The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

nini.plus/dastan1456

1403/01/31 16:36

داستان استاد خبیث در این بلاگ میزارم

1403/01/31 16:36

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_75

ارنجمو روی زانو گذاشتم و دست زیر چونه زدم
_وقتی اومدی ماشینو بزار پارکینگ

نیم نگاهی سمتم انداخت و دوباره مشغول انار خوردن شد
_حوصله ندارم

چپ چپ نگاهش کردم
_خب اگه نمیزاری لااقل بزار اون طرف تر تا واحد بغلی ماشینشو بزاره پارکینگ

از گوشه چشم نگاهم کرد
_نمیخوام
ماشین خودمو میزارم پارکینگ

خنده ناباوری کردم و روانی زیر لب زمزمه کردم

عزیز اماده شده و ترگل ورگل از اتاق بیرون اومد

همونطور که گره روسریشو سفت میکرد و اروم اروم به سمت در قدم بر میداشت لب زد

_آیه مادر ما شاید دیر برسیم

اگه به کلاست نرسیدی کنسلش کن یا خودت برو دیگه .. نمیخورتت که بنده خدا

نفس هاش به شمار افتاده بود
انگار اماده شدن براش زیادی سنگین بود

سریع از جا بلند شدم و همونطور که کفشاشو از جا کفشی در میاوردم

و جلوی پاش جفت میکردم لب زدم
_تو نگران نباش عزیز
یکاریش میکنم

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/31 16:37

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
⊰————‌—‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_76

بعد بلند شدم و سریع گونه گوشتالودش رو بوسیدم

با چندش گونه شو پاک کرد
_نچلون منو لوس

تک خنده ای کردم و ازش فاصله گرفتم
اریا همونطور که دست عزیز و میگرفت خطاب من گوشزد کرد

_چیزی خواستی یا کاری داشتی بهم زنگ بزن آیه

سر تکون دادم که همراه عزیز به سمت اسانسور رفتن

در سالن رو بستم و خودمو روی مبل پرت کردم .

با این وجود قطعا کلاس امروز کنسل میشد
اما چی میشد اگه یه این بار عزیز همراهمون نمیومد؟

تو همین یه روز به راه بد کشیده میشدیم؟
با این فکر کتاب و کوله امو جمع کردم
...
_مادر بزرگتون نیست یعنی؟

نوچی گفتم و همونطور که کتاب دفترامو تو سینه اش کوبیدم از کنارش رد شدم و وارد شدم

هاج و واج دم در مونده بود

یکی از دفترام از دستش سر خورد و روی زمین افتاد که به خودش اومد

⊰————‌—‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/31 16:38

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
⊰————‌—‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_77

مردد در و بست و بعد از برداشتن دفتر به سمتم اومد
_اتفاقی که براشون نیفتاده؟

همونطور که دفتر و ورق میزدم تا به تمرینایی که بهم داده بود حل کنم برسم لب زدم
_نه زندست

استغفراللهی گفت و با فاصله تقریبا دو سه متر دور تر از من نشست

پوکر از دفتر نگاه گرفتم و سر بالا اوردم
_با این فاصله میخوای چجوری به من یاد بدی اخوی؟

من باید اون چیزمیزایی که تو دفتر مینویسی و توضیح میدیو ببینم یا نه؟

کلافه پوفی کشید و یکم نزدیک تر اومد

با لبخند شیطانی همونطور که دفتر و به سمتش هول میدادم لب زدم

_ نمیخورمت که حاجی جون نگران نباش

چشم غره ای سمتم رفت و دفتر و به سمت خودش کشید

و نگاه سرسری به برگه انداخت
_همه تمرینارو حل کردین؟

همونطور که سر خودکار رو میفشردم بی حوصله جواب دادم

_نه چهار پنج تاشو نتونستم حل کنم

نگاه از دفترم گرفت و پوکر فیس به جورابام خیره شد

⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/31 16:38

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱
#پــارت_78

نگاه از دفترم گرفت و پوکر فیس به جورابام خیره شد

_بعد میشه به من بگید کلا چند تا تمرین براتون نوشته بودم؟

خونسرد نگاهش کردم
_چهار پنج تا

کلافه پلک روی هم فشرد

_یعنی شما هیچی از توضیحات من متوجه نشدید خانم شکوهی؟

دستمو زیر چونم زدم
_نه اقای یزدانی

اخماش بیشتر درهم رفت
با حرص غرید
_چرا خانم شکوهی؟

تره ای از موهام رو دور انگشت پیچیدم و با ناز گفتم

_حواسم پرت چش و ابروی شما شد دیگه اقای یزدانی

عصبی غرید
_لطفا از این به بعد به جای اینکه حواستون پرت چش و ابروی بنده بشه

یکم به درس توجه کنید
من برای شما توضیح میدادم نه برای مادربزرگتون

بیخیال شونه بالا انداختم
_ولی نه من از درس چیزی فهمیدم نه ننه بزرگم
⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱

1403/02/01 15:18

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱
#پــارت_79

سری به نشونه تاسف تکون داد
_دوباره توضیح بدم؟

سر بالا انداختم
_نه
_خب متوجه نشدین که

دستی تو هوا تکون دادم
_ولش کن حاج علی درس که واسه من نون و اب نمیشه اخرش یه خری باید بیاد بگیرتم

فقط الکی دارم به خودم استرس وارد میکنم
پوکر به دفتر خیره شد و پلکی زد

_خب من الان چیکار کنم خانم شکوهی؟
_هیچی بشین یه گوشه ماستتو بخور

چشم غره ای سمتم رفت
_یه مبحث جدید توضیح بدم

_نمیشه درس نخونیم امروز؟
متعجب دفتر و به سمتم سر داد
_پس چیکار کنیم؟

لبخند شیطانی تحویلش دادم
_کارای خوب خوب

وقتی چشمای گشاد شدشو دیدم از ترس اینکه بنده خدا سکته کنه تند تند ادامه دادم

_چیز و میگم دیگه..عمل صالح در راه خدا
نماز ،قران ،دعا چمیدونم ازین چیزا

_الان نماز بخونیم یعنی؟
متاسف با کف دست به پیشونی کوبیدم

اخرش شرط رو میباختم و باید نیم ست طلامو دو دستی تقدیم ماهرخ میکردم

چرا انقدر مثبته این بشر؟
من دیگه نخ نمیدم رسما دارم طناب میدم بهش اما حتی اینم نمیگیره!
⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱

1403/02/01 15:18

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱
#پــارت_80
...

با حسرت و اندوه به ناخن های بدون لاکم خیره شدم

مردک مجبورم کرد لاکمو پاک کنم تا نماز بخونم

چادر گلگلیمو محکم تر چسبیدم که علی اروم گفت

_خواهش میکنم این دفعه عین دفعه قبل ابرور ریزی نکنین ایه خانم
من میرم قسمت مردونه

با بغض مصنوعی دست سمتش دراز کردم
_نه توروخدا نرو حاج علییی بدون تو میمیرممم

چپ چپ نگاهم کرد و سری به تاسف تکون داد

بعد با قدم های محکم از من دور شد و رفت پشت پرده که قسمت مردونه بود

ببین یه پسر مذهبی جذاب چه بلایی داره سرم میاره!

با حرص چادر رو که داشت از روی شونه ام سر میخورد بالاتر کشیدم و گوشه ای کنار یه پیرزن کز کردم

مسجد شلوغ بود و داشتن برای نماز جمعی اماده میشدن

پیرزن نگاه پر محبتی سمتم انداخت
_شما دختر حاج عبداللهی؟

سر تکون دادم که نگاهش سر تا پام رو انالیز کرد
_ماشاالله تعریف از شیطنتات زیاد شنیده بودم

تعجب کردم اینجا دیدمت ولی خیلی خوبه برای رضای خدا هم که شده نمازتو سر وقت بخونی مادر

_والا حاج خانوم از شما چه پنهون به جز رضای خدا
برای رضای یه نفر دیگه ام اومدم نماز بخونم
⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱

1403/02/02 01:19

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱
#پــارت_81

خواست چیزی بگه که صدای موذن مانع شد
...

بعد از خوندن نماز عین ننه مرده ها لخ لخ کنان با همون چادر بیرون اومدم

توی حیاط مسجد با چشم دنبال علی گشتم که همون موقع همراه بابا بیرون اومد

نگاه بابا که به من افتاد لبخندی زد و همراه علی به سمتم اومد

نگاه علی روی چادر گلگلیم ثابت موند و نمیدونم چی توی سر و ریختم دید

که گوشه لبش که داشت بالا میرفت رو سریع جمع کرد و نگاه گرفت

بابا لبه چادرم رو بالاتر کشید
_میبینم ایه خانم لجباز اومده مسجد نماز خونده!

لبخند سکته ای زدم که ادامه داد
_عزیز خونست؟

_نه اریا امروز اومد اینجا بردش بیمارستان یه متخصص خوب پیدا کنن برای درمان پاهاش

سر تکون داد و دست پشت کمرم گذاشت
_بریم خونه هوا داره تاریک میشه بابا

سر تکون دادم
علی عین مجسمه تموم این مدت کنار بابا ایستاده بود 

الان هم بی حرف کنار بابا به سمت اپارتمان قدم بر میداشت

⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱

1403/02/02 22:06

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_82

الان هم بی حرف کنار بابا به سمت اپارتمان قدم بر میداشت
_درس چطور پیش میره بچه ها؟

نیم نگاهی سمت علی انداختم و زودتر جواب دادم
_بد نیست سلام داره خدمتتون

بابا تک خنده ای کرد
_آیه!
دارم جدی ازت سوال میپرسم

شونه بالا انداختم
_والا حاج اقا چی بگم

امروز به جای درس اومدیم عمل صالح در راه خداوند بخشنده انجام بدیم

گفتیم نماز بخونیم یکم ثواب بگیریم یه راه عفوی برای جهنم نرفتن داشته باشیم

ولی درکل علی اقا خوب توضیح میدن

علی زیر لب مچکرمی گفت که اروم با دهن کجی اداشو در اوردم

بابا همونطور که کلید توی قفل در مینداخت لب زد
_خوب کردین رفتین مسجد بابا

بعد از باز کردن در رفت کنار و اشاره کرد برم داخل

سریع وارد حیاط شدم که بابا خطاب به من گفت
_ایه تو برو بالا من با علی باید حرف بزنم

سر تکون دادم و سمت اسانسور راه افتادم

⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱

1403/02/04 17:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

nini.plus/dastan1456

اگه داستان خون هستین
بیای اینجا
جر میخوری
این استاد و شاگرد چیکارها که نکردن😂😂😂

1403/02/05 12:35

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_83

...
#سوم_شخص

حاج عبدالله دست پشت کمر علی گذاشت و او را به سمت باغچه هدایت کرد

خودش هم ارام لبه باغچه نشست و به کنارش اشاره کرد

علی به تبعیت از او کنارش جا گرفت و نگاه منتظرش را به او دوخت
_چیزی شده حاج اقا؟

حاج عبدالله دستی به ریش های سفید نسبتا بلندش کشید

_والا چی بگم پسرم
تو این مدت اخلاق ایه تقریبا دستت اومده

از شیطنتا و اتیش سوزوندناش هم که حتما خبر داری

علی به زور لبخندش را قورت داد
امروز در مسجد از یکی از ریش سفید های محل شنید

که میگفت ایه در کودکی میکروفن مسجد را در دست میگرفت و رقص کنان شراره شراره میخواند

آیه دختر سرتق و لجبازی بود

حاج عبدالله در عجب بود که امروز چگونه آیه قبول کرد

با علی به مسجد بروند و نماز بخوانند
ان هم درحالی که هروقت از او چنین خواسته ای داشت

به هر بهانه ای رد میکرد و به مسجد نمی امد

⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱

1403/02/05 23:27

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_84

دخترک درست عین مادرش

برخلاف عقاید حاج عبدالله شکوهی بار امده بود!

حاج عبدالله که سکوت علی را دید ادامه داد
_امروز که فهمیدم با تو اومده مسجد راستش خیلی جا خوردم

فکر نمیکردم ایه قبول کنه
ایه اصلا وقتشو صرف این کارا نمیکنه

علی چشم ریز کرد
نمیتوانست حدس بزند چرا حاج عبدالله

دارد راجب ایه با او حرف میزند
یا چه خواسته ای از او دارد

منتظر نگاهش کرد و حاج عبدالله همچنان ادامه داد

_یکی دو روز پیش که بهت گفتم میخوام با پدرت تلفنی حرف بزنم

یه حدسایی زده بودم که تو پسر عبید باشی

عبید از دوستای قدیمی و چند ساله منه
بهش اعتماد دارم

تو رو سپرد دست من
اما من میخوام دخترمو بسپرم دست تو

علی با چشم های گرد شده نگاهش کرد
هنوز منظور حرف عبدالله را نفهمیده بود

_یعنی..یعنی چی ،نمیفهمم منظورتونو حاجی

حاج عبدالله دست دور عصای چوبی اش گره زد

حس خوبی به این پسر داشت و از تصمیمش مطمئن بود
از تربیت عبید هم مطمئن بود!

⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱

1403/02/05 23:27

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_85

حس خوبی به این پسر داشت و از تصمیمش کاملا مطمئن بود

از تربیت عبید هم مطمئن بود!
قطعا مردی مانند عبید پسری همچون خودش بار می اورد

حاج عبدالله دست روی زانوی دردناکش گذاشت و لب زد

_یه کاری کن این دختر سر به راه شه
هیچکس به جز تو از پس این دختر بر نمیاد
به حرف تو گوش میده

علی هاج و واج مانده به دهان حاج عبدالله خیره مانده بود

پلکی زد و لب باز کرد
_من باید چیکار کنم؟

عبدالله دست دور عصا فشرد و ارام از لبه باغچه بلند شد

در همان حال که لباسش را میتکاند جواب داد
_رامش کن

آیه دختر سرکش و لجبازیه
اگه همینطور ادامه پیدا کنه

ابرویی توی محل برام نمیمونه با این وضع!
از طرفی دلم نمیاد از برگ گل نازک تر بهش بگم

تنها بچمه،چیکار میتونم بکنم؟
فقط تو از پسش بر میای پسر

بعد دست سمت علی مات مانده دراز کرد
_بلند شو پسر چرا خشکت زده؟

⊰———‌——‌—‌—‌—‌————⊱

1403/02/07 21:02

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
#پارت_86

علی به خود امد و با تشکر زیر لبی از جا برخاست

این چه بلایی بود دیگر؟
چطور میتوانست دختر یک دنده حاج عبدالله را رام کند؟

بی حرف کنار عبدالله در کابین اسانسور گوشه ای ایستاده بود

و به این فکر میکرد قرار است با ایه چگونه بحث کند

اصلا اجباری که نمیشد او را مجبور به کاری که نمیخواهد کند!

‌خواست همین فکر را به زبان بیاورد

که در اسانسور باز شد و حاج عبدالله بیرون رفت

کلافه چنگی بین موهایش زد
با این اشناییتی که پیش امده بود نمیتوانست نه بیاورد

اگر حاج عبدالله این خانه را با این همه امکانات به او نمیداد

مجبور میشد بار و بندیلش را جمع کند و دوباره به شهر خودش برگردد

بماند که باید تن به خواسته و اصرار های مادرش میداد 
و به قولی برای خودش استین بالا میزد!

ان هم به انتخاب مادرش

که دختر خاله سرکش تر از ایه را باید تحمل میکرد

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/07 21:03

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
#پارت_88

چشم های از حدقه در امده اش ریز شد
چرا ایه از او عکس گرفته بود؟

نگاهش روی عکسی که مشخص بود در حال توضیح درس است و اخم درهم کشیده بود ثابت ماند

عکس به کنار،چرا با خودکار قرمز برایش رژ کشیده بود؟

چرا مژه هایش را پر تر کرده بود و در کنار همه این ها، سیبیل های پرپشتی برایش گذاشته بود

با ان گل های ریزی که روی موهایش کشیده بود چطور کنار می امد؟

نگاه ناباورش را از عکس گرفت و به افق خیره ماند

چرا باید عکس اورا چاپ میکرد و همچین بلایی بر سرش می اورد؟

ان وقت حاج علی میگفت او میتواند ان دختر را رام خودش کند!!

با حرص عکس را در جیب پیراهنش فرو برد و دفتر را روی میز پرت کرد

فقط کم مانده بود در عکس برایش دامن گلگلی بکشد تا هنرش کامل شود .

دخترک دیوانه!
...
#آیه

نگاه مظلومم رو به علی دوختم و پچ پچ وارد لب زدم
_تو رو به جان عمت برسون علییی

همون لحظه استاد برگه پر از سوال رو روی میز گذاشت و زیر چشمی نگاهم کرد

🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/09 12:29

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
#پارت_89

_شکوهی صحبت نکن

بعد برگه دیگه ای روی میز ماهرخ گذاشت و دور شد

با حرص دندون زیر لب گرفتم و زیر چشمی به علی که عین وزغ روی برگه‌ اش پهن شده بود

و تند تند جواب میداد نگاه کردم
مردک پفیوز!
رسما حرفامو به یه ورش گرفت

از زیر میز اروم به پاش کوبیدم که از گوشه چشم نگاهم کرد و پلک به معنای تایید بست و باز کرد

با ذوق صاف سر جام نشستم
تنها شانسم از امروز این بود که

علی زمانی سر کلاس رسید که تنها صندلی خالی، صندلی کنار من بود

زیر چشمی به ماهرخ نگاه کردم
نصفه سوالا رو جواب داده بود

ولی کیی میتونست خط خرچنگ قورباغه ماهرخو بخونه اخه؟
دعا نویسا خطشون از این دختر بهتر بود!

استاد بعد از پخش کردن ورقه ها با چشم های ریز شده دور کلاس قدم میزد

مدیونید فکر کنید یک لحظه چشم بر میداشت!

علی با نوک کفش اروم ضربه ای به پام زد که نگاه از افق گرفتم و سوالی بهش خیره شدم

با چشم اشاره ای به زیر پاش کرد
عین خنگا نگاهش کردم که با حرص نفسشو بیرون فرستاد

_شکوهی؟
به چی نگاه میکنی که امتحانتو تموم کردی بیا برگتو بده
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/10 15:26

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
#پارت_90

_شکوهی؟
به چی نگاه میکنی که امتحانتو تموم کردی بیا برگتو بده

با لبخند سکته ای سمت استاد برگشتم
_هیچی استاد زیپشون باز بود خواستم بهشون اطلاع بدم

صدای قهقهه دانشجو ها بلند شد و علی بهت زده نگاهم کرد

حیف الان وقت اذیت کردن نبود
کارم بهش گیره امروز
اگه امتحان امروز و نرسونه بدبخت میشم

تند تند اضافه کردم
_زیپ چیزشو میگم ..ها سوییشرتش اره

اخه هوا سرده بخاریای کلاس هم که خرابه

گفتم یه وقت اگه خون تو بدنشون یخ بزنه و جریان پیدا نکنه

بعد به مغزشون خون نمیرسه
بعد خدای نکرده سوالارو نمیتونن جواب بدن

صدای ریز ریز خندیدن بقیه به چرت و پرت سر هم کردنام

باعث شد به عقب برگردم و چشم غره ای سمتشون برم

استاد سر به معنای تاسف تکون داد
_تو نمیخواد نگران خون و مغز اقای یزدانی باشی
سوالارو جواب بده

با لحن بدبختانه ای نالیدم
_خب استاد اگه اقای یزدانی خون به مغزش نرسه جواب نده منم امتحانو میفتم که
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/12 00:28

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
#پارت_91

دوباره صدای خنده بقیه بلند شد که زیر لب زهرماری نثار دهنای همیشه گشادشون کردم

استاد گلویی صاف کرد و سیس جدی به خودش گرفت

_خانم شکوهی نظرتون چیه برگتون رو تحویل بدید؟

هینی کشیدم
_نهه استاددد میخوام جواب بدم
بیست و پنج صدم از صفر بهتره

نگاه چپی بهم انداخت و دوباره مشغول قدم زدن و با نگاه انالیز کردن کل کلاس شد

سرمو پایین انداختم که نگاهم به برگه پایین پام افتاد

نکنه این بدبخت مادر مرده این همه اشاره میکرد منظورش همین بود؟

اونوقت من ابرو حیثیتشو جلوی همه بردم!
از قصد خودکار رو از بین انگشتام رها کردم

که با صدای تیکی روی زمین افتاد و نگاه استاد سمتم کشیده شد

لبخند پت و پهنی تحویلش دادم
_چیزم افتاد.. خودکارم
برش دارم؟

سر تکون داد و دوباره نگاه گرفت
علی زیر چشمی با حرص نگاهم میکرد

چشمکی تحویلش دادم

زیر میز خم شدم و در همون حال که مثلا خودکار رو بر میداشتم

اروم برگه رو چرخوندم
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/13 15:55

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
#پارت_92

اروم برگه رو چرخوندم و طوری که وقتی روی صندلی نشستم بهش دید داشته باشم

جاش رو تنظیم کردم و سریع بلند شدم و سر جام نشستم

با لبخند ملیح و شرورانه ای نگاهم روی برگه زیر میز رفت

تا جواب رو بنویسم، که فقط با چند تا جمله که بزرگ ولی با خط خوشی که

قطعا برای علی بود مواجه شدم
حالا محتوای اون چند تا جمله چی بود؟

(اگه زمانی که داشتم خودمو میکشتم تا تمرینارو یاد بگیری

به جای نقاشی کردن، سیبیل و گل سر گذاشتن روی عکس من، واقعا گوش میدادی و یاد میگرفتی

الان احتیاجی به تقلب نداشتی و خودت سریع سوالارو جواب میدادی)

ناباور پلکی زدم و دوباره برگه رو خوندم

نکنه عکسی که لای دفترم گذاشته بودم رو دیده؟؟

خب آیه *** معلومه که میبینه!

با وحشت نگاهم سمتش چرخید
که پوزخند معنا دار گوشه لبش رو شکار کرد

مردک روانپریش توی همچین موقعیتی وقت برای تلافی بود؟

نگاه نا امیدم سمت برگه سفید خودم چرخید

تمام زورم رو هم که میزدم سه یا چهار تا سوال بیشتر نمیتونستم حل کنم!
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/13 15:55

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
#پارت_93

نگاه حرصیمو از علی گرفتم و کلافه نفسمو بیرون فرستادم

با این نمرات درخشان قرار بود اخرش چه گلی به سرم بگیرم؟

نیم نگاهی سمت ماهرخ انداختم که با لبخند رضایتمندی

داشت چک میکرد تا ببینه چیزیو از قلم ننداخته باشه

دختره خرخون بدبخت!

اروم لگدی به کفشش زدم که نگاهش سمتم کشیده شد

نیم نگاهی سمت استاد که ته کلاس و پشت به ما ایستاده بود انداختم و بی صدا لب زدم

_برگتو با من عوض کن
جواب بده سریع
هیچی ننوشتم ماهی

چپ چپ نگاهم کرد و خواست برگشو سمت من بگیره که استاد برگشت

_پنج دقیقه بیشتر فرصت ندارید
نگاه نامیدم دوباره سمت علی چرخید

که بی توجه به من بلند شد تا برگه امتحان رو تحویل بده

با حرص گوشه پیراهن چهارخونه اش رو کشیدم و بی صدا اما طوری که به گوشش برسه پچ زدم

_مردک روانپریش یه بار ازت یه چیزی خواستم الان وقت تلافی نبود
خدا بزنه به کمرت
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/13 15:55

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
#پارت_94

نیشخندی زد و برگه ام رو تو یه حرکت از روی میز چنگ زد

و برگه خودش رو روی میزم گذاشت

سریع سر جاش نشست و خونسرد مشغول جواب دادن برگه من شد

هاج و واج مونده نگاهم روی برگه ای که از جواب های علی پر شده بود ثابت موند

نگاهم با ترس سمت استاد چرخید که مشغول بررسی برگه یکی از دانشجو ها بود

نفس عمیقی کشیدم و با نیش شل شده از علی که عین ربات

تند تند جوابارو روی برگه مینوشت نگاه گرفتم

مردک مغزش از چی ساخته شده بود که من همچین قابلیتی نداشتم؟

_وقت تمومه
بدین برگه هارو

نگاهم با وحشت سمت علی که هنوز یک سوم سوال هارو هم جواب نداده بود چرخید

استاد بی توجه به اعتراض بقیه برای کم بودن تایم

یکی یکی مشغول جمع کردن برگه ها شد
علی نیم نگاهی سمتم انداخت

و روی برگه ای که زیر دستش بود اسم خودش رو نوشت و برگه رو به استاد داد

ناباور نگاهش کردم
اون چیکار کرد؟
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/15 01:24

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
#پارت_95

ناباور نگاهش کردم
اون چیکار کرد؟
بخاطر من نمره کم رو پذیرفته بود؟

هاج و واج به زور چشم غره های علی اسمم رو روی برگه نوشتم

که استاد سریع برگه رو از زیر دستم بیرون کشید

علی بی توجه به نگاه خیره من به میز تکیه داد و به رو به رو خیره شد

غرغرهای ریز بچه ها هنوز سر جا بود ولی استاد همچنان همه چیز رو به یه ورش گرفت

و مشغول تدریس شد
...

_بابااا این پسره چرا انقدر قدر گاوهههه اخههه

بخدا آیه تو اخر این بدبختو از درس و زندگیش میندازی

کلافه گاز گنده ای به ساندویچ کتلتی که عزیز صبح برام پیچیده بود زدم

و با دهن پر جواب ماهرخ دهن گشاد وراجو دادم

_ببند در گاراژتو ماهرخ
من که نمیخواستم همچین کاری کنه بخاطرم

خودش یهو ج..نی شد اسم خودشو نوشت رو برگه

میتونست اسم منو بنویسه برگه رو بده
استاد هم متوجه نمیشد اون زیاد دقت نمیکنه به این چیزا
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/15 01:26

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
#پارت_96

ماهرخ با لبخندی که انگار چند ساله یه عاشق پیشه واقعیه

سر کج کرد و با نگاه ستاره بارون به نقطه نامعلومی خیره شد

در همون حال با ذوق لب زد
_اخییی چقدر گوگولیه

دلش نیومده تو نمره کم بگیری.
حالا تو هی برو رو عکسای بنده خدا چیز میز بکش

چپ چپ نگاهش کردم و با حرص گاز ویگه ای به ساندویچم زدم

عصبی بودم، دلم نمیخواست علی اینجوری از خود گذشتگی کنه و الکی الکی نمره کم بگیره

با کلی سختی بخاطر درسش تونست تو این شهر یه جا پیدا کنه تا درسشو ادامه بده

ماهرخ اروم با ارنج به پهلوم کوبید
_باشه حالا نمیخواد عذاب وجدان بگیری

خودش خواسته بعدشم همین یه بار نمره کم بگیره نمیمیره که

از گوشه چشم نگاه چپی حواله اش کردم

که بی توجه به نگاه من به چرند بافی هاش ادامه داد

_اما اینا همش یه نشونه اس آیه
_از نشونه های ظهور امام زمان؟

پوکر فیس برگشت سمتم
_نه دلقک

اینکه داری تو شرط بندیت موفقیت کسب میکنی
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/16 20:50

پَشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷
#پارت_97

سریع برگشتم سمتش
_ناموسااا؟

وای راست میگییی
بخاطر من اون کار و کرددد
ایفونو رد کن بیاد ماهرخ

چپ چپ نگاهم کرد و کتابی که روی زانو هاش گذاشته بود

تا بخونه رو بست و کنار خودش روی نیمکت چوبی گذاشت

_اسکل بدبخت شاید خواسته در راه خدا یه لطفی بهت کرده باشه

که نمره مفتکی بگیری
وگرنه اونی که من دیدم به این زودیا بندو به اب نمیده
یوبس تر از این چیزاست

پشت پلکی نازک کردم
_به شوهرم نگو یوبس

ناباور نگاهم کرد
_آیه اون فقط بهت تقلب رسوند

سیس خود شیفته ای به خودم گرفتم
_از عقاید و مذهب علی که خبر داری؟

به نظرت یه حاج اقای متشخص که از قضا روی عمل صالح در راه خداوند بزرگ حساسه

چرا باید به یه دختر اسکل که با خودشم سر لج داره تقلب برسونه؟

تازه تقلب خودش یه نوع گناهه دیگهه
🩷═════ •⊰❂✨❂⊱• ═════🩷

1403/02/16 20:51