The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_583

بهمن و شوهر دیانا هم بودن
ولی من حوصله هیچکی نداشتم
ویهان اومد کنارم ایستاد
- میشینی؟
- میخوام برم اتاق

مردد گفت
- باشه
رفتم اتاق...
با دیدن خودم تو آینه خشک ایستادم.
صورتم لاغر شده بود.

نیشخندی زدم
بقیه تو این دوران چاق میشن
من لاغر شدم
هی دلت خوشه حوریا...

لباس برداشتم و رفتم حموم
با احتیاط حموم کردم
بعد از تموم شدن بیرون اومدم که با ویهان روبه‌رو شدم
روی تخت نشسته بود...

بی توجه بهش مشغول خشک کردن موهام شدم.
کارم که تموم شد روی تخت دراز کشیدم
- خوبی؟
- آره

چیزی نگفت ...
منم هنوز دلخور بودم و اون جبران نکرده بود.
چشام بهم فشردم
این روزا از حجم فکر و خیال مغزم داشت میترکید.

- حوریا
توجهی نشون ندادم و چشامو فشردم
انقد چشام بسته موند که خوابم برد.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/25 12:08

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_584

- حالا واقعا باهاش قهری؟
- اوهوم
- الکی قهر کردی بخدا

عصبانی برگشتم سمتش
- میشه نظر ندی نازی خانوم؟
- نظر نیست حقیقته
دمپایی رو از پام در اوردم و پرت کردم سمتش که جا خالی داد

زیر دیگ رو خاموش کردم
- تو برو بچه‌هاتو شیر بده
- چهار ماه دیگه نوبته خودته
- تا اونموقع
- از الان بگما...دخترت عروس خودمه

انگشت شستم رو گرفتم طرفش
- ها بیا
- این الان یعنی چی؟
- یعنی خواب دیدی خیر باشه

رو صندلی نشستم که گفت
- از خداتم باشه
- نیست عزیزم
- پسرای من یه آقا پسرایی بشن بی نمونه
- اعتماد به سقفت رو برم

خندید که صدای زنگ خونه بلند شد
- من میرم باز میکنم
- باشه
یکم گذشت که در سالن باز شد

متعجب از آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم
- ناز یکی بود؟
یهو با دیدن ویهان و لبخند روی لبش ایستادم
- منم عزیزم.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/25 12:08

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_585

اخم کردم
- نازی کجاست؟

شونه بالا انداخت و دسته گل توی دستشو گرفت طرفم
- نمیدونم...
- این چیه؟
- معذرت میخوام

تو سکوت نگاش کردم که اومد بغلم کرد
با حس بغلش انگار ارامش همه وجودم رو گرفت
- نمیخواستم ناراحتیت ببینم
- ولی ناراحت شدم
- دیگه نشو

ازم جدا شد که چشم غره‌ای بهش رفتم
- ممنون از نصیحتت
دست گل ازش گرفتم
گل یاس بودن...یاس سفید
- خواهش عزیزم

گلا رو توی گلدون رو میز گذاشتم که در باز شد نازی اومد تو
- مکان امنه؟ کارای بد تموم شد؟
- بیا تو ببینم...یه جور میگه کارای بد انگار این بچه ها رو عمه‌ی من بدنیا آورده

نازی هینی گفت که ویهان با خنده به سمت اتاق رفت.
رو کاناپه نشستم که نازی اومد سمتم
- عوضی این چی بود گفتی؟ اونم جلو شوهرت


خونسرد خندیدم
- چی گفتم؟ حقیقت بود
- خاک عالم
- حالا برو میز رو بچین
- بخاطر اون فسقلیا و مخصوصا عروسم فقط قبول میکنم

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/25 12:09

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_586

صورتم جمع شد
- باشه بابا
خندید و رلت میز رو بچینه
ویهان هم اومد
- عزیزم

برگشتم سمتش
- بله
- عصر بریم بیرون؟
شونه بالا انداختم
- نمیدونم

- میز حاضره بفرمایید
با صدای نازی بلند شدیم رفتیم سر میز
- بهمن چرا نیومد؟
- موند خونه از بچه ها مراقبت کنه

سری با تاسف تکون دادم
- بیچاره
- چرا بیچاره؟
- هیچی ولش کن
- ایش

بعد ناهار نازی رفت
با ویهان یکم چرت زدیم
بعد از ظهر قصد داشت بره دانشگاه که گفتم منم با خودش ببره
راستش از تنها موندن تو خونه وحشت داشتم دیگه.


تو مسیر دانشگاه بودیم که گفت
- فردا مامانم اینا میان
- عه به سلامتی
- ممنون...فردا شب مهمونی داریم
- عه چه خوب

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/25 12:09

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_587

جلو دانشگاه پارک کرد
- لباس که داری؟
یکم فکر کردم
- چیزی که با این شکم سایزم بشه، نه ندارم

پیاده شد و کمک کرد منم پیاده شم
- خب بعد از کلاسام میریم خرید
- باشه
قشنگ با این جمله‌ای که گفت، شارژ شدم.

از محوطه رد شدیم و وارد سالن شدیم که کسی داد زد
- استاد آریانژاد
برگشتم سمت صدا
یه دختر جوون بود

رسید بهمون و بدون نگاه کردن به من گفت
- سلام استاد
- سلا بفرمایید
- اومدم باهاتون راجب یه مسئله صحبت کنم

ویهان سر تکون داد
- بفرما
دختره نگاهی به من انداخت
- میشه تنهایی؟
اخم هام توهم رفتن

ویهان دستمو محکم فشرد
- نه، همینجا بگو
- آخه خواهرتون...
- من همسرش هستم گلم

دهنش باز موند که با غرور دستمو دور بازوی ویهان حلقه کردم
- اگه کاری ندارید ما بریم خانم مرادی
دختره بالاخره دهن باز کرده
- خواستم بگم میشه به من نمره بدین

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/25 12:09

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_588

ویهان اخم هاش توهم رفت
- در چه جهتی؟
- آخه من دو تا نمره کم دارم و نیاز...
- درخواست شما قابل قبول نیست...فعلا

و باهم وارد اتاقش شدیم
- چقد پررو
- خودتم اینجور بودیا...
پشت چشمی نازک کردم
- من کی اومدم نمره خواستم؟

پشت میزش نشست و منم روی کاناپه لم دادم
- یادت رفته؟
- چیزی نبوده که بخواد یادم بره
- عجب
با حس یهویی لگد زدن بچه ها آیی گفتم...

ویهان ترسیده برگشت سرم
- چیشد؟
- هیچی...لگد میزنن
لبخندی زد
- جوجه‌ها...به مامانشون رفتن وحشین

پوکر نگاش کردم
- تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود
- خواهش گلم
کیفش برداشت
- من برم سر کلاسم

بی حوصله گفتم
- پس من تنها بمونم؟
- سر کلاس که نمیتونی بیای سر اون صندلی ها بشینی
- آره... ولش نگاه فیلم میکنم
سر تکون داد و رفت.

از توی گوشی یه فیلم دو ساعتی دانلود کردم
یه فیلم احساسی بود و همش اشک تو چشام بود.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/25 12:09

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_589

دیگه اخرای فیلم بود که ویهان اومد
- من باید برم جلسه
- اینجا یا شرکت؟
- اینجا

پوفی کشیدم
- چقد طول میکشه
- یکساعت بیشتر نیست
- باشه برو
بوسه‌ای روی سرم زد و رفت.

ادامه فیلم نگاه کردم
فیلم که تموم شد یکم تو اینستا چرخیدم در اتاقو زدن
صاف ایستادم
- بفرمایید

در باز شد و یه پسر اومد بود
- ببخشید استاد نیستن؟
- رفتن جلسه
- آها

مردد نگام کرد و یهو پرسید
- شما کی هستید؟
- فضولی گلم؟
چشاش گرد که بی توجه مشغول گوشیم شدم
- به مدیریت گزارش میدم

بیخیال گفتم
- بگو خانوم حوریا آریانژاد تو اتاق بودن
چشاش گرد شد که نیشخندی زدم
- منتظر چی هستی؟ بدو دیگه
- اینجا چخبره؟

با صدای ویهان بلند شدم
- عه اومدی
- آره...تو اینجا چکار میکنی کریمی؟
- استاد من با شما کار داشتم که این خانوم تو اتاقتون بودن

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/25 12:09

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_590

شاکی گفتم
- این خانوم اسم داره...خانوم آریانژاد
- ایشون همسر بنده هستن آقای کریمی...حالا بفرمایید چکار داشتید؟
پسره یه برگه گرفت طرف ویهان
- این ارائه منه

ویهان به میز اشاره کرد
- بزار اونجا
رو به من گفت
- بیا بریم عزیزم
به سمتش رفتم که پسره هم برگه گذاشت و اومد بیرون.

ویهان در اتاق قفل کرد و به سمت خروجی دانشگاه رفتیم
- چیزی نگفت که؟
- نه جرعت نداره هم بگه

خندید و چیزی نگفت
سوار ماشین شدیم
- خب بریم خرید
- وای جون
- چه ذوقی هم میکنه

خودمو لوس کردم
- بالاخره هر زنی عاشق خریده
سر تکون داد
- بله بله کاملا درسته
سرمو به پشتی تکون دادم و خیره به عبور ماشین از خیابون شدم.

کمی بعد ویهان پرسید
- جای خاصی واسه خرید مد نظرته؟
- نه... هرجا خودت میدونی بریم فقط جنساش خوب باشه
سر تکون داد
- اوکیه

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/25 12:10

nini.plus/dastan1456🌶️استاد خبیث

nini.plus/nabzashk🤪 پشمک حاج عبدالله


1403/04/06 17:31