#پارت_21
گوشى رو گذاشتم. نميدونستم چى صداش كنم. سمت آشپزخونه رفتم.
-آقا كارتون دارن.
از روى صندلى بلند شد گفت:
-اول صبحم دست از سر آدم بر نميدارن ... 59 سالمه مثل بچه باهام رفتار مى كنن.
دنبالش راه افتادم. رو پاشنه ى پا چرخيد. چون كارش يهويى بود رفتم تو سينه اش.
محكم بازومو گرفت و فشارى بهش آورد. از درد اخمى ميون ابروهام نشست.
سرش و روى صورتم خم كرد گفت:
-كوچولو، مثل موش دنبال من و كاراى من نباش تا راپورت بدى به اونا ... فهميدى؟
چون هيچ كس تو رو آدم حساب نمى كنه. تمام عمرت رو تو يه دهكوره زندگى كردى پس هواست باشه.
محكم بازومو ول كرد. با اون يكى دستم بازومو ماساژ دادم.
لبم رو محكم لاى دندونم گرفتم تا بغضم نشكنه. گوشى رو برداشت.
-سلام ... بله ديشب رسيدم ... آره ديدمش، بهتر از اين نبود بفرستى خونه ى من؟ ... من كه گفتم
اين بچه پرستار داره ... باشه امشب خسته ام.
نميدونم آقاجون چى گفت كه بى حوصله گفت:
-باشه شب ميايم ... باشه نميارمش ، كارى ندارين؟
گوشى رو بدون خداحافظى قطع كرد. رفت سمت پله هاى طبقه ى بالا.
كنار بهارك نشستم و عروسكش رو برداشتم.
صدامو بچه گونه كردم و به جاى عروسك شروع به صحبت كردم.
بعد از چند دقيقه از پله ها پايين اومد. گوشيش دستش بود و عصبى داشت به شخص پشت تلفن
چيزى رو توضيح مى داد.
-ميلانى دو هفته نبودم، چرخوندن يه رستوران انقدر دردسر داره؟!
1403/05/04 12:05