900 عضو
#پارت1043
با دستهای پر وارد خونه شدم. با دیدن هانیه تعجب کردم.
-تو اینجا چیکار می کنی؟!
-واای گلاره، من خیلی استرس دارم!
-آخه دختر خوب، اون از استرس سری پیش که مراسم رو عقب انداختی و یک ماه فرصت خواستی، اینم از حالا! آخه چی شده؟
با هق هق خودش رو انداخت توی بغلم.
-گلاره، تو نمیدونی از شب عروسی می ترسم … از اینکه شهروز بفهمه من پرده ام رو ترمیم کردم! اما تو میدونی من دختر بی بند و باری نبودم؛ من اون *** رو دوست داشتم! فکر کردم اول عقد می کنم اما اون …
هق هق اجازه نداد تا حرفش رو ادامه بده.
هانیه حق داشت. همه ی ما اون اتفاق رو فراموش کرده بودیم یا حتی تو ذهنمون کم رنگ شده بود. نمیدونستم چطور آرومش کنم.
-هانیه.
سرش رو بلند کرده و با چشمهای اشکی نگاهم کرد.
#پارت1044
تو به خدا باور داری؟
سری تکون داد.
-پس به خودش توکل کن، اون هواتو داره. مطمئنم هیچ وقت اجازه نمیده آبروت بره.
-من شهروز رو دوست دارم و نمیخوام از دستش بدم.
لبخندی زدم.
-میدونم، الانم پاشو این نگرانی های بیخود رو بنداز دور. دو رکعت نماز بخون و خودت رو به خودش بسپر.
هانیه گونه ام رو بوسید.
تو چرا انقدر منبع آرامشی؟ همه ی وجودت بهم آرامش میده.
لبخندی زدم. شب رو هانیه پیشم موند. بعد از نماز صبح از خدا خواستم هواش رو داشته باشه، هوای عشقش رو!
چون عروسی هانیه و مراسم مونا مختلط نبود، به راحتی دو دست لباس شیک خریدم.
اول عقدکنون مونا بود که قرار شده بود خونه ی خانوم جون بگیرن.
پیراهن کوتاه عروسکیم رو پوشیدم. آرایشگر آرایش لایتی روی صورتم پیاده کرده بود.
با ورودم خاله قربون صدقه ام رفت. دختر امیر حافظ بغل خاله بود. دختر نازی بود.
#پارت1045
نوشین با دیدنم ازم رو گرفت. اصلاً برام مهم نبود. مراسم به خوبی برگزار شد.
از فرط خستگی، شب رو خونه ی خانوم جون موندم. صبح زود باید می رفتم هتل.
گاهی از کار زیاد واقعاً خسته می شدم، از اینکه هیچ تعطیلی نداشتم!
عروسی هانیه هم با تمام استرس هایی که داشتیم بالاخره تموم شد.
سعی می کردم با امیر حافظ رو به رو نشم. هنوز بابت حرف هایی که زده بود ازش ناراحت بودم.
با صدای گوشیم خسته چشم از صفحه ی مانیتور لب تاپ برداشتم.
-به، نهال خانوم!
-سلام گلاره، چطوری؟
-میگذره، تو چطوری؟
#پارت1046
منم خوبم، دلم برای بهارک تنگ شده. راستی، امیریل رو ندیدی؟
-نه، مگه اومده ایران؟!
-آره چند روزی میشه. بذار شماره اش رو بهت بدم یه زنگ بهش بزنی.
-حتماً!
بعد از کمی صحبت و گرفتن شماره ی امیریل گوشی رو قطع کردم.
نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. بارون نم نم می بارید.
بهارک آروم خوابیده بود. چقدر این روزها تنها بودم. نفسم رو کلافه بیرون دادم و پرده رو انداختم.
****
-گلاره ، راجب این هتل رامسر تو سایت زده که توام باید باشی.
-اصلاً مهم نیست چون من نمیرم.
مونا رو به روم نشست.
#پارت1047
دیوونه شدی؟ تو اونجا سهام داری!
-اما من واقعاً خسته ام از اینهمه صبح تا شب دویدن … که چی؟ مگه یه آدم چقدر خرج داره؟
-من درکت می کنم. اصلاً چطوره سهام اونجا رو بفروشی و در عوض یه مؤسسه خیریه به اسم شاهرخ بنا کنی؛ اینجوری خیلی بهتره!
-راست میگیا!
-من همیشه راست میگم.
-خوبه بابا.
-پس پاشو چمدونت رو ببند.
-اما بهارک و چیکار کنم؟
-غصه ات نباشه، من و امیرعلی مراقبشیم.
چمدونم رو بستم با اینکه فقط تو سایت اطلاع داده بودن و کسی راجب هتل رامسر چیزی به من نگفته بود!
چمدون کوچیکم رو کنار در ورودی گذاشتم. مونا از زیر قرآن ردم کرد. گونه ی بهارک رو بوسیدم.
-خاله رو اذیت نکنی تا من برگردم!
#پارت1048
بهارک لبخند دلنشینی زد. سوار ماشین شدم. هوا ابری بود. زمستان داشت تموم می شد.
با صدای زنگ گوشیم گوشه ای نگه داشتم.
-بله؟
-سلام خانوم فروغ!
پارسا بود.
-سلام آقای شمس.
-شما راه افتادین؟
-بله، چطور؟
-متأسفانه من ماشینم خارج از تهران به مشکل برخورده؛ گفتم اگه جا داشته باشد همراه شما بیایم.
با نارضایتی گفتم:
-مشکلی نیست.
بعد از مسافتی به آدرسی که گفته بود رسیدم. با دیدن ماشین پارسا کنارش نگهداشتم.
شیشه رو پایین دادم. پارسا از ماشین پیاده شد. به ناچار منم پیاده شدم.
در راننده باز شد و نامزد پارسا هم پایین اومد.
پارسا: نمیخواستم مزاحم شما بشم.
-موردی نداره!
غزاله لبخندی زد.
#پارت1049
شرمنده!
متقابلاً لبخند زدم. عجیب از این دختر خوشم می اومد.
با اینکه چهره ی آرایش کرده ای داشت اما انگار حال نداشت.
مونده بودم چطوری میخوان سوار شن که غزاله اومد جلو و گفت:
-حکومت خانوم هاست، من جلو پیش گلاره جون می شینم.
پارسا رو صندلی عقب جا گرفت وغزاله کنارم نشست.
بعد از طی مسافت خسته کننده ای به هتل رسیدیم. چون دیروقت بود یکراست وارد اتاقم شدم و بعد از صحبت با مونا و بهارک خوابیدم.
صبح آرایش ملیحی کردم و دستی به لباسهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
وارد سالن کنفرانس شدم. همه اومده بودن. فقط نامزد پارسا نبود و میدونستم چون جلسه مخصوص مدیران هست غزاله ترجیح داده نیاد.
صدرا با دیدنم پوزخندی زد. تنها صندلی خالی کنار پارسا بود. به ناچار روی صندلی جا گرفتم.
بعد از تموم شدن صحبت ها بلند شدم.
#پارت1050
دوستان، این مدتی که با هم همکاری داشتیم باعث خوشحالی من بود اما می خوام کمی سرم رو خلوت کنم بنابراین میخوام سهامم رو بفروشم.
همه با تعجب نگاهم کردن.
-کسی بین شما هست که بخواد سهام من رو بخره یا به مزایده بذارمش؟
همه به هم نگاهی انداختن. نیلا گفت:
-باید مشورت کنیم چون تقریباً نصف سهام این هتل مال شماست! ترجیح میدیم خودمون برداریم تا فرد غریبه ای وارد این جمع بشه.
همه تأیید کردن.
-بله، عالیه. با اجازه …
از سالن کنفرانس خارج شدم و از سالن هتل بیرون زدم. نگاهی به محوطه ی سرسبز انداختم.
غزاله روی نیمکتی نشسته بود. سمتش رفتم. با دیدنم خواست بلند شده که مانعش شدم.
#پارت1051
بشین؛ می تونم بشینم اگر مزاحم نیستم؟
-البته!
کنار غزاله نشستم.
-جلسه تموم شد؟
نفسم رو بیرون دادم.
-آره.
-اینهمه کار می کنی خسته نمی شی؟
-چرا خسته می شم اما می خوام کارهامو کم کنم.
آهی کشید. نگاهم رو به نیم رخش دوختم.
-از فامیل های آقای شمس هستی؟
برگشت سمتم.
-نه، یکی از آشناهای دورشونیم.
-خوبه، خوشبخت بشین.
لبخند از روی لبهاش رفت. بلند شد که کیفش افتاد زمین و چند برگه از توش بیرون ریخت.
خم شدم تا کمکش کنم. نگاهم به برگه ی آزمایشی افتاد.
متعجب برگه رو برداشتم. هول کرد و برگه رو از توی دستم گرفت.
-ممنون، من دیگه برم داخل.
سری تکون دادم. غزاله سریع از کنارم رد شد. روی نیمکت نشستم.
#پارت1052
برگه یه برگه آزمایش ساده نبود. نمیدونم چرا فکرم رو مشغول کرده بود!
با ایستادن دو جفت کفش چرم سرم رو بالا آوردم. نگاهم به پارسا افتاد.
-میشه دلیل انصرافت از این هتل رو بدونم؟
یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.
-برای چی برات مهمه؟
پوزخندی زد.
-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ شاهرخ برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!
-منم می دونم اما داری میگی شاهرخ و شاهرخ سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.
-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح شاهرخ رو شاد کنی؟
سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.
-خودتم می دونی اون بچه مال شاهرخ نیست!
نگاهم رو به نگاهش دوختم.
#پارت1053
اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم شاهرخ خیریه ای بزنم.
چشمهاش رو کمی تنگ کرد.
-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!
عصبی دندون قروچه ای کردم.
-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی … بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.
تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.
-اما بین تو و اون فیک شاهرخ چی؟
روی پاشنه ی پا چرخیدم.
-شما فکر کن هست!
پشت بهش سمت هتل رفتم. ضربان قلبم بالا رفته بود. عصبی زیر لب “لعنتی” گفتم.
فقط امروز میموندم و فردا برمی گشتم. وارد اتاق شدم. قرار بود به امیریل زنگ بزنم.
#پارت1054
شماره رو از توی کیفم درآوردم. چند تا بوق خورد. دیگه داشتم ناامید می شدم که گوشی رو برداشت.
-بله؟
-سلام.
مکثی کرد.
-سلام. خوبی؟
-ممنون … از نهال شنیدم اومدی ایران، گفتم یه زنگ بزنم.
-آره، چند روزی میشه اومدم.
-کجائی؟
-سمت تهران.
-مگه کجا بودی؟
-تا چند ساعت پیش رامسر بودم.
-عه! من الان رامسرم!
-اونجا برای چی؟
-برای کارهای فروش سهامم.
-خوبه، اینطوری سرت رو خلوت تر می کنی.
#پارت1055
-آره.
بعد از کمی صحبت قرار شد تهران همدیگه رو ببینیم. گوشی رو قطع کردم.
بالاخره قرار شد آقای مرشدی سهامم رو بخره. دیگه کاری تو این هتل نداشتم.
چمدونم رو بستم و از اتاق بیرون اومدم که سینه به سینه ی کسی شدم.
سرم رو بالا آوردم و نگاهم به صدرا افتاد. ابروئی بالا دادم.
-کاری داشتین؟!
پوزخندی زد.
-از اینکه با دختر شریکت ازدواج کردم ناراحتی؟
گوشه ی لبم کج شد.
-چی داری برای خودت می گی؟
-خوب میدونی چی دارم میگم.
-ببین آقای صدرا نریمان، یکم زیادی خودت رو دست بالا گرفتی!
#پارت1056
بهتره از سر راهم بری کنار چون حوصله ی آدمهایی مثل تو رو ندارم … و یه چیز دیگه، اینطوری به نفع تو شد؛ ارثیه ی بیشتری به همسر عزیزت میرسه! دیگه سر راهم قرار نگیر.
از کنارش رد شدم. با همه خداحافظی کردم. غزاله اومد سمتم.
-هوا ابریه و احتمال بارش بارون هست.
لبخندی زدم.
-نگران نباش!
از هتل بیرون اومدم. نگاهی به ساختمون بزرگ و مجلل هتل انداختم. بغضم رو فرو خوردم.
میدونم شاهرخ برای این هتل زحمت زیادی کشید اما اداره کردنش همزمان با هتل توی تهران برای من سخت بود.
سوار ماشین شدم. از آینه نگاهی به پارسا انداختم. اولین قطره ی بارون روی شیشه چکید.
با سرعت از هتل بیرون روندم. چند ساعتی بیشتر از حرکتم نمی گذشت که بارش باران شدت گرفت و هوا هم داشت رو به تاریکی می رفت.
#پارت1057
جاده خلوت بود. ناگهان ماشین با صدای بدی ایستاد. پیاده شدم.
هوا سوز سردی داشت. بارون انقدر با شدت می بارید که تمام لباسهام خیس شدن.
با دیدن چرخ ماشین که پنچر شده بود لعنتی ای فرستادم. حالا چیکار می کردم؟ گوشیم رو درآوردم.
با دیدن تماس های اضطراری لبم رو عصبی به دندون کشیدم.
نمیدونستم باید چیکار کنم!
اگر همینطور کنار ماشین می ایستادم تمام لباسهام خیس می شد. به ناچار سوار شدم و درها رو قفل کردم.
اما تا کی باید منتظر می موندم؟! تک و توک ماشین از کنارم رد می شد اما نمیشد بهشون اعتماد کرد.
هوا کاملاً تاریک شده بود و بارون قرار بند اومدن نداشت!
سرم رو روی فرمون گذاشتم. نمیدونم چقدر گذشته بود که چند ضربه به شیشه ی ماشین خورد.
#پارت1058
ترسیده سر بلند کردم. هوا تاریک بود و چهره اش خیلی مشخص نبود.
نمیدونستم شیشه رو پایین بدم یا نه؟ با ضربه ی بعدی که به شیشه خورد ترسیدم و شیشه رو کمی پایین دادم.
-چرا شیشه رو پایین نمیدی؟!
متعجب شیشه رو کامل پایین دادم. تو تاریک روشن جاده نگاهم به اون دو گوی رنگی افتاد.
بارون تمام موهاش رو خیس کرده بود. با صداش به خودم اومدم.
-به چی خیره شدی؟ وسط جاده چیکار می کنی؟
-ماشینم پنچر شده.
-پیاده شو.
-اما …
-اما چی؟ ماشین داریم؛ تا صبح که نمیخوای همینطوری بمونی؟ بعدشم اینطوری دیگه دینی به گردنم نداری، تو ما رو رسوندی ما هم تو رو می رسونیم!
#پارت1059
به ناچار از ماشین پیاده شدم.
-ماشینت بذار بمونه، صبح میایم درستش می کنم.
-شب کجا بمونیم؟
لحظه ای خیره نگاهم کرد. نمیدونم چرا از گرمی نگاهش ضربان قلبم داشت بالا می رفت.
-نمیخوای که تو این بارندگی حرکت کنیم؟!
-شب میریم ویلا و فردا حرکت می کنیم. حالام سوار شو تا موش آب کشیده نشدی!
با چند گام بلند سمت ماشینش رفتیم. روی صندلی عقب جا گرفتم و سلامی به غزاله دادم.
پارسا سوار شد و ماشین و روشن کرد. احساس سرما می کردم.
با اولین عطسه پارسا از آینه ی جلو نگاهی بهم انداخت. غزاله گفت:
-فکر کنم سرما خوردی گلاره جون!
-وای که تو این اوضاع همینو کم دارم!
#پارت1060
با رسیدن به ویلا پارسا سریع شومینه رو روشن کرد.
غزاله: گلاره جون می خوای حموم بری؟ آب گرمه؛ تا تو یه دوش آب گرم بگیری منم شیر داغ می کنم. بهتره یه چیز گرم بخوری.
لبخندی زدم و از خدا خواسته سمت حموم رفتم. لباسی از توی چمدونم برداشتم.
بعد از یه دوش آب گرم احساس کردم کمی حالم بهتره.
از حموم بیرون اومدم. موهای بلندم هنوز خیس بود که غزاله اومد سمتم.
-بیا اتاقم موهات رو سشوار بکش. پارسا رفته کمی وسایل بخره.
-باعث زحمت شدم.
لبخند کم رنگی زد.
-نه بابا، خیلی هم خوشحال شدم.
با هم وارد اتاق شدیم. غزاله سشوار رو بهم داد و از اتاق بیرون رفت.
#پارت1061
با خیال راحت سشوار و به برق زدم و شروع به خشک کردن موهام کردم.
هنوز موهام کامل خشک نشده بود که در اتاق باز شد. به هوای غزاله سشوار رو خاموش کردم و چرخیدم.
موهام به صورتش خورد و تو سینه ای فرو رفتم. سرم و بالا آوردم.
نگاهم از فاصله ی کمی با نگاهش تلاقی کرد.
هول شدم و اومدم فاصله بگیرم که دسته ای از موهام به دکمه ی پیراهنش گیر کرد و دوباره به سمتش کشیده شدم.
دلشوره گرفتم از اینکه غزاله بیاد تو اتاق و ما رو اینجوری ببینه.
با موهام درگیر بودم که با صدای بم و مرتعشش دست از موهام برداشتم.
-صبر کن.
#پارت1062
دستم و کشیدم. آروم و با آرامش موهام رو از دور دکمه اش جدا کرد.
کمی عقب رفتم و به میز آرایش خوردم. پارسا نگاهی بهم انداخت.
-نمیدونستم تو اینجائی … فکر کردم غزاله است.
و سریع از اتاق بیرون رفت. متعجب و با گونه های گل انداخته به جای خالیش نگاهی انداختم.
سریع موهام رو با کش بستم و بعد از سر کردن شالم از اتاق بیرون رفتم.
پارسا پای تلویزیون بود. غزاله با سینی از آشپزخونه بیرون اومد و کنار پارسا نشست.
پارسا بدون اینکه نگاهی سمتم بندازه گونه ی غزاله رو بوسید.
نمیدونم چرا یه طوری شدم! چیزی ته قلبم تکون خورد. نگاهم رو ازشون گرفتم.
صدای قطره های بارون به گوش می رسید. دستم و دور لیوانم حلقه کردم.
تمام خاطرات و کمک هایی که پارسا بعد از رفتن شاهرخ بهم کرده بود ناخواسته جلوی چشمهام رژه می رفتن.
#پارت1063
سریع بلند شدم. غزاله سؤالی نگاهم کرد. به ناچار لبخندی زدم.
-کمی خسته ام، میرم استراحت کنم.
-اما تو که شام نخوردی!
-ممنون، اشتها ندارم.
غزاله اتاقم رو نشون داد. وارد اتاق شدم. بدنم کمی درد می کرد.
صبح بارون بند اومد. همراه پارسا و غزاله جایی که ماشین رو گذاشته بودم رفتیم.
بعد از گرفتن پنچری ازشون خداحافظی کردم و سمت تهران حرکت کردم.
چند روزی از اومدنم میگذشت.
امروز قرار بود به دیدن امیریل برم. بهارک کلاس بود و مونا هتل. سوار ماشین شدم و کنار خونه ای ویلائی نگهداشتم.
کوچه خلوت بود و انگار اکثر ویلاها خالی بودن. زنگ در و فشار دادم.
بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم.
#پارت1064
درخت های بلند خالی از هر برگی بودن. استخر بزرگ توی حیاط مملو از برگهای رنگی بود.
از دو پله ی کوتاه بالا رفتم. در سالن نیمه باز بود. نمیدونم چرا یه لحظه احساس ترس کردم! اما با یادآوری اینکه چندین ماه تو خونه ی این مرد بودم کمی آروم شدم.
در و آروم هل دادم. بوی تلخ قهوه خورد به دماغم. آروم وارد خونه شدم. سالن بزرگی بود.
با صدای رسائی گفتم:
-کسی خونه نیست یا قایم باشک بازیه؟
صدای پایی از آشپزخونه اومد. به همون سمت چرخیدم.
با شنیدن صداش احساس کردم خونه روی سرم خراب شد.
لبخند کریهی زد و ماگ قهوه اش رو بالا آورد.
-احوال گلاره خانوم چطوره؟
قدمی به عقب گذاشتم. باورم نمی شد بعد از اینهمه سال اینجا تو این خونه باید این مرد رو میدیدم!
#پارت1065
قدمی جلو گذاشت.
-آخ آخ، خانوم کوچولو ترسیده؟
-تو اینجا چیکار می کنی؟!
خونسرد به پیشخوان تکیه داد.
-فکر کردی من به همین راحتی دست بر می دارم؟ نچ؛ شاهرخ باعث شد تمام سرمایه ام رو از دست بدم.
-تو باعث آتیش سوزی هتل شدی … تو باعث شدی تا شاهرخ من بمیره …
صدای قهقهه اش رعشه به تنم انداخت. از پیشخوان فاصله گرفت.
باید می رفتم. همینطور که بهم نزدیک می شد من عقب عقب می رفتم.
نگاهم به آباژور کنار در ورودی افتاد. برش داشتم و پرت کردم سمتش.
چرخیدم در سالن رو باز کنم که از پشت یقه ام رو کشید. به عقب پرت شدم.
نمیدونستم امیریل کجاست! افتادم روی زمین. اومد بالای سرم. یاد اون روز تو حیاط افتادم.
#پارت1066
چهره اش کمی شکسته تر شده بود اما هنوز همون نفرت ته چشمهاش بود. پاش رو روی گلوم گذاشت.
-تو مثل *** ها این سه سال دنبال من بودی و نمی دونستی من مثل یه سایه همیشه در کمینت بودم!
حتی یه بار تا داخل حیاط اومدم اما اون پارسای *** کار رو خراب کرد.
قرار بود اون برزوی *** تو رو ترکیه بیاره پیش
من اما خیلی خوش شانس بودی که تصادف شد و قسر در رفتی! اما خوب، خودم باید دست به
کار می شدم.
با صدایی که به سختی از حنجره ام خارج می شد نالیدم:
-امیریل کجاست؟
همونطور که پاش روی سینه ام بود کمی خم شد.
با تمسخر گفت:
-امیریل یکم زیادی شبیه به شاهرخ … آخه شاهرخ دوست خوبی بود!
-خفه شو … اسمش رو توی دهن کثیفت نیار!
یهو خم شد. یقه ام رو محکم گرفت و کشید بالا.
#پارت1067
خیلی زبون دراز شدی؛ یادت رفته روزی که خونه ی شاهرخ اومدی یه دختر دهاتی بیشتر نبودی؟ کسی رغبت نمی کرد نگات کنه! البته مرگ شاهرخ برای تو که بد نشد، الان شدی صاحب تمام اموالش!
تمام آب دهنم رو جمع کردم و یکجا توی صورتش تف کردم.
اول واکنشی نشون نداد اما با سیلی که زد برق از سرم پرید. پرت شدم روی زمین و درد تو تمام تنم پیچید.
-میدونی، اگه بمیری تمام اموالت به بهارک می رسه و بهارکم که در واقعیت دختر منه!
با این حرفش رعشه ای به تنم افتاد.
-آخی … ترسیدی؟ به زودی پیش شاهرخ میری.
بازوم رو گرفت و کشون کشون سمت اتاق زیر پله برد. در اتاق رو باز کرد.
-خوب، مهمونتم رسید.
نگاهم به امیریل افتاد که به صندلی بسته شده بود. با دیدنم تکونی به خودش داد.
هامون رفت سمتش.
-چیه؟ میخوای دستهات رو باز کنم؟
به بلاگ رمانمون خوش اومدین پارت گذاری بصورت روزانه روزی4پارت🥺❤️🩹 لینکو بدین دوستانتون اعضا بلاگمون بره بالا😎♥🫰🏻
900 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد