#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_25
رو به مهسا « زنش » سلام کردم که اونم با گرمی جواب داد
- دخترتون کجاست؟
مهسا جواب داد
- پیش مامانمه...بیارم مهمونی همه جا رو بهم میریزه
- شیطونک
حدود ده دقیقه بعد ماشین جلوی یه عمارت وایساد.
امیرعلی چند تا بوق زد که که باز شد.
با ورود به حیاط پرام ریخت.
وای خدا جون...تو خوابم از این خونه ها نمیدیدم
- عه امیر، این بهمن کی وقت کرد خونه خرید؟
- خونه خودش نیست...خونه همون رفیقشه که استاد دانشگاس، پیاده شید.
با دهنی باز پیاده شدم.
خوشبحال اونی که خانوم این خونه میشه
- حوری ببند بابا آبرومون رفت
- وای نازی چقد اینجا خوبه
- دیدی گفتم بیای میفهمی چی گفتم؟ تازه اون تو رو ندیدی
باهم پشت سر امیرعلی و مهسا به سمت در ورودی رفتیم.
با ورود به سالن و دیدن کلی آدم که مشغول بگو و بخند و رقص بودن دست نازی رو چنگ زدم.
- وای چه شلوغه
دستشو کشید
- آیی دستم سوراخ شد
چشم غرهای بهش رفتم و رفتیم رو به مبل نشستیم.
نگاهی به نازی انداختم که انگار داشت دنبال یکی میگشت.
- دنبال بهمن
- چه خوش سعادتم شما دنبال ما میگردی
به سمت صدا برگشتم.
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───
1403/02/01 15:17