The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سیاوش و دلیار

16 عضو

بلاگ ساخته شد.

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_30

انگشت کوچیکشو به معنی قول جلوی صورتش گرفتم

_ قول میدم که روزی برسه با افتخار به من نگاه کنید. نمیزارم کسی بهتون آسیب بزنه...موفق میشم، نه برای خودم...به خاطر شما که نزارم دیگه اشک تو چشمات حلقه بزنه

دوتا دستشو کنار صورتم گذاشت و با بغض گفت :

_ من همین الانم بهت افتخار میکنم دلیار....تاوان قلب شکسته اتو از همشون بگیر حتی اگه اون یه نفر پسرم باشه

سرشو مطمئین تکون داد

_ شرمنده اتم دخترم، فقط همینو میتونم بهت بگم ، اما یه قولی به من میدی?!

دستمو دور شونه اش حلقه کردم و لب زدم :

_ شما جون بخواه مامان پری

دستشو رو موهام کشید و گفت :

_ فقط سیاووش ببخش...سیاووش من اینقدر بی رحم نیست ، دنیا بی رحمش کرده ، پدرش بی رحمش کرده...تو ببخش

لبخند تلخی زدم و مکث کردم

شونه امو فشار داد و التماس وار گفت :

_ توروخدا دلیار...نمیخوام نفرینت پشت سیاووش باشه ، خودت انتقامتو بگیر ولی نسپارش به خدا...باشه دخترم?!

لبخند دلگرم کننده ای زدم و گفتم :

_ چشم مامان

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:10

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_31

با گریه خندید و چشماشو مطمئین رو هم بست و گفت :

_ ممنونم ازت...ممنونم

دستمو دور کمرش پیچیدم و تو بغلش رفتم و زمزمه کردم :

_ مامان پری برام دعا کن ، دعا کن که بتونم...بتونم سربلند بشم. خواهش میکنم ازت

لبخندی زد و با محبت گفت :

_ تو حتی اگه نگی ، من بازم برات دعا میکنم

کف دستشو رو قفسه سینه اش گذاشت و ادامه داد :

_ تو دختر منی دلیار...جون منی ، پس مطمئین  باش من بد تورو نمیخوام. برو دخترم برو خدا پشت و پناهت

چشمامو محکم رو هم بستمو با لبخند سرمو تکون دادم

_ خداحافظ مامان

سمت در پا تند کردم که صدای مرموز مروارید بلند شد :

_ خانم شرمنده اتونم ولی آقا گفتن بدون اجازه ایشون از خونه بیرون نرید

با تعجب عقب برگشتم و یه تای ابرومو بالا انداختم و لب زدم :

_ آقا به شما گفتن مروارید جان?!

سرشو تکون داد و با تمسخر گفت :

_ بله خانم اینطوری گفتن

با دو قدم بلند بهش نزدیک شدم و یقه لباسشو به بازی گرفتم

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻      

1403/04/31 19:12

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_32

_ که اینطور، شوهر من اومده پیش تو گفته که نزار دلیار از خونه بره بیرون?!

جاخورده بهم نگاه کرد و لرزون گفت :

_ ن...نه منظور من این نبود

سرمو تکون دادم و جدی گفتم :

_ چرا دیگه منظورت همین بود، احساس نمیکنی که بیشتر از این داری از کُوپُنِت استفاده میکنی?! کی بهت جرئت داده که بتونی با من اینطوری حرف بزنی?! هوم?!

چشمکی بهش زدم و بی رحم گفتم :

_ نظرت چیه اینو با مامان جون در میون بزارم?! اینکه خدمتکار خونمون داره زندگی من و پسرشو بهم میزنه

سرمو نزدیک صورتش بردم و پچ زدم :

_ به نظرت واکنش مامان جون چیه?! اخراج?!

سرمو عقب بردم و مستانه خندیدم

_ نچ فکر نکنم ، سزای آدمی مثل تو بدتر از این حرفاس

با رنگ و رو رفته ترسیده گفت :

_ چ..چی میگی خانم توهم زدی?!

با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم :

_ من?! خب اوکی من توهم میزنم ولی بزار خانم بزرگ صدا کنم ببینیم نظر اون چیه

سوالی گفتم :

_ هوم?!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:13

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_33

با استرس خندید و لب زد :

_ ی..یعنی چی آخه

شونه امو با بی خیالی بالا انداختم و گفتم :

_ من چی میگم عزیزم?! نمیدونم والا شاید من توهم زدم ولی از نظرت مامان پری هم همچین نظری داره?!

انگشت اشاره امو به معنی تهدید جلوی چشمش گرفتم و لب زدم :

_ یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه بخوای چرت و پرت بگی تضمین نمیدم که مثل یه زباله از این خونه پرتت نکنم بیرون، فهمیدی?!

با چشمای ترسیده بهم نگاه کرد و تموم توانشو جمع کرد که محکم حرف بزنه

_ خانم من بازم میگم شما دارید توهم میزنید...بهتر خودتونو به دکتر نشون بدید

دست مشت شده امو جلوی دهنم گرفتم و با خنده گفتم :

_ عه...عه ، چقدر تو پرویی بشر

متفکر لب زدم :

_ ببین این غرورت خیلی خوبه ، که مثلا میخوای بگی من از هیچی نمیترسم ولی این غرورت آخر کار دستت میده

با یه تک سرفه صدامو صاف کردم و ادامه دادم :

_ یه توصیه برات دارم...از شوهر من دور بمون ، هر اتفاقی که بیوفته بین ماست...همچین تصوری نداری که بیاد منو طلاق بده و تو رو بگیره?!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:13

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_35

بی حال دستمو جلوی صورتش گرفتم

_ هیش!! هیچی نگو، فق..فقط دهنتو ببند

با پوزخند بهم نگاه کرد و لب زد :

_ خیلی برات زور داره که به خدمتکار خونه ات باختی?! ببین من جای تو بودم که میذاشتم و میرفتم. میدونی چرا?! چون دلم نمیخواد اینقدر جلوی چشم بقیه حقیر بشم

شونه اشو با بی خیالی بالا انداخت و ادامه داد :

_ حالا خود دانی، به هر حال اونی که سیاووش عاشقشه...منم ، تو جای تو این خونه نداری

بدون توجه به من آوار شده رو زمین رفت...رفت و ندید با قلبم...با روحم چیکار کرد

تلو تلو خوران از خونه بیرون زدم و همین که در حیاطو بستم. پشت در رو زمین سُر خوردم

دوتا دستمو محکم رو دهنم کوبیدم و صدای هق و هق امو خفه کردم. چقدر دیگه باید بهم شوک وارد میشد?! امروز بار چندم بود که نصف حقیقتای این همه سال زندگیمو فهمیدم?!

دستمو چندبار محکم رو سرم کوبیدم و لب زدم :

_ ای دلیار احمق..احمق ، تو به خاطر اش از درست...از زندگیت زدی. اما اون برات چیکار کرد?!

سرمو به چپ و راست تکون دادم. از این همه فکرای مالیخویایی داشتم دیونه میشدم

با قرار گرفتن دو جفت کفش مشکی و براق تو خودم جمع شدم. میترسیدم سرمو بالا بیارم و یکی فامیلای جهان آرا ها باشه

بعد برن بگن عروس خانواده جهان آرا مثل آواره ها جلوی در نشسته بود و گریه میکرد

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:14

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شخصیت دلیار

1403/04/31 19:15

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_36

خیلی سخته شنیدن این حرفا از زبون کسایی که هیچی از زندگیت نمیدونن...اون هیچ وقت نمیفهمن که تو داری با چی دست و پنجه نرم میکنی

اونا....

فقط یه چیزو میبینن، ظاهر تو رو....و حتی براشون مهم نیست که چه بلایی سرت میاد.

درس امروز....تنها خودت میتونی خودتو نجات بدی، هیچکس نمیاد دستتو بگیره حتی اونایی هم که بخوان دستتو بگیرن یه روزی از این دنیا میرن

پس بهتر خودت رو پای خودت وایستی، این شکستن ها برای من میشد یه پل...یه پل که منو به پیشرفت برسونه، منو قوی تر کنه

گوشم کیپ شده بود، هیچ صدایی رو واضح نمیشنیدم با اسیر شدن بازوم مثل این بود که یکی از یه دره به پایین هولم داده بود

همونقدر آزاد...همونقدر رها

صدای نگرانی تو گوشم پیچید :

_ دلیار خانم حالتون خوبه?!

سرمو بالا اوردم لبخند تلخی زدم و آروم از جام بلند شدم و به در خونه اشاره کردم :

_ سلام آقا فواد...بفرمایید داخل

دودل گفت :

_ مطمئینی حالت خوبه?! سیاووش کجاست?! اگه جای میری بیا میرسونمت

لبخند لرزونی زدم

_ ممنون آقا فواد، فق..فقط میشه از این موضوع به کسی چیزی نگید?! لطفاا...مخصوصا سیاووش

_ جسارتاً میتونم دلیلشو بپرسم?! اتفاقی افتاده?!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:22

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_37

با لبخند سرمو به چپ و راست تکون دادم

_ نه چیزی نشده آقا فواد، فقط یادتون نره بهتون چی گفتم...نمیخوام هیچکس از این موضوع باخبر بشه.

دستشو بین موهاش کشید و مطمئین گفت :

_ چشم، مطمئین باشید کسی نمیفهمه...ولی لطفا بیاید تا یه مسیری برسونمتون

با لبخند زمزمه کردم :

_ فکر نکنم مسیرمون بهم بخوره

اخماشو تو هم کشید

_ یعنی چی...این چه حرفیه دلیار، میرسونمت حرف هم نباشه

خودش جلوتر از من سوار ماشین شد و با چشم به داخل ماشین اشاره کرد

بی خیال سمت ماشین قدم برداشتم و کنارش جا گرفتم

_ خب...خب کجا میری حالا?!

با اعتماد به نفس سرمو بلند کردم و محکم گفتم :

_ میخوام برم چندتا کتاب کنکوری بگیرم و کلاس ثبت نام کنم، میخوا...میخوام درسمو ادامه بدم

شوکه بهم نگاه کرد و ناباور لب زد :

_ بالاخره سیاووش راضی شد?!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:23

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_38

چقدر بدبخت بودم که حتی رفیق شوهرمم میدونست که شوهرم به جای حمایت...دو هفته کتک خوردم تا بالاخره مجبورم کرد دیگه درسو ادامه ندم

هیچ وقت 18 سالگیمو یادم نمیره...سنی که برای همه پر از شور و شوق بود....پر از دنیای رنگی و رنگی

اما....

برای من فقط درد و عذاب بود...اینکه بیان به زور سر سفره عقد بزارنت و بگن بله رو بگو

شاید اگه اینکارو باهام نمیکردن...الان دانشجو ترم سوم وکالت بودم

همه آرزوهامو نابود کردن...با خودخواهیشون نذاشتن به آرزوم برسم، تو یه شب تموم رویام دود شد و رفت هوا

با بشکنی که جلوی صورتم خورد، یکه خورده سرمو برگردوندم

_ کجایی دختر!! نیم ساعته دارم صدات میکنم، نگرانم کردی

بدون توجه به حرفش تلخ لب زدم :

_ سیاووش نمیدونه....نمیدونه که میخوام درسمو ادامه بدم ، لطفا تو هم بهش چیزی نگو...بزار درسمو بخونم اگه کنکور قبول شدم و خواستم برم دانشگاه خودش میفهمه

سردرگم گفت :

_ یعنی چی دلیار، نمیشه که نفهمه اون شوهرته....درست یا غلط بالاخره شوهرته ، اومدیم تو قبول شدی اگه سیاووش بفهمه خوشی قبولیتو بهت زهر میکنه....تموم زحمتات به باد میره

با پوزخند بهش نگاه کردم و سوالی گفتم :

_ شوهر?! شوهری که بخواد با مشت ازت پذیرایی کنه شوهر نیست...به این میگن شوهر?! وقتی خدمتکار خونه ات بیاد صاف تو چشمات زُل بزنه و بگه باردارم...بگه تو نفر سوم بین من و سیاووشی، تو بودی چی میگفتی?!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:23

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_39

ناباور به چشمام نگاه کرد و با تک خنده گفت :

_ تو هم هیچ کاری با اون خدمتکار نکردی?! هیچی بهش نگفتی?! وایستادی تا صاف تو چشمات زل بزنه و اون همه حرف بارت کنه?! اونم مثل یه احمق?!

با حرص جیغی زدم و مشتامو به قفسه سینه اش پرتاب کردم و جنون وار گفتم :

_ خفه شو...خفه شو!!! *** خودتیی...احمق توی که فکر میکنی باید جوری دیگه رفتار میکردم!! چرا نمیفهمی!! برگشته تو چشمام زل زده گفته تو نفر سوم بین مایی

جیغ بلندی زدم و ادامه دادم :

_ میدونی یعنی چی?!!! یعنی قبل از اینکه من بیام تو زندگی سیاووش اون بوده!!! من آوار شدم سر زندگیش، توقع داشتی بگیرم بزنمش?!

هقی زدم و زمزمه کردم :

_ خیلی احمقی...خیلی ، دعا میکنم میمردی تا هیچ وقت این حرفو نمیزدی ، تو چی میفهمی?! هااان?! تو این چیزا حالیت میشه?! تو حس یه زنو درک میکنی که وقتی بهش میگن قبل از تو شوهرت منو دوست داشت یعنی چی ?!

دستمو چندبار محکم به در ماشین کوبیدم و با گریه به خودم اشاره کردم

_ تو هیچی نمیفهمی!!! چون یه آدم نفهمی هستی که هیچی حالیت نیست. امیدوارم...امیدوارم یکی همینطوری بهت خ ی ان ت کنه تا حس منو درک کنی

با دیدن قیافه جا خورده اش دستمو محکم رو دهنم کوبیدم و تند و تند گفتم :

_ ببخشید...ببخشید

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:25

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_40

زدم زیر گریه و با هق و هق گفتم :

_ غلط کردم، ببخشید!! نمیخواستم این حرفو بهت بزنم به خدا من قلبم اینقدر سیاه نیست

بعد با خنده که قاطی گریه ام شده بود گفتم :

_ من قلبم مثل تو سیاه نیست...من نمیتونم همچین آرزوی برای یکی دیگه کنم. ولی تو قلبت سیاهه فواد، میدونی چرا?! چون با حرفت میتونی دل یه آدمو بشکنی

دستمو چند بار رو صورتم کشیدم و قطره های اشکو پاک کردم

_ تو خواسته یا ناخواسته قلب منو شکوندی...این قلب شکستن ها تاوان داره فواد، تو امروز با این کارت بهم حس ناکافی بودن دادی

دستشو تسلیم وار بالا اورد و لب زد :

_ باشه دلیار...باشه ، ببخشید اشتباه از من بود. تو فقط آروم باش

پوزخندی زدم و گفتم :

_ چطوری آروم باشم!! اینکه بهم گفتی *** ولی بازم اینجا نشستمو نزدم تو دهنت?! یا اینکه قلبمو شکوندی ولی من بازم دلم نیومد اونطوری نفرینت کنم!! کدومش?! برای کدومش آروم باشم

لباشو رو هم فشار داد و گفت :

_ میدونم...میدونم هر چی هم عذر خواهی کنم بازم درست نمیشه. آره تو راست میگی من نمیفهمم!! ببخشید

دستمو سمت دستگیره در بردم و زمزمه کردم :

_ اگه میخوای ببخشم هیچ چیزی از امروز برای سیاووش نمیگی!! حتی نمیگی که فهمیدم با خدمتکار خونه ام بوده

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:25

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_40

زدم زیر گریه و با هق و هق گفتم :

_ غلط کردم، ببخشید!! نمیخواستم این حرفو بهت بزنم به خدا من قلبم اینقدر سیاه نیست

بعد با خنده که قاطی گریه ام شده بود گفتم :

_ من قلبم مثل تو سیاه نیست...من نمیتونم همچین آرزوی برای یکی دیگه کنم. ولی تو قلبت سیاهه فواد، میدونی چرا?! چون با حرفت میتونی دل یه آدمو بشکنی

دستمو چند بار رو صورتم کشیدم و قطره های اشکو پاک کردم

_ تو خواسته یا ناخواسته قلب منو شکوندی...این قلب شکستن ها تاوان داره فواد، تو امروز با این کارت بهم حس ناکافی بودن دادی

دستشو تسلیم وار بالا اورد و لب زد :

_ باشه دلیار...باشه ، ببخشید اشتباه از من بود. تو فقط آروم باش

پوزخندی زدم و گفتم :

_ چطوری آروم باشم!! اینکه بهم گفتی *** ولی بازم اینجا نشستمو نزدم تو دهنت?! یا اینکه قلبمو شکوندی ولی من بازم دلم نیومد اونطوری نفرینت کنم!! کدومش?! برای کدومش آروم باشم

لباشو رو هم فشار داد و گفت :

_ میدونم...میدونم هر چی هم عذر خواهی کنم بازم درست نمیشه. آره تو راست میگی من نمیفهمم!! ببخشید

دستمو سمت دستگیره در بردم و زمزمه کردم :

_ اگه میخوای ببخشم هیچ چیزی از امروز برای سیاووش نمیگی!! حتی نمیگی که فهمیدم با خدمتکار خونه ام بوده

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:26

خب 40تا پارت گذاشتم
30تاش تو تاپتیکام
10تام اینجا
66تا پارتش امادس میزارم
بقیه اشم روزانه

1403/04/31 19:28

😊😉

1403/04/31 19:28

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_41

سرشو به معنی باشه تکون داد و با دلخوری گفت :

_ حداقل بزار برسونمت

با پوزخند لب زدم :

_ ممنون آقا فواد....زحمتتون میشه

بدون منتظر موندن جوابی ازش درو محکم بستم و سمت پیاده رو رفتم. دستمو تو جیب مانتوم بردم و سرمو بالا گرفتم و با اعتماد به نفس از خونه و آدماش دور شدم

زیرلب زمزمه کردم :

_ قول میدم روزی برسه که عاشقم بشی سیاووش جهان آرا، تاوان دل شکسته امو ازت میگیرم

اونا منو نخواستن....من این دلیاریم که اونا از من ساختن، دقیقا مثل خودشون

با رسیدنم جلوی مغازه سرمو بالا اوردم و به اسم مغازه نگاه کردم. "کتابفروشی بهمن"

با لبخند وارد مغازه شدم و با صدای بلند گفتم :

_ سلام عمو بهمن، من بازم مزاحمتون شدم

از پشت عینکش بهم نگاه کرد و با چشمای ریز شده گفت :

_ من میشناسمت دختر جون?

با خنده زمزمه کردم :

_ دیگه مارو یادت نمیاد آقا بهمن?! خیلی تغییر کردم که نشناختی?!

نفهمیده لب زد :

_ به خدا متوجه نشدم دخترم

با خنده تلخ بهش نگاه کردم

_ دلیارم!!!عمو

با چشمای گرد بهم نگاه کرد و حیرت زده گفت :

_ دلیار!!! چقدر بزرگ شدی تو

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:32

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_42

مغموم لب زدم :

_ حالا زشت شدم یا خوشگل عمو بهمن

با دستش به میز چوبی جلوش ضربه زد و گفت :

_ ماشالله...ماشالله ، بزرگ شدی...خانم شدی ، آخرین بار که دیدمت 18 سالت بود عمو جان...چی شد?! بالاخره وکیل شدی دخترم?!

با تلخ خندی دستمو تو هوا تکون دادم

_ نه بابا وکیل کجا بود عمو!!! نشد که بشه...یعنی نذاشتن

مطمئین چشماشو رو هم بست

_ خودت نخواستی باباجان وگرنه هیچی تو این دنیا نشد نداره. اگه وکالتو دوست داری نزار هیچکس مانع پیشرفتت بشه چون بعدا حسرتش تو دل خودت میمونه

با محبت بهم نگاه کرد

_ از دوستات شنیدم شوهر کردی دخترم!! قابل ندونستی که منو عروسیت دعوت کنی?!

با دلخوری لب زدم :

_ این چه حرفیه عمو!! شما تاج سر منی

چشمک ریزی زدم و ادامه دادم :

_ اگه گفتی مادرشوهرم کیه عمو!!

مکث ریزی کردم و لب زدم :

_ پری خانم، پریوش محرابی

مات زده بهم نگاه کرد و ناباور گفت :

_ چی?! با...با پسر پریوش ازدواج کردی?!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:33

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_43

با لبخند چشمامو بستم و لب زدم :

_ آره عمو!!! دنیای عجیبیه...نه?! جهان آرا بزرگ خیلی اذیتش میکنه. من از چشماش میخونم عمو!! میبینم که دوستش نداره

با بغض ادامه دادم :

_ میتر..میترسم منم بشم مثل مامان پری!! با اینکه چندین ساله با محمود خان داره زیر یه سقف زندگی میکنه ولی من هیچ عشقی بینشون نمیبینم

به چشماش زل زدم و تیر آخرو زدم

_ ای کاش شما جای محمود خان بودید عمو!! من از چشمای مامان پری میخونم، میفهمم که این زندگیو دوست نداره

دستمو زیر چشمام کشیدم و اشک زیر چشممو پاک کردم

_ من دیگه میرم عمو!! ولی ای کاش میشد همه چی تغییر کنه

به صورت مات زده اش لبخندی زدم و چندتا کتاب از روی میزش برداشتم

_ من این کتابای تست رو میبرم عمو!! من بازم فردا میام

با خنده ادامه دادم :

_ این دفعه به کتاب کنکوری ها دست بُرد میزنم

با حال خوب از مغازه بیرون زدم و تا رسیدنم به خونه کلی سناریو تو مغزم چیدم. به تموم لحظه های موفق شدن!!! اینکه به سیاووش بفهمونم لیاقتمو نداشت

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:34

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_44

با خستگی کلیدو از تو کیفم دراوردم و کتابارو تو دستم جا به جا کردم و با قدمای بلند سمت در ورودی رفتم

با ذوق صدامو بلند کردم :

_ مامان پری!!! کجایی

با شیطنت لب زدم :

_ اگه گفتی این کتابا رو از کدوم مغازه خریدم

با اسیر شدن بازوم حرف تو دهنم ماسید و مات زده به عقب برگشتم

برگشتم همزمان شد با تو دهنی که خوردم. ناباور دستمو رو صورتم گذاشتمو بی اختیار کتابو از دستم رو زمین افتاد

_ کــدوم گـــوری بــودی تا الان!!!!!

با خشم به کتابای روی زمین نگاه کرد و این دفعه عربده زد

_ غلــط کردی رفتی کتاب خــریدی!!!! با اجازه کی?! خود سر شدی برای من?!! اگه همون تو اتاق کارتو تموم میکردم الان با این کتابای کوفتی نمیدیدمت

با پیچیدن صدای مامان پری همزمان شد با سُر خوردن یه قطره اشک از بین پلکام

_ بشکنه دستت ایشالله سیاووش...بشکنه که یه روز خوش برای این دختر تو نذاشتی

با گریه دستشو رو قفسه سینه اش کوبید

_ به خدا حلالت نمیکنم سیاووش ، خیر نبینی که اینقدر خون به جیگر این بچه میکنی

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻     

1403/04/31 19:35

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_45

دستمو بالا اوردم و جلوی صورت مامان جون گرفتم و بی حس لب زدم :

_ نه مامان جون بزارید هر رفتاری که دوست داره انجام بده!!!

با نفرت ادامه دادم :

_ بزارید بیشتر از این خودشو از چشم من بندازه!!!

سرد بهش نگاه کردم و پچ زدم :

_ حالم ازت بهم میخوره سیاووش!! ناراحت شدی از اینکه میخوام درسمو ادامه بدم?!

با پوزخند به سر تا پاش نگاه کردم :

_ این دفعه حتی اگه تا حد مرگ هم کت ک بخورم بازم حرفم یه کلامه!! من درسمو ادامه میدم...فهمیدی دیگه?!

دستاشو مشت کرد و خمصانه لب زد :

_ عه?! شجاع شدی!!!

خیلی سریع سمتم قدم برداشت و بازومو چنگ زد و بی رحم گفت :

_ باشه پس ببینم چقدر توان داری و میتونی از دستم در بری!!

دنبال خودش سمت اتاق کشوندتم که صدای مادرجون تو گوشم پیچید و برای لحظه ای لرز تو بدنشو حس کردم

_ نفرینت میکنم سیاووش!!! به ولای علی اگه بلای سر اون دختر بیاد نفرینت میکنم

نم اشکو تو چشماش دیدم!!! شنیدن همچین حرفی که عزیزترینت باشه حس بدی بود

آب دهنشو قورت داد و همزمان سیبک گلوش تکون خورد

اینو فقط من میدونستم!!! برای اینکه بغض نکنه تند و تند آب دهنشو قورت میداد تا حتی برای یه لحظه با بغض حرف نزنه

طبیعی بود که بیشتر از خودم میشناختمش?!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شخصیت سیاوش

1403/04/31 19:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شخصیت دلیار

1403/04/31 19:40

پارت داریم😍🥰🤩🥳

1403/04/31 19:58

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_46

با جدیت لب زد :

_ باشه نفرینم کن ولی من با زنم کار دارم هیچکس هم نمیتونه جلومو بگیرِ

دستمو چنگ زد و دنبال خودش کشوندتم ، در اتاقو محکم باز کرد و تو اتاق هولم داد

دوتا دستشو بین موهاش برد و چندبار بهشون چنگ زد. با ناتوانی لب زد :

_ چیکار کنم باهات!!! هوم?! خودت بگو ، خسته ام کردی

با پوزخند سرمو تکون دادم 

_ بگو سرم جای دیگه گرمه به خاطر همین ازت خوشم نمیاد دلیار...بگو دلیار عاشق یکی دیگه ام به خاطر همین گورتو از زندگیم گم کن!!! ولی دیگه به شعورم توهین نکن

با دو قدم بلند خودشو بهم رسوند و طره ای از موهامو جدا کرد و بین انگشتاش گرفت باهاش بازی کرد و با صدای بم گفت :

_ خب اینا چه معنی میده?!

عاجزانه گفتم :

_ سیاووش تو روخدا بیا از هم جدا بشیم!!! اینطوری نه خودتو عذاب میدی نه منو، لطفا!!!

قیافه متفکری به خودش گرفت و لب زد :

_ که طلاق بگیریم?!

آروم سرمو به معنی آره تکون دادم

سرشو خم کرد و تو صورتم پچ زد :

_ غلط کردی که حتی حرفش هم میزنی ، دفعه بعد دندوناتو میریزم تو شکمت

فاصله رو به یه میلی متر رسوند ادامه داد

_ اوکی بیب?!

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 19:59

⌝سیاووش...⌞
#℘Ѧґt_47
چشمامو محکم رو هم فشار دادم. با اونم همینطوری حرف میزد?! با همین حرفا دل اونم میبرد?!

با نفرت چشمامو باز کردم و به صورتش نگاه کردم. از نفرتی که تو چشمام دید لحظه ای جا خورد

صورتمو درهم کردم و عُق نمایشی زدم. با حال بد لب زدم :

_ ب...برو اون ور

نگران دستاشو دور شونه ام حلقه کرد و گفت :

_ خو...خوبی دلیار?!

با باز شدن یه دفعه ای در همزمان سر هر دوتامون برگشت و به یک شخص رسید

مروارید!!! کابوس این روزام!!!

با بلند شدن داد یه دفعه ای سیاووش از ترس تو خودم جمع شدم

_ مـــگه اینجا طویله باباته که سرتو مثل گاو میندازی و میای پایین!!!

با این حرفش با حالت سکته ای بهش نگاه کردم و ناباور اسمشو صدا زدم

که آروم برگشت سمتمو لب زد :

_ تو آروم باش عزیزم

با چشمای گرد بهش نگاه کردم و باور نکرده لب زدم :

_ چ...چی

با دو قدم بلند خودشو به مروارید رسوند و بیشتر از قبل صداشو بالا برد :

_ هوی!!! کری?! نمیفهمی وقتی میای داخل باید در بزنی?!

با مظلوم نمایی بغض کرد و گفت :

_ نمی..نمی خواستم ناراحتتون کنم، ببخشید!!

دروغ چرا!! دلم خنک شده بود!! چرا همیشه من باید حرص میخورم?! چقدر باید مظلوم بمونم و بگم گناه داره ، پس من چی?!

کی به فکر من بود?! بزار برای یه بار هم که شده من نقش آدم بد داستانو بازی کنم ، برای آدمی مثل مروارید باید گرگ باشی وگرنه نمیزاره دو روز هم زنده بمونی

⊱──────•ʚ🪸⃟🪼ɞ•─────⊰
          🪻       

1403/04/31 20:00