#پارت1091
پاشو بیا، دادگاهی داری.
ته دلم خالی شد. با گامهای نامتعادل سمتش حرکت کردم. چادری روی سرم انداخت و به دستهام دستبند زد.
با خوردن نور خورشید به چشمهام، لحظه ای چشمهام رو بستم و باز کردم. هوای آزاد بیرون زندان رو تنفس کردم.
حتی هوای داخل حیاط زندان همخفه بود. سوار ماشین شدیم
ماشین کنار دادگستری نگهداشت. چادرم رو کمی جلوتر کشیدم.
دو تا سرباز زن دو طرفم راه می رفتن. وارد دادگستری شلوغ و پر سر و صدا شدیم.
با دیدن مونا و امیرعلی کمی ته دلم گرم شد. امیریل هم کنار مادرش روی صندلی نشسته بود.
سرم و پایین انداختم و سلام آرومی زیر لب گفتم. با اومدن وکیل، همه وارد اتاقی شدیم.
روی صندلی های جلو نشستم. قاضی پرونده ی جلوی روش رو باز کرد.
وکیلم رفت جلو و چیزی به قاضی گفت که اونهم متقابلاً سری تکون داد و شروع به صحبت کرد.
1403/10/08 13:13