The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_62

بهارك و روى زمين گذاشت گفت:

-واقعاً آدم اينطورى لباس مى پوشه؟

روى مبل دست به سينه نشستم.

-پس چطورى مى پوشن؟

-يعنى من بايد همه چيز و بهت ياد بدم؟ ... صبر كن چاييم رو بخورم.

-خاله خوبه؟

-اونم خوبه، سلام مى رسونه.

-سلامت باشه.

توى سكوت به چاى خوردن امير حافظ نگاه كردم. سر بلند كرد گفت:

-قابل پسند واقع شديم؟

-هااا؟؟ يعنى چى؟!

سرى تكون داد.

-هيچى، تو نگاه كن. پاشو ببينم.

از روى مبل بلند شدم. نگاهى به سر تا پام انداخت.

-ببين چى ست كرده!! بريم بالا اتاقت.

همراه امير حافظ سمت پله هاى طبقه بالا رفتيم. وارد اتاق شد و سمت كمد رفت و بازش كرد.

نگاهى به لباسهاى توى كمد انداخت.

يه شوميز سورمه اى با شلوار مشكى از توى كمد برداشت و انداخت روى تخت.

يه جفت صندل اسپرت مشكى كه گل كوچك سورمه اى كنارش داشت گذاشت كنار لباس ها.

-بهتره روسرى هم سرت كنى. دوستاى شاهرخ آدم هاى درستى نيستن.

و روسرى براق آبرنگ كه رنگ هاى تيره توش كار شده بود روى تخت گذاشت.

اينم از لباسهات. ياد بگير چطور ست مى كنى. تا من با بهارك بازى مى كنم تو هم كارها تو بكن،

دوش بگير و لباس ها رو بپوش تا توى تنت ببينم.

-باشه ممنون.

-نياز به تشكر نيست. توام گفتم مثل خواهر خودمى.

و از اتاق بيرون رفت. رفتم سمت لباس ها. واقعاً خوب ست كرده بود.

لحظه اى قلبم به وجد اومد از اينهمه مهربونى و خوبى امير حافظ.

از اتاق بيرون اومدم. كلى كار داشتم.

1403/05/05 20:37

#پارت_63

روسريم رو محكم دور گردنم گره زدم. امير حافظ با بهارك رفته بودن حياط.

هيچ وقت سمت پشت ساختمون نرفتم. مى ترسيدم شاهرخ اونجا زنش رو به قتل رسونده باشه.

دوباره ترس نشست توى دلم از وجود اين مرد سنگدل.

از سالن شروع كردم و تمام سالن رو جارو برقى كشيدم و كفش رو تى كشيدم.

پنجره ها رو گردگيرى كردم. پيانو رو تميز كردم. اون گربه ى سفيد تپل هم تو حياط بود.

سمت آشپزخونه رفتم و اونجا رو هم تميز كردم. بايد براى نهار چيزى درست مى كردم. كمى فكر كردم.

گوشت بيرون گذاشتم و تصميم گرفتم كباب تابه اى درست كنم.

شروع به درست كردن غذا كردم و ميز و چيدم. دوغ نعنائى روى ميز گذاشتم.

اومدم از آشپزخونه برم بيرون صداشون كنم كه صداى امير حافظ اومد.

-به به مى بينم همه جا برق افتاده و بوى چيزاى خوب خوب مياد!

با ديدن ميز ابرويى بالا داد گفت:

-هرچى تو تيپ زدن ناشيانه عمل مى كنى اما كدبانوئى.

لبخندى از اين تعريفش زدم كه ادامه داد.

-اما براى يه زن فقط خونه تميز كردن و آشپز خوب بودن مهم نيست، اون وقت با يه كلفت

فرقى نمى كنه! زن بايد طناز باشه و خوش پوش.

-دارى ميگى زن، اما من ....

اخمى كرد.

-تو چى؟ زن نيستى؟ دل ندارى؟ حس ندارى؟ دوست ندارى تا وارد جائى بشى بدرخشى؟

منظورم از درخشش رو هم اشتباه برداشت نكن! اينكه بخواى تمام زنانگيت رو براى جلب توجه

مردها به نمايش بذارى نه، اما بايد سعى كنى تا هميشه بهترين باشى.

كاش يكم از خصلت هاى اون زن تو وجودت بود. گاهى فكر مى كنم شايد اصلاً اون تو رو به دنيا نياورده باشه!

1403/05/05 20:37

#پارت_64

با اين حرف ياد مادرى افتادم كه هيچ وقت نبود.

وقتى به سن بلوغ رسيدم و با ديدن اولين پريوديم انقدر ترسيدم كه تا چند روز گوش هام شنوائيشون رو از دست داده بودن.

بى بى چقدر باهام حرف زد و از اينكه همه ى دخترها اينطورى ميشن و ترس نداره تا كمى آروم شدم.

-كجا غرق شدى؟

-ها؟ هيچى. بيا نهار بخور سرد شد.

بهارك و روى صندلى مخصوصش گذاشتم. امير حافظ دستهاش رو شست و پشت ميز نشست. هر دو توى سكوت غذامون رو خورديم.

امير حافظ رفت سالن. ميز و جمع كردم و دستى به آشپزخونه كشيدم.

بهارك و بايد حموم مى كردم. از آشپزخونه بيرون اومدم.

امير حافظ جلوى تى وى نشسته بود. با ديدن ما سرى بلند كرد.

-بهارك و حموم مي برم.

-باشه، منم كمى اينجا چرت مى زنم.

سرى تكون دادم. وارد حموم شدم و وان كوچيك رو پر از آب كردم. لباس هاى بهارك و درآوردم. گذاشتمش تو وان كفى.

با ذوق شروع به بازى با اردك پلاستيكيش كرد.

كنارش روى زمين نشستم و آروم آروم شروع به شستنش كردم.
وقتى خيالم راحت شد كه تميز شده حوله اش رو دورش پيچيدم و از حموم بيرون اومدم.

رو تخت خوابوندمش و روغن به تنش زدم. انگار خسته شده بود.

لباس كوتاه عروسكيش كه دامنش تا زير باسنش ميومد تنش كردم. پمپرزش كردم.

گل سر كوچيكى روى موهاى كم پشتش زدم. پاپوشاى عروسكيش رو هم پاش كردم.

موزيكال بالاى تختش رو روشن كردم و سمت حموم رفتم.

لباسامو درآوردم.

1403/05/05 20:37

#پارت_65

قبل از حموم كردن لباسهام رو شستم. بدنم رو تميز شستم.

وقتى كارم تموم شد دوش گرفتم. حوله رو برداشتم و خوب خشك كردم.

لباس زيرها رو پوشيدم و از حموم بيرون اومدم. بهارك خواب بود. مجبور بودم موهاى خيسم رو سشوار بكشم.

سشوار رو به برق زدم و موهاى بلندم رو كه تا زير باسنم مى رسيد سشوار گرفتم در حدى كه نم موهام گرفته بشه.

لباساى روى تخت رو پوشيدم. شلوارم جذب و تا بالاى قوزك پام بود.

كمى احساس معذب بودن مى كردم. اما شوميز خيلى تنگ نبود.

روبه روى آينه ايستادم. با ديدن تيپ جديدم لحظه اى از اينهمه تغيير تعجب كردم. باورم نمى شد لباسها انقدر بهم بيان.

محو خودم بودم كه در اتاق باز شد و قامت امير حافظ تو چهارچوب در نمايان.

با ديدن امير حافظ هول كردم چون روسرى سرم نبود. امير حافظ نگاهش همه اش تا پاهام مى اومد و دوباره بالا مى اومد. با تعجب گفت:

-موهاى خودته؟!

تازه يادم اومد رويرى سرم نيست. سمت تخت رفتم تا روسريم رو بردارم كه وارد اتاق شد و پشت سرم قرار گرفت.

تكه اى از موهامو توى دستش گرفت گفت:

-چقدر نرمه ... چقدر مشكيه ... بچرخ ببينم تا كجاته؟

نميدونستم يه مو ميتونه انقدر براش جذابيت داشته باشه.

آروم چرخيدم و رو به روش قرار گرفتم. لبخند مهربونى روى لبهاش بود كه گفت:

-چقدر اين لباسا بهت ميان! بايد يه فكرى به حال گونه ات بكنم.

-چرا؟

آروم نوك دماغم رو كشيد.

-چون جاى دست آقا غوله پيداس. بيا بشين روى صندلى ببينم.

رفتم و روى صندلى رو به روى آيينه دراور نشستم. امير حافظ كنارم ايستاد. تحسين هنوز توى چشمهاش بود.

1403/05/05 20:37

#پارت_66

نگاهى روى ميز انداخت گفت:

-اول كرم مرطوب كننده.

كمى مرطوب كننده به صورتم زد. دستشو زير چونه ام گذاشت و سرم رو كمى بالا آورد.

پنكيك رو برداشت و به صورتم زد.

-نگاه كن چطورى آرايشت مى كنم تا ياد بگيرى گاهى براى دل خوشى خودت انجام بدى.

و چشمكى زد. لبخندى زدم. امير حافظ ريمل رو برداشت گفت:

-حالا نوبت ريمله.

و كمى ريمل به مژه هام زد.

خب خب .... رسيديم به رژ لب.

و مداد لب و برداشت و آروم روى لبم كشيد.

دست گرمش كه به لبهام مى خورد حالم يه جورى مى شد. نميدونستم چرا اينطورى ميشم!

كمى عقب رفت و نگاهى به چهره ام انداخت.

-عالى شدى.

اومدم لبخند بزنم كه فلش گوشيش روشن شد. متعجب نگاهش كردم كه گفت:

-حيف بود عكس نگيرم.

نگاهم چرخيد و روى دختر حالا كه با دختر چند ساعت پيش كلى فرق كرده بود افتاد.

امير حافظ پشت سرم قرار گرفت و از توى آيينه نگاهم كرد گفت:

-مى بينى چقدر تغيير كردى؟

سرى تكون دادم.

-از اين به بعد بايد هميشه اينطورى باشى.

و موهامو جمع كرد و با كليپس بالاى سرم بست.

فاصله مون انقدر كم بود كه اگر كسى ما رو مى ديد فكر مى كرد امير حافظ من و بغل كرده.

از اين فكر جهش خون رو روى گونه هام احساس كردم و از فكرى كه كردم خجالت كشيدم و گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم.

صداى امير حافظ از فاصله ى كمى از كنار گوشم بلند شد.

-حرفم و پس مى گيرم ... تو در عين سادگى جذابم هستى خيلى!

و روسرى رو روى سرم انداخت و مدل قشنگى گره زد.

عزیزان رمان #گلاره خیلی طولانی و بسیار هیجانیه😍

1403/05/05 20:38

#پارت_67

-حالا شدى يه دختر كوچولوى ملوس.

واقعاً قشنگ شده بودم. ديگه از اون شلختگى خبرى نبود. امير حافظ نگاهى به ساعت انداخت.

-ديگه چيزى تا اومدن آقا غوله نمونده!

خنده ام گرفت از اين لقبى كه براش گذاشته بود.

-برو خانم موشه به بقيه كارهات برس.

-باشه.

و از اتاق بيرون اومدم. سمت آشپزخونه رفتم.

چاى گذاشتم. ميوه ها رو چيدم. شربت رو آماده كردم. با صداى در سالن دلشوره گرفتم.

صداى احوالپرسى شاهرخ و امير حافظ مى اومد.

امير حافظ گفت:

-مهمونات كى ميان؟

-تا يه ساعت ديگه. اون كجاست؟

-اگه منظورت گلاره است تو آشپزخونه.

-تنها جايي كه به دردش ميخوره همونجاست.

موندم مرجان اين و بيمارستان به دنيا آورده يا تو آشپزخونه!!
فقط به درد بشور بساب مى خوره. تا دوش بگيرم بگو برام چاى بياره.

نفسم رو پر درد بيرون دادم.

از اينكه همه اش در حال مقايسه شدن با زنى بودم كه هيچ مهر مادرى نداشت حرصم مى گرفت اما بعضى وقتا وسوسه مى شدم تا ببينمش.

با ورود امير حافظ به آشپزخونه سر بلند كردم كه گفت:

-صداشو شنيدى؟

-آره. الان چائى آماده مى كنم.

امير حافظ حرفى نزد و از آشپزخونه بيرون رفت. دو تا فنجون روى سينى نقره گذاشتم و قندون قند همراه پولكى رو هم كنارش جا دادم.

دو تا چائى خوش رنگ ريختم. از آشپزخونه بيرون اومدم كه شاهرخ هم از پله ها پايين اومد.

نگاه گذرائى بهم انداخت گفت:

-امير حافظ خدمتكار جديد آوردى؟

و از پله ها پايين اومد.

سرم و پايين انداختم و سينى رو روى ميز گذاشتم كه امير حافظ گفت:

-بهت گفته بودم تغيير كنه نمى شناسيش ... اين گلاره  است.

با اين حرف امير حافظ سر بلند كردم.

1403/05/05 20:38

#پارت_68

شوكه شدن آقاى قاتل رو ديدم. اومد جلو و نگاه دقيقى بهم انداخت. سرى تكون داد گفت:

-اين واقعاً همون دختر دهاتيه؟!

امير حافظ سرى تكون داد گفت:

-آره همونه.

فنجون چاييش رو برداشت كه شاهرخ  رو به روى امير حافظ نشست گفت:

-خدا خيرت بده؛ الان قابل تحمل تر شده. حداقل با ديدنش كفاره نميدم!

-فكر نمى كنى ديگه سنى ازت گذشته؟ از تو بعيده بخواى راجب دخترى اينجورى حرف بزنى كه اگه اون موقع ازدواج كرده بودى شايد الان دخترت بود.

شاهرخ  اخمى كرد گفت:

حالا كه خدا رو شكر كلفت اين خونه است نه دخترم. توأم بهتره دايه ى عزيز تر از مادر نشى.

-چرا دست روش بلند كردى؟

شاهرخ  عصبى فنجون و روى ميز كوبيد گفت:

-حد خودتو حفظ كن امير حافظ. به تو ربطى نداره من تو اين خونه دارم چيكار مى كنم ... حالام وظيفه ات رو انجام دادى، مى تونى برى!

امير حافظ بلند شد گفت:

-تو دارى عقده هايى كه مرجان سرت آورد و سر دخترش خالى مى كنى.

-گفتم برو بيرون امير حافظ.

امير حافظ عصبى سمت در سالن رفت و در و محكم به هم كوبيد.

با رفتن امير حافظ ترس برم داشت. از جاش بلند شد اومد سمتم و رو به روم قرار گرفت گفت:

-تو آدم نميشى از اينكه پيش امير حافظ خودتو مظلوم نشون بدى ... كه چى بشه، ها؟

نكنه مثل اون مادرت مى خواى با اين كارات به جايى برسى؟ اما اين تو بميرى از اون تو بميرى ها نيست، فهميدى؟

واى به حالت كلمه اى از اين خونه حرف بيرون بره!

عزیزان رمان #گلاره خیلی طولانی و بسیار هیجانیه😍

1403/05/05 20:38

#پارت_69


ترسيده سرى تكون دادم و با صداى لرزونى گفتم:

-اما من بهش چيزى نگفتم.

پوزخند تمسخر آميزى زد گفت:

-بهتره براى من مظلوم نمائى نكنى! من تو رو مى شناسم، تو از خون همون زنى.

با صداى زنگ آيفون گفت:

-بهتره برى به كارات برسى.

و سمت آيفون رفت. قلبم هنوز از ترس مثل قلب گنجشك مى زد.

در برابر اين مرد واقعاً ضعيف بودم. با دادى كه زد به خودم اومدم.

-وايستادى به چى نگاه مى كنى؟

-هيچى ... هيچى ...

و پا تند كردم سمت آشپزخونه. ليوان هاى پايه بلند رو روى سينى چيدم.

صداى بگو بخند از توى سالن مى اومد. با استرس گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم.

از رويارويى با دوستاى شاهرخ مى ترسيدم اما بايد مى رفتم. شربت بهار نارنج رو توى ليوان هاى پايه بلند ريختم.

نفسم رو سنگين بيرون دادم و از آشپزخونه بيرون اومدم.

زيرچشمى نگاهى به سالن انداختم. دو تا زن و دو تا مرد بودن. سمتشون رفتم.

با اشاره ى شاهرخ  سينى رو رو به روى مردى كه تقريباً هم سن شاهرخ بود گرفتم. بى توجه ليوانى برداشت.

مرد كناريش پسر جوانى بود كه نگاهى به سر تا پام انداخت. از نگاهش مورمورم شد. حس خوبى به نگاهش نداشتم.

هر دو زن روى يك مبل نشسته بودن. با ديدن لباسهاى بازشون كه تمام بالا تنه شون پيدا بود از خجالت سرم و پايين انداختم.

يكى شون با عشوه گفت:

-شاهرخ، خدمتكار جديده؟

شاهرخ  سرى تكون داد گفت:

-آره به درد آشپزخونه مى خوره. شادى كه كار بلد نبود.

مردى كه همسن شاهرخ بود گفت:

-اما تو كه از سرويس دهيش راضى بودى!

1403/05/05 20:38

#پارت_70



شاهرخ قهقهه اى زد گفت:

-آره خدائى كاربلد بود.

متعجب نگاهشون كردم كه منظورشون چيه؟

شاهرخ اخمى كرد گفت:

-مى تونى برى.

-بله.

دوباره يكى از اون خانما گفت:

-حالا اينو از كجا آوردى؟

-از يه ده كوره، بدبخت خانواده نداشت گفتم بيارم بهارك و جمع كنه.

نگاه ترحم آميزى بهم انداختن. جو سالن خيلى بد بود. آدم هايى كه دنيام با دنياشون فرسنگ ها فاصله داشت.

سمت پله ها رفتم تا به بهارك سر بزنم.

وارد اتاق شدم. بهارك بيدار شده بود. با ديدنش لبخندى زدم و بغلش كردم. از پله ها پايين اومدم.

همون دختره گفت:

-شاهرخ دخترت چه ناز شده! بيارش اينجا.

سؤالى نگاهى به شاهرخ انداختم كه سرى تكون داد.

بهارك و بى ميل سمت همون دختر بردم. از بغلم گرفتش كه بهارك لب برچيد. شاهرخ گفت:

-نينا بده خدمتكار، الان گريه مى كنه!

حالا فهميدم اسمش چيه؛ نينا. نينا مثل بچه ها لب ورچيد.

-نه، بذار بمونه.

كناريش پشت چشمى نازك كرد گفت:

-نينا حوصله گريه بچه رو ندارما !!

نينا اخمى كرد و در جوابش گفت:

-ترلان تو حوصله ى چى رو دارى؟

مرد جوونه گفت:

-پارتى و مشروب.

و خنده اى كرد. ترلان پشت چشمى براش اومد گفت:

-نه كه خودت بدت مياد آقا برزو؟

نگاهم هى بينشون در گردش بود كه شاهرخ گفت:

-برو ميز شام رو بچين.

سرم و پايين انداختم.

-بله.

برزو گفت:

-چه خدمتكار حرف گوش كنى! اگه يه دونه از اينا پيدا كردى بفرست سمت خونه ى من ...

اصلاً بيا خود همينو بده. قيافشم بد نيست! حداقل خوبيش اينه قيافه ى خودشه نه صد تا عمل!!

1403/05/05 20:38

😍لینکو بدین گروهاتون بشیم 200تا😍

1403/05/05 20:43

😘خوووش اومدین

1403/05/05 21:28

بنظرتون 20تا بزارم یا نه؟؟؟! 😂🏃

1403/05/05 23:18

😂بریم

1403/05/06 01:38

#پارت_71

شاهرخ گفت:

-ولى نظر من اينه اين دختراى دهاتى فقط براى كلفتى به درد مى خورن نه ناز بلدن و نه كار ديگه اى!

ديگه نايستادم تا آقاى قاتل به توهيناش ادامه بده. هرچى سليقه داشتم به خرج دادم و ميز شام رو چيدم.

نگاهى به ميز مجلل روبروم انداختم. همه چيز براى پذيرايى آماده بود.

-آقا ميز و چيدم.

شاهرخ بلند شد.

-بريم شام.

و بقيه هم دنبال شاهرخ  بلند شدن. نينا بهارك و داد دستم. برزو نگاه خيره اى به سر تا پام انداخت و رفت سمت ميز.

بهارك و تو بغلم فشردم و سمت آشپزخونه رفتم.

گذاشتمش روى صندلى مخصوصش. لپشو كشيدم.

-دخى ناناز خودم چطوره؟ لب غنچه كن.

و بهارك لباشو غنچه كرد. دلم ضعف رفت از اينهمه شيرينيش. محكم بوسيدمش و غذاشو بهش دادم.

شروع كردم به غذاى خودم كه برزو تو چهارچوب در نمايان شد.

سريع از جام بلند شدم.

-چيزى مى خواين؟

وارد آشپزخونه شد گفت:

-مى خوام يه نخ سيگار بكشم.

رفتم سمت كابينت.

-الان براتون زير سيگارى ميارم.

سرى تكون داد. از تو كابينت زيرسيگارى رو برداشتم و گرفتم سمتش. زيرسيگارى رو گرفت.

خواستم دستم و پس بكشم كه مچ دستم رو گرفت. از ترس قلبم خالى شد.

با نگاه ترسونم نگاهش كردم كه لبخندى زد. به نظرم زشت ترين لبخند دنيا بود. تن صداش و پايين آورد گفت:

-حدسم درست بود ... تا حالا كسى حتى دستت رو هم لمس نكرده!

با صداى لرزونى گفتم:

-ميشه دستم و ول كنى؟

اخمى كرد.

-اوخى، ترسيدى؟ نترس بايد عادت كنى.

و سرش و جلو آورد انقدر كه قد يه بند انگشت با صورتم فاصله داشت. گفت:

-دوست دارى با من باشى؟

1403/05/06 01:40

#پارت_72

دستم و كشيدم.

-آقا لطفا دستم و ول كن.

-اى جوونم خجالت مى كشى؟ خجالت نداره ... بهت قول ميدم بد نگذره.

و چشمكى زد. ترسيده نگاهى به در آشپزخونه انداختم. دستم و ول كرد گفت:

-فعلاً ميرم اما تا آخر شب اينجام.

و از آشپزخونه بيرون رفت. با رفتنش نفسم رو سنگين بيرون دادم. حس مى كردم دست كثيفش هنوز روى مچ دستمه.

دستم و زير آب گرفتم. با صداى شاهرخ ترسيده به عقب برگشتم. اخمى كرد گفت:

-چته؟ جن كه نديدى اينطورى مى ترسى! برو ميز شام و جمع كن و از تو بار بهترين مشروب و بيار.

ابروهام پريد بالا كه گفت:

-اَه، توى *** كه نميدونى مشروب چيه! برو ميز و جمع كن تا خودم اونا رو بيارم.

بله.

و اومدم از كنارش رد بشم كه بازوم رو محكم كشيد. از اين كارش ترسيدم. سر بلند كردم كه گفت:

-فكر كنم اون سيلى كه زدم ساخته و حساب كار دستت اومده ... آفرين، آفرين حالام برو.

و بازومو با ضرب ول كرد. دستى به بازوم كشيدم. اين مرد عجيب خشن بود.

ميز شام و جمع كردم. شاهرخ پيش دوست هاش رفته بود.

ظرف ها رو تو ماشين گذاشتم. ظرف ميوه رو با ليوان هاى پايه بلند به سمت سالن بردم. ترلان گفت:

-شاهرخ تا گرم نشدى بايد پيانو بزنى بعدش ميزنى.

شاهرخ بلند شد و سمت پيانوى سفيد گوشه ى سالن رفت. گربه ى سفيد پريد روى مبل كه ترلان برش داشت و دستش و لاى موهاى سفيد گربه سوق داد.

شاهرخ پشت پيانو نشست.

گوشه ى سالن بهارك و بغل كرده نشستم كه صداى دلنواز پيانو بلند شد.

واقعاً جذاب مى نواخت.

1403/05/06 01:40

#پارت_73

بهارک با  صدای باباش ذوق کرد و با شادی کودکانه اى شروع به دست زدن کرد.

آهی کشیدم و نگاهم و به پیانوى سفید جلوی روم دوختم.

همه سکوت کرده بودن و جام های پایه بلندی که رنگ محتوای آلبالویی باعث میشد فکر کنی شربت آلبالو اما اینطور نبود تو دستهاشون بود.

با تموم شدن موسیقی بی کلام که شاهرخ نواخت همه دست زدن و برزو گفت:

_به افتخار شاهرخ یه پیک بزنیم.

شاهرخ اشاره کرد تا براشون بریزم. بهارک رو روی فرش گذاشتم از جام بلندشدم و سمتشون رفتم.

برای همه   شراب ریختم. به برزو که رسیدم یاد چند ساعت پیش توی آشپز خونه افتادم و ترسیدم. نگاه خیره اش رو روی خودم حس کردم.

هول کردم و نمیدونم چیشد که محتوای جام ریخت روی پیرهن سفید مردونه اش! ازجاش بلند شد که خورد بهم.

چون ناگهانی بود  از پشت  رو هوا معلق شدم و باقی مونده ى اون شیشه ای البالوی رنگ ریخت روی خودم.

جیغی کشیدم که از پشت دستی وسط  کتفم قرار گرفت و مانع افتادنم شد.

چشم هامو محکم  روی هم فشار دادم تا بوی گند اون  محتوای خوش رنگ باعث نشه هرچی خوردم و بالا بیارم.

صدای عصبی شاهرخ کنار گوشم رعشه به تنم انداخت. 

_دوباره خرابکاری؛ باز کن چشمات و نمردی!

و فشاری به کمرم آورد تا سرجام وایستم. اومدم چشمام و  باز کنم همه زدن زیر خنده وبا تمسخر گفتن:

_شاهرخ در طول روز چند بار خرابکاری میکنه؟

شاهرخ  سری تکون داد. خجالت زده سرم و پایین انداختم. تمام لباس هام کثیف شده بودن. 

برزو نگاهی  کوتاهی به من کرد. رو به شاهرخ  گفت:

_یه پیرهن به من میدی؟

شاهرخ   نگاهی به من کرد و گفت:

_با برزو برو اتاقم یکی از پیراهنم و بهش بده...

1403/05/06 01:40

#پارت_74



با اين حرفش رعشه افتاد تو تنم. ترسيده نگاهش كردم و سريع گفتم:

-ببخشيد آقا بهارك گريه ميكنه.

شاهرخ اخم وحشتناكى كرد. نينا گفت:

-برزو ولش كن، اين وقت شب كى مى بينه؟ برو خونه عوض كن. ديروقته، بريم.

نفسم رو آسوده بيرون دادم كه شاهرخ گفت:

-كجا؟ تازه سر شبه.

ترلان با عشوه گفت:

-نه عزيزم يه شب ديگه براى شب نشينى ميايم.

برزو نگاهى بهم انداخت. معنى نگاهش رو نفهميدم اما هرچى بود چيز خوبى توى نگاهش نبود.

مهمون ها با شاهرخ خداحافظى كردن و رفتن.

سريع بهارك خواب رو برداشتم و به سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتم. ميدونستم از اينكه از

حرفش سرپيچى كردم چقدر عصبيه.

بهارك و تو تختش گذاشتم. كمرم و صاف كردم كه در با ضرب باز شد.

ترسيده دستم و روى قلبم گذاشتم. وارد اتاق شد. عصبى گفت:

-تو دختره ى دهاتى كارت به جايى رسيده كه جلوى مهمون هاى من جرأت مى كنى رو حرفم

حرف بزنى؟ فكر كردى لباسات عوض بشه اصالتتم عوض ميشه؟

زبونم بند اومده بود. قلبم سنگين به سينه ام مى كوبيد. دستش كه رفت سمت كمربندش رنگم پريد.

تا حالا كتك نخورده بودم و اولين سيلى رو از دست خودش خورده بودم.

ترسيده عقب عقب رفتم. كمربندش و كشيد و يه دور دور دستش چرخوند. با صداى لرزونى گفتم:

-آقا ...

نذاشت ادامه بدم و دستش و به معنى سكوت روى بينيش گذاشت.

با صدايى كه حالا احساس مى كردم خشن تر و بم تر شده گفت:

-هرچى اون مادرت ياغى بود تو بايد حرف گوش كن باشى.

و دستش رفت بالا ...

1403/05/06 01:40

#پارت_75



ترسيده دستم و بالا آوردم تا ضربه ى كمربند به صورتم نخوره. با نشستن سگك كمربند روى مچ دستم نفسم رفت و جيغ خفه اى كشيدم.

-اينو زدم تا بدونى تو كى هستى و از كجا اومدى.

و ضربه ى بعدی رو محکم تر  زد. ضربات پشت سر هم بود.

ضرب هاى اولش درد داشت اما رفته رفته بدنم بى حس شد و گوشه ى اتاق مچاله شدم.

فقط صداى نفس هاى تند و ضربات كمربند توى سكوت اتاق مى پيچيد.

با بسته شدن در اتاق بى حال كف اتاق ولو شدم. گونه ى سمت راستم مى سوخت و دست هام گزگز مى كرد.

شورى خون رو گوشه ى لبم حس كردم. نگاهم به كف اتاق بود.

اشك چشم هام رو تار كرده بود. پلكى زدم و قطره ى گرمى از گوشه ى چشم روى سراميك سرد اتاق افتاد.

ميدونستم اگه بهش مى گفتم دوستت بهم نظر داره باور نمى كرد.

كم كم چشم هام بسته شد و ديگه چيزى نفهميدم.

با حس سوزش دستم چشم هامو آروم باز كردم. نور خورد تو چشم. چشم هامو بستم و باز كردم.

گيج نگاهى به اطرافم انداختم. توى اتاق خودم بودم. با نشستن دستى روى دستم نگاهم رو از سقف گرفتم.

نگاهم به نگاه اشك آلود خاله افتاد.

وقتى ديد دارم نگاهش مى كنم خم شد و پيشونيم رو بوسيد. لب هام خشك شده بود و سوزش تو گلوم حس مى كردم.

با صداى خشدار و ضعيفى گفتم:

-شما براى چى اومدين؟

-الهى خاله فدات بشه، چرا اين بلا سرت اومده؟

پوزخند تلخى زدم كه گوشه ى لبم سوخت. لب زدم:

-چون سرپيچى كردم از حرف آقا.

خاله عصبى شد.

-اما اون حق نداشت اين بلا رو سرت بياره. برم امير على رو بگم بياد سرمت رو باز كنه.

حرفى نزدم و خاله از اتاق بيرون رفت.

بعد از چند دقيقه همراه امير على وارد اتاق شدن. امير على با ديدنم گفت:

-از جنگ برگشتى؟

1403/05/06 01:40

#پارت_76

حرفى نزدم كه اومد جلو و كنار تختم ايستاد. سرى تكون داد.

-عجب دست سنگينى داره شاهرخ!

سرم و از دستم باز كرد.

-بهارك كجاس؟

-نگران نباش عزيزم پايينه.

امير على دستى روى گونه ام كشيد كه از درد اخمى ميان ابروهام نشست. خاله نگران گفت:

-شكسته؟

-نه بابا مادر من! فقط كمى ضرب ديده. يه دوش آب گرم بگيره كوفتگى بدنش رو خوب مى كنه.

و از اتاق بيرون رفت. با رفتن امير على خاله رفت سمت كمد گفت:

-لباس برات آماده مى كنم يه دوش بگيرى.

پيراهن كوتاه زير باسن يقه خرگوشى با شلوار دامنى روى تخت گذاشت و سمت حموم رفت.

بعد از چند دقيقه بيرون اومد.

-وان رو برات پر از آب كردم. كمى توش دراز بكش.

با كمك خاله از روى تخت بلند شدم.

-مى خواى لباساتو دربيارم؟

-نه ممنون. خودم مى تونم.

-باشه عزيزم من ميرم سرى به غذا بزنم.

سرى تكون دادم.

-ممنون كه اومدين.

خاله آروم دستى به گونه ام كشيد.

-تنها كاريه كه از دستم برمياد عزيزم.

و از اتاق بيرون رفت. توى رختكن لباسام و درآوردم.

نگاهم به جاى كمربند روى بدنم افتاد كه خون مرده شده بود. بغض نشست توى گلوم.

رفتم سمت وان كه نگاهم از توى آينه به صورتم افتاد. لحظه اى از ديدن صورتم ترسيدم و كمى جلوتر رفتم.

حالا رو به روى آينه قرار داشتم.

دست لرزونم رو سمت صورتم بردم و زير كبوديش دست كشيدم.

گوشه ى لبم پاره شده بود و گونه ام ورم كرده بود. قطره اشك سمجى روى گونه ام سر خورد.

تقاص كارهاى مادرى كه برام مادرى نكرده بود رو بايد پس ميدادم.

1403/05/06 01:40

#پارت_77

توى وان دراز كشيدم. كمى بدنم درد مى كرد اما گرمى آب باعث شد تا كمى احساس راحتى كنم.

چشم هام و بستم و ياد ديشب افتادم.

با يادآورى ديشب حس كردم اون حالات دوباره داره تكرار ميشه. دوش گرفتم و حوله پوشيده از حموم بيرون اومدم.

لباسايى كه خاله روى تخت گذاشته بود پوشيدم.

موهام نم داشت اما دستم درد مى كرد. خواست حوله پيچش كنم كه در اتاق باز شد.

ترسيدم كه خاله با لبخند وارد اتاق شد. نگاهى بهم انداخت گفت:

-حموم رفتى رنگ به روت اومد. بذار موهاتو سشوار بكشم.

روى صندلى نشستم. خاله پشت سرم قرار گرفت. دستى به موهام كشيد گفت:

-ماشاالله چقدر پر پشت و بلنده.

لبخند تلخى زدم. انگار خاله غم و از توى نگاهم خوند كه گفت:

-شاهرخ اينطور نبود. توى فاميل از خوش قلبى و مهربونى زبون زد كل فاميل بود اما بخاطر اون دو تا شكست توى زندگيش باعث شد اينطور بشه.
يادمه ماه محرما اولين نفر تو هيأت بود اما نميدونم چرا انقدر تغيير كرد. آدم گناه مادر و پاى بچه كه نمى نويسه!

بغضم و قورت دادم.

-خودتونو نگران نكنيد خاله جون، بايد عادت كنم.

خاله آهى كشيد و سشوار رو خاموش كرد. موهامو بافت.
توى لباسم انداختم و روسريم رو سرم كردم.

-استراحت كن، برات تو اتاقت غذا ميارم.

-نه ميام پايين. تير كه نخوردم يه چند تا كمربند خوردم خوب ميشم.

-باشه عزيزم ميرم ميز و بچينم.

خاله از اتاق بيرون رفت. آروم زمزمه كردم.

"من قويم، مگه نتونستم بدون پدر و مادر زندگى كنم. حالام مى تونم با اين مرد بداخلاق زندگى كنم. آب از سرم گذشته، چه يه وجب چه صد وجب!"

از اتاق بيرون اومدم.

1403/05/06 01:40

#پارت_78

نيم نگاهى به در اتاقش كه بسته بود انداختم و از پله ها پايين اومدم.

صداى خنده ى بهارك كل سالن رو برداشته بود. از صداى خنده هاش لبخند روى لبم نشست.

امير على روى فرش كنار بهارك نشسته بود و زير گلوشو مى بوسيد. ميدونستم بهارك به زير گلوش حساسه.

رفتم سمتشون. بهارك با ديدنم دستشو سمتم دراز كرد.

روى دو زانو كنارش نشستم و خواستم بغلش كنم كه امير على گفت:

-فعلاً نبايد خيلى از دستت كار بكشى. سگك كمربند به استخون مچت خورده.

با صداى خاله كه براى ناهار صدامون كرد بهارك و بغل كرد. از جام بلند شدم و گونه ى بهارك و بوسيدم.

از اينكه امير حافظ نيومده بود برام كمى جاى سؤال بود.

شونه اى بالا دادم. داشتم پر توقع مى شدم.

خاله ميز زيبائى چيده بود. صندلى رو كنار كشيد.

-بشين عزيزم.

امير على گفت:

-اِه مامان ... از جنگ كه برنگشته. دو تا كمربند ناقابل خورده. جاى امير حافظ خاليه.

خاله گفت:

-طفلى بچه ام مجبور شد ديشب بخاطر اون كنفرانس بره.

-ديوونه است ديگه مادر من، همه اش فكر اين و اونه.

-درس خونده تا به همنوع خودش كمك كنه. حالام وراجى بسه!

-چشم بانو.

خاله كمى سوپ برام ريخت. توى سكوت نهار خورديم و خاله مجبورم كرد تا بيشتر بخورم.

بهارك خوابش ميومد. خاله بردش خوابوندش.

امير على نگاهى بهم انداخت گفت:

-يه چيزى بگم؟

-بله.

تن صداش و پايين آورد گفت:

-تا حالا فكر كردى خيلى بدبختى؟

متعجب نگاهش كردم. خودمم خيلى فكر مى كردم اما اينكه يه نفر يه روز خيلى رك اين حرف و بزنه ....!!

1403/05/06 01:40

#پارت_79

ابرويى بالا داد گفت:

-بايد منطقى باشى و قبول كنى.

حرفى نزدم. يعنى حرفى براى زدن نداشتم. با صداى ترمز ماشين رعشه افتاد تو تمام تنم.

حس كردم رنگم پريد. امير على هم انگار فهميد كه گفت:

-چرا انقدر ترسيدى؟ چيزى نشده؟ شاهرخ لولو نيست.

اين چى مى دونست كه اين مرد براى من از لولو هم ترسناك تره.

دستهام رو توى هم قلاب كردم. قلبم محكم و سنگين به سينه ام مى كوبيد.

با باز شدن در سالن ته قلبم خالى شد. امير على رفت جلو گفت:

-سلام پهلوون، چطورى؟

سرم پايين بود و دست هام و محكم بهم فشار مى دادم.

صداى شاهرخ سرد و محكم توى سالن پيچيد و حس تهوع بهم دست داد.

-تيكه ميندازى؟

-دور از جون ... تيكه چيه؟ كمربندت سالمه؟ حالش خوبه؟

-چيه، نكنه توام هوس كردى؟!

-من غلط بكنم.

با صداى خاله حس آرامش بهم دست داد.

-سلام شاهرخ. امروز زود اومدى!

-سلام عطى خانم. يه سفر دو روزه بايد برم.

-آره خوبه برو بلكه يكم سرت هوا بخوره و ديگه دست رو يه دختر بى پدر و مادر بلند نكنى.

-شروع نكن عطى ... اون خدمتكار منه و من هر جورى كه دلم بخواد باهاش رفتار مى كنم. مى

خواست سرپيچى نكنه تا اين اتفاق براش نيوفته.

خاله سرى از روى تأسف تكون داد.

-تا وسايلم رو جمع مى كنم چاييم روى ميز باشه.

و سمت پله ها رفت. خواستم برم سمت آشپزخونه كه خاله گفت:

-تو بشين من ميارم.

روى مبل نشستم كه امير على اومد و با فاصله ى كمى كنارم نشست گفت:

-چقدر مظلوم شدى! دلم برات مى سوزه. تا حالا دختر مظلوم بى خانمان نديده بودم.

سر بلند كردم.

-ميشه انقدر اين كلمه رو تكرار نكنى؟

1403/05/06 01:40

#پارت_80

نمايشى سرش و خاروند گفت:

-آخه ... باشه تكرار نمى كنم.

خاله با سينى چاى از آشپزخونه بيرون اومد و شاهرخ با چمدون كوچكى از پله ها پايين اومد.

حس كردم نيم نگاهى بهم انداخت و بى حرف روى مبل رو به روى من و امير على نشست.

پا روى پا انداخت گفت:

-با دختر خاله تون خوش ميگذره؟

و پوزخندى زد. امير على گفت:

-نه من راههاى بهترى براى خوش گذرونى دارم.

هواى سالن خفه كننده بود. دلم مى خواست پاشم و سالن و ترك كنم. نگاهى به ساعت سراميك مشكى توى دستش انداخت گفت:

-من ميرم.

خاله و امير على باهاش خداحافظى كردن. يك ساعت بعد از رفتن شاهرخ خاله آماده شد تا برن.

-گلاره  عزيزم تو هم بيا همراه ما بريم.

-نه خاله جون.

-تنهايى آخه!

-ايرادى نداره. با بهارك ديگه تنها نيستم.

امير على گفت:

-غصه نخور مامان. اونهمه هلو تو خيابون و مردم ول نمى كنن بيان يه كالشو بخورن!

خاله اخمى كرد گفت:

-امير على ديگه خيلى دارى شوخى مى كنى! قرصاتو خوردى مادر؟

متعجب گفتم:

-مريضه؟

-آره خاله جون، عقلش!

با ناراحتى به امير على نگاه كردم كه گفت:

-مامان الان اين خل و چل فكر مى كنه من واقعاً مشكل دارم.

فهميدم خاله داره امير على رو اذيت مى كنه.

بعد از رفتن خاله و امير على تو حياط روى تاب نشستم. آفتاب داشت غروب مى كرد.

نگاهم رو به آسمون انداختم. دلم براى بى بى تنگ شد. براى وقت هايى كه مجبورم مى كرد ماست درست كنم يا تخم مرغ ها رو از زير مرغ ها جمع كنم.

چقدر اذيتش مى كردم ...

آهى كشيدم و قطره اشكى روى گونه ام چكيد.

1403/05/06 01:41

#پارت_81

با تاريك شدن هوا هل كردم و سمت خونه رفتم. پا تند كردم سمت طبقه ى بالا.

صداى گريه ى بهارك مى اومد. چه *** بودم كه ساعت ها تو حياط نشستم و اين طفل بى گناه گريه كرده.

با ديدنم شدت گريه اش زياد شد. بغلش كردم. كمى دستم درد گرفت اما توجهى نكردم.

همين كه گرمى تنم رو حس كرد آروم شد.

قربون صدقه اش رفتم و از پله ها پايين اومدم. براش كمى غذا دادم.

دستش و گرفتم تا تاتى كنان تا سالن اومد. با دستش پيانو رو نشون داد.

-دوست دارى بزنيم؟

انگار حرفم و فهميد كه سرى با ذوق تكون داد. كاسه اى شير و كنار گربه ى پشمالو گذاشتم.

آروم روى پيانو دست كشيدم و دستم رفت روى نت هاش. صداى بدى بلند شد.

گربه پشمالو جيغى كشيد و بهارك با ذوق دست زد. خنده ام گرفته بود. پيانو زدن آقاى قاتل كجا و اين صداى گوش خراش كجا؟

هرچى به نيمه هاى شب نزديك مى شديم ترسم بيشتر مى شد از اينكه من و بهارك توى خونه اى هستيم كه مادر بهارك به قتل رسيد.

شايد روحش هنوز اينجا باشه.

بدون اينكه لامپ هاى سالن و خاموش كنم مختصر شامى خوردم و به طبقه ى بالا رفتم.

نگاهم به در اتاق شاهرخ كه خورد جيغ خفه اى از ترس كشيدم و وارد اتاق خودم شدم.

در و قفل كردم. بهارك و بغل كردم و روى تخت نشستم. كم كم بهارك خوابش برد.

سكوت همه جا رو گرفته بود و باعث مى شد تا فكرهاى منفى بيشتر بياد سراغم.

هوا گرگ و ميش بود كه خوابم برد. با صداى ممتد زنگ چشم باز كردم. نگاهم كه به ساعت روى ديوار افتاد شوكه شدم.

ساعت يك ظهر بود و من تا الان خوابيده بودم. بهارك .....

1403/05/06 01:44

#پارت_82

ترسيده سر چرخوندم و نگاهم به بهارك غرق تو خواب افتاد. نفس راحتى كشيدم. صداى زنگ در دوباره بلند شد.

يعنى كيه؟

روسريمو روى سرم انداختم و قفل اتاق و باز كردم. پله ها رو يكى درميون پايين اومدم.

از آيفون نگاهى تو كوچه انداختم. با ديدن شخصى كه تو آيفون ديدم تعجب كردم.

امير حافظ بود و اينو از روى ته ريشى كه هميشه ميذاشت تشخيص دادم. خوشحال از اينكه اومد آيفون رو زدم و سمت در سالن رفتم.

كنار در منتظر ايستادم تا بياد. همين كه وارد حياط شد گفت:

-ميدونى از كيه پشت درم؟ كجايى تو؟

دو تا پله ى كوچيكو طى كرد و رو به روم قرار گرفت. لبخندى زدم.

-سلام.

نگاهش عوض شد و جاش و به تعجب داد گفت:

-تصادف كردى؟

تازه متوجه شدم كه صورتم كوبيده است. دستم رفت سمت صورتم اما وسط راه ميون پنجه هاى قدرتمند امير حافظ اسير شد.

-اينا جاى كمربنده .. شاهرخ دوباره زدت؟

سرم و پايين انداختم كه عصبى تر شد گفت:

-كرى؟ ميگم كار اونه؟

-آره از حرفش سرپيچى كردم.

دستش و زير چونه ام گذاشت. نگاهش حالا ته چاشنى از غم داشت.

-مردك روانى عقده هاشو سر تو داره خالى مى كنه. اينطورى نميشه .. آماده شو بايد بريم شاهكارشو به آقا بزرگ نشون بديم.

-نه نه تو رو خدا.

اخمى كرد.

-يعنى چى نه؟ نكنه ميخواى جنازه ات از اين خونه بيرون بره؟ زود باش آماده شو.

-اما ...

آروم هلم داد تو سالن گفت:

-رو حرف من حرف نمى زنى. زود باش!

بى ميل سمت طبقه ى بالا رفتم و وارد اتاق شدم.

1403/05/06 01:44