The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_25

رو به مهسا « زنش » سلام کردم که اونم با گرمی جواب داد
- دخترتون کجاست؟
مهسا جواب داد
- پیش مامانمه...بیارم مهمونی همه جا رو بهم میریزه
- شیطونک
حدود ده دقیقه بعد ماشین جلوی یه عمارت وایساد.
امیرعلی چند تا بوق زد که که باز شد.
با ورود به حیاط پرام ریخت.
وای خدا جون...تو خوابم از این خونه ها نمیدیدم
- عه امیر، این بهمن کی وقت کرد خونه خرید؟
- خونه خودش نیست...خونه همون رفیقشه که استاد دانشگاس، پیاده شید.
با دهنی باز پیاده شدم.
خوشبحال اونی که خانوم این خونه میشه
- حوری ببند بابا آبرومون رفت
- وای نازی چقد اینجا خوبه
- دیدی گفتم بیای میفهمی چی گفتم؟ تازه اون تو رو ندیدی
باهم پشت سر امیرعلی و مهسا به سمت در ورودی رفتیم.
با ورود به سالن و دیدن کلی آدم که مشغول بگو و بخند و رقص بودن دست نازی رو چنگ زدم.
- وای چه شلوغه
دستشو کشید
- آیی دستم سوراخ شد
چشم غره‌ای بهش رفتم و رفتیم رو به مبل نشستیم.
نگاهی به نازی انداختم که انگار داشت دنبال یکی میگشت.
- دنبال بهمن
- چه خوش سعادتم شما دنبال ما میگردی
به سمت صدا برگشتم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/01 15:17

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_26

یه پسره حدود سی سال با قد بلند و موهای مشکی.
خدایی جذاب بود...
نازی با ذوق بلند شد و باهاش دست داد که امیر علی و مهسا هم به تبعید از نازی همین کارو کردن.
منم این وسط چی بودم؟ آفرین، برگ چغندر.
نمیدونستم باید چه کار کنم که همون بهمن برگشت سمتم و با لبخند کجی پرسید
- و شما؟
نشستن رو جایز ندونستم و بلند شدم.
لبخند محوی زدم که نازی قبل من پیش دستی کرد و گفت
- ایشون حوریا هستن دوست دو ساله‌ی من.
بهمن نگاهی به نازی و بعد من انداخت و با لبخند دستش رو جلو آورد
- خوشبختم حوریا خانوم
لبخندی زدم
- منم
ریز باهاش دست دادم و نشستیم که اونم کنارمون نشست
امیر علی پا روی پا انداخت
- خب بهمن یکم از اونور برامون بگو
- چی بگم داداش؟
مهسا با چشمکی گفت
- بگو ببینم اونور چی تور کردی؟
با این حرف ناخودآگاه نگاهم به نازی کشیده شد
با دیدنش که لب هاشو بهم فشرده بود و چشماش به بهمن بود، تا ته همه چی رفتم.
ای کلک!
بهمن تک خندی کرد
- نه بابا این حرفا چیه؟
- دروغ میگه بیاید تا خودم زیر آبشو براتون بزنم.
متحیر به سمتم صدا برگشتم.
ای دل غافل...
این اینجا چه میکنه؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/02 01:43

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_27

نگاه اونم به من کشید شد
- ای جانم ببین کی اینجاس!
پشت چشمی نازک کردم و رومو ازش گرفتم.
بهمن نگاهی به ما انداخت و مشکوک گفت
- وایسا ببینم، شما دوتا همو میشناسین؟!
ویهان روی مبل کنار بهمن نشست.
دقیقا روبه‌روی من •_•
- بله که همو میشناسیم
رو به من گفت
- مگه نه موحد؟
- نخیر
خبیث نگام کرد
- میبینی بهمن جان؟ دانشجوی من همینقدر تخس و یک دندس
نیشخندی زدم
- از استادم یاد گرفتم
- اوه اوه مثل اینکه استاد و دانشجو بدجور از دست هم شکارین
- بدجورم
نازی بود که اینو زمزمه کرد
ویهان رو به نازی گفت
- به لیدی عزیز...چه سعادتی
نازی با ناز خندید
- سلام خوبین؟
- عالی عزیزم شما خوبی؟
- منم خوبم
- نایس
برگشت سمت بهمن
- بگو به چندتا شات ویسکی بیارن
- باش فقط همه میخورین؟
همه تایید کرد به جز من
- حوریا خانوم مطمئنید نمیخورین؟
- بله، ممنونم
- بهمن این دانشجوی ما یکم مذهبیه ولش



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/02 01:43

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_28

- استاد من یادم نمیاد کسی از شما نظر خواسته باشه!
تو چشام زل زد
- چون فراموشی داری بیبی گرل
عصبی چشم ازش گرفتم.
اینم شانسه من دارم؟ خر ما هم از کرگی دم نداشت.
با اعلام تایم شام همه به سمت میز سرو رفتیم.
منو نازی پیش هم نشستیم و امیر علی و مهسا اونور نازی
کنار من دو صندلی خالی بود.
- میگما حوری این استاده چه گیری داره به تو...نکنه عاشقت شده؟
با چشمای گرد برگشتم سمتش...
اومدم جواب دندون شکنی بهش بدم که صندلی کنارم پر شد.
با دیدن ویهان خشمگین بهش خیره شدم که با خنده لپمو کشید.
- آخی کوچولو...چه بانمکی تو آخه
منو میگین؟ نههههه منی نمونده بود...
من ریخته بودم پرام مونده بود به مولا!
- شما با منید؟
- مگه کسی هم به جز تو نزدیک من هست؟
نفس عمیقی کشیدم
- اولا کوچولو خودتونین...دوما ادب رو رعایت کنید.
برگشتم و با حرص مشغول کشیدن غذا شدم.
اونم خداروشکر مشغول صحبت با بهمن و چند نفر دیگه شده بود.
دستم به سمت نوشابه دراز کردم
اما لامصب اصن دستم بهش نمیرسید.
یهو دستی به سمتم گرفتش.
از روی خالکوبی اژدها دستش فهمیدم ویهانه.
- لیوانتو بیار
لیوانو گرفتم که برام ریخت نگاهی به صورت انداختم.
اولین بار بود که صورت جدیش رو می‌دیدم.
تازه به صورتش دقیق شدم...چشمای شفاش آبی یخی، موهای بور که شدیدا بهش میومدن، نگاه نافذ و گیرا... گاهی حس میکردم چشاش، چشم گرگه.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/02 01:44

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_29

با دیدن نگاه خیرش نگاه ازش گرفتم و کمی از نوشابه نوشیدم.
بعد کمی با نازی بلند شدیم و رفتیم پیش چندتا دختر نشستیم.
خدمتکارا میزو جمع کردن و تنقلات چیدن.
دوتا پسر اومدن که یکیشون چندتا جام حاوی محتوای قرمز آورده بود.
به همه تعارف کردن که منم برداشتم...
بچگی خورده بودم...به دست پدرم و اونم یواشکی مامان داد بهم.
یکم ازش خوردم.
طعم تندش گلوم سوزوند.
جالب بود خبری از ویهان نبود.
بهمن هم با چندتا از دوستاش دور از ما مشغول بگو مگو‌ بود.
احساس گرمای شدید میکردم...
بهتر بود برم بیرون
- نازی من یه چند دقیقه میرم بیرون هوا بخورم
- چیزی شده؟
- نه بابا فقط کمی گرممه
لبخندی زد
- باشه برو، مراقب باش
- اوکی
از سالن بیرون زدم.
چندتا نفس عمیق کشیدم که چشمم به تاب گوشه حیاط بود.
با اینکه کمی تو‌ تاریکی بود اما می‌ارزید.
به سمتش رفتم و روش نشستم.
حیاط با نور چندتا چراغ پایه دار روشن شده بود.
به آسمون خیره شدم...
آرامشی که شب داره هیچی نداره
اما حیف که شب باعث میشد آدم دلتنگ بشی.
دلتنگ خیلی چیزا!
- چرا اینجا تنها نشستی خوشگله؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/02 01:44

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_30

با صدای مردی درست کنار گوشم از جا پریدم.
قشنگ مشخص بود حالش خراب بود.
- به تو چه؟ گمشو مردک
- ای جانم چه صدات خوشگله
نزدیک تر اومد...
چهرش اشنا بود...وا این همون پسرش که واسمون نوشیدنی‌ اورد؟!
ترسیده اومدم عقب برم که مچ دستم اسیر دستش شد.
- کجا میری عروسک؟
- ولم کن
دستمو کشیدم ولی انگار فایده نداشت.
شنیده بودم آدما مس-ت که میشن، زورشون هم بیشتر میشه.
اومدم جیغ بکشم که انداختم رو زمین و دستشو گذاشت رو دهنم.
- هیش عروسک...یکم راه بیا دیگه
سعی کردم با لگد زدن به نقطه حساسش از خودم دورش کنم که انگار فهمید.
با قهقهه‌ای خودشو کنار کشید و با زانوش مانع حرکت پاهام شد.
- ولم کن...
دستشو روی دهنم گذاشت
- نوچ نوچ، زیادی زر زر میکنی
دستشو گاز محکمی گرفتم که با فریادی دستش رو از دهنم برداشت که از فرصت استفاده کردم و جیغی زدم
- کمک یکی کم...
با سیلی که خوردم خفه شدم
طعم شور خون رو توی دهنم حس میکردم
- خفه شو تا همینجا با روش خودم خفت نکردم.
دستش به سمت لباسم رفت که نالان خدا رو صدا زدم.
نمیدونم یهو چی شد که وزنش از روم برداشته شد و یهو صدای پر دردش بلند شد.
خوب که توجه کردم دیدم یکی داره میزنتش.
با دیدن شخص چشام گرد شد
- هین
- برو تو حوریا



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/02 01:45

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_31

- اس...استاد
مشت دیگه‌ای به اون مرد زد و رو به من فریاد زد
- گفتم برو تووووو
ترسیده عقب رفتم که یهو صدای جیغ یه نفر بلند شد
- وای اینجا چه خبره؟
تازه نگاهش بهم افتاد و متحیر به سمتم اومد
- حوری چت شده؟!
خودمو تو بغلش انداختم
- نازی
- وای، چی شده؟
ویهان با دیدن اینکه طرف بیهوش شده به سمتمون اومد.
- چکارت کرد؟
از نازی جدا شدم و خجالت زده لب زدم
- هیچی
- پس گوشه لبت چی میگه حوری؟
به نازی نگاه تیزی انداختم
ویهان کنارم زانو‌ زد
- ببینم.
- هیچی نیست بخدا
لجوج گفت
- اگه هیچی نیست نشون بده
برگشتم سمتش.
با دیدن چهرش اونم تو تاریکی بدنم یخ زد.
واقعا ترسناک شده بود
خیره به چشام دستی به زخمم کشید
- اخ
- هیش، چیزی نیست...
هردو بهم خبره شدیم.
نمیدونم اگه نیومده بود چه بلایی الان سرم اومده بود.
- ممنون
تو سکوت فقط نگام کرد
- بچه ها اینجا چه خبره؟
با صدای بهمن سریع نگام ازش گرفتم که اونم بعد کمی مکث، بلند شد.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/02 22:07

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_32

با دیدن چهره خودم تو آینه یه لحظه وحشت کردم.
گونه قرمز...لب خونی و ارایش پخش شده.
دستمال مرطوب برداشتم و مشغول پاک کردن صورتم شدم.
- حوری
ناخودآگاه داد زدم
- چته؟ چی میخوای؟
ترسیده عقب رفت
- ببخشید
نگاهی بهش انداختم و زدم زیر گریه
روی زمین نشستم و بلند گفتم
- خستم نازی... بریدم دیگه
نشست کنارم و بغلم کرد
- هیش فدات شم
سرمو رو شونش زدم و با هق هق گفتم
- من رفتم هوا بخورم که اون اومد، بزور...بزور میخواست...
نتونستم ادامه بدم
- هیش عزیزم نیازی نیست بگی.
بعد چند دقیقه که آروم شدم صاف نشستم.
نازی با لحن بامزه‌ای گفت
- ای تف بهت... خواستم یه شوهر تور کنم، ماهی رو از تور پروندی،
- بهمن خوبه که؟
متحیر نگام کرد که پوزخندی زدم
- خر هم که باشه با نگاه های تو باید بفهمه.
مغموم سر پایین انداخت
- از وقتی بچه بودم میخواستمش، وقتی هم که رفت داغون شدم...الان که برگشته بیشتر میخوامش
- چرا بهش نمیگی
لبخند تلخی زد
- نمیشه حوری... اون منو به چشم خواهر میبینه
- از کجا مطمئنی؟
- یازده سال پیش بهش گفتم... پسم زد و گفت تو برای من همون خواهرمی...من یازده سالم بود.
- خودتم میگی یازده سال پیش، شاید نظرش عوض شده باشه.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/02 22:07

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_33

- فکر نکنم
- عه انقد ناامید نباش
به پشت کمرم زد
- بلند شو صورتت بشور بدو
قشنگ بحثو پیچوند
رفتم سرویس و صورتم شستم
بعد عوض کردن لباسام نازی با دوتا لیوان قهوه اومد.
- میشه امشب بمونی؟
نگاهی بهم انداخت و یهو چنگی به صورتش زد
- خدا مرگم بده...دختر مردم میخوای شب بمونه پیش تو چکار؟
با خنده مشتی به بازوش زدم
- دیوونه
قهوه سمتم گرفت که از دستش گرفتم
- خودمم برنامم این بود بمونم
- خوبه، مرسی
بعد قهوه نازی یه فیلم پلی کرد و با لپ تاب مشغول دیدن شدیم.
حدود ساعت دو بود که خسته و خوابالود فیلم تموم شد و تو همون حال رو‌ تخت خوابمون برد.
صبح با صدای جارو برقی از خواب بیدار شدم.
- نازی اون لامصبو‌ خاموش کن اول صبحی
با داد گفت
- یه نگاه به ساعت بندازی بد نیست
با دیدن ساعت یک ظهر از روی تخت بلند شدم.
- وای من چرا این همه خوابیدم!
جارو برقی خاموش کرد و گذاشتش گوشه اتاق
- ناسلامتی دیشب تا دو بیدار بودیم
پوفی کشیدم و وارد سرویس شدم.
بعد کارای مربوط بیرون اومدم
به سمت اشپزخونه رفتم
بوی غذا تو خونه بود
- چی پختی خانومی؟
- کوکو سویا آقایی
رو اپن نشستم و نگاهی بهش انداختم که با اخم سرش تو گوشی بود.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/02 22:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_34

- چی تو اون گوشیه که اخماتو توهم برده؟
- هیچی نیست
گوشی رو خاموش کرد و اومد غذا رو کشید.
- نازی
- هوم؟
- چیزی شده؟
- بابام خواسته برم خونه کار واجبی داره
روی صندلی نشستم
- خب برو
از کوکو کشیدم
- باز میخوان از اون پسره‌ی بَبو حرف بزنن
- شاید دوست داره
پوزخندی زد
- دوستم داره؟ اون حتی بلد نیست شلوارشو بالا بکشه، چی میگی تو؟
- مامانت چی میگه؟
لقمه رو قورت داد
- همکار باباته احترام نگه دار پسر به این خوبی.
سکوت بینمون حاکم شد.
بعد نهار نازی رفت...منم مشغول درسام شدم.

**
ایندفعه با دقت دانشگاه رو از نظر گذروندم.
میترسم باز امیرحسین مثل مرد عنکبوتی یهویی پیداش شه.
وارد سال شدم و به سمت کلاس رفتم.
امروز دو کلاس با ویهان داشتم...خدا بخیر کنه.
روبه‌رو در کلاس نفس عمیقی کشیدم و با مکث در باز کردم.
در رو بستم و برگشتم سمتش
- موحد چرا الان اومدی؟
چشام گرد شد
- مگه این تایم کلاس من نیست؟
نیشخندی زد
- احسنت اصلا به خودت هم نگیر بیبی
نگاهی به ساعتم انداختم



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/02 22:08

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_35

وای خدا، ربع ساعت تاخیر.
لبخند ملوسی زدم و سعی کردم مظلوم ترین حالتو به خودم بگیرم.
- ببخشید استاد بخدا حواسم نبود
- آخی پیشی کوچولو
چشم دیگه برام نمونده بود...کم کونده بود از کاسه در بیان.
همه بچه زدن زیر خنده...
حرصی پا به زمین کوبیدم
- میخوای رژه نظامی بری؟
- استاد توروخدا
با اخم به صندلی اخر کلاس اشاره کرد.
با قدم های تند رفتم روش نشستم.
سعی کردم ریز به ریز مباحث رو بفهمم.
- استاد میشه نکته قبلی رو دوباره تکرار کنید
- وقتی توضیح دادم کجا بودی علیزاده؟
دختره الکی خودشو لوس کرد
- ببخشید خب، داشتم مینوشتم.
یهو نگاهش به من افتاد.
سعی کردم خودمو پشت جلوییم قایم کنم.
- موحد
موحدو درد...موحدو زهرمار.
سرپا وایسادم
- بله استاد؟
- بیا بحث قبلی رو برای این خانوم توضیح بده.
نگاهی تندی به اون دختره انداختم.
با حرص رفتم پایه تخته.
ماژیک از دستش کشیدم.
مشغول تدریس شدم.
با حس حضوری تو چند سانتی بدنم دست از نوشتن کشیدم
- ادامه بده
- استاد
- بله؟
- میشه...میشه از پشتم برین کنار؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/02 22:08

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_36

محمودی رئیس دانشگاه با اخم های در هم نزدیک شد و نگاهی به زمین انداخت.
- ما تو دانشگاه روغن نداشتیم...احتمالا کار یکی از بچه هاس.
- کلاس که دوربین داره.
مدیر حراست سری تکون داد
- آره بررسی میشه.
صدای پچ پچ بچه ها بلند شد.
مدیر حراست و دانشگاه رفتن دوربین ها رو چک کنن.
- تو حالت خوبه؟
رو به ویهان آروم گفتم
- خوبم اما کمر و لگنم درد می‌کنه
با اخم سری تکون داد
- بهتره رو صندلی من بشینی چون صندلی خودت سفته امکان داره اذیت شی.
- باشه اما...
- اما چی؟
- پیش بچه ها عیب نیست؟
با اخم نگاهی به همه انداخت
- به هیچکس مربوط نیست من چکار میکنم، حالا بشین.
روی صندلی نشستم و اونم با اخم مشغول تدریس شد.
دخترای کلاس با حرص و خشم نگام میکردن.
پوزخندی زدم و زبونم براشون در آوردم.
چشای همه گرد شد و صدای هین گفتن دخترا بلند شد.
ویهان برگشت که سریع اخم کردم و به تخته خیره شدم.
- چتونه؟
- استاد، موحد برامون زبون در آورد.
سعی کردم متعجب ترین حالتو به خودم بگیرم.
- چی؟ دروغ میگه
دختر بلند شد
- خودت دروغ میگی همه بچه ها شاهدن
ویهان با اخم نوچی کرد و برگشت سمتم
- موحد
- بله استاد
- این حرکتا چیه؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 08:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_37

محمودی رئیس دانشگاه با اخم های در هم نزدیک شد و نگاهی به زمین انداخت.
- ما تو دانشگاه روغن نداشتیم...احتمالا کار یکی از بچه هاس.
- کلاس که دوربین داره.
مدیر حراست سری تکون داد
- آره بررسی میشه.
صدای پچ پچ بچه ها بلند شد.
مدیر حراست و دانشگاه رفتن دوربین ها رو چک کنن.
- تو حالت خوبه؟
رو به ویهان آروم گفتم
- خوبم اما کمر و لگنم درد می‌کنه
با اخم سری تکون داد
- بهتره رو صندلی من بشینی چون صندلی خودت سفته امکان داره اذیت شی.
- باشه اما...
- اما چی؟
- پیش بچه ها عیب نیست؟
با اخم نگاهی به همه انداخت
- به هیچکس مربوط نیست من چکار میکنم، حالا بشین.
روی صندلی نشستم و اونم با اخم مشغول تدریس شد.
دخترای کلاس با حرص و خشم نگام میکردن.
پوزخندی زدم و زبونم براشون در آوردم.
چشای همه گرد شد و صدای هین گفتن دخترا بلند شد.
ویهان برگشت که سریع اخم کردم و به تخته خیره شدم.
- چتونه؟
- استاد، موحد برامون زبون در آورد.
سعی کردم متعجب ترین حالتو به خودم بگیرم.
- چی؟ دروغ میگه
دختر بلند شد
- خودت دروغ میگی همه بچه ها شاهدن
ویهان با اخم نوچی کرد و برگشت سمتم
- موحد
- بله استاد
- این حرکتا چیه؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 08:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_38

- خب استاد اون دختره بهم ف...اک نشون داد.
ویهان برگشت سمت دختره که چیزی بگه اما با باز شدن در و ورود رئیس حراست همه ساکت شدیم
- چیشد آقای صافی؟
- فردی که اینکارو کرده پیدا کردیم
رو به بچه ها گفت
- نوری کدومتونه؟
هیچکس جیک نکشید که پوزخندی رو لبم نشست که دور از نگاه ویهان نموند.
- نوری کدومتونه؟
ویهان به یکی اشاره کرد.
با دیدن کسی که بلند شد انگار به تشت آب یخ روی آتیش دلم ریختن.
همون دختری بود که میگفت بهش زبون درآوردم.
- منم
- بیا حراست
لرزون گفت
- من کاری نکردم ک...
- حرف نباشه نوری...برو حراست
با صدای پر جذبه ویهان مردد همراه صافی رفت.
ویهان نگاهی به ساعت مچیش انداخت
- پایان تایم.
همه خسته بلند شدن.
بلند شدم و با سختی وسایلم رو جمع کردم
اومدم از کلاس برم بیرون که صدام زد
برگشتم سمتش
- بله؟
کلاس خالی شده بود فقط ما بودیم
- حالت خوبه؟
- آره
نزدیکم شد و با دقت خیره به گوشه لبم شد
مردد لب گزیدم
- گوشه لبت هم داره خوب میشه
- بله، ممنونم
خیره شد تو چشام...



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 08:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_39

- you're welcome ( خواهش میکنم)
لبخند محوی زدم و از کلاس اومدم بیرون
تاره متوجه سرد بودن دستام شدم.
چت شده دختر؟ با یه نگاه یخ زدی؟
کلافه سری تکون دادم و وارد کافه دانشگاه شدم.
یه هات چاکلت سفارش دادم.
وارد تلگرام شدم و مشغول چک کردن ایمیل هام شدم.
وارد گروه کلاس شدم...
با دیدن حرفایی که پشتمون زدن بدنم داغ کرد.
یا شنیدن پچ پچ چند نفرِ رو میزه کناری، گوشام تیز شد
- این دختره یه ربطی به آریانژاد داره.
- دیدی چطور پشتش بود پچ پچ میکردن؟
یه پسر گفت
- من از اولم میدونستم اینا باهمن
- آره دیدی چه آریانژاد هواشو داره
- نکنه تو درسا هم کمکش میکنه؟
یه دختر جوابش داد
- معلومه دیگه اگه نمیکرد که...
ناخودآگاه بلند شدم که ساکت شد
با داد گفتم
- اگه نمیکرد چی؟ ادامه بده
دختره پررو پررو تو چشام زل زد
- که قبول نمیشدی... آخه تو‌رو چه به دانشگاه طراحی؟
حرصی به سمتش رفتم و فنجون قهوه رو برداشتم خالی کردم روش
صدای جیغش بلند
- چکار کردی دختره‌...؟ وای سوختم
پسر کنارش سریع با دستمال مشغول پاک کردن لباس دختره شد
نیشخندی زدم
- تا تو باشی واسه من عر عر نکنی...کره خر
با چشمای گرد جیغ زد
- خودتی احمق، نشونت میدم... وقتی به حراست گزارش دادم.
دستام رو میز گذاشتم و خم شدم سمتش
- باشه بگو، منم صدای ظبط شده شما رو به حراست میدم.
و خونسرد برگشتم رو میزم نشستم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 08:24

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_40

بعد خوردن هات چاکلت به سمت سالن طراحی رفتم
خوبی این کلاس این بود که، عملی بود.
وارد کلاس شدم و با دیدن اون دختر و پسر چشم غره‌ای بهشون رفتم.
پشت یکی از میزا نشستم.
بعد چند مین ویهان اومد...
یه مانکن برداشت و یه لباس تنش کرد.
رو به ما یه مانکن اشاره کرد
- میخوام لباسی تو مایه های این مدل طراحی کنید...فرصتش هم تا هفته ایندس.
صدای اعتراض بچه ها بلند شد که با جدیت دستشو به میز کوبید
- حرف نباشه... زیادی تنبل شدید
رو صندلی نشست و دست به بغل ادامه داد
- حالا هم جای غر زدن شروع به طراحی کنید.
کلافه پوفی کشیدم و مشغول طراحی شدم.
لعنتی انگار مغزم قفل کرده بود.
هرچی میکشیدم تکراری و مزخرف بود.
انقد پاک کرده بودم که کاغذ نازک شده بود.
سایه‌ای بالای سرم افتاد.
از بوی عطر تلخ و گرمش فهمیدم ویهانه.
- میتونی جای ماکسی، نیم تنه و دامن وصل شده طراحی کنی.
متعجب سر بلند کردم
- واقعا؟
- یس بیبی
یه سمت بقیه بچه ها رفت
نگاهی به بقیه انداختم.
خداروشکر کسی حواسش به ما نبود که باز پشتمون حرف درارن.
مشغول طراحی شدم...
دامن عالی در اومده بود...مونده بود نیم تنه.
با دقت در حال طراحی بودم که دستی روی دستم رو گرفت.
خشک شدم...!



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 08:24

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_41

دستمو همراه دست خودش کشید
- تو این چین ها سعی کن دقیق باشی.
- دستم...
- دستت کجه؟ خودمم میدونم
پشت چشمی نازک کردم
- میشه دستمو ول کنید؟
- ول کنم که تِر بزنی به طراحیت؟
با عجز لب زدم
- استاد
- جونم خوشگله؟
هنگ جونمی که گفت خیره شدم به ته ریشش.
انگار که یه کلمه عادی گفته باشه کمر راست کرد و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و مشغول کشیدن ادامه طراحی بودم.
با تموم‌ شدن طراحی بلند شدم به سمتش رفتم.
سرش تو گوشی بود و متوجه من نشده بود.
سر کج کردم تا ببینم داره چی نگاه میکنه که با صداش خشک شدم.
- موحد کاری داشتی؟
راست ایستادم
- چیزه، ام...
برگه رو سمتش گرفتم
- خوبه؟
ازم گرفتش و با مداد مشغول تصحیح ایراد هاش شد.
- خوبه چین ها رو درست رفتی...
با اومدن دانشجو بعدی برگه رو بهم داد که اون یکی نبینه.
خوشحال برگه رو تا کردم و توی کیفم‌ گذاشتم.
از سالن بیرون اومدم و کیفمو‌ رو صندلی توی سالن گذاشتم و وارد سرویس شدم.
بعد از اینکه کارم تموم شد کیفم برداشتم و از دانشگاه بیرون زدم.
یه تاکسی گرفتم.
با رسیدن به خونه کرایه حساب کردم و پیاده شدم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 14:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_42

- you're welcome ( خواهش میکنم)
لبخند محوی زدم و از کلاس اومدم بیرون
تاره متوجه سرد بودن دستام شدم.
چت شده دختر؟ با یه نگاه یخ زدی؟
کلافه سری تکون دادم و وارد کافه دانشگاه شدم.
یه هات چاکلت سفارش دادم.
وارد تلگرام شدم و مشغول چک کردن ایمیل هام شدم.
وارد گروه کلاس شدم...
با دیدن حرفایی که پشتمون زدن بدنم داغ کرد.
یا شنیدن پچ پچ چند نفرِ رو میزه کناری، گوشام تیز شد
- این دختره یه ربطی به آریانژاد داره.
- دیدی چطور پشتش بود پچ پچ میکردن؟
یه پسر گفت
- من از اولم میدونستم اینا باهمن
- آره دیدی چه آریانژاد هواشو داره
- نکنه تو درسا هم کمکش میکنه؟
یه دختر جوابش داد
- معلومه دیگه اگه نمیکرد که...
ناخودآگاه بلند شدم که ساکت شد
با داد گفتم
- اگه نمیکرد چی؟ ادامه بده
دختره پررو پررو تو چشام زل زد
- که قبول نمیشدی... آخه تو‌رو چه به دانشگاه طراحی؟
حرصی به سمتش رفتم و فنجون قهوه رو برداشتم خالی کردم روش
صدای جیغش بلند
- چکار کردی دختره‌...؟ وای سوختم
پسر کنارش سریع با دستمال مشغول پاک کردن لباس دختره شد
نیشخندی زدم
- تا تو باشی واسه من عر عر نکنی...کره خر
با چشمای گرد جیغ زد
- خودتی احمق، نشونت میدم... وقتی به حراست گزارش دادم.
دستام رو میز گذاشتم و خم شدم سمتش
- باشه بگو، منم صدای ظبط شده شما رو به حراست میدم.
و خونسرد برگشتم رو میزم نشستم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 14:43

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_43

بعد خوردن هات چاکلت به سمت سالن طراحی رفتم
خوبی این کلاس این بود که، عملی بود.
وارد کلاس شدم و با دیدن اون دختر و پسر چشم غره‌ای بهشون رفتم.
پشت یکی از میزا نشستم.
بعد چند مین ویهان اومد...
یه مانکن برداشت و یه لباس تنش کرد.
رو به ما یه مانکن اشاره کرد
- میخوام لباسی تو مایه های این مدل طراحی کنید...فرصتش هم تا هفته ایندس.
صدای اعتراض بچه ها بلند شد که با جدیت دستشو به میز کوبید
- حرف نباشه... زیادی تنبل شدید
رو صندلی نشست و دست به بغل ادامه داد
- حالا هم جای غر زدن شروع به طراحی کنید.
کلافه پوفی کشیدم و مشغول طراحی شدم.
لعنتی انگار مغزم قفل کرده بود.
هرچی میکشیدم تکراری و مزخرف بود.
انقد پاک کرده بودم که کاغذ نازک شده بود.
سایه‌ای بالای سرم افتاد.
از بوی عطر تلخ و گرمش فهمیدم ویهانه.
- میتونی جای ماکسی، نیم تنه و دامن وصل شده طراحی کنی.
متعجب سر بلند کردم
- واقعا؟
- یس بیبی
یه سمت بقیه بچه ها رفت
نگاهی به بقیه انداختم.
خداروشکر کسی حواسش به ما نبود که باز پشتمون حرف درارن.
مشغول طراحی شدم...
دامن عالی در اومده بود...مونده بود نیم تنه.
با دقت در حال طراحی بودم که دستی روی دستم رو گرفت.
خشک شدم...!



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 14:43

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_44

دستمو همراه دست خودش کشید
- تو این چین ها سعی کن دقیق باشی.
- دستم...
- دستت کجه؟ خودمم میدونم
پشت چشمی نازک کردم
- میشه دستمو ول کنید؟
- ول کنم که تِر بزنی به طراحیت؟
با عجز لب زدم
- استاد
- جونم خوشگله؟
هنگ جونمی که گفت خیره شدم به ته ریشش.
انگار که یه کلمه عادی گفته باشه کمر راست کرد و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و مشغول کشیدن ادامه طراحی بودم.
با تموم‌ شدن طراحی بلند شدم به سمتش رفتم.
سرش تو گوشی بود و متوجه من نشده بود.
سر کج کردم تا ببینم داره چی نگاه میکنه که با صداش خشک شدم.
- موحد کاری داشتی؟
راست ایستادم
- چیزه، ام...
برگه رو سمتش گرفتم
- خوبه؟
ازم گرفتش و با مداد مشغول تصحیح ایراد هاش شد.
- خوبه چین ها رو درست رفتی...
با اومدن دانشجو بعدی برگه رو بهم داد که اون یکی نبینه.
خوشحال برگه رو تا کردم و توی کیفم‌ گذاشتم.
از سالن بیرون اومدم و کیفمو‌ رو صندلی توی سالن گذاشتم و وارد سرویس شدم.
بعد از اینکه کارم تموم شد کیفم برداشتم و از دانشگاه بیرون زدم.
یه تاکسی گرفتم.
با رسیدن به خونه کرایه حساب کردم و پیاده شدم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 14:44

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_45

کلید از تو جیبم در آوردم و بعد طی کردن پله ها بالاخره به طبقه سوم رسیدم.
کلید به در انداختم و وارد شدم.
نگاهم تو خونه چرخید.
خونه همون مدلی که صبح بود، مونده بود،
پس نازی نیومده!
کیفو انداختم روی اپن و بطری آب رو از یخچال در آوردم.
تو لیوان آب ریختم و سرکشیدم.
نگاهم به تقویم افتاد
شنبه‌ی دیگه زمان پرداخت اجاره بود
و تنها دارایی من پونصد تومن بود.
لیوانو شستم و کیفمو برداشتم.
وارد اتاق شدم و کلید برقو‌ زدم.
بعد از عوض کردن لباسام کیفمو باز کردم که برگه طراحی رو بردارم که با جای خالیش روبه رو شدم.
یعنی چی؟ من گذاشتمش همینجا!
کیفو چپه کردم و همه چی روی زمین افتاد اما فارغ از یه برگه طراحی.
- وای حوری نابود شدی.

یک هفته بعد:

یک هفته از گم شدن برگه طراحی میگذره...
هرجا فکرم رسیده گشتم ولی انگار محو شده بود.
من تا الان باید یه لباس طراحی میکردم.
ولی حالا با دست خالی اومده بودم.
پنج نمره این ترم تو این کار بود.
وارد کلاس شدم و بی حوصله روی صندلیم نشستم.
همه با شوق و اشتیاق در حال تعریف از کارشون بودن.
- حوریا تو چی انجام دادی؟
به سمت زهرا همکلاسیم برگشتم
- هیچی
چشاش گرد شد.
- یعنی چی هیچی؟ دختر میدونی چقد نمره داره؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 14:45

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_46

- برگه طراحیم گم شده
- وا خب بازم میکشیدی...
- استاد تاییدش کرد دیگه
ابرویی بالا داد که با ورود ویهان همه بلند شدن.
از جام تکون نخوردم
با اشارش همه نشستن
- خب همه آماده کردین؟
همه بله گفتن
شروع به خوندن اسامی کرد.
با دقت مشغول بررسی لباس های طراحی شده کرد.
- خب...مهردادیان
با دیدن لباسی که دختره از توی پاکتش بیرون کشید، چشام گرد شد.
این همون لباسی بود که من طراحی کردم.
حتی اون گلی که روی دامن بود ویهان کشیده بود.
اخم های ویهان توهم رفت
- خودت اینو‌ طراحی کردی؟
دختره با اعتماد به نفس گفت
- بله استاد
نگاه ویهان به من افتاد.
- موحد تو چی طراحی کردی؟
سر وا وایسادم و نگاهی به دختره انداختم
- هیچی استاد...طراحی من گمشده
- استاد موحد چه ربطی به من داره؟
- ربطشو الان میگم...تو بگو این طرح روی دامن چه گلیه؟
دختره لبخند هول کرده‌ای زد
- یه گل مثل بقیه گلا
ویهان پوزخندی زد
- این گل تازه وارد مد مارک شَنل شده...و برای من فرستاده بودن که وارد طراحی های دانشگاه بکنم.
به من اشاره کرد و ادامه داد
- و من اینو فقط وارد طراحی موحد کردم.
دختره سرشو انداخت پایین
- و حالا هم که موحد میگه طراحیش گمشده و دقیقا مدل طراحیش مثل مال شماس.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 14:45

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_47

- استاد
ویهان به من اشاره کرد
- موحد بیا
به سمتشون رفتم
- این طراحی مثل مال تو نیست؟
- چرا استاد کپی خودشه
پوزخندی به دختره زد و روبه بچه‌ها گفت
- کلاسو شلوغ نکنید تا من میام
و رو‌به ما دو نفر گفت
- با من بیاین
با هم از کلاس بیرون‌ زدیم
نزدیک دفتر حراست بودیم که دختره زد زیر گریه.
- چت شد مهردادیان؟
- استاد ببخشید... مجبور شدم.
- تو حراست مشخص میشه
مهردادیان کت ویهان رو گرفت و با التماس گفت
- بخدا اشتباه کردم...تورو خدا قضیه رو به حراست نگین
- نگم که چی بشه؟
- بابام منو میکشه، توروخدا
ویهان نگاهی به من انداخت
- باید جلو‌ بقیه اعتراف کنی طرح موحد ازش دزددیدی
دختره نگاهی بهم انداخت و سر تکون داد.
وارد کلاس شدیم.
کنار میز ویهان ایستادم که دختره کنار ایستاد و رو به بچه ها گفت
- من طرح موحد رو از تو کیفش وقتی تو سرویس بود دزددیدم
- چرا اینکارو کردی؟
شرمنده نگام کرد
- چون تو همیشه بهترین کار رو داری و نمرت هم عالیه.
صدای همهمه بچه ها بلند شد.
لبخند محوی زدم و گفتم
- اشکال نداره پیش میاد
ویهان نمره طراحی رو برای من قرار داد.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 14:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_48

بعد از دیدن همه طراحی ها، همه رو داد به سرایدار دانشگاه تا ببره بزاره تو سالن طراحی.
بعد از اتمام کلاس روی صندلی توی محوطه نشستم.
شماره نازی گرفتم
« مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد »
نگران گوشی قطع کردم.
خداروشکر امروز دیگه کلاس نداشتم.
تصمیم گرفتم پیاده تا خونه برم.
امیدوار بودم امیرحسین بیخیال من شده باشه.
خداروشکر از اون پسره توی دانشگاه هم خبری نبود.
با رسیدن به اپارتمان، با چیزی که دیدم بدنم یخ زد.
کل وسایلام بیرون بودن.
با دیدن صمدی که به کارگرا میگفت وسایلو کجا بزارن به سمتش رفتم
- آقای صمدی شما چکار کردی؟
- دیروز مهلت پرداخت اجاره بود...ندادی.
- امروز بود که!
- نه دیروز بود
بیچاره وار گفتم
- تورو خدا اینکارو نکنین
برگشت سمتم و عصبی گفت
- ببین دختر جون اینجا نه بهزیستیه نه پرورشگاه...خسته شدم از بس هر ماه منتظر اجاره تو موندم.
- الان من این همه وسایلو چکار کنم
بیخیال شونه‌ای بالا انداخت
- به من ربطی نداره...فقط از در آپارتمان من ببرشون.
دستمزد کارگرا رو داد و جلوی چشای گرد من رفت تو و در رو بست.
نگاهم به ساک لباسام، لپ تاپ و چمدون وسایلم افتاد.
خسته روی زمین نشستم.
کسی رو هم نداشتم بهش زنگ بزنم برم پیشش
با یادآوری نازی، شمارش رو گرفتم اما همچنان در دسترس نبود.
آخر هفته هم نبود که برم خونه خودمون.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 14:51

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_49

با صدای بوق ماشینی از جا پریدم
الهی بوق سر جنازت بزنن...
دهن وا کردم فوشی بدم اما با پایین اومدن شیشه لال شدم
- عه موحد...گدا شدی لیدی؟
- گدا عمتونه...نخیر صاحب خونه بیرونم کرده
- چرا؟
سرمو پایین انداختم
- اجاره خونه نداشتم
مشکوک نگاهی بهم انداخت که پرسیدم
- شما اینجا چکار میکنید؟
- خونه یکی از دوستام این اطرافه.
- عه اهان.
- حالا جایی واسه موندن داری؟
نخواستم کم بیارم
- بله منتظرم بیان.
ماشین خاموش کرد و پیاده شد.
- شما کجا؟
اومد کنارم نشست
- منم منتظر میمونم تا بیان دنبالت.
ای لال بشی حوری.
هول کرده گفتم
- نه نیازی نیست، الان میان
- خوبه، یکم مونده تا بیان
ای خدا چه گیری کردم، *** دختر ریدی
- آبم قطعه
وای فکرمو‌ بلند گفتم باز.
سعی کردم به روی خودم نیارم و نگاهی به ساعت گوشیم انداختم.
با دیدن ساعت هشت وایی زیر لب گفتم.
- پس اینا کی میان؟
جوابش ندادم، سنگینی نگاهش روی صورتم حس میکردم.
- حوریا
لرزون لب زدم
- بله؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 14:52