دبستان میگفتنا

تاسف بار نگاهم کرد
_تقلب حرامه، ولی من هنوز قانع نشدم با یه تقلب رسوندن تو شرط و برده باشی

پوزخند مغرورانه ای زدم و با س..ینه سپر شده از جا بلند شدم

_قانع نشدی چون نمیخوای قبول کنی حاج اقا علیمون داره رام من میشه

چشم غره ای سمتم رفت که دست سمتش دراز کردم

_پاشو ببینم نشسته اینجا سیس خرخونا رو گرفته واسه من

دستک دفترتو جمع کن الان استاد اکبری میاد سر کلاس

کافیه دیر برسیم سر کلاس تا سلیطه بازیاشو شروع کنه باز

کلافه و با طمانینه بلند شد و بی توجه به دست من که سمتش دراز شده بود

لگدی به پام زد و از کنارم رد شد
چپ چپ نگاهش کردم و دنبالش راه افتادم
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/18 19:27

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_99

...
با سری پایین افتاده همراه ماهرخ وارد اسانسور شدم که نامحسوس سقلمه ای بهم زد

اروم نگاه از صفحه گوشی گرفتم که نگاهم به دختر خوش چهره چادری افتاد

نگاهم متعجب در حال انالیز کردنش بود که انگشت سمت صفحه برد و دکمه طبقه پنج رو فشرد

این دختره چرا میخواست بیاد واحد ما؟

امکان نداشت این دختر جوون با حاجی کار داشته باشه

بنابراین با علی کار داره!
اخمامو توهم کشیدم و دوباره به صفحه گوشی خیره شدم

اسانسور طبقه پنج که رسید در باز شد
دختر ببخشیدی گفت و اروم از کابین بیرون رفت

و یه راست به سمت واحد علی رفت
حرصی نیم نگاهی سمت ماهرخ انداختم

_این که مثلا حاج اقاست اینجوریه
از بقیه چه توقع

همونطور که به زور منو به سمت واحد خودمون هول میداد اروم لب زد

_میگم آیه نکنه نامزدی چیزی داشته این پسره؟

تیز سمتش برگشتم و بی حواس بلند گفتم
_گو..

با مشتی که به پهلوم زد خفه خون گرفته نگاهم سمت چشمای وق زده دختر چرخید
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/18 19:27

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
#پارت_100

که همون لحظه در باز شد و قد و بالای رعنای علی در چهارچوب در نمایان شد

نگاهش از ماهرخ و من به سمت دخترک چادری چرخید

و در اخر با سری پایین افتاده خطاب به من و ماهرخ لب زد
_سلام

ماهرخ لبخند کمرنگی زد و اروم جوابش رو داد

اما من نگاه حرصیم مگه از دختره بیچاره کنده میشد؟

چنان با چشم براش خط و نشون میکشیدم که انگار داره مخ شوهرمو میزنه

ماهرخ همونطور که منو سمت در میکشید خنده مسخره ای سر داد

_چیزه ما دیگه چیزتون نشیم ..مزاحم
فعلا روز بخیر اقای یزدانی

بعد تند تند زنگ کنار در رو فشار داد
که اریا سراسیمه در و باز کرد

نگاهش که به قیافه ما دوتا افتاد شروع به غر زدن کرد

_باباا چتونهه اخه وحشیا

ماهرخ صدبار گفتم اینجوری نزن این زنگ لامصبو، عزیز سکته کرد که

ماهرخ  بی توجه اریا رو کنار زد و منو داخل هول داد

پشت سرم وارد خونه شد و سریع در و بست
_آیه یکم دیگه اونجا میموند سگ میشد
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/19 16:26

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
#پارت_101

همونطور که مشغول باز کردن بند نیم بوتهام بودم نیم نگاه چپی بهش انداختم

_سگ عمته هاا ماهرخ

اریا با خنده نگاهم کرد
_کیی اینو اذیت کرده باز؟

ماهرخ پشت پلکی نازک کرد
_هیچکی باباا دختر عمت اختلال روانی و ذهنیتی داره

نیم بوتهام رو با حرص داخل جا کفشی پرت کردم

من و ماهرخ و اریا هم بازی کوچه های همین محله بودیم

'بودیم' تا اینکه انقدر بزرگ شدیم که نفهمیدیم اریا چطور رفت تهران!

اریا عین کسی که داره به دوتا عقب مونده ذهنیتی نگاه میکنه به ما خیره شد

_یعنی چی این که میگی
ماهرخ چپ چپ نگاهش کرد
_یعنی اینکه ..

لگد نسبتا محکمی به لنگش زدم که خفه خون گرفته نگاهم کرد

مکثش که زیاد شد
اریا بیخیال نگاه از ماهرخ گرفت

و همونطور که به سمت تلوزیون قدم بر میداشت زیر لبی زمزمه کرد

_هزار بار گفتم این موتوریا جنس ناب نمیارن
هروقت خواستین

بیاین پیش خودم، کیه که گوش بده!
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/21 00:04

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_102

با تاسف به ماهرخ نگاه کردم
_احمق عقب مونده الان ابرومو میبردی

ماهرخ همونطور که درگیر باز کردن بند کتونیاش بود

بدون اینکه منو ادم حساب کنه و حرفمو به یه قسمتی از اجزای بدنش بگیره

طوری که صداش به گوشای کر اریا برسه داد زد
_عزیز خونه ست؟

_اره تو اشپزخونست

همون لحظه عزیز لخ لخ کنان از اشپزخونه بیرون اومد

ماهرخ خود شیرین سمت عزیز شیرجه زد
_چقدر دلم برات تنگ شده بود عزیز

این روزا انقدر درگیر بودم نشد زودتر بیام بیینمتون

کوله ام رو روی کاناپه پرت کردم
_دروغ میگه عین خرای ولگرد تو خیابون میچرخه

عزیز چشم غره ای سمتم رفت
_منم دلم برات تنگ شده بود مادر

ماهرخ با خنده پرسید
_چقدر؟

عزیز با انگشت شصت و اشاره اش رو به هم چسبوند

_هی بگی نگی
مثلا اندازه باکتری های زیر ناخن انگشت کوچیکه پای مورچه
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/22 19:45

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_103

صدای قهقهه اریا که بلند شد عزیز دمپایی رو فرشیش رو سمتش پرتاب کرد

ماهرخ که لب هاش از حالت خنده به پوکر تبدیل شده بود

از عزیز فاصله گرفت و کنار من روی مبل نشست
_هنوز شوخ تبعیا عزیز

عزیز پشت پلکی نازک کرد و اروم روی مبل تک نفره ای جا خوش کرد

_توهم هنوز روحیه چاپلوسیتو از دست ندادی
پاشو پاشو چای بریز خسته ام

با چشمای گشاد شده همونطور که مقنعه ام رو از سر بیرون میکشیدم لب زدم

_وای عزیز اگه چای هیچوقت به وجود نمیومد تو چیکار میکردی؟

بیخیال شونه بالا انداخت
_یه چیز دیگه میخوردم تا فقط حرص تو در بیاد

پوکر فیس نگاه از عزیز گرفتم

که ماهرخ با خنده سمت اشپز خونه رفت تا دستور پری بانو رو عملی کنه!

عزیز عینک روی چشماش رو برداشت و همونطور که میبست و روی میز میذاشت
لب زد

_امروز با اون بچه سوسوله کلاس داری؟

همونطور که دکمه های مانتوم رو باز میکردم سر تکون دادم

_اره
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/22 19:46

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_105

با ارنج به پهلوم کوبید و لبخند گشادتری تحویل دختره داد

دختر همونطور که ظرف شیرینی و میوه رو به سمت ما هل میداد لبخند گرمی زد

لب باز کرد تا جواب عزیز رو بده که همون لحظه در سرویس بهداشتی باز شد و علی بیرون اومد

در همدن حال که دست هاش رو با حوله خشک میکرد لب زد
_حل کردین؟

نوچی گفتم و ابرو بالا انداختم که اخماشو تو هم کشید و حوله رو سر جاش اویزون کرد

تند تند ادامه دادم
_به جان عمت وقتی داشتی اینو توضیح میدادی خیلی راحت بود

اصلا این شکلی نبود
آسونا رو خودت حل میکنی سختارو میدی من حل کنم

بعد آخرشم سرم غر میزنی میگی..

صدامو کلفت کردم و با لحن خودش ادامه دادم

_آیه خانم وقتی توضیح میدم حواستونو جمع کنید

ببینید از چه روش و راهی حل کردم
همینکه فرمولارو حفظ کنید کفایت میکنه

کفایت عمتتت؟
الان این همه عدد یعنی چیچی اخه؟

عزیز نیشگون دیگه ای از پام گرفت
_زبون به دهن بگیر یه لحظه، بچه کپ کرد پشماش ریخت
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/25 12:16

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_106

نگاهم که به دهن باز علی و چشمای گرد شده دختر افتاد ل.ب به هم فشردم

تا صدای خندم بلند نشه
علی دستی دور لبای از هم باز موندش کشید و نزدیک ما نشست

_یا شما توضیحات منو متوجه نمیشید یا تمرکز ندارید

پشت پلکی نازک کردم و شونه بالا انداختم
تا وقتی این دختره عین اینه دق جلوم نشسته بود

روی چی قرار بود تمرکز داشته باشم؟
همش به این فکر میکردم که

این دختر چه نسبتی میتونه با علی داشته باشه که راحت کنارش وقت میگذرونه؟

دختر که کنار ما نشسته بود رو به علی لب زد
_برید یه جای خلوت تر خب
چرا اینجا روی زمین میشینید علی؟

حرصی لب زیر دندون کشیدم
یعنی چی که علی؟
چرا بهش میگه علیییی؟

علی مردد نگاهشو به برگه و جزوه ها دوخت که اروم طوری که صدام فقط

به گوش خودش برسه کمی به سمتش مایل شدم

_نترس حاجی جون بلایی سرت نمیارم
شما فقط یه کاری کن من پاس شم
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/25 12:16

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_107

دختر ریز ریز خندید که نگاه چپی از گوشه چشم بهش انداختم

عزیز برای راحت شدن خیال علی گفت
_اره مادر هرطور راحتید

بله و اینطوری شد که با هزار سرخ و سفید شدن و عرق ریختن های علی توضیحاتش راجب مبحث جدید تموم شد

دفتر و محکم بستم و بلند داد زدم
_آخیششش
ازاد شدم خوشحالم ننهه

چپ چپ نگاهم کرد و همونطور که عینک مطالعشو

با دستمال کاغذی تمیز میکرد لب زد
_رفتین خونه یه دور جزوه هارو مرور کنید

دستی تو هوا تکون دادم
_ول کن علی جون حسش نیست دیگه تا همینجا هرچی رفت تو مغزم کافیه

تاسف بار نگاهم کرد که خودکار و روی میز رها کردم

و روی میز یکم به سمتش متمایل شدم
_میگم علی

کلافه پلک به هم فشرد
_خانم شکوهی این همه راحتی لازم نیست واقعا

بی توجه به جمله چرت و پرتش مرموز وارانه نگاهش کردم
_یه سوال دارم ازت
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/26 23:04

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_110

و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از سمت من باشه از اتاق خارج شد

کتاب دفترامو تو بغلم گرفتم و در نیمه باز و با اروم پا هول دادم و از اتاق خارج شدم

عزیز با اب و تاب داشت برای دختری که هنوز حتی نفهمیدم اسمش چیه داستان تعریف میکرد

همونطور که یه گوشم سمت صحبتای عزیز بود کتابارو داخل کوله ریختم

_آره خلاصه مادر
این بچه ام که مغزش نمیکشید

بطری اب لیمورو ور داشت خالی کرد تو دیگ نذری شله زردا

دختر با خنده هینی کشید و علی انگار داره فیلم سینمایی نگاه میکنه که

گوشه لبش هی بیشتر  کش میومد و گوجه سبز دیگه ای از ظرف برداشت

عزیز بی توجه به قیافه پوکر من با اب و تاب ادامه داد

_هیچی دیگه هیچکسم نفهمید این عتیقه چه بلایی سر دیگ اورده

شله زردا رو که بین مردم پخش کردیم تازه فهمیدیم چه خاکی به سرمون شده
فکر کن شله زردا مزه ابلیمو بده

دختر نگاه ناباورش سمت من چرخید و دوباره ناباورانه اروم خندید

چشم توی حدقه چرخوندم
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/29 11:29

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_119

بموسا این این شکلی نبود اصلا
چجوری شد که اینجوری شد

با نیش باز سمتمون اومد و اول از همه ماهرخ و بغل کرد

خیلی دلم میخواست جیغ بزنم بگم دختره چندش از دوستم فاصله بگیر

اون فقط دوست صمیمی منه
ولی متاسفانه نمیشد

شاید بعد از اینکه کیک تولدشو میخوردم میگفتم

ولی الان نه
من هنوز کیک نخوردم و گشنمه

با حفظ لبخند گشادش از ماهرخ فاصله گرفت و به من چسبید

با اکراه دستام دورش حلقه شد
لبخند ملیح تصنعی زدم و ازش فاصله گرفتم

_خیلی خوشحال شدم از اینکه دعوتم و قبول کردید دخترا
داخل میتونید لباساتو عوض کنید

ماهرخ با تشکر ازش دوباره منو عین کش تنبون دنبال خودش کشید

بعد از تعویض لباس ها با ذوق از اتاق پریدم بیرون
_ماهرخ بدو بریم کیک بخوریم

ماهرخ همونطور که خونسرد رژش رو تمدید میکرد

از اینه بزرگ نیم نگاهی سمتم انداخت
_حس میکنم تنها دلیلت برای اومدن به تولد سحر کیک خوردنه آیه
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/08 10:55

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_120

همونطور که جلوی اینه موهامو با دست مرتب میکردم نیش باز کردم

_حس نکن دختره مطمئن باش

دوباره با یاد چیزی عین ننه مرده ها برگشتم سمتش

_ولی حس بدی دارم ماهرخ
هوا داره تاریک میشه

نه به عزیز چیزی گفتم نه اریا
هیچکدومشون نمیدونن من اینجام

به باباهم فقط گفتم با تو و علی توی کتابخونه داریم درس کار میکنیم

درصورتی که اون بدبخت خدازده روحشم از چیزی خبر نداره

همونطور که در رژو رو میبست و داخل کیف کوچیکش سر میداد لب زد

_بیخیال آیه تا قبل هشت بر میگردیم دیگه
نگران چی

بعد بدون اینکه فرصتی برای جواب دادن بهم بده دستمو دوباره دنبال خودش کشید

با حرص مچ دستمو بیرون کشیدم

و همونطور که تند تند پشت سرش قدم برمیداشتم غر زدم

_میشه انقدر منو عین *** دماغ دنبال خودت اینور اونور نکشی ماهی؟

با خنده بخاطر صدای بلند موزیک طوری که صداش بهم برسه داد زد
_نه نمیشه
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/08 10:55

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_120

همونطور که جلوی اینه موهامو با دست مرتب میکردم نیش باز کردم

_حس نکن دختره مطمئن باش

دوباره با یاد چیزی عین ننه مرده ها برگشتم سمتش

_ولی حس بدی دارم ماهرخ
هوا داره تاریک میشه

نه به عزیز چیزی گفتم نه اریا
هیچکدومشون نمیدونن من اینجام

به باباهم فقط گفتم با تو و علی توی کتابخونه داریم درس کار میکنیم

درصورتی که اون بدبخت خدازده روحشم از چیزی خبر نداره

همونطور که در رژو رو میبست و داخل کیف کوچیکش سر میداد لب زد

_بیخیال آیه تا قبل هشت بر میگردیم دیگه
نگران چی

بعد بدون اینکه فرصتی برای جواب دادن بهم بده دستمو دوباره دنبال خودش کشید

با حرص مچ دستمو بیرون کشیدم

و همونطور که تند تند پشت سرش قدم برمیداشتم غر زدم

_میشه انقدر منو عین *** دماغ دنبال خودت اینور اونور نکشی ماهی؟

با خنده بخاطر صدای بلند موزیک طوری که صداش بهم برسه داد زد
_نه نمیشه
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/08 10:55

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_121

پوکر فیس به تبعیت از اون پشت میزی نسبتا دور نشستیم

با کلی افاده تره ای از موهام رو کنار زدم
_خرس گنده بیست و یک سالشه تولد گرفته

ماهرخ همونطور که دوربین رو روی صورتش تنظیم میکرد تا عکس بگیره خندید

_چه ربطی به سنش داشت آیه تولده دیگه

_یعنی الان میخوان واسش تولد تولد بخونن شمعارو فوت کنه تا صد سال زنده باشه؟

صد سال سیاه نمیخوام زنده باشه
ماهرخ با خنده دوربین و پایین اورد

_دو دقیقه..فقط دو دقیقه دلقک بازی در نیار میخوام عکس بگیرم

همونطور که لیوان ابمیوه رو نزدیک لبام میبردم چشم ریز کردم

_دو دقیقه ات بشه دودقیقه و یک ثانیه دوباره دلقک میشم

سر به نشونه تاسف تکون داد و دوباره مشغول ژست گرفتن شد

بیخیال همونطور که مشغول ابمیوه خوردن بودم چشم دور باغ گردوندم

از چیزی که فکر میکردم شلوغ تر بود
بی فانوس رسما کل دانشگاه رو دعوت کرده بود

ماشالله همشونم که پایه،اومده بودن .

ماهرخ بی قید و دغدغه پیش بقیه خوش میگذروند
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/08 10:56

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_122

من با اینکه همیشه برخلاف خواسته های بابا پیش میرفتم

اما همیشه حدم رو رعایت میکردم و تا اخرش هم عذاب وجدان ولم نمیکرد

الان هم یه همچین حسی باعث شده بود برخلاف جنب و جوش بقیه افراد

توی جشنی که حتی خرخونای سر به زیر دانشگاهم اروم یه جا ننشستن

من عین بچه مثبتا یه گوشه بشینم و کیکمو بخورم ..

مشغول دید زدن رقص پسرای یوبس دانشگاه بودم که حس کردم میز شروع به لرزیدن کرد

شاید الان فکر کنین زلزله اومده و قراره بمیرم، ولی نه اصلا نگران نباشین ویبره گوشی بدبختم روی میز بود

یا امام حسین حتما باباست
سریع عین وحشیا سمت گوشی یورش بردم

که باعث شد یکم از ابمیوه روی میز بریزه
با دیدن اسم علی و استیکر تسبیح کنارش اروم ایکون سبز رو فشردم

_حضرت ابلفضل ظهور کرده تو روت شده سمت شماره من افتابی شی؟

با شنیدن صدای فریادش چشم گرد کردم
_حضرت ابوالفضل ظهور نکرده

مامانجونت با عصاش بالا سر من بدبخت ظهور کرده
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/11 17:32

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_123

چه چرندیاتی بافتی تحویل این بدبختا دادی پیچوندی رفتی هان؟

لب گزیدم
_ایوای علی جان ..چیز شد اضطراری بود

دوباره عین وحشیا داد زد
_زهرماره علی جان

ادم کم بود اسم منو کشیدی وسط؟
میدونی الان چه فکری راجبم میکنن؟

اون نامزد عقده ایتو کجای دلم بزارم دَرو کَند!

با اوج گرفتن صدای اهنگ و جیغ بقیه مجبورا یک دستم و روی گوشم گذاشتم

تا واضح تر صداشو بشنوم
_جمله اخرتو دوباره تکرار کن نشنیدم
نامزد کیو میگی

چند ثانیه هیچ صدایی نیومد

گوشیو از گوشم فاصله دادم که دیدم تماس هنوز برقراره

_علی مُردی؟
_صدای اهنگ چیمیگه؟

گوشیو از گوشم فاصله دادم
به متن اهنگ دقت کردم

و بعد طوری که صدام بهش برسه بلند جیغ زدم

_میگه رو به قبلمو
روی پلمو

با صدای جیغ من بقیه با صدای بلند تری همراهی کردن

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/11 17:34

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_124

لب گزیدم که صدای عصبی علی بلند شد

_میشه بگی دقیقا کجا رفتی که صدای اهنگ انقدر بلندهههه؟؟

نیش باز کردم و کمی فاصله گرفتم از جمع تا صداش رو واضح تر بشنوم

_این دفعه جمع نبستیا حاج علی
حتی نگفتی خانم شکوهی

چهره گوجه شده از حرصش رو میتونستم از پشت تلفن تصور کنم

حرصی از بین دندون های کلید شده اش غرید
_جواب سوالمو بده

به درخت پشت سرم تکیه دادم و همونطور که داشتم

تو دلم قربون صدقه رنگ جدید لاکم میرفتم جواب دادم

_چیکار به من داری مردک
درسته انداختم گردن تو همه چیو

اما بیا و این یه بار و در حقم برادری کن بپیچون دیگه

چمدونم بگو با هم رفتیم دعای کمیل بخونیم
اصلا بگو رفتیم حرم چمیدو..

عصبی پرید وسط حرفم
_بگو کجایی بیام دنبالت

ابرو درهم کشیدم و تکیه از درخت گرفتم
_ببخشید؟
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/11 17:34

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_125

_ببخشید؟
نشنیدم چی گفتی مردک پرو!

من نمیخوام بیام چی داری میگی واسه خودت

_واسه خودم اره؟
دختره لجباز جای تو همچین جاهایی نیست بهت میگم ادرسو بفرست

_ای وای حاج اقا جای منو شما تعیین میکنی؟
پس جای من کجاست؟

دوباره غرید
_جای تو خونه باباته نه اون اشغالدونیا

ادرس بده میگم
دیگه حرفمو تکرار نمیکنم

تا دو دقیقه دیگه پیامتو رو گوشیم نبینم بقیشو میسپرم دست بابات

و میگم کدوم قبرستونی بودی
چشم توی حدقه چرخوندم

_عه جدا؟
بعد میشه بفرمایید اگه من با شما بیام باز بابام نمیفهمه کجا بودم؟

_قطعا نه ،اگه من نگم
تک ابرویی بالا انداختم

_و اگه باهات بیام نمیگی؟
_شاید

لب کج کردم
_پس باهات نمیام
_بستگی داره کجا رفته باشی
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/11 17:34

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_126

لبخند شیطنت امیزی زدم
_جای بدی نرفتم توهم بیا خوش میگذره دور هم علی جون

عصبی داد زدم
_میگم اون ادرس کوفتیو بفرست

لب کج کردم
_خب من نمیخوام الان برگردم

هنوز خیلی مونده تا تموم شدن جشن، تازه داره خوش میگذره

لحنش پر از حرص شد
طوری که اگه جلوی چشمش بودم

با تسبیحی که اکثرا همراهش بود و ذکر میفرستاد خفم میکرد!

_عه؟
پس من باید با حاج عبدالله یه صحبتی راجب این موضوع داشته باشم؟

ابروهام به هم نزدیک شد
_کدوم موضوع اونوقت؟

نیشخند صداداری زد
_این که همراه من نیومدی دعا بخونی!

خنده ناباورانه ای کردم
_الان داری شوخی میکنی دیگه؟

_نه من کاملا جدی ام
حالام اگه کاری نداری قطع کنم؟

تک ابرویی بالا انداختم
_داری تهدیدم میکنی مردک ریشو؟
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/14 15:36

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_127

_نه دارم بهت هشدار میدم
تو میتونی همین الان منصرفم کنی

گوشه لبم کش پیدا کرد
مردک زرنگ!

اشکالی نداشت من که توی این جشن حوصلم سر رفته بود

اذیت کردن علی رو به اینجا ترجیح میدم!
_پس بیا یه معامله کنیم

من ادرسو واست میفرستم و تو میایا دنبالم اما به بابا نمیگی که با تو نبودم

_خب من چرا باید همچین جان فشانی کنم در حق تو؟

به پول بنزینی که صرف اومدن دنبالت میشه نمی ارزه

چشم گر کردم
_ولی خودتم اول همینو گفتی

_الان پشیمون شدم

دندون روی هم ساییدم
_جهنم و ضرر بگو چی میخوای

لبخند رضایت مند روی لبهاش رو میتونستم تصور کنم

علی رسما یه مرد سیاست مدار واقعی بود!

خوب میدونست از کلمات کی و کجا استفاده کنه،مردک موذی!
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/14 15:36

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_128

_ادرسو بفرست بعد راجبش صحبت میکنیم

و بعد بدون اینکه به من فرصت مخالفتی بده زرت تلفنو قطع کرد!

هاج و واج به گوشی خاموش نگاه کردم

مگه میشد منو با این سر و وضع اینجا ببینه و به بابا چیزی نگه؟

عصبی دوباره پشت میز نشستم و همونطور که ادرس و برای علی تایپ میکردم

با دست ازادم به ماهرخ اشاره کردم تا سمتم بیاد

ماهرخ با خنده نزدیک اومد
_جونم

چشم توی حدقه چرخوندم و پوف کلافه ای کشیدم

_من باید برم ماهرخ
عزیز و بابا قفل کردن رو علی که ایه کجاست

از اولشم اشتباه کردم انداختم گردن اون ولی اگه میگفتم با توام

به خانواده توهم زنگ میزدن و جفتمون بدبخت میشدیم

نیشش بسته شد
_ چی داری میگی دختر یعنی الان میاد دنبالت؟

همونطور که گوشیو داخل کیف مینداختم سرتکون دادم

_اره
با ما برمیگردی یا میخوای بمونی؟
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/16 10:26

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_129

مظلوم نگاهم کرد
_تازه داره خوش میگذره ایه نرو دیگه

سر بالا انداختم
_منکه اینجا فقط حوصلم سر میره

باز تو راه شاید بتونم سر به سرش بزارم دلم خنک شه

چپ چپ نگاهم کرد
_تو مریضی روانی داری بخدا ایه

تک خنده ای کردم و همونطور که از کنارش رد میشدم

تا برم داخل اتاق پرو لباسامو عوض کنم بوسی تو هوا براش فرستادم که بی جواب نموند

با تک زنگی که گوشیم خورد دستی برای ماهرخ تکون دادم

و بعد از تبریک و دادن کادوی تولد سحر سریع از باغ خارج شدم

که پراید سفید علی جلوی در توجهمو جلب کرد

از پشت شیشه با اخمای درهم و چشمای ریز شده به من نگاه کرد

از اونجایی که خیلی پرو تشریف دارم بی رودر وایسی

در سمت شاگرد رو باز کردم و نشستم
اخیشی گفتم

و به پشتی صندلی تکیه دادم
_قربون دست و پنجت علی اون بخاریو روشن میکنی؟
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/16 15:45

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_132

بی توجه بهم همونطور که از شیشه پشت سر رو میپاسید فرمون رو چرخوند و راه افتاد

مرتیکه از ریش و پشمش خجالت نمیکشه عین بچه ها قهر میکنه؟

_هوی اخوی
_بله
_من یه چیزی تو اون جشن کوفتی جا گذاشتم

نیم نگاهی سمتم انداخت
و من ادامه دادم
_رژمو

_از دوستت بگیر فردا
_خب توی اتاق پرو جا گذاشتمش

دوستم از کجا بدونه اونجاست؟
_زنگ بزن یا پیام بده

_صدای گوشیشو نمیشنوه تو اون سر و صدا خب

انقدر دورش شلوغه سمت گوشیش نمیره چک کنه

برگرد دیگههه
میدونی چقدر گرون بود؟؟

تو پول رژمو میدی؟؟؟؟

از گوشه چشم چپ چپ نگاهم کرد
_استغفرالله
یه رژه دیگه

مظلوم نگاهش کردم
_اما اونو اریا از تهران برام اورده بوددد
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/19 11:39

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_133

_اما اونو اریا از تهران برام اورده بوددد

خیلی خوش رنگ بوددد
دور بزن دیگهههه

تولوخدااا دیگههه

اخماشو تو هم کشید
_شلوغه خیابون

جای دور زدن نیست
بهش بگو دفعه بعد که اومد از همونا بگیره واست

_علیییی اون گاوههه کم پیش میاد از این کارا کنه خب من رژمو میخواممم

زیر لب حرصی غرید
_پناه بر خدا
خدایا نجاتم بده استغفرالله

_افرین لعنت به دل سیاه شیطان رجیم
حالا دور بزن پسر خوب افرین

کلافه دوباره فرمون رو چرخوند و کمی بعد ماشین جلوی همون در متوقف شد

ماشین رو خاموش کرد

خواستم سریع پیاده بشم که صداش بلند شد
_کجا؟

پوکر فیس برگشتم سمتش
_خبر مرگم برم چیزمو از اتاق پرو پیدا کنم
_مختلطه؟

چشم توی حدقه چرخوندم
_بله حاج اقاااا بلهههه
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/19 18:59

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_137

یعنی تنها چیزی که میتونستم حس کنم صداهای اطرافم بود

شاید فکر کنید مُردم
ولی نه من هنوز زندم

این فقط کتف علی بود که جلوی دیدم رو گرفته بود

حالا بزارید از وزن زیادش که داشت خفم میکرد بگذریم ..

مارمولک بهش نمیومد انقدر سنگین باشه!

تند تند با مشت به کتفش کوبیدم و با اصوات نامفهمومی دست و پا شکسته جیغ زدم

_گمشو هیکل قناصتو جمع کن خفه شدم مردک عقب مونده

طولی نکشید که سریع بلند شد و من تازه وارد شدن اکسیژن به ریه هام رو حس کردم

نفس عمیقی کشیدم و پلکامو بستم

که حرصی با چهره سرخ شده از حرص و خجالت غرید

_بالش پتو بیارم خدمتت؟
پاشو بریم تا بیشتر ازین ابرومون نرفته

اخمامو توهم کشیدم
_پخش زمین شدم

به لطف تو پرس شدم
نمیخوای کمکم کنی بلند شم؟
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/23 08:42