#پارت_62
بهارك و روى زمين گذاشت گفت:
-واقعاً آدم اينطورى لباس مى پوشه؟
روى مبل دست به سينه نشستم.
-پس چطورى مى پوشن؟
-يعنى من بايد همه چيز و بهت ياد بدم؟ ... صبر كن چاييم رو بخورم.
-خاله خوبه؟
-اونم خوبه، سلام مى رسونه.
-سلامت باشه.
توى سكوت به چاى خوردن امير حافظ نگاه كردم. سر بلند كرد گفت:
-قابل پسند واقع شديم؟
-هااا؟؟ يعنى چى؟!
سرى تكون داد.
-هيچى، تو نگاه كن. پاشو ببينم.
از روى مبل بلند شدم. نگاهى به سر تا پام انداخت.
-ببين چى ست كرده!! بريم بالا اتاقت.
همراه امير حافظ سمت پله هاى طبقه بالا رفتيم. وارد اتاق شد و سمت كمد رفت و بازش كرد.
نگاهى به لباسهاى توى كمد انداخت.
يه شوميز سورمه اى با شلوار مشكى از توى كمد برداشت و انداخت روى تخت.
يه جفت صندل اسپرت مشكى كه گل كوچك سورمه اى كنارش داشت گذاشت كنار لباس ها.
-بهتره روسرى هم سرت كنى. دوستاى شاهرخ آدم هاى درستى نيستن.
و روسرى براق آبرنگ كه رنگ هاى تيره توش كار شده بود روى تخت گذاشت.
اينم از لباسهات. ياد بگير چطور ست مى كنى. تا من با بهارك بازى مى كنم تو هم كارها تو بكن،
دوش بگير و لباس ها رو بپوش تا توى تنت ببينم.
-باشه ممنون.
-نياز به تشكر نيست. توام گفتم مثل خواهر خودمى.
و از اتاق بيرون رفت. رفتم سمت لباس ها. واقعاً خوب ست كرده بود.
لحظه اى قلبم به وجد اومد از اينهمه مهربونى و خوبى امير حافظ.
از اتاق بيرون اومدم. كلى كار داشتم.
1403/05/05 20:37