#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_583
بهمن و شوهر دیانا هم بودن
ولی من حوصله هیچکی نداشتم
ویهان اومد کنارم ایستاد
- میشینی؟
- میخوام برم اتاق
مردد گفت
- باشه
رفتم اتاق...
با دیدن خودم تو آینه خشک ایستادم.
صورتم لاغر شده بود.
نیشخندی زدم
بقیه تو این دوران چاق میشن
من لاغر شدم
هی دلت خوشه حوریا...
لباس برداشتم و رفتم حموم
با احتیاط حموم کردم
بعد از تموم شدن بیرون اومدم که با ویهان روبهرو شدم
روی تخت نشسته بود...
بی توجه بهش مشغول خشک کردن موهام شدم.
کارم که تموم شد روی تخت دراز کشیدم
- خوبی؟
- آره
چیزی نگفت ...
منم هنوز دلخور بودم و اون جبران نکرده بود.
چشام بهم فشردم
این روزا از حجم فکر و خیال مغزم داشت میترکید.
- حوریا
توجهی نشون ندادم و چشامو فشردم
انقد چشام بسته موند که خوابم برد.
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───
1403/05/25 12:08