The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

بلاگ ساخته شد.

#استادخبیث_من😍♥️
#پارت_1
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •──




با دقت مشغول برش پارچه بودم که با صدای بلندی دم گوشم پریدم هوا
- داری چه کار میکنی موحد؟ مگه داری روسری لبنانی درست میکنی؟
کلافه پوفی کشیدم و چشام حرصی رو هم فشار دادم
- آیی استاد توهم گیر دادی به ما
اخمی کرد
- توهم گیر دادی به مااااا...خب کارتو درست انحام بده تا بهت گیر ندم
چشام گرد شد...
- تو الان ادای منو در اوردی؟
- آره لیدی
حرصی جیغ خفه‌ای کشیدم
- برو دوست دخترتو مسخره کن اقا
دستشو به کمرش زد
- اخه تو لایق مسخره کردنی
سعی کردم آرامش خودم حفظ کنم
چشام بستم و کلافه گفتم
- میری یا زنگ بزنم گرل فرندت بیاد جمعت کنه اوستا آریانژادددد
- اوه اوه باشه بابا حالا گوجه نشو...موش بخوره تورو انقد کیوتی وقتی فشار میخوری.
و جلوی چشای گرد شدم رفت.
الهی من حلوایِ هویج تورو درست کنم...



───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───

1403/01/30 20:53

#استادخبیث_من😍♥️
#پارت_2
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •──





با خستگی کشی به بدنم دادم و از بچه ها خداحافظی کردم.
با خارج شدنم بازم صدای منحوسش تو گوشم پیچید
- موحد کجا با این عجله؟
زیر لب آهسته پچ زدم
- خدایا خودت مراقب به ارامش من باش
با لبخند حرصی برگشتم سمتش
- با من کاری داشتید استاد؟
خبیث نگام کرد
- اوهوم...کارت تموم شد؟
- بله حالا اگه اجازه صادر کنید ما مرخص شیم
- کجا میخوای بری شیطونه بلا؟
- سر قبرم شما هم میای؟
نوچ نوچی کرد
- اصلا طرز صحبتت در مورد خودت درست نیست عزیزم
پامو کوبیدم زمین
- ولم کن دیگه ایش
- مگه گرفتمت که ولت کنم؟
نفسمو بیرون دادم که با خنده گفت
- اوه اوه گاومیش دانشکده خشمش بالا اومده
- استاددددد استادددد ادب رعایت کن قبل اینکه این گاومیش بزنه ناکارت کنه
و تند پشت بهش کردم و از دانشگاه خارج شدم.
نمیدونم هوا گرم بود یا من از خشم عرق کرده بودم.
سریع به تاکسی گرفتم و آدرس خونه دانشجوییم رو دادم.



───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───

1403/01/30 20:53

#استادخبیث_من😍♥️
#پارت_3
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •──





خسته در خونه باز کردم و با دیدن نازی وسط خونه جیغی از ترس کشیدم
- خفه شو نکبت انگار جن دیده
در رو بستم و کیفم رو سمتش پرت کردم
- چطور اومدی تو نازی؟ قلبم اومد تو حلقم
- دوست پسرم اومد فرمولی باز کرد رفت
میدونستم زر میزنه...وگرنه نازی کجا، دوست پسر داشتن کجا؟
خودم رو مبل انداختم
- حالا چرا اومدی؟
- وا خونه زنمه نباید بیاد
- وای شوهری درست میگی یادم رفت بود
بلند شد و بعد چند لحظه با سینی شربت اومد
- مرسی نازی واقعا نیازم
- بزن روشن شی عزیزم
یکم از شربت خوردم
- دانشگاه چه خبر؟
با یادآوری دانشگاه صورت ویهان آریانژاد جلو چشام نقش بست
- وای نگو نازی نگو
- چیشد حوری؟ نکنه اونجا پسر مسر جذاب داره ها؟
چشم غره‌ای بهش رفتم
- ببند بابا نیشتو...نه از این خبرا نیست
بادش خوابید
- په چیه؟
- نازی یه استاد دارم خدایه رو مخ بودنه...
- جذاب هم هست؟
- ایش چندش.



───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───

1403/01/30 20:57

#استادخبیث_من😍♥️
#پارت_4
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •──




خودمم میدونستم زر زدم... همه دخترا دانشگاه تو نخش هستن
- حالا مشکلتون چیه؟
کل شربتو یه نفس سر کشیدم
- بابا این مرتیکه گیر داده به من...چپ میاد راست می‌ره موحد این چرا اینجوره..موحد تو چرا چپ نشستی...موحد تو چه بدبختی گیر من اومدی...هعی دست رو دلم نزار نازی که خونِ خونننن
- هعی خواهر
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت شیش عصر چشام گرد شد
- وا کی شد ساعت شیش؟!
- وقتی شما تو خواب بودی
خسته بلند شدم به سمت اتاق رفتم.
همونطور که لباسام عوض میکردم داد زدم
- نازی یه شام درست کن بی زحمت
- اوکی عزیزم
رو تخت نشستم و مشغول چک کردن گوشیم شدم.
با دیدن حجم پیام از یه گروه چشام گرد شد.
من که تو هیچ گروهی عضو نشدم پس اینا از کجاس؟
سریع گروه چک کردم...
که کلاس خودمون بود...با دیدن اینکه اون ویهان منو عضو کرده نفس عمیقی کشیدم.
شماره منم از کجا آورده؟
با دست زدم تو پیشونیم
- اوسکول از تو پروندت خب دیگه
- حوری داری با خودت حرف میزنی؟



───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───

1403/01/30 21:05

#استادخبیث_من😍♥️
#پارت_5
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •──




سیخ سر جام نشستم
- ای تف بهت نازی که همش عین جن ظاهر میشی
- من چکار کنم شما همش غرقی...میگم نکنه عاشق این استاد شدی؟
دمپایی رو فرشی برداشتم و خیز گرفتم سمتش
- نازی گمشو تا نزدم از زندگی ساقط کنم
- ایش حالا چی گفتم مگه
- چرت میگی خو...من چطور عاشق اون *** خان میشم
- میگم عکسشو داری؟
مشکوک نگاهی بهش انداختم
- میخوای چکار؟
رو تخت کنارم نشست
- آخه این همه میگی بی ریخته نشون بده ببینم راست میگی
میدونستم نشونش بدم دروغم در میاد
- نه ندارم کیشته
بلند شد
- اوف از دست تو حوری اصلا اعصاب نداریا...من که میدونم اخرش میمونی گردن من
- حالا زیاد جوش نخور...گردن مامان بابام میمونم
- عه راستی مامانت زنگ‌ زد گفت رسیدی یه زنگ بزنی بهش
کلافه پوفی کشیدم
- ولش کن بعدا تو شامو درست کن
صداش از تو آشپزخونه بلند شد
- بیا درست شد
بلند شدم و رفتم آشپزخونه
- به به که چه کرده نازی خانوم
قری به گردنش داد
- پس چی فکر کردی هان؟
- ایش حالا کوفت کن که سقف ریخت



───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───

1403/01/30 21:06

#استادخبیث_من😍♥️
#پارت_6
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •──




بعد شام بلند شدیم جلوی تلویزیون نشستیم.
- حوری تو اون تلویزیون خاموش چی میبینی؟
- هیچ...بدبختیامو
- پس یه فیلم پلی کن نکبت
چشم غره‌ای بهش رفتم
- چه فیلمی میخوای خو؟
- یه تخیلی
- ابزار های مرگبار خوبه؟
چشمکی زد چ آدامس تو دهنش رو تند تند جوید
- آره همینه
فیلم رو پلی کردم و مشغول شدیم
- این دختره چقد خنگه خو *** پسره دوست داره دیگه...ببین چه جذابه
- ببند نازی مخم خوردی
- آیی فیلم دیدن با تو عذابه
با صدای زنگ گوشیم نگاهی بهش انداختم
- کیه؟
- مامانم
- جوابشون بده گناه دارن
- اوکی بابا توهم شدی مدافع حقوق بشر
بلند شدم و آیکون سبز رو فشردم
- سلام
- سلام خویی روله؟ کمو کسری نیری؟ ( سلام خوبی دخترم؟ کمو کسری نداری )
- نه مامان همه چی اوکیه خودمم خوبم شما خوبین؟
- هی چه بشم حوری بی تو ایی ماله چوله، کز کوره ( هی چی بگم حوری بی تو این خونه خالیه، سوت و کوره )
پوزخندی زدم
- عجب
- د چه کری؟ خوشی؟ درسلت خونی؟ ( دیگه چکار میکنی؟ خوشی؟ درسات رو میخونی )
- همه چی خوبه، نیاز نیست نگران درسام باشی



───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───

1403/01/30 21:07

#استادخبیث_من😍♥️
#پارت_7
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •──




- هه خوعه حواست و خوت بو ( عه خوبه حواست به خودت باشه )
- باشه کاری نداری؟
- نه خدا دیار سرت ( نه خدا نگهدارت)
- خداحافظ
عصبی گوشی قطع کردم و به سمت اتاقم رفتم
- نازی من میرم بخوابم
- کجا؟! تازه نصفه فیلمه
- حسش نیست فردا کلاس دارم
- باش، میگم
کلافه به در اتاق تکیه دادم
- بنال
- باز مامانت عصبیت کرد؟
- مگه میشه عصبیم نکنن
فیلم رو استاپ کرد و به سمتم اومد
- حوری نگفتی مشکلت با خانوادت چیه؟
آهی کشیدم
- از چی بگم نازی؟ از مامانم یا بابام؟
دستی به بازوم کشید
- از هرچی که اذیتت میکنه
- ولش کن نازی برو بخواب
و تند وارد اتاق شدم و در رو کوبیدم.
آره من یه دختره‌ کُرد بودم...کرده ایلامی...تو یه خانواده بزرگ شدم که محدودیت هاش اونقدر منو اذیت کرد که چهره و ظاهر بالاتر از سنم میزنه.
خسته خودمو روی تخت انداختم
از من میخواستن برم رشته تجربی... ولی من علاقه‌ای بهش نداشتم...برا همین بهشون گوش ندادم و اومد طراحی و یه شهر رو انتخاب کردم که دور از همشون بود...اومدم تهران که آزاد باشم.
چشمامو روی هم فشردم
بهتره بیخیال فکر بشم که فردا کلاس دارم.
باز هم من و باز هم ویهان آریانژاد...



───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───

1403/01/30 21:07

#استادخبیث_من😍♥️
#پارت_8
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •──





کلافه مشغول خط خطی کردن میز بودم که...
- موحد
- بله استاد
- بیا اینجا در مورد نوع پارچه ها توضیح بده گلم.
میدونست کل تایم کلاس حواسم سر کلاس نبوده!
مدادم رو روی میز کوبیدم و به سمتش رفتم
پشت میز رو به بچه های پارچه دیبا رو بالا آوردم.
- این پارچه یه نوع پارچه‌ی رومی هستش که...
- در چه نوع مد هایی بکار میرفته و میره؟
- چیز، مانتو
لبخند خبیثی زد
- نوچ نوچ اشتباه گفتی عزیزم
- پس چی؟
کنار گوشم خم شد
- در لباس مهمونی ‌های خصوصیه رومی و الانم در روسری و شال ها
با برخورد نفس گرمش به گوشم اخم کرده ازش فاصله گرفتم
- شما خودتون میدونین من بلد نیستم اونوقت جهت رو کم کنی منو آوردین!
دستاش تو جیب شلوار خوش دوختش فرو کرد
- چرا انقد ذهنیت تو نسبت به من بده موحد؟
عجیب بود کل کلاس تو سکوت بودن!
- نه ذهنیت من بده نه ذهنم خرابه...این شما خودتونید که بدید.
شیطنتِ تو چشماش در آنی از ثانیه تبدیل به خشم شد.
- از کلاس من گمشو بیرون موحد
دست به زیر بغل زدم و پررو گفتم
- نمیرم
- پس این ترمو مجبوری از کلاس من بیفتی.
حیرت زده گفتم
- تو حق نداری با من اینکار رو بکنی!
پوزخندی زد
- کاملا حق دارم اونم به عنوان استادت...حالا هم بفرما وقت کلاس منو نگیر



───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───

1403/01/31 16:32

#استادخبیث_من😍♥️
#پارت_9
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •──




سعی کردم متوجه خشمم نشه
- اصلا میدونی چیه؟ من خودمم حاضر نیستم تو کلاس که بهم بی احترامی شه بمونم...خودم واحدی که با شما دارم خط میزنم
رفتم کیفم برداشتم و به سمت در رفتم
- در رو هم پشت سرت ببند موش موشک
از کلاس زدم بیرون و در رو محکم کوبیدم که
تاره متوجه گوهی که خورده بودم شدم!
وای ریدی، بد جوری هم *** حوریا.
کلافه روی صندلی‌های توی سالن نشستم.
این کلاس مهم ترین بخش رشتمه...از دست دادنش مثل از دست دادنه کل رشته تحصیلیم میمونه.
کلافه سرم به دیوار تکیه دادم و چشامو بستم.
بعد چند دقیقه با صدای باز شدن در چشام باز کردم.
دانشجو ها پشت هم از کلاس خارج شدن و آخر سر هم خوده ویهان.
مردد بلند شدم..
یعنی برم التماسه این نره خر رو بکنم؟
یکی در پس مغزم داد زد
- غلطیه که خودت کردی برو‌ درستش کن قبل اینکه اوضاع خیت شه
- استاد
صاف ایستاد اما برنگشت
کنارش ایستادم...خیره به صورت بی روحش گفتم
- میشه منو ببخشید... بخدا حواسم نبود دارم چکار میکنم...
چشاش برق شیطانی زد
- اوه اوه هانی باشه اما به یه شرط
- چه شرطی؟
-کلاس بعدی بیای جلو همه معذرت بخوای.
متحیر به دهنش خیره شدم
- هن؟!



───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───

1403/01/31 16:32

#استادخبیث_من😍♥️
#پارت_10
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •──





- برا من هن هن نکن جوجه فکر میکنم موتور هوندایی.
کسایی که دورمون بودن با شنیدن این حرفش زدن زیر خنده
حرصی نگاش کردم که خونسرد از کنارم رد شد.
خدایا این چه غلطی بود من کردم؟ نمیشه منو لال کنی؟
پامو به زمین کوبیدم و تند وارد محوطه دانشگاه شدم. تو این دو ترمی که با این استاد داشتم اصلا آرامش نداشتم.
خسته روی پله ها نشستم که کسی کنارم نشست.
- چندتا؟
متعجب به سمتش برگشتم.
خیره به پسره کنارم پرسیدم
- چی چندتا؟
- چندتا از کشتی هات غرق شدن؟
نیشخندی زدم
- کشتی های من تو همون بچگی غرق شدن
- پس حالا چته؟
عصبی برگشتم سمتش
- چرا اومدی پیش من نشستی؟
شونه‌ای بالا انداخت
- همینجوری
بلند شدم
- نخواستیم همینجوری بشینی پیش ما
و وارد سالن شدم.
نگاهی به در اتاقش انداختم...
طی یه تصمیم ناگهانی به سمتش اتاقش رفتم و بدون در زدن در رو باز کردم وارد شدم اما با چیزی که...



───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───

1403/01/31 16:33

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_11

- هین خاک به سرم، شما چرا...
- جانم عزیزم؟ در رو ببند قبل اینکه مارو ببینن.
در رو بستم و چشامو بستم
- ما که چیز...
- نه بیبی گرل قرار نیست حماسه افرینی کنیم حالا اون چشماتو وا کن
لای یه چشممو باز کردم
مشغول بستن دکمه های پیراهنش شد...
- دختره‌ی سل..یطه با کلی ناز و لوند باز میخواست مخ منو بزنه واسه نمره... قبول که نکردم قهوه‌اشو ریخت روم
کنجکاو ابرو بالا دادم
- کی بود؟
چشاش تنگ کرد
- فضولم که هستی موحد
- ببخشید خب، من اومده بودم...
- دست بوسی؟
دستشو جلو گرفت
- بیا فقط تفیم نکن
- هن؟ وات د فاز
- مای فاز ایز یو
هنگ نگاش کردم که با انگشت زد به دماغم
- حالا هنگ نکن... کاری داشتی؟
- میشه منو حذف نکنید؟
- شرطمون رو یادت رفت هانی؟ فراموشی، آلزایمری چیزی داری؟
- نخیر من کاملا سالمم
پوزخندی زد
- یس یس رایت
- میشه انقد انگلیسی نگین؟
- دست من نیست لیدی بنده شیش سال انگلیس بودم
- الان پُز دادین؟
پوکر نگام کرد
- سوال پرسید جواب دادم، از کلاس حذفی.
و کیفش برداشت که از اتاق خارج شه که...



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/01/31 16:33

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_12

بازوش رو گرفتم و ناچار گفتم
- استاد خواهش میکنم توروخدا
ایستاد
- شرط یادت نره موحد
و از کلاس بیرون زد.
عصبی پشت سرش از کلاس بیرون زدم و باهم وارد کلاس جدید شدیم.
با دیدن من پشت سرش ابرویی بالا انداخت
- بله موحد؟
نگاهی به بچه ها انداختم
- بابت حرفای جلسه قبل متاسفم
- نشنیدم عزیزم اخه گوشام سنگینه
حرصی چشام رو هم فشار دادم و بلند گفتم
- بابت حرفای جلسه قبل متاسفم
و چشام باز کردم.
خونسرد رو میزش نشست
- میبخشم اما این جلسه حق حضور در کلاس رو نداری.
چشام گرد شد
- اما شما گفتین...
- من چی گفتم هانی؟
دندونام رو هم فشردم و قبل اینکه چیزی از دهنم بپره از کلاس اومدم بیرون.
**
خسته و کوفته وارد خونه شدم.
کفشام در اوردم و به آشپزخونه رفتم
- نازی...نازی؟
کسی جواب نداد...پس رفته خونه خودشون.
نازنین برعکس من خانواده خوبی داشت...آزاد، پولدار و فرهنگی.
یه لیوان آب ریختم و سرکشیدم.
کولر رو روشن کردم که صدای زنگ خونه بلند شد.
در رو باز که باز صاحب خونه روبه‌رو شدم.
- سلام اقای صمدی
- سلام خوبی دخترم؟
- بله ممنون کاری داشتین؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/01/31 16:34

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_13

- دخترم دو ماهه پول اجاره خونه رو ندادی که هیچ مهمون هم میاری.
متعجب گفتم
- مهمون؟!
- آره اون دختره صبح از خونه‌ات زد بیرون
- اون دوستمه آقای صمدی، گاهی میاد پیشم
- نمیدونم‌ بالاخره، ولی لطف کن تا آخر هفته اجاره این دوماه رو بده
- چقد میشه؟
- هردو میشه باهم میشه پنج میلیون
- وای
- چیشد؟
- هیچی باشه من جور میکنم
- خوبه دخترم وگرنه باید خونه رو تخلیه کنی
ابروهام تو هم رفت
- چشم آقای صمدی باشه
- خداحافظ
بدون حرفی در رو بستم.
گاوم زایید ننه...حالا پنج میلیون از سر قبر آریانژاد بیارم؟
صدای وجدانم بلند شد
-ای وای چکار به پسر مردم داری آخه؟
- هوف این چه زندگی گوهیه من دارم!
با صدای زنگ گوشیم به سمتش رفتم.
- جانم نازی؟
- سلام خوبی؟
- هی بدک نیستم تو چطوری؟
- منم خوبم...خونه‌ای؟
دستی به موهام کشیدم و روی تخت نشستم
- آره چرا؟
-هیچی دارم میام
- باشه خوش اومدی
- فعلا
- فعلا
خسته گوشی پرت کردم رو تخت که صدای زنگ در اومد به سمتش رفتم و با باز کردن در و کسی که دیدم...



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/01/31 16:34

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_14


- استاد
یهو هولم داد اومد تو و در رو محکم بست
با چشمای گرد شده نگاش کردم
- استاد شما اینجا چکار میکنید؟
- هیس حوریا دنبالمن
اولین باری بود که اسم کوچیکمو میگفت.
- یعنی چی شما بزور وارد خونه من شدید تازه میگید ساکت باشم؟
- کری خوشگلم؟ مشکل شنوایی، چیزی؟ یه مین سایلنت باش ببینم چی میشه
حرصی در باز کردم که تند در رو کوبید
- چه خبرته آقا؟ اومدی تو خونه من بعد دستور هم میدی؟
کلافه دستی به پشت گردنش کشید
- حوریا توضیح میدم برات فقط یه دقیقه وایسا
دست به بغل به دیوار تکیه دادم
- استاد شما این پررو بودن از کی یاد گرفتین؟
- انقد به من نگو استاد اونم خارج از دانشگاه
- پس چی بگم؟
لبخند محوی کنج لبش نشست
- اسممو...ویهان
- امر دیگه؟ شما فقط استاد منید
بهم نزدیک
- میخوای یه نسبت دیگه هم داشته باشیم هانی؟
آب دهنم قورت دادم یه قدم دیگه نزدیک شد که صدای زنگ در بلند شد.
- استاد
- ویهان
- خب حالا هرچی، در رو باز کن
از تو سوراخ رو در نگاه کرد
- یه دختره
- وای نازیه
- نازی کدوم خریه؟!
صدای زنگ در باز بلند شد.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/01/31 16:35

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_15


- ای خدا
- خب خب عسلا من برم دیگه
- اِوا کجا ویهان جون؟ بودی که!
- باید برم هانی اما باید اعتراف کنم که از دیدنت بسیار خوشبخت شدم
- منم ویهان جون
- فعلا لیدیز
- بای لرد ویهان.
با رفتن اون مردک به سمت نازی رفتم
- لاس زدن خوش گذشت؟
- وای حوری این همون استادی نیست که از دستش شکاری؟
- چرا خوده خرشه
- وای دختر عجب تیکه‌ایه
- سیلِ آب دهنت بردمون بابا
روی مبل نشستم که اومد جفت تنم نشست و با هیجان گفت
- وای حوری چطور دلت اومد اون همه حرف پشتش بزنی؟ چه مرد جنتلمن و جیگریه
متعجب برگشتم سمتش
- نازی اینو نبین انقد شیرین زبونی میکنه...ایشون امروز منو از دوتا کلاس بیرون انداخت
- حالا چرا اینجا بود؟
شونه‌ای بالا انداختم
- نمیدونم میگفت دنبالمن
- شاید بهونه کرده بیاد پیش تو
- وای چرند نگو نازی...همش تو تخیلاتت سیر میکنی
- لحن حرف زدنش چه بامزه بود!
- کلا اینمدلی میحرفه
با ابروهای بالا افتاده پرسید
- تو دانشگاه هم؟
- یس اونجا هم...با همه
- عجب جالبه کسی کارش نداره
- پارتی کلفت داره لابد
- اره حتما



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/01/31 16:35

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_16


- لعنتی چه با کلاس هم میحرفه
- اونو ولش، تو چرا اومدی؟
یهو با هیحان پرید هوا
- وای حورییییی
- ها چته؟ انگار جن زده زیرش
- یادته گفتم یه پسر عمو دارم از هیجده سالگی رفته انگلیس؟
- آره خو
- حالا بعد دوازده سال اومده
- عه چشم دلت روشن
بازوم رو تکون داد
- حالا حدس بزن چیشده؟
- ناموسا دختر، چیشده؟
بازوم رو شدیدتر تکون داد که خودمو عقب کشیدم
- آیی بسه انقد تکونم دادی، اگه ماست بودم الان دوغ شده بودم.
پشت چشمی نازک کرد
- ایش خب بزار بگم
- بنال دیگه
- میخواد پارتی بگیره واسه اومدنش
- بعد؟
- منم دعوتم میخوام توهم بیای
پوکر نگاش کردم
- من چکارم این وسط؟
- دوست منی خب...منم دختر عمو بهمن
- نمیشه خواهر من
- وای حوری انقد بهونه نیار...یکم پایه باش دختر
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم...
صدای قدم هاش پشت سرم میومد
- من فعلا باید به فکر اجاره خونم باشم
- چرا مگه ندادی؟
کتابام از کوله پشتیم بیرون کشیدم
- نه دوماهه
- چی؟ چرا؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/01 01:21

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_17


برگشتم سمتش
- بنظرت من پول دارم نازنین؟ هرچی پول داشتم تموم شد.
- چقده حالا؟
- پنج میلیون
- وای چه زیادم هست
- همین دیگه...با کار کردن هم جمع نمیشه
متفکر رو تخت نشست
- تا کی وقت داری؟
- سه روز دیگه
- من حسابمو چک میکنم...اگه داشتم برات میفرستم
با لبخند پهنی گفتم
- واقعا؟
- اوهوم اما به یه شرطی
- بیام مهمونی؟
لبخند گشادی زد
- من قربونت که انقد زود میگیری
- اصلا من بیام... لباس و ارایش رو چکار کنم؟
چشمکی زد و به سمتم اومد
- اون با من نفسم
بوسی رو گونم زد که محکم بغلش کردم
- مرسی که هستی نازی
دستاش دورم حلقه شد
- رفیق داشتن واسه همین روزاست
از هم جدا شدیم که نازی رفت.
نگاهی به ساعت انداختم
کِی شد ساعت ده؟
سریع مشغول درسام شدم...
خداروشکر فردا هیچ کلاس با اون مردک نداشتم...
ولی موندم امروز چطور سر از خونه من در آورد؟ از این همه خونه اومد خونه من؟ اصلا چرا باید کسی دنبالش باشه؟
بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و در گیر درسام شدم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/01 01:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_18


با برخورد دستی به شونم به عقب برگشتم
با دیدن همون پسر دیروزی اخم هام تو هم رفت
- الانم لابد تنهام، اومدی باهم قدم بزنیم؟
- اولا سلام، دوما خیر کارت داشتم
- خب سلام، چکار؟
- میشه بریم یه جا بشینیم؟
- همینجا بگو...کلاسم داره شروع میشه
مردد تو چشام خیره شد که با اخم نگاه ازش گرفتم
- من یه مدته تورو زیر نظر دارم
- خب؟
- ازت خوشم میاد
با ابروهای بالا پریده نگاهی بهش انداختم
- چی؟
- میگم من از...
- بسه به اندازه کافی فهمیدم
ای خر بریـ*نه تو شانس من.
با اخم های در هم انگشت اشارم سمتش گرفتم
- بیخیال شو چون من اهل این کارا نیستم...
آره من نبودم...زمانی که دوستام تو راهنمایی جلو در مدرسه برای پسرا ذوق میکردن، من تو حیاط فقط تماشا میکردم، وقتی دوستام از پسرا حرف میزدن من هیچکدوم رو نمیشناختم...
پشت بهش دسته کوله پشتیم رو فشردم و وارد کلاس شدم.
*.*
با خسته نباشید استاد از کلاس بیرون زدم و با دیدن همون پسر دم در کلاس سرعت قدم هامو بیشتر کردم
- حوریا...یه لحظه لطفا
جوابش ندادم و وارد محوطه دانشگاه شدم...
- حوریا
برگشتم سمتش تا جوابشو بدم اما با دیدن کسی که پشت سرش بود خشکم...!
اون پسره با دیدن نگاه خیرم به عقب برگشت که...



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/01 01:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_19


خدایا!
امیرحسین اینجا چکار می‌کنه؟
- حوریا
نفس عمیقی کشیدم که پسره با تعجب نگاهش بین ما چرخید
- شما چه نسبتی باهم دارید؟!
امیرحسین با اخم نزدیکش شد
- نامزدشم شما کی باشی؟
اون پسره که بنده خدا خودش ریخته بود پراش مونده بود، نگاهی بهم انداخت و با اخم گفت
- هیچی
و تند از کنار ما رد شد.
به سمتم اومد و نزدیکم با لبخند گفت
- سلام حوری
خشک لب زدم
- سلام...چی میخوای؟
- اومدم دیدن نامزدم
- نامزدت؟ خیر باشه پسر عمو؟
- لج نکن عزیزم خودتم میدونی مال منی
پوزخندی زدم
- آره تو خواب لابد
بی اهمیت بهش راه خروجی دانشگاه رو پیش گرفتم
- حوریا صبر کن یه دیقه.
بیرون دانشگاه وایسادم و دست برا تاکسی تکون دادم
- حوری
- چته؟ چی میخوای از جونم؟
تاکسی که وایساد سریع سوار شدم که مشت کوبید به شیشه
- نرو وایسا در مورد خودمونه
شیشه رو پایین کشیدم
- هیچ مایی وجود نداره
- چکار کنم خانوم؟ برم یا بمونم؟
- برو آقا
- نه حوریا وایسا...
با حرکت ماشین دیگه متوجه بقیه جملش نشدم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/01 01:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_20


در خونه رو محکم بستم و بهش تکیه دادم...
سرمو بین دستام گرفتم.
کِی قراره توی زندگی من یه ذره آرامش بیاد؟
واقعا کی؟
نگاه به خونه انداختم و با دیدن یه باکس قرمز روی مبل بلند گفتم
- نازی
صداش که نیومد بلند شدم و به سمت اتاق رفتم
پشت به من‌ مشغول قر دادن بود
- بازم شراره دلا رو دیوونه کرده، مامانش موهاشو عروسکی شونه کرده.
با خنده به سمت گوشی رفتم‌ و قطعش کردم
متعجب برگشت سمتم و با دیدنم جیغ بنفشی کشید
- یا حضرت نوح و حیوانات کشتی...تو کِی اومدی دختر؟
کوله‌ام‌ رو گوشه اتاق پرت کردم و مشغول عوض کردن لباسام شدم
- وقتی شما مشغول قر دادن بودی
- خسته نباشی نفس
- مرسی فدات...اون باکس رو مبل مال توعه؟
- مال توعه
متعجب گفتم
- من؟ من که چیزی سفارش ندادم
- دادی، منم اوردمش
- چیه؟
- پیراهن مجلسی
به سمت سالن رفتم و باکس رو برداشتم.
با باز کردن حیرت زده محو لباس خوشگل روبه‌روم شدم
- وای نازی این چه خوشگله
- بله پس چی فکر کردی.
- مرسی
- فدات...فرداشب مهمونیه
- بنظرت اومدن من درسته؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/01 01:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_21

- آره بابا...خودش گفت رفیقاتون هم بیارین... تازه رفیقای خودشم میان...همه جذاب و جنتملنن
- خب؟
چشمکی زد
- شاید چند تاشو برای خودمون تور کردیم
چشم غره‌ای بهش رفتم
- ببند بابا
- ایش بیا و خوبی کن
- از این خوبیا نخواستیم
- بیخیال بابا فردا که خودت اومدی میفهمی چی میگم بعدش هم واسه فردا ساعت پنج نوبت ارایشگاه گرفتم که ساعت هشت مهمونی شروع میشه.
- اوکی
- فردا که کلاس نداری؟
- نه تا شنبه
گوشیش برداشت و نگاهی بهم انداخت
- خوبه شماره کارتت رو بگو
- واسه چی؟
- قرارمون
- اوه آره
شماره کارتو گفتم و قرار شد هروقت پول اومد دستم بهش بدم.
با رفتن نازی که حدود ساعت هفت بود باز تنها شدم.
تلویزیون روشن کردم و مشغول بالا و پایین کردن کانال ها شدم
از فیلم ایرانی متنفر بودم.
از تو گوشیم یه فیلم دانلود کردم مشغول شدم.
از همون بچگی عاشق فیلم تخیلی بودم...
آدمو از دنیای واقعی و حقیقت های دردناک دور میکرد.
حدود ساعت ده بود که فیلم تموم شد و همزمان صدای زنگ گوشیم بلند شد.
اوه اوه بابام بود
- الو
با دادی که زد گوشی رو از گوشم دور کردم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/01 15:16

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت22


گوشی رو دوباره نزدیک گوشم بردم
- من دستم بهت برسه...
- بابا چیشده؟
- چیشده؟ تبر زدی ب آبروی چند ساله‌ی من...یه چه رفتاری بیه عه گرد امیرحسین کردینه؟( این چه رفتایه بوده با امیرحسین کردی؟ )
وای باز هم امیرحسین...
- پدر من شما باید بگی چرا اون تو روز روشن اومده دانشگاه من؟
- نامزدته
- کدوم نامزد؟ چرا شماها برای خودتون میبرین و میدوزین؟!
- اژ قبل همه چی برنامه ریزی بیه ( از قبل همه چی برنامه ریزی شده )
- ولی من که تایید نکردم
- نیازی به تایید تو نیه ( نیست)
پوزخندی زدم
- ولی واسه بقیه کارا که به من نیاز هست
تند گوشی رو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم.
آرامش که نمیزارن واسه آدم‌.
گوشیم رو آلارم گذاشتم و وارد اتاق شدم.
نگاهم به تصویر خودم تو آینه افتاد.
موهای قهوه‌ای سرد...
چشمای خاکستریِ عسلی مانند...
پوست روشن و دماغ متناسب و لب های دخترونه ساده...
همیشه این خوشگلیم تو فامیل و شهرمون دردسر برام داشت.
از امیرحسین بشدت فراری بودم.
از همون بچگی چشمش هیز بود...
چندباری هم از دوستام شنیدم که با چندتا از دخترای شهر دوست شده یا بهشون درخواست داده.
برق رو خاموش کردم روی تخت دراز کشیدم.
فردا باید زود بیدار شم خونه رو تمیز کنم.
روز سختی در پیش داری حوری خانوم...



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/01 15:16

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_23


خسته و کوفته از شدت کار، کش و قوسی به بدنم دادم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم...
وای کی ساعت سه شد؟!
صدای زنگ در بلند شد.
جز نازی کی میتونه باشه؟
به سمت در رفتم و بازش کردم که با چهره بشاش نازی رو به رو شدم.
- سلاممممم من اومدمممم
- سلام نازی خانوم
بوسی رو گونم زد
- آیی تفیم کردی
- لیاقت بوس منو نداری
در رو بستم و به سمت آشپزخونه رفتم.
- کجا حوری؟ بیا
- بزار یه چیزی بیارم
- ولش کن
- تو دو دقیقه وایسا
سریع دو لیوان چایی ریختم و با شکلات به سمتش رفتم.
- مرسی
- فدات
دو مبل نشستم که صدای اعتراض مانند نازی بلند شد
- تو چِله تابستون کدوم خری چایی میخوره آخه؟
پوکر بهش خیره شدم
- تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود
لبخند گشادی زد
- حالا اونو ولش دختر...برو آماده شو بریم آرایشگاه.
خسته رو مبل لش کردم
- وای نازی خدایی جون تو تنم نی
- چه کردی؟ کوه کندی مگه؟
کلافه کنار گردنم رو خاروندم
- بابا خونه رو تمیز کردم
نگاهش تو خونه چرخید
- عا آفرین بیبی ولی تنبلی نداریم...پاشو پاشو



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/01 15:16

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_24


آماده شدم و همراه نازی رفتیم آرایشگاه.
اما آرایشگاه که نبود، غوغا بود.
دوتا عروس داشتن...
با کلی جنگ و مدافع کردن دو نفر اومدن به ما برسن.
صدای جیغ منو نازی بلند شده بود!
انگار نه انگار آدم زیر دستشون بود نه عروسک.
یه جوری موهامو رو میکشیدن احساس میکردم همین الان از ریشه در میان.
بالاخره بعد کلی جیغو داد کارمون تموم شد.
رفتیم تو اتاق مخصوصی و لباسامون عوض کردیم
- وای حوری واقعا که اسمت برازندته...مثل یه حوری شدی.
چشمکی بهش زدم
- توهم خوشگل شدی بلا
دستاشو به حالت دعا بالا برد
- خدایا یه شوهر خوشتیپ به من بده یه پولدارش به این حوری خانوم ما
زدم به بازوش
- هوی از طرف خودت فقط دعا کن
- هوی تو کلاهت
نگاهی به ساعت انداخت و گفت
- حوری اون گوشی منو بده
گوشیش رو از تو کیف در اوردم دادم بهش
- بیا
مشغول شماره گرفتن شد
- به کی زنگ میزنی؟
- امیرعلی
امیر علی داداش نازی بود... یه دختر فوق العاده خوشگل و کیوت هم داشت
بعد ربع ساعت با تک رنگ امیرعلی رفتیم دم در و سوار شدیم
- به سلام حوری خانوم
- سلام خوبید؟
- ممنون شما خوب باشید



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/01 15:17