The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_138

استغفراللهی گفت و رو به اسمون کرد

_خدایا نجاتم بده از دست این دختر 
و بعد حرصی دستشو سمتم دراز کرد

_دستمو نمیگیریا
استین لباسمو بگیر بلند شو

و با چشم و ابرو به دکمه باز شده سر استینش  که اویزون بود اشاره کرد

چشم توی حدقه چرخوندم و استین پیراهنشو محکم گرفتم و بلند شدم

_هی بهت گفتم با اون لنگای درازت تند تند راه نرو

بی توجه دوباره جلوتر از من راه افتاد

لباسمو بالا گرفتم تا زیر پام نیاد و دوباره قدمامو تند کردم

مظلومانه مچ دستمو سمتش گرفتم
_هوی درختِ بی استفاده

ببین دستم چی شد
وای یا ابلفضل نگا داره خون میاد

نگاه بیتفاوقتش سمت مچ دست ظریفم چرخ خورد

_ای بابا نیفتی بمیری یه وقت خونریزیت خیلی زیاده

چشم غره ای سمتش رفتم و رو برگردوندم
_دلقک

به ماشین که رسیدیم سریع سوار شد
انگار میخواست فقط فرار کنه و ناپدید بشه
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/23 08:44

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_139

با طمانینه در و باز کردم و نشستم

در همون حال که کمربند ایمنیشو میبست غرید
_یه رژ لب ارزششو داشت؟

_به حضرت عباس که داشت
پولشو تو میدادی؟؟

اصلا پولش هیچی رنگشو از کجات میخواستی پیدا کنی؟

سر به تاسف تکون داد و پا روی پدال فشرد که ماشبن از جا کنده شد

_آبرومون رفت
واقعا مجبور بودی با این کفشا بیای؟
الان مثلا قدت خیلی بلند شده؟

هینی کشیدم
_علی بموسا پاشنه کفشمو تو چشات فرو میکنمااا

_خب راست میگم دیگه دختر
اصلا اگه من نبودم که پناهت باشم بعد سدت میخورد به جایی چی؟

خنده ناباوری کردم
_کوه امنیتتتت،ستوووون

تو که عین اوار رو سر من خراب شده بودی داشت نفسم بند میومد

دقیقا چطوری پناهم بودی؟
دست دور ل..بش کشید تا خندشو مهار کنه
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/26 11:04

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_140

نگاه چپمو از قیافه سرخ شده از خندش گرفتم

و  به تیر چراغ برق هایی که با سرعت از دیدم رد میشد خیره شدم

بعد از دقایقی سکوت با شنیدن صداش سر سمتش چرخوندم

_فردا وقتت خالیه؟

متعجب نگاهش کردم
_چطور

_جواب سوالمو ندادی
_تو که میدونی یه بیکار و الدوله بدبختم چرا میپرسی

_فردا اول محرمه
مسجد نذر داره
حاج عبدالله گفت بهت بگم توهم بیای

خنده ناباوری کردم
_من؟

من چه کاری از دستم برمیاد اخه؟
خیلیم اشپزیم خوبه؟

تک خنده شیطنت امیزی کرد
_تو اون که شکی نیست

به هر حال حاج عبدالله میخواست خودش بهت بگه

گفتم من زودتر بگم و ازت خواهش کنم که بیای

با برگای ریخته سر کج کردم
_ناموسا؟
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/26 11:05

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_141

_ناموسا؟
الان داری ازم خواهش میکنی بیام؟

لبخند کمرنگی زد و همونطور که دنده رو عوض میکرد لب زد
_ اره اگه بشه

نیش باز کردم
_معلومه که میشه گلپسر

اصلا تو فقط بخواه تا من یه کار کنم بشه
حتما میام ،فقط موقع غذا خوردن البته

لبختدش به کل جمع شد و پوکر نیم نگاهی حواله ام کرد

_خب لااقل زودتر بیا یه دستی برسون ثواب کنی

سر بالا انداختم
_اصرار نکن علی هرچی نمک و فلفله میام میریزم تو دیگ نذرشون به باد میره

جا ثواب کباب میشم
_حتی بلد نیستی یه ملاقه رو بچرخونی؟

چشم ریز کردم و توی صورتش دقیق شدم

_صبر کن ببینم
اصلا تو چرا اصرار داری من بیام؟

_چون میخوام از اعمال گناهت یکم کم کنم یه شکی تو رفتن به جهنمت ایجاد شه

لب گزیدم تا جلوی خندم و بگیرم که پررو نشه
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/26 11:05

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_142

_تو نمیخواد نگران اعمال صالح من باشی مرتیکه

تو بشین یه گوشه دوغتو بنوش
چپ چپ نگاهم کرد

_ببین من خیلی مودبانه ازت یه چیزی خواستم و تو چطور جواب دادی

پشت پلکی نازک کردم
_منم خیلی مودبانه گفتم نمیام

از گوشه چشم نگاه چپی حواله ام کرد
از کیفم شیر پاک کن و پد ارایشی رو در اوردم

و افتاب گیر ماشین رو دادم پایین
بیخیال مشغول پاک کردن ارایشم شدم

تا حاج عبدالله اگه منو با این وضع دید خفم نکنهه!

از گوشه چشم دیدم که با تاسف سر تکون میده

دیگه چیزی نگفت و اصراری نکرد
با متوقف شدن ماشین جلوی در
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/30 19:02

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_143

همونطور که از اینه بغل فاصله ماشین رو با جدول جلوی در میپایید

ماشین رو پارک کرد و با کشیدن دستی نیم نگاهی سمتم انداخت

_تو نگران اون نباش کاریتم نباشه
شالتو بکش جلو فقط

سر تکون دادم و با دست شالم رو جلو کشیدم  و پیاده شدم

سریع پیاده شد و با کلید در رو باز کرد
کنار رفت و اشاره کرد که اول من وارد شم

همه چی امن و امان به نظر میرسید
یعنی حداقل داخل حیاط که اینطور بود

دکمه اسانسور رو فشردم و با اومدنش همراه علی وارد شدیم

طبقه پنج رو فشرد و در همون حال لب زد
_پس نمیای؟

متعجب نگاهی بهش انداختم
_کجا

_فردا رو میگم

_فردا؟
فردا چه خبره

پلک روی هم فشرد و اروم زیر لب زمزمه کرد
_ماهی کوچولو

چشم گرد کردم
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/30 19:02

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_144

سوالی نگاهش کردم و پرسیدم
_چی؟

لباشو داخل دهنش فرو برد تا از خنده احتمالیش جلو گیری کنه

_هیچی
میخواستم بگم حافظت اندازه ماهیه

چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد
_فردا..برای نذر توی مسجد میگم
نمیای؟

سر بالا انداختم
_با بچه ها میخوایم بریم بیرون
شاید موقع پخش کردنش از راه برسم

که فکر نمیکنم فایده چندانی داشته باشه و دردی دوا کنه
بهتر نیست کلا نیام؟

ابروهاش به هم نزدیک شد و  لب زد
_جسارت نباشه خانم شکوهی
منظورتون از بچه ها کیاست؟

چشم توی حدقه چرخوندم
_علی جون چرا هی کانال عوض میکنی یه بار میگی ایه یه بار میگی شکوهی

بعد با لبخند حرص دراری ازش رو گرفتم
_در ضمن نیازی نمیبینم توضیح بدم با کیا  کجا میرم

مکثی کرد و من دوباره پرسیدم
_علی این اسانسوره چرا نمیرسه؟

نگاه پر تردیدش قاطع شد و بی توجه به سوالم گفت

_منم باهات میام
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/31 15:54

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷

#پارت_145

به حالت مسخره ای خندیدم

_جانم؟؟؟؟
کجا دقیقا میخوای باهام بیای؟

با بچه های دانشگاه؟
بیرون؟دور دور؟اونم با تو؟؟

خنده ناباوری کردم و بریده بریده از خنده ادامه دادم

_وایسا..وای..الان داری جدی میگی دیگه نه علی؟

مردک تو از دخترا بیشتر خجالت میکشی
اونجا بیای ذوب میشی

بعد دیگه هیچکسو ندارم برام ریاضی توضیح بده ها

جدی با نگاهی که انگار کاملا از تصمیمش مطمئنه و قصد کوتاه اومدن نداره نگاهم کرد

_چیز خنده داری نگفتم
نگران ذوب شدن منم نباشید لطفا

خندمو بلعیدم
_مطمئنی؟

فکر نمیکنم از بچه های دانشگاه خوشت بیاد ها

توی دانشگاهم ندیدم زیاد با کسی بگردی
این نشون میده از رفتاراشون خوشت نمیاد

تک ابرویی بالا انداخت و لبخند جذابی زد که چال گونه اش عین خار توی چشمم فرو رفت

کیی گفته چال گونه به مردا نمیاد؟
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/03/31 15:54

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_485

به مخم فشار اوردم و چشامو بستم

قضیه برمیگرده به بیست سال پیش وقتی پونزده سالم بود و پدرم وقتی درسام سبک تر بود منو با خودش میبرد سر کارش و با مشقت هاش روبرو میکرد

از همون اولم از کار پدرم خوشم نمیومد طلا سازی کار پر حوصله و سختی بود

همون موقع که پدرم فهمید از این کار خوشم نمیاد راه رو برام باز گذاشت تا درسمو ادامه بدم و پله های ترقی رو یکی پس از دیگری ب....ر..ینم توش

اما از شانس خوبم ؛پدرم یکی از نزدیکترین مشاورانش ینی اسماعیل اسماعیلی معروف به اسی رو گذاشت بالا سرم

اون زمون اسی خیلی جوانتر بود اما همیشه احتراممو نگه میداشت و کمتر از اقا بهم نمیگفت اما هر وقت اشتباه میکردم تنبیهم میکرد.. دقیقا مثل الانا
....


لبخندی رو لبم نشست و از به یاد اوردن اون خاطرات حس خوبی گرفتم
همش دلم میخواست خانواده اسی رو ببینم.. اصلا نمیدونستم خانواده ای داره یا نه... اون هیچوقت از خودش نمیگفت!

...........
فرداش
درحالی که داشتم دکمه های پیراهنمو میبستم داد زدم

- فائزه کیکت امادست؟
- اره بیا برات چیدمش تو این ظرف طلقی..

رفتم بالا سرشو گفتم؛ به به عجب شیرینی تری!

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/26 22:44

پارت63پرید😑😑

1403/01/06 17:41

داستان جدید میزارم شبتون خوش

1403/01/08 02:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

|پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷|


رمانی فـــول طنـــز و فــان خطر جرخوردگی🤣🩷❌

فقط با خوندن یڪ پارت همراه همیشگی ڪانال میشی😌🥳

━━━━━━━━·♧·━━━━━━━━📗🌵

روزی4پارت میزارم

1403/01/08 04:05

nini.plus/dastan1456🌶️استاد خبیث

nini.plus/nabzashk🤪 پشمک حاج عبدالله


1403/04/05 15:53