The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

هلال عید می‌بینی و من پیوسته ابرویت

مبارک باد بر تو عید و بر من دیدن رویت

عید فطر ضیافتی است برای پایان این میهمانی

عید فطر پاداش افطار‌های خالصانه و بجاست

عید فطر قبولی انفاق‌های به قصد قربت است

عید فطر پایان نامه دوره ایثار و گذشت است
*****************

1403/01/22 02:11

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت55

علی که انگار از شیطنت های نوه و مادربزرگ به ستوه اومده بود

چنگی بین موهاش زد و با گفتن با اجازه جامدادی رو برداشت

و خودکاری ازش بیرون اورد
لای دفتر رو باز کرد و با حوصله شروع به توضیح دادن کرد

الحق که خوب توضیح میداد
کلمه به کلمه حرف هاش رو با تاکید میگفت،طوری که توی مغزم حک میشد

خودکار رو کنار دفتر گذاشت
_یادگرفتی؟

تند تند سر تکون دادم
عزیز که با تمام دقت و چهار چشمی به ورقه سیاه شده از اعداد و ارقام زل زده بود

خطاب به علی پرسید
_گفتی اینا اسمشون چیچی بود؟

علی که مشغول نوشتن معادله دیگه ای بود تا خودم حل کنم

در همون حال جواب عزیز رو داد
_معادلات دیفرانسیل

عزیز با دقت عینکش رو روی چشماش جا به جا کرد
_چیچی فانسل؟

علی تک خنده کوتاهی کرد
_دیفرانسیل

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/22 23:41

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت56

عزیز به من خیره شد
_تو یه نخود مغز داری

بابای عقب موندت فرستادت این رشته که همین یه نخودتم از دست بدی؟

اشاره ای به علی که شونه هاش از خنده میلرزید کرد و ادامه داد

_باز این یکم از تو بیشتر مغز داره،حالا این یه چیزی،ولی دلم برای تو میسوزه مادر

پوکر نگاهش کردم
‌_عزیزززز

پشت پلک نازک کرد
علی دفترو سمت من سر داد
_جواب بده

خودکاری که سمتم گرفته بود رو از بین انگشتاش بیرون کشیدم

عزیز چارچشمی به خودکار و اعداد نوشته شده روی ورقه نگاه میکرد

بعد از اتمام کارم با ذوق خودکار و یه گوشه پرت کردم که علی چپ چپ نگاهم کرد

بی توجه به نگاهش با قر گفتم
_یاد گرفتم حلش کردممم

علی سر به تاسف تکون داد و با برداشتن خودکار مشغول بررسی جوابم شد

عزیز پرافتخار نگاهم کرد
_نه بابا خوشم اومد
داری تفکراتم و نسبت به خودت تغییر میدی
_اشتباست

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/22 23:44

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت57

ناباور به علی نگاه کردم که عزیز شکلاتی سمتم پرتاب کرد و صاف خورد به سرم

_خاک تو سرت
من که گفتم یه نخود مغز داری تازه بهت برخورد

بی توجه رو ورقه شیرجه زدم
_بابااا درستههه دوساعت داشتم خودمو جر میدادممم مطمئنم درستههه

علی پوکر بی توجه به من که داشتم جلز ولز میکردم

ورقه رو از زیر دستم بیرون کشید و نگاه سرسری به مسئله انداخت

_راه حلت درسته ولی قسمت اخرشو اشتباه کردی

بدبختانه نگاهش کردم و ضجه وار گفتم
_بسههه دیگهههه
خسته شدم دیگهههه

توی سلول های مغزم عدد داره بندری میرقصه دیگهههه
ولم کنین دیگهههه

بموسا پا میشم میرم شوهر میکنم
کیی گفتههه من قصد ادامه تحصیل دارم؟؟؟

اون فردو به من نشون بدین تا ادامه تحصیلو تو ...

عزیز شکلات دیگه ای سمتم پرتاب کرد

_والا کسی نیومده توی سلیطه رو از بابات بخواد که کسی بگه تو قصد ادامه تحصیل داری

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/22 23:45

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت58

عصبی سرمو با دست گرفتم و به علی توپیدم
_جمع کن شکلاتاتو دیگه مرتیکه

هی زرت و زرت پرت میکنه سرم ناقص شد وای

دستی دور لبش کشید و با عذرخواهی شکلات خوری رو از جلوی عزیز کنار کشید

_فقط یه قسمت کوچیکشو اشتباه کردی اونم از سهل انگاری بود

وگرنه مشخصه یاد گرفتی لازم نیست خودتو اینجوری بکشی

چاقو میوه خوری که میخواستم پرتقالمو باهاش پوست بگیرمو

با ادا و اطوار روی رگ دستم گذاشتم
_وای نگو توروخدا الان میخواستم خودمو بکشم

با اخم نگاهم کرد
_دستت زخمی میشه الان دلقک

دهن کجی کردم و خواستم چاقو رو عقب بکشم که با سوزش دستم برق از سرم پرید

نگاهم به سرعت سمت مچ دستم کشیده شد
برید؟

چه چاقوی میوه خوری تیزی!
خوشمان امد

با چهره جمع شده به علی نگاه کردم که نیشخندی زد
_دیدی بهت گفتم دهن کجی کردی؟

پشت پلکی نازک کردم و از رد باریک و کوچیک خون روی دستم نگاه گرفتم

_علی نَمیرم یوقت
دارم خون از دست میدم

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/22 23:45

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت59

عزیز همونطور که خیار پوست میگرفت لب کج کرد
_نگران نباش مادر بادمجون بم افت نداره

علی خندشو به هر زحمتی بود قورت داد
_برم چسب زخم بیارم؟

با حرص از عزیز نگاه گرفتم
مثلا قرار بود توی این بازی مسخره همراهم باشه و کمکم کنه

اما هنوز هیچی نشده این شکلی هیکلمو قهوه ای میکنه جلوی علی!

بی توجه به سوال علی کتاب و دفترامو داخل کوله چپوندم

وقتی بی اهمیتی منو دید کلافه بلند شد
زیر چشمی کاراشو زیر نظر گرفته بودم

با چسب زخم تو دستش کنارم نشست
_زیاد عمیق نیست
اینو بزن به دستت

عزیز چشم غره ای سمتش رفت
_زخم شمشیر که نخورده مادر

دو روز دیگه برید سر خونه زندگیتون اگه اینجوری لوس بار بیاریش به مشکل میخورید

علی هاج و واج به عزیز نگاه کرد و چسب زخم از دستش افتاد

وقتی به خودش اومد گلویی صاف کرد
_فکر کنم سوتفاهم پیش اومده

کیی گفته منو ایه خانم قراره باهم بریم سر خونه زندگیمون؟

عزیز لبخند معناداری زد
_از دهنم پرید مادر

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/24 01:47

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت60

عزیز لبخند معناداری زد
_از دهنم پرید مادر

یه لحظه شمارو با اون یکی نوه ام اشتباه گرفتم

تازه نامزد کردن
شمام خیلی به هم میاین
پیر شدم دیگه حواس نمونده برام مادر

علی با اینکه قانع نشده بود ولی لبخندی زد و سرتکون داد

بعد چسب زخمو سمت من گرفت
_ایه خانم لطفا لجبازی رو کنار بزارید
چسب زخم رو بزنید

دفترتون هم بدید براتون تمرین بنویسم رفتین خونه حل کنید

بی توجه به چسب زخم دفتر و خودکارمو جلوش گذاشتم

منتظر نگاهم کرد که شونه بالا انداختم
_ها؟

کلافه پلک بست
برخلاف تصورم که فکر میکردم الان عین یه مرد جنتلمن دستمو میگیره

و خودش چسب زخم میزنه، اون بی حوصله چسب زخمو به عزیز داد
و گفت برام بزنه

بعد خودش مشغول نوشتن معادله جدید داخل دفتر شد

عزیز با نیش باز محکم دستمو سمت خودش کشید و

همونطور که چسب زخمو روی پوست دستم میفشرد بی صدا پچ زد

_تو تصور کن من اونم غمت نباشه

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/24 01:47

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت61

چپ چپ به عزیز نگاه کردم که ریز ریز خندید
علی بعد از اتمام کارش دفتر و بست

و روی فرش کرمی رنگ به سمت من سر داد

_تا فردا که کلاس داریم وقت داری حل کنی
امیدوارم یاد گرفته باشی

بی حرف سر تکون دادم و مشغول جمع و جور کردن وسایلم شدم

عزیز یا علی گویان بلند شد
_پاشو بریم ایه

بعد همونطور که تند تند به سمت در میرف زیر لب غر غرکنان گفت

_ با این سنم باید بشینم فیرانسیل اینارو گوش بدم
...

_دخترت فیلسوفیه واسه خودش عبدالله

لبخند عریضی زدم و به بابا که با اون عینک روی چشم هاش مشغول خوندن روزنامه بود خیره شدم

_بابا عزیز منو میگه ها

بدون اینکه نگاهم کنه بی حواس سر تکون داد
_افرین بابا

عزیز همونطور که سیب زمینی توی دستشو میچرخوند و پوست کندنشو از سر میگرفت گفت

_یعنیا عبدالله پسره بدبخت بعد دوساعت ور ور کردن و توضیح دادن

هرچی سوال بهش میداد اشتباه حل میکرد


⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/24 01:47

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت62

تیز با چشمای گرد شده به سمت عزیز برگشتم
_عزیززز کلا یه بار اینجوری شد چرا اینجوری میگییی

پشت پلکی نازک کرد و تو خفشویی زمزمه کرد و بی توجه ادامه داد

_اینجوری اینجوری نکن واسه من
خنگی دیگه قبول کن

ابروم جلوی پسره رفت
تو نگاهش این چه نوه ای داری موج میزد عبدالله

حرصی غر زدم
_عزیز اون اصن نگاه میکرد به ادم که از نگاهش همچین نتیجه ای گرفتی؟

اما عزیز همچنان منو به یه ورش گرفت و رو به بابا ادامه داد

_اینو بده به همین پسره درس خوندنش چه سودی داره

با چشمای گشاد شده نگاهش کردم

بابا کلافه روزنامه رو روی میز گذاشت و با اخمای درهم به عزیز خیره شد

_این حرفا چیه مادر
آیه هنوز دهنش بوی شیر میده،بچست!

عزیز چپ چپ نگاهی به قد و بالام کرد
_اندازه خرس شده عبدالله چطو به این میگی بچه؟

پوکر نگاهم بینشون رد و بدل شد
بابا دستی به ریشای سفیدش کشید

_مغزش بچست
با مسخره بازی تعظیم کردم
_با تشکر از شما

عزیز چندشی نثارم کرد و سیب زمینی دیگه ای از سبد برداشت

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/24 01:48

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت63

همونطور که مشغول پوست گرفتن سیب زمینی بود به تخریب کردن من ادامه داد

_اره پسره بنده خدا گناه داره حیفه جوون به اون رشیدی اینو بهش بندازیم

ناباور نگاهش کردم
عزیز یه تنه جای صدتا دشمنو پر میکرد

_عزیززز مگه من چمه؟
با تاسف نگاهم کرد
_چیزیت نیست مادر فقط یکم شیرین میزنی

صدای زنگ در اجازه نداد جوابی به عزیز بدم
بابا که به در نزدیکتر بود از جا بلند شد

و از چشمی در بیرونو نگاه کرد
بعد اروم دستگیره رو پایین کشید

و با فرد مجهول پشت در مشغول سلام و احوالپرسی شد

کنجکاو خودمو جلو کشیدم که نگاهم به کفشای واکس خورده علی افتاد

کم پیش میومد بیاد دم خونه
پس یعنی اتفاق مهمی افتاده بود که اومده بود?

عزیز کوسنی که زیر دستش گذاشته بود تا اذیت نشه رو سمت منی که

عین گربه های فضول به سمت در سرک میکشیدم پرت کرد

_بشین سرجات دختره فضول
جا اینکه بیای کمکم یه کاری کنی لم دادی اونجا که چی?

با لحن بیچاره واری گفتم
_عزیز تو دوستی دشمنی هواداری چییی تووو؟

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/25 21:48

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت64

_من جا ننتم
حالا پاشو یه چایی بریز

بعدشم اینارو از منه پیرزن بگیر بدبخت گشاد

و با چشم و ابرو اشاره ای به سبد سیب زمینی ها کرد

پوف کلافه ای کشیدم و از جا بلند شدم که صدای بسته شدن در سالن به گوشم خورد

سرکی کشیدم و که دیدم بابا نیست
متعجب شونه بالا انداختم
_چته

همونطور که به سمت اشپزخونه میرفتم بلند گفتم
_بابا با اون مرتیکه رفت بیرون

_خب به تو چه
پلکم از شدت حرص و عصبانیت پرید

ناخنامو به کف دستم فشردم تا صدای جیغ حرصیم از دست عزیز بلند نشه

سینی که شامل دو فنجون چای بود رو برداشتم و کنارش گذاشتم

سبد سیب زمینیو ازش گرفتم و بی حرف مشغول پوست گرفتن شدم

عزیز طبق معمول فنجونشو برداشت و هورت ارومی کشید

_هرچقدر فکر میکنم نمیتونم کاری کنم این پسره از تو خوشش بیاد

نیم نگاه متعجبی سمتش انداختم
_چرا اونوقت؟

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/25 21:49

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت65

_گناهه
پسره طفلک عین قرص ماه میمونه حیف میشه کنار تو
میکشی بدبختو ،دق میدیش

نگاه چپی از گوشه چشم بهش انداختم
_وای عزیز محض رضای خدا یکمم که شده طرف من باش

هورت دیگه ای کشید که از صدای رومخش عصبی پلک به هم فشردم

_طرف توعه سلیطه باشم که چی؟

سکوت رو ترجیح دادم و عین یه دختر خوب مشغول سیب زمینی پوست گرفتن شدم

اما عزیز چند دقیقه بیشتر دووم نیاورد و دوباره صداش بلند شد
_آیه

نیم نگاهی سمتش انداختم که ادامه داد
_آریا یه مدت از تهران میاد اینجا بمونه

متعجب نگاهش کردم
_چرا عزیز

فنجون خالی از چایی رو روی میز گذاشت و به من خیره شد

_چمیدونم مادر ،من که یه پام لب گوره

میخواد ازمایش و چیز میزامو ببره نشون دکتر بده
پیریه دیگه

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/25 21:51

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت66

ناراحت نگاهش کردم و لب برچیدم که چپ چپ نگاهم کرد

_جمع کن لبو لوچتو
تا همینجاشم که عمر کردم خدا خیلی دوستم داشته دختر

اخم کردم
_وا عزیز یه جور میگی انگار قراره چیزیت بشه

دستی تو هوا تکون داد
_اول باید تو رو به این پسر اسکله بندازم بعد

تک خنده ای کردم
_پسر گلت بود که، چطور اسکل شد؟

پشت پلکی نازک کرد
_میگم آیه

ظرف سیب زمینی های خورد شده رو دست گرفتم و به سمت اشپزخونه راه افتادم
_چی عزیز؟

بلند شد و بعد از برداشتن سینی که دیگه فنجون هاش خالی از چایی بود

لخ لخ کنان به دنبال من وارد اشپزخونه شد
_نظرت چیه با اریا این پسررو به سمت تو هول بدیم؟

من مشغول ریختن روغن داخل ماهیتابه بودم و عزیز مشغول شستن فنجون ها داخل سینک

یکه خورده از این حرف عزیز روغن رو سرجاش گذاشتم و برگشتم سمتش

_یعنی چی؟

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/25 21:52

از امشب دو داستان پارت گذاری میشه

1403/01/26 22:07

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت67

لبخند شیطانی روی لبهاش نشست و لپای تپل و پر چین و چروکش کش اومد

_یکم مغزتو کار بنداز میفهمی منظورمو

همونطور که سیب زمینیارو داخل ماهیتابه میریختم

بین صدای جلز ولز روغن با این پیشنهاد عزیز مخالفت کردم

_نه عزیز
این وسط فقط اریا اذیت میشه

تازه این کار وقتی جوابه که علی به من علاقه ای داشته باشه

نه اینجوری که منو به تخ.. نه چیز یعنی به یه ورشم حساب نمیکنه

عزیز بعد از اتمام کارش شیر ابو بست و صندلی میز ناهارخوری رو عقب کشید و نشست

_اونو بسپر به من
خودم یه کاری میکنم ازت خوشش بیاد

اریاهم نگران نباش ناراحت نمیشه

مردد سر تکون دادم
_میسپرم به خودتاا عزیز

با اعتماد به نفس سر تکون داد و جمله همیشگیشو تکرار کرد

_غمت نباشه دختر

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/26 22:12

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت68

تن خسته و له شدمو به ماهرخ تکیه دادم که با حرص هولم داد و به قدماش سرعت بخشید

_وای گمشو اونور ایه

وزن خودمو به زور دارم تحمل میکنم تو یکی دیگه خودتو رو من ننداز

با خنده و صدای کشیده ای اروم به شونه اش کوبیدم

_جووون من دوست دارم خودمو روی تو بندازم

چپ چپ نگاهم کرد که خندمو خوردم و قدمامو تند تر کردم تا بهش برسم

_دنبالت که نکردن یکم اروم تر برو بدبخت
_هیچی نگو ایه

هنوز عصبانیتم فروکش نکرده فقط منتظرم برسم خونه و جیغ بزنم

تک خنده ای کردم
_از بعد کلاس باقری سگ شدیا

پشت پلکی نازک کرد و کوله رو روی دوشش جا به جا کرد

_مرتیکه عین سگ میمونه
ابرومو جلوی بقیه برد
خوبه ازش عذرخواهی کردم

لب گزیدم
_بله دیگه وقتی میگم سر کلاس جلو خودتو بگیر برای همین چیزا بود

عین بچه دبستانیا وسط کلاس نامه بازی میکنن!

ایشی گفت
_کارش داشتم باباااا

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/26 22:12

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت69

ماهرخ سقلمه ای بهم زد
_هوی از هپروت بیا بیرون

من برم دیگه رو پا بند نیستم
خدافظ

در جوابش بدون اینکه از علی نگاه بگیرم دستی تکون دادم و بعد از گرفتن بند کوله ام قدمامو تند تر کردم

علی با سر پایین افتاده سلامی گفت
نیش باز کردم

_علیک سلام حاج اقاا
همینجا وایسا به اون گاو بگم ماشینو از جلوی در برداره بیاره داخل

اخم کمرنگی کرد
_صاحب ماشینو میشناسید؟

سرتکون دادم
_اره چند روز مهمون ماست

دستی به موهای ژولیده اش کشید
امروز توی کلاس هم کلافه به نظر میرسید

_پس من ماشینو همین کنارِ در پارک میکنم

اگه صاحب ماشین ماشینو داخل پارک کنه دیگه جایی برای ماشین من نمیمونه

تک ابرویی بالا انداختم
_پس شما ماشینو ببر داخل اریا ماشینو بزاره دم در

اخم غلیظی کرد
_نه اینطور درست نیست
روز خوش

بعد به سمت ماشینش قدم تند کرد و همونجا خاموشش کرد

شونه ای بالا انداختم و زنگ رو فشردم

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/26 22:12

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/01/27 00:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/01/27 00:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/01/27 00:36

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت70

علی در و بست و بعد از زدن ریموت با فاصله کنارم ایستاد

صدای اریا از ایفون بلند شد
_به به آیه خانوم
بیا بالا ببینم دلم برات خیلی تنگ شده بود

نیشم شل تر شد
منو اریا از بچگی باهم صمیمی بودیم و این جمله ها بین ما کاملا عادی بود

اما دست های مشت شده علی نشون از درست بودن حرفای عزیز میداد

خرذوق از این واکنش علی لب گزیدم که در با صدای تیکی باز شد

نیم نگاهی به علی انداختم
با همون اخمای در هم اشاره کرد من اول برم داخل

مرتیکه خر جنتلمن!
شونه بالا انداختم و وارد شدم

علی پشت سرم عین یه اسب نجیب می اومد
جلوی اسانسور متوقف شدم و دکمه رو فشردم

چند لحظه بعد در اسانسور باز شد که وارد شدم

علی هم به تبعیت از من وارد شد

گوشه ترین نقطه اسانسور ایستاد و دکمه طبقه پنج رو فشرد

نگاهم روی اندام ورزیده و دستهایی که داخل جیب شلوار جین مشکیش فرو رفته بود چرخید

اما اون انگار انقدر غرق فکر بود که حتی متوجه نگاه خیره من هم نشد

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/28 02:19

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت71

با شیطنت پچ زدم
_هی اخوی

نگاهش با تردید بالا اومد
_وای پشمام نگاه کردی

اخم کرد و دوباره نگاه گرفت
_پسندتون نشد حاج اقا؟

هشدار وار صدام زد
_خانم شکوهی!
_جونم؟

کلافه گوشه لبشو خاروند
خواستم دوباره چیزی بگم که کابین اسانسور طبقه پنجم ایستاد و در باز شد

زودتر از اون از اسانسور خارج شدم و راهم به سمت واحد سمت راست کج شد

اون هم واحد سمت چپ رفت
اریا با نیش باز در رو باز کرد

_آیههه چطوری دختر؟

سنگینی نگاه علی رو در حالی که مشغول پیدا کردن دسته کلید توی جیبش بود حس کردم

حتی نگاه تاسف بارش رو روی شلوار زاپ دار اریا تصور میکردم!

با نیش باز به سمت اون که دستاشو از هم باز کرده بود رفتم

و چند ثانیه بعد تو اغوش برادرانه اش جا گرفتم

همون لحظه صدای کوبیده شدن در واحد کناری باعث شد ریز ریز بخندم

و از اریا فاصله بگیرم
_یارو خل بود

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/28 02:19

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت72

لبخند سکته ای زدم و به داخل هولش دادم
_اره این بنده خدا یکم شیرین میزنه تو ذهنتو درگیر نکن

در و پشت سرم بستم و کوله ام رو بغل اریا که هاج و واج دم در مونده بود پرت کردم

در همون حال که مشغول باز کردن دکمه های مانتو بودم سرکی به اشپزخونه کشیدم

_اریا؟
عزیز کو پس؟

کوله ام رو روی مبل پرت کرد و همونطور که مشغول کندن جوراباش بود لب زد
_رفته حمام

مکثی کرد و دوباره ادامه داد
_منم تازه رسیدم

اشاره ای به کوله ام کردم
_خب به کیفم

بی توجه به نگاه پوکرش مقنعمو از سرم بیرون کشیدم و کوله رو از روی مبل چنگ زدم

همونطور که به سمت اتاقم میرفتم با صدای بلندی خطاب به اریا ادامه دادم
_آری پاشو چایی بریز خستم

نگاه چپ چپشو روی خودم میتونستم حس کنم ولی چیزی نگفت

درواقع به این زورگویی های من عادت داشت
بعد از تعویض لباس هام به سمت اشپزخونه راه افتادم

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/28 02:22

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت73

و همونطور که ظرف بیسکوییتارو گرفته بودم با پا در کابینت و بستم و به سمت اریا راه افتادم

_خب چه خبر پسردایی عزیزم؟

نیم نگاهی سمتم انداخت
و همونطور که صدای تلوزیون و کم میکرد لبخندی زد

‌_خوبم تو چطوری

بیسکوییتی از ظرف برداشتم
_منم زندم

تک خنده ای کرد
همونطور که یکی از بیسکوییتارو داخل دهنم میذاشتم لب زدم

_تا کیی اینجایی؟

شونه بالا انداخت
_تا وقتی یه متخصص خوب واسه عزیز گیر بیارم

همون موقع عزیز با روسری که به موهای نمناکش بسته بود لخ لخ کنان سمت ما اومد

_شانس اوردی اریا خونه بود وگرنه پشت در میموندی

کنار اریا نشست
اریا دست دور گردن عزیز انداخت و کنار شقیقه اش رو بوسید

_خوبی عزیز؟
_هنوز زندم

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/28 02:24

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت74

چشمای درشت شده اریا از عزیز سمت من کشیده شد و زیر لبی زمزمه کرد
_قشنگ لنگه همن

باخنده اروم ضربه ای به شونه اش زدم

عزیز همونطور که برای اریا انار دون میکرد نیم نگاهی سمت من انداخت

_آیه امروز با این پسره کلاس داری؟

سر تکون دادم که اریا با ارنج اروم به پهلوم زد
_پسره کیه؟
کدوم پسره؟

پشت پلکی نازک کردم
_همون خله که امروز در و به هم کوبید

با ابروهای بالا پریده نگاهم کرد و با لحن مرموزی لب زد
_کلاس چیچی هست حالا؟

عزیز یکی از دونه های انارو به سمتش پرت کرد
_کلاس کوفت

بیا اینارو کوفتت کن من برم اماده شم بریم بیمارستان

اریا با خنده ظرف پر انارو از عزیز گرفت

و همونطور که با نگاه دور شدنشو دنبال میکرد لب زد
_امیدوارم امروز همه چی حل شه

ارنجمو روی زانو گذاشتم و دست زیر چونه زدم
_وقتی اومدی ماشینو بزار پارکینگ

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/30 00:38