#پارت993
بهارک رو بغل کردم و روی مبل نشستم. مونا رو به روم نشست.
-تو چرا به هیچ *** نگفته بودی که داری میری ترکیه؟ نمیدونی وقتی تلفنت رو دیگه جواب ندادی چه حالی شدم …
چند روز صبر کردم اما هیچ خبری ازت نبود … مجبور شدم به پسرخاله ات زنگ بزنم. یک هفته هر دو در به در دنبالت بودیم اما بی فایده بود!
کم کم همه فهمیدن؛ وااای نمیدونی وقتی پارسا فهمید چیکار کرد!
-وای موناااا … اگر بدونی چی شد!
چشمهام پر از اشک شد. مونا اومد کنارم روی مبل نشست.
-آخه دختر حسابی، تو نمی گی ما نگرانت میشیم؟ نباید یه زنگ می زدی، … حداقل به من!
بغضم رو قورت دادم و تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو برای مونا تعریف کردم. مونا محکم بغلم کرد.
-باورم نمی شه … اصلاً باورم نمی شه … ناراحت نشی گلاره اما تو خودتم مقصری؛ آخه چطوری آدم می تونه به یه غریبه اعتماد کنه؟! اما چطور یه آدم انقدر شبیه؟!
نگاهم رو به عکس شاهرخ دوختم.
-منم باورم نمی شه اما انگار شاهرخ بود فقط چند سال جوون تر
1403/08/15 15:06