#پارت_411
حرفی نزدم. پارسا چائیش رو خورد و کلی از کیک تعریف کرد. دلم شور می زد.
تازه فهمیده بودم چه غلطی کردم و یه مرد ناشناس رو به خونه راه دادم!
اگر شاهرخ می فهمید حتماً می کشتم. پارسا بلند شد. سریع بلند شدم. متعجب نگاهم کرد.
-من میرم.
نفسم رو آسوده بیرون دادم. خنده ای کرد گفت:
-انقدر نامرد نیستم که به یه دختر بی پناه تعرض کنم!
خجالت کشیدم و سرم و پایین انداختم.
-اگر کمکی تو درسهات خواستی، من هستم.
-دستتون درد نکنه.
-خواستی بخوابی در سالن رو قفل کن. نمیدونم شاهرخ با چه وجدانی تو رو با یه بچه تنها گذاشته رفته!! کاری داشتی زنگ بزن.
عزیزان رمان #گلاره خیلی طولانیه بسیار هیجانی
1403/05/23 09:42