#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_549
شونه بالا انداخت
- نمیدونم... آخه با مسائلی که قبلا پیش اومد...
- قبلا دیگه مهم نیست عزیزم...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم
- مهم الانه
- دقیقا...
- هوی...چی تو گوش زن من میخونی؟
دیانا برگشت سمتش
- هوی عمته...مثلا شوهرم نشسته ها
ویهان با زرنگی نوچی کرد
- شوهر شما اول رفیق ما بود
دیانا ایشی گفت
- همش واسه خودت
- ممنون عزیزم
دیانا خندید
- به دل نگیر عزیزم...بچس، اینجور میگم ناراحت نشه.
به دفاع از ویهان مشتی زدن به بازوش
- نخیرم...شوهر بنده خیلی هم اقاس
- اوه چه غیرتی
مغرور گفتم
- بله پس چی فکر کردی!
ویهان با افتخار نگام کرد
لبخندی زدم بهش و بلند شدم...
رفتم آشپزخونه خونه و دوتا لیوان قهوه و چایی ریختم همراه شیرینی های عزیزم بردم.
دل کندن ازشون سخت بود...
یک وداع سخت...
سینی گذاشتم رو میز که دیانا گفت
- مرسی عزیزم ولی دیگه به خودت زحمت نده
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───
1403/03/30 19:03