The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_75

پوزخندی زدم که با دیدن مامان براش دست تکون دادم.
پشت سرش بابا بود که پیاده شد.
چمدون هاشون گرفتن و اومدن سمتم
تو بغل مامان کشیده شدم
- وی روله چنی دلم ورت تنگ بیه ( وای دخترم چقدر دلم برات تنگ شده )
دستی به کمرش کشیدم
- منم مامان
از هم جدا شدیم.
بابا با اخم های در هم روشو کرده بود اونور
مامان اشاره کرد تیکه نندازم.
ولی مگه من میتونم جلوش زبونم رو بگیرم
- به آقا هویدا! حالا دشمنی میکنی؟
برگشت سمتم
- و گرد بچه که آبرو دالک و بوکی رشنی ری زمین چطور باید رفتار بکرم؟ ( با بچه‌ای که آبروی مادر و پدرشو روی زمین میریزه چطور باید رفتار کنم؟ )
- نخواستم مهربونی کنی
رو به مامان گفتم
- بریم ماشین منتظره.
طبق برنامه ریزی ویهان، الان اون تو م
خونه منتظر بود.
و وقتی هم با مادر و پدرم حرف میزد من باید کنارش باشم.
سوار ماشین شدیم و آدرس مجتمع رو دادم.
بعد چند دقیقه رسیدیم.
آقای کریمی سرایدار چمدون ها رو از ماشین گرفت تا ببره بالا
- روله مال تو که دَره نوی! ( دخترم خونه‌ی تو که اینجا نبود )
- جابه‌جا شدم مامان، بیاین بریم بالا



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 01:29

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_76

- کرایه دره باید گرو بو ( کرایه اینجا باید گرون باشه )
کلافه گفتم
- بیاید بریم بالا تعریف میکنم...پختم تو گرما.
انگار نه انگار وسط اردیبهشت بود.
وارد اسانسور شدم.
بابا هیچی نمیگفت و اخم هاش بد توهم بود.
دستای یخ زدم رو‌ به مانتو کشیدم.
از آسانسور پیاده شدیم و کارتو جلو دستگاه گرفتم.
لبخند گشادی به مامان زدم و در رو باز کردم
- بفرمایید
مردد رفتن تو
در رو بستم و بسم اللهی زیر لبی زمزمه کردم
خدا بخیر کنه.
ویهان نبود.
ای بمیری من خرمای کنجدی تورو بخورم.
به مبل ها اشاره کردم.
- بفرمایید تا چمدون ها رو بزارم.
مامانم همون‌طور با ابروهای بالا رفته نشست که سریع چمدون هارو گرفتم و به سمت اتاق مهمون رفتم.
چمدون ها رو کنار تخت گذاشتم.
- پیس پیس
به سمت صدا برگشتم
پوکر نگاش کردم
- اینجا چکار می‌کنی؟
- باید با برنامه پیش بریم
دست به کمر ابرو بالا انداختم
- که برنامه؟
سری تکون داد
- نکنه برنامت اینا اینجا قایم شی؟
- نوچ هانی، من میرم بیرون توهم بیا



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 12:04

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_77

- حوریا
با صدای مامانم هول زده گفتم
- وای بدبخت شدم
- خونسرد باش هانی
- نمیتونم من الان خیلی گرممه
لبخند شیطونی زد اومدم از اتاق برم اما با پاشیده شدن آب یخ روی صورتم هینی کشیدم
- حوریا چیشدی؟
حرصی و خشمگین به ویهان که با لبخند خبیثی نگام میکرد خیره شدم
بیخیال شونه‌ای بالا انداخت
- گفتی گرممه منم گفتم خنکت کنم...حالا بیا و خوبی کن.
به سمتش هجوم بردم و موهاشو‌ تو دستم گرفتم
- آیی چکار میکنی وحشی؟
- منو خیس میکنی الدنگ
- موهامو ول کن کچل شدم
محکم تر کشیدم
- بدرک
دستامو گرفت و سعی کرد از موهاش جدا کنه
- شل کن دیگه، تو که نامزد کچل نمیخوای؟
- حوریا دخترم؟!
صدای مامان نزدیکی میومد.
موهاش ول کردم و با شالم‌ صورتم خشک کردم.
- الان میام
- آر یو رِدی؟
- یس آی اَم
- اوکی بزن که بریم
اول ویهان و پشتش من، از اتاق خارج شدیم.
بابا پشتش به ما بود ولی مامان که مارو دید هینی کشید و دستشو جلوی دهنش گرفت.
بابا متعجب به عقب برگشت و با دیدن ما از جاش بلند شد.
سوره های فاتحه چی بودن؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 12:04

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_78

لبخند پهنی زدم
- حوریا اینجا چه خبره؟
ویهان با نگاهی به من دستشو به سمت بابا گرفت
- سلام اقای موحد
بابا نگاهی به دست ویهان بعد صورتش انداخت
- شما کی باشین؟
با نیشگونی که از بازوم گرفته شد از جا پریدم
- آیی مامان
- دختر این پسره کیه؟
- الان میگیم وایسا خب
با چشماش برام خطو نشون کشید
- حوریا دره چخبره؟ ( حوریا اینجا چخبره؟ )
ویهان رو‌به بابا که با دینامیت فرقی نداشت گفت
- بشینین تا بگم
- مه ننیشم تا نوشن دره چخبره ( من نمیشینم تا نگین اینجا چخبره )
ترسیده دستامو تو هم گره زدم
- بابا بشین لط...
با هجومی که به سمتم برد جیغی کشیدم و ناخواسته پشت ویهان قرار گرفتم
- مه تو کشم حوریا ( من تورو میکشم حوریا )
- آقای آریانژاد لطفا
بابا ایندفعه با صدای جدی و پر تحکم ویهان روی مبل نشست
منم کنار مامان نشستم و البته با فاصله زیاد از بابا
- شما کی هستین؟ تو خونه‌ی دختر من چکار میکنید؟
ویهان پا روی پا انداخت
- من ویهان آریانژاد هستم استاد دخترتون
- خب؟
- من نامزد دخترتون هستم
آب دهنمو پر صدا قورت دادم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 12:04

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_79

چشام بستم...از همینجا صدای نفس های خشمگین بابا هم میومد
- یعنی چی؟ از کی تاحالا دختر من انقد خودسر شده؟
ویهان رو به مامان گفت
- من از دختر شما تو دانشگاه خواستگاری کردم...جواب دادن هرچند میگفتن باید اول با پدر و مادرشون که شما باشین حرف بزنید
- شما نامحرمید؟
ویهان نگاهی بهم انداخت
- بین ما صیغه خونده شده
نگامو به پارکت ها دوختم که ویهان گفت
- حوریا جان میشه مارو تنها بزاری؟
ترسیده نگاش کردم که چشماشو با آرامش بازو بسته کرد
لرزون بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
در اتاق بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
صداشون بزور میومد.
امیدوارم ویهان راضیشون کنه.
لباسام با پوشیده ترین لباس خونگی عوض کردم.
روی تخت نشستم...
نمیدونم چند دقیقه گذشت که در باز شد و مامان اومد تو...
بلند شدم که یهو بغلم کرد.
با چشمای گرد گفتم
- مامان
- الهی فدات بشم دخترم...مبارکه مبارکه
حیرت زده ازش جدا شدم که شروع کرد به کِل کشیدن.
پشمام حاجی...
با دیدن ویهان تو چارچوب در که با لبخند پیروزی نگام میکرد فهمیدم کار خودش بوده.
لعنتی تو مهره مار داری؟!



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 12:04

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_80

با مامان رفتیم تو سالن.
بابا و ویهان مشغول گفت‌وگو در مورد شغل ویهان بودن.
- وای دخترم این که واسه خودش میلیونره
- آره
- خانوم
مامان رو به بابا گفت
- بله؟
- موافقی عقدشون رو بندازیم دی ماه؟
با چشای گرد به ویهان خیره شدم
ولی انگار اون خبر داشت
- دیر نیست؟
- نه خوبه...تا اونموقع درس حوریا هم تموم‌ شده.
- باشه هرچی شما بگی.
ای بابا، انگار راستی راستی افتادیم تو دردسر.
بلند شدم رفتم اشپزخونه که چایی درست کنم.
ای وای این که چایی نداره.
با ورود ویهان کلافه گفتم
- این چی بوده گفتی بهشون؟
گیلاسی از توی جا میوه برداشت
- چی؟
- همین مسئله عقد
- خودت چیز بهتری داشتی بگی؟ تازه تا اونموقع یه کاریش میکنیم.
- هوف بدبیاری پشت بدبیاری، چایی نداری واقعا؟
به کابینتی اشاره کرد
- دیروز دیانا آورد اونجاس
خوشحال در اوردم و توی چای ساز ریختم.
- من میرم اتاق کارم
- چایی نمیخوای؟
- نه...ممنون
رفت که چایی رو تو استکان ریختم بردم واسشون



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 12:05

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_81

بابا نگاهی بهم انداخت
- باهم خوبین؟
از گیس کشی صبح بگم یا دعواهای تو دانشگاه؟
لبخندی زدم و روی مبل تک نفره نشستم
- بله خیلی
- خوبه
- وسایل مارو کجا گذاشتی؟
- تو اتاق دومی دست چپ
- خودت کجایی؟
- اتاق جفت شما؟
سری تکون داد
- خوبه تو اتاق جدا هستین حداقل
لب گزیدم
چایی که خوردن غذاها که ویهان سفارش داده بود رسیدن.
بعد خوردن غذا اونا رفتن‌ استراحت کنن.
مشغول خوندن درسام بودم که بی هوا در اتاق باز شد.
کی میتونست باشه جز ویهان؟!
- چته سرتو انداختی پایین اومدی تو؟ مگه طویلس
شیطون سری تکون داد
- بله طویلس
مداد به سمتش پرت کردم که جا خالی داد
- میگم
- بگو
- فردا با من کلاس داری؟
- بله
- خوبه باهم میریم
پوکر نگاش کردم
- برای همین اومده بودی؟
نوچی کرد
- اومده بودم حال نامزد عزیزمو بپرسم
- زیادی تو فاز رفتی استاد جان.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 12:12

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_82

صداشو نازک کرد
- آخه نه بدجور شیداتم
نیشخندی زد
- تو حواست باشه یهو عاشق ما نشی مادمازل.
و رفت در رو هم محکم بست
حرصی رفتم لگدی به در زدم که پای خودم در گرفت.
- ای تف بهت مرتیکه گاو.
مدادم برداشتم و مشغول خوندن جزوه ها شدم.
فردا قرار بود یه امتحان میان ترمی بگیره
و من هیچی بلد نبودم.
تا حدود ساعت پنج درس خوندم
تقه‌ای به در خورد و مامان وارد شد.
در رو بست اومد رو تخت نشست
- چکار میکنی؟
- درس میخونم، فردا امتحان دارم
با ابرو به در اشاره کرد
- کمکت نمیکنه؟
دلت خوشه ها مادر من...اون اگه بزاریش منو اخراج می‌کنه.
- می‌کنه ولی کم...چون تحت نظر حراست هستیم
- اهان...تو دانشگاه که کسی نمیدونه؟
- نه واسمون دردسر میشه...
- مرد خوشتیپی هم هست...معلومه اخلاقش برعکس بابات، خوبه
پوزخندی زدم
- خیلی خوب تر
بلند شد.
- بیا بریم انقد نامزدتو تنها نزار پیش ما
- نامزد مگه بچس؟
- راستی چند سالشه؟
- سی سال
- اوه هست سال اختلاف، خواهر بردار چی داره؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 12:13

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_83

- یه خواهر داره که ازدواج کرده بچه هم داره
اهانی گفت
- سوال دیگه‌ای؟
- پررو نشو...باید بدونم بچم داره با کی ازدواج میکنه.
تو دلم پوزخندی به افکارش زدم.
- تو این هفته که ما هستیم خانوادش دعوت کن بیان.
ای جانم...حالا خر بیار باقالی بار کن.
کلافه گفتم
- خانوادش اینجا نیستن
- کجان؟
- انگلیس
دیانا گفته بود...
- انگلیس چرا؟
- ویهان دو رگه‌اس مامان... ایرانی انگیسی
- نه بابا
- اره مامان...تموم شد؟
پشت چشمی نازک کرد
- پررو
باهم از اتاق بیرون رفتیم.
ویهان و بابا جلوی تلویزیون در حال دیدن اخبار بودن.
کنار ویهان با فاصله نشستم.
نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد
- خسته نباشی عزیزم
وای پرام، چه عاشقونه
سعی کردم طبیعی رفتار کنم
- ممنونم
مامان با لیوان های آب پرتقال اومد
- پسرم خونه الحمدلله خوب مجهزه
- بله خواهرم چیدن
- احسنت عالی.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 12:13

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_84

پا رو پا انداختم و لیوان آب پرتقال رو برداشتم.
کمی مزه کردم...هوم‌ خوبه.
ویهان قبول کرد لیوان ها رو بشوره و قرار شد بریم بیرون و تا بعد شام بیرون باشیم.
آماده و حاضر دم در کنار ویهان منتظر مامان و بابا وایساده بودم.
بازوش به سمتم گرفت.
سوالی نگاش کردم اما بدون اینکه نگام کنه گفت
- جهت نقشه‌امون
سری تکون دادم و مردد دست دور بازوش حلقه کردم که مامان و بابا اومدن.
بعد از سوار شدن به ماشین ویهان به سمت بام حرکت کرد.
- پسرم ماشینت ایرانی نیست، درسته؟
- بله، مرسدس بنز GLE 53 هستش
بابا سری تکون داد
اطلاعات عمومی بابا خیلی بالا بود.
ولی مامان برعکس بابا بود.
با رسیدن به بام همه پیاده شدیم.
کنار ویهان قدم برداشتم.
- کجا بشینیم؟
- هرجا تو بخوای
به سمت جایی که نزدیک لبه بام بود اشاره کردم.
مامان بابا نشستن و منو ویهان رفتیم تا از فروشگاه چیز میز بخریم.
چندتا چیپس و پفک برداشتم و به سمت پیشخوان رفتم.
ویهان هم با یه سبد پر اومد
- او این همه چه خبره؟
چشمکی زد و سبدو گذاشت رو میز
- میشن 150
کارتمو به سمتش گرفتم که دستم پس کشیده شد
- من حساب میکنم



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 12:14

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_85

- اما اینا...
- وقتی با یه آقایی از جمله یه آقای جنتلمن
به خودش اشاره کرد
- اصلا نباید دستتو تو جیبت بکنی، اوکی؟
سری تکون دادم.
بعد از حساب کردن برگشتیم پیش مامان و بابا.
بابا و ویهان باهم بدجور جفت شده بودن...
و من نگران آخر این ماجرا بودم...امیدوارم همه چی به خوشی تموم شه...
بعد شام یکم تو شهر گشتیم و حدود یازده برگشتیم.
تو سرویس در حال مسواک زدن بودم که اومد تو.
با دهن کفی گفتم
- نمیبینی من هستم؟
- با دهن پر حرف نزن بد گرل
چشم غره‌ای رفتم و دهنمو شستم.
با فکر شیطانی که به سرم زد برقو‌ خاموش کردم و از سرویس اومدم بیرون.
در رو قفل کردم که صدای دادش بلند شد
- حوریا وا کن این در رو
- باز نمیکنم
- میگم وا کن دختره زبون نفهم
- من زبون نفهمم؟ اگه دیگه باز کردم
اومدم برگردم که صدای باز شدن در اومد.
متحیر به سمت در برگشتم.
عین گاو زخمی داشت نگام میکرد.
تا خیز برداشت سمتم جیغ خفه‌ای کشیدم و پریدم تو اتاق.
اومدم در رو ببندم که نذاشت.
در رو هول داد اومد تو که با قدم های آروم ازش فاصله گرفتم
- کجا موشی خانوم؟ که در رو من قفل میکنی و برو که رفتیم؟!



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 12:14

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

nini.plus/dastan1456

اگه داستان خون هستین
بیای اینجا
جر میخوری
این استاد و شاگرد چیکارها که نکردن😂😂😂

1403/02/05 12:37

زیادمون کنین

1403/02/05 12:37

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_86

سعی کردم مظلوم ترین چهره رو به خودم بگیرم.
- خب هوس کرم ریزی کردم
شیطون به سمتم قدم برداشت
- که کرمات جیلیز ویلیز کردن؟
سری تکون دادم که خیز برداشت سمتم.
هول کرده اومدم فرار کنم که از پشت تو بغلش گرفتم.
- کجا کجا گازشو گرفتی؟هوم؟
- ولم کن، تو که بیرون اومدی
- نوچ باید تقاص پس بدی...
یهو شروع کرد به قلقلک دادنم
افتادم رو تخت و با خنده گفتم
- ول...ولم کن
- نوچ نوچ
داشتم از نفس می‌افتادم که ناخودآگاه گفتم
- ویهان لطفا
دستاش از حرکت ایستادن
اولین بار بود صداش میزدم.
رنگ چشاش تو تاریکی اتاق یه برق خاصی داشت.
گوشه چشمش چین خورد
- دیگه هوس شیطونی نمیکنی؟
- نه
کنار رفت
- خوبه، شب بخیر... موشی خانوم
با صدای گرفته ناشی از خنده جوابش دادم.
در اتاق که بسته شد دستمو روی قلبم گذاشتم.
انگار میخواست از قفسه سینم در بیاد بره پیشش.
نکنه عاشقش شدم؟
عصبی سری تکون دادم
چرت نگو حوریا، آخه که تو چند روز عاشق یکی میشه که تو بشی؟
بهتره فعلا بخوابی که فردا کلاس داری.
دراز کشیدم و با کشیدن ملحفه رو‌ خودم چشام گرم شدن.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 17:41

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_87

- حوریا، میشه کروات منو ببندی؟
ایش اینم زیادی فاز گرفته
لبخندی زدم و اژ پشت میز بلند شدم.
مشغول بستن کرواتش شدم.
- بیا عزیزم
- مرسی هانی
بقیه چایی سر کشیدم
- خداحافظ
- مراقب خودتون باشید
- چشم مادرجون
در حالی که کفشمو پا میکردم لب زدم
- مادرجون؟
چشمکی زد
- باید راه مخ زدن مادر زن بلد باشی دیگه
سری به تاسف تکون دادم و از خونه بیرون زدیم
از آسانسور که پیاده شدیم سوییچ گرفت سمتم
- تو برو سوار شو من با سرایدار یه کار کوچیک دارم
- باشه
به سمت ماشین رفتم و با کلی مکافات در باز کردم سوار شدم.
من بزور از ماشینای ایرانی سر در میارم چه برسه خارجی.
بعد چند لحظه اومد.
- خب بریم به سمت دانشگاه
این اولین باری بود که باهم میرفتیم.
با پرستیژ خاص خودش مشغول رانندگی بود که گوشیش زنگ خورد.
با ماشین وصل کرد و جواب داد
به زبونی که حدس میزدم ایتالیایی باشه مشغول صحبت شد...لحجه خاصی داشت لامصب.
چند کوچه پایین تر از دانشگاه ایستاد
خداحافظی لب زدم و پیاده شدم.
خوشبحال زن آیندش...



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 17:44

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_88

با ورود به دانشگاه همون لحظه ویهان از ماشینش پیاده شد.
گوشی در گوشش بود و هم‌چنان مشغول صحبت.
هیچ نگاهی بهم نمیکرد.
اصلا من چرا به نگاه کردن یا نکردن این بشر حساسم؟
به درک اصلا کیه.
وارد کلاس شدم و روی صندلی نشستم.
- تبریک میگم حوریا
به سمت دختری که اینو گفته بود برگشتم
- بابت؟
- دیروز، جشنواره
لبخندی زدم
- ممنونم عزیزم
با ورود ویهان همه ساکت شدن.
پوشه‌ی برگه های امتحانی رو روی میز گذاشت.
لعنتی احساس میکردم هرچی دیروز خونده بودم دود هوا شدن.
- خب با فاصله بشینین...چیزی زیر دست نباشه...با هرچی جز خودکار قرمز میتونین جواب بدین.
برگه ها رو پخش کرد.
نگاهی به سوال ها و ویهان که جدی دست به بغل به میز تکیه داده بود انداختم.
لعنتی هیچی بلد نبودم...وایسا شاید سارا بلده.
- پیس پیس
سارا برگشت سمتم و علامت داد چیه
اومدم با دست بگم سوال دو که ویهان بینمون ایستاد.
- خانوم موحد
آب دهنم قورت دادم و با ترس نگاش کردم
- بله استاد
خم شد رو برگم
- برگه‌ات سفیده که!



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 17:45

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_89

سعی کردم تمام مظلومیت درونم رو توی صدام بریزم
- ویهان لطفااا جوابو بگو
- دیروز کجا بودی خوشگلم؟
- آروم و عصبی لب زدم
- با پدر و مادرم و نامزد اوسکولم بیرون بودم.
ابروهاش بالا پرید
- که اوسکول؟!
پشیمونم اومدم حرفی بزنم که ازم فاصله گرفت
- سراتون تو برگه هاتون باشه
با بدبختی هرچی به ذهنم اومد جواب دادم و با اعلام پایان تایم برگه ها رو گرفت.
قرار شد فردا که کار عملی داریم بهمون بده.
امشب هرجور شده مخش میزنم تا نمره بگیرم.
خسته از کلاس بیرون اومدم و با سارا راهی کافه شدیم.
- چه کردی؟
- ری*دم سارا، بَدم ری*دم
- هوف حالا خودتو ناراحت نکن تاثیر چندانی نداره.
با اومدن گارسون قهوه و کیک سفارش دادم.
از کی تاحالا قهوه خور شدم؟ منی که از قهوه متنفر بودم به لطف ویهان یه قهوه خور درجه یک شده بودم.
سفارش هامون اومد...
بعد خوردن، من حساب کردم و رفتیم کلاس بعدی...
استاد این تایم یه پیر مرد خرفت بود.
همش غر میزد و دنبال بهونه بود یکی قهوه‌ای کنه.
مشغول نوشتن جزوه بودم که گفت
- موحد



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 17:45

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_90

سرپا ایستادم
- بله استاد؟
- بهترین تولید کننده رنگ برای پارچه، کدوم کشوره؟
هنگ نگاش کردم که گفت
- اصلا سر کلاس هستی؟
- ببخشید استاد مشغول جزوه نوشتن بودم
- اول گوش بده تا بفهمی وگرنه جزوه مهم نیست
- چشم
نشستم...ختم بخیر شد.
بعد اتمام کلاس ها که حدود ساعت دو بود خبری از ویهان نبود.
با تاکسی برگشتم خونه.
نهار ته چین مرغ که مامان درست کرده بود، خوردم.
از ویهان پرسید.
چی میگفتم؟ میگفتم خبری ندارم؟
- خوبه، چندتا کلاس داره تا عصر میاد.
برای فرار از سوال های احتمالی به اتاق پناه بردم.
ناخواسته شمارشو گرفتم.
بعد چند بوق صدای بم و مردونش تو گوشم پیچید
- بله؟
- سلام، کجایی؟
- بیرونم کاری داری؟
لحن سردش باعث شد بابت زنگ‌ زدنم پشیمون شم.
- هیچی
اومدم قطع کنم که گفت
- وایسا حوری
تو سکوت منتظر موندم
- دو ساعت دیگه خونم
- خوبه...زنگ زدم چون اگه احتمالا مامان پرسید کجایی دروغ نگم.
- باشه
- خداحافظ
- بای
گوشی رو قطع کردم و انداختم رو تخت.
بهتر بود به روی خودم نیارم که حالم گرفته شده.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 17:45

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_91

یکم اینستا گردی کردم...
جواب ایمیل های دوستامو دادم.
یکی از بچه‌ها نامزدی کرده بود و قرار شد همه بچه ها با رل یا نامزد هاشون بریم بیرون.
این وسط من بودم که تک‌ موندم.
هعی...
نمیدونم چرا این روزا دلم‌ هوس چیز کیک کرده بود.
نگاهی تو سالن چرخوندم
فقط مامان بود...گویا بابا سرش درد میکرد تو اتاق بود.
رفتم اشپزخونه و دست بکار شدم.
مشغول آماده کردن مواد بودم که مامان اومد
- چی میخوای درست کنی؟
مامان هم این روزا فارسیش بدجوری فول شده بود.
- چیز کیک
- بلدی؟
آرد رو داخل همزن ریختم
- آره
روی صندلی نشست
- حوریا
و بله، استارت بیست سوالی مامان
تخم مرغ ها رو شکوندم و پودر کاکائو هم اضافه کردم
- بله؟
- تو‌ خانوادش از نزدیک دیدی؟
- نزدیک نه ولی با ویدیو کال اره.
- عجب پس فقط ماها غریبه بودیم
- اونم بخاطر رفتار بابا بود
همزن روشن کردم...
از سین جیم شدن متنفر بودم.
مواد که درست شد کیک رو تو فر گذاشتم و مشغول درست کردن سس کیک شدم.
مامان که دید میلی به حرف زدن ندارم رفت پای تلویزیون.
کِی اینا برن راحت شم؟ تازه پنج روز مونده.
نگاهی به ساعت انداختم
فعلا ساعت چهار بود...تا اومدن ویهان یک ساعت مونده بود.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 23:33

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_92

کیک که درست شد با سس تزیینش کردم.
مشغول قاچ کردنش شدم که صدای در اومد.
- خانومم؟
ضربان قلبم بالا رفت.
متوجه نگاه مامان بودم.
لبخند مصنوعی زدم
- سلام عزیزم...خسته نباشی
- مرسی
نگاهش به کیک افتاد
- به چه کردی
- پس چی خیال کردی...بنده یک کد بانو هستم.
ناخنکی زد
- یس یس، رایت
- عه ناخنک نزن ویهان
انگشت شکلاتیشو زد به دماغم
- باشه دماغو خانوم
حرصی هولش دادم سمت ورودی آشپزخونه
- برو‌ بیرون
لامصب هرچی زور میزدم تکون نخورد
دستاشو به حالت تسلیم بالا گرفت
- اوکی هانی الان میرم
با رفتنش دماغمو شستم.
چند قاچ واسه خودمون و بقیه تو یخچال گذاشتم.
قهوه ساز روشن کردم که ویهان با شلوار و تیشرت اومد و روی صندلی نشست.
- حوریا
همون طور که مشغول شستن ظرفا بودم گفتم
- بله
- خانوادت کی میرن؟
برگشتم سمتش
- اذیت شدی؟
- نه نه اصلا
- پنج روز دیگه
- اهان...
قهوه تو فنجون ریختم و گذاشتم رو میز.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 23:34

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_93

قاچی از کیک خورد
- چطوره؟
- اوممم...بدک نیست.
پشت چشمی نازک کردم
- خیلی هم خوبه
- شوخی کردم موشی خانوم...عالیه.
با ورود ویهان بلند شد
- راحت باش پسرم
کنار من نشست
- مامان چایی میخوای؟
- آره، واسه باباتم بریز داره میاد
- باشه
چایی تازه دم براشون ریختم که بابا هم اومد.
- بابا خوبی؟
- خوبم دخترم
- خداروشکر
رو به ویهان گفتم
- من فردا با دوستام میخوام برم بیرون
- خبریه؟
- نه یه دورهمی سادس
- اوکی...خوشبگذره
تشکری کرد و رفت.
ظرفای خودمون رو شستم.
مامان گفت ظرفای خودشون هم میشوره.
تقه‌ای به در اتاقش زدم
- بله؟
- منم
- بیا تو
وارد اتاق شدم و در رو بستم
روی تخت در حال کار با لپ تاپ بود
- میگم
- میگی؟
- تو که با رفتن من با دوستام مشکلی نداری؟
نگاهی بهم انداخت و دوباره به مانیتور لپ تاپ خیره شد


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 23:34

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_94

- نه
- خوبه
اومدم برم بیرون اما
- حوریا
- بله؟
- بین این دوستات که احیانا پسر مسر نیست؟
نیشخندی زدم
- نکنه زیادی فازه نامزد بازی برداشتی؟
بدون هیچ حرفی بی حس نگام کرد
- خب راستش...
- برو بیرون نمیخواد بگی
حرصی نگاهی بهش انداختم و از اتاق زدم بیرون.
به درک... مرتیکه پفیوز.
وارد اتاقم شدم و در رو محکم کوبیدم.
اصلا من چرا باید برام مهم باشه که اون ناراحت میشه یا نه؟
خودمو روی تخت انداختم.
اصلا هر فکری میخواد بکنه...ما فقط به صورت صوری باهم نامزد هستیم.
یکم درسا رو مرور کردم.
شام غذای ظهر خوردیم.
حتی بهم نگاه هم نمی‌کردیم
- حوریا
- بله مامان؟
- اتفاقی بینتون افتاده؟
بیخیال مشغول عوض کردن کانال ها شدم
- نه، چطور؟
- آخه باهم حرف نمیزنید
- چی بگیم مامان؟
- چمیدونم...
سری تکون دادم... انتظار داشت دلو قوه بدیم؟
ساعت یازده همه رفتیم اتاق هامون
فردا ظهر کلاس داشتم و از شانس بدم با خودش بود.
خسته روی تخت دراز کشیدم.
با یادآوری اینکه مسواک نزدم بلند شدم از اتاق خارج شدم که...



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 23:34

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_95

صدای دادش از توی اتاق هم میومد...
گویا با پشت خطی دعوا داشت.
بیخیال وارد سرویس شدم.
داشتم مسواک میزدم که وارد شدم.
چشاش کاسه خون بود...
معلوم بود زهرماری خورده...
دستشو به دیوار گرفت و یه سمت حموم رفت.
انگار منو ندیده بود.
دهنمو شستم و اومدم برم که یهو صدای افتادنش اومد.
به سمتش قدم برداشتم.
- توووو اینجا چکار میکنی؟ هانننن؟
- بلند شو ویهان حالت خوب نیست.
- نه نمیخوام
یهو با لبخندی زل زد تو صورتم
- میدونی خیلی خوشگلی
ای بابا اینم وقت گیر اورده.
دست زیر بازوش انداختم
- بلند شو پسر...
دستشو به گونم کشید.
- چشات خیلی خوشگلن حوری.
پوفی کشیدم
- اوکی حالا بیا بریم
از سرویس بردمش بیرون...
تقریبا تمام وزنش روم بود
وارد اتاق شدیم.
رو تخت انداختمش
خمار نگام کرد و سکسکه‌ای کرد
- ببخش اگه با حرفام ناراحتت کردم
متعجب به صورتش خیره شدم که بی هوش شد.
پتو روش انداختم و از اتاق اومدم بیرون.
خداروشکر مامان بابا بیرون نبودن که با این حالش ببیننش.
احساس میکردم بوی الکل میدم
لباسام عوض کردم و دراز کشیدم.
نکنه نصف شبی حالش بد شه؟
- اصلا به من چه



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 23:35

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_96

صبح که بیدار شدم خبری از ویهان نبود.
مامان و بابا هم رفته بودن دکتر...گویا بابا نوبت دکتر زانو داشت.
با دیدن یادداشت رو یخچال کندم
« بابت دیشب معذرت میخوام، امروز خودم میرسونمت دانشگاه »
نیشخندی زدم و برگه رو مچاله کردم انداختم تو سطل.
یه صبحونه مختصر خوردم.
پارچه های مخصوص کار امروز تو پاکت گذاشتم.
نزدیک یازده بود که مامان بابا اومدن.
با مامان یه خورشت کرفس درست کردیم.
حدود یک بود که ویهان اومد.
برای حفظ ظاهر به استقبالش رفتم
- سلام، خسته نباشی
لبخندی زد
- مرسی
برام جالب بود این که همه یا خونس یا دانشگاه، کی وقت میکنه بره شرکت؟
اون رفت سرویس دستو صورتش بشوره منم رفتم آشپزخونه.
میز چیدم و همه دور هم جمع شدیم.
با موندن به کرفس تو گلوم شروع کردم به سرفه.
ویهام هول زد اومد سمتم و شروع کرد به ضربه زدن به کمرم.
- چیشدی دخترم؟
سرفه که تموم شد یه ذره آب خوردم
- خوبم...چیزی نیست.
بقیه‌ی ناهار تو سکوت صرف شد.
مامان بابا رفتن استراحت کنن.
مشغول کف زدن ظرفا بودم که اومد.
شروع کرد به آبکشی...
سعی کردم با حد ممکن اصلا بهش نگاه نکنم
- حوریا
- بله؟
- خوبی؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 23:36

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_97

- آره.
دستمو شستم و آشپزخونه زدم بیرون.
با دیدن ساعت سریع اماده شدم که اونم اومد.
- خودم میرسونمت
- میتونم خودم برم
- گفتم که خودم میرسونمت.
وارد اسانسور شدیم.
خم شد که دکمه رو بزنه، نفسش به صورتم خورد.
رومو کردم اونور که صدای پوزخند زدنش اومد.
- یه جوری رفتار نکن که انگار من زیادی بهت تمایل دارم
- کسی اینجا حرف از تمایل داشتن یا نداشتن شما نزده.
و از آسانسور پیاده شدم.
با قدم های تند رفتم و کنار ماشین دست به بغل منتظرش موندم.
- گاز میگیری میری هااا
- الانم تو رو گاز میگیرما
در ماشین باز کرد برام
- پس بیا زودتر برسونمت تا گازم نگرفتی.
نشستم که خودشم نشست.
سکوت ماشین رو آهنگ ملایمی که پخش میشد، میشکست.
- ساعت چند میری؟
- کجا؟
- با دوستات
- حدود پنج
- کی میای؟
برگشتم سمتش
- بیست سوالیه؟
با انگشت زد به نوک دماغم
- اره خانوم موشی
- بستگی داره... شاید ساعت ده
با اخم سری تکون داد
با رسیدن به پایین دانشگاه اومدم پیاده شم که
- وایسا
سوالی برگشتم سمتش.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/05 23:37