The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

💚🌱💚🌱
🌱💚🌱
💚🌱
🌱

#556

_بیجا میکنی! توکی هستی مگه؟ غلط میکنی دست رومن بلند کنی!
دستمو محکم تر پیچید و میون فک قفل شده گفت:
_بامن درست حرف بزن...

بغضمو که تاپشت چشمم اومده بود پس زدم و لرزش صدامو کنترل کردم گفتم:
_به ارواح خاک مادرم اگه همین الان ولم نکنی همه رو خبر میکنم.. ولممممم کن گفتم!

انگار متوجه جدی بودنم شد دستمو با هول و شتاب ول کرد..
_جواب این کارت بمونه واسه یه روز دیگه! قول میدم بی جواب نذارمش!

بانفرت سری واسم تکون داد و گفت:
_هرغلطی دلت میخواد بکن!
_میخوام برگردم خونه ام.. نمیخوام ریختت رو ببینم!
_نه که من خیلی دلم میخواد! نشنیدی عزیز چی گفت؟

_واسم مهم نیست.. خودت میدونی بامادربزرگت چیکار میکنی و چی بهش میگی! دیگه به من ربطی نداره!
_چی شد؟ تا قبل از این دلسوزی بود حالا به توربطی نداره؟

مگه من مجبورت کردم بیای اینجا؟ خودت اومدی خودتم تا آخرش میری!
_اون واسه قبل از دیدن چهره ی واقعیت بود! هرچند توهزار چهره داری و هردفعه سوپرایزم میکنی

💚🌱💚🌱
💚🌱💚
🌱💚
💚

1403/08/11 23:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

در "آغوشَـــم" که میگیرد،
پیراهنم گل میدهد..
حالا من یک باغ در "پیراهنـــم"
دارم..
#set
@romankadee
#gn🌚🙂

1403/08/11 23:41

🌟🌟🌟🌟
✨✨✨
🌙🌙
💛

#576

عزیز رفت واسم قرص بیاره ومن هم واسه بهتر‌شدن حالم بلندشدم ورفتم آبی به صورتم زدم اما هرلحظه سردردم بدتر میشد

و بدتر ازاون این بود که حس میکردم یه چیزی در حلقم داره گیر کرده و داره خفه ام میکنه.. نمیدونم چه مرگم شده بود و فقط میدونستم حالم خیلی بده!

حوله به دست برگشتم توی تختم.. نور چراغ چشمم رو اذیت میکرد.. صورتم رو حوله خشک کردم.. روی تخت دراز کشیدم وحوله رو روی صورتم انداختم..

طولی نکشید که عزیز برگشت اما حوله رو از روی صورتم برنداشتم..
_خوابیدی؟ بلندشو پسرم.. پاشو قرصت رو بخور حالت بهتر بشه!

_نور اذیتم میکنه عزیز.. میشه چراغو خاموش کنی؟
باخاموش شدن برق اتاق، حوله رو برداشتم و توی جام نشستم..

قرص هارو از عزیز گرفتم و بایه کم آب قورتشون دادم..
_دستت دردنکنه!
_بیشتر آب بخور.. قرص نمونه سرمعده ات!
باصدایی که از ته چاه در میومد گفتم:

_نمیتونم.. انگار حلقم کیپ شده.. حالم خوب نیست..
نگران دستی به پیشونیم کشید وگفت:
_میخوای بریم دکتر؟ داری نگرانم میکنی!

🌟🌟🌟🌟
✨✨✨
🌙🌙
💛

1403/08/12 12:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

تو دوست داشتنت را

به من بسپار!

من تا ابد ،

جان خواهم داد،

برای دوست داشتنت.

❤ ❤ ❤ ❤ ❤
@romankadee 🌟

1403/08/12 12:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


ما
به
فرمان
دل
او
هرچه
گوید
آن
کنیم 🫂💕

- قلـ♡ـبِ بنفش 💜 🔥
@romankadee🍃

1403/08/12 16:31

🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨


#620

دوباره پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_نمیخوام.. چیزی نشده.. خداروشکر همه چی رو به راهه!
_بهار میگی چی شده یا خودم ته توش رو دربیارم؟

_نه بابا؟! اونوقت چطوری میخوای ته توشو دربیاری؟
گوشیمو برداشتم و همزمان گفتم؛
_این که کاری نداره قربونت برم!

همین الان به رضا زنگ میزنم و ازش میپرسم که چرا خواهرم ناراحته و...
بهار که انگار فکرکرده بود جدی جدی میخوام زنگ بزنم

به طرفم خیز برداشت و گوشیم رو از دستم کشید وگفت:
_چیکار میکنی دیونه؟ زنگ نزنی ها!
با تعجب ابرویی بالا انداختم وگفتم:

_پس همه چی زیر آقا رضاست! چی شده؟ دعواتون شده؟
گوشیمو روی پاتختی گذاشت و گفت:
_خیلی خب میگم!

فعلا لباس هاتو تنت کن بعدش حرف میزنیم اینجوری با حوله بمونی سرما میخوری!
_باشه.. بشمار سه اومدم...

بدون حرف از اتاق رفت بیرون ومن هم فورا لباس راحتی هامو پوشیدم و رفتم پیش بهار که مشغول چیدن میز شام بود..
_گرسنه ات شد؟

میگفتی خودم میومدم میز رو میچیدم!
_آره یه دفعه دلم ضعف رفت.. چه فرقی داره من یاتو.. دستت دردنکنه تنبل خانوم حسابی زحمت افتادی!

خندیدم و رفتم از یخچال ظرف سالاد شیرازی رو برداشتم و گفتم؛
_اینجا ندیدی پس.. واسه اینکه دلت رو به دست بیارم هلاک شدم خواهر!

خندید و واسه جفتمون غذا کشید و همزمان گفت:
_خوبه پس همیشه قهر میکنم تا شاید یه فرجی بشه تنبونت رو یه تکونی بدی!


🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨

1403/08/12 19:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

🌷🌷🌷

منوتُـــو وصلِ هَمیم..♾💍

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌••• @romankadee •••🌸🏩

1403/08/14 10:01


#708
_اونقدر بوق خورد وجواب نداد اومدم قطع کنم که جواب داد..
_الو سلام..
_سلام.. فکرکردم جواب نمیدی داشتم قطع میکردم!

_عذر میخوام.. دستم بند بود.. دیر متوجه گوشیم شدم..
ازلحن حرف زدنش معلوم بود ازم دلخوره و دلم نمیخواست رضا رو ازخودم برنجونم..

باید هرطور شده دلش رو به دست بیارم.. میدونستم باهاش بد حرف زدم درصورتی که حقش نبود.. واسه همونم سعی کردم با دست پیش گرفتن سر حرف رو باهاش بازکنم..

_چرا اینجوری باهام حرف میزنی‌؟ اگه مزاحمم یا نمیخوای بامن حرف بزنی بگو تا قطع کنم و دیگه بهت زنگ نزنم!

_زنگ زدی دعوا کنی؟ باز از کجا دلت پره که زنگ زدی سر من خالی کنی؟
درست حدس زده بودم.. رضا دلخور بود بدجوری هم دلخور...

_چی رو سرتو خالی کنم؟ یعنی به داداشم زنگ بزنم باید اینجوری جواب بشنوم؟ دمت گرم بابا.. بیخیالش کاری نداری؟
_نه.. از اولشم کاری نداشتم..

خورد تو پرم..! واقعا میخواست قطع کنه؟ یعنی اینقدر از دستم شکاره که نمیخواد باهام حرف بزنه؟ خاک توسرم کنن انگار بدجوری گند زدم!

اگه بیشتر ازاون ادامه میدادم غرورم میشکست.. باشه ای گفتم و بدون خداحافظی قطع کردم..

1403/08/14 13:00


#714

توعالم خود‌ش بود.. متوجه حرفم نشد.. باگیجی وچشم هایی که به زور باز میشد یه کم نگاهم کردو بعدش باپوزخند گفت:
_خیلی خب نگذشتی.. اصلا هرچی تو میگی همونه!

_جدی گفتم.. من نمیخوام ازش بگذرم رضا...
_یعنی چی؟ نمیخوای بگذری و دختره بیچاره رو اونجوری...
بی حوصله میون حرفش پریدم وگفتم؛
_میخوام برگردم.. یعنی..

اعتراف حرف های دلم برام همیشه سخت بود.. به اون قسمت حرفم که رسیدم مکث کردم.. اما رضا اخلاق من رو از بر بود.. باسکوتم دست دلم رو فورا خوند..

_پس بالاخره متوجه اشتباهت شدی!
واسم عجیب بود من چرا از رضا خجالت میکشیدم؟؟
نگاهمو ازش دزدیدم و سرم رو پایین انداختم که ادامه داد:

_ الان که گند زدی به همه چی؟؟ مرتیکه حالا که هیچی از غرور اون بچه نذاشتی متوجه اشتباهت شدی؟
_من اشتباهی نکردم رضا.. منم یه مردم.. خودتو جای من بذار..

دور از تو و بهار که اسمتون رو این وسط میارم،، اما میشه ازت بپرسم تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟؟
مردونه جواب بده.. نمیخوام توی جایگاه دفاعی گلاویژ جواب بدی!

_اون دختر از گل هم پاکتره.....
_ررررضـــــا دارم بهت میگم دفاعی جواب منو نده!
_دفاع نمیکنم.. سوال پرسیدی منم دارم جوابتو میدم..

من به بهار اعتماد کامل دارم.. اگه آدمت رو بشناسی و باورش داشته باشی هزاران عکس از اون وحشتناک ترهم ببینی بازهم باورش داری!

1403/08/14 16:03


#721

تازه فهمیدم چه گندی زدم.. دیشب قرار بود یه کم با رضا حرف بزنم وبرگردم خونه اما ماجرا پیچیده شد و کلا همه چی عوض شد..
یه دونه زدم توی پیشونیم و با شرمندگی گفتم:

_واااای! من واقعا معذرت میخوام عزیز.. دیشب رضا حالش ناخوش بود اومدم پیشش تنها نباشه اونقدر سرگرم حرف شدیم که پاک فراموش کردم.. همین الان میرم و می برمش دکتر!

_نمیخواد دیگه.. دکتر لازم نیست حالش خوبه فقط میخواستم بدونم خونه نرفتی کجا بودی.. ازصبح هم هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی نگرانت شدم.. رضا چش بود حالا؟ الان بهتره؟

_معذرت میخوام.. واقعا خجالت کشیدم.. توروخدا حلالم کن دورت بگردم.. رضاهم خوبه.. با زنش به مشکل خورده یه کم حال روحیش خوب نیست که اونم درست میشه انشاالله !

_زنش؟ بهار رو میگی؟
_آره دیگه قربونت برم مگه چندتا زن داره!
_آهان.. انشاالله که خیره.. باشه پس من دیگه قطع میکنم.. شب اومدی دنبالم حرف میزنیم!

_باشه قربونت برم.. همین الان میرم خونه و از پروانه هم عذرخواهی میکنم!
_باشه.. فعلا خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدم..

سرم اونقدر درد میکرد که حس میکردم هرقدمی که برمیدارم پاهامو روی مغزم میذارم..
رضا خونه نبود.. بهش زنگ زدم جواب نداد..

نمیتونستم منتظرش بمونم.. از سبد داروها مسکن برداشتم خوردم بلکه سرم خوب بشه وبعدش با عجله لباس هامو پوشیدم و راهی خونه شدم...

1403/08/14 16:10

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

هر صبح نوید سر آغازی نو می دهد
به زمین و زمان
به تو و من
به دنیا و کائنات
با امید آغازی زیبا و سراسر عشـــــ♥ــق

🍃صبح تون پر نور و به شادی 🍃
@romankadee

1403/08/15 10:10

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_رمان
رمان: #قلب_پنهان

@romankadee

ژانر: #عاشقانه_صحنه_دار


خلاصه: اِلین به دور از حاشیه
با دنیای صورتی و دلپذیر که در
شَرَفِ ازدواج با مَرد مورد علاقه اش مهرداد هست!
اما دقیقا تو شبی که لباس عروس پوشیده، مهرداد اون رو به چیزی مُتَهَم میکنه که اِلین گناهی نداره! یک خال که روی
مَمنوعِهِ اِلین وجود داره و حتی
خود اِلین از این موضوع خبر نداره اما... مهرداد اون رو از خونه بیرون میکنه و خیلی
ناخواسته پاش به زندگی یک مَرد باز میشه که عرب...
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/08/17 02:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت
#مهرداد✋
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/08/17 02:46

40 پـــارت واسه امروز تقدیــم نگاهتـــون 🤗🌼

شَبـــتــون شکلاتـــ🍫ـــی ♡

1403/08/19 23:09

#پارت_81
#قلب_پنهان


ازحموم بیرون اومدمو روبه بهجت گفتم قبل از بیدارشدن عادل همه چیو روبه راه کن.

-چشم آقا خیالتون راحت... بفرمایید شما صبحونه بخورید من اینجا رو تمیز می‌کنم.


-یه نفر هم بفرست اتاق کار رو مرتب کنه.

-چشم.


کتم رو از چوب رختی برداشتم و تا کنار در رفتم که عادل غلتی زد و بهجت با نگرانی اسمم رو صدا کرد.


-فکر کنم آقا عادل به هوش اومدن!


ایستادم و دستم روی دستگیره‌ی طلایی ثابت موند. من می دونستم بیدار شدنش به ساعت‌ها بعد موکول میشد با این حال بی رمق و خسته از یک مسافرت و شب زنده‌داری گفتم:

-حموم اتاق من حاضره؟


-بله آقا... وان رو براتون پر کردم. دیگه میدونم صبح به محض بیدار شدن دوش
می گیرین.


باشه‌ای گفتم و با یه تشکر خشک و خالی از اتاق عادل بیرون زدم. اتاق خودم چندان فاصله‌ای نداشت اما باید از اتاق کار رد میشدم.


در باز بود و تونستم به هم ریختگی کل اتاق رو ببینم. لب روی هم فشردم و پوف کشیدم. جنونِ عادل خطرناک بود. این رو هربار برای خودم تکرار می‌کردم تا مبادا ازش غافل بشم.


میز برعکس روی زمین بود و کل کتاب‌های کتابخونه پخش زمین...


آباژور خورد شده بود و من رد پای عادل رو روی لپ تاپ می‌دیدم. نیمی از پرده‌ی اتاق کَندِه شده بود و سوزی که از اتاق به راهرو نفوذ میکرد نشون می‌داد که صندلی رو تو پنجره کوبیده بود.


درد بدی تو سرم پیچید و وارد اتاق شدم. تخت دونقره با ملحفه‌ی سیاه و سفید درست وسط اتاق رخ نشون می‌داد و فقط تن خسته‌ی من رو کم داشت. تصویری از مادرم...
درست چسبیده به دیوار روبروی تخت و دو آباژور پایه بلند و یک کتابخانه مربع شکل درست کنارِ آباژور...


میز آرایشی و کُلُوزِر...
یک سرویس بهداشتی و حمام گوشه‌ی اتاق بود. تنها نکته‌ی مثبت این اتاق، تخت بود و تصویر لبخند مَحوِ مادرم!
همان زنِ سفیدرو با موهای شب‌گونه... صورتی بَشاش و چشم‌های ریز اما نافذ!
من به پدرم شباهت داشتم.

1403/08/20 12:29

تقدیم قانون نمی‌کنم حتی اگر پرونده پزشکیش نشون بده تو حالت عادی نیست!
هاتف چه خبر؟! یه دختر بچه داره بدجور پاپیچِ زندگیم میشه. بلیط گرفتی؟!

1403/08/20 12:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معــرفی_شخصــیت
امــــــید🍃🌼
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/08/20 19:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معــرفی_شخصــیت
عــاصی شیـــخ نجیـــب❤
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/08/20 21:10

#پارت_118
#قلب_پنهان





-همه چی بر علیه منه چون من نمیخوام رفع اِتِهام کنم. نه چون تو منو لو دادی و راه فرار ندارم که خوب میدونی اونقدر توانایی دارم که تو ربع ساعت خودم رو بی گناه کنم و بکشم کنار. تو بمونی و حوض بی آبی که ساختی!

جرات به خرج دادم تا بدونم چرا! حقم بود که بدونم.


-اما نمی‌کنم، اجازه میدم مثل
یه سیریش به من بچسبی میدونی چرا؟!


-چرا؟!


باز هم پوزخند زد و من به تغییر رنگدونه‌های پوستیش نگاه کردم که لحظه به لحظه محسوس تر میشد.
شالم رو پایین کشید و انگشتش روی پوست گردنم سُر داد. تو دفتر یه سَرگُرد بود و داشت چیکار می‌کرد؟!


بزاق دهنم رو قورت دادم. من مثل یه مجسمه بودم که توان حرکت نداشت.


-به خاطر شهادت تنت، عادل؛ برادرِ من...


یهو در باز شد و حرفش نصفه موند. میرعِلمی با توپ پُر وارد اتاق شد و دایی فرهاد رو که انگار من و عاصی رو تو بد حالتی دیده بود کنترل کرد و صدای دایی رو شنیدم:

-حرومزاده!

عاصی عقب کشید و یه نفر در اتاق رو بست.


-چه غلطی می‌کنی؟!


عاصی از جا بلند شد و رو به میرعِلمی گفت:

-عقدش می‌کنم.

انگار کل جهان هستی تو فرق سرم کوبیده شد!
عقدم می‌کرد؟! منو؟! باید زن مردی میشدم که بهش تهمت زدم و همین چند ثانیه پیش تهدیدم میکرد؟! اصلا این مرد عرب کی بود؟! کی بود و به چه دلیلی میخواست عقدم کنه؟!


من هنوز دختر بودم و
می تونستم به زندگی ادامه بدم. ولی واقعا می تونستم؟!
من دیگه دختر خانوادم هم نبودم. بابام قبولم نداشت مامانم از من مُتِواری بود و تو صورتم نگاه نمی‌کرد.

باعث به زندان افتادن پسرخالم شدم و داییم داشت حَنجَرِه‌ش رو پاره میکرد.
من چجور دختری بودم؟!

1403/08/20 21:18

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

مـثـل بُـرد‌ بـود بـاخـتَـن‌ قلـبم بـه‌ تُ♡️ ️

#Gn🍃

@romankadee

1403/08/20 21:29

#پارت_146
#قلب_پنهان



کجاهات از این کبودی داری؟! به همین پُر رنگیه ؟!

کار کیه اِلین ؟! برادرم؟!
یا اون شوهرِ...

داشتم قَبضِ روح می شدم و صدام می لرزید.


انگار صدام رو گم کرده بودم و اونقدر تحت فشار بودم که حس می‌کردم قصد داد زدن داشتم اما صدام به پایین‌ترین شکل ممکن به گوشش رسید.

-تو رو خدا نیا جلو...

ولی جلوتر اومد. درست روبروم قَد عَلَم کرد و سایه‌ی سیاهش روی کل وجودم خِیمِه زد.

-خودم تک به تک اون لباسات رو در میارم. باید بدونم چی به ریشم بستی!

با همه‌ی توانم به سینش مشت کوبیدم و خواستم فرار کنم ولی یهو بی‌جون و بی‌رَمَق گردنم کج شد و افتادم.

بین زمین و آسمون مُعَلَق موندم و تو ثانیه‌ی آخر اسمم رو از زبونش شنیدم.

-اِلین؟!

1403/08/23 10:27

#پارت_151
#قلب_پنهان




فکم رو به هم ساییدم و به لحظه‌ای فکر کردم که عادل فارغ از اون حجم دارو مقابلم قرار می‌گرفت و من خشمم رو با مشت تو صورتش می‌کوبیدم. من رو به چه کاری وادار کرده بود؟!

-با دکتر صحبت کردین؟!

-تو جلسه‌ی مشاوره بود. هاتف باید قبل از اینکه این خبر دَرز پیدا کنه یه کاری کنم. اگر من اون دختر رو عقد نمی‌کردم، الان سَرتیترِ خبرهای روزنامه‌ها بودم.

یه سوال تو چشم‌هاش می‌چرخید و من خوب هاتف رو می‌شناختم. این حرف رو تو دلش نگه نمی‌داشت. برای من احترام زیادی قائل بود اما حرفش رو رُک و بی‌پَردِه بیان می‌کرد.

-چرا اون تکه لباس رو مخفی کردین؟!

منظورش به همون لباس زیر الین بود و یادآوریش اعصابم رو به هم ریخت. پنجه لای موهام فرو بُردَم و پُشت بِهِش ایستادم.

-اگر اون رو پیدا نمی‌کردن، توان بیشتری داشتیم تا از حَقِتون دفاع کنیم آقا...

اون لحظه خودم هم نمی‌دونستم که چرا چنین حماقتی کردم؟!‌
فقط می‌خواستم اون شِئ رو از جلویِ دید عادل دور کنم و از زیرنظر بهجت در رفته بود. شورت اون دختر تو حموم عادل جا مونده بود و منِ *** فقط نمی‌خواستم به روی عادل بیارم که چه غلطی کرده بود. همین!

اما همه‌ی کاسه کوزه‌های خورده و نخورده‌ی عادل پای من نوشته شد و حالا راه به جایی نداشتم.

-شاید تا شب برنگردم.

به سمت ماشین پیش رفتم ولی صدای هاتف رو شنیدم که بلند حرف میزد تا به گوش من برسه.

-چند تا بلیط بگیرم؟!

باید فکر می‌کردم. شاید بهتر بود الین رو به خانواده‌ش برگردونم. شاید فقط اسم من تو شناسنامه‌اش کافی بود تا رَگِ وَرَم کرده‌ی گردنشون بخوابه و دیگه سر راهم سبز نشن...
حالا تنها چیزی که تو سَرَم می‌چرخید، اَدَب کردن اون دختر بود.

دیگه ظِرافَتِ تَنَش و معصومیت چهره و اون مظلومیتِ نگاهش برام ذره‌ای اهمیت نداشت چون من رو تو بد مَخمَصِه‌ای انداخته بود.







پشت فرمون نِشَستَم و زیر سنگینی نگاه هاتف اِستارت زدم. باید با دکتر حرف میزدم.
فرمون رو چرخ دادم و دور حوض وسط چرخیدم.
تا وقتی از دید هاتف دور بشم سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم. ریموت رو فشردم و قبل از اینکه از خونه بیرون بزنم، داییِ الین رو دقیقا روبروی در ورودی دیدم.

اون اینجا چیکار می‌کرد؟!
نگاهمون تیغ‌های بَرَندِه داشت و هردوی ما از همین مَسافَت هم قَصدِ تکه پاره کردن همدیگه رو داشتیم و نه من و نه اون مَرد، قَصدِ شِکَستَنِ این پیوند نگاه رو نداشتیم.

چشم چرخوندم و با دیدن ماشینش و سایه‌ی حضور یه زن، پی به مِهر و عُطوفَتِ مادرانه‌یِ اون زن بُردَم.
مادر الین بود و من شک نداشتم.

1403/08/23 10:32

#پارت_156
#قلب_پنهان

اَبروهام از این بیشتر گِرِه نمیخورد
تو تمام زندگیم به این اندازه عصبی نشده بودم و نمیخواستم اُوج خَشمَم رو به رُخ این مَرد بِکِشَم که حق میدادم برای ناموس رَگ جلو بِدِه و داد و هَوار کُنِه اما صبر و تحمل من هم حَدی داشت و از اون حَد گذشته بود
چون چی؟!لا اله الا الله گفت و باز مادر الین با مظلوم‌نمایی به گریه افتاد و جلو اومد کاسه‌یِ چشم‌هاش ثانیه‌ای خالی نمی‌شد اما اون چَمدون لعنتی دقیقاً روی اعصابم خط بَطلان می‌کشیدانگار مادر بودن زیاد هم سخت نبوده که تو یه چمدون جا شده تومادر نیستی بفهمی مادر نیستی درک کنی که چه حالی‌امیربذار دخترم رو ببینم اسم مادر من رو به یاد اون زنی مینداخت که من رو به چنگ و دندون گرفته بود جلو رفتم و خیره به چشم‌های بارونیش ثابت موندم نمیخواستم بدونم ممکن بود بعد از حرفم به چه دردی برسه اما لب زدم مادرنیستم اما مادر دارم دست روی دهنش گذاشت و با چشم‌های ثابت و بدون پلک زدن باریدمن بی‌حالت بودم هرچند تو صدام خشم و کینه موج میزد و نمی‌خواستم اِستِهزایِ صدام رو مخفی کنم خواهش می‌کنم حرفش باترکیدن بُغضَش تو نُطفِه خَفِه شد و چمدون از دستش افتادداییش نفس تازه کرد و مثلا مَنطقی‌تر پیش اومد و همراه با بیرون فرستادن هوای درون کالبُدَش گفت جلوی دیدار مادر و دختر رو می‌گیری اگه زنِ تو شده ولی هنوزم دختر خونه‌ی باباشه با تَمَسخُرنیم نگاهی به اطراف انداختم و باز سمتش چشم چرخوندم بابایی که زن من دخترشه الان کجاست که با یه چمدون لباس اومدی بَدرَقَه‌ش کنی اینبار به جای مردمادرش به حرف اومد و وقتی درست مقابلم ایستاد تونستم شباهتش رو با الین ببینم موهای رنگ شده و طلاییش از زیر روسری رخ نشون می‌داد و سرخی پوست صورتش چیزی شبیه به وحشت الین بود درست همون زمانی که زیر عادل بود و کمک مطَلَبیدبُزاق دهنم رو فُرو دادم و زن گوشه‌ی کتم رو گرفت و با تَرَضُع به حرف اومدالین دختر مَنَم هست باباش نخواد اما من می‌خوام ببینمش من با کسی سر جنگ نداشتم اما به هیچکس اجازه نمی‌دادم تو خونه‌ی من آبروریزی راه بندازه و به مادر کسی که ممکن بود تحت فشار اسمی از عادل ببره اجازه‌ی وُرود بدم الین بیهوش بود و معلوم نبود این زن با دیدنش به چه حالی برسه خودم رو کنار کشیدم و تُن صدام رو پایین آوردم وقتی باید حمایت می‌کردی نبودی و الان دخترت پا تو خونه‌ی شیخ نجیب‌ها گذاشته پس گرفتنش از عُهدِه‌ِی خدا هم برنمیاد برید بیرون .

1403/08/23 10:43

#پارت_157
#قلب_پنهان

نمیدونم چرا این رو گفتم ولی می‌دونستم که این زن و مرد لیاقتشون همین بودتو دادگاه باید الین رو از من نجات می‌دادند و من طُعمِه‌ِی آماده‌ی دَریدَن رو به صاحبش پس نمی‌دادم خواهش می‌کنم نکنه بلایی سر دخترم اومده و نمیگی انگار داییش تا به حال به این موضوع فکر نکرده بود که باز صداش رو روی سرش گذاشت خواهرزاده ی من کجاست بی ناموس جلو اومد و من اینبار این ناسِزا رو تحمل نکردم یقه‌ی مُرَتَبَش رو گرفتم و بالا کشیدم قَدِش کوتاه بود و باید برای نگاه کردن تو چشم‌هام سرش رو بالا می آورد حتی اون دختر مُردِه باشه هم به عنوان یه شیخ نجیب دَفن میشه پس راهِت رو بِکِش و برو بیرون خیال کنید دخترتون شب عروسی مُرد صدای شیّون زن لحظه ای قطع نمی‌شد و اعصابم به شدت مُتِشَنِج بودیهو از پشت سر صدای هاتف رو شنیدم و سمتش چرخیدم نفهمیدم چطور اما با داد گفتم اینا رو مرخص کن هاتف و چشم بلند بالای هاتف رو شنیدم سمتمون اومد و یه نیم نگاه بهم انداخت که مَعناش رو خوب فهمیدم یه جور دِلهُرِه و تَشویش من بدون دیدن الین جایی نمیرم و من به خیالِ خامِش پوزخند زدم این زن مادر نبود که اگر بود الین الان رو تخت من تو بیهوشی دست و پا نمیزدهنوز سرمای تنش رو حس میکردم و خونم به نُقطِه‌ِی تَبخیر می‌رسیدبا ورود اسم یه دختر توشناسنامه‌م باید چیکار می‌کردم آخ اگر عادل می‌فهمیدخودم خوب می‌دونستم که اصل حرف دکتر ساجدی چی بودحرف زدن دربارهِ دختری که زیر عادل بیرون کشیده بودم و حالا داشتم جلوی خانواده‌ش از لَفظِ زنم استفاده می‌کردم پشت فرمون نشستم و دیدم که هاتف سعی داشت هر دو رو از خونه بیرون کنه و من با تَحَکُم لب زدم اون چَمدون هم رَد کُن بِرِه دیگه این اطراف نمی‌خوام ببینمتون هرچندامروز فردا الین رو می‌فرستم جایی که تو خواب هم دیگه قیافه‌ش رو نبینیدگفتم و صبر نکردم اِستارت زدم و از عمارت خارج شدم وظیفه‌ی بیرون کردن اون دونفر برعهده‌ی هاتف بود یه نخ سیگار روشن کردم و شیشه رو چند سانتی متر باز گذاشتم و از لای همون خط باریک باد سرد به داخل هُجوم آورد و پیشونیم رو خنک کردحالم ناخُوش بود و تاریکی اطراف مَزید بر علت میشد تا خودم رو لعنت کنم یه دختر بچه زندگیم رو کُن فَیِکون کرده بود اینکه باید به شیخ نجیب ها چی میگفتم نمی دونستم‌وسط یک مُرداب بزرگ دست و پا میزدم و احساس میکردم الین بالای سرم ایستاده بود و از اینکه تو مُنجلاب دستِ سازش غرق میشدم.

1403/08/23 10:44

#پارت_158
#قلب_پنهان


نهایت لذت رو میبرد.
پُکِ عمیقی به سیگارم زدم که درِ ماشین باز شد و چند ثانیه بعد، سرمای بیرون و گرمایِ تَن دکتر با هم به داخل نفوذ کرد.


هنوز به واسطه‌ی راه رفتن تو سرما و تَحَرُکَش برای نشستن نفسش کشدار بود که گفت:

-سلام، خیلی وقت پیش منتظرت بودم.

نگاهم رو از خیابون پُرتَردُد روبه‌روم گرفتم و سمتش چرخیدم.

-بالاخره اومدم... باید الان کویت باشم اما اینجام!

تک‌ خنده‌ای کرد و کیف چَرمَش رو پایین پاهاش قرار داد. یه کُلاه لَبِه‌دارِ سرش بود که بیرونش آورد و با دو انگشت لبه‌های کلاه را صاف کرد.

-اگه جلسه مشاوره می‌خوای باید از قبل نوبت بگیری، الان از وقت کاری گذشته فقط می‌تونم به عنوان دوست کنارت باشم نه دکترت!

پوزخندم رو روی لبم کشتم و باز به سیگار پُک زدم و کم کم ماشین داشت از دود غلیظش کِدِر میشد.

-قبول نمی‌کنن!

-از اول می‌دونستی!

چقدر خوب که لازم نبود با جزییات حرف بزنم تا معنای آخرین فکرم رو به زبون بیارم. اون جمله‌ی کوتاه نتیجه‌ی


دوازده ساعت خود خُوری بود. شیخ نجیب‌ها هیچ زمان با این ازدواج موافقت نمی‌کردند. هرچند من هم دلیلی برای فاش کردنش نداشتم ولی عادل...
باید با عادل چیکار می‌کردم؟!

-داروهای عادل جوری هست که اون شب رو از خاطرش ببره؟!

-سخت...
اگه فردای اون روز به خاطر داشته بَعید می‌دونم فراموش کنه!

با جزییات یادش بود. با همه‌ی احساسات نَنگین و مُخرِبَش!
دست روی رونم گذاشتم و پوف کشیدم.

-گیر کردم.

-دقیقا کجا؟! تو ازدواجت؟! تو موندن و رفتن؟! تو حالی کردن به عادل یا فاش کردن ازدواجت برای خانواده‌ت.

کل جملاتش درد داشت. از همش خون می‌چکید و من نمی‌خواستم هیچ فکری کنم.
الان فقط داشتم به موقعیت خودم فکر می‌کردم که چطوری به کثافت کشیده شده بود.


یه دختر زندگیم رو زیر و رو کرده بود و حالا تو عمارتِ من می‌چرخید و به ریش من می‌خندید.

-همش دکتر... همش! نمی‌دونم باید چیکار کنم؟!

-باید میومدی مطب، اینجوری تو ماشین نشستن و سیگار کشیدن کاری از پیش نمی‌بره.

-دکتر؟! من یه جواب می‌خوام و الان حوصله‌ی نصیحت شنیدن ندارم.

ابرو بالا داد و عصبی سیگار رو از لای شیشه به بیرون انداختم و آخرین بازمونده‌ی دود رو پوف کردم.

-به مادرت بگو که ازدواج کردی.

چه دل خجسته‌ای داشت.

-خودم جونش رو تو خطر بندازم؟!

-ولی چاره‌ای نداری، باید یه نفر این ازدواج رو بدونه!

مشتم رو جلوی دهنم نگه داشتم و به این فکر کردم که هیچکس نباید خبردار میشد. ترجیح می‌دادم حتی اون دختر رو با خودم نبرم اما حرف‌های هاتف مغزم رو می‌شکافت.

1403/08/23 10:45