#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_75
پوزخندی زدم که با دیدن مامان براش دست تکون دادم.
پشت سرش بابا بود که پیاده شد.
چمدون هاشون گرفتن و اومدن سمتم
تو بغل مامان کشیده شدم
- وی روله چنی دلم ورت تنگ بیه ( وای دخترم چقدر دلم برات تنگ شده )
دستی به کمرش کشیدم
- منم مامان
از هم جدا شدیم.
بابا با اخم های در هم روشو کرده بود اونور
مامان اشاره کرد تیکه نندازم.
ولی مگه من میتونم جلوش زبونم رو بگیرم
- به آقا هویدا! حالا دشمنی میکنی؟
برگشت سمتم
- و گرد بچه که آبرو دالک و بوکی رشنی ری زمین چطور باید رفتار بکرم؟ ( با بچهای که آبروی مادر و پدرشو روی زمین میریزه چطور باید رفتار کنم؟ )
- نخواستم مهربونی کنی
رو به مامان گفتم
- بریم ماشین منتظره.
طبق برنامه ریزی ویهان، الان اون تو م
خونه منتظر بود.
و وقتی هم با مادر و پدرم حرف میزد من باید کنارش باشم.
سوار ماشین شدیم و آدرس مجتمع رو دادم.
بعد چند دقیقه رسیدیم.
آقای کریمی سرایدار چمدون ها رو از ماشین گرفت تا ببره بالا
- روله مال تو که دَره نوی! ( دخترم خونهی تو که اینجا نبود )
- جابهجا شدم مامان، بیاین بریم بالا
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───
1403/02/05 01:29