#پارت_160
#قلب_پنهان
خندید... بلند و کشدار و اونقدر این حرکت رو ادامه داد که به سُرفِه افتاد.
بین خندیدن گفت:
-نگو که برای یه مرد تو قرن بیست و یک مهمه که زنش بِکارَت داره یا نه!
دکتر بود، تَخَصُص داشت و روزی هزارنفر مراجعه کننده رو از سر میگذروند.
روی من هیچ شناختی نداشت و نمیدونست این مسئله چقدر برای من مهم بود. نمیدونست و اون دختری که دختر و زن بودنش برام مَجهول بود و جوری به ریشم میبست انگار با سلام و صلوات به عقد نِکاحَم درآورده بودم و رَختِ عروسش هنوز تنش بود.
قرار بود زن یه عوضیِ دیگه بشه و از زیر عادل بیرونش کشیده بودم و حالا با داشته و نداشتهش اسمش تو شناسنامهی من سیاه بود!
نفسم رو پوف مانند بیرون فرستادم و با یه اخم غلیظ تو صورت همچنان خندونش زل زدم.
-الان از چی اینقدر عصبانی شدی؟!
خشم صدام غیرقابل کنترل بود.
-اینکه فکر کردی من یه بیغیرتم. مهمه، خیلی مهمه حتی اگر فکر کنی از یه قرن پیش و از وسط جَهالَت بیرون اومدم.
گوشهی چشمش چین افتاد و خط چروک بین ابروهاش رو دیدم. کلاهش رو روی داشبورد انداخت و خودش رو به سمتم کشید.
عطرش زیرِ بینیم پیچید یک
عطر خاص و کَمرَنگ....
چرا باید مهم باشه؟! اَسما زَنِتِه و قرار نیست باهاش به جایی برسی! داشت با خودش چه فکری میکرد؟!
لبم کج شد و سری به تأسف
تکون دادم. حالم خراب بود و حتی حرف زدن با این دکتر هم
از حال بدم کم نمیکرد.
شب عروسیش به یه دلیل نامعلوم فرار کرده، تو تخت عادل پیداش کردم و....
تکرار مُکَرَرات نَکُن، وقتی هنوز
خون روی سینه ی عادل خُشک
نشده بود رسیدم.
تو اینا رو می دونستی و لباسِ زیرش رو تو گاو صَندوقِت مخفی کردی. خون تو صورتم پیچید و دمای بدنم بالا رفت.
یه رَگِ پشت گردنم نَبض میزد و حَدَقِهِ ی چشمام درد میکرد.
مخفی کردم تا چشم عادل بِهِش نَیُفتِه، خیال می کردم
صبح که بیدار شِه یادش میره
مثل همیشه!
ولی حَرفِت اشتباه از آب در اومد و الان اون دختر به میل خودت تو خونه ی توئه!
این حقیقت پُتَک شد روی فرق سَرَم...
من خواسته بودم ولی نه چون
عاشقش بودم و دست ، پای
دلم برای چشم هاش لَرزیده بود.
خواستم عادل رو نجات بدم.
واقعأ قَصدِ کمک به عادل رو
داشتی؟! پِلک بستم و دستم دور فرمون مشت شد.
زبونم گیر کرد و دیگه تو دهنم
نَچَرخید!
دیر وقته دکتر، برگرد سر خونه زندگیت! متوجه شد که وقت رفتن بود.تَک خندی زد و کیف، کلاهش رو برداشت.
دستگیره ی در رو کشید اما قبل از پیاده شدن، همونطور
که نگاهش به شیشه ی بَغَل بود
و من تصویر مُنعَکِس شُده اش
رو میدیدم گفت:
برنامه هات رو جوری ردیف کن
که باور داشته باشی ماه پشت ابر نمیمونه
1403/08/23 10:48