The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

7پارت تقدیمتون😍😜

1403/05/04 11:37

عِشقِ دوم بد بخت ترين موجودِ روي زمينه،
چون وقتي تو اغوشته به اين فك ميكني نكنه به عطرِ تنِ اون فك كنه؟
نكنه شبا عكساي دو نفَرَشونو با گريه نگاه كنه؟
نكنه حرفايي كه بِ تو ميزنه رو هم به اون ميزَده:)
نكنه داري جاي اون رو واسَش پر ميكني؟🙂
نكنه...اه لعنتي يِوَقت نكنه اين چيزا واقعيت باشه ها؟؟!

1403/05/04 12:04

#پارت_21

گوشى رو گذاشتم. نميدونستم چى صداش كنم. سمت آشپزخونه رفتم.

-آقا كارتون دارن.

از روى صندلى بلند شد گفت:

-اول صبحم دست از سر آدم بر نميدارن ... 59 سالمه مثل بچه باهام رفتار مى كنن.

دنبالش راه افتادم. رو پاشنه ى پا چرخيد. چون كارش يهويى بود رفتم تو سينه اش.

محكم بازومو گرفت و فشارى بهش آورد. از درد اخمى ميون ابروهام نشست.

سرش و روى صورتم خم كرد گفت:

-كوچولو، مثل موش دنبال من و كاراى من نباش تا راپورت بدى به اونا ... فهميدى؟

چون هيچ كس تو رو آدم حساب نمى كنه. تمام عمرت رو تو يه دهكوره زندگى كردى پس هواست باشه.

محكم بازومو ول كرد. با اون يكى دستم بازومو ماساژ دادم.

لبم رو محكم لاى دندونم گرفتم تا بغضم نشكنه. گوشى رو برداشت.

-سلام ... بله ديشب رسيدم ... آره ديدمش، بهتر از اين نبود بفرستى خونه ى من؟ ... من كه گفتم

اين بچه پرستار داره ... باشه امشب خسته ام.

نميدونم آقاجون چى گفت كه بى حوصله گفت:

-باشه شب ميايم ... باشه نميارمش ، كارى ندارين؟

گوشى رو بدون خداحافظى قطع كرد. رفت سمت پله هاى طبقه ى بالا.

كنار بهارك نشستم و عروسكش رو برداشتم.

صدامو بچه گونه كردم و به جاى عروسك شروع به صحبت كردم.

بعد از چند دقيقه از پله ها پايين اومد. گوشيش دستش بود و عصبى داشت به شخص پشت تلفن

چيزى رو توضيح مى داد.

-ميلانى دو هفته نبودم، چرخوندن يه رستوران انقدر دردسر داره؟!

1403/05/04 12:05

#پارت_22

-حرف نزن ميلانى ... الان دارم ميام اونجا.

و گوشى رو قطع كرد. هاج و واج نگاهش مى كردم كه اخمى كرد گفت:

-دردسرام كم بود يه ديوونه ى ديگه ام اضافه شد بهشون! آماده باش بعدازظهر بايد خونه ى عمو بريم.

رفت سمت در سالن كه شادى از دنبالش رفت گفت:

شاهرخ من چيكار كنم؟

-فعلاً وقت ندارم شادى.

و در سالن و بست رفت. شادى با عصبانيت پاشو كوبيد زمين گفت:

-يه دختره ى دهاتى شانسش بيشتر از منه.

نگاهى بهم انداخت.

-خودت مواظب بهارك باش دختره ى امل دهاتى!

و به سمت پله هاى بالا رفت. شونه اى بالا دادم. رفتم سمت بهارك. تا بعدازظهر خودم رو مشغول بهارك كردم.

بعدازظهر بهارك و حموم كردم. تاپ شلوارك لى سفيد و آبى تنش كردم.

موهاى كمش رو خرگوشى بستم و جوراب و كفشهاى عروسكيش رو پاش كردم.

نميدونستم چى بپوشم. جز همون مانتو مانتوى ديگه اى نداشتم.

مجبور حموم كردم و لباس زيرهاى ساده ام رو پوشيدم. نم موهام رو گرفتم. همون طور خيس

بافتم و زير مانتوم كردم.

مانتوى ساده و نخيم رو پوشيدم. روسريم رو سفت دور سرم پيچيدم. بهارك و بغل كردم و از

پله ها پايين اومدم.

شادى با ديدنم پوزخندى زد.

توجهى بهش نكردم. در سالن باز شد و آقاى قاتل وارد سالن شد. مستقيم سمت پله ها رفت گفت:

-شادى بيا لباس هام رو آماده كن.

شادى خوشحال از روى مبل بلند شد.

متعجب بودم از اينكه يه لباس آماده كردن انقدر خوشحالى داره؟؟

1403/05/04 12:05

#پارت_23

صداى خنده ى شادى تا پايين مى اومد كه بلند مى گفت:

-نكن، نكن!

كنجكاو شده بودم كه براى چى ميگه نكن اما به من ربطى نداشت.

بعد از نيم ساعت آماده از پله ها پايين اومد. كت و شلوار براق مشكى پوشيده بود و موهاى

كوتاهش رو يك طرف سرش شونه كرده بود.
کنار شقیقه هاش تارهای کمی سفید داشت که جذاب ترش کرده بود 

با اينكه شايد چهره اى جذاب نداشته باشه اما ابهت چهره اش باعث ميشد تا ناخواسته ازش دورى كنى.

سمت در سالن رفت گفت:

-چرا نشستى؟ پاشو.

از روى مبل بلند شدم و بهارك رو بغل كردم و دنبالش راه افتادم.

رفت سمت ماشينش. در سمت خودش رو باز كرد. نگاهى به سر تا پام انداخت گفت:

-همينم مونده بود با يه دختر بچه ى دهاتى توى جمع ديده بشم!
من نميدونم عمو براى چى بايد تو رو بياره خونه ى من ... لابد داره كارى كه دخترش كرده بود رو با آوردن تو جبران مى كنه؛

سوار شو.

با دادش از ترس چشم هام رو بستم و در سمت ديگه ى ماشين و باز كردم و بهارك رو روى

صندلى مخصوصش گذاشتم و خودم عقب ماشين جا گرفتم.

با ريموت در حياط و باز كرد و با سرعت ماشين از حياط خارج شد. ترسيده گوشه ى لبم رو به

دندون گرفتم.

دوباره بايد به اون خونه مى رفتم و آدم هايى كه دوستشون نداشتم و هيچ حسى بهشون نداشتم رو مى ديدم.

هوا تاريك شده بود. ماشين و كنار در خونه نگهداشت. از ماشين پياده شدم و بهارك رو بغل كردم.

رفت سمت در و زنگ آيفون رو زد.

در با صداى تيكى باز شد. در و باز كرد و به داخل رفت.

با گام هاى نا متعادل و استرس وارد حياط شدم.

1403/05/04 12:05

#پارت_24

چراغ هاى پايه كوتاه روشن بود و فواره رو باز كرده بودن. با گام هاى محكم و استوار رفت سمت در سالن اما من هنوز آروم راه مى رفتم.

برگشت گفت:

-دارى استخاره مى كنى؟ ... زود باش.

پوووف اين ديگه چقدر بد اخلاقه!! در سالن باز شد. زنى تقريباً پنجاه سال تو چهارچوب در نمايان شد.

با ديدن ما لبخندى زد گفت:

-شاهرخ نيومده چرا انقدر اخم كردى؟

تن صداش و پايين آورد گفت:

-توهم جاى من باشى عصبى میشى. نيومده زنگ زده احضارم كرده ... اينم از تحفه اى كه انداخته وبال گردن من.

زن نگاهش چرخيد و روى من ثابت موند. قدمى برداشت و رو به روم قرار گرفت.

ناخواسته قدمى به عقب گذاشتم كه دستش و سمتم دراز كرد گفت:

-تو همون دختر كوچولوئى؟ ماشاالله چه بزرگ شدى... چه خانم شدى!

آقا پوزخندى زد گفت:

-عطيه جون من و نخندون. كجاى اين به خانوما مى خوره؟ تيپ و قيافش رو ببين.

از خجالت لبم رو به دندون گرفتم. عطيه اخمى كرد گفت:

-شاهرخ، ديانه تمام 77 سال زندگيشو تو يه روستاى كوچك بوده بذار چند وقت بگذره اون وقت مى بينى.

بى حوصله دست تو جيبش كرد گفت:

-مهم نيست. مرجان چه گلى به سرم زد كه اين دختر بچه بزنه؟ اينم دختر همونه.

عطيه حرفى نزد و دوباره نگاهش رو به من دوخت گفت:

-خيلى خوشحالم از ديدنت.

به ناچار لبخندى زدم. دستش اومد سمت گونه ام و آروم نوازشش كرد. آروم زمزمه كرد:

-خدا رو شكر اصلاً شبيه مادرت نيستى.

دلم مى خواست مى گفتم "من مادرى ندارم" اما سكوت كردم.

-من عطيه ام، خاله ات.

1403/05/04 12:05

🚶یه هول بدین
لینکو بدین گروهاتون

1403/05/04 12:07

😍یهو عشقی 5پارت دیگ میزارم

1403/05/04 15:56

#پارت_25


بهارك رو بيشتر تو بغلم فشردم. خاله، باز هم یه  واژه اى غريب و ناآشناى ديگه.

سكوتم رو كه ديد گفت:

-بهت حق ميدم عزيزم.

و بهارك رو از بغلم گرفت. دست هام رو قفل هم كردم و وارد سالن شدم. صداى صحبت و خنده مى اومد.

سر بلند كردم. با ديدن اونهمه زن و مرد استرسم بيشتر شد.

پاهام انگار به زمين چسبيدن. آقای قاتل  رفت و

با همه احوالپرسى كرد. دخترا تو گوش هم چيزى مى گفتن و ريز مى خنديدن.

با صداى مردونه اى نگاهم رو از رو به روم گرفتم.

نگاهم به پسر جوونى افتاد كه با فاصله ى كمى كنارم ايستاده بود و با تعجب به سر تا پام نگاه مى كرد.

وقتى ديد نگاهش مى كنم گفت:

-خانم جون از اين كارگر جوونا نمى گرفت. چطور تو رو استخدام كرده؟

جوابش رو ندادم و نگاهم رو ازش گرفتم كه صداش از كنار گوشم بلند شد.

ترسيده قدمى به عقب گذاشتم. خنديد گفت:

-نترس كاريت ندارم.

اما قلبم تند مى زد و فقط نگاهش كردم. ابرويى بالا داد با اشاره گفت:

-نكنه كر و لالى!

-نه!

-آفرين زبونت چرخيد.... اسم من امیر علي. حالا نميخواى خودتو خودتو معرفى كنى؟

-اسمم گلاره است.

دوباره گوشه ى ابروش بالا رفت گفت:

-چه اسم جالبی دارى؛ نگفتى اينجا چيكار مى كنى.

-پرستار بهاركم.

دوباره نگاهش چرخيد به سر تا پام. متعجب گفت:

-تو پرستار بهاركى؟ مطمئنى؟ اما من چيز ديگه اى شنيده بودم. فكر كردم الان با يكى از اون

سانتى مانتالا رو به رو ميشم.

بعد تن صداشو پايين آورد گفت:

-شاهرخ  بد سليقه نبود. ناراحت نشى، آخه بيشتر شبيهه دهاتى ها هستى! اما زيبايى.

ابروهام از تعجب بالا پريد. اولين آدمى بود توى اي خانواده كه اين حرف و مى زد.

1403/05/04 15:59

#پارت_26

با صداى مردونه ى ديگه اى نگاهم رو از امير على گرفتم اما با ديدن مرد شوكه نگاهى به اميرعلى و

بعد به اون مرد انداختم.

اينا چقدر شبيهه هم بودن!

اميرعلى خنديد و اون يكى اخمى كرد و جدى گفت:

-امير على هنوز ياد نگرفتى سر به سر همه نذارى؟

-اِه آقا داداش تو نميدونى اين دختر چه باحاله. فكر كن اين همون دختريه كه آقاجون شاهرخ  رو

گفته بياد تا بيرونش كنه نكنه شاهرخ  هوايي بشه و سيب حوا رو گاز بزنه ...

آخه اين كجاش به سيب ميخوره براى گاز زدن؟

و قهقهه اى سر داد. از اينكه من و دست انداخته بود اخمى كردم. اون يكى گفت:

-بس كن! كى ميخواى اين اخلاق و كنار بذارى، خدا ميدونه!

صداى دخترونه اى گفت:

-واى اينو ديدين؟

با ديدن هانيه دختر اون روزى استرس گرفتم.

لباس جذب كوتاهى تنش بود و روسرى بازى روى سرش انداخته بود.

اميرعلى گفت:

-تو اينو كجا ديدى؟!

هانيه پشت چشمى نازك كرد گفت:

-بابا اين همون دختر دهاتيه است. دختر عمه مرجانه.

اميرعلى با صداى بلندى گفت:

-نهههههه..... اين يعنى دختر خاله ى منه؟؟!!

-نه بابا، وقتى مادرش اينو نخواسته پس فاميلى براى ما هم نداره.

قلبم هزار تيكه شد و حقيقت مثل پتك روى سرم آوار شد. راست مى گفت.

اون يكى پسر كه هنوز اسمش رو نميدونستم توى سكوت خيره نگاهم كرد. دلم نمى خواست اشكم رو ببينن .

هانيه دوباره گفت:

-آقا جون ميگه بيا. هنوز معاشرت ياد نگرفته ... بدبخت شاهرخ چى ميكشه با اين!

اميرعلى خنديد گفت:

-بدون اون ديوث چيزاى بهتر از اين ميكشه.

هانيه ريز خنديد و اون پسر دوباره اخمى كرد.

1403/05/04 15:59

#پارت_27

با صداى عطيه خانم مثلا خاله ام ، امير على و هانيه ساكت شدن.

خاله نگاه مشكوكى بهشون انداخت و اومد سمت من. دستش و روى بازوم گذاشت گفت:

-دختر خاله تون رو ديدين؟

اميرعلى گفت:

-مامان مطمئنى اين دختر خاله مرجانه؟

خاله اخمى كرد گفت:

-آره، چطور مگه؟

اميرعلى نمايشى سرشو خاروند گفت:

-آخه اون اونطورى، اين اينطورى!!

هانيه دوباره ريز خنديد و اون يكى پسرخاله دستى زير لبش كشيد. خاله آروم به بازوى اميرعلى زد گفت:

-قرار نشد پسر بدى بشى؛ گلاره جون خاله اين و حتماً شناختى، اميرعلى و اينم امير حافظ.
دو قلو هستن اما با تفاوت رفتارى خيلى زياد.

اميرعلى دوباره گفت:

-آره من خوش اخلاق تر و تو دل برو ترم.

خاله خنديد كه هانيه با ناز گفت:

-اما عمه عطى جون، اين و وقتى مادرش قبول نكرده چطور ما قبول كنيم كه دختر عمه مون هست؟

نگاهش كردم و با صدايى كه سعى داشتم نلرزه گفتم:

-منم نيازى ندارم فاميل شما باشم.

و دست خاله رو از بازوم برداشتم. از وسطشون رد شدم. قلبم تند و محكم ميزد. حتماً گونه هام گل انداخته بود.

سمت سالن اصلى رفتم. دوباره خانم جون و آقاجون تو صدر مجلس بودن.

شاهرخ كنار آقا جون پا روى پا انداخته نشسته بود. با ديدنم اخمى كرد كه آقا جون گفت:

-چطورى دختر جون؟ هنوز ياد نگرفتى به بزرگ ترت سلام كنى؟

شاهرخ پوزخندى زد گفت:

-خوبه ميدونيد چه دست و پا چلفتى هست بعد مى فرستين خونه ى من!

آقا جون خيلى جدى گفت:

-اين كار خونه تو مى كنه و بچتو نگه ميداره اما اون دختر تَلَکَت مى كنه.

1403/05/04 15:59

#پارت_28

- اما عمو من نمی‌تونم بچه بزرگ‌ کنم.

اگر  مرجان زیر همه چی نزده بود الان این بچه دختر من بود.

آقاجون ‌گفت:

-گذشته رو فراموش کن. مرجان و  فراموش کن!

شاهرخ پوزخندی زد، گفت:

-من فراموش کردم اما انگار شما دلتون نمی‌خواد

فراموش کنید. پرستار دختر من جایی نمی‌ره. این دختر هم پیش خودتون بمونه!

آقاجون لا اله الا الله گفت و ادامه داد:

- این دختر تو خونه‌ی تو می‌مونه و کارهای بهارک انجام می‌ده. بهتره هر چه زودتر اون دختر

عفریته از خونه ات بیرون‌کنی!

شاهرخ عصبی گفت:

-این دختر دهاتی خونه پدربزرگ و مادربزرگش خودش  جا نداره، بعد الان اومدین انداختین‌ گردن من.

هر کی این رو تو خونه‌ی من ببینه، فکر می‌کنه این خدمتکار دختر  این‌جا برام ‌کم بود؛ من رفتم از دهات برداشتم آوردمش!

شما که می‌دونید خونه‌ی من شلوغه و من گاهی مجبورم بهارک با خودم مسافرت  ببرم. نگید که باید اینم با خودم ببرم.

حالم بد بود و حقارت تا مغز استخوونم نفوذ کرده بود‌.

پس زده شدن فقط به‌خاطر این‌که ناخواسته پا توی این دنیا گذاشته ای!

خانم جون گفت:

-شاهرخ مرجان خودش نخواست گلاره با ما باشه! اون حتی نمی‌دونه ما بعد بیست و دو سال گلاره  از روستا آوردیم.

صدای امیرحافظ از پشت سرم بلند شد:

-اسم خودش رو می‌ذاره مادر. جز خوش گذرونی کار دیگه‌‌ای بلد نیست. حیف اسم‌ مقدس مادر!

صدای خاله که گفت:

-امیر حافظ هیس!

آقاجون و شاهرخ هنوز سر من بحث داشتن و بقیه پچ‌ پچ می‌کردن.

حالم خوب نبود و بغض گلوله شده بود توی گلوم.

بهارک رو از روی زمین برداشتم و گوشه‌ای ترین نقطه سالن رو انتخاب کردم.

1403/05/04 15:59

#پارت_29

بهارك و آروم روى پام بالا و پايين مى كردم اما تمام سرم پر بود از حرفهايى كه راجبم ميزدن.

مادرى كه نخواسته، خانواده ى مادرى كه من زياديم.

چشم هام و بستم تو دلم لب زدم "آروم باش، تو نيازى به كسى ندارى" اما دروغ بود.

با صداى سرفه اى سر بلند كردم. نگاهم به يكى از اون دو قلوها افتاد. با فاصله كنارم نشست گفت:

-من امير حافظم.

نگاهش كردم كه اخمى كرد گفت:

-اگر بخواى انقدر آروم و دست و پا چلفتى بمونى هيچ كجا جا نمى شى و تا زنده اى ازت سوارى مى گيرن. يكم از اون مادرت ياد بگير!

با صداى ضعيفى گفتم:

-من مادرى ندارم.

چند بار سرش و بالا پايين كرد گفت:

-آفرين خوبه. اما تو از اين خانواده جدايى ندارى و تا نفس مى كشى مطمئن باش آقاجون دست از سرت بر نميداره!

-من ميخوام برم ... ميخوام برگردم پيش بى بى.

پوزخند صدادارى زد گفت:

-اما تو ديگه به اون روستا بر نمى گردى. يا با

همين شرايط مى مونى و تو سرى خور ميشى يا اينكه تصميمتو مى گيرى و خودتو عوض مى كنى.

متعجب نگاهش كردم.

-يعنى چى خودمو عوض مى كنم؟ مگه اينطورى بده؟

نگاهى به سر تا پام انداخت گفت:

-آره بده. مثلا اين مانتو با اين روسرى كه داد ميزنه فقط زنان روستايى سر مى كنن بايد كم كم عوض بشى.

حتى اگه شده بخاطر شرايط خونه ى شاهرخ بايد عوض بشی. بهتره فكراتو بكنى.

روى مادر من مى تونى حساب كنى. برعكس خانواده اش زن مهربونيه.

و از روى مبل بلند شد.

نگاهى به قد بلند و چهارشونه اش انداختم. برعكس چهره ى اخمو و ساکتش مرد مهربونى به نظر ميومد.

1403/05/04 15:59

#پارت_30

نگاهم رو دوباره به خانواده ى پرجمعيت آقاجون

دوختم. جوونا يه سمت سالن در حال بگو بخند بودن. آقاجون هنوز داشت با شاهرخ  صحبت مى كرد و شاهرخ اخم كرده بود.

هانيه با يكى از دخترا اومدن سمتم. دختره خواست بهارك و از بغلم بگيره كه هانيه گفت:

-هدى بغلش نكنيا!

هدى اخمى كرد گفت:

-چرا؟

هانيه صداشو پايين آورد گفت:

-بابا خود شاهرخ اين بچه رو فقط بخاطر اينكه به خانواده ى زنش نده تو خونه اش نگهداشته وگرنه ميداد بهزيستى.

هدى اخمى كرد گفت:

-سنگدل... چطور دلش مياد دخترى به اين نازى رو دوست نداشته باشه؟!

هانيه شونه اى بالا داد گفت:

-راستى تو پرستار بهارك و ديدى؟

-نه، چطور؟

-آخه شاهرخ نمى خواد اين اونجا كار كنه.

هدى نگاهم كرد و حرفى نزد كه هانيه ادامه داد:

-ولى لامصب اين شاهرخ چه جنتلمنيه؛ حيف سنش زياده! برادر آقا بزرگ چى كاشته!!

و هرهر خنديد كه هدى بهارك و از بغلم گرفت گفت:

-تو لباساى بهترى ندارى بپوشى؟

متعجب نگاهى به لباسام انداختم. هانيه دست هدى رو گرفت گفت:

-بيا بريم پيش پريا و نسترن.

و همراه بهارك و هدى رفتن سمت ديگه اى از سالن. تنها گوشه ى سالن نشسته بودم.

صداى بگو بخندشون تمام سالن و برداشته بود. احساس غريبى مى كردم.

شده بودم مثل مترسك كه وسط يه باغ.شاهرخ هنوز داشت با آقاجون صحبت مى كرد.

خدا خدا مى كردم تا شاهرخ  قبولم نكنه و آقاجون من و دوباره به ده برگردونه.

دلم براى بى بى تنگ شده بود.

1403/05/04 15:59

😔💔چرا انقد تحقیرش میکنن بچمو🚶

1403/05/04 18:28

😘خوش اومدین

1403/05/04 22:06

😍❤5پارت
بخاطر اعضای جدید

1403/05/04 22:31

#پارت_31

نميدونم چقدر توى خودم غرق بودم كه سايه اى بالاى سرم ظاهر شد.

آروم سر بلند كردم و شاهرخ رو با اخم نشسته ميان هر دو ابروش بالاى سرم ديدم.

ترسيده از روى مبل بلند شدم كه گفت:

-تا كى مثل كولى ها اين گوشه ى سالن مى شينى و بقيه رو نگاه مى كنى؟ برو به بهارك غذا بده.

-بله.

و از كنارش رد شدم سمت جوون ها كه كنار هم نشسته بودن رفتم.

بهارك رو از بغل هدى گرفتم كه دستاشو دور گردنم حلقه كرد. صداى پچ پچشون آزاردهنده بود.

يكى از دخترا گفت:

-مواظب باش پات پيچ نخوره

و بقيشون زدن زير خنده. اميرعلى گفت:

-تو مانتوت هانيه و نسترنم جا مى شن.

و هرهر خنديد كه هانيه گفت:

-امير...

اونم گفت:

-جوووون!

قدمى برداشتم تا خداى ناكرده با بهارك نيوفتم.

اميرحافظ تنها روى مبل تك نفره اى نشسته بود و با اخم به صفحه ى گوشيش نگاه مى كرد. خاله اومد طرفم گفت:

-مى خواى من به بهارك غذا بدم تو پيش بچه ها باشى؟

بهارك و تو آغوشم فشردم.

-نه ممنون خودم غذا ميدم.

و سمت آشپزخونه رفتم. شوكت خانم با يه خانم ديگه تو آشپزخونه بودن. شوكت با ديدنم لبخندى زد گفت:

-سلام دخترم خوبى؟

لبخندى زدم.

-ممنون.

دستى به گونه ى بهارك كشيد.

-ميخواى بهش غذا بدى؟

-بله.

روى ميز آشپزخونه گذاشتمش و پارچه اى روى پاهاش پهن كردم. پستونكش و از تو دهنش درآوردم.

اخمى كرد كه خم شدم و ميون هر دو ابروش رو بوسيدم. خنديد.

با بازى بهش غذا دادم. سر بلند كردم كه اميرحافظ و تو چهارچوب در آشپزخونه ديدم. شوكت گفت:

-مى بينى مادر اين دختر چقدر زود رابطه ى عاطفى با بهارك برقرار كرده؟

اميرحافظ سرى تكون داد.

1403/05/04 22:32

#پارت_32

معذب دستى به گوشه ى روسريم كشيدم. امير حافظ وارد آشپزخونه شد و روى صندلى نشست.

بهارك با ديدن امير حافظ دستش و پر از برنج كرد تا بريزه رو امير حافظ كه امير حافظ دستاى كوچولوشو گرفت گفت:

-دختر بدى شدى، حتماً اين پرستارت بهت چيزاى بد ياد داده!

سريع گفتم:

-نه آقا، اين چه حرفيه؟!

سر بلند كرد و نگاهش رو به نگاهم دوخت. هول كردم و سرم و پايين انداختم كه جدى گفت:

-قرار نيست جواب تمام سؤال هاى اطرافيانتو بدى.

بهارك و از روى ميز برداشتم و دست و صورتشو شستم. بهارك خميازه اى كشيد.

-كجا مى تونم بخوابونمش؟

-همراه من بيا.

و از آشپزخونه بيرون رفت. بهارك و برداشتم و دنبالش از آشپزخونه بيرون اومدم.

رفت سمت ته سالن كه چند تا در بود. در يكى از اتاق ها رو باز كرد گفت:

-اينجا بخوابونش.

تا خواستم وارد اتاق بشم يكى از اون دخترا اومد سمتمون.

با صدايى كه سعى داشت عصبى نباشه گفت:

-امير حافظ، چيه دنبال اين دختر دهاتى راه افتادى؟ بعد كه ميگم بيا تو جمع ما باش ميگى حوصله ندارى! اين دختره دهاتى چى داره؟

متعجب نگاهش كردم كه امير حافظ اخمى كرد و گفت:

-حرف دهنتو بفهم پريا، آدم باش وقتى باهات مثل آدم صحبت مى كنم.

نگاهى به من انداخت.

-برو بچه رو بخوابون.

فهميدم كه نمى خواد اونجا باشم. وارد اتاق شدم اما هنوز صداشون ميومد. پريا با بغض گفت:

-من دوست دارم امير.

-اما من دوست ندارم، بفهم.

و ديگه صدايى نشنيدم.

كنار بهارك روى تخت يه نفره دراز كشيدم.

1403/05/04 22:32

#پارت_33

سرش و روى سينه ام گذاشت. كشيدمش روى شكمم و دستم و آروم لاى موهاى كم پشتش لغزوندم.

اين بچه عجيب من و ياد خودم مى انداخت.

نگاهم رو به سقف دوختم اما باز هم قطره اشك سمجى از گوشه ى چشم روى لاله ى گوشم سر خورد.

نيم ساعتى تو اتاق بودم و بهارك خوابش برد.

اومدم از بغلم بذارمش روى تخت كه در اتاق باز شد و قامت خاله تو چهارچوب در نمايان شد.

بهارك و روى تخت گذاشتم. اومد سمتم و كنارم روى لبه ى تخت نشست.

سؤالى نگاهش كردم كه دستم و توى دستش گرفت گفت:

-ميدونم از ما خوشت نمياد؛ بهت حق ميدم اما باور كن من خيلى دلم مى خواست بزرگت كنم مثل دختر نداشته ى خودم اما ...

سكوت كرد كه پوزخندى زدم گفتم:

-اما خواهرتون نذاشت! نميدونم وقتى انقدر از من و پدرم بدش ميومد چرا باهاش ازدواج كرد؟

خاله پشت دستم رو نوازش كرد گفت:

-مرجان از روى بچگى و لجاجت با شاهرخ  با پدر تو ازدواج كرد.

پوزخند تلخى زدم.

-پس پدرم فقط يه بازيچه بود، عاشقى اى در كار نبود...

-پاشو عزيزم بريم شام بخوريم.

بى ميل از روى تخت بلند شدم كه گفت:

-از شاهرخ اجازه ات رو مى گيرم با امير حافظ برى خريد.

-اما من به چيزى نياز ندارم.

رو به روم ايستاد. نگاهى به چشم هاى سبز تيره اش انداختم. چشم های بهارک تقریبا همرنگ چشم های خاله بود

دستى به گونه ام كشيد گفت:

-اصلاً شبيهه مادرت نيستى، نه چهره ات نه

رفتارت. ميدونم مادرى نداشتى تا بهت خيلى چيزا ياد بده اما من هستم. فقط كافيه قبولم كنى.

1403/05/04 22:32

#پارت_34

سرم و پايين انداختم. نميدونستم چى جواب بدم. بازوم رو فشرد:

-ميدونم نياز به زمان دارى. بريم شام عزيزم.

همراه خاله از اتاق بيرون اومديم. سفره ى بزرگى پهن بود و همه دور سفره جمع شده بودن.

خاله دستم و كشيد و كنار خودش جا باز كرد.

لحظه اى همه نگاهى بهم انداختن. هول كردم و سرم و پايين انداختم.

كنار خاله نشستم. نسترن كنار دستم بود كه با نشستن من كمى خودش رو سمت هدى كشيد.

توجهى به اين كارش نكردم. شام رو تو سكوت خوردم.

موقع جمع كردن سفره شد كه هانيه گفت:

-بريم دخترا... اين با بقيه ى خدمتكارها سفره رو جمع مى كنه.

دخترا بلند شدن. اومدم خم بشم و سينى ظرف و بردارم كه دست گرمى مچ دستم رو گرفت.

يهو قلبم زير و رو شد و ته دلم خالى شد.

شوكه سر بلند كردم كه نگاهم به نگاه اخم آلود امير حافظ افتاد. گرمى دستش رو مچ دستم داشت آتيشم مى زد و گونه هام گل انداخته بود.

با صداى بمى گفت:

-تو خدمتكار اين خونه نيستى، بفهم.

سرم و پايين انداختم. با صدايى كه مى لرزيد گفتم:

-ميشه دستم و ول كنى؟

نگاهى به مچ دستم كه اسير دستش بود انداخت و دستم و ول كرد. هانيه پوزخندى زد گفت:

-امير حافظ امشب يه چيزيت شده ها!

امير حافظ اخم وحشتناكى به هانيه كرد كه هانيه دستاشو بالا برد گفت:

-باشه باشه، من و نخور!

امير على با خنده گفت:

-امير حافظ چيكار دارى؟ حتماً گلاره  اين شغل رو دوست داره. مگه نه بچه ها؟

اونا هم سری تکون دادن و خنديدن كه امير حافظ با صداى جدى گفت:

-ببند امير على ...

1403/05/04 22:32

#پارت_35

امير على اخمى كرد گفت:

-انقدر به گدا گودور ها كمك كن و دل بسوزون تا بشى مثل خودشون.

و چرخيد رفت. امير حافظ دستى به گردنش كشيد و دنبال امير على رفت.

با رفتن امير على و امير حافظ هانيه با حرص گفت:

-دلت خنك شد دو تا برادر و به جون هم انداختى؟ چرا مثل كنه به ما و زندگيمون چسبيدى؟
چرا نمى فهمى، تو بين ما جايى ندارى! فقط شانس بيارى شاهرخ اجازه بده خدمتكار خونه اش بمونى. بريم بچه ها.

هاج و واج به جاى خالى هانيه خيره بودم. حرفاش تلخ بود اما حقيقت داشت.

با صداى آقاجون به سمتشون رفتم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-يادت نره وظيفه ى تو توى اون خونه چيه. واى به حالت مثل اون دختر قرطى بشى يا با دست و

پا چلفتى گرى شاهرخ رو كلافه كنى، فهميدى؟

-بله آقا.

-خوبه.

شاهرخ بى حوصله سرى تكون داد.

-باشه. حالا اجازه ى مرخصى ميدين؟ فردا كلى كار تو رستوران سرم ريخته.

-ميتونى برى.

شاهرخ نيم نگاهى به من انداخت.

-برو بهارك و بيار بريم.

-بله.

سمت اتاق رفتم و بهارك غرق خواب رو بغل كردم. از اتاق بيرون اومدم.

خداحافظى زيرلب گفتم و دنبال شاهرخ راه افتادم كه خاله گفت:

-شاهرخ يادت نره امير حافظ فردا مياد دنبال گلاره.

شاهرخ پوزخندى زد گفت:

-گفتم باشه ... حداقل منم روم بشه به بقيه بگم اين پرستار بچه ام هست.

خاله گوشه ى لبش و به دندون گرفت و اخمى به شاهرخ كرد. شاهرخ گفت:

-بيا بريم بچه.

متعجب نگاهش كردم. منظور اين از بچه به من بود؟!

1403/05/04 22:32

سلام بریم برای ادامه رمان گلاره

1403/05/05 12:18

#پارت_36

خنده اى روى صورت خاله نشست كه شاهرخ گفت:

-آره بخند، واقعاً وضعيت من خنده داره. اون از رستوران اينم از اين دو تا بچه!

خاله سرى تكون داد:

-شاهرخ تو كه غر غرو نبودى!

شاهرخ سمت ماشين رفت.

-فردا امير حافظ و دنبالت مى فرستم.

سرى تكون دادم و دنبال شاهرخ راه افتادم. در ماشين و باز كرد گفت:

-كوچولو سعى كن تو پر و پاچه ى من نباشى. بشين عقب.

ابرويى بالا دادم و زير لب آروم گفتم:

-منم قرار نيست جلو بشينم. در عقب و باز كردم و نشستم. بهارك تكونى خورد اما دوباره چشم هاش رو بست.

شاهرخ با سرعت از حياط زد بيرون.

بعد از مسافتى كه نگاهم رو به تاريكى كلانشهر دوخته بودم با ريموت در حياط و باز كرد و وارد حياط شديم.

از ماشين پياده شدم كه در سالن باز شد و شادى با اون قيافه ى افتضاحش جلوى در سالن ايستاد.

از كنارش رد شدم كه پوزخندى زد. گفت:

-شاهرخ چى شد؟

-حرف عمو يكيه ... تو بايد از اينجا برى.

شادى غرغر كرد.

-يعنى چى؟ تو مگه اجازه ى زندگى خودتو ندارى؟ آخه من كجا برم؟

-هيس ... ميرى خونتون. الانم خسته ام.

وارد اتاق شدم و لباس هاى بهارك و عوض كردم. لباساى خودمم درآوردم.

نق نق هاى شادى هنوز هم ميومد. لامپو خاموش كردم و كنار بهارك دراز كشيدم.

چون خسته بودم زود خوابم برد. با احساس تشنگى از خواب بيدار شدم.

رو پاتختى رو نگاه كردم اما آب نبود. روسريم رو روى سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.

سمت پله ها رفتم اما با ديدن در نيمه باز اتاق شاهرخ ...

1403/05/05 12:19

#پارت_37


كنجكاو شدم و با گام هاى آروم سمت اتاقش رفتم. با شنيدن صداى ناله هاى شادى لحظه اى ترسيدم.

نكنه شاهرخ بلايى سرش بياره! قلبم محكم و سنگين به سينه ام مى كوبيد.

از لاى در نيمه باز به داخل اتاق نگاه كردم اما با ديدن شادى كه برهنه روى تخت توى بغل

شاهرخ بود چشم هام و بستم و پشت به اتاق كردم.

اومدم برم كه دوباره دامنم گير كرد و محكم زمين خوردم. صداى ناله ام بلند شد.

با ديدن سايه اى بالاى سرم جيغى كشيدم و چشم هام رو بستم.

دستى بازوم رو محكم چسبيد و صداى عصبى شاهرخ  كنار گوشم بلند شد.

-تو كنار در اتاق من چيكار مى كردى؟

چشم هام و آروم باز كردم اما با ديدن بالا تنه ى برهنه اش سريع دوباره چشم هام رو بستم گفتم:

-به خدا كارى نداشتم ... مى خواستم برم آب بخورم.

-آب سمت اتاق منه؟؟!

-نه نه، آخه صدا مى اومد، كنجكاو شدم نكنه كسى رو بكشين!

-چى؟؟!!

تازه فهميدم دوباره سوتى دادم.

-هيچى آقا شما باور نكن. من تو خواب گيج مى زنم. ميشه بذارى برم؟

-احمق كوچولو تو هميشه در حال گيج زدنى.

و بازومو ول كرد. با رها كردن بازوم نفسم رو آسوده بيرون دادم.

-چرا چشم هاتو بستى؟

فشارى روى چشمهام آوردم.

-چيزى نيست، شما بريد باز مى كنم.

صداى شادى بلند شد.

شاهرخ  عزيزم، بيا ديگه.

با رفتن شاهرخ آروم چشم هام رو باز كردم. دستم و روى سينه ام گذاشتم و آروم از جام بلند شدم.

از خير آب خوردن گذشتم و سمت اتاق رفتم.

اما هر دفعه كه چشم هام رو مى بستم اون صحنه ى لعنتى جلوى چشم هام ظاهر مى شد.

كلافه شده بودم.

1403/05/05 12:20