#پارت_38
با نق نق بهارك چشم باز كردم. ديشب نفهميدم كى خوابم برد.
ديد چشمهام رو باز كردم دستشو سمتم دراز كرد. بغلش كردم.
بايد پمپرزش رو عوض مى كردم. پمپرزش و باز كردم.
لباس كوتاه عروسكى تنش كردم و تو سرويس بهداشتى توى اتاق دست و صورتش و شستم.
در اتاق و باز كردم. بدون نگاه كردن سمت اتاق شاهرخ از پله ها پايين اومدم.
وارد آشپزخونه شدم. چاى گذاشتم. براى بهارك فرنى درست كردم.
پنجره هاى آشپزخونه كه رو به حياط بود و باز كردم. نسيم صبحگاهى با بوى گل هاى ياس وارد آشپزخونه شد.
بوى چاى هل و دارچين فضا رو برداشت. لبخندو از اينهمه زيبايى روى لبهام نشست.
با صداى قدمهايى هول كردم. ميدونستم شاهرخ.
نگاهم رو به در آشپزخونه دوختم. شاهرخ وارد آشپزخونه شد. دمپايى لاانگشتى سفيد با شلوارك مشكى و ركابى جذب مشكى.
سريع ازش چشم گرفتم كه عصبى گفت:
-امّل ديده بودم اما مثل تو نديده بودم. صبحانه ام رو بيار.
ميز و چيدم و شاهرخ روى صندلى نشست كه شادى وارد آشپزخونه شد.
يه شوميز قرمز جيغ بالاى زانو تنش بود و تمام بدنش نمايان.
گونه ى شاهرخ رو بوسيد و روى صندلى نشست. صداى زنگ آيفون بلند شد. از آشپزخونه بيرون اومدم.
سمت آيفون رفتم. با ديدن امير حافظ در و باز كردم.
-كى بود؟
-آقا امير حافظ.
-در سالن و باز كن.
در سالن و باز كردم و كنار در ورودى ايستادم. امير حافظ وارد حياط شد.
تى شرت جذب مردونه اى با شلوار لى پوشيده بود.
1403/05/05 12:20