The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_83

سرسرى مانتو شلوارى پوشيدم. لباس هاى بهارك و عوض كردم و از پله ها پايين اومدم.

امير حافظ توى سالن راه مى رفت. با ديدن ما سمت در سالن رفت.

دنبالش راه افتادم.

-امير حافظ.

رو پاشنه ى پا برگشت و نگاهش رو به چشم هام دوخت. طاقت نگاه سنگينش رو نداشتم. سرم و پايين انداختم.

-چيزى جا گذاشتى؟

-نه. ميشه نريم؟

-نه!

و از سالن بيرون رفت. پوف كلافه اى كشيدم و در سالن و بستم.

سوار ماشين امير حافظ شديم. با سرعت رانندگى مى كرد.

-خاله گفته بود رفتى كنفرانس.

-آره اما نمرده بودم!

باورش برام سخت بود. اينكه كسى از من، از منى كه تو ديد همه بى كس و كار بودم دفاع كنه.

دروغه اگه بگم ته قلبم از اين حمايت غنچ نرفت و شيرينيش تمام وجودم رو شيرين نكرد.

ماشين و كنار خونه ى آقاجون نگهداشت. نگاهى به اقاقى هايى كه از ديوار به كوچه سرك مى كشيدن انداختم.

ماشين و پارك كرد و پياده شدم.

چند تا پسربچه تو كوچه توپ بازى مى كردن. زنگ و زد گفت:

-مامان نگفته بود اين بلا رو سرت آورده. من و فرستاده تا بيارمت اينجا. خانم جون آش نذرى داره.

در با صداى تيكى باز شد. با استرس وارد حياط شدم. نگاهم به قابلمه ى بزرگ گوشه ى حياط افتاد كه زيرش روشن بود.

صداى بگو بخند مى اومد. امير حافظ بهارك و از بغلم گرفت. همه با ديدن ما سكوت كردن.

سرم و انداختم پايين. نسترن با ذوق گفت:

-واااى امير حافظ توئى؟

اما امير حافظ بى توجه به نسترن رو كرد به خانم جون گفت:

-خانم جون، آقاجون كجاست؟

خاله با نگرانى گفت:

-چيزى شده؟

-نه اما بايد يه چيزايى گفته بشه.

و سمت پله ها رفت و گفت:

-بيا گلاره

1403/05/06 01:45

#پارت_84

از استرس گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم. خاله بهارك و از بغلم گرفت. هانيه با كنايه گفت:

-معلوم نيست اين دختره ى دهاتى چى داره؟

دنبال امير حافظ راه افتادم. وارد سالن شدم. آقاجون روى مبل هميشگيش نشسته بود. با ديدن امير حافظ گفت:

-خسته نباشى.

-ممنون آقاجون.

آقاجون با ديدنم اخمى كرد گفت:

-تو چرا قيافه ات اينطورى شده؟

امير حافظ پوزخندى زد گفت:

-اين سؤال و بايد از شاهرخ بپرسين كه چرا!

-چى دارى ميگى؟

-مثل اينكه به حرف آقا گوش نكرده اونم تنبيهش كرده.

آقاجون اخمى كرد گفت:

-روزى كه آوردمت مگه نگفتم جايگاهت كجاست؟ چرا كارى مى كنى تا عصبى بشه؟

شوكه و ناباور به پدربزرگى كه با سنگدلى تمام داشت مى گفت من مقصرم نگاه مى كردم.

انگار امير حافظ حالم رو درك كرد كه گفت:

-آقا جون شما دست و صورت اين دختر و ديدى؟

-امير حافظ تو دخالت نكن! حتماً شاهرخ رو عصبى كرده.

بغضم و قورت دادم. امير حافظ سرى تكون داد گفت:

-درسته كس و كار نداره، پدرى كه حمايتش كنه ... مادرى كه مادرى كنه اما آقاجون اين دخترم يه انسانه و خدائى داره.

-امير حافظ، تو براى من از خدا و پيامبر حرف نزن.

-آره خوب شما ...

با صداى خاله سكوت كرد.

-امير حافظ من تو رو اينطورى تربيت كردم كه تو روى بزرگ تر وايستى؟

-اما مامان ...

-اما چى؟

با صداى خانم جون نگاهش كردم.

-اما چى امير حافظ؟ بخاطر اين دختر تو روى پدربزرگ خودت مى ايستى، آره؟

1403/05/06 01:45

#پارت_85

سرم و انداختم پايين و عصبى دست هام و مشت كردم. امير حافظ دستى به پيشونيش كشيد اومد سمتم. سرم و آوردم بالا. گفت:

-خوب نگاهش كنيد.

هر دو تا دستم و گرفت.

-ببينيد ... اينه رسمش؟ چون كس و كار نداره بايد هر بلايى سرش بياد؟

خاله با عجز گفت:

-امير، مادر ...

آقا جون عصاشو محكم كوبيد زمين گفت:

-امير حافظ براى چى بايد دل بسوزونى؟ نيازى نيست تا من زنده ام طرف اين باشى. منم دارم ميگم حتماً اشتباه كرده و تنبيه شده.

آروم لب زدم:

-من و از اينجا ببر.

امير حافظ نگاهم كرد و رو كرد به آقابزرگ گفت:

-اين رسم زمانه است آقاجون ... مظلوم هميشه زير پاست اما بترسيد از آهش!

و مچ دستم و گرفت.

-بريم.

بهارك و از بغل خاله گرفت. با صداى محكم و پر صلابت آقاجون رعشه به تنم افتاد.

-مى بينى خانم جون آش نذرى درست كرده و بايد همه باشن، حق ندارى از اين در بيرون برى!

صداى قدم هاش كه نزديك ميشد دلم و زير و رو مى كرد از ترس و دلهره. اومد و رو به روم

ايستاد. ترسيده گامى به عقب برداشتم.

زير نگاه سنگينش مثل گنجشكى كه اسير چنگال هاى عقاب شده باشه مى لرزيدم. سرش كه روى صورتم خم شد، نفسم رفت.

-ببين دختر جون، با مظلوم نمائى نمى تونى خانواده ام رو كه اينهمه سال با هم نگهشون

داشتم از هم بپاشى. اگه توى اين سال ها من و حمايتم نبود معلوم نبود جسدت رو از كجا پيدا مى كردن.

پس بايد خدات رو شكر كنى كه مرد آبرودارى مثل من داره خرجت رو ميده بهتره سرت تو لاك خودت باشه و انقدر مظلوم نمائى نكنى!

1403/05/06 01:45

#پارت_86

-امير حافظ ذاتش مهربونه و دلش براى موش زير بارون هم ميسوزه. حالام برو يه گوشه بشين و بعد از نذرى برو.

تمام بدنم مى لرزيد. باورش برام سخت بود. كى باورش ميشه اين مرد سنگدل و سرد پدربزرگ من

باشه و خونش تو رگ هام جريان داشته باشه؟

خاله اومد جلو و بازوم رو گرفت. آروم گفت:

-بيا دخترم.

با تن صداى پايين ادامه داد:

-امير حافظ تو رو جون مادرت كش نده!

امير حافظ سرى تكون داد گفت:

-مامان ...!!

خاله آروم چشم هاشو باز و بسته كرد گفت:

-بخاطر مادرت.

-باشه.

و از سالن بيرون رفت. با رفتن امير حافظ حس كردم تكيه گام رفت و ترسيده تو گردبادى گير

كردم. خاله دستى به پشتم كشيد.

صداى پچ پچ دخترا بلند شد.

-حقشه دختره ى دهاتى.

-اما هانيه نگو اينطورى، بدبخت ببين چى شده؟

-تو ساكت شو هدى. هانيه راست ميگه، از وقتى اومده امير حافظم رو ازم گرفته!

خودم رو با بهارك سرگرم كردم. با نشستن زنى كنارم سر بلند كردم.

زنى با قد متوسط و هيكلى كمى تپل. كت و دامن زرشكى پوشيده بود و موهاى كوتاه حنائيش تا زير گوشهاش بود.

همينطور نگاهم رو بهش دوختم كه گفت:

-من اكرمم، زن دائيت.

به مغزم فشار آوردم. زن دائيم؟! آيا اصلاً مردى رو به عنوان دائى ديدم كه زن دائى داشته باشم؟

اصلاً دائى يعنى چى؟

به اجبار لبخندى زدم گفتم:

-خوشبختم.

پوزخندى زد.

-خوشبخت نباش دختر جون.

سرش و كمى جلو آورد و با تن صداى پايين گفت:

-فكر نكن مى تونى عشق دخترم رو ازش بگيرى!

1403/05/06 01:45

#پارت_87

-امير حافظ و نسترن از بچگى به اسم هم هستن، پس فكر نكن مى تونى خودت رو به امير حافظ

بچسبونى. امير حافظ اگه داره كمكت مى كنه چون دلش داره برات ميسوزه، مى فهمى؟

مات و مبهوت به زن رو به روم كه خودش رو زن دائيم معرفى كرده بود نگاه مى كردم. معنى

حرفهاش برام سنگين بود. يعنى چى كه عشق دخترش رو قاپ بزنم؟

-بهتره اونطورى نگاه نكنى كه انگار هيچى از حرف هاى من نفهميدى! من زنم و جنس خودم

رو خوب مى شناسم. بهتره تورتو جاى ديگه اى پهن كنى.

-اما ...

از روى مبل بلند شد.

-حرفات و براى خودت نگهدار.

و رفت. دستمو به پيشونيم گرفتم. شونه اى به علامت نفهميدن حرفهاش بالا دادم. با يادآورى

حرفهاى آقابزرگ قلبم سنگين شد.

اينكه چطور با يادآورى بى كسيم بهم فهموند نه جايى دارم و نه كسى و بايد سكوت كنم.

صداى بگو بخند دخترها نيشترى توى قلبم ميزد. حسرت بغض شده توى گلوم بالا و پايين مى شد. خاله اومد سمتم گفت:

-بيا عزيزم، خانم جون سفره تو حياط انداخته. پسرها رفتن آش نذرى بدن.

از جام بلند شدم و همراه خاله به حياط بزرگ و سرسبز آقاجون كه اول بهار كمتر از بهشت نبود

رفتيم. كنار خاله نشستم.

پسرها با بگو بخند اومدن و همه دور هم آش نذرى خورديم.

اشتها نداشتم و دو قاشق بيشتر نخوردم. سر بلند كردم و با نگاه اخم آلود امير حافظ رو به رو

شدم. اخمى كرد و به غذام اشاره كرد. آروم لب زد:

-بخور.

دلم از اين محبت زيرپوستيش غنج رفت اما با ديدن نگاه عصبى زن دائيم و اخم هاى نسترن

نگاهم رو از امير حافظ گرفتم و تا تموم شدن غذا سر بلند نكردم.

اما به محض تموم شدن غذا و جمع شدن سفره، صداى گرمش كنار گوشم بلند شد.

1403/05/06 01:45

#پارت_88

-چرا چيزى نخوردى؟

هرم نفس هاى داغش از روى شال روى سرم هم احساس مى شد.

كمى خودمو كنار كشيدم و آروم لب زدم:

-اشتها نداشتم.

اومد چيزى بگه كه امير على گفت:

-بچه ها امشب با يه شهر بازى چطورين؟

چهره ى همه شون خندون شد و گفتن "عاليه"!

لبخند تلخى زدم. تا حالا شهر بازى نرفته بودم. امير حافظ گفت:

-توأم دوست دارى برى؟

توى دهنم سبك سنگين كردم.

-نه، من تا حالا شهر بازى نرفتم.

-پس امشب با هم ميريم.

-اما ...

-همينى كه من گفتم!

-امير على، من و گلاره هم ميايم.

دخترا با اخم نگاهم كردن. نسترن گفت:

-اما امير حافظ، آخه اين تيپش به ما نمى خوره كه دارى مياريش!

امير حافظ سرد و جدى شد گفت:

-ناراحتى نيا!

و بلند شد رفت سمت سالن. با استرس گوشه ى لبم و به دندون گرفتم. نسترن با حرص گفت:

-دختره ى دهاتى!

هانيه بغلش كرد گفت:

-از چى ناراحتى آخه؟ امير حافظ جز ترحم به اين به نظرت فكر ديگه اى هم مى تونه بكنه؟ اول

و آخرش شما مال همين.

سرم و پايين انداختم. يك ساعت بعد خاله اومد گفت:

-امير على پاشو منو برسون خونه.

-با امير حافظ برو مامان.

امير حافظ بهارك بغلش اومد سمتمون گفت:

-گلاره توأم پاشو، بايد براى شب آماده بشى.

به ناچار بلند شدم. خاله گفت:

-برو عزيزم از خانم جون و آقاجون هم خداحافظى كن.

دلم نمى خواست برم اما مجبور بودم. سمت سالن رفتم. آقا جون كنار خانم جون نشسته بودن.

سرم و پايين انداختم و با صداى آرومى گفتم:

-با اجازه تون من ميرم.

1403/05/06 01:45

#پارت_89

-برو اما دخترجون حواست باشه كارى نكنى شاهرخ ناراحت بشه.

-بله.

و از سالن بيرون اومدم. بدون اينكه با بچه هاى مغرور اين خاندان خداحافظى كنم از حياط

بيرون اومدم و روى صندلى عقب جا گرفتم.

خاله روى صندلى جلو كنار امير حافظ نشسته بود. امير حافظ ماشين و روشن كرد. خاله گفت:

-من بهارك و نگه ميدارم. امشب فقط خوش بگذرون.

امير حافظ از آينه ى ماشين نگاهم كرد گفت:

-با اين صورت؟

خاله چرخيد و از بين هر دو صندلى نگاهم كرد گفت:

-ميريم سر راهمون يه دست لباس خوشگل از لباس هاش برميداريم، ميايم خونه. ميدونم چيكار كنم تا اين كبوديا ديده نشه.

و چشمكى زد. امير حافظ لبخندى زد گفت:

-عاليه.

و ماشين و سمت قتلگاهم روند. ماشين كنار در حياط ايستاد. امير حافظ گفت:

-شما برين، اينجا منتظر مى مونم.

همراه خاله وارد خونه شديم. سمت اتاق رفتيم كه خاله گفت:

-از حرفهاى آقاجونت ناراحت نشو. ازدواج مرجان با پدرت باعث شد آقاجون جلوى شاهرخ  بشكنه و آبروش بره.
آقاجون هميشه پدر خدابيامرزتو مقصر ميدونه اما نميدونه همه ى اين كينه و نفرت ها از گور خود مرجان بلند ميشه.

الانم كه پي خوش گذرونياشه و خوشبختانه هيچى راجب ايران و اومدن تو توى خانواده نميدونه.

سرى تكون دادم كه گفت:

-اين حرفا رو ولش.

نگاهى توى كمد انداخت. شلوار لى آبى رو همراه مانتوى سفيد و راههاى مشكى برداشت. كيف و كفش ليموئى همراه با روسرى آبرنگ.

-به نظرم اينا خيلى بهت بيان.

سوار ماشين امير حافظ شديم و سمت خونه ى خاله رفتيم.

پس مرجان نميدونه كه دخترى كه ازش فرار كرده و ولش كرده حالا تو جمع خانواده اش هست!

1403/05/06 01:45

#پارت_90

امير حافظ ماشين و كنار خونه ى خاله نگهداشت. از ماشين پياده شديم و به همراه خاله داخل خونه رفتيم.

امير حافظ بهارك و گرفت و خاله دستم و كشيد.

-بيا بريم آماده ات كنم.

همراه خاله وارد اتاق خوابش شديم.

-بشين رو صندلى.

رو صندلى رو به روى ميز آرايش نشستم. خاله با دقت شروع به كار كرد.

نميدونستم داره چيكار مى كنه فقط ميديدم دستش تند تند روى صورتم در حركته.

كارش تموم شد. چونه ام رو توى دستش گرفت و اينور اونور كرد. با رضايت لبخندى زد گفت:

-لباساتو بپوش.

مانتو شلوار و پوشيدم. خاله موهامو شونه كرد و بالاى سرم جمع كرد. شالى روى سرم كمى باز انداخت. چرخى دورم زد گفت:

-حالا خودتو تو آينه نگاه كن.

چرخيدم سمت آينه اما با ديدن صورتم شوكه شدم و جلوتر رفتم. حالا كامل رو به روى آينه قرار داشتم.

باورم نمى شد اين دختر زيباى توى آينه كه هيچ كبودى روى صورتش ديده نميشد من باشم!

رنگ قهوه اى چشمهام توى سياهى سرمه بيشتر خودشو نشون ميداد و لب هام اون رنگ صورتى براق برجسته ترش كرده بود.

نميتونستم شاديمو پنهون كنم. با ذوق رو به خاله كردم.

-واااى چقدر خوب شده ... چطورى اين كار و كردين؟

خاله خنديد و دست به كمر شد گفت:

-خالتو دست كم گرفتى؟ يه زمانى براى خودم آرايشگرى بودم! اما خوب الان ديگه نميتونم. اما

مى تونم دختر خوشگلم رو آرايش كنم.

گونه ى خاله رو با محبت بوسيدم كه تو آغوشش نگهم داشت گفت:

-خيلى زيبائى، خيييلى. بريم به امير حافظ نشونت بدم.

و دستم و گرفت مثل بچه ها با ذوق

1403/05/06 01:46

سلام صبح زیباتون بخیر بریم برای ادامه رمان گلاره😌

1403/05/06 10:53

😍2mahshid2پیج اینستاگرام رو داشته باشین😍

1403/05/06 10:55

#پارت_91

دنبال خودش كشيدم. با صداى بلندى گفت:

-امير حافظ ... امير حافظ .... بيا.

-چى شده مامان اتفا....

اما با ديدنم حرفش نيمه تموم موند. اومد جلو گفت:

-اين ..  اين گلاره است؟

خاله با غرور گفت:

-بله، شاهكار مامانته.

امير حافظ بى پروا بغلم كرد گفت:

-چقدر عوض شده!

همين كه تو آغوش گرم مردونه اش فرو رفتم چيزى ته قلبم خالى شد و ضربان قلبم بالا گرفت.

شوكه دستام دو طرفم موند. ازم فاصله گرفت و با دستهاش بازوهام و گرفت.

نگاهش رو به صورتم دوخت. سرم و پايين انداختم.

-خيلى زيبا شدى.

لبخندى روى لبم نشست و ناخودآگاه لب پايينم رو به دندون گرفتم كه آروم گفت:

-نكن اون لب و ...

متعجب سر بلند كردم. چشمكى زد گفت:

-مامان مراقب بهارك باش تا ما بريم خوش بگذرونيم.

-باشه مادر اما خيلى حواست به گلاره باشه.

-چشم.

مچ دستم اسير دستهاى گرم و محكمش شد و دنبالش كشيده شدم. دستى براى خاله تكون دادم.

روى صندلى جلو جا گرفتم. امير حافظ پخش ماشين و روشن كرد و شماره ى كسى رو گرفت.

-الو امير على، ما حاضريم ... باشه همون جاى هميشگى منتظرتونيم.

و گوشى رو قطع كرد. دستامو روى زانوهام گذاشتم كه بى هوا دستش و روى دست هاى

قلاب شده ام گذاشت و دست هام رو از هم باز كرد گفت:

-نبايد ناخوناتو از ته بگيرى. هميشه بايد كمى ناخن داشته باشى.

-اما ...

دستى رو هوا تكون داد.

-رو حرف امير حافظ حرف نميزنى!

و نوك دماغم رو كشيد. احساس گرما مى كردم.

شيشه رو كمى پايين دادم و هواى خنك بهارى كمى از التهاب درونم كم كرد.

1403/05/06 10:56

#پارت_92

-گرمته كولر رو روشن كنم؟

-نه هوا خوبه.

صداى سيستم و كمى بلند كرد. نگاهم رو به بيرون دوختم و تا رسيدن به مقصد حرفى

بينمون رد و بدل نشد.

امير حافظ ماشين و كنار شهربازى بزرگى نگهداشت.

صداى جيغ و بگو بخند تا بيرون شهربازى هم مى اومد. كمى هيجان داشتم چون تا حالا شهربازى

نرفته بودم.

امير حافظ اومد كنارم و نگاهى به اطرافش انداخت.

با ديدن امير على و دو تا پسر ديگه به همراه نسترن، هدى و هانيه اومدن سمتمون.

تعجب رو تو صورت تك تكشون ميشد مشاهده كرد.

امير حافظ رو كرد بهشون گفت:

-چيه همتون مثل نديد بديدها دارين نگاه مى كنين؟

امير على دستشو گرفت سمتم گفت:

-امير حافظ، خدائى دارم درست مى بينم؟ اين همون دختر دهاتيه؟!

امير حافظ اخمى كرد گفت:

-امير على ....

نسترن پوزخندى زد گفت:

-واه، چيه خوب؟ داره راست ميگه ديگه. شايد الان از اون شلختگى اوليش خبرى نباشه اما يه دهاتيه!

و روشو اونور كرد. دستى به گوشه ى شالم كشيدم. امير على گفت:

-بهتره بريم تو ... خوووووب، چى سوار ميشين؟؟

هانيه با ذوق گفت:

-سورتمه.

-بقيه چى؟

همه به سورتمه رأى دادن. امير حافظ كه كنارم راه مى رفت آروم گفت:

-تو چى دوست دارى؟

نگاهش كردم گفتم:

-فرقى نمى كنه.

-پس سورتمه سوار شيم.

امير على بليط گرفت. امير حافظ گفت:

-من و گلاره كنار هم مى شينيم.

و بى توجه به نگاه خصمانه ى نسترن رفت سمت جايى كه بايد سوار مى شديم.

دنبالش راه افتادم كه صداى امير على بلند شد.

-گور خودتو كندى گلاره!

1403/05/06 10:56

#پارت_93

متعجب نگاهش كردم كه با سر به نسترن اشاره كرد.

-اما من كه كاريش ندارم!

-تو ندارى اما اون داره و متأسفانه تو توجه امير حافظ رو دارى. البته نسترن نميدونه كه اين توجه ها همه از روى ترحمه.

نگاهم رو ازش گرفتم. چرا عالم و آدم مى خواستن به من ثابت كنن كه امير حافظ داره ترحم مى كنه؟ مگه براى من فرقى مى كنه؟

مهم اينه كه يه نفر هست كه هوامو داره و بهم توجه مى كنه حتى اگه اون توجه از روى ترحم باشه.

كنار امير حافظ نشستم. خم شد و كمربندم رو بست. با لبخند گفت:

-آماده اى؟

هيجان داشتم. دستم و محكم به ميله ى رو به روم گرفتم.

سورتمه تكون آرومى خورد و كم كم شروع به حركت كرد.
صداى جيغ و سر و صدا بلند شد.

هرچى سرعتش بيشتر مى شد ترسم بيشتر مى شد. ناخواسته بازوى امير حافظ و چنگ زدم و سرم و روى شونه اش گذاشتم.

-واااى من مى ترسم!

دست گرمش روى دستم نشست گفت:

-ترس نداره فقط خودتو خالى كن. جيغ بزن از ته دلت.

سورتمه تكون خورد. جيغ آرومى زدم كه گفت:

-نه، بلندتر.

اين بار با صداى بلندترى جيغ زدم كه خنديد و شالمو كمى كشيد جلو گفت:

-كرم كردى دختر خوب! جيغ بزن اما نه تو گوش من ...

خجالت كشيدم.

-اينو نگفتم تا خجالت بكشى و جيغ نزنى، اينو گفتم تا جيغ بزنى اما نه كنار گوش من.

و خودش با صداى بلندى جيغ كشيد. هيجان زده شدم و منم شروع به جيغ كشيدن كردم.

تمام خاطراتم جلوى چشم هام اومدن و بدترين خاطراتم لحظاتى بود كه اومدم تهران.

فريادم از روى هيجان نبود. فقط محض خالى شدن تمام بغض هايى بود كه توى گلوم گير كرده بودن.

با توقف سورتمه

1403/05/06 10:56

#پارت_94

كمربندم رو باز كردم. كمى سرم گيج رفت بخاطر يهو بلند شدنم. بازوم تو پنجه هاى محكم امير حافظ قفل شد.

-دختر خوب، آدم كه يهو پا نميشه!

ازش فاصله گرفتم.

-الان خوبم.

و با هم به سمت بچه ها رفتيم. امير على با ذوق گفت:

-عالى بود.

نسترن سرش و گرفت گفت:

-امير حافظ حالم خوب نيست.

امير حافظ نگاهش كرد.

-چرا؟

-از بس هدى كنار گوشم جيغ جيغ كرد.

هدى معترض گفت:

-اِه ترسيده بودم خوب!

هانيه: بسه ديگه سرمو بردين .. اَه اَه. بريم تونل وحشت.

نسترن چهره اش تو هم رفت.

-نه!

امير على نگاه خبيثى بهش انداخت.

-خوبه هاااا ... يهو يه سر بريده مياد جلو چشمات.

-اِه امير على ... چندشم شد!!

چند تا ديگه از وسايل بازى سوار شديم كه دخترا گفتن ما گرسنه ايم و سمت فست فود شهربازى رفتيم و ميز بزرگى رو انتخاب كرديم.

هانيه گفت:

-مى خواى يكم از امير حافظ فاصله بگيرى؟ همه اش چسبيدى بهش!

نگاهى به خودم و بعد به امير حافظ انداختم. گفتم:

-اما من بهش نچسبيد...

يهو صداى خنده شون بلند شد. امير على ميون خنده گفت:

-آيكيو، تيكه انداخت بهت.

تازه معنى حرف هانيه رو فهميدم. لبخندى زدم گفتم:

-مى خواى جامونو عوض كنيم؟

پشت چشمى نازك كرد.

-نميخواد، تو دخيل بستى.

نسترن وسط من و امير حافظ نشست. گارسون اومد و همه پيتزا سفارش دادن.

امير على جك مى گفت و بقيه مى خنديدن.

با اومدن گارسون و پر شدن ميز هركى پيتزاى خودشو سمتش كشيد.

مقدارى سس رو ى تكه اى از پيتزا ريختم.

1403/05/06 10:57

#پارت_95

بعد از خوردن شام از شهر بازى بيرون اومديم. ديروقت شده بود.

سوار ماشين امير حافظ شدم. امير على جلو كنار امير حافظ نشست.

امير حافظ آينه رو روى صورتم تنظيم كرد. سرم و پايين انداختم.

اگر تيكه پرونى هاى دخترا رو فاكتور بگيريم، شب خيلى خوبى بود. امير حافظ با ماشين وارد حياط شد.

خاله با شنيدن صداى ماشين به حياط اومد و با ديدن ما لبخندى زد گفت:

-خوش گذشت؟

امير على سمت خاله رفت گفت:

-جاى شما خالى، عالى بود.

-سلام خاله جون.

-سلام عزيز دلم. خوش گذشت؟

-بله، خيلى.

امير على خنديد گفت:

-توجه هاى زياد امير حافظ كار دستمون ميده ها و يه روز نسترن مثل شاهرخ  يا گلاره رو مى كشه يا امير حافظ رو!

خاله آروم زد تو صورتش.

-اوا خدا نكنه ... امير على اين چه حرفيه؟

امير على بى خيال شونه اى بالا داد گفت:

-از ما گفتن بود!

-نسترن بايد انقدر فهميده باشه كه گلاره براى تو و امير حافظ مثل خواهر نداشتتونه. بيا تو خونه عزيزم.

-نه بايد برم خونه.

امير حافظ اومد و اخمى كرد گفت:

-اين وقت شب كجا؟

-آره عزيزم شب بمون فردا برو. بيا تو.

و دستشو پشت كمرم گذاشت. نميدونم چرا استرس داشتم؟! 

-بيا عزيزم، بهارك و توى اين اتاق خوابوندم. توأم همينجا بخواب.

-مرسى خاله. خيلى اذيت شدى.

-نه عزيزم. برو استراحت كن.

وارد اتاق شدم. بهارك روى تخت آروم خوابيده بود. با ديدنش لبخندى زدم. شالم رو درآوردم و تا كردم.

موهاى بلندم رو باز كردم و دستى لاى موهام بردم كه در اتاق باز شد.

هول كردم. امير حافظ تو چهارچوب در ايستاد. با ديدنش نفسم رو آسوده بيرون دادم.

نگاه خيره اى بهم انداخت گفت:

1403/05/06 10:57

#پارت_96

برات آب آوردم، گفتم شاید شبا عادت داشته باشی و اذیت نشی.

رفتم سمتش و پارچ آب‌و از دستش گرفتم.

نگاهش سنگین بود. لبخندی زدم.

- ممنون.

طره‌ای از موهای بلندم‌و توی دستش گرفت.

-چرا این‌قدر نرمه؟

ریز خندیدم.

-خوب موئه.

نوک بینیم‌و کشید.

-فکر کردم نیست. برو به‌خواب.

-شب به‌خیر.

از اتاق بیرون رفت و در اتاق‌و بستم.

لبخندی دوباره روی لب‌هام نشست.

از توجه‌های امیرحافظ غرق لذت می‌شدم؛ حتی اگر از روی ترحم باشه.

کمی آب خوردم و کنار بهارک دراز کشیدم. روز پر ماجرایی داشتم. چشم‌هام روی هم قرار نگرفته خوابم برد.

با تابش نور خورشید از پشت پرده‌ی حریر چشم‌هام رو باز کردم. کش و قوسی به بدنم دادم.

بهارک چشم باز کرد، بغلش کردم و لب‌هاش رو بوسیدم.

دستی به مانتو و شلوارم که از دیشب تنم بود کشیدم. موهام‌و سفت بستم.

بهارک‌و بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم.

صدای خاله و بقیه از آشپزخونه می‌اومد.

وارد سرویس بهداشتی شدم‌. دست و صورت بهارک‌و شستم. آبی به دست و صورت خودم زدم.

نگاهم تو آینه به چهره‌ام افتاد. کمی ته آرایش داشتم، اما حالا کبودی زیر چشمم خودش‌و بیشتر نشون می‌داد

و باعث می‌شد در نگاه اول جلوه‌ی خوبی نداشته باشه.
سمت آشپزخونه رفتم و...

1403/05/06 10:57

#پارت_97

خاله با دیدنم از جاش بلند شد.

-بیدار شدی عزیزم.

-سلام. صبح‌به‌خیر. چرا زودتر بیدارم نکردین؟

-دیدم چه‌قدر ناز خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم، حالا بیا بشین.

امیرعلی و امیرحافظ کنار هم نشسته بودن. امیرعلی با دیدنم گفت:

-از هلوی دیشب تبدیل شدی به لولو.

خاله اخمی کرد.

-امیرعلی.

-آی آی مامان جان شما زنا و دخترا این وسایل آرایشا رو نداشتین چیکار می‌کردین.

-نه که تو بدت می‌آد پسرم.

امیرحافظ لبخندی زد و بهارک از بغلم گرفت و گذاشت روی پاش.

امیرعلی زد روی شونه‌‌ی امیرحافظ.

-بریم برات آستین بالا بزنیم، که بچه‌داری خوب بلدی.

-لازم نکرده تو اگر لالایی بلدی برا خودت بخون تا خوابت ببره پسر.

-آخرم آرزوی ازدواج شما دو تارو به گور می‌برم.

-خدانکنه مامان جان.

-پس برید زن بگیرید.

-به به چه مامان روشن فکردی داریم. ای به چشم. پسرم بزرگ شد می‌آم می‌گم اینم زن و بچه‌ام.

خاله نهایت دستش‌و بالا برد و گفت:

-پسره چش سفید، من می‌خوام لباس دومادی تو تنت ببینم.

-می‌بینی عزیزم.

-خدا کنه.

خاله چای کنارم گذاشت.

-بخور عزیزم.

در حال خوردن صبحونه بودم، که گوشی خونه زنگ خورد. خاله بلند شد تا جواب تلفن بده.

نمی‌دونم چرا یهو احساس دل‌شوره کردم و اشتهام بسته شد.

صدای خاله اومد که گفت:

-اِ شاهرخ تویی!

با آوردن اسم مردی که وجودش رعشه به تمام تنم می‌نداخت، لقمه از دستم روی بشقاب افتاد.

امیرحافظ نگاهم کرد. با صدایی که آرامش رو به آدم القاء می‌کرد، گفت:

-حالت خوبه؟

سری تکون دادم، اما خدا می‌دونست توی دلم داشتن رخت می‌شستن‌.


🌀

1403/05/06 10:58

#پارت_98

امیر علی گفت:

-این شاهرخ  دیوث عجب سیاستی داره‌ها، بدبخت رنگش مثل گچ شده.

امیر حافظ اخمی کرد، اما  حالم من اصلا خوب نبود از این‌که دوباره با اون هیولا زیر یک سقف تنها بودم هراس داشتم.

خاله وارد آشپزخونه شد، گفت:

-شاهرخ بود. نگران گلاره و بهارک شده بود، بهش گفتم اینجایین.

امیرحافظ پوزخندی زد. دیگه اشتها نداشتم.

-آقا امیرحافظ شما منو می‌برین خونه.

-کجا خاله؟

-برم خاله جون.

-آره، برو آماده‌ شو.

-ممنون خاله.

از آشپزخونه بیرون اومدم، اما صداشونو می‌شنیدم. امیرحافظ عصبی گفت:

-معلوم نیست مردک چیکار کرده!

صدای خاله که با ملامت بود، گفت:

-شاهرخ  فقط یکم عصبیه و اینم به‌خاطر شرایط سخت زندگیشه.

دیگه واینستادم که ادامه حرف‌هاشونو بشنوم. به‌سمت اتاق رفتم، وسایلمو بر داشتم.

امیرحافظ بهارک تو بغلش از آشپزخونه بیرون اومد.
با خاله روبوسی کردم و همراه امیرحافظ از خونه بیرون زدیم.

هرچی به خونه نزدیک‌تر می‌شدیم استرسم بیشتر می‌شد.

گوشی امیرحافظ زنگ خورد. نمی‌دونم  کی بود اما باعث شد که اخم‌های امیرحافظ تو هم بره.

ماشین کنار خونه نگه‌داشت.

-تو نمی‌آی؟

نفسشو کلافه بیرون داد.

-نه کار دارم، می‌ترسم بیام و خودمو نتونم کنترل کنم و یه بلایی سرش بیارم. ممنون بابت این دو روز.

-کاری نکردم، برو مواظب خودت باش.

از ماشین پیاده شدم. با کلیدی که دستم بود، درو باز کردم و وارد حیاط شدم.

با دیدن ماشین شاهرخ ته دلم خالی شد.

1403/05/06 10:58

#پارت_99

بهارك و تو بغلم جابجا كردم و با گام هاى نامتعادل و قلبى كه محكم و تپنده به سينه ام ميزد سمت در سالن رفتم.

آروم در سالن و باز كردم اما با ديدن هيكل پر ابهت شاهرخ ترسيده جيغى كشيدم و قدمى به عقب برداشتم.

اخمى كرد گفت:

-مگه جن ديدى؟

-بدتر از جن.

-چى؟

دستم و روى دهنم گذاشتم. لعنتى، باز بی موقعه باز شد .

-هيچى.

سرى تكون داد گفت:

-بهارك و بذار تو اتاق، بيا كارت دارم.

-اما آقا من كه كارى نكردم!

پشت بهم سمت مبل رفت.

-دختره ى *** ... تا تو بزرگ بشى من هفت كفن پوسوندم. زودباش كارى كه گفتم رو انجام بده.

-چشم.

از پله ها بالا رفتم. بهارك و كنار اسباب بازى هاش گذاشتم و موزيكال تختش رو روشن كردم. در اتاق و بستم و با قدم هاى لرزون از پله ها پايين اومدم.

روى مبل دو نفره اى لم داده بود و سيگار مى كشيد. رفتم جلو و رو به روش ايستادم. نيم نگاهى بهم انداخت.

-بشين.

روى مبل تك نفره اى رو به روش نشستم. دستى به ته ريشش كشيد گفت:

-دو روزه نبودم مى بينم راه افتادى و اينور اونور ميرى ... لابد دو روز ديگه دوس پسرتم ميارى!

-من دوس پسر ندارم آقا ...

قهقهه اى زد گفت:

-آخه دختره ى امل دهاتى تو دوس پسر میدونی چیه؟ اصلاً عشوه و ناز بلدى كه كسى جذبت بشه؟

از اينهمه حقارت و تمسخرش گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم.

-شنيدم با مظلوم نمائيت باز گرد و خاك به پا كردى! كى مى خواى ياد بگيرى كه تو رو هيچ

كس نخواسته و نمى خواد؟ منم اگر بيرونت كنم هيچ جائى براى زندگى ندارى.

1403/05/06 10:58

#پارت_100

انگشتهام رو توى هم قلاب كردم. دست هاش و دو طرف پشتى مبل گذاشت و كمى خودش رو جلو كشيد.

سر بلند كردم. لحظه اى نگاهم به چشم هاش خورد.

نگاهى سرد و نفوذناپذير!

سرم و پايين انداختم.

-اين بار كارى بهت ندارم اما واى به روزى كه پيش ديگران چغولى كنى و بخواى مظلوم نمائى

كنى ... كارى مى كنم كه روزى هزار بار آرزوى مرگتو كنى، فهميدى؟

چنان با فرياد گفت فهميدى كه تو جام تكونى خوردم.

-بله آقا ... من چيزى نگفتم.

-كارى ندارم گفتى يا نگفتى، از اين به بعد مثل يه خدمتكار سرت به كار خودت باشه. حالام برو يه چايى بيار كه خسته ام.

-بله.

بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم. زير چائى رو روشن كردم تا جوش بياد.

سرى به بهارك زدم، در حال بازى بود. بايد مانتو شلوارم رو عوض مى كردم.

مانتو شلوارم رو درآوردم. نگاهى به لباس هاى توى كمد انداختم.

دوباره ياد حرف ها و تحقير هاى شاهرخ افتادم اينكه دل هيچ مردى با ديدن من نمى لرزه ... من عشوه ندارم.

سرى تكون دادم و عصبى تونيك كوتاهى كه به زور روى باسن مى رسيد همراه با شلوار تنگ ستش برداشتم و پوشيدم.

نگاهى توى آينه به خودم انداختم. كمى ناجور بود و برآمدگى هاى هيكلم رو بدجور نشون ميداد.

خواستم درش بيارم اما پشيمون شدم.

موهام رو با كليپس بالاى سرم جمع كردم و روسرى روى سرم انداختم.

بهارك و بغل كردم و از پله ها پايين اومدم.

لب تابش روى پاش بود و عينك دور مشكى به چشم هاش. سرش تو صفحه ى مانيتور بود.

1403/05/06 10:58

‏ولی جدی جدیدا یکسری از پسرا خیلی عجیب شدن.قهر می‌کنن، لوس می‌شن، بلاک می‌کنن، ترسو شدن، خاله زنک شدن، پرنسس طور شدن، حامی نیستن، غیرتی نیستن، پشتت نیستن، نمی‌تونی ازشون کمک بخوای، تازه باید بهشون پیشنهادم بدی.
‏چطوری سیندرلا؟😂😂

1403/05/06 11:00

سلام بریم ادامه رمان😜

1403/05/06 15:12

#پارت_101

وارد آشپزخونه شدم و بهارك و روى صندليش گذاشتم.

سريع كمى فرنى براش درست كردم و تا سرد شدنش چائى درست كردم. فرنى رو جلوى بهارك گذاشتم.

پيش بندش رو بستم. سينى چائى آماده رو برداشتم و از آشپزخونه بيرون اومدم.

سمت مبل شاهرخ رفتم. دوباره استرس گرفتم.

فنجون چائى رو با قندون روى ميز كنارش گذاشتم. نيم نگاهى بهم انداخت. با پوزخند گفت:

-چه عجب ياد گرفتى يه لباس بهتر بپوشى و اون گونى ها رو درآوردى!

بى توجه به توهيناش گفتم:

-شام چى درست كنم؟

-مگه تو غذا هم بلدى؟

-بله آقا همه چى بلدم.

-ميرزاقاسمى درست كن. وااى به حالت بد بشه!

-بله.

و سمت آشپزخونه رفتم. اين مرد از ترس نفسم رو تو سينه حبس ميكنه.

وارد آشپزخونه شدم. بهارك مثل هميشه خودش و كثيف كرده بود.

با ديدنم خنديد. لبخندى زدم. دست و صورتش رو شستم و كنار اسباب بازيهاش گذاشتمش و سريع

دست به كار شدم.

بعد از چند دقيقه صداى ملايم پيانو تو فضاى خونه پيچيد. بهارك با شوق دست زد گفت:

-بابا

بغض نشست توى گلوم. خم شدم و بوسيدمش. كاش كمى مهر پدرى نسبت به اين بچه داشت.

شام آماده بود. ميز و چيدم. سمت سالن رفتم. تو سالن نبود. يعنى تو اتاقشه؟

پله ها رو آروم بالا رفتم. در اتاقش نيمه باز بود. دودل بودم صداش كنم يا برم سمت اتاقش.

با گام هايى كه بى ميل از دنبالم كشيده مى شد سمت اتاقش رفتم.

پشت در اتاقش نفسى تازه كردم و با دو انگشت به در زدم.

1403/05/06 15:24

#پارت_102

بدون اينكه وارد اتاق بشم همون پشت در گفتم:

-آقا شام آماده است. ميز و چيدم.

-برو ميام.

از در فاصله گرفتم و سمت پله ها رفتم. ميدونستم ميدونه من آشپزى بلدم و فقط براى تمسخر گفت آشپزى بلدم يا نه.

بعد از چند دقيقه صداى گامهاى محكمش به گوشم خورد و لحظه اى نگذشته بود كه بوى عطرش پيچيد تو فضا.

صندلى رو عقب كشيد نشست.

غذا رو روى ميز چيدم و كنارى ايستادم. لقمه اى گذاشت دهنش. سرى تكون داد.

-خوبيه دختر دهاتيا اينه كه حداقل آشپزى بلدن.

سرم و پايين انداختم كه با صداى بهارك شوكه سر بلند كردم.

-ماما ...!!

قلبم هرى با اين حرفش ريخت. نگران به مرد اخموى رو به روم خيره شدم.

پوزخندى زد. دست هاى كوچك بهارك سمتم دراز بود. اشك توى چشم هام حلقه زد.

صداى محكم و سرد شاهرخ رعشه به تنم انداخت.

-خوبه خوبه ... چقدر باهاش كار كردى كه بهت بگه مامان، ها؟؟

چنان دادى زد كه قدمى به عقب برداشتم.

-آقا بخدا من بهش ياد ندادم. اصلاً نميدونم چى شد كه همچين چيزى گفت؟!

-برش دار از جلوى چشم هام گمشو ... نه، وايستا!

از روى صندلى بلند شد. قلبم محكم و تپنده ميزد.

ميدونستم رنگ صورتم پريده. توى چند قدميم ايستاد. كمى سرم و بلند كردم.

با اينكه شايد قد خيلى بلندى نداشت اما هيكلى بود و چهارشونه.

انگشت اشاره اش رو گرفت جلوى صورتم.

-ببين دختره ى دهاتى، تو از يه مادر خرابى پس حواستو خوب جمع كن براى من يكى نمى تونى مظلوم نمائى كنى.

1403/05/06 15:24

#پارت_103

پشت بهم سمت ميز شام رفت. با رفتنش نفسم رو آسوده بيرون دادم. بهارك و بغل كردم و از آشپزخونه بيرون اومدم.

با دور شدن از آشپزخونه بهارك رو با عشق بوسيدم و تمام حس هاى خوب دنيا تو قلبم سرازير شد.

*

روزها از پى هم مى گذشت و صورتم خوب شده بود. كم تر تو پر و پاى شاهرخ بودم. بيشتر وقتم رو با بهارك و كتاب خوندن سر مى كردم.

با صداى زنگ تلفن سريع دستام رو با لباسام خشك كردم و سمت تلفن رفتم.

-بله؟

-كجايى يه ساعت دارم زنگ ميزنم؟

ابروهام از تعجب بالا پريد.

-جايى نبودم آقا. همين الان زنگ زدين كه برداشتم.

-نميخواد براى من توضيح بدى. شام درست كن مهمون دارم.

-بله.

و بدون اينكه خداحافظى كنه قطع كرد. شونه اى بالا دادم و سمت آشپزخونه رفتم.

بهارك با تاپ شورتك و عروسك خرگوشيش كه گوش هاى بلندى داشت دنبالم راه افتاد.

بخاطر اينكه بعضى روزها شيطنتش گل مى كرد و گمش مى كردم، پاش پابند بسته بودم و با هر قدمى كه برميداشت صداش بلند مى شد.

خرگوشكشو كشيد گفت:

-ماما ... ماما ...

-جون ماما ... عشق ماما ...

با ذوق خنديد و دندوناى جلوش نمايان شد. خم شدم.

-بذار غذا درست كنم باباى بداخلاقت مهمون داره. اگه دير غذا درست كنم عصبى ميشه.

و الكى اداى هيولا درآوردم. ترسيد و خزيد تو بغلم. گردنش رو بوييدم.

-توأم از باباى هيولات مثل من مى ترسى؟

كمى خوراكى كنارش گذاشتم و خودم مشغول شدم.

1403/05/06 15:29