پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋♀🍈
⊰———————————⊱
#پارت30
بابا همونطور که به فرد پشت خط سلام احوالپرسی میکرد
با دست به من اشاره کرد علی رو که عین چسمشنگا رو به روش ایستاده رو
از جلو چشاش محو کنم تا عصاشو تو حلقش فرو نکرده از یجا دیگش بزنه بیرون!
با خنده از پشت پیراهنش و کشیدم که توجهش بهم جلب شد
_اخوی بزرگترا میخوان شخصی صحبت کنن
لازم نیست عین درخت چنار بالا سر بابام وایسی
متعجب برگشت سمتم
_چرا باید شخصی صحبت کنن
همونطور که استینشو دنبال خودم به سمت تراس میکشیدم مشکوک پرسیدم
_ببینم نکنه همه کارات نقشست؟
لابد اصلا ازین حاجیا نیستی
ازین پسر فراریای خطرناکی که الان میترسی بابام با ننه و بابات صحبت کنه؟ها؟
پوزخندی زد و همونطور که استینی که دنبال خودم میکشیدمش
و یکم چروک و بهم ریخته شده بود و مرتب میکرد به دیوار تکیه داد
⊰———————————⊱
1403/01/15 23:37