The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت30

بابا همونطور که به فرد پشت خط سلام احوالپرسی میکرد

با دست به من اشاره کرد علی رو که عین چسمشنگا رو به روش ایستاده رو

از جلو چشاش محو کنم تا عصاشو تو حلقش فرو نکرده از یجا دیگش بزنه بیرون!

با خنده از پشت پیراهنش و کشیدم که توجهش بهم جلب شد

_اخوی بزرگترا میخوان شخصی صحبت کنن

لازم نیست عین درخت چنار بالا سر بابام وایسی

متعجب برگشت سمتم
_چرا باید شخصی صحبت کنن

همونطور که استینشو دنبال خودم به سمت تراس میکشیدم مشکوک پرسیدم

_ببینم نکنه همه کارات نقشست؟
لابد اصلا ازین حاجیا نیستی

ازین پسر فراریای خطرناکی که الان میترسی بابام با ننه و بابات صحبت کنه؟ها؟

پوزخندی زد و همونطور که استینی که دنبال خودم میکشیدمش

و یکم چروک و بهم ریخته شده بود و مرتب میکرد به دیوار تکیه داد

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/15 23:37

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت31

_تو کلا عفت کلام نداری نه؟
ننه چیه دیگه

بعدشم میشه این چرت و پرتای تو مغزتو یهو به زبون نیاری؟

من چرا باید فرار کرده باشم اخه دختر حاجی
من فقط تعجب کردم همین

نیشخندی زدم و مرموز نزدیکش شدم و تو فاصله کمی ازش ایستادم

با اخمای درهم گره خورده سرشو پایین انداخت

و خودشو مشغول تا زدن استین پیراهنش نشون داد

که چنگی به یقه‌ش زدم و عین وحشیا تو صورت بهت زده و چشمای گشاد شدش غریدم

_مرتیکه حاجی نما
نکنه میخوای منم بدزدی هان؟

منو نبیناا اینجوری انقدر ریزه میزم
من کمربند مشکی تکواندو دارم

یجور میزنمت دیگه این فکرا تو ذهنت خطور نکنه

پوزخندی زد و استین شومیزم و عقب کشید
تا دستش به دستم برخورد نکنه

و یوقت گناه کبیره به گردنش نیفته

من اگه کاری نمیکردم پا رو اعتاقاداتش بزاره و به سمتم کشیده بشه آیه نبودم!

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/15 23:38

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت32

بعد کنار رفت تا ازم فاصله بگیره و در همون حال زیر لب غرید

_فقط تورو کم داشتم گمونم
با این قد و بالاش میگه میزنمت

چشم غره اساسی بهش رفتم
_هوووی مگه قد و بالای من چشه؟

گوشه لبشو با انگشت شصت خاروند
_هیچی قد و بالای تو رعناست

تک خنده ای کردم که با حرف بعدیش قهوه ایم کرد

_حالا درسته من اینارو میگم دلت خوش بشه ها
ولی زیادم اعتماد به نفس پیدا نکن

در مقابل من یه پشمک کوچولویی که ادعا میکنه میتونه منو بزنه

_نه نمیزنمت
گفتی پشمکم؟

پشمامو میکنم تو حلقت خفه شی بمیری
بدبخت حقیر

بعد با قدم های بلند از جلوی چشمای گشاد شدش رد شدم

سرکی به سالن کشیدم بابا هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد

صدای قدم های علی رو که پشت سرم میومد به گوشم خورد اما توجهی از خودم نشون ندادم

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/15 23:38

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت33

علی هم پشت سرم اومد
بی توجه بهش همونطور که کنجکاو چهره بابا رو وارسی میکردم

تا چیزی از حالت چهرش سر در بیارم روی مبل تک نفره نزدیک بابا نشستم

بابا بعد از خدافظی گوشیو سمت علی گرفت نیم نگاهی سمتم انداخت و لب زد

_الان دیگه مشکلی نیست
خیالم از بابت جفتتون راحته

علی به سمت بابا رفت و گوشیشو از دستش که به سمتش دراز شده بود گرفت

کنجکاو تر از قبل به بابا نگاه کردم
_چطور باباجون؟

بابا نگاهشو به من دوخت
_از اینکه قرار بود تو خونه درس بخونین خیالم راحت بود

چون عزیز اخر همین هفته میاد اینجا و موقتا اینجا موندگار میشه

تایمی که نبودم عزیز بود تا تنها نباشید

الان فقط میخواستم با خانواده علی صحبت کنم تا یه چیزی مشخص بشه که شد

تک ابرویی بالا انداختم و به ریشه های قالی خیره شدم

عزیز که میومد همه چی کامل میشد
بابا همیشه میگفت اخلاقم به عزیز رفته و تقریبا نیمی از اونم .

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/15 23:39

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت34

شیطنت و لجبازیام ، آتیش سوزوندنام ..
عزیز بیشتر از یک مادربزرگ شبیه دوستم بود

و الان مطمئنم با اومدنش کار علی سخت تر میشه

چون حالا جز یه نفر دونفر هستن که قراره اذیتش کنن!
...
بی هدف مداد و روی ورقه میکشیدم که صندلی کنارم پر شد

نگاهم سمت ماهرخ که نفس نفس میزد کشیده شد

کولشو روی میز پرت کرد و مقنعشو جلو کشید
_وای نفسم رفت
خواب موندم

فکر میکردم دیر شده
ای مادر

عاقل اندر سفیه نگاهش کردم
_لابد داداشتم خونه نبود برسونتت دانشگاه

تو هم از هول دیر رسیدن سر کلاس استاد یزدانی

کل مسیرو تا اینجا عین چسمشنگا دوویدی!
با خنده سر به تایید تکون داد
_اره دقیقا همینطوره

خواستم سرزنشش کنم که در کلاس باز شد و چشممون به جمال حاج علی جان روشن شد

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/17 03:08

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت35

خواستم سرزنشش کنم که در کلاس باز شد و چشممون به جمال حاج علی جان روشن شد

بهبه بهبه نکنه تو دانشگاهم با این گل پسر کلاس دارم؟

خب معلومه آیه خنگ!
اصلا برای دانشگاه اومده خونه حاجی

رشته هاتونم که یکیه خب مشخصه کلاسایی که برداشتین هم باهم مشترکه

با این فکر برقی از شیطنت تو نگاهم نشست و گوشه لبم کش اومد

داشت دنبال صندلی خالی میگشت که نگاهش به من افتاد و کم کم اخماش در هم رفت

با نیش شل شده تند تند دستمو بلند کردم و براش تکون دادم که سری به تاسف تکون داد

ماهرخ شوکه برگشت سمتم
_آیهههه این همون یارو بچه مثبتههه نیست؟

با عشوه زدم به شونه اش
_وای ماهی گمونم عین این فیلم ترکیا قراره هی جلو روم سبز شه

تا عاشق چشم و ابروی هم شیم بعدم میاد میگیریتم

با بهت نگاهش یه دور بین من و علی که عین بچه درسخونا صندلی جلو نشسته بود چرخید

_نه بابا بلا به دور شما دوتا اصلا به هم نمیخورین

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/17 03:10

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت36

پشت پلکی نازک کردم
_بلا چیه ماهی؟

کافیه فقط اراده کنم
سه سوته مخشو میزنم!

چپ چپ نگاهم کرد
_با این وضع که همسایه شدین ابروتو جلوش نبر آیه

بعدم تسبیح از دستش و ذکر از زبونش نمیفته چجوری میخوای مخ اینو بزنی؟

ابرو بالا انداختم
_حالا میبینی

_حاضرم شرط ببندم از پسش بر نمیای
این حاجی که من دیدم، بیدی نیست که با این بادا بلرزه

پوکر نگاهش کردم
_الان من بادم؟

پشت پلکی نازک کرد
_حالا بگو حاضری شرط ببندیم خانم باد؟

مردد نگاهش کردم
ماهرخ انقدر از رفتار و تیپ و شمایل علی

مطمئن بود که میگفت این مردک ریشو به من پا نمیده و حاظر بود سرش شرط ببنده!

ولی منم از خودم مطمئن بودم

کاری میکردم پا رو اعتقاداتش بزاره و با پای خودش سمتم ...

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/17 03:10

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت37

تردید و کنار گذاشتم و انگشت کوچیکه دستمو سمتش گرفتم
_ایفونت مال من

سریع اونم انگشت کوچیکشو به انگشتم گره زد
_نیم ست طلا سفیدت مال من

چشم گرد کردم
_دیگه چیییی

حاجی اونو واسه تولدم گرفته بود
برام با ارزشه

_ایفون 15 من با ارزش نیست؟

پشت پلکی نازک کردم و از موضعم کوتاه اومدم
_خیلی خب قبوله

ماهرخ با نگاهی که برق پیروزی توش موج میزد نگاهم میکرد

و من در همون حال داشتم فکر میکردم واقعا این مرد جذاب مذهبی

ارزش نیم ست طلای منو داشت؟
خب اگه میتونستم به پیروزی برسم صد البته

ماهرخ انگار منو زیادی بی دست و پا میبینه که فکر میکنه من از پس این مرد بر نمیام!

اما مگه علی با بقیه مرد ها چه فرقی داشت؟
فوقش کمی با ایمان تر بود ،یکم ریشو بود و یکمم تسبیح به دست!

حالا این بین دکمه لباسشم تا اخر میبست

و استینش هیچوقت عین بقیه پسر ها تا ارنج تا نمیزد

مگه اینکه بخواد وضو بگیره

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/17 03:10

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت38

توی این مدت کم چم و خم و اخلاقیاتش تا حدی دستم اومده بود

با صدای کوبیدن دستی روی میز نگاه گیجمو از خشتک ماهرخ گرفتم

و به چهره عصبی استاد خیره شدم
_خانم شکوهی حواستون اینجاست؟

اصلا کی استاد وارد شد که من الان حواسم بهش باشه؟

دستی به مقنعم کشیدم
_نه استاد

صدای خنده دختر و پسر های ته کلاس باعث عصبی تر شدن استاد شد

اخی پیرمرد مهربون رنگش عین گوجه شده!

همونطور که با خودکار بین دستای چروکیدش ور میرفت غرید

_میشه بپرسم سر کلاس من حواستون کجاست دقیقا؟

_با اینکه نباید سوالای خصوصی از دانشجوهاتون بپرسید
ولی با اجازتون حواسم پرت اقای یزدانیِ

صدای هین گفتن دخترا و با ضرب برگشتن سر علی به سمتم همزمان شد

با چشمای گرد شده نگاهم میکرد و سعی میکرد دلیل حرفمو از حالت چهرم بخونه

استاد چشم ریز کرد
_میشناسم؟

با نیش باز به سمت علی چشم و ابرو اومدم
_دانشجو جدید هستن استاد

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/17 03:11

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت39

چشم های ریز شدش سمت علی که معذب هی تو جاش تکون میخورد کشیده شد

_شما جناب یزدانی هستید؟

علی دستی به یقه تنگ پیرهنش کشید تا نفسش بالا بیاد

_بله استاد
هماهنگ کردم با مدیریت

استاد متفکر سر تکون داد
_خوبه

زیاد از درسا رد نشدیم میتونی خودتو برسونی

علی چیزی شبیه لبخند سکته ای روی لب هاش نشوند

و برگشت سمتم و با چشماش برام خط و نشون کشید

که همون لحظه یکی از پسرای شر کلاس صداش از ته کلاس بلند شد

_استاد از بحث اصلی خارج شدید
خانم شکوهی چرا باید حواسشون پرت اقای یزدانی باشه؟

با ارنج تند تند به پهلوی ماهرخ خندون کوبیدم

_نگا نگا فامیلامون کنار هم چه قشنگ شنیده میشههه اصلا انگار واسه هم ساخته شده

ماهرخ چپ چپ نگاهم کرد که صدای علی توجهمو جلب کرد

_که افراد کنجکاوی مثل شما رویت بشه که شد
استاد اگه ممکنه لطفا درسو شروع کنید

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/17 03:11

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت40

به زور جلوی خودمو گرفته بودم تا صدای قهقهم بلند نشه

انقدر مودب و با کمالات بود که حتی به جای کلمه فضول از افراد کنجکاو استفاده میکرد

استاد که انگار شعور علی به مذاقش خوش اومده بود البته ای گفت و درسو شروع کرد
..

کوله رو روی دوشم جا به جا کردم و رو به ماهرخ ادامه دادم

_خلاصه که عزیز بیاد همه چی اوکی تر میشه پس ایفونتو اماده کن برای دادن به من

ماهرخ خواست جواب دندون شکنی تحویلم بده

که صدای علی از پشت سر باعث شد سر جامون مکث کنیم

_خانم شکوهی

برگشتم سمتش و با ناز جوابشو دادم
_جونم

استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد و بیشتر نزدیک اومد
_میتونم یه لحظه وقتتونو بگیرم؟

دستی تو هوا تکون دادم
_وای حاجی جون چرا انقدر سختش میکنی لازم نیست انقدر رسمی حرف بزنی

جونم بفرما چرا میخواستی یه لحظه وقتمو بگیری؟

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/19 02:20

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت41

با دو انگشت شصت و اشاره چشماشو ماساژ داد تا روی اعصاب گ وهش مسلط باشه

_میشه تنها صحبت کنیم؟
کلاسا تموم شده
مسیرمون یکیه میرسونمتون

نیم نگاه معناداری سمت ماهرخ انداختم
_حتما حاجی جون

چشمکی به ماهرخ زدم و با خدافظی کوتاهی ازش جدا شدم

همونطور که سعی میکردم با علی که با اون لنگای درازش

چند قدم ازم جلو تر بود هم قدم بشم گفتم
_یکمم اروم تر راه برو مرد

انگار با کمربند افتادن دنبالت داری فرار میکنی

با پوزخند کمرنگی قدماشو اروم تر کرد که رو بهش توپیدم

_لباتو واسه من کج و کوله نکنااا
به منچه دو متر و نیم قد داری

_یک و نود و شش

با اینکه تو دلم اکلیل رنده میکردن و قند میسابیدن خودمو به بیخیالی زدم

_خب حالا که چی
این چیزا که پز دادن نداره قد بلند و همه دارن همههه

نگاه معنادری به سر تا پام انداخت و چیزی نگفت
کلا کم حرف بود

شونه بالا انداختم
_حالا واسه چی میخواستی وقت با ارزشمو بگیری؟

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/19 02:20

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت42

چپ چپ نگاهم کرد
_گفتم که میرسونمتون
جای دیگه ای میخواستید برید؟

دلم میخواست بگم نه والا گلپسر،کجارو دارم برم جز چار دیواری خونه بابام؟؟

ولی با حرص ازش رو گرفتم و با کلی فیس و افاده گفتم

_اره با ماهرخ میخواستیم بریم بیرون دور بزنیم

همونطور که ریموت ماشینو از جیب شلوارش در میاورد لب زد

_با ماهرخ خانم و پدرشون میخواستید برید بیرون؟

بعد با ابرو به ماهرخی که سوار ماشین باباش که مرد پیر و سالخورده ای بود میشد اشاره کرد

ضایع شده نگاهش کردم
_اسنپه

بابای ماهرخ این شکلی نیست من صدبار دیدمش

عین گاو دروغ میگفتم
بابای ماهرخ بود!
خودِ خودش

_آیه دخترم؟
حاج عبدالله چطورن؟

لبخند سکته ای زدم و سمت صدا برگشتم
_عه وا
سلام عمو خوبین؟

صدای نیشخند صدا دار علی بیشتر رو مخم خط انداخت

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/19 02:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت43

پینوکیو وقتی دروغ میگفت دماغش دراز میشد

من وقتی دروغ میگم همون لحظه حقیقت برملا میشه و ضایع میشم

بابای ماهرخ لبخندی زد
_خوبم دخترم
برسونمت؟

_نه عمو تاکسی گرفتم دیگه

و اشاره ای به علی که پوکر بهمون زل زده بود کردم

ماهرخ لب گزید تا خندشو کنترل کنه
بابای ماهرخ با لبخند سر تکون داد و گفت

_باشه عموجون مواظب خودت باش فعلا
با لبخند سر تکون دادم

و بعد از اینکه از رفتن ماشین ماهرخ اینا مطمئن شدم

بدون اینکه منتظر نظری از سمت علی باشم در صندلی جلو رو باز کردم و نشستم

علی بعد از مکثی پشت رول نشست
بی حرف ماشین و روشن کرد و راه افتاد

بی توجه به اون که با حرص انگشتاشو دور فرمون میفشرد

توی گوشی با ماهرخ غیبت علیو میکردیم و گاهی کُری میخوندیم برای شرطی که امروز بستیم

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/19 02:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت44

پشت چراغ قرمز روی ترمز زد

انگشتاش با حرص روی فرمون ریتم گرفته بود

و لباشو هی به هم فشار میداد تا سرم داد نزنه

عصبی بود و این کاملا از رفتارش مشخص بود

پسر کوچولومون از کارم توی دانشگاه هنوز عصبی بود؟

نگاهم تفریحگرانه روی صورت جذابش چرخ خورد
_چیزی ناراحتت کرده علی جون؟

کلافه دستی به صورتش کشید
رنگ صورتش سرخ شده بود

حالا این شاید از شرم بود شایدم عصبانیت!
_آیه خانم!

دلیل کارتون توی کلاس چی میتونست باشه؟
جز اینه که روابط من و شما فقط همسایگیه؟

گوشیو داخل کوله سر دادم و نگاهم روی رگای دستش

که یکم از استین بیرون زده بود
و دور فرمون حلقه شده بود ثابت موند

_حالا شاید روابطمون از همسایگی یکم بیشتر شد حاجی

نگاه به خون نشسته اش سمتم کشیده شد که همون لحظه چراغ سبز شد

و صدای بوق ماشین های پشت سر بلند شد

مجبورا نگاه حرصیشو ازم گرفت و پا روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد

در همون حال از بین دندون های کلید شدش غرید

_فکر منو از سرت بیرون بنداز پشمک حاج عبدالله

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/19 02:22

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت45

متعجب به رگ بیرون زده از گردنش خیره شدم

انقدر از من تنفر داشت و من کفرشو در اورده بودم؟

تا حالا باهام اینطوری حرف نزده بود
این مرتیکه ریشو به من گفت پشمک حاج عبدالله؟

با چشمای گرد شده نگاهش کردم و همونطور که انگشت اشارمو

تند تند جلوی چشماش تکون میدادم جیغ زدم
_هوی حاجییی با من درست صحبت کن

کلافه استین لباسمو عقب کشید تا انگشتم از جلوی چشای خوشرنگش عقب بره

با شیطنت نگاهمو به دستش که استین مانتومو میفشرد دوختم

حواسش پی رانندگی بود و انگار یادش رفته بود استین مانتوی ننه مُردم بین انگشتای کشیدش داره فشرده میشه

یه جورایی انگار داشت حرصشو خالی میکرد
عین این گاوا

که پارچه قرمز میبینن هار میشن نفس های بلند میکشید تا خشمش فروکش کنه

لبخند مرموزی زدم و انگشتای لاک خوردم دور مچ دستش پیچیده شد

با حس گرمی دستام دورِ مچ دستش به وضوح چشماش گشاد شد و لحظه ای نفسش حبس شد

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/19 02:24

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت46

یهو انگار به خودش اومده باشه سریع دستشو با ضرب از بین حصار انگشتام ازاد کرد

و داخل کوچه خلوتی پیچید
محکم پا روی پدال ترمز فشرد و بعد از کشیدن دستی تیز برگشت سمتم

و از بین دندونای کلید شده غرید

_هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟
تو اصلا محرم نامحرم حالیته؟

با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم
_حاجی چرا رم میکنی فقط خواستم ارومت کنم

با حرص چنگی به موهای خوشرنگش زد و موهاشو به عقب هدایت کرد

_تو یکی لازم نیست منو اروم کنی وقتی خودت منو عین اسپند رو اتیش میجزونی

بیخیال از صورت رنگ گوجه‌ش نگاه گرفتم و ادامس توی دهنمو باد کردم

و جلوی چشما وق زدش ترکوندم که تکونی خورد

قهقهه ای که زدم اصلا دست خودم نبود

اذیت کردن این پسر از هرچیزی بیشتر مزه میداد و منو سر کیف میاورد

برای لحظه ای از صدای خندم نگاهش بالا اومد

و هنگ به منی که عین خر میخندیدم و دهنم و اندازه غار علی صدر باز کرده بودم خیره شد .

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/21 00:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت47

یهو انگار که به خودش اومده باشه سریع نگاه گرفت و کلافه پلک بست

زیر لب ذکری گفت و با اخمای درهم شیشه سمت منو بالا کشید و حرصی غرید

_بلند نخند

متعجب نگاهش کردم و خندمو درجا خوردم و با لودگی رو به چهره جدی و اخمالودش پرسیدم

_چی فرمودین حاجی؟

لابد بلند خندیدن من باعث به گناه افتادنتون میشه؟

عصبی چشم غره ای سمتم رفت و همونطور که از اینه بغل پشت سر رو میپایید

دوباره پا روی پدال گاز فشرد و تو یه حرکت فرمون رو چرخوند و از کوچه خارج شد

تک ابرویی بالا انداختم و باز نتونستم کرم درونم و کنترل کنم و ساکت سرجا بشینم
_میگم

نیم نگاهی سمتم انداخت و دوباره نگاه جدیشو به رو به رو دوخت

و این حرکت یعنی بزن زرتو!
انگار کم کم داشتم زبون کر و لال هارو له کمک علی یاد میگرفتم‌ .

زبونی روی لبهام که با برق لب صورتی کمرنگ براق تر دیده میشد کشیدم

_قصد ازدواج نداری؟

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/21 00:31

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت48

_قصد ازدواج نداری؟

چشماش در جا گشاد شد ولی برنگشت سمتم
مکثی کرد و بعد گوشه لبش به سمت بالا کشیده شد

_دارم
تک ابرویی بالا انداختم
_نه بابا؟

قصدتونم جدیه که اینجوری نیشتو باز کردیا حاجی

نکن این کارا در شان برادری مثل شما نیست
از ریش و پشمت خجالت بکش

دستی دور لبش کشید و با همون دست دنده عوض کرد
_چرا میپرسی

انگار موفق شده بودم از فاز جمع بستن جمله ها بکشمش بیرون تا یکم خودمونی تر بشه

دیرین دیرین دینگ !
قدم اول آیه با موفقیت برداشته شد

فقط باید ببینم زید این مرتیکه کیه تا بین بالا رفتن از پله های ترقی برای زدن مخش

پام سر نخوره برم قاطی باقالیا!
_میخواستم بدونم که خدای نکرده یهو با باس..

نه چیزه با پا نرم وسط زندگی دوتا کبوتر عاشق

صورتش به معنای نفهمیدن منظورم جمع شد که تند تند دستمو تو هوا تکون دادم و در همون حال گفتم

_ولش کن مغز پوکتو درگیرش نکن برادر

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/21 00:31

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت49

از گوشه چشم نگاه چپی حوالم کرد و چیزی نگفت

جلوی اپارتمان روی ترمز زد
با ذوق برگشتم سمتش

_امروز عزیز میرسه
و این یعنی امروز میشه اولین جلسه منو تو

از ذوق توی صدام سر به معنای تاسف تکون داد
_بله متاسفانه

چشمکی تحویلش دادم و با گفتن پس میبینمت حاجی جون از ماشین پیاده شدم
...

کلاسورو داخل کوله سر دادم و بعد از بستن زیپش

برگشتم و به میز پشت سرم تکیه دادم و به عزیز که خونسرد پره های پرتقالو تو دهنش میچپوند خیره شدم

پوکر نگاهش کردم و سمتش رفتم
همونطور که دست دراز کردم

تا یک پره از پرتقالای داخل بشقاب رو بردارم با خنده لب زدم

_عزیز قصد کردی یخچال پسرتو خالی کنیا

قربونت برم ول کن اینارو بیا بریم دیگه دیر میشه

با اخم شیرینی پشت دستم کوبید

که پوکر دست عقب کشیدم و ناکام و مظلوم به ظرف میوه نگاه کردم

_خوبه خوبه حالا واسه من اهل صالح و بچه درسخون...

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/21 00:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت50

مظلوم نگاهش کردم که ادامه داد
_روش جدیده؟

لابد واسه بهتر یاد گرفتن مباحث ریاضی باید لب و لوچتو سرخ کنی
و زیر چشاتو سرمه بکشی؟

این شکلی احتمالا عددا و اون چیزمیزا قشنگگ فرو میره تو مغزت نه؟

چشم گرد کردم
_عزیززز من همیشه همینجوریم بیا بریم اذیت نکن دیگه

شیطانی نگاهم کرد و ظرف میوه رو روی میز کنار تخت گذاشت و بلند شد

_درست عین مادرتی ایه
ولی از مادرت فتنه تر!

مادرت هم گیر داده بود به پسره افتاب مهتاب ندیده من!

از جنمش خوشم اومد
مثل خودم پر شر و شور بود
توهم مثل مادرت شدی

اخرشم خودم کمکش کردم مخ عبدالله رو بزنه

الانم این حاجی که میگی راست کار خودمه
غمت نباشه جونِ دل

قهقهه ای زدم و عین خودش لاتی گفتم
_دمت جیز پری خاتون

مشتی هستیو پر طرفدار
یه دونه ای بمولا

پشت پلکی نازک کرد و جلو تر از من راه افتاد
_بیا بریم چاپلوسی نکن حالا وزه

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/21 00:33

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت51

پشت پلکی نازک کرد و جلو تر از من راه افتاد
_بیا بریم چاپلوسی نکن حالا وزه

با نیش باز کوله رو روی دوشم انداختم و دنبال عزیز راه افتادم

بابا از ظهر که عزیز رسید بعد از خوردن ناهار رفت مغازه.

مغازه ساده ای که توی محله به فرش فروشیِ حاج عبدالله معروفه

و امکان نداره توی محله کسی جز فرش فروشی حاج عبدالله از جای دیگه ای فرش بخره

جلوی در چوبی ایستادیم عزیز انگشت های چروکیدش رو روی زنگ فشرد

چند ثانیه بعد در باز شد و علی با سری پایین افتاده ولی با رویی خوش از عزیز استقبال کرد

ولی منو جوری نادیده گرفت که یک لحظه حس کردم اصلا منی وجود نداره

منی که با نیش باز پشت سر عزیز ایستاده بودمو

با این قد و قواره به قول خودش رعنا نمیدید؟

اگه در مقابل اون یه دختر کوچولو دیده میشدم مقابل عزیز که اینطور نبودم، بودم؟

عزیز بدون اینکه منتظر تعارفی از طرف علی باشه یالله گویان اونو کنار زد و وارد شد

در همون حال که نگاهش دور تا دور خونه رو انالیز میکرد بلند بلند گفت

_ماشالله هزار ماشالله مادر
خونت عین طویله میمونه بسکه شلوغه

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/22 02:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت52

علی پوکر به هیکل فربه عزیز که تند تند جلو میرفت خیره شد

لب زیر دندون کشیدم تا صدای خندم از دیدن قیافه دمغ و پوکرش بلند نشه

به تبعیت از عزیز سینه سپر کردم و علیو کنار زدم

و پشت سر عزیز عین عروسک کوکی راه افتادم

در اخر عزیز مبل تک نفره ای انتخاب کرد و نشست

درواقع تنها مبلی که توی این خونه نقلی و ساده وجود داشت همین بود

مجبورا عین ننه مرده ها کنار مبل عزیز نشستم و با فضولی دور تا دور خونه رو کنکاش کردم

علی با سینی چای نزدیک شد که عزیز اروم پس گردنی بهم زد

_نگاه نصفه توعه
ببین چجوری سینیو گرفته دستش پذیرایی میکنه؟

اونوقت من یبار بهت گفتم برو یه لیوان ابجوش بریز

میخوام نسکافه فوری درست کنم ،زدی خشتک مشتکتو سوزوندی

چشم گرد کردم و به لنگای دراز علی که جلوی عزیز خم شده بود

تا فنجون برداره اشاره کردم
_عزیز این بابا لنگ دراز کجاششش نصفه منه؟

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/22 02:10

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت53

_عزیز این بابا لنگ دراز کجاششش نصفه منه؟

عزیز همونطور که شکلاتای مورد علاقشو برای خوردن همراه چاییش دستچین میکرد

بیخیال شونه بالا انداخت
_خیلی جاهاش مادر

علی خشک شده و من با دهن باز به عزیز نگاه کردم

وقتی هیچ عکس العملی از عزیز ندیدم متوجه شدم در جوابش کاملا جدی بوده

بنابر این خودمو جمع کردم و علی هم از شوک در اومد

و تکونی به خودش داد و این دفعه سینی چای رو سمت من گرفت

با نیش باز یه فنجون برداشتم
_ایشالله شب خواستگاری جبران کنیم

زیر لب با حرص غرید
_لازم نکرده جبران کنی

بعد همونطور که سینی خالیو کنار خودش که در حال نشستن بود میزاش زیر لب ادامه داد

_یکی کم بود دوتا شدن
خدا قصد کرده دق بده منو

سر پایین انداختم و همونطور که با فنجون چاییم که بخار ازش خارج میشد ور میرفتم لب گزیدم

هرکار کردم نتونستم جلوی لرزیدن شونه هام از خنده رو بگیرم

علی نیم نگاهی سمتم انداخت و با حرص ازم رو گرفت

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/22 02:10

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت54

علی نیم نگاهی سمتم انداخت و با حرص ازم رو گرفت

عزیز پر سر و صدا محتوای فنجونشو هورت کشید و خونسرد نگاهش بین منو علی چرخید

_قراره بشینیم همو نگا کنیم؟
نکنه تو تخم چشای هم خیره میشین

بعد عدد مددا از تو ذهنت به ذهن نداشته آیه ارتقا پیدا میکنه؟

علی خنده عصبی کرد
_نه
الان توضیح میدم اگه اجازه بدین

عزیز هورت دیگه ای از چاییش کشید
_من اجازه میدم ایه اجازه بده کی بهش درسو توضیح بدی

نگاه علی از جوراب گلگلیای عزیز سمت جوراب کیتی های من کشیده شد

الحق که شبیه هم بودیم!
_من بدم؟
چیزه اجازه رو میگم
باشه یلحظه وایسین الان میدم

بعد تو یه حرکت فنجون چایی رو سر کشیدم و روی سینی کوبیدم

کولمو پرت کردم وسط و زیپشو باز کردم
بعد جلوی چشمای گرد شده علی

کیفو سر و ته کردم که محتوای داخلش که شامل‌ِ

جامدادی و کتاب و دفتر و کلاسور بود پخش زمین شد

دستامو به هم کوبیدم
_الان اجازه میدم شروع کنی

علی که انگار از شیطنت های نوه و مادربزرگ به ستوه اومده بود

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/22 02:10