#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_50
- کسی قرار نیست بیاد درسته؟
آره لامصب.
جوابش ندادم که بلند شد و با برداشتن چمدونم در صندوق عقب ماشینش باز کرد و گذاشتش توش.
- چکار میکنید؟
با اخم رو کرد بهم
- اولا خوبیت نداره به دختر بیرون بمونه اونم با وسایلش، دوما دارم وسایلت جمع میکنم که باهم بریم خونهی من.
بلند شدم و ناخودآگاه صدام بلند شد
- چی؟ خونهی شما؟
- هانی مشکل شنوایی داری یا اسکولی؟
چشام گرد شد.
- من نمیام
- کسی نظر نخواست
- یعنی چی؟ من میگم نمیام
یهو صدای دادش بلند شد
- یعنی چی نمیام؟ میخوای بمونه گوشه خیابون؟
تن صداش کمی پایین اومد و ادامه داد
- هنوز اونقدر بی غیرت نشدم که اجازه بدم به دختری که از قضا دانشجومم هست، تو خیابون شبو صبح کنه.
حالا که جدی به قضیه فکر میکردم، همچین بیراه هم نمیگه.
نگاهی بهش انداختم که در صندوق بست.
اخرین چمدون هم گذاشت روی صندلیای پشت.
در کمک راننده باز کرد و اشاره کرد سوار شم.
مردد قدمی برداشتم که نوچی کرد
- منتظر فرش قرمزی احیانا لیدی؟
پشت چشمی نازک کردم و سوار شدم.
در بست و خودشم سوار شد.
مسیرش ناآشنا میومد ولی مشخص بود به سمت بالای شهر میره.
بعد چند لحظه وارد پارکینگ یه مجتمع شد.
- مگه شما خونتون اونجا که پارتی بود، نیست؟
- نه خونه اصلی من اینجاس
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───
1403/02/03 14:52