The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_38

با نق نق بهارك چشم باز كردم. ديشب نفهميدم كى خوابم برد.

ديد چشمهام رو باز كردم دستشو سمتم دراز كرد. بغلش كردم.

بايد پمپرزش رو عوض مى كردم. پمپرزش و باز كردم.

لباس كوتاه عروسكى تنش كردم و تو سرويس بهداشتى توى اتاق دست و صورتش و شستم.

در اتاق و باز كردم. بدون نگاه كردن سمت اتاق شاهرخ  از پله ها پايين اومدم.

وارد آشپزخونه شدم. چاى گذاشتم. براى بهارك فرنى درست كردم.

پنجره هاى آشپزخونه كه رو به حياط بود و باز كردم. نسيم صبحگاهى با بوى گل هاى ياس وارد آشپزخونه شد.

بوى چاى هل و دارچين فضا رو برداشت. لبخندو از اينهمه زيبايى روى لبهام نشست.

با صداى قدمهايى هول كردم. ميدونستم شاهرخ.

نگاهم رو به در آشپزخونه دوختم. شاهرخ وارد آشپزخونه شد. دمپايى لاانگشتى سفيد با شلوارك مشكى و ركابى جذب مشكى.

سريع ازش چشم گرفتم كه عصبى گفت:

-امّل ديده بودم اما مثل تو نديده بودم. صبحانه ام رو بيار.

ميز و چيدم و شاهرخ روى صندلى نشست كه شادى وارد آشپزخونه شد.

يه شوميز قرمز جيغ بالاى زانو تنش بود و تمام بدنش نمايان.

گونه ى شاهرخ رو بوسيد و روى صندلى نشست. صداى زنگ آيفون بلند شد. از آشپزخونه بيرون اومدم.

سمت آيفون رفتم. با ديدن امير حافظ در و باز كردم.

-كى بود؟

-آقا امير حافظ.

-در سالن و باز كن.

در سالن و باز كردم و كنار در ورودى ايستادم. امير حافظ وارد حياط شد.

تى شرت جذب مردونه اى با شلوار لى پوشيده بود.

1403/05/05 12:20

#پارت_39

عينك آفتابيش و همراه سوئيچ ماشين تو دستش بود. با ديدنم ابرويى بالا داد گفت:

-سلام.

-سلام.

-شاهرخ  خونه است؟

-بله، صبحانه مى خوره.

سرى تكون داد.

-خوبه. حالا از جلوى در كنار ميرى تا بيام تو؟

خجالت زده كنار كشيدم و امير حافظ وارد سالن شد. نگاهى به سالن انداخت.

-آشپزخونه هستن.

-مگه چند نفرن؟

-پرستار شادى هم هست.

-مگه نرفته؟

-نه هنوز.

رفت سمت آشپزخونه كه دنبالش راه افتادم. شاهرخ  با ديدن امير حافظ از روى صندلى بلند شد. گفت:

-از اينورا!!

-مگه مامان بهت نگفت قراره با گلاره بيرون برم؟

مامان توام بيكاره ها، حالا اين با لباس رفتارشم عوض ميشه؟

-معرفى نمى كنى؟

شادى پيش دستى كرد گفت:

-شادى هستم.

و دستشو سمت امير حافظ دراز كرد. امير حافظ بى توجه به دست دراز شده ى شادى صندلى رو عقب كشيد گفت:

-خوشبختم. گلاره خانم از اين چاى هاى خوش عطرت يه ليوانيشو به ما ميدى؟

با ذوق سمت قورى رفتم كه شاهرخ گفت:

-مراقب باش نسوزى... هروقت اين ميخواد كار بكنه منتظرم يه اتفاقى بيوفته.

شادى پوزخندى زد گفت:

-از يه دهاتى بيشتر از اين نميشه توقع داشت.

-اين اسمش روشه، دهاتيه ... شما كه شهرى هستى فهمت بيشتره چرا نمى فهمى كه آقاجون

عذرت رو خواسته اما هنوز به اين خونه زندگى چسبيدى؟

خنده ام گرفته بود و از اين حرف دندون شكن امير حافظ ذوق كرده بودم. چاى رو جلوش گذاشتم.

نتونستم لبخندم رو پنهون كنم. با ديدن لبخندم چشمكى زد.

هول كردم و ضربان قلبم بالا رفت. شادى گفت:

-شاهرخ دوست داره من اينجا باشم.

امير حافظ ابرويى بالا داد گفت:

-راست ميگه؟ يعنى قراره اين اينجا بمونه و خدمتكار باشه؟!

1403/05/05 12:20

#پارت_40

-آخه تا جايى كه من ميدونم بهارك پرستار داره و اين خونه فقط يه خدمتكار كم داره.

شادى دندون قروچه اى كرد. شاهرخ  بلند شد گفت:

-ميرم رستوران.

-قبل رفتن نمى خواى ...

اشاره اى به شادى كرد.

-تكليف خانوم رو روشن كنى؟

شاهرخ  نيم نگاهى به شادى انداخت گفت:

-ما ديشب حرفامون رو زديم.

با يادآورى ديشب و ديدن اون صحنه لبم رو به دندون گرفتم. شاهرخ نگاهم كرد.

انگار ياد ديشب افتاده بود. بيشتر هول كردم. گوشه ى لبش كج شد. نفهميدم خنديد يا پوزخند زد!

شادى بلند شد گفت:

-فكر كرديد كار براى من كمه كه اينجا موندم؟ من فقط بخاطر شاهرخ  موندم.

امير حافظ آروم لب زد:

-آره ارواح عمه ات؛ شاهرخ  يا پولش؟

شادى عصبى از آشپزخونه بيرون رفت. امير حافظ ابرويى براى شاهرخ  بالا داد كه شاهرخ  زد سر شونه اش گفت:

-بچه، 87سال ازت بزرگترم.

امير حافظ دستش و رو سينه اش گذاشت گفت:

-مخلصتم داداش. ولى تو كه بد سليقه نبودى ... اين دختره ى عملى چوب كبريت چى داره نگهش داشتى؟

-قرار شد تو زندگى خصوصى من دخالت كنى؟

-استغفراالله ... من غلط بكنم. برو دعا كن كه اين كنه رو ازت دور كردم.

-وقتى دعا مى كنم كه اين دختر بچه ى دست و پا چلفتى رو هم ازم دور كنى.

-بودن اين به نفعته؛ بچه تو جمع مى كنه، غذاتو آماده مى كنه، توام راحت به كارت مى رسى.

-نه تو نمى فهمى، يكى اينو تو خونه ى من ببينه چقدر به من بخنده. آخه خدايى تيپ و قيافشو ببين!

يكى نيست بگه تو اين لباسى كه دو نفر جا ميشه توى لاغر چى دارى كسى بخواد نگات كنه؟

1403/05/05 12:20

#پارت_41

امير حافظ نگاه خيره اى به سر تا پام انداخت. چهره ى متفكرى به خودش گرفت گفت:

-ولى به نظر من اشتباه مى كنى شاهرخ .

-فعلاً حوصله ى تجزيه تحليل اين و ندارم.

و از آشپزخونه بيرون رفت. با رفتن شاهرخ با ذوق رو كردم به امير حافظ.

-واااى كارت عالى بود دختره ى زشت عملى.

و اداشو درآوردم:

-دختره ى دهاتى.

يهو صداى قهقهه ى امير حافظ بلند شد. متعجب نگاهش كردم كه ميون خنده گفت:

-خيلى باحال بود.

تازه فهميدم دوباره سوتى دادم. خجالت كشيده سرم و پايين انداختم. جدى شد گفت:

-سعى كن از خودت دفاع كنى، تو چيزى از بقيه كم ندارى ... نبايد وايسى تا توسرى خور بشى!

حالام برو آماده شو. بهارك و پيش مامان بسپريم و از اون ور بريم براى خريد.

از روى صندلى بلند شدم. بهارك و بغل كردم و از آشپزخونه بيرون اومدم كه شادى چمدون به

دست از پله ها پايين اومد.

با ديدنم پشت چشمى نازك كرد گفت:

-تو دختره ى دهاتى اينجا فقط يه حمالى، مى فهمى؟

نگاهش كردم و لب زدم:

-حمال بودن بهتر از زير خواب بودن پولداراس!

و سريع از كنارش رد شدم. براى اولين بار بود جواب كسى رو ميدادم.

قلبم تند و محكم خودش رو به سينه ام مى كوبيد و ميدونستم گونه هام گل انداخته اما ته

دلم خوشحال بودم.

همون لباس ديشبيام رو پوشيدم. بهارك رو آماده كردم و از پله ها پايين اومدم.

كسى توى سالن نبود. امير حافظ كنار ماشين شاهرخ تو حياط ايستاده بود و داشتن با هم صحبت مى كردن.

اخمى ميون ابروهاى هردوشون بود.

1403/05/05 13:30

#پارت_42

امير حافظ با ديدن ما آروم زد سر شونه ى شاهرخ و اومد سمتم.

بهارك و از بغلم گرفت. بوسه اى روى گونه اش زد.

-شب برشون مى گردونم.

شاهرخ سوار ماشين شد گفت:

-نياورديم مهم نيست!

امير حافظ سرى تكون داد. در حياط و باز كردم. امير حافظ سمت ماشينش رفت.

خواستم در عقب و باز كنم كه پيش دستى كرد و در جلو رو باز كرد گفت:

-وقتى با يه جنتلمن بيرون ميرى بايد جلو بشينى.

-آخه ...

-آخه، اگر، اما نداريم.

حسى از اينهمه مهربونيش توى دلم به وجود اومد و باعث شد لبخندى روى لبهام بشينه.

سوار ماشين شدم. امير حافظ بهارك و بغلم گذاشت كه شاهرخ از حياط بيرون اومد.

با ديدن ما ابرويى بالا داد و با سرعت از كنارمون رد شد.

امير حافظ ماشين و دور زد و پشت فرمون نشست. ماشين و روشن كرد گفت:

-چقدر درس خوندى؟

-راستش كنكور امتحان دادم اما نشد برم.

-آفرين ... اما چرا نشد برى؟

نيم نگاهى بهش انداختم. يه دستش روى فرمون بود و اون يكى دستش لبه ى پنجره ى ماشين.

-خب هزينه ها و اينكه بايد شهر ميومدم.

-رشته ات؟

-تجربى.

-پس با استعدادى! دوست ندارى ادامه بدى؟

نگاهم رو به خيابون دوختم.

-دوست دارم اما شرايطش نيست.

-اگه يه روز شرايطش جور بشه چى؟

-بله خيلى دوست دارم.

-خوبه.

پخش ماشين و روشن كرد و هر دو توى سكوت به موزيك بى كلامى كه از پخش ماشين پخش

مى شد گوش داديم.

برعكس چهره ى جديش، تمام رفتار و حركاتش پر از آرامش بود.

1403/05/05 13:32

#پارت_43


ماشين و كنار خونه اى نگهداشت گفت:

-تو بمون من بهارك و مى برم به مامان ميدم زود بر مى گردم.

-باشه.

پياده شد و در سمت من و باز كرد. بهارك و از بغلم گرفت. كيف وسايل هاش رو هم دادم دستش.

امير حافظ رفت سمت خونه. بعد از چند دقيقه برگشت گفت:

-حالا ميريم براى خريد.

حرفى نزدم كه ادامه داد:

-تو از منم كم حرف ترى.

-خوب چيزى براى گفتن ندارم.

-از اون خانمى كه پيشش زندگى مى كردى بگو.

-بى بى؟

-آره، همون.

-من همين كه خودم رو شناختم بى بى پيشم بوده. يكم نق نق مى كنه اما خيلى مهربونه.

هميشه مى گفت دختر بايد سنگين باشه و كدبانو.

-حالا تو خانم و كدبانو هستى؟

-نه هميشه يه كارى دست بى بى ميدادم.

اميرحافظ لبخندى زد.

-رسيديم.

نگاهى به پاساژ بزرگ رو به روم انداختم. استرس گرفتم.

-اينجا بايد بريم؟

-آره، بهترين لباس ها رو داره.

پياده شد. آروم در ماشين و باز كردم و پياده شدم. امير حافظ قفل ماشين و زد.

-بريم.

نگاهى به رفت و آمد آدم ها انداختم. خانم هاى به شدت آرايش كرده، لباساى كوتاه.

چند نفرى كه از كنارمون رد شدن نگاهى با تعجب به من بعد به امير حافظ انداختن.

-برو گلاره.

-باشه.

سمت آسانسور رفت. با ديدن آسانسور ترسيدم. تا حالا آسانسور سوار نشده بودم اما اگه مى گفتم

حتماً بهم مى خنديد.

سمت آسانسور رفتم كه دو تا دختر گفتن:

-حيف توى هلو نيست با اين دهاتى باشى؟

متعجب چرخيدم كه نگاهم به دو تا دختر آرايش كرده افتاد.

با ديدن لب هاى بزرگ قرمز و گونه هايى كه دو

برابر صورتشون بود تعجب كردم كه امير حافظ گفت:

1403/05/05 13:33

#پارت_44

-گلاره بيا، بدو دختر خوب.

از اون دخترا چشم گرفتم و سمت آسانسور رفتم. با ترس پا تو آسانسور گذاشتم كه امير حافظ با

دقت نگاهم كرد گفت:

-مى ترسى؟

با هول گفتم:

-نه!

لبخند محوى زد گفت:

-ببينم حالا تو زير اين لباساى گله گشاد چى قايم كردى؟

ابروهام از تعجب بالا رفت و هجوم خون رو توى صورتم احساس كردم.

ترس از آسانسور يادم رفت. ديد با تعجب نگاهش مى كنم گفت:

-تعجب نداره ... بگو ببينم.

سرم و پايين انداختم كه در آسانسور باز شد و امير حافظ خنديد گفت:

-چقدر تو خجالتى هستى؛ اينا رو گفتم تا حواست و پرت كنم و يادت بره كه آسانسور ترس داره!

دستى به گونه هاى ملتهبم كشيدم و توى دلم تحسينش كردم. كنارم قرار گرفت گفت:

-خوب ببينم خانم كوچولو، از كجا شروع كنيم؟

بند كيفم رو تو دستم پيچيدم گفتم:

-من كه گفتم به چيزى احتياج ندارم!

سرشو خم كرد كنار صورتم كه باعث شد هرم نفس هاش به صورتم بخوره.

حالم يه جورى شد. دلم مى خواست بگم كمى اونورتر برو حالم خوب نيست.

شايد حرف بى بى راست باشه و تهران من و مريض كرده! اما چرا؟ من كه چيز بدى نخوردم!

امير حافظ دستش و جلوى صورتم تكون داد گفت:

-به چى دارى نگاه مى كنى؟ ... حقته گوشتو بپيچونم فنقلى!

چشمهام چهار تا شد. ازم فاصله گرفت گفت:

-خنگيا! بيا خودم بايد انتخاب كنم. به تو باشه هيچى نمى خرى و همين طورى بر مى گردى. بايد

روى اين پسر برادر آقاجونم رو كم كنم.

وارد مغازه ى بزرگى شد. دو تا خانم و دو تا آقا پشت ميز بودن.

1403/05/05 13:33

#پارت_45


با ديدن ما يكى از خانم ها لبخندى زد. رو كرد به امير حافظ گفت:

-بفرمايين.

امير حافظ اشاره اى به من كرد گفت:

-به اندازه ى ايشون چى دارين؟

زن نگاهى بهم انداخت و از پشت پيشخوان بيرون اومد گفت:

-لباس تو خونه اى مى خواين، لباس بيرون، ... چى ميخواين؟

-همه چى.

-اوكى، بيا عزيزم اينجا.

سمتش رفتم.

-سايزت چنده؟

امير حافظ كنارم ايستاد. لب زدم:

-61

زن سرى تكون داد و چند دست لباس تو خونه اى كه حالت تاپ شلوارك داشت گرفت سمتم.

متعجب نگاهى به لباسها و بعد امير حافظ انداختم. ابرويى بالا داد گفت:

-خوبه كه!

-نه!

لبخندى زد گفت:

-اينا براى خواب خوبه و وقت هايى كه شاهرخ نيست. بذار ببينم ...

و رگال لباسها رو بالا و پايين كرد. نگاهى به من انداخت.

-پوستت سفيده همه چى بهت مياد.

و چند تا تاپ شلوارك رنگى برداشت. چرخيد و چند تا تونيك آستين بلند و آستين سه ربع

انتخاب كرد.

-اما اينا تنگن!

اخمى كرد گفت:

-نمى خواى كه مثل لباساى تنت برات بخرم؟!مثل يه دختر خوب دنبالم بيا و حرف نزن!

شونه اى بالا دادم و فقط نگاهش كردم. چند تا شلوار و ساپورت برداشت. چند دست مانتو.

-بسه ... چه خبره؟

-آره بايد چند تا مغازه ى ديگه ام بريم. تازه اينا رو بايد پرو كنى.

-اين همه لباس و ....

اخمى كرد.

-دختره ى تنبل.

سمت اتاق پرو رفتم. اون دو تا خانم داشتن با هم چيزى مى گفتن. مى دونستم داشتن راجب ما

حرف مى زدن.

وارد اتاق پرو شدم كه امير حافظ يكى از مانتوها كه كوتاه بود و سفيد با خط هاى مشكى رو با

شلوار لى آبى گرفت سمتم.

لباسا رو از دستش گرفتم كه گفت:

-پوشيدى در و باز مى كنى تا تو تنت ببينم.

سرى تكون دادم.

-آفرين، حالا شدى يه دختر خوب.

لبخندى زدم و در اتاق پرو رو بستم.

1403/05/05 13:36

#پارت_46

مانتوم رو درآوردم. زيرش يه تاپ رنگ و رو رفته پوشيده بودم. مانتو رو تن زدم و شلوارش رو هم پوشيدم.

چرخى زدم. مانتو فيت تنم بود و باعث مى شد هيكلم كاملاً پيدا باشه كه معذبم مى كرد.

تقه اى به در اتاق پرو خورد. سريع روسريمو سرم انداختم. صداى امير حافظ بلند شد.

-دختر زنده اى؟

آروم در اتاق پرو رو باز كردم. نگاه امير حافظ از پاهام بالا اومد و روى مانتو ثابت موند.

ابرويى بالا داد. سرم و پايين انداختم.

-يه چرخ بزن.

چرخى زدم.

-عاليه! نميخواد بقيشونو بپوشى.

-پس درش بيارم؟

-آره، تا تو درميارى منم ميرم حساب كنم.

در پرو رو بستم و لباسا رو درآوردم. لباساى خودمو پوشيدم. از اتاق پرو بيرون اومدم.

خريدها رو تو نايلون گذاشتن و همراه امير حافظ بيرون اومديم كه گفت:

-كفش، كيف و خورده ريزه ها.

-ولى لازم نيستا!!

اخمى كرد.

-خيلى دارى نق ميزنيا.

-آخه دوست ندارم مزاحم باشم.

-نيستى... مادرم هر كارى ازم بخواد انجام ميدم. الان هم فكر مى كنم تو خواهر كوچيكمى. آخه

مامان از ديشب تا الان داره تو گوش من و امير على مى خونه كه از تو مثل خواهر نداشتمون محافظت كنيم.

-خاله به من لطف داره.

-بهت گفته بودم مامانم با همه فرق داره. كم كم خودتم متوجه ميشى.

-حالا بريم اون طرف. ست فروشى كيف و كفش داره.

وارد مغازه شديم. پسرى با موهاى سيخ سيخى تو مغازه بود. با ديدنمون لبخندى زد.

امير حافظ نگاهى به كيف و كفش ها انداخت و يه ست مشكى پاشنه بلند انتخاب كرد يه ست زرد جيغ.

-كفش مشكى جير باشه، 87سانتى.

-خوب پات كن ببينم.

-اين؟

-آره، بده؟!

1403/05/05 13:36

#پارت_47

-نه اما پاشنه اش خيلى بلنده.

-ايرادى نداره ... تمرين مى كنى ياد مى گيرى. حالام پات كن.

بى ميل روى صندلى كه رو به روى آينه قدى توى مغازه قرار داشت نشستم. كفش و پام كردم. زيپش از پشت بسته مى شد و جلو باز بود و چند تا بند تا مچ پا داشت.

-اون يكيشو پات كن.

هر دو رو پا كردم.

-خوب پاشو ببينم.

با ترس از جام بلند شدم. كفش ها تو پام زيبا بودن اما از اينكه قدمى بردارم و بيوفتم مى ترسيدم.

-بايد تو خونه تمرين كنى ... خوبه خوشم اومد.

كفش ها رو درآوردم و كفش هاى خودمو پا كردم. هر دو رو حساب كرد گفت:

-لباس زير و لوازم آرايش.

-اما من آرايش كردن بلد نيستم.

نگاه خيره اى بهم انداخت گفت:

-براى تنوع خوبه.

كل پاساژ و مجبور كرد دنبال شال و روسرى دنبالش راه بيوفتم و بعد از خريد لوازم آرايش،

شال و روسرى و لباس زير كه با هزار تا سرخ و سفيد شدن خريدم سوار ماشين شديم.

-مامان گفته نهار منتظرمونه.

نگاهى به صندلى هاى عقب انداختم كه كل خريدها رو گذاشته بوديم.

با ريموت در حياط و باز كرد. با كنجكاوى نگاهى به حياط خاله انداختم. حياط كوچك و با صفايى داشت.

امير حافظ پياده شد. در و باز كردم پياده شدم كه در سالن باز شد و خاله به استقبالمون اومد.

چقدر با موهاى كوتاه طلائى و تاپ دامن شيكى كه پوشيده بود جذاب تر به نظر مى رسيد و در

نگاه اول اصلاً بهش نمى خورد كه زنى بالاى 49 ساله باشه.

گرم كشيدم توى بغلش گفت:

-خوش اومدى عزيزم.

-ممنون، چرا زحمت كشيدين؟

اخمى كرد.

-ديگه نبينم باهام انقدر رسمى صحبت كنى. من دوست دارم خاله، جدا از همه ى اتفاقات.

1403/05/05 13:36

#پارت_48

لبخندى زدم كه گونه ام رو بوسيد. دستش و پشت كمرم گذاشت.

-بيا بريم تو عزيزم. امير حافظ وسايلايى رو كه خريدين بيار ببينم.

-چشم مادر، شما جون بخواه.

چشم هاى خاله برق زد گفت:

-جونت سلامت عزيزم.

در سالن و باز كرد و كنار ايستاد.

-برو تو عزيزم.

وارد سالن شدم. خونه اى مدرن و زيبا اما از تك تك وسايل خونه عشق به زندگى منعكس مى شد.

-بيا بشين عزيزم.

-بهارك كجاست؟

-پيش امير عليه.

امير حافظ با نايلون هاى خريد وارد شد. خاله رفت سمت آشپزخونه.

امير حافظ خريدها رو كنار مبل گذاشت و روى مبل رو به روم ولو شد. دست هاشو بالاى سرش

روى پشتى مبل گذاشت.

صداى امير على اومد.

-به خان داداش از جنگ برگشتى؟

سرم چرخيد و روى امير على كه بهارك بغلش بود و از پله ها پايين ميومد خيره موند.

امير على كپى برابر اصل امير حافظ بود اما امير حافظ ته ريش داشت و امير على نداشت.

با ديدن من ابرويى بالا داد گفت:

-اين كه هنوز همون قبليه ... مگه قرار نبود عوض بشه؟

امير حافظ اخمى كرد گفت:

-بچه رو درست بغل كن به كاريم كه بهت مربوط نيست دخالت نكن.

امير على مثل دخترا پشت چشمى نازك كرد گفت:

-به مامان ميگم اذيتم كردى تا قاشق داغت كنه.

امير حافظ سرى تكون داد. از جام بلند شدم كه امير على گفت:

-واى تو رو خدا پا نشيد، خجالتم مى ديد.

متعجب نگاهى به امير على و امير حافظ انداختم كه امير حافظ انگشتش رو كنار

گيجگاهش تكون داد و گفت:

-بالا رو اجاره داده.

خنده ام گرفته بود. بهارك با ديدنم دستشو سمتم دراز كرد.

بغلش كردم و روى پام گذاشتمش. امير على اومد و

1403/05/05 13:36

#پارت_49


روى مبل كنار خريدها نشست گفت:

-بذار ببينم چيا خريدين.

همزمان خاله از آشپزخونه با سينى شربت گلاب زعفرون بيرون اومد. نفرى يكى شربت تعارف كرد و كنار امير على نشست.

امير على يكى از نايلون ها رو برداشت و مانتوهايى كه خريده بوديم رو بيرون آورد.

خاله با شوق تك تكشون رو نگاه كرد. دست امير على كه به خريدهاى لباس زيرم خورد سريع از

جام بلند شدم و نايلون رو از دستش گرفتم.

متعجب و سؤالى نگاهم كرد. شرمنده سرم و پايين انداختم كه امير حافظ گفت:

-اونا خصوصى بودن.

امير على به مبل تكيه داد گفت:

-اِه ... چطور خصوصى كه تو ديدى من نديدم؟ مگه ما دوقلو نيستيم؟

امير حافظ سرى تكون داد گفت:

-مامان اين آدم نميشه ... نابغه منم نديدم.

-بيا حمله كنيم و از دستش بگيريم.

-اميــــر علــــى ...!

-خوب من لباس زير دخترونه دوست دارم مامان.

-زشته امير على! الان اگه ازدواج كرده بودى بچه داشتى.

امير على با يه ضرب شربتشو خورد گفت:

-زن كيلو چنده مامان؟ الان راحت دارم زندگى مى كنم.

خاله نگاه نا اميدى به امير على انداخت و با لبخند رو كرد بهم گفت:

-همه چى عاليه عزيزم.

-سليقه آقا امير حافظه.

امير على كفش مشكى رو آورد بالا گفت:

-جان من پاشو اين و پات كن. شرط مى بندم يه قدمم نمى تونى بردارى!

رنگ به رنگ شدم كه امير حافظ جدى گفت:

-امير على زياده روى نكن.

خاله پاشد.

-بياين نهار ... ديانه عزيزم، امير على يكم زيادو شوخه، آخه بچگى هاش سرش خورده زمين بخاطر اونه.

نگاهى به امير على انداختم كه امير على خاله رو كشيد تو بغلش گفت:

-دستت طلا مامان ديوونه ام شدم رفت!

1403/05/05 13:36

#پارت_50

-نه پسرم خدا نكنه، بودى.

امير حافظ لبخندى زد و حسرت نشست توى دلم. چقدر خاله رابطه ى خوبى با پسرهاش داشت، يه مادر واقعى!

انگار امير حافظ نگاه حسرت بارم رو فهميد كه گفت:

-بهارك خيلى زود بهت وابسته شده!

دستى به گونه ى تپلش كشيدم گفتم:

-منم خيلى دوسش دارم.

-آهان، اما ميدونى كه اين دختر شاهرخ !

سؤالى نگاهش كردم.

-به نظرم وابسته نشى بهتره.

ترس نشست توى چشمهام گفتم:

-مگه قرار نيست من پرستارش باشم؟

-چرا، يه پرستار نه اينكه تمام زندگيت رو پاى بهارك بذارى.

از حرفهاش هيچ چيز متوجه نشدم و فقط سرى تكون دادم كه گفت:

-ميدونم الان چيزى متوجه نمى شى. بهتره بريم نهار بخوريم.

با هم وارد آشپزخونه شديم. بوى قيمه ى خاله باعث شد احساس كنم چقدر گرسنه ام.

-بشين عزيزم. بهارك رو بذار روى اون پتويى كه براش پهن كردم. خيالتم راحت باشه، نهارشو دادم.

بهارك و روى پتو گذاشتم و اسباب بازى هاش رو دورش ريختم. روى صندلى ميز نهارخورى

نشستم و خاله ديس برنج رو گذاشت روى ميز.

امير على گفت:

-چه كار كردى ماماااان ..... به به چه عطرى چه بوئى ...

-امير على بذار بخورم. مثل اين قحطى زده ها شديا!!

امير على لبش و كج كرد گفت:

-اييييشش.

خنده ام گرفته بود. خاله برام برنج كشيد.

-بخور خاله جون يكم گوشت بگيرى.

امير على دوباره گفت:

-نه، زن چاق و كسى دوست نداره.

حرفى نزدم و شروع به خوردن كردم. الحق كه خوشمزه بود.

نهار تو شوخى هاى امير على خورده شد. خواستم ميز و جمع كنم كه خاله دستم و گرفت گفت:

-پسرا، آشپزخونه رو جمع كنيد، چاى دم كنيد بياريد.

1403/05/05 13:36

#پارت_51

انقدر تعجب كرده بودم كه خاله با صداى بلند خنديد گفت:

-عزيزم من زحمت مى كشم غذا آماده مى كنم، پسرام بايد ظرف ها رو بشورن. حالا بريم كلى حرف براى زدن دارم.

همراه خاله از آشپزخونه بيرون اومديم. بهارك در حال بازى بود. دختر خيلى آرومى بود. خاله

نگاهى به بهارك انداخت. آهى كشيد گفت:

-هنوزم باورم نميشه شاهرخ  اون كار و كرده باشه. دلم براى بهارك ميسوزه. بيا عزيزم، بيا

بشين اينجا ببينم.

كنار خاله نشستم. دستم و توى دستش گرفت.

-ميدونى، ما ...

نذاشتم ادامه بده و گفتم:

-خاله ميشه راجب گذشته و آدم هايى كه من و نخواستن حرف نزنيم؟

خاله عميق نگاهم كرد و سرى تكون داد گفت:

-باشه عزيزم.

-ممنون.

-خب از خودت بگو، از اون خانمى كه پيشش زندگى مى كردى بگو.

-زندگى من چيزى براى تعريف نداره. بى بى زن خيلى مهربونيه و ميشه گفت مادرمه.

-خيلى خوبه كه انقدر دوستش دارى. اما ديانه عزيزم، تو اومدى تا اينجا زندگى كنى. چه

خواسته چه ناخواسته الان تو پيش خانواده ى مادريت هستى.

ميدونم دوست ندارى ... ميدونم زخم زبون ميزنن اما تو دختر صبورى هستى. دلم مى خواد

مثل يه مادر تمام چيزهايى كه يه دختر بايد بدونه رو كامل بهت ياد بدم.

اول داشتن پوششه! نميگم تو بدپوشى اما بايد ديگه مثل شهرى ها لباس بپوشى. تمام اين لباس

ها رو تو كمدت مى چينى و دلم مى خواد دفعه ى بعد كه تو جمعى ديدمت كسى نتونه مسخره ات كنه.

سرم و پايين انداختم كه ادامه داد.

-بهتم نمياد خجالتى باشى. بايد سرزبون داشته باشى. به فكر آينده ات باش. دلم مى خواد شاد

ببينمت، اين قول رو بهم ميدى؟

-سعيم رو مى كنم.

-براى شروع همينم خوبه.

با صداى پسرا سرم چرخيد.

1403/05/05 18:35

#پارت_52

امير على سينى چاى تو دستش بود و امير حافظ دنبالش كه امير على گفت:

-الان بايد تمرين كنم تا خواستگارام اومدن هول نشم و چاى رو روى عروس خانم نريزم.

امير حافظ آروم زد پشت سرش گفت:

-تو بايد برى نه اونا بيان.

-نچ برادر من، زمونه عوض شده. وقتى من دارم تو آشپزخونه ظرف ميشورم پس اونا ميان خواستگارى!

-امير على مادر، اون چاى سرد شد ... نميارى؟

-چشم، چشم. شما جون بخواه.

امير حافظ سرى تكون داد و روى مبل رو به روى من و خاله نشست. نگاهى بهم انداخت كه گونه هام گل انداخت. سرم و پايين انداختم.

بعد از خوردن چاى از جام بلند شدم.

-كجا ميرى عزيزم؟

-بايد برم، خيلى بهتون زحمت دادم.

-اين چه حرفيه؟ بازم امير حافظ و ميفرستم دنبالت. خوشحال ميشم بياى.

نگاهى به چهره ى مهربونش انداختم. مگه خواهر اون زن نيست؟ چطور اينهمه تفاوت؟ خاله با اينهمه مهربونى و مادرى نمونه اما اون ...

سرى تكون دادم تا فكرهاى الكى از سرم بره. بهارك رو بغل كردم و امير حافظ وسايلا رو برداشت.

گونه ى خاله رو اينبار با رغبت و از ته دل بوسيدم. امير على گفت:

-اميدوارم سرى بعد اين لباسا تنت نباشه.

خاله با غيض گفت:

-امير على ....

-چيه مامان؟ خوب نظرم رو گفتم. آزادو بيان نداريما، چه وضعشه؟

خنده ام گرفته بود. پسر بدى نبود فقط زيادى حرف ميزد مثل من كه زيادى سوتى ميدادم.

سوار ماشين امير حافظ شدم.

امير حافظ از آينه نگاهى به پشت سرش انداخت گفت:

-ديدى مادرم با همه فرق مى كنه؟

1403/05/05 18:35

#پارت_53

سرى تكون دادم و با حسرت گفتم:

-آره قدرشو بدون.

يهو نوك دماغم و كشيد گفت:

-انقدر با حسرت نگو.

-نه، من مادرى نداشتم تا اين حس و درك كنم اما بى بى برام مثل مادر هست.

-خوبه ... خب، رسيديم
.
يهو چرخيدم سمتش گفتم:

-واااى ...

يهو زد رو ترمز گفت:

-چى شده؟

-من كه كليد ندارم!

-دختره ى ديوونه ترسونديم. اشكال نداره زنگ ميزنم شاهرخ يا خودش بياره يا دست يكى از

كارمنداى رستورانش بفرسته.

و گوشيشو درآورد. بعد از گرفتن شماره ى شاهرخ  گفت:

-سلام شاهرخ. تو كجائى؟ ... خب كى مياى؟ .... ديره، ما پشت در خونتيم اما كليد نداريم ... باشه بفرست.

و قطع كرد. گوشى رو انداخت روى داشبورد گفت:

-قراره بفرسته.

بهارك تو بغلم خوابش برده بود. هواى آخراى بهار رو به گرمى مى رفت.

امير حافظ كولر ماشين و روشن كرد. بعد از چند دقيقه موتورى كنار ماشين ايستاد.

امير حافظ پياده شد و با مرد سلام و احوالپرسى كرد. کليدا رو ازش گرفت. با ريموت در حياط و باز كرد و ماشين و داخل حياط برد.

پياده شدم.

امير حافظ زودتر در ورودى سالن و باز كرد گفت:

-تا تو برى بهارك و بخوابونى منم خريدا رو ميارم.

-باشه.

سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتم و بهارك و تو تختش خوابوندم. از پله ها پايين اومدم.

امير حافظ نايلون هاى خريد و گذاشت روى ميز.

-من برم.

گوشه ى روسريم رو تو دستم گرفتم.

-بابت امروز خيلى ممنون.

-هيس ... كارى نكردم. سعى كن زير بار حرف زور نرى. فعلاً. اينم كليدا.

تا كنار در ورودى همراهيش كردم. سوار ماشينش شد و از حياط بيرون رفت. با ريموت در و بستم و وارد سالن شدم.

1403/05/05 18:35

#پارت_54

خريدها رو برداشتم و به اتاقم رفتم. دروغه اگه بگم از خريد اين همه چيز ذوق نكرده ام.

خدا رو شكر با رفتن شادى عملاً كمد خالى شده بود.

ملحفه ى تخت رو عوض كردم. لباس ها رو درآوردم و با ذوق دونه دونه جلوى آينه مى گرفتم.

همه رو تو كمد چيدم و از توشون اونى كه از همه با حجاب تر بود رو انتخاب كردم.

يه تونيك گلبهى كه آستين بلند بود و دامنش كمى كلوش با شلوار دامنى برداشتم. يه دست لباس زير برداشتم و سمت حموم رفتم.

بعد از يه دوش طولانى موهامو خيس پشت سرم جمع كردم. لباس پوشيدم و روسريم رو سفت بستم.

نگاهى تو آينه انداختم. انگار يه جورى بود.

هر چى فكر كردم مشكل از كجاست نفهميدم. بى تفاوت شونه اى بالا دادم و براى درست كردن شام سمت آشپزخونه رفتم.

چاى دم كردم. غذا رو آماده كردم.

بهارك و كه بيدار شده بود روى پتوى مخصوصش گذاشتم كه در سالن باز شد.

سر بلند كردم. با ديدن شاهرخ لحظه اى ترسيدم.

از امشب ما تنها بوديم. نكنه من و هم بكشه!! نگاهى به سر تا پام انداخت گفت:

-الان به نظرت خيلى جذاب شدى؟ اينا چيه پوشيدى؟ تونيك بلند با شلوار دامنى؟

سرى تكون داد گفت:

-تا لباسهام رو عوض مى كنم چائيم روى ميز باشه.

و بى توجه به بهارك سمت پله ها رفت. نگاهى به لباسهام انداختم. آروم كوبيدم توى سرم. اين ديگه كيه؟

چاى خوش عطر و تو ليوان كمر باريك دور طلائى ريختم و دو تا قندون كه يكى خرماى

خشك و ديگرى قند بود توى سينى چيدم.

1403/05/05 18:35

#پارت_55

از آشپزخونه بيرون اومدم كه شاهرخ از پله ها پايين اومد. يه شلوارك جذب با تاپ جذب مردونه پوشيده بود.

خجالت كشيدم و سرم رو پايين انداختم.

رفت جلوى تى وى نشست. چاى رو كنارش گذاشتم.

بهارك تاتى كنان رفت سمتش. با ذوق به پاش چسبيد و با لهجه ى شيرين بچه گونش گفت:

-بابا ...

شاهرخ اخمى كرد و هولش داد كه بهارك خورد زمين و گريه كرد.

حرصم گرفت. نفهميدم چى شد. با صداى بلندى گفتم:

-مادرشو كشتى بس نيست كه خودشم نديده مى گيرى؟!

اومدم خم بشم بهارك گريون رو بردارم كه بازومو چسبيد. چنان بازومو فشار داد كه از درد آخى گفتم.

با ديدن صورت خشمگينش ترسيدم. بازومو ول كرد و دست تو جيب شلواركش كرد گفت:

-الان چى گفتى؟

-من ... من ...

داد زد:

-الان چى گفتى؟؟

با صداى لرزونى كه ترسم رو نشون ميداد گفتم:

-بهارك داره ...

اما با خوردن دستش روى سمت راست صورتم حرف تو دهنم موند و پرت شدم روى مبل پشت سرم.

لحظه اى گيج شدم و حس كردم هيچ صدائى نمى شنوم.

پاشو گذاشت روى مبل و خم شد روى صورتم. دستش و روى زانوش گذاشت و با صداى جدى گفت:

-اينو زدم تا يادت بمونه زيادى از كوپنت حرف نزنى. تو اينجا يه كلفتى، رابطه ى من و اين بچه

به تو ربطى نداره ... فهميدى؟؟

تو اگر مهم بودى اون مرجان جاى هرزگى بزرگت مى كرد نه كه از بيمارستان ولت كنه دختره ى احمق!

و ازم فاصله گرفت.

بهارك گريون به پام چسبيد. انقدر ترسيده بودم كه توانائى بلند شدن نداشتم.

حس مى كردم دست و پام فلج شدن.

1403/05/05 18:35

#پارت_56

توانايى بلند شدن نداشتم. صورتم گزگز مى كرد و بغض راه گلومو بسته بود.

بهارك به شدت گريه مى كرد. با فرياد شاهرخ  لحظه اى با ترس چشم هام و بستم.

-پاشو جمع كن اين بچه رو صداى گريه اش داره رو اعصابم ميره.

خم شدم و بهارك گريان رو از روى زمين برداشتم. هق هق كنان چسبيد به گردنم. دلم براش سوخت.

با گام هاى نامنظم سمت پله ها رفتم و به سختى پله ها رو بالا رفتم.

همين كه وارد اتاق شدم اشك هام روى گونه هام جارى شدن. روى تخت دراز كشيدم و بهارك و روى شكمم گذاشتم.

سرش رو روى سينه ام گذاشت. دستم و لاى موهاى كم پشتش بردم و آروم شروع به خوندن لالايى كردم.

كم كم نفس هاى بهارك منظم شد و فهميدم كه خوابش برده. روى تختش گذاشتمش و از جام بلند شدم.

با ديدن آينه سمتش رفتم. رو به روش ايستادم. نگاهى به جاى دستش كه قرمز شده بود انداختم. كمى درد مى كرد.

دلم مى خواست از اتاق بيرون نرم و ساعت ها گريه كنم اما بايد مى رفتم و شامش رو آماده مى كردم.

آبى به دست و صورتم زدم. روسريم رو جلوتر كشيدم و با ترس از اتاق بيرون اومدم. هر قدمى

كه بر مى داشتم قلبم از ترس بالا و پايين مى شد.

سرم و كمى خم كردم تا ببينم داره چيكار مى كنه كه داشت تى وى مى ديد.

بدون هيچ سر و صدايى وارد آشپزخونه شدم و ميز شام رو چيدم. از آشپزخونه بيرون اومدم.

دو دل بودم چطور صداش كنم. ازش مى ترسيدم. چشم هام رو بستم و سريع گفتم:

-آقا شام آماده است!

و چشم هام رو باز كردم. نيم نگاهى بهم انداخت و از روى مبل بلند شد.

1403/05/05 18:36

#پارت_57

اومد سمت آشپزخونه. ترسيده قدمى به عقب برداشتم كه پوزخندى زد گفت:

-با شما زن ها بايد اينطورى برخورد كرد تا حساب كار دستتون بياد. حالام از جلو چشم هام برو تا اشتهامو كور نكردى!

بدون هيچ حرفى از آشپزخونه بيرون اومدم و تا خوردن شامش توى سالن نشستم.

همين كه از آشپزخونه بيرون اومد سمت آشپزخونه رفتم.

ميز و جمع كردم. ظرف ها رو شستم و از آشپزخونه بيرون اومدم. نگاهى تو سالن انداختم، نبود.

لامپ ها رو خاموش كردم و آباژور كنار مبل رو روشن گذاشتم.

اومدم از لاى مبل رد بشم كه پام گير كرد تو پاچه ى شلوار دامنيم و خوردم زمين. درد بدى پيچيد توى پام.

عصبى نشستم و به زمين كوبيدم. با صداى آقاى قاتل سر بلند كردم.

تو تاريك روشن سالن كنار پله ها ايستاده بود و سيگار بزرگى توى دستش بود.

گوشه ى لبش از پوزخندى كه زد كج شد گفت:

-تو كه لباس پوشيدن بلد نيستى بهتره لخت راه برى دختر بچه ى دست و پا چلفتى!

و پشت بهم كرد از پله ها بالا رفت. عصبى دهن كجى كردم. "مردك قاتل ديوونه".

پاچه هاى شلوارم و بالا گرفتم و لنگان لنگان از پله ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم.

بهارك آروم خوابيده بود. با ديدن بهارك ياد چند ساعت پيش افتادم و آه پر دردى كشيدم.

روسريم و از سرم درآوردم و روى تخت دراز كشيدم. به پهلو شدم و دستامو زير سرم گذاشتم.

چشم هامو بستم و از خستگى زياد زود خوابم برد.

صبح با صداى بهارك چشم باز كردم. بچه ى سحرخيزى بود. مثل هر روز لباساشو عوض كردم و دست و صورتش رو شستم.

روسريم رو سرم كردم و سمت آشپزخونه رفتم. صبحانه ى بهارك رو دادم.

چاى دم كردم. دوباره بوى چاى تازه دم كل آشپزخونه و نشيمن رو برداشت.

1403/05/05 18:36

#پارت_58

پرده ها رو كنار زدم. نور آفتاب تابيد توى سالن.

پنجره ى قدى سالن رو كه رو به حياط بود باز كردم. نسيم خنكى پيچيد توى سالن.

لبخندى از روى لذت زدم. ميز صبحانه رو چيدم. بهارك و برداشتم و تو ماشين مخصوصش كه گوشه ى حياط بود گذاشتم.

آب و باز كردم و به گل ها و درخت ها آب دادم.

سر آب و بالا گرفتم و آب مثل فواره تو هوا پخش شد. باعث شد كمى خيس بشم اما برام لذت بخش بود.

نگاهم به پنجره ى يكى از اتاق هاى طبقه ى بالا افتاد. احساس كردم از پشت پنجره داره حياط و نگاه مى كنه.

بهارك با ذوق دست ميزد. شير آب و بستم. خم شدم و گونه اش رو محكم بوسيدم.

-بريم تو تا بابات هيولا نشده!

و با بهارك وارد سالن شدم. سمت آشپزخونه رفتم.

تازه پشت ميز نشسته بود و حوله ى كوچك و سفيدى دور گردنش بود. نيم نگاهى به من و بهارك انداخت. گفت:

-با لباساى خيس راه نرو، كف خونه كثيف ميشه.

-خيلى خيس نيست.

حرفى نزد. براش چاى ريختم و روى ميز گذاشتم.

ليوان چاى رو برداشت و جلوى صورتش گرفت. حس كردم عطر چاى رو نفس كشيد.

با پيچيدن عطر هل و دارچين دلم خواست يه ليوان بزرگ چاى بردارم و روى ميز توى حياط

بشينم اما مى ترسيدم دوباره بخواد دعوا كنه.

پس صبر كردم تا بره. صبحانه اش رو خورد گفت:

-لباسامو اتو كن.

-بله الان.

-صبر كن.

سؤالى نگاهش كردم. لحظه اى روى صورتم خيره شد گفت:

-حواست و جمع كن نسوزونى. روى تخت گذاشتم.

-بله آقا.

-مى تونى برى.

از آشپزخونه بيرون اومدم و سمت پله ها رفتم.

1403/05/05 18:36

#پارت_59

براى اولين بار بود كه وارد اتاقش مى شدم. با كنجكاوى نگاهى به اطراف انداختم.

يه اتاق بزرگ با كف پوش قهوه اى و يه تخت بزرگ دو نفره وسط اتاق. يه صندلى گهواره اى و

يه پوست پلنگ وسط اتاق پهن بود.

تمام وسايل اتاق سفيد مشكى بود. مثل صفحه ى شطرنج.

سر بلند كردم اما با ديدن عكس رو به روى تخت يكه اى خوردم.

عكس زن جوانى روى صفحه ى دارت كه كلى تير خورده بود!

لحظه اى ترس برم داشت. چشم هاش نه  به رنگ چشمهاى بهارك بود نه آقاى قاتل.

حدس زدم بهار باشه. اتاق حس بدى رو بهم القاء مى كرد.

لباسا رو از روى تخت چنگ زدم و بدون اينكه توجهى به بقيه ى وسايلاى اتاق بندازم سريع از اتاق  بيرون اومدم.

قلبم محكم و تپنده ميزد.

نفسم رو آسوده بيرون دادم و سمت اتاق خودم رفتم. با دقت لباسا رو اتو زدم.

مراقب بودم تا نسوزه كه باز آتو دستش بدم. اتوى لباسها تمام شد.

از اتاق بيرون اومدم كه از پله ها بالا اومد. گوشيش دستش بود. با ديدنم اخمى كرد گفت:

-الو امير حافظ قرار بود اين دختر دهاتى رو عوض كنى... اين تيپش بدتر شده كه بهتر نشده!

هيس امير حافظ، من امشب مهمون دارم. اگر اين بخواد با اين سر و وضع از مهموناى من پذيرايى

كنه آبروى منو برده.

من نميدونم چيكار مى خواى بكنى، الان ديرم شده بايد برم ... باشه تا شب اين وضع و نبينم. خداحافظ.

و گوشى رو قطع كرد. زير لب گفت:

-همتون ديوونه اين.

نيم نگاهى بهم انداخت و رفت سمت اتاقش.

-لباسام و بيار.

-بله.

لباس هاى اتو شده رو برداشتم و سمت اتاقش رفتم. در اتاقش نيمه باز بود. مردد پشت در بودم كه گفت:

-زير لفظى مى خواى؟ بيار ديگه!

1403/05/05 18:36

#پارت_60

در و هول دادم و وارد اتاق شدم. با ديدن بالا تنه ى برهنه اش سريع چشم هام رو بستم. با صداى لرزونى گفتم:

-لباس هاتون رو كجا بذارم؟

-بذارشون روى تخت. ببينم با چشم بسته مى تونى؟

سرم و پايين انداختم و چشم هام رو باز كردم. حالا فقط نگاهم به صندلهاى پاش بود.

لباس ها رو روى تخت گذاشتم كه سرم به عقب كشيده شد.
ترسيدم و جيغ خفه اى كشيدم.

صداش كنار گوشم بلند شد.

-حتماً عكس روبروى تخت و ديدى ... اينكه اون شخص كيه به تو مربوط نيست اما اينكه حواستو

جمع كنى و مثل اون نشى بهت مربوطه.

-بله آقا، من كه كارى به كار شما ندارم!

-آفرين... حالام گمشو از اتاق بيرون.

سريع از اتاق بيرون اومدم. به ديوار تكيه دادم. قلبم هنوز ميزد. دستم و روى قلبم گذاشتم.

آخر با اين مرد ديوونه ميشم. بى بى كجايي دلم برات تنگ شده حتى براى غرغر كردن هات.

از ديوار فاصله گرفتم و از پله ها پايين اومدم.

گربه ى سفيد كنار بهارك نشسته بود. سرى براى اين دختر طفل معصوم تكون دادم.

بعد از چند دقيقه آماده از پله ها پايين اومد. بوى عطرش پيچيد توى سالن. نه گرم بود نه سرد، يه بوى خاص.

-همه جا رو مرتب مى كنى ... لباس درست حسابى مى پوشى. واى به حالت شب جلوى

مهمون هاى من از خودت دست و پا چلفتى بازى دربيارى. نيازى نيست غذا درست كنى، از

رستوران خودم ميارم.

و از سالن بيرون رفت. با صداى ماشين حس كردم از قفس آزاد شدم.

چرخى دور خودم زدم و به سمت آشپزخونه رفتم. ميز و جمع كردم.

يه چاى ليوانى خوش عطر براى خودم ريختم و همراه بهارك به حياط رفتم.

درخت هاى بلند باعث شده بود تا توى حياط سايبون درست بشه.

1403/05/05 18:36

سلام بریم برای ادامه رمان بسیار زیبای گلاره 😍

1403/05/05 20:35

#پارت_61


روى صندلى نشستم و پاهامو روى ميز دراز كردم. با لذت شروع به خوردن چاى كردم كه صداى زنگ آيفون بلند شد.

ترسيدم و چاى پريد تو گلوم. يعنى كى مى تونست باشه؟

وارد سالن شدم و از آيفون نگاهى به بيرون انداختم. با ديدن امير حافظ لبخندى زدم و در و باز كردم.

دوباره به حياط برگشتم. امير حافظ وارد حياط شد.

لپ بهارك و كشيد. نيم نگاهى به چاى نيم خورده ام انداخت و سرش چرخيد و روى خودم ثابت موند.

يه نگاه كلى بهم انداخت و سرى تكون داد گفت:

-چطورى؟ اينا چيه پوشيدى؟

-سلام.

رو به روم قرار گرفت.

-سلام. اين چه طرزه لبا....

اما حرفش و ادامه نداد و دستش و زير چونه ام گذاشت.

دست گرمش كه به چونه ام خورد چيزى ته دلم تكون خورد.

اومدم فاصله بگيرم كه چونه ام رو سفت چسبيد و صورتم رو اينور اونور كرد گفت:

-چرا روى گونه ات كبوده؟

-حتماً خوردم زمين حواسم نبوده.

مشكوك نگاهم كرد و سرى تكون داد.

-حالا براى چى كتك خوردى؟

-گفتم كه، خوردم زمين.

-آره منم منظورم همون زمينه ... چرا خوردى؟

متعجب سر بلند كردم.

-چيزى نخوردم!

لبخندى روى لبهاش نشست و نوك دماغم رو كشيد.

-الحق كه خنگى گلاره.

بعد اخمى كرد.

-اين چه وضع لباس پوشيدنه؟ دوباره كه مثل قبل شدى! با كمى تفاوت.

-خوب چكار كنم؟

بهارك و بغل زد و گفت:

-تا تو از اون چاى خوش عطرات بيارى من بهت ميگم چيكار كنى.

و وارد سالن شد. سمت آشپزخونه رفتم. چاى ريختم و يه قندون پولكى كنارش گذاشتم.

از آشپزخونه بيرون اومدم. امير حافظ در حال بازى با بهارك بود.

با ديدن خنده ى بلند بهارك لبخندى روى لبم نشست.

سينى رو روى ميز گذاشتم.

1403/05/05 20:37