901 عضو
#پارت1068
امیریل با خشم نگاهش رو به هامون دوخت. هامون با چند گام بلند اومد سمتم و از زمین بلندم کرد.
-همه چیز داشت خوب پیش می رفت ولی با اومدن این *** کوچولو برعکس شد. شاهرخ به همه چی شک کرد. اصلاً قرار نبود چیزی بفهمه … باعث و بانی تمام این اتفاقات تویی!
موهام رو چنگ زد.
-فهمیدی؟ تو … و امروز به پایان زندگیت می رسه.
اسلحه ی کوچیکی از کنار شلوارش درآورد. با دیدن اسلحه احساس کردم رنگم پرید.
نگاهم به نگاه نگران امیریل افتاد. قلبم محکم تو سینه ام می زد. اسلحه رو تو هوا تکون داد.
-اما چطوره قبل مردنت یه حالیم به من بدی؟ آخه ما یه رابطه ی نصفه نیمه داشتیم، مگه نه؟
چشمکی زد. با انزجار نگاهم رو ازش گرفتم. اومد سمتم و شالم رو که نصفه نیمه روی سرم بود محکم کشید.
#پارت1069
شال با گیره ی سرم کشیده شد و موهام روی شونه هام ریخت.
شال رو گوشه ای پرت کرد و روی دو زانو کنارم نشست.
دستش اومد سمت صورتم. با نفرت صورتم رو کنار کشیدم.
-دست کثیفت رو به من نزن!
عصبی چونه ام رو چسبید. صورتش فاصله ی کمی با صورتم داشت. نفسهاش به صورتم می خورد.
-از خدات باشه که میخوام افتخار بدم و لحظه ی قبل از مرگت رو با من تجربه کنی!
-دست کثیفت رو بکش.
سیلی به صورتم زد و با خشم موهای بلندم رو کشید.
تا به خودم بیام لباسهام توی تنم پاره شدن. نمیدونستم چیکار کنم.
هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید. دستهام و روی بالا تنه ام گذاشتم.
#پارت1070
پوزخندی زد و دستش رفت سمت کمربند شلوارش.
-میدونی که قبل از رابطه از زدن طرف مقابلم لذت می برم!
کمربند رو دور دستش پیچید. برد بالا و روی کتفم فرود آورد.
تکون خوردن صندلی امیریل رو احساس کردم. درد توی تمام تنم پیچید.
ضربه ها بیشتر و بیشتر می شدن. انقدر زد تا خسته شد و کمربند رو گوشه ای پرت کرد.
نگاهم لحظه ای روی اسلحه ی کنار عسلی افتاد. میدونستم هامون تعادل رفتاری درستی نداره.
باید یه طوری اسلحه رو می گرفتم. نیم نگاهی بهش انداختم که داشت دکمه های پیراهنش رو باز می کرد.
چرخید سمت بار کوچیک گوشه ی اتاق.
-وااو … ببین آقای دکتر اینجا چی داره!
نگاهی به شبشه های کوچیک مشروب انداختم. الان بهترین موقع بود که اسلحه رو بردارم
#پارت1071
آروم خودم رو روی زمین کشیدم. وقت نداشتم. دست دراز کردم و سردی اسلحه رو لمس کردم.
تا برش داشتم هامون چرخید.
لحظه ای شوکه نگاهی به من و اسلحه ی توی دستم انداخت. دستهام می لرزیدن.
پوزخندی زد و شیشه ی مشروب رو محکم روی سرامیک ها کوبید.
-تو جرأتش رو نداری!
قدمی سمتم برداشت. با صدایی که به شدت می لرزید لب زدم:
-جلو نیا وگرنه شلیک می کنم!
قهقهه ای زد.
-برو کفگیر ملاقتو دستت بگیر … بده من اون اسلحه رو!
-نه، دیگه نیا وگرنه شلیک می کنم.
-دیگه داری عصبیم می کنی! بده من اونو.
-نیا جلو.
اما قدم به قدم بهم نزدیک شد. اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود و دستهام به شدت می لرزیدن.
#پارت1072
یه نگاهم به امیریل بود که سعی داشت دستهاش رو باز کنه.
-دختره ی احمق، بده من اون ماس ماسکو!
-بهت می گم نیا جلو عوضی وگرنه شلیک می کنم.
-جرأتش رو نداری.
و اومد اسلحه رو از دستم بگیره. دستم روی ماشه رفت و صدای گلوله تمام اتاق رو برداشت.
اسلحه هنوز توی دستهام بود و هامون غرق خون با چشمهای باز جلوی پام افتاد.
باورم نمی شد شلیک کرده بودم. با قدم های لرزون رفتم و بالای سرش نشستم.
دستم رفت روی گردن پر از خونش. با دیدن دستهای خونیم جیغی کشیدم و دستهام رو روی صورتم گذاشتم.
-نه دروغه … من … من … نکشتم …
#پارت1073
صدای بی وقفه ی زنگ آیفون به گوش می رسید اما من شوکه نگاهم رو به جسم بی جون هامون دوخته بودم.
باورم نمی شد من آدم کشته بودم. صدای زنگ آیفون بی وقفه می آمد.
امیریل سعی داشت تا دستهاش رو که به صندلی بسته شده بود باز کند.
اما نگاه من بی وقفه به جسم هامون بود. چیزی توی سرم فریاد می کشید «تو قاتلی، قاتل»
در اتاق یهو باز شد و چندین پلیس وارد اتاق شدن. با دیدن پلیس ها هراس بدی توی دلم افتاد.
یکیشون رفت سمت امیریل و اون یکی با اسلحه بالای سرم ایستاد. دست و دلم می لرزیدن.
-من قاتل نیستم … من قاتل نیستم …
امیریل اومد سمتم. نگاهم رو بهش دوختم.
-بهشون بگو من قاتل نیستم.
#پارت1074
خواست دستم رو بگیره که با دیدن دستهای خونیم یک لحظه جنون بهم دست داد. سریع بلند شدم.
-خون … خون … نه اینا خون نیستن … من نکشتم … من نمی خواستم بکشم …
اتاق شلوغ شد. مامور زنی اومد سمت و به هر مکافاتی بود دستبند به دستهام زد.
همه چیز صورت جلسه شد. امیریل داشت با پلیس صحبت می کرد اما چیزی از حرفهاش نمی فهمیدم جز تکون خوردن لبهاش.
با خروجمون از خونه با عده ی زیادی از مردم و عکاسی که سعی داشت عکس بگیره رو به رو شدیم.
باورم نمی شد انگار همه چیز توی خواب اتفاق افتاده باشه.
مامور زن خواست سوارم کنه که امیریل اومد سمتم.
-نگران نباش، من درستش می کنم.
-من قاتلم!
-هییسس …
#پارت1075
با فشار بازوم سوار ماشین شدم. تمام طول مسیر اتفاقات جلوی چشمهام رژه می رفتن.
اینکه هامون چطور خونه ی امیریل اومده بود برام سؤال بزرگی شده بود.
نگاهی به دستهای خونینم انداختم. باورم نمی شد من کشته بودمش.
نمیدونم چقدر گذشته بود که ماشین پلیس جلوی آگاهی نگهداشت و پیاده شدیم.
سرم رو پایین انداختم. سر و صدا از همه طرف می اومد. وارد اتاقی شدیم.
مردی تقریباً میانسال پشت میز نشسته بود. مأمور همراهم پرونده ای جلوی روش گذاشت.
سرهنگ نگاهی بهم انداخت. استرس داشتم. امیریل هم وارد اتاق شد.
سرهنگ چند سؤال پرسید اما من توی سکوت به دستهای خونیم چشم دوخته بودم.
nini.plus/tftgyb857
1403/09/29 23:22#پارت1076
صدای امیریل باعث شد لحظه ای سرم رو بالا بیارم.
-جناب سرهنگ شوکه شده … حق داره؛ روز خوبی رو پشت سر نذاشته! اون قتل از عمد نبود، من به همکارانتون هم توضیح دادم.
با این حرف امیریل یهو عصبی از روی صندلی بلند شدم و عقب عقب رفتم.
-من اون آدم رو کشتم … من قاتلم … من کشتمش …
داد میزدم و به دستهای خونینم نگاه می کردم. امیریل اومد سمتم و یهو تو یه آغوش گرم فرو رفتم.
-آروم باش، آروم باش؛ چیزی نشده، تو کاری نکردی!
-من قاتلم … من کشتمش …
-آقای محسنی!
امیریل ازم فاصله گرفت.
-خانوم رو فعلاً ببرید بازداشتگاه.
هراسون به امیریل نگاه کردم.
-آروم باش، من هستم.
اما من هستم امیریل هم باعث نشد تا کمی آروم بشم. خانومی اومد سمتم.
#پارت1077
پاهام بدون اینکه خودم بخوام همراه زن می رفت. صدای کفش هام توی سرم اکو می شد.
چهره ی بهارک جلوی چشمهام اومد. قطره اشک گرمی روی گونه های سردم چکید.
دری باز شد. زن کمی به جلو هولم داد. نگاهی به چند زنی که گوشه ی اتاق نشسته بودن انداختم.
بی هیچ حرفی گوشه ای کز کردم. همین که در بسته شد یکیشون اومد سمتم. با فاصله ی کمی کنارم نشست.
ناخواسته کمی ازش فاصله گرفتم. صدای پوزخندش بلند شد. توجهی بهش نکردم.
-چیه، نکنه دختر فراری ای؟ آخه به قیافه ات هم نمیخوره که فراری باشی … دستهات چرا خونیه؟!
عصبی از جام بلند شدم.
-دست از سرم بردار … به تو چه که برای چی اینجام؟ ولم کن …
صدام تحلیل رفت و دوباره گوشه ی بازداشتگاه توی خودم جمع شدم.
#پارت1078
ذهنم اصلاً کار نمی کرد. نگاهم فقط به دستهای خونیم بود.
به هر سختی بود شب به پایان رسید. با صدا کردن اسمم از جام بلند شدم.
همراه زن از راهرو رد شدیم. دوباره همون شلوغی و همون صدا.
در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد. پا تو اتاق گذاشتم. مونا همراه امیرعلی و امیریل بودن.
مونا با دیدنم شوکه نگاهش بین دستبند توی دستم و صورتم در نوسان بود. اومد سمتم.
-گلاره!
-دیدی من کشتمش … دیدی؟؟
مونا عصبی سرش رو تکون داد.
-چرت نگو … امکان نداره … چرت نگو …
و زد زیر گریه. امیرعلی بازوش رو گرفت. با صدای قاضی زن بازوم رو گرفت و روی صندلی نشوندم.
#پارت1079
قاضی شروع به صحبت کرد.
-خب، خانم گلاره فروغ، شما چرا به خونه ی امیریل کران رفته بودین؟
نگاهی به امیریل انداختم؛ چه خونسرد نشسته بود! نمیدونستم از کجا شروع کنم و چطور توضیح بدم!
خلاصه ای از اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم. قاضی رو کرد به امیریل.
-جناب امیریل کران، چطور شد مقتول وارد خونه ی شما شد؟
-جناب قاضی!
امیریل سکوت کرد.
قاضی: جناب!
احساس کردم امیریل کلافه شد.
-من ایشون رو از قبل نمیشناختم اما میدونستم مادرم قبلاً یک بار ازدواج ناموفق داشته.
#پارت1080
متعجب به امیریل چشم دوختم. ازدواج مادرش چه ربطی به هامون و ورودش به خونه اش داشت؟!
-پدربزرگم، یعنی پدر مادرم این روزها حال خوبی نداره. اومده بودم عیادتش و اونجا بود که فهمیدم برادری دارم. دلم می خواست این برادر رو ببینم. پیدا کردنش خیلی زمان برد اما به هر زحمتی بود پیداش کردم. روزی که گلاره قرار بود به خونه ام بیاد، اونم اصرار کرد تا بیاد.
شوکه و متعجب به امیریل چشم دوختم. باورم نمی شد … امکان نداشت …
امیریل نگاهش رو بهم دوخت و زمزمه کرد:
-هامون، برادرم بود!
الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.
-تو … تو چی گفتی؟ امکان نداره … امکان نداره … اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود … امکان نداره …
مونا اومد سمتم.
-گلاره!
هولش دادم.
-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم …
اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.
-خب آقای کران، داشتین می گفتین.
#پارت1081
سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم … مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟
خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.
-هامون قبل از گلاره اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.
احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!
وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.
-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!
-برای چی من و بستی؟
خم شد روی صورتم.
-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!
یقه ام رو چسبید.
-من داداش نمیخوام … مادر نمیخوام …
#پارت1082
کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!
-تو داری اشتباه می کنی.
-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر
به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده
اما اجازه نمیدم تو و اون دختر *** با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!
-راجب چی حرف میزنی؟
چرخی دورم زد.
-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی … امروز روز منه! اون *** کوچولو داره با پاهای
خودش میاد توی تله! …
اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!
عصبی فریاد زدم:
خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی … تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!
-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم
باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم … از تک تکتون …
#پارت1083
با صدای در خونه فهمیدم گلاره است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.
شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.
-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.
امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟
-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.
از روی صندلی بلند شدم. امیریل اومد سمتم. یعنی امیریل الان عموی بهارک بود؟!
-گلاره!
با صدای امیریل ازش چشم گرفتم.
-نگران نباش، خودم بی گناهیت رو ثابت می کنم و میارمت بیرون.
#پارت1084
اما من اونو کشتم!
-هیسس … انقدر این کلمه رو تکرار نکن؛ تو فقط از خودت دفاع کردی!
-اون برادرت بود … وااای خدا، هنوزم باورم نمیشه!
امیریل آهی کشید.
-خودمم باورم نمیشه!
زنی اومد سمتم. ته دلم خالی شد. داشتم می رفتم زندان؛ جائی که اصلاً نمیدونستم چطور جائی هست!
نخواسته قدمی به عقب گذاشتم. امیریل متوجه حالم شد. مونا اومد سمتم. رنگش پریده بود.
-مونا، دارن می برنم …
اشک توی چشمهاش حلقه زد.
-آروم باش، فردا حتماً یه کاری می کنیم تا بیای بیرون.
-من می ترسم مونا …
-الهی بمیرم … چیزی نمیشه.
#پارت1085
بهارک کجاست؟
-خیالت راحت پیش مامانه.
-امیرعلی؟
-جانم؟
-همه فهمیدن من قاتلم؟
-تو قاتل نیستی.
-خانوم محترم، باید بریم.
بازوم رو گرفت. رعشه ای به تنم افتاد. پاهام بی اختیار خودم دنبال زن کشیده می شدن. سوار ماشین پلیس شدیم.
نگاهی به امیریل و مونا و امیرعلی انداختم که کنار هم ایستاده بودن. باورم نمی شد داشتم به زندان می رفتم.
ماشین کنار در بزرگ زندان نگهداشت.
نگاهم رو به در زندان دوختم. توانایی از ماشین بیرون اومدن رو نداشتم.
با صدای زن، نگاهم رو از در زندان گرفتم
nini.plus/erazlobasniniplas
1403/10/06 20:18#پارت1086
یالا، پیاده شو!
بی میل از ماشین پیاده شدم. قلبم محکم تو سینه ام می زد. در زندان با صدای بدی باز شد.
از دیدن فضای بسته ی زندان احساس خفگی بهم دست داد اما هیچ راه برگشتی نبود.
بعد از طی راهروی بزرگ و طویلی که دو طرف سالنش اتاقهایی با درهای میله ای داشت، سرباز زن کنار در فلزی ایستاد.
در ریلی رو کشید. چند تا زن دور هم نشسته بودن که با دیدن ما بلند شدن. کمی هولم داد.
-اینجا اتاقته … هم اتاقی جدید دارین.
یکی که از همه شون چهره اش خشن تر به نظر میومد گفت:
-جرمش چیه؟
زنه با تشر گفت:
-فضولیش به تو نیومده کوکب!
و در و بست و رفت. کوکب ابروش رو درهم کرد و گفت:
-به خونه ی جدیدت خوش اومدی! حالا جرمت چیه؟
-تخت من کدومه؟
#پارت1087
اومد سمتم که یکی از اون سه تای دیگه سریع گرفتش.
-کوکب چیکار می کنی؟ تازه از انفرادی برگشتی!
کوکب: خودم زبونت و باز می کنم! به من میگن کوکب گرگه … همه تو این بند منو میشناسن.
بغض توی گلوم بالا و پایین می شد. همه جور سختی توی زندگیم داشتم اما زندان؛ حتی فکرشم نمی تونستم بکنم!
روی تخت فلزی نشستم. من نمی خواستم بکشمش.
نگاهی به هم اتاقی هام انداختم. هر کدوم در حال انجام کاری بودن.
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم و روی زانوهام گذاشتم.
باورم نمی شد هامون برادر امیریل بوده! تمام مدت فکرم درگیر بود.
نمیدونستم چه اتفاقی قراره برام پیش بیاد. اصلاً معلوم نبود چی میخواد بشه.
#پارت1088
همه ی شب رو فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. دو روزی می شد تو زندان بودم.
هیچ خبری از دنیای بیرون نداشتم و این قضیه کلافه ام کرده بود. نگهبان در آهنی اتاق رو باز کرد.
-گلاره فروغ، ملاقاتی داری.
سریع بلند شدم. یعنی کی می تونست باشه؟
همراه زن از راهرو گذشتیم. پشت شیشه نگاهم به امیریل افتاد.
همانطور ایستاده بودم که اشاره کرد بشینم. روی صندلی نشستم و تلفن رو برداشتم. صداش توی گوشم نشست.
-سلام، حالت خوبه؟
پوزخندی زدم.
اگر قتلی که انجام دادم و فضای بسته ی زندان رو ندید بگیریم … عالیم!
-درکت می کنم اما تو دختر قوی ای هستی.
-دیگه نیستم … خسته شدم … از روزی که خودم رو شناختم تمام زندگیم حسرت بوده … بابا، به خدا منم آدمم …
بغضم شکست و اشکهام گونه هام رو خیس کردن.
-گلاره؟
#پارت1089
سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به چشمهای آشناش دوختم. آروم زمزمه کردم.
-چی می شد انقدر زود تنهام نمیذاشتی؟
-چیزی گفتی؟
به خودم اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-نه!
و توی این “نه” چقدر حسرت بود!
-مامان اومده ایران، نگران نباش چون هامون جز مادر، دیگه قیمی نداره و اینکه این قتل غیر عمد بوده؛ تو بخاطر نجات جونت شلیک کردی، منم شاهدم!
-اما من یه آدم رو کشتم.
-الان فقط به این فکر کن که به زودی میای بیرون … بهارک خیلی دلتنگته.
با اومدن اسم بهارک نگاهم رو بهش دوختم. انگار از نگاهم متوجه حرف توی چشمهام شد.
-نگران چیزی نباش … بهارک تا ابد دختر توئه!
بعد از مدت ها لبخند کم جونی زدم.
#پارت1090
وکیلت داره کارهات رو می کنه.
-ممنونم ازت.
-کاری نکردم … شاید مقصر این اتفاقات منم.
-چه اونجا چه جای دیگه ای، باید با هامون رو به رو می شدم اما فکرشم برام عذاب آوره که من کشتمش!
با صدای سرباز که اعلام می کرد وقت تمومه امیریل گفت:
-مراقب خودت باش.
چشم روی هم گذاشتم و گوشی رو سر جاش گذاشتم. همراه زن سمت سلولم رفتم.
چند روزی از ملاقاتم با امیریل میگذره و دوباره توی بیخبری به سر می برم.
نگهبان همراه با چادر مشکی وارد اتاق شد.
-تو!
با دستش به من اشاره کرد.
به بلاگ رمانمون خوش اومدین پارت گذاری بصورت روزانه روزی4پارت🥺❤️🩹 لینکو بدین دوستانتون اعضا بلاگمون بره بالا😎♥🫰🏻
901 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد