#پارت_83
سرسرى مانتو شلوارى پوشيدم. لباس هاى بهارك و عوض كردم و از پله ها پايين اومدم.
امير حافظ توى سالن راه مى رفت. با ديدن ما سمت در سالن رفت.
دنبالش راه افتادم.
-امير حافظ.
رو پاشنه ى پا برگشت و نگاهش رو به چشم هام دوخت. طاقت نگاه سنگينش رو نداشتم. سرم و پايين انداختم.
-چيزى جا گذاشتى؟
-نه. ميشه نريم؟
-نه!
و از سالن بيرون رفت. پوف كلافه اى كشيدم و در سالن و بستم.
سوار ماشين امير حافظ شديم. با سرعت رانندگى مى كرد.
-خاله گفته بود رفتى كنفرانس.
-آره اما نمرده بودم!
باورش برام سخت بود. اينكه كسى از من، از منى كه تو ديد همه بى كس و كار بودم دفاع كنه.
دروغه اگه بگم ته قلبم از اين حمايت غنچ نرفت و شيرينيش تمام وجودم رو شيرين نكرد.
ماشين و كنار خونه ى آقاجون نگهداشت. نگاهى به اقاقى هايى كه از ديوار به كوچه سرك مى كشيدن انداختم.
ماشين و پارك كرد و پياده شدم.
چند تا پسربچه تو كوچه توپ بازى مى كردن. زنگ و زد گفت:
-مامان نگفته بود اين بلا رو سرت آورده. من و فرستاده تا بيارمت اينجا. خانم جون آش نذرى داره.
در با صداى تيكى باز شد. با استرس وارد حياط شدم. نگاهم به قابلمه ى بزرگ گوشه ى حياط افتاد كه زيرش روشن بود.
صداى بگو بخند مى اومد. امير حافظ بهارك و از بغلم گرفت. همه با ديدن ما سكوت كردن.
سرم و انداختم پايين. نسترن با ذوق گفت:
-واااى امير حافظ توئى؟
اما امير حافظ بى توجه به نسترن رو كرد به خانم جون گفت:
-خانم جون، آقاجون كجاست؟
خاله با نگرانى گفت:
-چيزى شده؟
-نه اما بايد يه چيزايى گفته بشه.
و سمت پله ها رفت و گفت:
-بيا گلاره
1403/05/06 01:45