The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_50

- کسی قرار نیست بیاد درسته؟
آره لامصب.
جوابش ندادم که بلند شد و با برداشتن چمدونم در صندوق عقب ماشینش باز کرد و گذاشتش توش.
- چکار میکنید؟
با اخم رو کرد بهم
- اولا خوبیت نداره به دختر بیرون بمونه اونم با وسایلش، دوما دارم وسایلت جمع میکنم که باهم بریم خونه‌ی من.
بلند شدم و ناخودآگاه صدام بلند شد
- چی؟ خونه‌ی شما؟
- هانی مشکل شنوایی داری یا اسکولی؟
چشام گرد شد.
- من نمیام
- کسی نظر نخواست
- یعنی چی؟ من میگم نمیام
یهو صدای دادش بلند شد
- یعنی چی نمیام؟ میخوای بمونه گوشه خیابون؟
تن صداش کمی پایین اومد و ادامه داد
- هنوز اونقدر بی غیرت نشدم که اجازه بدم به دختری که از قضا دانشجومم هست، تو خیابون شبو صبح کنه.
حالا که جدی به قضیه فکر میکردم، همچین بیراه هم نمیگه.
نگاهی بهش انداختم که در صندوق بست.
اخرین چمدون هم گذاشت روی صندلیای پشت.
در کمک راننده باز کرد و اشاره کرد سوار شم.
مردد قدمی برداشتم که نوچی کرد
- منتظر فرش قرمزی احیانا لیدی؟
پشت چشمی نازک کردم و سوار شدم.
در بست و خودشم سوار شد.
مسیرش ناآشنا میومد ولی مشخص بود به سمت بالای شهر می‌ره.
بعد چند لحظه وارد پارکینگ یه مجتمع شد.
- مگه شما خونتون اونجا که پارتی بود، نیست؟
- نه خونه اصلی من اینجاس



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 14:52

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_51

آهانی گفتم که ماشین پارک کرد.
ماشین که خاموش کرد برگشت سمتم
- پیاده شو
- وسایلم؟!
- میگم سرایدار بیاره
باشه‌ای لب زدم و پیاده شدیم.
سوار آسانسور شدیم که دکمه طبقه 9 رو زد.
با ایستادن آسانسور پیاده شدیم.
یه کارت از جیبش درآورد و جلوی دستگاه جلوی در گرفت.
در بعد صدای تق مانندی باز شد.
ویهان در رو تا اخر باز کرد و کنار ایستاد
- خانوما مقدم ترن
بدون هیچ عکس‌العملی وارد شدم.
صدای بسته شدن در اومد.
به سمت اتاقی رفت و از اونجا داد زد
- راحت باش
نگاهی تو خونه چرخوندم و به سمت مبل رفتم و روش نشستم.
تم خونه خاکستری و سرمه‌ای بود.
مبلا سرمه‌ای با کوسن خاکستری...
رنگ دیوار خاکستری پرده ها سرمه‌ای...
آشپزخونه کلا خاکستری با رده های طلایی بود.
- پسندیدی؟
برگشتم سمتش
لباسای بیرونش رو با تیشرت و شلوارک تا زانو‌ عوض کرده بود.
- نمیشد یه لباس پوشیده تر بپوشین؟
- اذیت میشی؟
- بله
- مهم نیست
دندونام روی هم فشردم
زمزمه کردم
- مردک عوض.ی
- جانم چیزی گفتی؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 17:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_52

- هیچی
وارد اشپزخونه شد
- کافی میخوری؟
- چی؟
پوفی کشید
- چقد تو آی کیوت پایینه...قهوه میخوری؟
- نه مرسی
- اوکی.
روی صندلی اپن نشست و قهوه‌شو گذاشت رو اپن و با گوشیش مشغول شد.
گوشی گذاشت کنار گوشش و نگاهی به من انداخت که سریع نگاه ازش گرفتم.
نمی‌خواستم فردا فکر کنه مرد ندیده‌ام.
- سلام‌ آقا کریم‌، خوبی؟
- ممنون منم خوبم...میگم میشه بیاین سویچ ببرین وسایل تو ماشین بیارین بالا؟
- بله مچکرم... خدانگهدار
اولین بار بود ویهان انقدر جدی و و محترمانه حرف میزد.
بلند شد به سمتم اومد.
- با من بیا اتاقتو نشونت بدم.
پشت سرش راه افتادم که وارد راهرو شد.
- این اتاق منه و روبه‌رویی هم اتاق تو
سری تکون دادم که ادامه داد
- اون دوتا هم اتاق‌ کار و مهمون هستن
به سمت اتاق من رفتم و درش رو باز کرد
- حالا بیا اتاقتو نشونت بدم.
در اتاق باز کرد و برق اتاق روشن کرد.
پست سرش وارد شدم.
یه اتاق با تم زرد و سرمه‌ای.
تخت، میز دراور، میز تحریر و صندلی، اینه و قدی و فرش سرمه‌ای رنگ.
- خوبه؟
- بله
سری تکون داد با با لحن شوخ طبعی گفت
- راحت باش فکر کن خونه دوست پسرته



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 17:31

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_53

یهو اخم هاش توهم رفت و پرسید
- تو که دوست پسر نداری؟
ابروهام بالا پرید.
انگار فهمید چه سوالی پرسیده که گفت
- ببخشید
و برگشت از اتاق بره بیرون‌ که گفتم
- نه ندارم و...مرسی
ایستاد و بدون اینکه برگرده خوبه‌ای زیر لب گفت و رفت بیرون.
با بسته شدن در پوفی کشیدم و روی تخت نشستم.
چه خیال خوشی! من دوست پسر داشته باشم؟
پوزخندی زدم.
اگه الان بابام بفهمه خونه یه مرد غریبم، دون دون موهامو از سرم میکشه.
بیخیالی زیر لب زمزمه کردم.
نگاهی به ساعت انداختم
اوه ساعت ده‌ بود.
شالمو درآوردم.
دختر پخمه‌اب نبودم که بخوام بعد اینکه تو خونش موندم حجاب رعایت کنم، البته فقط موهام.
تقه‌ای به در خورد
- بیا شام
- باشه
جلو‌ آینه موهام درست کردم و از اتاق‌ اومدم بیرون.
دمپایی هایی که جلو در گذاشته بود رو پا کردم.
قبل از ورود به خونه کفش هامو جلوی در تو جاکفشی گذاشتم.
به سمت آشپزخونه خونه رفتم‌ و با ورود، روی صندلی نشستم.
- نمیدونستم چی دوست داری، برای همین هم جوجه سفارش دادم هم کوبیده
- مرسی هردو رو دوست دارم
- خوبه
با شروع کردن اون منم شروع کردم
غذا توی سکوت سرو شد و هرکدوم ظرفامون‌ رو‌ شستیم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 17:31

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_54

تشکری کردم و رفتم اتاقم.
صدای زنگ در بلند شد.
ترسیده گوش وایسادم ببینم کیه اما صدایی نمیومد.
- فالگوش وایسادن زشته حوری خانوم
از جا پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم
- مثل جن ظاهر شدن هم اصلا خوب نیست.
تک خندی کرد و وسایلمو گذاشت تو اتاق.
به حالت مصنوعی خاک دستاشو تکوند
- نوکر دانشجوی خودمم نشده بودم که شدم.
- منو نمیاوردین خونتون.
- عوض تشکرته؟
- خیلی خب، ممنون.
سری تکون داد و رفتم.
بله سمت وسایلم رفتم و مشغول چیدنشون شدم.
لباسام تو کمد و کشو...لوازم ارایش روی دراور و لپ تاپم روی میز تحریر.
خسته کمر راست کردم
دیگه ساعت یازده و نیم بود.
لباسام عوض کردم و برقو‌ خاموش کردم.
روی تخت دراز کشیدم و گوشیمو رو آلارم گذاشتم.
کم کم چشام گرم شد...
صبح با صدای آلارم بیدار شدم.
آلارم خاموش کردم و بلند شدم.
از اتاق اومدم بیرون...حالا سرویس کجاس؟
- عه تو باید زن تارزان باشی
با صداش برگشتم سمتش
- هن؟
- ای بابا باز هوندا شدی که...موهاتو میگم.
دستی به موهام کشیدم.
وای ننه... میدونستم‌ الان کپی یه جن شدم.
به روی خودم نیاوردم
- سرویس کجاس؟
- اون در ته راهرو
به سمت جایی که گفت رفتم.
وارد سرویس شدم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 17:31

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_55

یه حموم شیشه‌ای که به پرده وسط اون و توالت بود.
بعد شستن صورتم از سرویس بیرون اومدم.
به اتاق رفتم و موهام شونه کردم بافتم.
به سمت آشپزخونه آروم صبح بخیری لب زدم.
آماده و حاضر پشت میز نشسته بود و همونجور که سرش تو گوشی چیزی تایپ میکرد، جواب داد.
- ام چایی کجاست؟
سرش بالا آورد
- چایی؟
- بله
- تو جیب من...بیا ببر.
پوکر نگاش کردم که خنده‌ای کرد و گفت
- من چایی نمیخورم و تو خونه منم چایی نیست...چرا قهوه نمیخوری؟
- بدم میاد
- این قهوه فرق داره توصیه میکنم امتحان کنی
مردد بلند شدم و از قهوه ساز تو ماگ قهوه ریختم.
مزه کردم...مثل اینکه واقعا فرق داشت.
پشت میز نشستم و و مشغول شدم که کارتی روبه‌روم گرفت.
- اینو بگیر
- مال چیه؟
- در خونه
سری تکون دادم که بلند شد و لیوانشو شست
- من رفتم...راستی امروز با من کلاس داری؟
- بله
- اوکی...بای هانی
- خداحافظ
سریع صبحانه خوردم و بعد جمع کردن میز رفتم و اماده شدم.
از خونه زدم بیرون.
حالا از کجا تاکسی بگیرم؟
- دخترم چیزی شده؟
نگاهی به پیرمردی که احتمالا سرایدار بود انداختم و گفتم
- ببخشید من تاکسی میخوام از کجا باید بگیرم؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 17:32

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_56

- الان زنگ میزنم برات بیاد
- ممنونم
بعد چند مین با اومدن تاکسی سوار شدن و آدرس دانشگاه دادم.
امروز قراربود رتبه بندی طراحی ها رو انجام بدن.
استرس کل تنم گرفته بود.
با ایستادن تاکسی کرایه حساب کردم و پیاده شدم.
نگاهی به ساعت انداختم.
کمتر از ربع ساعت دیگه برنامه شروع می‌شد.
وارد سالن برنامه شدم و روی صندلی ردیف سوم نشستم.
در حال چیدن سِن بودن.
استاد ها یکی یکی اومدن نشستن.
از رئیس دانشگاه تا حراست و استاد ها اومدن بودن.
با کم شدن نور سالن و زیاد شدن نور سن، برنامه شروع شد.
ویهان نبودش...نکنه نیاد؟
تک به تک مانکن های طراحی رو آوردن و طراح هاشون رو‌ معرفی کردن.
مجری با صدای پر شوقی گفت
- خب باید به یه جایی همه برسیم که استاد این همه طراح رو معرفی کنیم؟
با دست به ورودی سن اشاره کرد
- ایشون کسی نیستن جز استاد آریانژاد
با ورودش نگام روش دقیق شد.
با غرور با مجری دست داد و میکروفون رو گرفت
- با سلام به همه همکاران، الان باید چی بگم؟
همه زدن زیر خنده که نگاهش به من افتاد
- فکر کنم بهتره بریم سر بحث اصلی...چیزی که امروز مارو اینجا کنار هم نگه داشته.
از روی میز برگه‌ای در اورد.
با جدیت به همه نگاهی انداخت و گفت
- طبق بررسی های من و اقای محمودی رئیس دانشگاه...بین سی و پنج دانشجو فقط پنج طراح برتر انتخاب شدن که سه نفر اول، از همه مهم ترن، آقای محمودی.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 21:46

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_57

محمودی بالا رفت و میکروفون گرفت
- با سلام و عرض خسته نباشید به همه‌ی همکاران و دانشجو های عزیز.
مکثی کرد و ادامه داد
- امروز کنار هم جمع شدیم تا مثل هر چهار سال یکبار...بهترین استاد و دانشجوی سال رو معرفی کنیم.
مانکن ها رو جمع کردن پنج تا مانکن که روشون پارچه سیاه انداخته بودن گذاشتن.
- خب برنامه رو شروع میکنیم
همه دست زدیم که محمود کنار ایستاد و چند نفر پشت مانکن ها ایستاد
- از آخر به اول شروع میکنیم...نفر شماره پنج...رضا محمدی
همه دست زدن...با دیدن همون پسری که همش مزاحمم میشد، ابروهام بالا پرید.
عجب اینم بچه زرنگه.
- نفر شماره چهار... نگین مومنی
نگاهمو دادم به دختری که کلی غرور داشت پله های سن‌ بالا میرفت، حالا خوبه نفر چهارمه.
- بریم سراغ سه نفر اصلی.
دستام عرق کرد...
- این سه نفر که اعلام میشن اگه مایل باشن استاد آریانژاد اونا رو توی شرکت مد فشن خودشون استخدام میکنه.
چشام گرد شد...ویهان شرکت مد و فشن داشت؟ پس چرا من نفهمیدم؟
یکی تو مغزم داد زد
- تو چی ازش میدونی که اینو بدونی؟
- خب بریم سراغ اعلام نفر سوم
اگه من جز سه نفر بودم عالی میشد... می‌تونستم برم شرکتش و پول در بیارم...دانشگامم دی ماه تموم میشد...حدود 9 ماه دیگه.
- نفر سوم...خانوم فاطمه سعادت.
صدای جیغ و دست بلند شد.
بهش یه لوح تقدیر و کارت هدیه دادن
به نفر چهارم و پنجم فقط لوح دادن.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 21:47

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_58

با ویهان هم دست داد و کنار اون دو نفر ایستاد.
- نفر دوم هم... ساناز آقایی
تموم شد...اخه حوریا تو کی شانس داشتی که الان داشتن باشی
بلند شدم و ناامید از کنار صندل ها گذشتم
- نفر اول ماهم با طرح خاص و متفاوتش...
دستگیره در رو کشیدمو در رو باز کردم
- خانوم حوریا موحد
اومدم برم بیرون اما با چیزی که آقای محمودی گفت خشکم زد.
اون منو گفت؟ ناموسا؟ شیر دالکی ( شیر مادری؟ )
صدای دست و جیغ بلند شد
نگاهم به ویهان افتاد که نگاهش به من بود.
متحیر با قدم های اهسته به سمت سن رفتم.
سنگینی نگاه ها باعث نمیشد نگاهمو از چشمای یخی خیره بهم بگیرم.
از پله ها بالا رفتم و بالاخره نگاهمو از چشماش گرفتم و به آقای محمودی دادم.
لوح رو همراه کارت هدیه و یه کارت طلایی بهترین طراح دانشگاه بهم دادن.
هنگ باهاش دست دادم و رسیدم به ویهان.
با لبخند پر غروری گفت
- به موحد جان
- ممنونم
سوالی نگام کرد که بدون حرفی کنار بقیه ایستادم.
- خب دیگه میریم سراغ بهترین استادمون...در این مورد تصمیم به دست هیچکدوم از اعضای دانشگاه نبوده و از طرف آموزش و پرورش انتخاب شده.
نگاهی به همه انداخت
- استاد ویهان آریانژاد
نمیدونم ذوق عجیبی تو دلم نشست.
ویهان با غرور تشکری کرد و‌ لوح همراه کارت طلایی رو گرفت.
بالاخره بعد حرفاشون جشن تموم شد.
از سالن زدم بیرون.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 21:47

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_59

متعجب داد زدم
- چی؟
- چته؟ ور چه داد دی؟ ( چته؟ برای چی داد میزنی؟ )
- آخه مادر من کجا میاید؟
فارسی گفت
- یعنی چی؟ میخوام بیام خونه دخترم
کلافه گفتم دستش گردنم کشیدم
- مادر من، من اصلا خونه نیستم...با دانشگام یا تو اتاق درس میخونم
- مگه ما میخوایم جا تنگ کنیم؟ نکنه داری چیزی قایم‌ می‌کنی؟
گاوم زایید، اونم پنج قلو.
- نه مادر من فقط
- حرف نباشه ما سه شنبه اونجاییم حالا هم خداحافظ
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه قطع کرد.
گل بود به سبزه آراسته شد.
- بادت خوابیده قلعه بادی؟
- گاوم زاییده
- چندتا؟
- پنج تا
- چیشده؟
نگاهم به کسایی افتاد که خیره بهمون بودن.
- جای مناسبی واسه حرف زدن نیست
سری تکون داد و عینک آفتابی شو زد
- دو کوچه پایین تر منتظرتم.
و رفت.
خوبه حداقل دیگه نیاز نیست پول کرایه بدم.
بعد ده دقیقه رفتم جایی که گفت... ماشاالله ماشین که نبود...تریلی بود از بس بزرگ بود.
در باز کردم و سوار شدم.
- خوبی؟
- نمیدونم
- خوشحال نیستی نفر اول شدی؟
مگه میزارن خوشحال باشم
- چرا؟
باز فکرمو‌ بلند گفته بودم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 21:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_60

- مامان و بابام پس فردا میخوان بیان.
با ترمز شدید ماشین نزدیک بود با کله برم تو شیشه.
- هوی چخبرته؟
- تو چی گفتی؟
- مثل اینکه سمعک نیازی... میگم ددی و مامی بنده دارن میان اینجا.
دستی به موهاش کشید.
- دانشجو نیاوردم خونم که...کوه شَر آوردم
پشت چشمی نازک کردم
- خیلی هم دلت بخواد
صداش نازک کرد و ادای منو در اورد.
زدم زیر خنده
- وای چه باحال بود، جان من دوباره بگو
یکی زد پس گردن من.
- مگه من جا مسخره توعم، پیاده شو.
با خنده پیاده شدم.
- تو برو بالا من یکم کار دارم انجام بدم میام.
- باشه
وارد آسانسور شدم و دکمه طبقه 9 رو زدم.
نگاهم به اینه اسانسور افتاد و گوشیم بیرون اوردم که چندتا عکس بگیرم که صدای زنگش بلند شد.
با دیدن اسم نازی سریع جواب دادم
- الو نازی؟
- سلام
با شنیدن صدای خش دارش انگار یکی دلمو چنگ زد
آسانسور ایستاد که پیاده شدم.
- نازی خوبی؟
- نمیدونم حوری
کارتو جلوی دستگاه گرفتم
- یعنی چی؟ اتفاقی افتاده؟
- نگو‌ اتفاق...بگو اتفاق ها
وارد شدم و در رو بست.
- خب بگو چی شده؟
- نازی من زن شدم
- چی؟

───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/03 21:48

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_61

خودمم از صدای دادم کر شدم.
عصبی روی مبل نشستم که صدای گریه نازی بلند شد.
- داغونم حوریا...داغون
- آخه چطوری؟ چیشده؟
- پشت تلفن نمیشه گفت...خونه‌ای بیام؟
- نه
با مکثی ادامه داد
- خونه آریانژاد
- چی؟ اونجا چکار می‌کنی؟
- صاحب خونه بیرونم کرد منم اومد پیش این.
- بنده اسم دارم...این چیه؟
با صداش نزدیکم پریدم هوا
- وای
- چیشدی هانی؟ جنتلمن ندیدی؟
چشم غره‌ای رفتم که نازی گفت
- کیه؟
- هیچی...حالا کجا همو ببینیم؟
- میتونی بیای خونه‌ی ما؟
نگاهی به ویهان انداختم
- البته
- مرسی...لوکیشن میفرستم واست
- باشه
- خداحافظ
- خدانگهدار
مغموم گوشی قطع کردم.
من تا فردا از نگرانی میمیرم.
- شنا بلدی که؟
برگشتم سمتش
- شنا؟
ادای شنا کردن در اورد
- منظورم اینجوریه...تو آب
عصبی دندون قرچه کردم و گفتم
- چی میگی؟
خنده تو گلویی کرد و کنارم نشست
- بدجور غرق شده بودی.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/04 01:33

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_62

خسته نفسی بیرون دادم و بلند شدم.
- حالت خوبه؟
وارد اتاق شدم
خوب بودن؟ فکر نکنم...من با خوب بودن زیادی فاصله داشتم.
در کشو باز کردم و لباسای خونگیم با حوله برداشتم تا برم حموم.
با دیدنش دم اتاق گفتم
- امری دارین؟
جدی پرسید
- خوبی واقعا؟
گوشه لبمو از داخل گاز گرفتم
چکار کنم؟ سفره دلمو واسه استادی با باز کنم که شاید سه ماهی باشه که میشناسمش؟
- چیزی نیست
و از کنارش گذاشتم.
نزدیک در سرویس صداش اومد
- اگه مشکلی بود، رو من حساب کن
در سرویس باز کردم و وارد شدم.
نمی‌دونستم این بشر چرا گاهی زیادی خبیثه و گاهی زیادی مهربون یا جدی میشد...
کلا فازش مشخص نبود؟
وارد حموم شدم...چه باحاله!
آب باز کردم و وارد وان شدم...وای ننه.
توی عمرم از وان استفاده نکردم.
بعد از ربع ساعت، از آب خارج شدم موهام شستم و لیفه کشیدم.
مشغول خشک کردن بدنم بودم که تقه‌ای به در خورد.
- بله؟
- رفتی حموم شب عروسی؟ بیا بیرون دیگه
- چکار به من دارید؟
- منم میخوام برم حموم
پوفی کشیدم
- عجب، حالا که من اومدم شما هم میخوای بیای؟
- الان غیر مستقیم ازم دعوت کردی بیام تو؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/04 01:54

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_63

هینی کشیدم که صدای قهقهه‌اش بلند شد.
مرتیکه گاو
- چقد شما بی ادبید!
- تو هم منحرفی
سری لباسام پوشیدم و حوله رو دور سرم پیچوندم.
تشت لباس هامو برداشتم و در رو باز کردم.
با دیدنش پشت در چشم غره‌ای رفتم.
سر بالا گرفتم و از کنار رد شدم.
همانا رد شدنم همانا سر خوردنم.
- آخ ننه
صدای قهقهه‌اش باز رو هوا بود.
همونجور که کمرم رو دست میکشیدم لب زدم
- رو آب بخندی
یهو دیدم با نیش باز و نگاه شیطون به کنارم خیره شده.
رد نگاهش گرفتم
با دیدن لباسام و لباسای خصوصیم که پهن زمین شده بودن، سریع خودمو روشون انداختم
- چرا ویو رو خراب کردی هانی؟
- خجالت بکش...روتو بکن اونور
نیشخندی زد
- چیزی که نباید ببینم که دیدم...چیو قایم‌ می‌کنی خوشگله؟
- استاد
- جونم
مظلوم گفتم
- لطفا برگردین
با خنده برگشت رفت تو حموم.
حرصی لباسا رو توی تشت انداختم
الهی ناقص بشی حوریا با این سوتی دادنات.
- آخ کمرم...خدایا
با درد بلند شد و لباسا رو توی ماشین لباسشویی انداختم.
تشت گذاشتم جفت در حموم و به آشپزخونه رفتم.
باید یه فکری واسه شام بکنم.
نمیدونستم اون چی دوست داره.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/04 01:57

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_64

با صدای در حموم از اشپزخونه بیرون اومدم اما با دیدنش خشکم زد.
یه حوله دور کمرش بود و با یه حوله‌ی دیگه مشغول خشک کردن موهاش بود.
با دیدن ماهچیه های بازو و شکمش کم مونده بود پس بیفتم.
یه زِید ورزشکار هم نداشتیم.
- خوشت اومده؟
سریع نگامو گرفتم
- شام چی درست کنم؟
- الان بحثو‌ پیچوندی؟
نزدیکم شد که بوی شامپو تو مشامم پیچید
- استاد
- میشه انقدر بهم نگی استاد؟ یا منو جمع نبندی؟
- شام چی درست کنم؟
شونه ای بالا انداخت و وارد اتاقش شد.
املت الان بهترین و سریع ترین چیزی بود که میشد درست کرد.
مشغول درست کردن املت شدم.
میزو چیدم و رفتم که صداش کنم اما تو اتاقش نبود.
پس کجاس؟
نگاهم به اتاق کارش افتاد...لابد اونجاس.
تقه‌ای به در زدم
- بله
- شام حاضره
- اوکی الان میام
برگشتم آشپزخونه که اونم اومد.
تو سکوت مشغول شدیم.
- برای پس فردا چکار کنیم؟
- در مورد؟
- اومدن پدر و مادرم
- بگو‌ نیان...بهونه بیار
چشمی چرخوندم
- خیال می‌کنی نگفتم؟ اخرشم مشکوک شدن که دارم چیزیو قایم میکنم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/04 01:59

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_65

همونطور که از آب می‌خورد ابروهاش بالا پرید.
با دستمال دهنش پاک کرد
- عجب
- خب؟
دست به بغل به صندلی تکیه داد
- بگو اومدم خونه نامزدم
- چی؟
- چته چرا داد میزنی؟
- مگه دیوونم همچین چیزیو بگم؟!
- چرا نباید بگی
نیشخندی زد
- هرچند باید از خداتم باشه نامزد من باشی
- سقف ریخت، اگه بابام بفهمه منو می‌کشه
- راسی کردن بابات با من
- اونوقت چطوری؟
چشمکی زد
- اون دیگه به خودم مربوطه
- فقط گند نزنی
بلند سد و همونجور که بیرون میرفت، گفت
- فعلا که تو گند میزنی من درست میکنم.
بدهکارم شدیم.
میزو جمع کردم و ظرفا شستم
مثل اینکه واقعا چاره‌ای نبود...
خداروشکر فردا کلاس نداشتم.
روی مبل روبه‌روی ویهان نشستم
- بازی تاج و تخت دیدی؟
- آره عاشقشم
- بپر یه پاپ کورن درست کن که قراره به قسمت هیجان انگیزشو بزارم.
بدون حرفی به آشپزخونه رفتم
- ذرتا کجان؟
- تو کابینت بالایی کنار هود
جایی که گفت گشتم و پیداشون کردم.
بعد از درست کردن رفتم پیش ویهان و هردو مشغول دیدن شدیم.
دقیقا اون قسمت جنگ با مردگان بود.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/04 01:59

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_66

تا ساعت یک مشغول بودیم و با تموم شدن فیلم شب بخیری گفتیم و نخود، نخود هرکی رود خانه‌ی خود.
صبح با صدای یه زن بیدار شدم.
یه زن؟ اوه مای گاد
موهام شونه کردم و آروم در اتاق باز کردم.
با دیدن یه زن جوون که بینهایت به ویهان شباهت داشت از اتاق اومدم بیرون.
حدس اینکه خواهرش باشه سخت نیست.
هیچکدوم متوجه من نشده بودن.
از فرصت استفاده کردم و وارد سرویس شدم.
بعد کارای مربوطه اومدم بیرون.
نمیدونستم چکار کنم که نگاه ویهان افتاد به من.
شروع کرد به چشم و ابرو انداختن...
ای کلک میخوای منو قایم کنی؟ دارم برات
با صدای بلند و رسایی گفتم
- سلام من اومدم
اون زن برگشت سمتم
- وای خدای من...تو کی هستی؟
با قدم های خانومانه که از من بعید بود به سمتش رفتم و دستمو به سمتش گرفتم
- سلام من حوریا هستم، دانشجوی آقای آریانژاد.
چشاش با دیدن برق زد و دستمو گرفت فشرد
- وای عزیزم خوشبختم، منم دیانا هستم خواهر اقای آریانژاد
- خوشبختم
نگاهی به ویهان انداختم
دستشو زیر گلوش برد و به حالت گردن بریدن کشید.
لبخند خبیثی زدم
- با اجازتون من برم صبحانه بخورم
- برو عزیزم
لبخندی زدم و وارد آشپزخونه شدم.
حال ویهان دیدم داشت...قشنگ میشد حس کرد تو ذهنش منو چند بار زیر تریلی لواشکم
کرده.
بعد خوردن صبحانه به سمتشون رفتم و کنار دیانا نشستم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 01:24

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_67

دختر خونگرم و مهربونی بود...
تو نیم ساعت کلی باهم جفت و جور شدیم.
دیانا بلند شد
- خب من برم دیگه
- بودی که
- مرسی فدات بچه ها الان از مدرسه میان باید خونه باشم
- وای بچه داری؟
- آره یه دوقلو پسر
- وای چه کیوت...دفعه بعد با خودت بیارشون
- البته
تا دم در بدرقه کردم که همو بغل کردیم.
با رفتن دیانا، با غرور از کنار ویهان رد شدم که یهو لباسم از پشت کشید.
- حالا به من گوش نمیدی؟
سعی کردم لباسمو بکشم که یهو بازوم کشید و افتادم تو بغلش.
به چشماش خیره شدم...
- حرفی نزدی که
بازوم کشیدم و از بغلش بیرون اومدم.
- نهار چی درست کنم؟
جوابی نداد که شونه‌ای بالا انداختم.
به درک، مرتیکه تخس.
تصمیم گرفتم خورشت بامیه درست کنم.
داشتم دنبال سیر و پیاز میگشتم که اومد تو.
سعی کردم بی توجه بهش کارمو بکنم
- دنبال چی میگردی؟
- هیچی
- دنبال هیچی میگردی؟ هیچی رو تو هوا هم میتونی پیدا کنی
خسته از گشتن دست به کمر ازش پرسیدم
- سیر و پیاز کجاس؟
- سیر و پیاز فقط پودراشون هست...تو کابینت بالا تهش
کابینتی که گفت باز کردم.
لعنتی دستم نمیرسید
اومدم برم چهار پایه بیارم که یهو دستی.....🙈



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 01:25

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_68

اومدم برم چهار پایه بیارم که یهو دستی هردو رو گرفت.
گذاشت رو میز و آروم کنار گوشم پچ زد
- اگه کارت گیر بود، حتی اگه باهام مشکلی داشتی کافیه بهم بگی... بیبی گرل
و از آشپزخونه رفت.
حرارت تنم بالا بود...خدایا داره با من چکار میکنه؟
پودر پیاز و سیر رو به غذا اضافه کردم.
الان این اومدن مامان بابا دلیلش چی میتونست باشه؟
میخوان سر از کارای من در بیارن.
فقط امیدوارم ختم بخیر شه...حوصله‌ی دعوا و کتک کاری ندارم.
بعد نهار باهم ظرفا رو شستیم.
روی مبل با گوشی سرگرم بودم که صدای آهنگ توی خونه پیچید.
چیزی که می‌دیدم باورم نمیشد.
ویهان با لباس قدیمی مردای فرانسه رو به روم وایساده بود و دستشو به سمتم گرفته بود
- Tu me fais cet honneur
هنگ نگاش کردم...این مرتیکه چند زبون بلده؟
دستشو تکون داد
- این افتخار رو به من میدین؟
مردد دستمو تو دستش گذاشتم و بلند شدم.
دستمو تو دستش گرفت و اون یکی دور کمرم.
دستمو رو شونش گذاشتم.
آهنگ فرانسوی که از گرامافون پخش میشد تند شد.
یه دستمو بالا گرفت که چرخی خوردم.
با اهنگ لب خونی میکرد
- تو چندتا زبون بلدی؟
- بستگی داره تو چندتا زبون رو بشناسی
- به اندازه کافی میدونم
گوشه لبش بالا رفت
- ایتالیایی، فرانسوی، انگلیسی و عربی
- چطوری آخه؟
دم گوشم پچ زد
- شغلم باعث شده



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 01:25

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_69


سرمو عقب کشیدم و خیره به ته ریشش لب زدم
- من نمیدونستم تو شرکت داری
- تو هیچی نمیدونی بیبی
- اون گرامافون چطوری هنوز ازشون هست؟
- یه میراث خانوادگیه
- واو
اوهومی گفت
با قدم های نامیزون همراهیش میکردم.
اونقدر با دقت میرقصید که احساس میکردم به مرد فرانسوی کنارمه تا ایرانی
- انگار یه فرانسوی هستی واقعا
- این نظر لطف شماس مای لیدی، ولی من دو رگه‌ام
حیرت زده گفتم
- دو رگه؟!
- یس، مادر بنده انگلیسی هستن
چشام گرد شد.
- وای ننه
- جون؟ چیشدی؟
آهنگ توی دستگاه قطع شد.
- هیچی من باید برم
و به سمت اتاق دویدم.
صداش اومد که گفت
- خواستی سیندرلا بازی در بیاری؟ حداقل میگفتی قبلش کفش شیشه‌ای بخرم برات.
لبخندی که از مزه پرونیش رو لبم اومد با دیدن ساعت محو شد.
وای ساعت پنج بود...من ساعت شیش با نازی قرار داشتم.
سریع آماده شدم و از اتاق اومدم بیرون.
به سمت در رفتم که صداش بلند شد
- کجا خوشگله؟
- کار دارم
- اوکی منم میدونم ولی چه کاری؟
همونطور که بند کفشم رو میبستم گفتم
- خونه دوستم



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 01:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_70

- کدومش؟
جواب چند لحظه پیش خودشو تحویلش دادم
- بستگی داره تو کدوم رو بشناسی
وای ویهان کی از شما شد تو؟
ولش بابا.
در از خونه زدم و بیرون و سوار آسانسور شدم.
دکمه هم کف زدم و تو آینه مشغول مرتب کردم شالم شدم.
فقط امیدوارم اتفاق بدی واسش نیافتاده باشه.
با رسیدن به هم کف به سرایدار گفتم تاکسی بگیره.
از تو گوشی لوکیشن در اوردم و به راننده گفتم.
فکر کنم نزدیک بود که کمی بعد روبه‌روی یه ویلا وایساد.
کرایه حساب کردم و پیاده شدم.
زنگ کنار در رو زدم که بدون حرفی در با تقی باز شد.
رفتم‌ تو و در رو بستم.
نگاهم به درختا و باغچه افتاد...خیلی خوشگل بود.
آهسته به سمت ورودی رفتم که در توسط خدمتکار باز شد.
- سلام
- سلام خوش اومدید
- ممنونم.
پدر نازی تاجر کفش بود...
انگار کسی خونه نبود
- با من بیاید
پشت خدمتکار از پله ها بالا رفتیم.
چه بزرگ بود...
وارد یه راهرو با چندین اتاق شدیم
سمت یه اتاق رفت.
چند تقه به در زد
- بله؟
- خانوم مهمونتون اومدن.
- باشه تو برو
خدمتکار نگاهی بهم انداخت
- امری؟
- نه ممنون
خدمتکار که رفت در باز شد. با دیدن...



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 01:26

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_71

با دیدن نازی هینی کشیدم.
لبخند تلخی زد
- بیا تو حوری
وارد اتاق شدم که در رو بست.
برگشتم سمتش
- نازنین چیشده؟ این چه ریختیه؟
اشک تو چشاش جوشید
- من...من با بهمن خوابیدم
هینی کشیدم که نازی زد زیر گریه و رو زانو افتاد زمین.
دستشو جلوی صورتش گرفت.
- رفتم خونش از احساسم بهش بگم، یه دختر پیشش بود.
لرزون روی مبل گوشه اتاق نشستم.
- نازی تو...
گریون بهم خیره شد
- دعوامون شد...دختره رو فرستاد...از اون کوفتیا خورده بود حالش خوب نبود.
- تو نباید میموندی
دستی زیر چشمش کشید
- بهم گفت اگه میخوام بهش ثابت کنم باید...باید باهاش باشم.
- وای نازی...وای
به سمتش رفتم و بغلش کردم.
سرشو روی شونم گذاشت که منم زدم زیر گریه.
چند دقیقه‌ای بدون حرف فقط باهم گریه کردیم.
- حالا... حالا میخوای چکار کنی؟
- نمیدونم حوری... حس میکنم از احساسم سو استفاده شده.
از خودم جداش کردم و دستمالی از روی میز آوردم و صورتشو پاک کردم.
- این کارت دیوونگی بوده
با چشمای قرمزش خیره شد بهم
- تو که نمیدونی چه حالی شدم وقتی یکی دیگه رو تو بغلش دیدم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 01:27

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_72

کلافه پوفی کشیدم.
- اصلا چیزی نگفت؟
- چی بگه؟
- چمیدونم، اینکه تکلیفت چی میشه
نوچی کرد.
- حوری میشه یه قرص از روی اون میز بهم بدی.
- قرص چی؟
- نترس اونی نیست که فکر میکنی...حداقل نذاشتم کار به...
پریدم وسط حرفش
- من هیچ فکری نکردم، کدوم قرصه؟
- روش نوشته کدئین.
قرصی که گفت بهش دادم
و از اب روی میز تو لیوان دادم بهش
با دستای لرزون خورد
یهو لیوان از دستش افتاد
- وای نازی برو کنار
خدمتکارو صدا زدم که اومد مشغول جارو کردن اتاق شد.
نازی هم روی تخت دراز کشید.
کنارش دراز کشیدم و مشغول نوازش موهاش شدم.
خدمتکار رفت که چشمای نازی هم بسته شد.
نفسای منظمش خبر از خواب بودنش میداد.
این نازی پژمرده با چشای قرمز با دور چشم گود رفته کجا، اون نازی شاد و شنگول کجا.
بوسه‌ای روی موهاش زدم.
با کشیدن ملحفه روی تنش از اتاق اومدم بیرون.
از پله ها پایین رفتم که با مادر نازی روبه‌رو شدم.
- سلام
- سلام حوریا جان، خوبی دخترم؟
- ممنون شما خوب باشید
- داری میری؟
لبخندی زدم
- بله با اجازتون
- بودی که!
- مرسی یکم کار دارم بیرون



───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───

1403/02/05 01:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_73


- باشه دخترم.
تا در سالن بدرقه‌ام کرد.
با خروج از ویلا نفس عمیقی کشیدم.
آدما به خاطر عاشقی چه کارا که نمیکنن.
خداروشکر اصلا عاشق نشدم.
پیاده تا خونه رسیدم.
- خانوم
به سمت سرایدار برگشتم
- بله
- اقا رفتن، گفتن بهتون بگم تا شب نمیان
سری تکون دادم و وارد آسانسور شدم.
تو آینه به خودم نگاه کردم.
لعنتی چشام بدجور قرمز شدن.
از آسانسور پیاده شدم.
مشغول گشتن تو کیفم بودم تا کارتو پیدا کنم که
- ببخشید خانوم
به سمت صدا برگشتم
یه مرد مسن بود
- بله؟
- شما چه نسبتی با آقای آریانژاد دارین؟
اخمی کردم
- ببخشید شما؟
به واحد روبه‌رویی اشاره کرد
- من همسایه روبه‌رویتون هستم.
- خب نیازی نمیبینم بگم
کارتو جلو دستگاه گرفتم و وارد شدم.
در رو محکم بستم تا بفهمه چه زری زده.
مردم کشور ما عجیب فضولن...چقدم که بیکارن.
لباسام عوض کردم.
ساعت هفت بود.
استرس اومدن مامان و بابا افتاده بود به جونم.
ذهنمم درگیر نازی بود.
یکی نیاز بود به بدبختیای خودم فکر کنه.
کوله‌ام باز کردم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 01:28

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_74

لوح و کارت ها رو بیرون آوردم.
باز خوبه دو میلیون گیرم اومد.
یه خرجی باید دم دستم باشه.
لوح و کارت طلایی رو گذاشتم تو کشو میز دراور.
بهتره به فکر شام باشم.
اون که معلومه تا آخرش شب نمیاد لابد یه چیزی هم نمیخوره.
با صدای زنگ گوشیم به سمتش رفتم.
باز مامان بود
آیکون سبز رو زدم
- الو
- سلام خوبی؟
- سلام منم خوبم شما خوبید؟
- خوبیم... زنگ زدم یادآوری کنم فردا میایم
- میدونم مادر من...نیاز نیست همش بگید
- میای ترمینال که؟
- بله با کله میام
- باشه خب
- خداحافظ
نذاشتم چیزی بگه و قطع کردم.
همش رو مخ من میرن...من از دستشون فرار کردم اومدم دور ترین شهر ولی انگار قصد ندارن ولم کنن.
غذای ظهر گرم کردم و خوردم.
فردا دوتا کلاس داشتم، ولی مهم نبودن که برم.

*.*

کلافه دستی به پیشونیم کشیدم.
پس کی میخوان بیان؟
با ورود اتوبوس قم به سمتش رفتم.
از ایلام زدن اومدن که چی بشه؟ نکنه من دارم یه کارایی میکنم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 01:29