گلاره♥🫰🏻

901 عضو

#پارت1091




پاشو بیا، دادگاهی داری.

ته دلم خالی شد. با گامهای نامتعادل سمتش حرکت کردم. چادری روی سرم انداخت و به دستهام دستبند زد.

با خوردن نور خورشید به چشمهام، لحظه ای چشمهام رو بستم و باز کردم. هوای آزاد بیرون زندان رو تنفس کردم.

حتی هوای داخل حیاط زندان همخفه بود. سوار ماشین شدیم

ماشین کنار دادگستری نگهداشت. چادرم رو کمی جلوتر کشیدم.

دو تا سرباز زن دو طرفم راه می رفتن. وارد دادگستری شلوغ و پر سر و صدا شدیم.

با دیدن مونا و امیرعلی کمی ته دلم گرم شد. امیریل هم کنار مادرش روی صندلی نشسته بود.

سرم و پایین انداختم و سلام آرومی زیر لب گفتم. با اومدن وکیل، همه وارد اتاقی شدیم.



روی صندلی های جلو نشستم. قاضی پرونده ی جلوی روش رو باز کرد.

وکیلم رفت جلو و چیزی به قاضی گفت که اونهم متقابلاً سری تکون داد و شروع به صحبت کرد.

1403/10/08 13:13

#پارت1092




-بعد از تحقیق و کالبد شکافی انجام شده متوجه شدیم مقتول در روز حادثه از قرص های توهم زا استفاده کرده بوده و قبلاً هم به دلیل مشکل روانی مدتی را در بیمارستان بستری بوده اند.

بنا بر تحقیقاتی که انجام شده و شواهد امر، خانم گلاره فروغ به 6 ماه حبس
ته دلم خاالی شد نگاه بی فروغم‌رو به امیریل دوختم من نمی تونستم 6 ماه از زندگیم رو تو زندان به سر ببرم

امیریل بلند شد و چیزی به قاضی گفت

قاضی سری تکون داد بعد از نشستن امیریل گفت
و بنا حالت عادی نداشتن مقتول و رضایت خانواده مقتول
و همکاری مجرم و رسیدگی پرونده

شما می تونین با پرداخت جریمه و یک سال زندان تعلیقی ( حبسی که در پرونده شخص ذکر میشه و اگر جرمی مرتکب بشه میره زندان ولی در اصل ازاده و داره زندگیشون میکنه بیرون از زندان) ازاد هستین

با شنیدن این حرف نفس اسوده ی کشیدم

باورم نمی شد. با چشمهای اشکی به مونا نگاه کردم که لبخندی زد.

 

بعد از تموم شدن دادگاه دوباره به زندان منتقل شدم و بعد از جمع کردن وسایلم از زندان بیرون اومدم.

1403/10/09 20:22

#پارت1093



هوای آزاد رو نفس کشیدم. نگاهم به مونا و امیرعلی افتاد. مونا رو بغل کردم. با هم سوار ماشین شدیم.

-بهارک کجاست؟

امیرعلی از آینه نگاهی بهم انداخت.

-خوبه، پیش مامانه؛ بهش گفتیم بخاطر کار رفتی مسافرت.

 

هنوز باورم نمی شد این اتفاقات رخداده باشه. انگار همه چیز توی خواب پیش اومده بود.

فعلاً نمی تونستم با کسی رو به رو بشم.

وارد خونه شدم و مستقیم به حمام رفتم. ساعت ها زیر دوش آب فکر کردم.

تمام اتفاقات زندگیم مثل یه فیلم سینمائی جلوی چشمهام در حرکت بودن. خسته از حموم بیرون اومدم.

دو روزی می شد که آزاد شده بودم. تو این دو روز فقط مونا بهارک رو آورده بود.

دلم نمی خواست هیچ *** رو ببینم. بی هوا چمدونم رو بستم.

فقط به مونا پیام دادم که دارم میرم روستا که نگرانم نباشن.

1403/10/09 20:22

#پارت1094



به این تنهائی نیاز داشتم. در چوبی خونه ی بی بی رو باز کردم.

هوا سرد بود. انگار سالها کسی توی خونه زندگی نمی کرده.

باغچه خشک و بدون گل بود. وارد خونه شدم. با دیدن خونه ای سرد بغضم شکست.

بی بی چقدر این خونه رو دوست داشت!




بهارک با تعجب به اطراف نگاه می کرد. مشغول تمیزکاری شدم. وقتی کارم تموم شد خسته لب باغچه نشستم.

دلم بی بی رو می خواست. لباس پوشیده دست بهارک و گرفتم و از خونه بیرون اومدم و سمت امامزاده راه افتادم.

بعضی ها با تعجب بهم نگاه می کردن. بی توجه وارد امامزاده شدم. سر قبر بی بی نشستم.

اولین قطره ی اشک روی سنگ سرد چکید و همینطور قطره های بعدی … .

یک هفته ای می شد که اومده بودم روستا. انگار یه آرامش خاصی برام به وجود اومده بود. باید تمام بدی ها رو همینجا میذاشتم.

تو حیاط در حال بازی با بهارک بودم که صدای در بلند شد. متعجب به در نگاه کردم.

یعنی کی بود؟! با یادآوری همسایه بغلی در حیاط رو باز کردم.

1403/10/10 18:01

#پارت1095



با دیدن کسی که پشت در بود تعجب کردم.ابروئی بالا داد.

-میتونم بیام داخل؟

کشیدم کنار و وارد حیاط شد. بهارک با دیدنش با ذوق پرید بغلش.

-سلام عمو جون.

بهارک و انداخت رو هوا و چرخید سمتم.

-یه چائی بهم میدی یا نه، میخوای همونجا وایستی؟!

از در فاصله گرفتم.

-آدرس اینجا رو چطور پیدا کردی؟

نمایشی چهره ی متفکری به خودش گرفت.

-کلاغا خبر دادن!

ابروئی بالا انداختم.

-کلاغ ها؟!

-آره … شک داری؟

شونه ای بالا دادم. حتماً کار مونا بوده؛ نباید

آدرس رو می داد.

1403/10/10 18:01

#پارت1096



انگار از سکوتم فهمید به چی فکر می کنم.

-اون تقصیری نداره، من نگرانت بودم. حق بده؛ یهو غیبت زد.

-به این تنهائی نیاز داشتم.

-میدونم که گذاشتم یک هفته تنها باشی! اما دیگه وقتشه برگردی سر کار و زندگیت.

-اما من اینجا رو دوست دارم.

نگاهی به اطراف انداخت.

-خوبه، خلوته اما نه برای همیشه … فقط برای مدت کوتاهی!
وارد سالن شدم. به دنبالم وارد شد.

-تو داری افسرده میشی؛ این اصلاً خوب نیست!

-منظورت اینه دارم دیوونه میشم؟

لبخندی زد.

-چه حرفیه؟ اصلاً دوست داشتم بیام یه سری بهت بزنم، بده؟

-نه، خوش اومدی.



وارد آشپزخونه شدم. امیریل هم سمت بهارک

رفت. سریع گوشیم رو درآوردم و روشنش کردم.

1403/10/11 16:02

#پارت1097




شماره ی مونا رو گرفتم. هنوز اولین بوق نخورده بود که صداش پیچید تو گوشی.

-الهی گور به گور شی گلاره … جون به لبم کردی دختر؛ چرا گوشیتو خاموش کردی؟

-یه نفس بگیر!

-مگه میذاری؟ تو آخرشم من و دق میدی!

لبخندی زدم.

-تو تازه اول چلچلیته … بعدش، برای چی آدرس رو به این دادی؟

-به کی؟

-خودتو به اون راه نزن … منظورم امیریله.

-آهاااا … عه، اونجاس؟

-دارم برات مونا خانوم.

 

-خوب خیلی اصرار کرد، مجبور شدم.

بعد از کمی صحبت با مونا گوشی رو قطع کردم و با سینی چائی از آشپزخونه بیرون اومدم. بهارک خوابیده بود.

با فاصله کنار پشتی امیریل نشستم. هر دو توی سکوت چائی مون رو خوردیم.

1403/10/11 16:02

به بلاگ رمانمون خوش اومدین
پارت گذاری بصورت روزانه
روزی12پارت🥺❤️‍🩹
لینکو بدین دوستانتون اعضای بلاگمون بره بالا😎♥🫰🏻
@gelareee

1403/05/22 01:13

#پارت_7

با خوردن هواى تازه نفسى كشيدم. دلم براى بى بى و غرغرهاش تنگ شده.

الان بايد مى رفتم و شير گاو رو مى گرفتم. نگاهى به دست هام كه ناخن هاشون رو از ته گرفته بودم انداختم.

اون زمان كه پيش بى بى زندگى مى كردم چقدر دلم مى خواست ناخن هام بلند بشن.

چقدر به دخترهاى شهرى كه براى تعطيلات روستا می اومدن غبطه مى خوردم اما الان دلم فقط اون روستاى كوچك رو مى خواست.

با صداى آقاى رحمانى به خودم اومدم و سوار ماشين شدم. آقاى رحمانى چيزى زير لب گفت و ماشين و روشن كرد.

نگاه آخر رو به خونه ى مردى كه ادعاى پدربزرگى داشت انداختم.

بعد از مسافتى كه براى من مثل يك قرن گذشت، ماشين كنار در فلزى رنگى ايستاد. از ماشين پياده شدم و نگاهى به در بزرگ و غول پيكر رو به روم انداختم.

آقاى رحمانى پياده شد و زنگ آيفون رو زد. در با صداى تيكى باز شد. دنبال آقاى رحمانى راه افتادم.

نگاهى به نماى خونه ى رو به روم انداختم كه با آجرهاى قهوه اى سوخته نماى زيبايى ساخته بود.

در و آروم هل دادم. پا تو حياط گذاشتم اما با ديدن حياط رو به روم لحظه اى از اونهمه زيبايى تعجب كردم. حياط كوچك اما پر از درخت.

از در حياط تا در سالن كه مسافت زيادى هم نبود گل هاى ياس و پيچك در هم تنيده بودن و بوى گل ياس تمام حياط رو برداشته بود.

درخت بزرگ گيلاس كه تابى بهش بسته شده بود و باغچه اى پر از گل هاى رنگى.

كمى از ديدن حياط خونه و اونهمه گل و فضاى سرسبز رو به روم حس آرامش گرفتم.

سمت در سالن رفتيم و از دو تا پله ى مرمرين بالا رفتيم.
بیا تو

به بلاگ رمانمون خوش اومدین
پارت گذاری بصورت روزانه
روزی4پارت🥺❤️‍🩹
لینکو بدین دوستانتون اعضا بلاگمون بره بالا😎♥🫰🏻
@gelareee

1403/05/03 18:27

نیا اومده😌

1403/05/10 19:19

سلام عزیزان ♥⛓️
امروز بنابه دلایلی نمیتونم پارت بزارم ولی امشب جبرانی پارتای صبح و شبو باهم میذارم ک میشه 29 پارت 🔥🔥

1403/05/12 13:46

#پارت_303

-اومدم دنبال پمپرز برای بهارک.

و سریع در ماشین رو باز کردم. با دیدن سبد تنقلات خم شدم و سیب ترشی از توی سبد برداشتم.

کمر راست کردم و دوباره رو به روی شاهرخ قرار گرفتم. سیب و بالا آوردم.

-اول سیب بخورین بعد سیگار بکشین.

دست دراز کرد تا سیب رو بگیره اما تو فکر بود

هر دو سکوت کرده بودیم.

سیب رو از دستم گرفت. زمزمه اش رو گنگ شنیدم: “داری با من چیکار می کنی؟” اما منظور حرفش رو نفهمیدم.

برای بهارک لباس و پمپرز برداشتم. سمت چادر راه افتادم اما گرمی دستش هنوز روی دستم بود.

1403/05/16 19:18

#پارت_306

حسی ته دلم رو قلقلک داد و ازش فاصله گرفتم.
چند روزی از اومدنمون می گذشت.

شاهرخ درگیر کارهای ساخت هتلش بود. منم به شدت درس می خوندم.

تابستون داشت به پایان می رسید. غروب بود. تو حیاط نشسته بودم و کتابی توی دستم بود. بهارک داشت دنبال گربه ی پشمالو می کرد.

در حیاط باز شد و شاهرخ وارد حیاط شد. از ماشین پیاده شد. از روی صندلی بلند شدم. شاهرخ جلو اومد.

نگاهی به من و بعد به کتاب توی دستم انداخت. روی صندلی توی حیاط نشست.

-برام چائی بیار.

-بله آقا.

و سمت در ورودی سالن حرکت کردم. چائی و روی سینی گذاشتم و سمت حیاط برگشتم.

شاهرخ پا روی پا انداخته بود و داشت سیگار می کشید. سینی رو روی میز گذاشتم که گفت:

-چرا بدون کنکور دانشگاه نمیری؟

-من؟

سری تکون داد

1403/05/16 20:15

#پارت_411

حرفی نزدم. پارسا چائیش رو خورد و کلی از کیک تعریف کرد. دلم شور می زد.

تازه فهمیده بودم چه غلطی کردم و یه مرد ناشناس رو به خونه راه دادم!

اگر شاهرخ می فهمید حتماً می کشتم. پارسا بلند شد. سریع بلند شدم. متعجب نگاهم کرد.

-من میرم.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. خنده ای کرد گفت:

-انقدر نامرد نیستم که به یه دختر بی پناه تعرض کنم!

خجالت کشیدم و سرم و پایین انداختم.

-اگر کمکی تو درسهات خواستی، من هستم.

-دستتون درد نکنه.

-خواستی بخوابی در سالن رو قفل کن. نمیدونم شاهرخ با چه وجدانی تو رو با یه بچه تنها گذاشته رفته!! کاری داشتی زنگ بزن.

عزیزان رمان #گلاره خیلی طولانیه بسیار هیجانی

1403/05/23 09:42

ســـلام عــزیـزان♥🌵
میـــخوام بلــــاگ رمـــان جـــدید بـــزنم😍🫛
اســـم:طــلای عـــمارت🤗💗یــاهم یـــه رمـــان مـــثبت18😜
نـــظرتون رو تـــوی گـــپ گـــفت و گـــــوی گــــلاره بگـــین🤍💎
nini.plus/kanal575
گـــپِ گـــلاره💋

1403/06/13 20:27

عضو گروه بشین

1403/06/03 23:06

سلام قشنگا


#پارت_621

تکونی تو جام خوردم. از اینکه بین صندلی ها گیر نکرده بودم خوشحال بودم.

سعی کردم تا از وسط صندلی ها بیرون بیام. از شانس بد در مینی بوس روی زمین بود.

چند نفری که مثل من می تونستن از صندلی هاشون بیرون اومدن.

یکی از مردها گفت:

-باید شیشه رو بشکنیم … امکان داره مینی بوس آتیش بگیره!

با این حرف مرد، زنها شروع به گریه کردن. ته دلم خالی شد.

دست تو جیب مانتوم کردم. از لمس گوشیم خوشحال شدم و بیرون آوردمش.

اما با دیدن صفحه ی شکسته اش همه ی امیدم ناامید شد.

-دست دست نکنید، بهتره مردم رو نجات بدیم!

1403/06/05 11:52

ســـلام عــزیـزان♥🌵
میـــخوام بلــــاگ رمـــان جـــدید بـــزنم😍🫛
اســـم:طــلای عـــمارت🤗💗یــاهم یـــه رمـــان مـــثبت18😜
نـــظرتون رو تـــوی گـــپ گـــفت و گـــــوی گــــلاره بگـــین🤍💎
nini.plus/kanal575
گـــپِ گـــلاره♥🌵

بلـــاگ گــــلاره♥🌵
nini.plus/gelareee

1403/06/13 20:31

بلاگ جدا زدم واسه رمان جذابمون😍
عاشقان رمان +18😈🔞
یه رمان آوردم اوف😈🔞
هات😂🔞
اینم لینکشه😈🔞
زود جوین شو😈🔞💦
لف نده خز شده😃💗
بیصدا کن🔕😉
nini.plus/roman8572

1403/06/26 13:29