The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_549

شونه بالا انداخت
- نمیدونم... آخه با مسائلی که قبلا پیش اومد...
- قبلا دیگه مهم نیست عزیزم...

نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم
- مهم الانه
- دقیقا...
- هوی...چی تو گوش زن من میخونی؟

دیانا برگشت سمتش
- هوی عمته...مثلا شوهرم نشسته ها
ویهان با زرنگی نوچی کرد
- شوهر شما اول رفیق ما بود

دیانا ایشی گفت
- همش واسه خودت
- ممنون عزیزم
دیانا خندید
- به دل نگیر عزیزم...بچس، اینجور میگم ناراحت نشه.

به دفاع از ویهان مشتی زدن به بازوش
- نخیرم...شوهر بنده خیلی هم اقاس
- اوه چه غیرتی
مغرور گفتم
- بله پس چی فکر کردی!

ویهان با افتخار نگام کرد
لبخندی زدم بهش و بلند شدم...
رفتم آشپزخونه خونه و دوتا لیوان قهوه و چایی ریختم همراه شیرینی های عزیزم بردم.

دل کندن ازشون سخت بود...
یک وداع سخت...
سینی گذاشتم رو میز که دیانا گفت
- مرسی عزیزم ولی دیگه به خودت زحمت نده

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/30 19:03

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_550

لبخند زدم
- نوش جان نه بابا چه زحمتی
- تو شرایط خاصی داری باید بیشتر حواستو جمع کنی.
- بله دیانا راست میگه حوریا خانوم

لبخند محوی زدم
- ولی نمیشه که همش یه جا بشینم
- ما که نگفتیم یه حا بشین...میگیم به خودت سخت نگیر
چشمکی زدم
- نترس نمیگیرم...تازه ویهان هم هست

نگاهش کردم که خیره بهم بود
نگاهش کلی حرف داشت...
دیانا اینا موندن و با زنگ زدن مادر شوهرش رفتن...

ویهان خودش مشغول شستن ظرف ها شد و نذاشت به چیزی دست بزنم
خبری هم از نازی نبود...
معلوم بود حسابی مشغوله...

خواستم بهش زنگ بزنم ولی گفتم اون الان حسابی سرش شلوغه.
مشغول چک کردن اینستا شدم...
با دیدن پستی که امیرحسین گذاشته بود ابروهام بالا پرید...

عکس خودش و نامزدش بود...
لب دریا بودن.
لایک کردم...امیدوارم اونم خوشبخت بشه.
- حوریا

با صدای ویهان برگشتم سمتش
- جانم؟
- به مامانت اینا خبر دادی؟
- نه یادم رفته بود...بزار الان زنگ میزنم

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/03/31 15:55

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_553


تک خندی کرد و ریموت در رو زد
- داشته باش چون من بخاطر تو و اون فسقل ها همه کاری میکنم
لبخند عمیقی روی لبم نشست
- بله درسته پدر نمونه

پیاده شدم و باهم وارد خونه شدیم
خسته روی کاناپه دراز کشیدم
- خوبی؟
- آره فقط خستم

کنارم نشست
- میخوای ماساژت بدم؟
مشکوک نگاش کردم
- فقط ماساژ؟
خنده‌اش رو خورد و سرتکون داد
- آره مگه چیز دیگه‌ای هم میشه؟

سر تکون دادم
- آره، هیچی از تو بعید نیست
- مثلا؟
- خودت میدونی عزیزم
- نه نمیدونم...لطفا بگو

پشت چشمی نازک کردم
- بیخود خودتو نزن به اون راه
نزدیکم شد
- کدوم راه؟
- راه چپ

دم گوشم پچ زد
- پس کدوم راه به تو ختم میشه؟
با لحن حرف زدن و چشاش داشت دیوونم میکرد
- هر راهی تو بخوای

خیره تو چشام سرش نزدیک شد و ...
با جدا شدنمون از هم گفت
- خوشمزه بودن

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/04/04 22:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_554

بلند شدم
- ایش

نگاهی به ساعت انداختم
- اوه دوازده شده
- اوهوم...ناهار چی میخوری سفارش بدم؟
- لازانیا
- باش

وارد اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم
- اخیش
صدای حرف زدن ویهان با گوشی میومد.
چشام رو هم گذاشتم که کم‌کم گرم شدن و غرق خواب شدم...


نمیدونم چقد گذشت که با صدای ویهان بیدار شدم
- بلند شو حوری
- چیشده؟
- چیزی نشده...فقط گرسنه نخواب

پوفی کشیدم و بلند شدم
- چقد خوابیدم مگه؟
- یکساعته
- ولی انگار ده دقیقه بود

بلند شد که پشت سرش رفتم
- فعلا بیا غذا بخور بعد برو بخواب
- خواب کجا بود؟ همش پرید
پشت میز نشست
- نگران نباش خودم یه کاری میکنم برگرده

پشت میز نشستم
- نه ممنون...بهش میگم خود برگرده
خندید
- ترسو شدی حوری خانوم

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/04/04 22:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_555

اخمی کردم
- نخیرم
- والا قبلا اینجور نبودی، جسور بودی
از غذا کشیدم
- الانم مثل قبلم

خندید و مشغول غذا شد
منم شروع کردم
تموم که شد بلند شد و میز جمع کرد
- من الان یه سر شرکت
- چیزی شده؟

نوچی کرد
- یکم کارا گیر کرده...عصر میام
- باشه... مراقب خودت باش
- توهم...تا میام کاری نکنیا

روی کاناپه روبه رو تلویزیون نشستم
- مثلا چکار؟
- کارای بد بد
چشم غره‌ای بهش رفتم و مشغول عوض کرد کانال ها شدم
- مگه من‌ توعم؟

رفت به اتاق
- نمیتونی هم باشی
- خداروشکر
صداش نیومد
منم مشغول فیلمم شدم.

کمی بعد حاضر و اماده خداحافظی کرد و رفت.
ساعت سه بود.
تلویزیون هم فیلم خاصی نداشت...

به سمت اتاق رفتم که صدای زنگ در بلند شد
- این کیه دیگه؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/04/07 21:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_556

سرو وضعم رو درست کردم و رفتم در باز کردم.
با ندیدن کسی اخم هام توهم رفت.

اومدم در ببندم که چشمم خورد به پاکت بزرگی پایین پام
ابروهام بالا پرید
این چیه دیگه؟
نگاهی به اطراف انداختم


هیچکی نبود راستی راستی!
اصلا چطور وارد حیاط شده؟
یهو از ترس بدنم لرزید.
مردد پاکت رو برداشتم و در رو بستم.
رو کاناپه نشستم و در پاکت باز کردم.

یه جعبه کوچولو توش بود.
در جعبه باز کردم که ابروهام بالا پرید...
یه حلقه زمردی طلای سفید بود.
خیلی خوشگل بود.
با دیدن یه کارت کوچولو تو جعبه برش داشتم

مشغول خوندن نوشته شدم
- تقدیم به مامان کوچولوم...مامانی شدنت مبارک.
لبخندی روی لبم نشست
میشد حدس زد کار ویهان بوده

سریع گوشی برداشتم و پیام دادم بهش
- ممنون...واقعا زیباس
چیزی نگذشت که جواب داد
- چی؟
باز میخواست اذیت کنه
- کادو

یهو گوشیم زنگ خورد
جواب دادم
- جانم؟
- از چی حرف میزنی حوریا؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/04/07 21:40

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_557

اخم هام توهم رفتن
- خودتو نزن به اون راه ویهان
- جدیم حوریا... میگم چه کادویی؟
- یعنی چی ؟! اگه تو اینو ندادی پس کی داده؟

صداش عصبی شد
- من الان تو جلسم...تموم شد میام
- باشه...فعلا
- فعلا
قطع کردم و با استرس به انگشتر زیبای توی دستم خیره شدم.

کلافه گذاشتمش روی میز و بلند شدم.
از خونه اومدم بیرون و به سمت باغ پشت ویلا رفتم.
رو تاب نشستم
یعنی کی اینو فرستاده؟

پوفی کشیدم
- اصلا انگار قرار نیست ارامش داشته باشم
با حس لگد محکمی به شکمم چشام گرد شد.
متحیر دستی به شکمم کشیدم
دوباره حسش کردم

لبخند بزرگی روی لبم نشست
- جانم مامانی؟
با صدای ماشین از جا بلند شدم.
به سمت پارکینگ رفتم که ویهان به سرعت به سمت خونه رفت.

متوجه من نشده بود.
پشت سرش قدم برداشتم
داشت صدام میکرد
بین چارچوب در سالن وایسادم و همون‌طور که دستم به شکمم بود صداش زدم
- ویهان

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/04/07 21:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/04/07 21:46

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_558

به سرعت برگشت سمتم
- کجا بودی؟
- حیاط پشتی
اخمی کرد
- تنهایی اونجا نرو...

جعبه حلقه توی دستش رو بالا گرفت
- اونم با مسئله پیش اومده
لبخندی زدم
- باشه عزیزم آروم باش

دستی تو موهاش کشید که رفتم دستش گرفتم و هردو روی کاناپه نشستیم
- ندیدی کی آوردش؟
- نه...هرکی بود راحت اومدن بود تو

پوفی کشید
- اینجا هم داره خطرناک میشه
با این جمله لرزی به تنم نشست
ویهان متوجه شد و کشیدم تو آغوشش
- هیششش اروم باش

لگد زدن بچه ها زیر دستم حس میکردم
دست ویهان رو گرفتم و گذاشتم جایی که لگد میزدن
لرزش یهویی دست ویهان رو حس کردم
- حوریا

برگشتم سمتش و خیره تو چشاش گفتم
- جانم؟
- واقعا دارن لگد میزنن؟
- اوهوم...

یهو محکم منو به خودش فشرد
- باورم نمیشه
- باید بشه
خندید
- شیطون

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/04/09 19:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_559

کمی تو سکوت گذشت که ازش جدا شدم
- حالا چی میشه؟
- باید با پلیس حرف بزنیم
- خودت به کسی مشکوک نیستی؟
- نمیدونم...

کلافه نگاهی به ساعت انداختم
اوه ساعت شیش بود
بلند شدم
- شاید بهتره بسپاریم به پلیس

سر تکون داد
- آره فردا صبح میریم اداره
وارد آشپزخونه شدم
- شام چی میخوری؟
- خودت درست نکن

متعجب پرسیدم
- چرا؟
- اذیت میشی
اخمی کردم
- نه بابا چه اذیتی!

با لباس های عوض شده اومد آشپزخونه
- خودم درست میکنم
- خودت؟
- آره...شما بشین

سری تکون دادم
- باشه
نشستم پشت میز
- با پاستا موافقی؟
- حله

سر تکون داد و مشغول درست کردن شد
از گوشی اهنگ پلی کردم.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/04/09 19:54

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_568

سر تکون دادم
- چشم
خداحافظی کردیم و از بیمارستان اومدیم بیرون.
تو ماشین سکوت همه جا رو گرفته بود.

رسیدیم به خونه.
کمکم کرد برم داخل...
روی تخت نشستم
- استراحت کن تا برم بگم سرایدار برگرده
- سرایدار؟ اینجا مگه سرایدار داشته؟

سر تکون داد
- آره یه مدت بود فرستاده بودمشون جای دیگه ولی الان میگم برگردن
- آها خوبه

بلند شدم لباسام عوض کردم
دلم حموم میخواست
تو یه تصمیم رفتم حموم...
نیم ساعته بیرون اومدم
مشغول سشوار کشیدن شدم.

از تو آینه نگاهم به ویهان افتاد
به چهارچوب در تکیه داده بود و خیره بود بهم
سشوار خاموش کردم که گفت
- نزدیک خوابه چرا حموم کردی؟
- حس خوبی نداشتم

لبخند محوی زد
- باشه...بخواب
- چرا میخوای بخوابم؟
- اصلا نخواب

با خنده چشم غره‌ای بهش رفتم
- ایش
- من فدای ایش گفتنات

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/07 17:21

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_569

- میگم ویهان
- جونم؟
رو ت1خت نشستم
- الان چی میشه؟

اومد کنارم نشست
- چی؟
- همین قضیه
- میشه بهش فکر نکنی؟
- نمیتونم

موهامو پشت گوشم فرستاد
- چرا قلبم؟
- نمیدونم...ذهنم همش درگیرشه
- نظرت چیه ذهنتو درگیر چیز دیگه‌ای کنم؟

یکم ازش فاصله گرفتم
- چطوری؟
سر نزدیک اومد که با دست جلوش گرفتم
- ویهان حرفای دکتر رو یادت رفته

متفکر نگام گرد
- کدوماش؟
- یعنی نمیدونی؟
شونه بالا انداخت
- دکتر کلی حرف زد

پوکر نگاش کردم
- اینکه تا بعد بدنیا اومدن بچه...
نذاشت حرفم ادامه بدم و گفت
- اوه باشه باشه...یادم اومد

خبیث سر تکون دادم
- خوبه حالا بخوابیم
- یعنی خودتم نمیخوای؟
مردد نگاش کردم که به سمتم اومد و نا.خوا.سته باهاش ه.م.راه.ی کردم...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/07 17:22

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_570

صبح که بیدار شدم ویهان نبود
روز پنجشنبه کجا رفته؟
بعد از خوردن صبحانه زنگ زدم بهش
- جانم؟
- کجایی؟

با صدای خسته گفت
- شرکت
- پنجشنبه؟!
- یه مشکلی پیش اومده
- اها... کی میای؟

انگار دورش شلوغ بود که بلند گفت
- مشخص نیست عزیزم...من باید برم
- باشه... مراقب خودت باش
- توهم فعلا
- بای

قطع کردم
پوف کی حوصله خونه داره حالا!
تصمیم گرفتم ناهار درست کنم و برم تو حیاط که صدای زنگ خونه بلند شد.

- یعنی کیه؟
به سمت آیفون رفتم
تصویر که یه زن با یه مرد نشون میداد
گوشی رو برداشتم
- بله

زنِ جواب داد
- سلام خانم جان... سرایدار هستیم
ابروهام بالا پرید
- سرایدار؟ ولی با من هماهنگ نشده
- آقای آریانژاد خبر دارن

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/07 17:22

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_571

نمیدونستم باور کنم یا نه
- صبر کنین من زنگ بزنم بپرسم
- باشه خانم
سریع گوشیم برداشتم و شماره‌ی ویهان رو گرفتم

بعد از چند بوق جواب داد
- الو
- ویهان تو سرایدار فرستادی؟
- اوه اره...یادم رفت بهت بگم

دلخور گفتم
- انگار منو کلا فراموش کردی
و قطع کردم
میدونم بیخود‌ دلخور شدم...ولی دست خودم نبود.

بدون حرف در رو واسشون باز کردم
واسه خودم ناهار سفارش دادم
شنبه سونو دارم...و تعیین جنسیت بچه هاست.
امیدوارم هرچی هستن فقط سالم باشن.


ناهار رسید که زن سرایدار که اسمش مریم اومد تو و مشغول تمیز کردن خونه شد
منم واسه اینکه مزاحمش نشم تصمیم گرفتم روی تاب تو حیاط ناهار بخورم.


سینی غذا رو گذاشتم روی تاب و اومدم بشینم اما با صدایی که شنیدم خشکم زد
- مامان بودن خوشگلت کرده
خون تو رگام یخ زد

جرعت نداشتم برگردم
- چرا برنمی‌گردی حوری؟
آهسته برگشتم سمتش...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/07 17:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_572

همون بود...
همون امیر حسین سابق...بدون یه خورده تغییر
- از هدیه‌ای که برات فرستادم خوشت اومد؟

با ترس لب زدم
- چی ازم میخوای؟
یهو چشاش از اون حالت خونسردی تبدیل شدن به دوتا تیله آتیشی
- خودتو...حتی اون بچت

نزدیکتر شد که دستمو گرفتم به زنجیر تاب
- نزدیک نیا وگرنه جیغ میزنم
- بزن...ببینم کی میتونه جلوم بگیره!
آب دهنم قورت دادم

خدایا چکار کنم؟
- از اینجا برو امیر...بیخیال من بشو...مگه تو زن نداری؟
پوزخندی زد
- زن؟ همش الکی بود...واسه اینکه شماها رو دست به سر کنم

ناباور نگاهش کردم که تو نیم متری قرار گرفت
نگاهش به شکمم افتاد که ناخواسته دستمو گذاشتم رو شکمم
- اگه یکم منو دوست داشتی الان بچه‌ی من اونجا بود...نه اون مرتیکه

اخم هام توهم رفت
- درست صبحت کن
- چیه ناراحت شدی؟
نزدیکم شد، اونقد که حرارت نفس هاش رو میتونستم حس کنم

- از من دور شو
- منو از خودت دور نکن حوری...دلم برای عطر تنت یه ذره شده
دستامو روی شونه هاش گذاشتم و سعی کردم هلش بدم عقب.

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/07 17:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_573

یهو دستاش دور مچ دستام حلقه شد...
بدنم لرزید که نیشخندی زد
- آروم بابا
- ولم کن
- نوچ

بغض ته گلوم نشست
- ولم کن امیر... بخاطر رفاقتی که باهم داشتیم
- همون رفاقت منو آتیش زد

نگاهش افتاد به لبم که ترسیده اومدم جیغ بزنم ولی با قرار گرفتن لباس روی لبام خفه شدم.
احساس مرگ میکردم.
درد عمیقی توی شکمم پیچید.

با تمام توانم ازش جدا شدم و از ته دل جیغ کشیدم.
دستمو به شکمم گرفتم
- بچه هام
درد عمیقی توی بدنم نسیت که ناتوان روی زمین افتاد

امیرحسین نگران اومد بگیرتم که جیغ زدم
- ولم کن عوضی...ولم کن
- خانم؟ خانم جان؟
با صدای سرایدار امیرحسین از دور شد.
- منتظرم باش...باز برمیگردم

اشک از چشام سرازیر شد و شکممو چنگ زدم
- برو بمیر
مرد و زن سرایدار به سمتم اومدن
- خانوم جان چیشده؟ خوبید؟
- درد...درد دارم

مرد سرایدار رو به زنش گفت
- زنگ بزن اورژانس
- باشه

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/07 17:24

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_574

- اون مرد کی بود خانم؟
- ن...نمیدونم
توان حرف زدن نداشتم
درد تو تنم رسوخ کرده بود
- ویهان... بگین بیاد


آخرین جمله‌ای که گفتم این بود
آخرین چیزی که شنیدم صدای آمبولانس بود
و آخرین چیزی که از خدا خواستم سلامتی بچه هام بود.

**

احساس شناور بودن داشتم...
مثل اینکه تو استخر بودم...
با این تفاوت که صدا ها به گوشم میومد...
صدای گریه یه زن
یه گریه آشنا!

این صدای گریه‌ی مامان بود
تمام تلاشم کردم چشام باز کنم
ولی انگار نمی‌تونستم
من دلم مامانمو میخواست

آغوش گرم ویهان
نگاه مهربون مامان
و محبت های زیر زیرکی بابا.

اشکی که از چشام به روی صورتم به جریان افتاد رو حس کردم...
- حوریا
این...این صدای ویهان بود
دلم میخواست با تمام وجودم بگم جانم...
ولی قبل از هرکاری تو دنیای بی خبری فرو رفتم...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/07 17:25

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_575

از زبان ویهان:

- یعنی چی که یکی از بچه ها بمیره؟
- آروم باشید آقای آریانژاد...من گفتم که ممکنه... نگفتم ک حتما
عصبی موهام رو چنگ زدم
من اون مرتیکه رو میکشیم...

بدون هیچ حرفی از اتاق دکتر بیرون اومدم
از پشت شیشه خیره شدم به حوریا
خیلی با دختر پر شر و شوری که با من آشنا شد فرق کرده...

احساس میکردم همه اینا تقصیر منه
مشتم رو به شیشه کوبیدم که صدای پدر حوریا تو گوشم پیچید
- با این کارا هیچی درست نمیشه

خسته برگشتم سمتش
نگاهش به حوریا بود
- مادرش از بی قراری بیهوش شد
- همه اینا تقصیر منه

نگاهش رو بالاخره به من داد
- نه، اینجا تنها کسی که مقصره برادر زاده‌ی منه...و بعدش من که نتونستم کنترلش کنم.
روی صندلی نشستم
- حوریا خیلی عذاب کشیده این چند وقت

کنارم نشست
- مقصر اینا تقاصشو پس میده
دستام مشت شدن
- کاش قبل از پلیس گیرم می‌افتاد تا نشونش بدم مرتیکه عوضی

سکوت شد...
بلند شدم و به سمت محوطه بیرون رفتم

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/07 17:25

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_576

تحمل نداشتم بیشتر از این حوریا رو تو این وضع ببینم...
دو روز گذشته ولی همش بهوش میاد و بیهوش میشه.
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم.

وکیل بود
- الو
- سلام آقای آریانژاد
- سلام خوب هستید؟
- ممنونم...شما خوب هستید؟

دستی به گردنم کشیدم
- بستگی به خبر شما داره
- راستش امروز حکم رو دادن
- خب چیشد؟
- ایشون محکوم به یک سال زندان شدن

اخم هام توهم رفت
- فقط همین
- بله، واقعا نمیشد کار دیگه‌ای کرد
کلافه گفتم
- باشه...ممنون
- خواهش خدانگهدار


بدون حرفی قطع کردم
این همه پول نداده بودم بهش فقط واسه یکسال...
- ویهان

با صدای پدر حوریا برگشتم سمتش
- بله؟
- حوریا بهوش اومد
- چی؟

با دو به سمت ورودی بیمارستان دویدم.
به اتاق که رسیدم سریع در باز کردم...

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/07 17:25

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_577

با دیدن دکتر و پرستار سریع پرسیدم
- چیشده؟
- همسرتون بهوش اومدن
نگاهم روی حوریا نشست

با دیدنش اونم با چشمای باز به سمتش رفتم
- حوریا
چیزی زیر لب پچ زد ولی نشنیدم
- چی؟
- آ...آب

پرستار سریع آب آورد داد بهش
بعد از خوردن آب دکتر و پرستار رفتن که گفتم
- خوبی؟
لبخند بی روحی روی لبش نشست
- نمیدونم

دستشو توی دستم گرفتم
- عمر منی تو دختر
- بچه ها
نمیدونستم چی بگم!

نگاهمو ازش گرفتم که دستمو فشرد
- ویهان چی...چیشده؟
خیره شدم به چشاش
- خوبن
و به لبخند زدم که فقط خودم مصنوعی بودنش رو حس کردم.

مردد نگاهش ازم گرفت
- چند وقته اینجام؟
- دو روزه
- اوه... اون عوضی چیشد؟

اخم هام توهم رفت
- یکسال زندان

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/07 17:25

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_578

چیزی نگفت
کمی تو سکوت گذشت که پرسید
- کی مرخص میشم؟

پشت دستش رو نوازش کردم
- نمیدونم...باید از دکتر بپرسم
- میشه بپرسی؟
بلند شدم
- چشم عزیزم

از زبان حوریا:

یه چیزی رو پنهون میکرد...میتونستم حس کنم.
ولی چی رو نمی‌دونم
ده دقیقه گذشت که ویهان همراه با دکتر‌ اومدن.

دکتر شروع کرد به معاینه کلی و گفت باید برم سونو مجدد.
منتقلم کردن بخش سونوگرافی.
- خب همه چی نرماله

نفس راحتی کشیدم که یهو اون یکی پرستار گفت
- ولی انگار ضربان قلب یکی از بچه ها منظم نیست
یهو یخ زدم
- یعنی چی؟
- آروم باش عزیزم...ببینیم چی شده!

نگاهی به ویهان انداختم و با دیدن صورته گرفتش صدا زدم
- ویهان
انگار نشنید که مجدد صداش زدم که گفت
- بله؟

با صدای پرستار برگشتم سمتش
- یه چیزی عادی نیست...دکتر رو خبر کنید
- چیشده؟ میشه زبون باز کنید؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/07 17:26

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_579

یکیشون برگشت سمتم
- یکی از بچه ها مشکل داره
ناباور نگاهش کردم
نه نه خدایا نه.

احساس کردم نفسم بند اومد و تخت رو چنگ زدم
پرستار متوجه‌ام شد
- وای حال مادر بد شده...دکتر خبر کنید
ویهان به سمتم اومد
- حوریا... حوریا نفس بکش

نفس!
نفس کشیدن چی بود؟
اصلا اهمیتی داشت وقتی بچم در خطره.
با سیلی که به صورتم خورد، حجمی از هوا وارد بدنم شد.

اشک هام از چشام سرازیر شدن که دکتر رسید
- چیشده؟ چخبره؟
- دکتر حال مادر و یکی از بچه ها بده
- نه نه نباید واسه‌ی بچم اتفاقی بیفته

ناخواسته صدام بلند شد
- نذارید...بچه‌ی من نباید اتفاقی واسش بیفته
- آروم باش حوریا...آروم عزیزم
دستمو از توی دستش کشیدم بیرون
- ولم کن...تو میدونستی...میدونستی آره؟

سکوت کرد که با هق هق لب زدم
- چطور تونستی؟ چطوری ویهان؟
- عزیزم من...من
داد زدم
- حرف نزن

صدای دکتر بلند شد
- اگه جون بچت واست مهمه آروم باش
اشک هام داشت میریخت
- نمیتونم
- باید بتونی

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/07 17:26

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_580

آخه چطوری؟؟
مگه میتونم؟!
- مریض رو ببرین بخش اورژانس
- چشم

به اورژانس منتقل شدم.
وارد اتاق شدم که دکتر بعد از زدن آرامبخش رفت
ویهان خواست بیاد تو که گفتم
- برو نمیخوام ببینمت

تنها لب زد
- ببخشید
و در رو بست
نگاهمو به پنجره دوختم و اجازه دادم اشک هام آزادانه راه خودشونو در پیش بگیرن.

دستم روی شکمم نشست
- نمیزارم اتفاقی واستون بیفته... نمیزارم
تقه‌ای به در خورد
- نمیخوام کسی رو ببینم
- حوریا

صدای نازنین بود
صورتمو پاک کردم
- بیا تو
در باز شد و اومد تو

یکی از پسرا تو بغلش بود
ناخواسته لبخندی رو لبم نشست
- سلام
- سلام

اومد روی صندلی کنار تخت نشست
- دلم برات تنگ شده بود
تو سکوت نگاهش کردم که ادامه داد
- خوبی؟
- نمیدونم

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/07 17:27

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_581

- ویهان نگرانته
پوزخندی زدم
- نیست...اگر بود موضوعی به این مهمی رو ازم قایم نمی‌کرد
- ولی قطعا حال اون از تو بهتر نیست...نمیدونی این چند روز چقد اذیت شده

خشم درونم نشست
- پس من اذیت نشدم؟
- چرا چرا...هردوتون اذیت شدید
رومو ازش گرفتم
- همتون طرف اونید

صدای گریه بچه اتاق رو پر کرد
اشک توی چشام نشست
قرار بود جنسیت بچه ها رو مشخص کنیم
شاید هم مشخص شده...ویهان میدونه قطعا.

رو به نازنین پرسیدم
- ویهان کجاست؟
- بیرون نشسته...بگم بیاد؟
- اره
سر تکون داد
- باشه

همراه بچه بلند شد
- من دیگه میرم... خداحافظ
- خداحافظ
قبل از خارج شدن برگشت و گفت
- میگذره...کافیه قوی باشی

جملش تو ذهنم تکرار شد
کافیه قوی باشی...
آره باید قوی باشم
حداقل بخاطر بچه هام!

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/25 12:07

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_582

کمی بعد در باز شد و ویهان وارد شد
- جانم؟
- جنسیت بچه ها مشخص شد؟
- آره
- خب چی هستن؟

لبخندی زد
- پسر و دختر
لبخند محوی روی لبم نشست که گفت
- حوریا
سریع اخم کردم
- بله؟

نزدیکم شد
- نگران نباش عزیزم...همه چی درست میشه
- با یه حرف که نمیشه
- امید داشته باش

چیزی نگفتم که گفت
- پس فردا مرخصی
- نمیشه فردا؟
- نه

رفت بیرون که پرستار اومد
یه سری قرص داد بخورم و رفت
شام سوپ آوردن که با سختی خوردم...
بعد از شام آرامبخش زدن که خوابم برد.

**

وارد خونه شدم...
دیانا و نازی درحال اسپند دود کردن بودن
با لبخند گفتن
- خوش اومدی
لبخندی زدم و چیزی نگفتم

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/05/25 12:07