The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت993




بهارک رو بغل کردم و روی مبل نشستم. مونا رو به روم نشست.

-تو چرا به هیچ *** نگفته بودی که داری میری ترکیه؟ نمیدونی وقتی تلفنت رو دیگه جواب ندادی چه حالی شدم …


چند روز صبر کردم اما هیچ خبری ازت نبود … مجبور شدم به پسرخاله ات زنگ بزنم. یک هفته هر دو در به در دنبالت بودیم اما بی فایده بود!


کم کم همه فهمیدن؛ وااای نمیدونی وقتی پارسا فهمید چیکار کرد!

-وای موناااا … اگر بدونی چی شد!

چشمهام پر از اشک شد. مونا اومد کنارم روی مبل نشست.

-آخه دختر حسابی، تو نمی گی ما نگرانت میشیم؟ نباید یه زنگ می زدی، … حداقل به من!

بغضم رو قورت دادم و تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو برای مونا تعریف کردم. مونا محکم بغلم کرد.

-باورم نمی شه … اصلاً باورم نمی شه … ناراحت نشی گلاره اما تو خودتم مقصری؛ آخه چطوری آدم می تونه به یه غریبه اعتماد کنه؟! اما چطور یه آدم انقدر شبیه؟!

نگاهم رو به عکس شاهرخ  دوختم.

-منم باورم نمی شه اما انگار شاهرخ  بود فقط چند سال جوون تر

1403/08/15 15:06

#پارت994




گلاره ، تو از این همه خاطره سازی خسته نشدی؟ چرا به فکر زندگیت نیستی؟ چند سال دیگه قراره جوون بمونی؟

-میگی چیکار کنم؟




-ازدواج!

-چی؟

چی نداره … تو متوجه نگاه اطرافیانت نمیشی؟

 

-نمی بینی چطور نگاهت می کنن؟

-من به نگاه اطرافیانم چیکار دارم؟

-من هر چی بگم باز تو حرف خودت رو می زنی!

-تو نمی فهمی مونا؛ من نمی تونم کسی رو جای شاهرخ  بیارم … حتی نمیتونم تصورش رو بکنم …!

-اینا درست اما می تونی یه گوشه از قلبت رو به یه آدم تازه بدی … یه یکی که دوست داشته باشه.

-خیلی خسته ام، عقلم فعلاً به هیچی قد نمی ده.

-بهتره استراحت کنی … فردا روز پر ماجراییه برات!

سری تکون دادم.

-واقعاً ازت ممنونم، این مدت مثل یه مادر از بهارک مراقبت کردی.

-باز خدا خیر به اون پسر خاله ات بده.

-آی آی … تو امشب خیلی پسرخاله پسرخاله کردیا! خبراییه؟!

یهو گونه های مونا گل انداخت.

-مونا!!

-عه گلاره بگیر بخواب … چقدر حرف می زنی! من برم رختخواب بیارم.

1403/08/16 20:43

#پارت995



لبخندی روی لبهام نشست. پس یه خبرایی بود! صبح مونا خداحافظی کرد و رفت.

استرس داشتم. آماده شدم. حوصله ی ماشین نداشتم و به آژانس زنگ زدم.

ماشین کنار خونه ی خانوم جون نگهداشت. نگاهی به خونه انداختم.

روز اولی که وارد این خونه شده بودم رو یادم نمیره که چقدر ناراحت بودم، حالا چند سال از اون روز میگذره

زنگ رو فشردم. به لحظه نکشید در با صدای تیکی باز شد. حیاط حال و هوای پاییز داشت.

یهو در سالن باز شد. امیر علی هراسون اومد سمتم.

-واقعاً خودتی؟

-سلام.

-علیک … تو کجا بودی دختر؟

-تو اینجا چیکار می کنی؟

-هه، من؟ همه اینجان.

-همه؟

-آره دیگه!

-برای چی؟

-برای یهویی غیب شدن خانوم!

-از کجا میدونستین من اومدم؟!

یهو رنگ امیر علی عوض شد.

-آهااا … یادم رفته بود …!

1403/08/16 20:43

#پارت996



چی رو؟

لبخندی زدم.

-مونا خانومتونو!!!

-چه ربطی به اون داره؟

سرم و کمی جلو بردم.

-یعنی ربطی نداره؟

-الان که فکر می کنم داره!

-آفرین.

نمیدونی این چند ماه چقدر برای همه ی ما سخت گذشت!

سرم رو پایین انداختم.

-برای منم همچین خوب نبود!

-درکت می کنم.

-نگو که مونا همه چی رو کف دستت گذاشته!

-نه … نه …

-برو … برو …

با هم وارد سالن شدیم. همه جمع بودن. خاله اومد سمتم و بی هوا بغلم کرد.

-الهی خاله فدات بشه، تو کجا گذاشتی رفتی؟

نمیدونستم چی بگم. با همه سلام و احوالپرسی کردم.

1403/08/17 15:25

#پارت997




هانیه روشو برگردوند. بهش حق میدادم. نوشین پوزخندی زد گفت:

-چه عجب! الانم نمی اومدی …!

-چیه، برگشتنم جای تو رو تنگ کرده؟

-نه ولی چیزی به اسم آبرو هست.

-شما نگران آبروی من نباش!

-من …

امیر حافظ با تحکم گفت:

-نوشین!

نوشین با نفرت ازم چشم گرفت. سکوت بدی توی سالن حاکم بود.

خانوم جون: نمیخوای بگی این همه مدت کجا بودی و چرا رفتی؟

نفسم رو بیرون دادم.

خانوم جون: اگر ما خانواده ات هستیم!

-شاید براتون هضمش سخت باشه.

بغض توی گلوم رو فروخوردم و هرچند سخت اما ماجرا رو با کمی تغییر تعریف کردم.

خاله با هق هق دستم رو گرفت.

-الهی فدات بشم.

1403/08/17 15:25

#پارت998




خانوم جون سرفه مصلحتی کرد.

-تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟ تو این مدتی که نبودی هزار و یک حرف پشت سرت زده شده.

-خانوم جون …

-دخترم، من که بد تو رو نمی خوام … تو نوه ی منی، دلم برای جوونی و تنهائیت میسوزه … منم که آفتاب لب بومم.

در برابر صحبت های خانوم جون سکوت کردم. کم کم جو عوض شد.

هانیه رفت سمت آشپزخونه و منم بلند شدم تا از دلش در بیارم.

پیچ سالن رو رد کردم که دستم کشیده شد. متعجب به عقب برگشتم و نگاهم به امیر حافظ افتاد.

-چیزی شده؟

-طمع اصلاً چیز خوبی نیست!

-منظور؟!

-منظورم رو متوجه نمیشی؟ اینکه بخاطر کاری که اصلاً معلوم نیست چی هست تک و تنها

پاشدی رفتی … نکنه فکر کردی بی *** و کاری که هر کاری دلت میخواد می کنی!

-الان *** و کارم توئی؟؟

 -آره!

1403/08/18 22:07

#پارت999



دست به سینه شدم.

-اون وقت چطور؟

-وقتی زنم شدی!

شوکه سرم رو بالا آوردم. با تن صدای پایین گفتم:

-حرف دهنت رو بفهم … یعنی چی؟

-من حرف دهنم رو فهمیدم. تو از روز اولم مال من بودی اما مخالفت های شدید آقا بزرگ دست و بالم رو بست.

-دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!

بازوم رو چسبید.

-باید بشنوی!

-ولم کن امیر حافظ … الان یکی می بینه برای هر دومون بد میشه.

-بذار ببینن؛ من اجازه نمیدم تو زن *** دیگه ای بشی!

-تو خل شدی نمی فهمی داری چی میگی … زن حامله ات اونجا نشسته!

سرش رو توی صورتم آورد. هرم نفس هاش به صورتم می خورد.

دیگه هیچ حسی به این مرد نداشتم. با صداش به خودم اومدم.

-قرار نیست کسی چیزی بفهمه … تو زن من میشی بدون اینکه کسی متوجه بشه!

قلبم هزار تیکه شد. دستم رفت بالا و روی صورتش فرود اومد. با صدای لرزونی لب زدم:

-خفه شو!

1403/08/18 22:08

#پارت1000



دست خودم از ضربه ای که زده بودم می سوخت. اشک چشمهام رو تار کرده بود.

پشت بهش سریع سمت آشپزخونه رفتم. نمیدونم صورتم چطور بود که هانیه با ترس اومد سمتم.

-گلاره ، حالت خوبه؟ چیزی شده؟

دستم و روی سینه ام گذاشتم.

-یه لیوان آب …

و اشکم گونه هام رو خیس کرد.

 

هانیه بازوهام رو توی دستش گرفت.

-گلاره  لعنتی، داری خفه میشی … یه چیزی بگو.

به زور کمی آب ته گلوم ریخت. خودم و انداختم تو بغل هانیه.

-من خیلی بدبختم، مگه نه؟

-چی شده آخه؟ تو که حالت خوب بود!

-من خیلی بدبختم هانیه چون مردی بالای سرم نیست … چون پدری ندارم … یه زن جوون بیوه

ام که همه میخوان برام آقا بالاسر بشن.

1403/08/19 22:27

#پارت1001




آروم باش گلاره  … هیشکی برای تو آقا بالاسر نمیشه. خانوم جون اگه چیزی گفته فقط برای این بوده که دوستت داره و نمیخواد تو تنها باشی.

-میدونم هانیه اما نگاه بعضی ها آزارم میده.

-هییسس … بهشون اصلاً توجه نکن. بعدشم، من با تو قهرم!

دستی به چشمهام کشیدم.

-باور کن همه چیز یهوئی شد.

-خودتم میدونی کارت اشتباه بوده! ناراحت نشی اما طمع کردی!

سرم و پایین انداختم.

-میدونم.

شام رو کنار هم خوردیم، هرچند نگاه کردن به امیر حافظ آزارم می داد.

باورم نمی شد که امیر حافظ همچین خواسته ای از من داشته باشه.

هر چی خانوم جون اصرار کرد شب نموندم. حتما فردا باید به رستوران می رفتم.

صبح بهارک رو روی صندلی عقب خوابوندم. ماشین رو کنار در هتل به راننده دادم.

بهارک خواب رو بغل کردم. همین که وارد رستوران شدم نگاهم به صدرای متعجب افتاد.

 

با چند گام بلند خودش رو بهم رسوند.

-خودتی؟

لبخندی زدم.

-نه روحمه …

-باورم نمیشه … دختر خوب، نمیگی نگرانت میشم؟ آخه تو کجا گذاشتی رفتی؟

1403/08/19 22:28

#پارت1002




یه اتفاقی افتاد که نتونستم بیام.

نگاهی به سر تا پام انداخت.

-الان حالت خوبه؟

-آره، می بینی که رو به روتم! کار چطور بوده این مدتی که نبودم؟

-متأسفانه اونجوری که باید باشه نبود.

سری تکون دادم.

یک هفته از اومدنم میگذره و کارها به روال عادیش برگشته. تو این مدت پارسا رو اصلاً ندیده بودم.

گاهی با نهال در تماس بودم.

آخر هفته خونه ی آقای مرشدی دعوت بودیم. مونا جورم رو کشید و قرار شد بهارک رو همراه امیر علی بیرون ببرن.

کت و شلواری پوشیدم و دستی به صورتم کشیدم. مونا سوتی زد.

-چه خوشگل شدی!!

-شما هم با آقاتون خوش بگذره…

و چشمکی زدم.

-گلاره ….

-چیه؟ مگه دروغ میگم؟ حالا کی شیرینی بخوریم؟

-چیزی نمونده!

گونه اش رو بوسیدم و از خونه بیرون زدم. ماشین رو تو حیاط ویلائی مرشدی پارک کردم. مشخص بود همه اومدن.


وارد سالن شدم. خدمتکار پالتو پائیزیم رو از دستم گرفت. با همه سلام و احوالپرسی کردم.

1403/08/20 16:17

#پارت1003



سمت میزی که مرشدی و دخترش به همراه پارسا و دختری که در کنارش ایستاده بودن رفتم.

مرشدی با دیدنم بلند شد.

-به به احوال شما؟

-سلام.

نیلا سری تکون داد. پارسا بی توجه ازم رو گرفت و دختری که کنار پارسا ایستاده بود …

 

دستش رو سمتم دراز کرد.

-منم غزاله ام، نامزد پارسا جون.

حالم یه جوری شد. به ناچار دستش رو فشردم.

-خوشبختم؛ نمیدونستم!

پارسا با کنایه گفت:

-شما در حال خوشگذرونی تو یه کشور دیگه بودین. لبخندی زدم.

-جای شما خالی … تبریک میگم، من شیرینی نامزدیتون رو نخوردم؛ یه شام طلب من!

1403/08/20 16:17

#پارت1004



نیلا با خشم نگاهش رو ازم گرفت. لبخندی زدم و بقیه ی شربتم رو یکجا سر کشیدم.



با صدای موزیک غزاله، نامزد پارسا، دستش رو گرفت و با هم وسط سالن رفتن.

نگاهم بهشون بود که نگاه پارسا نگاهم رو شکار کرد. ضربان قلبم بالا رفت.

سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. بالاخره شب تموم شد.


روزها می اومدن و می رفتن. در حال مطالعه بودم که گوشیم زنگ خورد.

بهارک بدو بدو گوشی به دست اومد سمتم.

مامان گوشیت.

لبخندی زدم و گوشی رو از دست بهارک گرفتم. باورم نمی شد اون بهارک کوچولو حالا پیش منه و داره بزرگ میشه.


نگاهی به شماره انداختم. از ترکیه بود.

-بله؟

-سلام.

-به به نهال خانوم … یاد من کردی!

-گلاره ، امیریل رو راضی کردم تا یه هفته بیایم ایران.

-این که خیلی خوبه … به سلامتی.

-فقط …

-چی؟

-من میخوام بیام خونه ی تو ولی این قبول نمی کنه.

-غلط کرده! من منتظرتونم.

-تا شب ایرانیم.

-فرودگاه میام دنبالتون.

-به زحمت می افتی!

-زحمتی نیست.

1403/08/21 14:20

#پارت1005




و گوشی رو قطع کردم. نگاهی به اطراف انداختم. همه جا تمیز بود.

چند ساعتی تا شب بیشتر نمونده بود. دوشی گرفتم. لباسهای بهارک و عوض کردم.

-مهمون داری مامان؟

موهاشو خرگوشی کردم.


-آره عزیزم، دوستم داره میاد.

-هوراااا … یعنی خونمون شلوغ میشه؟

-آره خانومم.

تو سالن فرودگاه منتظر نهال و امیریل ایستادم. دلم یه جوری بود. با دیدنشون دست تکون دادم.

هر بار با دیدن چهره ی امیریل یاد شاهرخ  می افتم. نهال و به آغوش کشیدم.

بهارک به پام چسبید. با امیریل احوالپرسی کردم.
-مامان؟

کمی خم شدم تا هم قدش بشم.

-جونم؟

-بابا!

1403/08/21 14:46

#پارت1006



با دست به امیریل اشاره کرد.

نهال: چیه دختر نازی؟ چی میگه این خانوم کوچولو؟

لبخندی زدم.

-هیچی … بریم.

امیریل: مزاحم شما نمیشیم، یه هتل می گیریم.

-ما رو قابل نمی دونین؟ چطور زحمات شما رو جبران کنم؟

بالاخره راضی شدن و با هم سوار ماشین شدیم. ماشین و تو حیاط پارک کردم. نهال نگاهی به حیاط انداخت.

-اینجا تنها زندگی می کنی گلاره؟!

-آره.

-سختت نیست؟

-عادت کردم.

-من که نمیتونم!

در سالن رو باز کردم. با ورود به سالن نهال با صدایی که تعجب توش موج می زد گفت:

1403/08/22 13:24

#پارت1007



واای … این که عکس امیریله!

رفت جلو. معلوم بود امیریل هم تعجب کرده.

نهال: نه نه، این عکس انگار پخته تره!

-اون بابای منه که رفته پیش خدا.

نهال چرخید.

-این شوهرت بوده گلاره ؟!

سری تکون دادم. نگاه امیریل اما هنوز روی عکس بود.

 
#امیریل

باورم نمی شد انقدر شباهت. حالا درک می کنم حال و روز این دختر و با دیدنم. شاید فکر کرده همسرش برگشته!

با چسبیدن چیزی به پام نگاهم رو از عکس گرفتم و به دختر کوچولویی که به پاهام چسبیده بود دوختم.

وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخندی زد گفت:

-شما خیلی شبیهه بابای منی … آخه وقتی خیلی کوچولو بودم بابا پیش خدا رفت.

خم شدم و بغلش کردم.

1403/08/22 13:25

#پارت1008



اسم این خانوم کوچولوی ما چیه؟

-بهارک.

-به به، چه اسم خوشگلی!

خنده ی دندون نمائی کرد. خم شدم و گونه اش رو بوسیدم. از گلاره و نهال خبری نبود.

-بقیه کجان؟

-رفتن آشپزخونه. عمو بیا پیانو بابا رو نشونت بدم.


از بغلم پایین اومد و دستم و گرفت کشید. سمت پیانو بزرگی که گوشه ی سالن بود بردم.

-ببین، این مال باباس.

دستی روی پیانو کشیدم. خونه بوی زندگی می داد با اینکه مال یه زن تنها بود اما گرم بود.

نهال و گلاره  از آشپزخونه بیرون اومدن. سرجام برگشتم. نگاهی بهش انداختم.




چهره ای معمولی حتی تیپی معمولی ولی آرامش نگاهش رو تا حالا تو هیچ دختری که حداقل اطراف من بود ندیده بودم.

1403/08/23 11:31

#پارت1009



کلافه نگاهم رو ازش گرفتم. لازم نبود انقدر راجبش فکر کنم. با اصرارش بی میل قرار شد چند روزی رو خونه اش بمونیم.

اتاق هایی که قرار بود برای استراحت بریم رو نشونمون داد. وارد اتاق شدم.

اتاق بزرگی بود. سمت پنجره رفتم و پرده رو کمی کنار زدم. نگاهم به خونه ی روبرو افتاد.

 

چند روزی می شد که نهال و امیریل اومده بودن. رفتار صدرا سر کار تغییر کرده بود.

در اتاق بی صدا باز شد. سر بلند کردم. نگاهم به نوشین افتاد. متعجب از جام بلند شدم.

-سلام.

در و بست و اومد سمتم. گرد شده بود و شکمش بالا اومده بود.

-چی از جون زندگی ما میخوای؟!

-منظورت چیه؟

-آخی … چه مظلوم! یعنی تو منظور من و نمی دونی؟ خودتو به موش مردگی نزن؛ من زنهای مثل تو رو خوب میشناسم!

-حد خودت رو بدون!

-ندونم میخوای چیکار کنی، ها؟ چیکار کنی؟! چرا نمیخوای دست از سر ما برداری؟ اول شوهرم حالام برادرم! چیه، نتونستی شوهرم رو خام کنی چسبیدی به برادرم؟

عصبی میز و دور زدم و رو به روش قرار گرفتم.



-مثل آدم حرف بزن تا بفهمم چی میگی وگرنه مجبورم بیرونت کنم.

1403/08/23 11:31

#پارت1010



وااو … نمیدونستم خانم از شوهرش کلی مال بهش رسیده! خوبه دیگه … با یه پیرمرد ازدواج کردی و اموالش برات موند. کار زنای هـ …

هنوز حرفش کامل نشده بود که دستم بالا رفت و روی صورتش فرود اومد. دستش و روی صورتش گذاشت.

-اینو زدم تا حواست و جمع کنی و هرچی لایق خودت هست و به من نبندی! من اگر چشمم دنبال شوهر یا برادر تو بود خیلی وقت پیش به گفته ی خودت تورم رو پهن می کردم … به جای اینکه بیای اینجا و یقه ی من و بگیری، حواست به …

 

-…برادرت و شوهرت باشه. حالام از اتاق من برو بیرون.

پوزخندی زد.

-به پولت مینازی وگرنه تو هیچ چیزی نداری تا یه مرد رو جذب خودت بکنی دختره ی دهاتی!

-اگه من هیچی برای جذب و تحریک یه مرد ندارم چرا ازم میترسی؟ از من دهاتی، هان؟!

با نفرت نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش دیگه تحمل نکردم و روی مبل ولو شدم.

دستم و روی گلوم گذاشتم. هوای اتاق برام سنگین بود. کیفم رو چنگ زدم و بیرون رفتم.

1403/08/24 12:41

#پارت1011



کارها رو به خانم موسوی سپردم و بدون اینکه صدرا رو ببینم از رستوران بیرون زدم.

سوار ماشین شدم. بغض داشت خفه ام می کرد. حرفهای نوشین توی سرم اکو می شد.



نهال و امیریل قرار بود با بهارک بیرون برن. میدونستم هیچ *** این وقت روز خونه نیست.

ماشین و توی حیاط پارک کردم و وارد سالن شدم. کیفم و روی مبل پرت کردم و وارد اتاقم شدم.

بغضم شکست و روی زمین سر خوردم. زانوهام و توی بغل گرفتم. نمیدونم چقدر توی اتاق بودم که در اتاق به صدا دراومد و لحظه ای بعد باز شد.

قامت امیریل تو چهارچوب در نمایان شد. با هول دستی به صورتم کشیدم. تکیه اش رو به در داد.

-تا کی میخوای خودت رو تو اتاق حبس کنی؟!

1403/08/24 12:41

به بلاگ رمانمون خوش اومدین
پارت گذاری بصورت روزانه
روزی12پارت🥺❤️‍🩹
لینکو بدین دوستانتون اعضای بلاگمون بره بالا😎♥🫰🏻
@gelareee

1403/05/22 01:13

#پارت_7

با خوردن هواى تازه نفسى كشيدم. دلم براى بى بى و غرغرهاش تنگ شده.

الان بايد مى رفتم و شير گاو رو مى گرفتم. نگاهى به دست هام كه ناخن هاشون رو از ته گرفته بودم انداختم.

اون زمان كه پيش بى بى زندگى مى كردم چقدر دلم مى خواست ناخن هام بلند بشن.

چقدر به دخترهاى شهرى كه براى تعطيلات روستا می اومدن غبطه مى خوردم اما الان دلم فقط اون روستاى كوچك رو مى خواست.

با صداى آقاى رحمانى به خودم اومدم و سوار ماشين شدم. آقاى رحمانى چيزى زير لب گفت و ماشين و روشن كرد.

نگاه آخر رو به خونه ى مردى كه ادعاى پدربزرگى داشت انداختم.

بعد از مسافتى كه براى من مثل يك قرن گذشت، ماشين كنار در فلزى رنگى ايستاد. از ماشين پياده شدم و نگاهى به در بزرگ و غول پيكر رو به روم انداختم.

آقاى رحمانى پياده شد و زنگ آيفون رو زد. در با صداى تيكى باز شد. دنبال آقاى رحمانى راه افتادم.

نگاهى به نماى خونه ى رو به روم انداختم كه با آجرهاى قهوه اى سوخته نماى زيبايى ساخته بود.

در و آروم هل دادم. پا تو حياط گذاشتم اما با ديدن حياط رو به روم لحظه اى از اونهمه زيبايى تعجب كردم. حياط كوچك اما پر از درخت.

از در حياط تا در سالن كه مسافت زيادى هم نبود گل هاى ياس و پيچك در هم تنيده بودن و بوى گل ياس تمام حياط رو برداشته بود.

درخت بزرگ گيلاس كه تابى بهش بسته شده بود و باغچه اى پر از گل هاى رنگى.

كمى از ديدن حياط خونه و اونهمه گل و فضاى سرسبز رو به روم حس آرامش گرفتم.

سمت در سالن رفتيم و از دو تا پله ى مرمرين بالا رفتيم.
بیا تو

به بلاگ رمانمون خوش اومدین
پارت گذاری بصورت روزانه
روزی4پارت🥺❤️‍🩹
لینکو بدین دوستانتون اعضا بلاگمون بره بالا😎♥🫰🏻
@gelareee

1403/05/03 18:27

نیا اومده😌

1403/05/10 19:19

سلام عزیزان ♥⛓️
امروز بنابه دلایلی نمیتونم پارت بزارم ولی امشب جبرانی پارتای صبح و شبو باهم میذارم ک میشه 29 پارت 🔥🔥

1403/05/12 13:46

#پارت_303

-اومدم دنبال پمپرز برای بهارک.

و سریع در ماشین رو باز کردم. با دیدن سبد تنقلات خم شدم و سیب ترشی از توی سبد برداشتم.

کمر راست کردم و دوباره رو به روی شاهرخ قرار گرفتم. سیب و بالا آوردم.

-اول سیب بخورین بعد سیگار بکشین.

دست دراز کرد تا سیب رو بگیره اما تو فکر بود

هر دو سکوت کرده بودیم.

سیب رو از دستم گرفت. زمزمه اش رو گنگ شنیدم: “داری با من چیکار می کنی؟” اما منظور حرفش رو نفهمیدم.

برای بهارک لباس و پمپرز برداشتم. سمت چادر راه افتادم اما گرمی دستش هنوز روی دستم بود.

1403/05/16 19:18

#پارت_306

حسی ته دلم رو قلقلک داد و ازش فاصله گرفتم.
چند روزی از اومدنمون می گذشت.

شاهرخ درگیر کارهای ساخت هتلش بود. منم به شدت درس می خوندم.

تابستون داشت به پایان می رسید. غروب بود. تو حیاط نشسته بودم و کتابی توی دستم بود. بهارک داشت دنبال گربه ی پشمالو می کرد.

در حیاط باز شد و شاهرخ وارد حیاط شد. از ماشین پیاده شد. از روی صندلی بلند شدم. شاهرخ جلو اومد.

نگاهی به من و بعد به کتاب توی دستم انداخت. روی صندلی توی حیاط نشست.

-برام چائی بیار.

-بله آقا.

و سمت در ورودی سالن حرکت کردم. چائی و روی سینی گذاشتم و سمت حیاط برگشتم.

شاهرخ پا روی پا انداخته بود و داشت سیگار می کشید. سینی رو روی میز گذاشتم که گفت:

-چرا بدون کنکور دانشگاه نمیری؟

-من؟

سری تکون داد

1403/05/16 20:15