578 عضو
#اوج_لذت
#پارت_58
لحظه ای ترسیدم ، حتی فکر به اینکه کسی از اتفاق های اخیر با خبر بشه تنم میلرزوند.
حامد اما خیلی خونسرد دستشو جلو آورد بجای گونم دستش روی پیشونیم گزاشت
_میخوام ببینم تب نداره رنگش خیلی پریده…
یکتا انگار باورش شد به سمتمون اومد و اونم دستشو روی پیشونیم و بعد گونم گزاشت.
_تب نداره اما بدنش داغه
حامد حرفشو تایید کرد زمزمه کرد
_بخاطر ضعف بدنشه..
یکتا دست حامد گرفت از جاش بلندش کرد
_بیا بریم بیرون تا یکم پروا استراحت کنه..
حامد با اینکه معلوم بود دلش نمیخواد اما قبول کرد به سمت در رفتن و قبل خروج دستاشون از دست هم خارج کردن.
توی خلوت دست های همو مرفتن حتی یکتا تو بغل حامدم میرفت اما جلوی خانواده ها خیلی مراقب رفتار میکردن.
خب بالاخره هرچقدرم نامزد باشن تو خانواده ما قبل از محرمیت نزدیکی ممنوع بود حامد زیاد پایبند نبود اما هیچوقت ندیدم جلو مامانم و بابام کار اشتباهی بکنه و ناراحتشون بکنه…
همیشه سعی میکرد هرکاری میکنه به اونا احترام بزاره و منم احترام به خانوادم ازش یاد گرفتم.
بیخیال فکر کردن شدم روی تخت دراز کشیدم چشمام بستم…
زیر شکمم درد میکرد و تیر میکشید نمیفهمیدم این درد ها دیگه برای چیه تقریبا 20 روز از اون شب گذشته حتی بیشتر اما هنوز درد دارم.
توی این چندوقته درد میکشیدم اما اینبار بیشتر شده بود.
کمی شکمم ماساژ دادم ، چشمام بستم و نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد.
.
.
.
با برخورد چیزی مثل پر با بینیم از خواب پریدم اما اصلا حوصله نداشتم برای همین چشمام باز نکردم.
دستمو روی بینیم کشیدم وقتی مطمئن شدم چیزی نیست به دستمو برداشتم.
اما با احساس دوباره پر روی دماغم عصبی چشمام باز کرد ناله کردم
_اَه
با دیدن حامد که لبخندی روی لبش و موهای بلندم توی دستش بود متعجب نگاهش کردم.
_چه عجب بیدار شدی خوابالو
سریع توی جام نشستم و موهام از دستش بیرون کشیدم.
_چرا اینجوری بیدارم کردی؟ صدامم بکنی بیدار میشم دیگه…
حامد با همون لبخند گفت
_اینجوری بیشتر حال میده..بلندشو شام آمادست
سری تکون دادم از جام بلند شدم به سمت آینه رفتم و خودمو مرتب کردم.
حامد بهم نزدیک شد پشتم ایستاد ، از تو آینه نگاهش کردم…
انگار میخواست حرفی بزنه اما تردید داشت
_حامد چیزی شده؟
لبخندش از روی لبش رفت و کلافه دستی به ته ریشش کشید
_یه چیزی مثل خوره افتاد به جونم و منو ترسونده!
به سمتش برگشتم فاصلمون کم بود به چشماش و لباش زل زدم
_چی؟ بگو!
حامد بعد از کمی تردید و مِن مِن کردن زمزمه کرد
_پروا نکنه حامله باشی؟!
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو
شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_59
با شنیدن حرفش انگار برق از سرم پرید و رنگم مثل کچ شد..
چرا به ذهن خودم نرسید ، اگر حامله باشم چی؟ اونوقت چه غلطی میخوام بکنم..
مثل دیوونه ها شروع کردم تکون دادن سرم تند تند کلمه نه رو تکرار میکردم
حامد انگار لحظه ای از واکنش من ترسید و سعی کرد منو به حال خودم بیاره…
_پروا…پروا اروم باش به من گوش کن اروم باش…
با بغض لب زدم
_من حامله نیستم نیستم نه نه نیستم!
حامد دستاشو دور بازوم گذاشت با نگرانی حرفم تایید کرد
_باشه نیستی نیستی نترس….
کمی آروم شدم حامد انگار نمیفهمید داره چیکار میکنه منو تو آغوشش کشید سرمو نوازش کرد.
با صدای آرومی لب زدم
_حامد من حامله نیستم مطمئنم…
حامد باشه ای گفت فقط سرم نوازش کرد.
با نزدیک شدن صدای پایی سریع از حامد فاصله گرفتم به سمت در رفتم که همون لحظه مامانم جلوی در قرار گرفت.
نگاهی به سرتاپام انداخت
_حالت بهتره؟
دستشو گرفتم و گونشو بوسیدم
_خوبم مامان نگران نباش
حامد هم ادامه حرفم گفت
_منم معاینه کردم خوبه نگران نباش
مامان بوسه ای به سرم زد
_چیکار کنم همین یدونه دختر دارم دیگه نمیتونم نگران نشم.
منو حامد لبخندی زدیم با هم از اتاق بیرون رفتیم که نگاه یکتا رومون چرخید.
ترس به دلم افتاده بود از حرفهای حامد اما سعی میکردم بهش فکر نکنم.
با یک بار رابطه هم میشد کسی حامله بشه؟ شاید!
از حامد فاصله گرفتم و برای صرف شام هرکی جایی نشست.
یکتا کنار حامد و من کنار مامان نشستم.
تکاپویی تو وجودم بود که نمیتونستم حتی یک قاشق از اون غذا رو بخورم.
_ خوشمزه نشده عزیزم؟
به زنعمو نگاه کردم و سعی کردم لبخند بزنم:
_ خوشمزهس. ممنون.
مامان زیر گوشم پچ زد:
_ مادر اگه خوشمزهس پس چرا هنوز دست نزدی فقط بازی بازی میکنی با غذات؟ لاقل یکم بخور ته دلتو بگیره.
سر تکون دادم و حرفی نزدم.
من حواسم به خودم نبود. حواسم به حامدی بود که داشت برای یکتا خورشت میریخت.
حس خوبی نداشتم...
یکتا آنچنان با ناز رفتار میکرد و عادی بود که من حتی اگر واقعیت رو میگفتم بعید میدونم کسی باور میکرد.
با حالی خراب قاشقی برنج تو دهنم گذاشتم و سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.
با بلند کردن سرم حامد و دیدم که حواسش بهم بود.
با اخمهایی در هم سرش رو سوالی و نامحسوس تکون داد.
معنیش رو خوب میفهمیدم.
یعنی چرا غذا نمیخورم...
دیدم اما جوابی بهش ندادم.
_ عزیزم برام نوشابه میریزی؟
آب دهنم رو نامحسوس قورت دادم و با تشکری سرسری از جام بلند شدم.
نمیخواستم دلبری و ناز کردن های یکتا برای حامد ببینم.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو
شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_60
خودم رو با گوشیم سرگرم کردم تا سریعتر کنار بکشن و عزم رفتن کنیم.
خسته بودم، کلافه بودم، ناخوش بودم اینجا!
یکتا سمتم اومد و نگاهم به آرایشی که روی صورتش نشونده بود دوختم.
از ده قلم هم گذشته بود چه برسه هفت قلم.
برای اینکه ضایع نباشه لبخندی زدم.
_ چیزی نخوردی که عزیزم.
_ خوردم ممنون.
دروغ که حناق نبود.
برای اینکه بیشتر باهاش حرف نزنم دوباره سرم رو تو گوشیم بردم.
_ دستتون درد نکنه عالی بود. زحمت دادیم ببخشید دیگه.
_ این چه حرفیه عزیزم. مهم این دو تا جوون بودن که خداروشکر سروسامون میگیرن.
با شنیدن صدای مامان زن عمو و تشکرهاشون فهمیدم وقت رفتن رسیده و از ته دل خداروشکر کردم.
بعد از خدافظی کردن تو ماشین جا گرفتیم و بیحال سرم رو به شیشه تکیه دادم.
سه نفری که جزو خانوادهم بودن انقدر غرق حرف از امشب بودن که متوجه حال من نشدن.
سرم سنگین شده بود و خمار خواب بودم اما حرفهاشون رو میشنیدم.
_ چرا تاریخ عقد مشخص نکردید؟ من گفتم شما مرد خونهای بزرگ مایی حرف نزدم اما دیدم چیزی نگفتی. هی لب زدم بگپا باز گفتم تو بابای دامادی تو بگی بهتره.
_ خانوم بزار یمدت تو دورهی نامزدی باشن. ببینن اخلاقیاتشون به هم میخوره یا نه. یمدت بگذره بعد تاریخ عقدم مشخص میکنیم.
دوباره مامان بود که با کلافگی گفت:
_ ما فامیل نزدیکیم. همو میشناسن دیگه نیاز به نامزدی نبود.
بالاخره حامد روزهی سکوتشو شکست.
_ مامان جان حرف بابا هم درسته. هرچند هم که فامیل باشیم کوتاه مدت این نامزدی باشه بهتره.
گوشهام دیگه نمیشنید چون به خواب عمیقی فرو رفتم.
با حس معلق شدنم رو هوا تو عالم خواب لبخندی زدم و دستهام رو دور گردن بابا حلقه کردم.
_ مرسی باباجونم.
صدای بابا رو نشنیدم اما صدای مامان رو شنیدم که گفت:
_ بیارش... در اتاقشو باز کردم.
تنم که روی تخت فرود اومد خسته تو خودم جمع شدم و به ثانیه نکشید غرق خواب شیرینم شدم.
_ بلندشو عزیزدلم ظهر شدا!
ظهر؟
متعجب چشمهام رو باز کردم و سریع روی تخت نشستم.
به ساعت که نگاه کردم مطمئن شدم حرف مامان حقیقته چون ساعت یک ظهر بود.
سریع سمت سرویس رفتم تا کارهای مربوطه رو انجام بدم و آبی به دست و صورتم بزنم تا از این کرختی بیرون بیام و سرحال بشم.
بعد از اینکه بیرون اومدم زیر شکمم تیرعمیقی کشید که آخ دردناکی گفتم و خم شدم.
لعنتی فرستادم و دوباره به سرویس برگشتم و با دیدن خونی که تا رون پام اومده بود آه از نهادم بلند شد.
این باز از کجا پیداش شد.
کلافه لباسهام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
_ ساعت خواب دخترم.
_ خیلی خوابیدم. کاش بیدارم
میکردید.
مامان لبخندی زد و به میزی که چیده بود اشاره کرد:
_ بیا مادر بشین. صدات کردیم اما بیدار نشدی، هم امروز هم دیشب! داداشت بنده خدا آوردت اتاقت.
لقمهای که تو دستم بود با شنیدن این جمله همچنان تو دستم خشک شده موند و مات به مامان نگاه کردم.
_ صدات کردیم بیدار نشدی. حامد اجازه نداد بابات بغلت کنه گفت دیسک کمرش اذیتش میکنه.
سرم رو تند تند تکون دادم.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_61
چطور شده بود که من متوجه نشدم حامد بغلم کرده؟
با بهت لقمهی تو دهنم رو جوییدم و با زور پایین فرستادم.
_ چیزی شده پروا؟ چند روزه تو خودتی انگار.
_ نه مامان. بخاطر کلاساس... فشرده شده خسته کنندس.
مامان دستهاش رو شست و کنارم نشست، بشقاب غذاش رو جلوش کشید و با چشمهایی که مشخص بود حرفهام رو باور کرده زمزمه کرد:
_به خودت فشار نیار عزیزم.
چقدر حالم گرفته شده بود که دروغ گفته بودم و مامان باورش کرده بود!
من جز مادر و پدرم مگه کسی رو داشتم؟
هیچ چیز برام کم نمیذاشتن چطور میتونستم انقدر راحت دروغ بگم؟
_حامد صبح زنگ زد گفت برای شب بریم بیرون ، چون کار و بارش زیاده میخواد آب و هوای هممون عوض شه.
حامد چش بود؟ سال به دوازده ماه بزور یه دورهمی میاومد حالا هی میخواست با خانوادهش وقت بگذرونه؟
به یاد شب تولدش عرق سردی رو تیرهی کمرم نشست ، نباید بهش فکر میکردم.
نباید یادم میاومد کسی که این همه سال به عنوان برادر بود برام تو شب تولد سی سالگیش چیکار کردیم...
عصبی افکار مسخرهم رو پس زدم.
ما قبول کرده بودیم که اون شب رو فراموش کنیم حالا چیشده بود که من چپ و راست یادش میافتادم؟
لبخندی به روی مامان پاشیدم و از پشت میز بلند شدم.
_ پروا چرا درست حسابی غذا نمیخوری مادر؟
_ خوردم مامان جون خیلی خوشمزه بود ممنون. دوش بگیرم الان میام باز.
مامان مشخص بود چقدر تعجب کرده از تغییر رفتارم تو این چند وقت ولی به روم نمیآورد.
سریع لباسهام رو در آوردم و تو سبد رخت چرکها انداختم.
وارد حموم شدم و بیمکث آب سرد رو باز کردم.
نیاز داشتم بهش، آب سرد تنها چیزی بود که میتونست التهاب درونیم رو کمتر کنه.
امشب فقط ما بودیم یا خانوادهی عمو هم بودن؟
تحمل نداشتم یکتا رو ببینم و دم نزنم، نگم از کثافتکاریهاش.
با دردی که زیر دلم کشید آخی گفتم و آب رو گرم کردم تا دردم کمتر شه.
کف حموم خون بود و من شمارش کردم روزهایی که تا ماهانهم مونده بود.
عصبی از حموم بیرون اومدم و پد گذاشتم تا کمتر گند بزنم به خودم و وضعیتم.
تو آینه به خودم نگاه کردم.
لبهای کوچیک اما تو پر!
به این لبها رنگ گوشتی میاومد، قصد داشتم برای شب کمی آرایش کنم تا از این بیروحی بیرون بیام.
تاب و شلوار مشکی رنگم رو که توپ توپی سفید داشت رو پوشیدم و خودم رو سرگرم جزوههای دانشگاه کردم.
برای خواستگاری حامد به اندازه کافی عقب افتاده بودم و الان وقت جبرانش بود و باید کار میکردم تا برای عقدش عقب نیفتم.
حقیقت این نبود، حقیقت این بود میخواستم ذهنم رو از فکر کردن به چیزهای دیگهای
پرت کنم سمت درس تا بهشون فکر نکنم.
جزوههام رو روی تخت پخش کردم و مشغول شدم.
با هایلایترهام مشغول هایلایت کردن نکات مهم بودم که تقهای به در خورد و پشت بندش صدای بابا نشون میداد از سرکار برگشته.
_ پروا بابا.
_ جانم بابا؟
در باز شد و بابا تو چهارچوب در قرار گرفت.
_ حاضر نشدی؟
از روی جزوههام بلند شدم که گردنم به نشونهی اعتراض درد گرفت.
دستم رو روی گردنم گذاشتم و مالش دادم.
بخاطر اینکه سرم خم بود و چند ساعتی میشد درد گرفته بود.
_ چه خبره مگه بابا؟
_ ساعت هفت شبه! مامانت حاضر شده نشسته منتظر توئیم!
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
از این چند هفته فهمیدم این بود که من اون شب رو هیچوقت نمیتونستم فراموش کنم.
من نمیتونستم دیگه به چشم برادر به حامد نگاه کنم ، به خودم که نمیتونستم دروغ بگم...
قطره اشکی از گوشهی چشمم افتاد و نفس عمیقی کشیدم تا ریههام پر بشه از بوی خوب درختها.
امشب هم برای من خاطره و فراموش نشدنی میشد.
من دخترونگیم رو از دست دادم در قبال چی؟
در قبال اینکه بشنوم: "فراموشش کن!"
لرزون لبخند زدم و اشک گوشهی چشمم رو پاک کردم.
کاش برعکس من حامد بتونه فراموش کنه و بدون عذاب وجدان و ناراحتی زندگیش رو بسازه.
اگه بیشتر از این گریه می کردم آرایشم خراب میشد و همه میفهمیدن برای همین از جام بلند شدم و سمت آلاچیقی که حامد گفته بود رفتم.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_63
کنار مامان جای گرفتم و با نشستنم گرمی خون رو حس کردم و چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم.
بقدری زیاد بود که حس میکردم الان همه جا رو گند میزنم.
عجیب بود که چرا یهویی انقدر زیاد شد.
_ پروا طوریه؟
_ نه مامان جون. سرویس کجاس؟
بابا نگاهی به اطراف انداخت و با سر به طرفی اشاره کرد.
_ اونجاس بابا جان.
بعد رو به حامد ادامه داد:
_ حامد، اونجا پسرای جوون زیاد هستن بلندشو با خواهرت برو.
با اخمهام در هم رو به بابا گفتم:
_ بابا حامد کجا بیاد؟ سرویس زنونه که راهش نمیدن.
_ منم نگفتم بیاد داخل که دخترم. وایمیسته تا تو کارتو کنی بعد برگردی.
نتونستم مخالفتی کنم و با بلند شدنم حامد هم بلند شد و بیحرف پشتم راه افتاد.
_ کیفتو بده من نگه دارم شاید داخل آویز نداشته باشه.
اگه کیفم رو میدادم نمیتونستم رو از داخلش بردارم.
_ نه وسیله دارم باشه دست خودم.
_ وسیلتو بردار من نگه دارم. چرا لجبازی میکنی؟ اگه اونجا آویز نداشته باشه میخوای چیکار کنی؟ کجا میزاریش؟
با خجالت پشت دیوار رفتم و حامد هم پشتم اومد.
تا بناگوش سرخ شده بودم و نمیفهمیدم چرا باید خجالت بکشم... شاید چون تاحالا از این رفتارها جلوی حامد نداشتم.
با عجله پد رو برداشتم و بدون نگاه کردن به نگاه مبهوتش سریع سمت سرویس رفتم و وارد شدم.
اگه دیر میاومدم شلوارم هم به گند کشیده میشد.
لعنتی زیر لب گفتم و سریع پد رو عوض کردم.
#حامد
با دیدن پد تو دستهاش سیبک گلوم تکون خورد.
اون شب بخاطر اینکه پروا ترسیده بود و می گفت حامله نیست برای اینکه آروم بشه تایید کردم اما من ته دلم حس میکردم حاملهس.
حالا با دیدن اون پد جا خورده بودم.
اگه حامله باشه پد برای چیه پس؟
افکار منفی احاطهم کرده بودن و ناخواسته دست سمت موبایلم بردم و سریع با یکی از دوستهام که متخصص بارداری بود تماس گرفتم.
_ به سلام جناب دکتر! چه عجب از این طرفا!
_ سلام رفیق چطوری خوبی؟
_ حالا شدم رفیق؟ بیمعرفت حالمم نمیپرسی تو که... بعد بهم میگی رفیق. جلل خالق!
انقدر ذهنم درگیر پروا و حاملگیش بود که نتونستم حرفی بزنمو بیهوا گفتم:
_ اممم... ببین یه سوال داشتم.
_ پس بگو آقا یکاری داره وگرنه ما کجا و اون کجا؟ هفت پشت غریبهس انگار.
کلافه دستی تو موهام کشیدم و زودتر پرسیدم:
_ اگه یه خانومی باردار باشه و بعد خونریزی داشته باشه چی میشه؟ یعنی یجا خونده بودم وقتی اتفاق خوبی در راه نیست خونریزی اتفاق میافته و گاهی موجب سقط جنین میشه.
با ذوق و هیجان خاصی که تو صداش موج میزد پرسید:
_ حامد ازدواج کردی؟ کی ازدواج کردی که داری بچه دار میشی کلک؟
چرا
انقدر سوال پیچ میکرد و جوابمو نمیداد؟
_ نه. یکی از دوستام خانومش مریض حاله. گفت پرس و جو کنم منم اولین نفر تو به ذهنم رسیدی. حالا جوابمو میدی؟
_ آره داداش. ببین حقیقتش...
وسطش حرفش بود که یهو صدای پروا رو از پشتم شنیدم:
_ بریم حامد.
چقدر سریع کارش تموم شده بود.
اشاره به گوشیم کردم که دارم با تلفن صحبت میکنم و بعد مخاطب پشت گوشی رو هدف گرفتم.
_ ببین پیام بده اوکی؟ الان نمیتونم صحبت کنم.
اخمهای پروا درهم رفت و اون با خنده گفت:
_ چیه داداش کسی بغلته؟
_ آره. فعلاً خدافظ!
سریع خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
_ بریم پروا.
_ با یکتا حرف میزدی؟ مزاحم شدم؟
چی میگفت؟
_ چی میگی پروا؟
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_64
یه چیزی تو چشمهاش بود که نمیشد بخونمش. یه حسی که خوانا نبود.
_ آخه... آخه گفتی که نمیتونی حرف بزنی، لابد بخاطر وجود من بوده دیگه، بیموقع اومدم. گفتی پیام بده. خصوصی داشتید حرف میزدید.
فهمیدم چی تو مغز کوچولوش میگذره که لبخندی به پهنای صورت روی لبم نشست و با لحنی که ته مایههای خنده داشت بازوش رو گرفتم و سمت خودم کشیدم تا از وسط پسرها رد نشه.
_ با یکی از دوستام بودم. یه سوال پزشکی داشت.
دقیقاً برعکس بود.
همون لحظه صدای پیام گوشیم بلند شد و پروا اشاره کرد:
_ آره. دوستت پیام داد!
باور نکرده بود.
حق داشت که باور نکنه. کی به دوستش میگفت الان نمیتونم صحبت کنم و پیام بده؟ مگر اینکه دوست دختری چیزی باشه که حین صحبت عاشقانه باشی و پدرت سر برسه.
از مثالی که تو ذهنم زده بودم لبخند تا پشت لبهام اومد و قبل از حضورشون روی صورتم خوردمش و محو شد.
_ بفرما بابا جان. اینم دختر گلتون خدمت شما!
_ بشینید مادر. دستت دردنکنه پسرم ایشالا سفید بخت بشی.
اما حواس من پی حرفهاشون نبود.
حواس من جایی حوالی اون پدی بود که تو دست پروا دیده بودم.
نکنه که اصلاً حامله نیست و اون فقط عادت ماهانهشه؟ شاید هم اینطوره و من انقدر توهم بارداریش رو برداشتم.
گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدمو پیامش رو باز کردم.
"سه ماهه اولشه؟"
بلافاصله براش تایپ کردم:
"آره... ماههای اوله"
اگه حامله بود قطعاً هنوز ماه اول بود.
_ باباجان سرت تو ماسماسکته. داری با نومزدت حرف میزنی؟
این آدمها چرا امشب گیر داده بودن به نامزد من؟ نامزدی که الان اصلاً حال و حوصلهش رو نداشتم.
_ نه بابا. یه مورد اورژانسی تو بیمارستان بود همکارا از پسش بر نمیاومدن ازم سوال کردن مجبورم جواب بدم.
مامان تغییر حالت داد و چشمهاش نگران شد.
_ میخوای ما بریم خونه تو بری بیمارستان؟ مردم چشم امیدشون به توئه!
_ نه مادرمن. مگه فقط من دکترم تو این مملکت؟ داستان مرگ و زندگی نیست وگرنه خودم هم امشب این پیشنهاد و نمیدادم و موکول میکردم به یه شب دیگه.
نگاهم رو به پروایی دادم که سر به زیر با انگشتهاش بازی بازی میکرد.
با صدای پیام دوباره نگاهم رو به گوشی دادم.
"خب پس ببین ممکنه چند تا دلیل داشته باشه. خونریزی ناشی از جایگزینی، سقط جنین، عفونت، تغییرات گردن رحم، بارداری نابهجا، حاملگی مولی و..."
تایپ کردم:
"حالا دوستم از کجا بدونه کدومه؟"
منتظر جواب موندم اما جوابی دریافت نکردم.
کلافه و عصبی گوشی رو کناری گذاشتم و نگاهم رو به پروایی دادم که چشمهاش قفل جایی دور بود.
نگاهش رو دنبال کردم و به دختر بچهی مو
حناییای رسیدم که بستنی کاکائویی دستش باعث برق چشمهای پروا شده بود.
گیج و سردرگم شده بودم.
شنیدم صدای آب دهنی که سعی داشت نامحسوس قورتش بده.
اون... اون ویار کرده بود؟
با دیدن سینی غذا سریع گفتم:
_ خب دیگه غذا هم رسید. سریع بخوریم که روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره.
با مکث نگاهش رو از اون دختر بچه گرفت و به غذا داد.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_65
“پروا”
تمام تایمی که داشتیم غذا میخوردیم نگاه های حامد رو حرکات من بود.
نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه و نگران بودم که نکنه مامان یا بابا شک بکنن برای همین حتی یکبارم سرمو بلند نکردم.
با اتمام غذامون کمی دور هم نشستیم و مامان از خاطرات مشهد و ازدواج حامد حرف زد بالاخره قصد رفتن کردیم.
توی دلم به اون شب کذایی لعنت میفرستادم که زندگیمونو اینجوری خراب کرد ، من همیشه دختر شیطون و سرحال بودم که همرو دیوونه میکرد اما امشب حتی مامان و بابا هم متوجه تغییر رفتارم شده بودن.
دردی که داشتم بی حالی و بی جونیم رو بیشتر میکرد.
از رستوران خارج شدیم به سمت ماشین میرفتیم که انگار تمام معدم بالا اومد.
سریع به سمتی که شبیه خرابه بود دوییدم و به صدا کردن های مکرر مامان گوش نکردم.
تمام شامی که خورده بودم بالا آوردم ، زیر شکمم درد میکرد بدنم گرم شده بود.
دست گرم مامان پشت کمرم قرار گرفت شروع کرد ماساژ دادن.
_دخترم حالت خوبه؟ الهی فدات بشم اخه تو چت شده؟
وقتی کمی بهتر شدم سرپا شدم که حامد با یه بسته آب معدنی و دستمال کاغذی سمتم اومد.
گرفتم تشکر کردم دهنم با آب تمیز کردم و کمی هم نوشیدم.
_حالت خوبه پروا؟
به حامد که این سوال پرسیده بود نگاه کردم
_خوبم خوبم فقط یکم زیادی غذا خورده بودم معده ام جوابگو این همه غذا نبود.
مامان مخالفت کرد
_نه بابا دختر تو که چیزی نخوردی حتما مریض شدی
_نه مامان خوبم نگران نباش.
بابا به طرفم اومد منو تو آغوشش کشید
_دخترم تو نور چشم منی اگر چیزیت بشه من میمیرم حالا بگو ببینم خوبی؟
بی جون بوسه ای به گونه بابا زدم
_بابایی فدات بشم من بخدا خوبم
بابا باشه ای گفت و با پیشنهاد من به سمت خونه حرکت کردیم.
توی راه باز هم نگاه حامد روی خودم حس میکردم اما اینبار چشمم ندزدیدم و من هم نگاهش کردم.
از چشماش نگرانی و اضطراب میریخت و میدونستم اگر مامان و بابا نبودن خیلی راحت حالم میپرسید و از بازجویی میکرد.
سعی کردم برای اینکه حال هوای همرو عوض کنم به دختر شیطون قدیم برگردم و خودمو شاد نشون بدم.
خودمو بین بابا و حامد رسوندم با لحن سرحالی گفتم
_خب خوابم برد این چه بیرون اومدنیه؟ داداش حامد آهنگ نداری؟
بابا خنده ای کرد و قربون صدقه ام رفت حامد هم ظبط روشن کرد که صدای محسن چاووشی پخش شد.
اخمام توی هم کردم خودمو جلو کشیدم و دونه دونه اهنگ ها و آلبوم عوض کردم اما یکی از یکی غمگین تر.
با حرص توجام تکیه دادم غر زدم
_حامد اینا چیه گوش میدی؟ معلومه دیگه منم اگر اینارو گوش میدادم میشدم یه مرد خشک و سرد بی ذوق گند اخلاق
.
.
اگه علاقه به
خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
نظرتونو در رابطه با رمان اینجا بگید💜💯
@goftogo
گروه چتمون👆
1403/06/14 17:38#اوج_لذت
#پارت_66
حامد متعجب از توی آینه نگاهم کرد با انگشت به خودش اشاره کرد
_من خشک و سرد و گند اخلاقم؟
حق به جانب بلند گفتم
_اره دیگه پس منم؟! همیشه که اخمات تو همه هروقتم که باهات حرف میزنیم میگی کار دارم و بهونه های مختلف میاری ، بیچاره مراجعه کننده هات حتما وقتی تورو میبینن خودشون خیس میکنن انقدر اخمویی
حامد پوزخندی زد و با پرویی گفت
_اتفاقا برعکس همه مراجعه کننده هام سعی میکنن مخمو بزنن و شمارمو بگیرن هرکدومشون برای اینکه با من….
قبل اینکه حرفش تموم بشه مامان با لحنی که توش شوخی و عصبانیت موج میزد لب زد
_به به چشمم روشن حامد خان حرفای جدید میشونم کاری نکن دیگه نزارم بری مطب و درشو پلمپ کنما ، حق چشم چرونی نداری مخصوصا حالا که زنم داری!
با جمله اخر مامان لبخند روی لبم ماسید دیگه حوصله شوخی کردن نداشتم.
بی اهمیت به بحث الکی مامان و حامد سرمو به شیشه چسبوندم و چشمام بستم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای مامان و حامد اومد
_مامان من بلندش میکنم میارمش تو خوابه
_اخه پسرم تو هم کمرت درد میگیره اینجوری
حامد بعد چند در سمت منو باز کرد هنوز چشمام باز نکرده بودم
_مامان شما برو تو هوا سرده من پروا رو میارم
بعد چند لحظه مامان باشه ای کفت صدای تق تق کفش هاشو شنیدم که ازمون دور شد.
حامد خم شد و دستشو دور کمرم و پاهام انداخت و منو مانند پر بی وزنی بلند کرد.
توی آغوشش جا گرفتم و حامد دستاشو دورم محکم کرد تا نیوفتم.
گوشه چشمم باز کردم ، حامد با پاهاش در ماشین بست.
قبل اینکه تکون بخوره کاملا چشمام باز کردم انگار که تازه بیدار شدم خمیازه ای کشیدم گنگ نگاهی به اطرافم انداختم.
نگاهم به چشم های سبز و عسلی حامد افتاد.
_بزارم زمین خودم میرم..
حامد اما تکونی نخورد
_خودتو زدی به خواب تا من بلندت کنم؟
چی داشت میگفت؟ درسته یکم قصدم همین بود اما حق نداشت به روم بیاره!
انقدر وول خوردم تو بغلش که مجبور شد منو روی زمین بزاره اما هنوزم دستش دور کمرم بود
ازش فاصله گرفتم شروع کردم جیغ جیغ کردن
_چی میگی؟ چرا باید اینکارو بکنم؟ مگه دیوونه ام؟ اصلا هم اینطور نیست.
نگاه حامد طوری بود که انگار درونش داشت میگفت این دختره دیوونست.
به سمت خونه نگاهی کردم
_من میرم تو ممنون بخاطر امشب
خواستم برم که مچ دستم گرفت و منو کشید چسبوند به ماشین و خودشم بهم نزدیک شد.
فاصلمون خیلی کم بود در حدی که حرم نفساش حس میکردم.
با لکنت گفتم
_چچـ…چیکــ…کار…میکنی؟
به چشمای آبیم حالا دریایی بود نگاه کرد آروم زمزمه کرد
_حالت خوبه؟
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_67
لبم رو تر کردم و زل زدم بهش.
_چرا میپرسی؟
نفس عمیق کشید و موهاش رو عقب هدایت کرد.
_چون حال تو برام مهمه.
بزاق دهنم رو قورت دادم و خیره شدم به چشمهاش، نگاهمون گره خورده بود به همدیگه و انگار جفتمون قدرت نداشتیم چشمهامون رو بدزدیم.
نفس عمیق کشید و نگاهش رو ازم گرفت و سرش رو چرخوند.
من عاشق نگاه کردن به این چشمها و خیره شدن به این صورت بودم!
نفس عمیق کشیدم.
_چرا نگاهت رو ازم قایم میکنی؟
جدی ولی در عین حال مهربون نگاهم کرد.
_چون نمیخوام حس بدی بگیری! البته بهت نمیخوره حس بدی گرفته باشی.
تای ابرو بالا انداختم.
_حس بد؟!
پوزخند زدم و سر به معنای تاسف تکون دادم.
_الان کاملاً بیدارم و نیازی نیست تو بغلم کنی و ببریم بالا، برو کنار که برم خونه.
تخس و لجوج نچ زد و بیشتر بین خودش و ماشین حبسم کرد.
_چرا داری فرار میکنی ازم؟
نفس کلافهام رو بیرون فرستادم.
_فرار نکردم، فقط از حسم و خودم میترسم.
اخم کمرنگی کرد.
_نمیفهمم منظورت و.
پیشونیم رو خاروندم.
_چیز مهمی نیست حامد خستم واقعا.
طی یه حرکت آنی خم شد و عمیق پیشونیم رو بوسید، حسی که به تک تک سلولهای بدنم منتقل کرده بود غیر قابل وصف بود.
بی اختیار لبخند محوی زدم که آروم فاصله گرفت و از بین خودش و ماشین آزادم کرد.
موهام رو زیر شال فرستاد.
_ولی لو دادی که از قصد خودتو زده بودی به خواب تا من بلندت کنم.
با اخم و حرص نگاهش کردم که تک خندهی مردونهای کرد.
_خیلی خب جوجه اینطوری نگاه نکن!
گونم رو ناز کرد.
_برو استراحت کن بچه.
رو پنجهی پا رفتم و گونش رو بوسیدم و لحنم رو آروم کردم.
_مراقب خودت باش...شب بخیر.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_68
صبح از شدت گرما به حدی عرق کرده بودم و بدنم گر گرفته بود از خواب بلند شدم.
به زور چشمم رو باز کردم و پتو رو کنار زدم، همین که روی تخت نشستم حس کردم معدم داره میپیچه و سرگیجه دارم.
روزی که اینطوری شروع بشه عالیه! از شدت کلافگی و بی حوصلگی نمیدونستم چیکار کنم.
درحال غر زدن و صحبت کردن با خودم بودم که صدای احوال پرسی مامان و حامد بلند شد.
خدایا این دیگه تهشه، خودم هم نمیدونستم این روزا چرا انقدر عصبیام!
صدای مامان بلند شد.
_حامد مامان نمیدونی وقتی میای چقدر انرژی میگیرم.
حالا خوبه حامد سال به سال نمیاد اینجا نمیدونم چیشده هر دقیقه سر و کلهاش اینجا پیدا میشه.
برام عجیبه که بعد از جریان و اتفاقهای اخیر همش اینجاست و سعی نمیکنه فاصله بگیره.
الان که حس من داشت تغییر میکرد این هم یادش افتاده هرروز بلند شه بیاد اینجا.
حالت تهوع امونم رو بریده بود و انگار تمام محتویات داشت سمت حلقم حجوم میآورد.
شاید از سر گرسنگی باشه چون دیشب هم شام درست حسابی نخورده بودم و چند وقتی میشد که معدم داشت اذیتم میکرد.
از جام بلند شدم و موهام رو شونه کردم تا از حالت شلختگی و هپل دربیاد.
شاید یه جورایی عصبی و کلافه بودم از اومدن حامد به اینجا ولی از طرفی جدیدا دلتنگ میشدم اگه یک ساعت نمیدیدمش.
صدای مامان از بیرون اتاق باعث شد از فکر بیرون بیام.
_حامد پسرم من با دوستم یه سر میرم بیرون تا برای نهار هم خرید کنم دوست داشتی بمون که غذا رو دور هم بخوریم اگر کار داشتی هم فدای یه تار موت.
گوشم رو به در چسبوندم تا متوجه بشم حامد چی میگه، دروغ چرا ولی خدا خدا میکردم که بمونه.
_برو قربونت برم به کارهات برس فعلاً کاری ندارم منتظر میمونم تا برگردی ترجیح میدم دستپخت مامانم رو بخورم تا غذای بیرون رو!
آره همینه! خدایا عاشقتم که روی بندهات رو زمین نمیندازی.
بعد از چند دقیقه متوجه شدم در خونه بسته شد با استرس ناخنم رو جویدم و در رو باز کردم و دویدم بیرون ولی همین که یه قدم برداشتم با ضرب رفتم تو سینهی حامد.
قشنگ انگار به سنگ خورده سرم به حدی که سینهاش عضلانی و ستبر بود.
دستم رو روی سرم گذاشتم و با اخم ساختگی نگاهش کردم.
_پشت در اتاق من چیکار میکنی تو آخه.
چشمهاش رو ریز کرد و سرم رو عمیق بوسید، شاید مسخره به نظر بیاد ولی انگار به کل درد از یادم رفته بود!
_اومدم بیدارت کنم، نمیدونستم که تو یهویی میپری بیرون..سرت درد گرفت؟!
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_69
لبم رو گاز گرفتم و سری به معنای "نه" تکون دادم.
_خوب شدم.
نفس عمیق کشید و سر تکون داد، وقتی دیدم سکوت کرد و جوابی دریافت نکردم ادامه دادم.
_البته تو سرم رو بوسیدی خوب شدم!
اخم ظریفی کرد.
_ضربه جوری نبود که خیلی دردت بگیره.
لبخند روی لبم ماسید و انگار کلاً انرژی و بادم خوابید!
یه جورایی پشیمون شده بودم از این که حرفم رو به زبون آوردم.
متقابل با اخم نگاهش کردم.
_منم نگفتم ضربه زیاد بود!
انگار از لحن حرصیام یا به قول خودش بچگانه خندهاش گرفته بود.
دست به سینه نگاهش کردم.
_چرا هرروز میای اینجا؟
تای ابرو بالا انداخت.
_جای تو رو تنگ کردم؟
مشت نسبتاً محکمی توی بازوش کوبیدم که طبق معمول مچ خودم درد گرفت به جای بازوی من!
_نخیرم جای من و تنگ نکردی! سوال شد برام، اتفاقاً خوشحال میشم میای اینجا.
دستی به ته ریشش کشید.
_چرا خوشحال میشی اونوقت؟
پیشونیم رو خاروندم.
_خب من دلم برات تنگ شده وقت گذروندن با تورو دوست دارم.
حس کردم رنگ نگاهش تغییر کرده، یعنی از دستم ناراحت شد؟! حرف بدی زدم؟!
نفس عمیق کشید.
_میدونی پروا، من این صمیمیتی که بینمون هست رو خوشم میاد ازش!
مکثی کرد و ادامه داد.
_ولی تو خواهر منی! نه بیشتر نه کمتر، قرار نیست این رابطه و ارتباط به تو آسیب بزنه.
دروغ چرا ولی حرفش بهم برخورد، انگار هرچی سعی میکردم بهش نزدیک بشم و جَو بینمون رو خودمونی تر کنم بی فایده بود و تیرم به سنگ میخورد.
شونهام رو آروم فشرد.
_شاید الان ناراحت بشی ولی یکم بگذره متوجه میشی به نفعت بوده.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_70
هرچقدر میخواستم سعی کنم به روی خودم نیارم و توجه نکنم نمیشد!
شاید اشتباه از خودم بوده، بالاخره اون سی سالشه و یه آدم عاقل و بالغه.
سرم رو پایین انداختم بدون حرف رام رو کج کردم و خواستم برم که بازوهای لاغر و ظریفم بین دستهای پهن و مردونهاش اسیر شد.
توی چشمهام زل زد.
_دلخور شدی؟
چه سوال مسخرهای بود! سر تکون دادم.
_آره حامد دلخور شدم، خیلی هم دلخور شدم! رسماً گفتی ازم دور شو رسماً پسم زدی! تو رسماً من و روندی.
چنگ عصبیای به موهاش زد.
_چرا نمیفهمی به خاطر خودته؟ چرا نمیفهمی من به فکرتم نمیخوام اذیت شی.
تن صدام تقریباً بالا رفت.
_به خاطر خودمه؟ الان داری من و پس میزنی در صورتی ک تو بدترین بلا رو سرم آوردی، نگران منی نمیخوای آسیب ببینم ولی خودت آسیب بزنی اشکال نداره؟
انگار این حرفم خیلی گرون تموم شد براش که بازوم رو محکم تر فشرد.
_یه اشتباه بود! من جبرانش کردم، سعی کردم جبرانش کنم.
اخم کردم و زل زدم بهش.
_جبران؟ تعریف تو از جبران چیه دقیقاً؟ اینکه بهم بگی فراموشش کن یه اشتباه دوطرفه بوده ازم فاصله بگیر؟
کلافه بازوم رو ول کرد.
_پروا به زودی میفهمی من هرکاری کردم و هرچی که گفتم به خاطر خودت بوده قصدم آزار رسوندن نبوده.
دستش رو مشت کرد.
_این جمله رو صد بار تکرار کردم تو آدم رو مجبور میکنی هرچیزی رو چند بار بگه.
دندونهام رو روی هم سابیدم.
_اگه میخوای از هم فاصله بگیریم تا من اذیت نشم چرا خودت همش به من نزدیک میشی و صمیمیت ایجاد میکنی؟!
نفس عصبیش رو بیرون فرستاد.
_فقط خواستم به عنوان برادرت بهت نزدیک بشم و کمبود چیزی رو حس نکنی، این حس خواهر برادریه پروا این و فرو کن تو گوشت.
انگار فهمید تند رفته و من ناراحتم، دوطرف بازوم رو گرفت.
_تو خواهر منطقیِ منی! مطمئنم درک میکنی.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
زایمانه
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_71
حرفاش برام گرون تموم شد ، همینجوریش حالم بد بود و بحث با حامد حالم بدتر کرده بود.
حالت تهوع و سرگیجه بدجور امونم بریده بود و این وسط گرما هم داشت اذیتم میکرد.
حامد انگار تازه متوجه حال خرابم شد پرسید
_پروا حالت خوبه؟ رنگت خیلی پریده!
بی اهمیت خواستم از کنارش بگذرم که چشمام سیاهی رفت نزدیک بود پخش زمین بشم که…
دستای درشت و مردونه حامد دورم حلقه شد و صدای نگرانش تو گوشم پیچید
_پروا…پروا خوبی؟ چی شد؟
دیگه صدایی نمیشنیدم و فقط لبای حامد تکون میخوردن و ضربه های آرومی که به صورتم میزد.
منو تو بغلش کشید یک دستشو زیر پام و دست دیگش پشت گرنم قرار گرفت و من رو مثل یه پر بی وزن بلند کرد.
سرمو روی سینش گذاشتم و چشمام بستم.
نمیدونستم چیکار میکنه و چرا بغلم کرده اما اونجا جام خوب بود.
اما زیاد طولی نکشید که من رو خیلی آروم روی سطح نرمی گذاشت ، چشمام باز کردم نگاهش کردم.
با دقت دستمو گرفته بود و داشت نبضم رو چک میکرد.
بعدش دستشو جلو اورد و مردمک چشمم رو نگاه کرد ، زیر دلم خیلی درد میکرد. خودمو جمع کردم که حامد نگران لب زد
_پروا باید بریم دکتر
سرمو به نشانه مخالفت تکون دادم
_نه
اخمی کرد
_لج نکن لباسات کو؟
از جاش بلند شد به سمت کمدم رفت و مانتو مشکی و شالم مشکیم رو برداشت و خواست خودش تنم کنه که از دستش بیرون کشیدم.
_خودم میپوشم!
با اینکه حالم بد بود اما لحنم سرد و خشک بود ، میخواستم متوجه بشه که دلخورم و فکر نکنه زود فراموش کردم.
درسته مثل بچه ها دلم میخواست نازم بکشه حتی با اینکه میدونستم کارم اشتباهه.
مانتورو پوشیدم و بلند شدم حامد خواست دستم رو بگیره که پسش زدم
_خودم میام
زیر لب لجبازی نثارم کرد جلوتر راه افتاد و منم پشت سرش با قدم های آروم راه افتادم.
از خونه در اومدیم سوار ماشین حامد شدیم ، بی حرف ماشین روشن کرد حرکت کرد.
_به مامان چی میخوای بگی؟ میخوای بگی اول صبحی کجا رفتیم؟
حامد کمی فکر کرد شونه ای بالا انداخت
_نهایتا میگم حالت بد شد بردم درمانگاه یه سرم بزنی.
دیگه حرفی نزدم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به بیرون خیره شدم.
اما کم کم بخاطر تکون های ماشین چشمام گرم شد نفهمیدم کی خوابم برد…
با احساس نوازش دستی گرم روی صورتم لبخند زدم که همون لحظه قطع شد.
ناخودآگاه چشمام باز کردم نگاهم به حامد افتاد که داشت نگاهم میکرد اما با دیدن من هول شد سرشو به طرف بیرون گرفت.
به اطرافم نگاه کردم چقدر اینجا برام آشنا بود.
_ما کجاییم؟
حامد انگار که تازه متوجه بیدار شدنم شده گفت
_بیدار شدی؟ اینجا مطب زن دوستمه بهترین متخصص زنان و
#اوج_لذت
#پارت_72
باز هم به اطرافم نگاه کردم اما انقدر گیج بودم که نفهمیدم کجاست اما خیلی مکانش آشنا بود.
_پیاده شو بریم
در ماشین باز کردم پیاده شدم حامد سمتم اومد در ماشین قفل کرد.
_میتونی بیای یا کمکت کنم؟
_میام خودم
باشه ای گفت کنارم راه افتاد البته بیشتر من دنبالش بودم.
به سمت ساختمون بزرگی رفت که تازه دوهزاریم افتاد کجاییم!
استرس تمام وجودم گرفت ، اینجا دقیقا مطب همون دکتری بود که خودم اومدم و منظور حامد هم دقیقا همین دکتر بود.
خانم دکترم گفته بود حامد میشناسه…وای الان حامد میفهمه اصلا دوست نداشتم بفهمه قبلا برای مشکلم دکتر اومدم.
ثابت ایستادم ، باید حامد از رفتن پشیمون میکردم.
حامد که متوجه شد کنارش نیستم برگشت نگاهی بهم انداخت متعجب گفت
_پروا چرا وایستادی؟! بیا دیگه!
سرمو کج کردم با صدای مظلومی زمزمه کردم
_حامد میخوای نریم؟
چشماش از این لحنم درشت شد
_پروا چی میگی؟
_من حالم خوبه لازم نیست بریم دکتر
حامد که انگار به عقلم شک کرده بود نگاهی به سرتاپام انداخت و اخمی کرد
_نه نمیشه خطرناکه ممکنه مریض شده باشی.
اومد سمتم مج دستم گرفت بزور منو سوار آسانسور کرد دکمه طبقه مورد نظر زد.
_میترسی حامله باشم برای همین منو آوردی دکتر نه؟
حامد از این همه رک بودنم تعجب کرد تیکه تیکه جواب داد
_نه…اره..یعنی میخوام مطمئن بشم…میدونم نیستی!
به سمتش برگشتم تو چشماش زل زدم
_حامد
سرشو برگردوند نگاهم کرد
_بله
بی خجالت و ترس و هیچ احساسی سوالم پرسیدم
_اگر حامله باشم چی میشه؟
حامد انگار اصلا آمادگی این سوال نداشت و لحظه ای رنگش پرید و مردمک چشمش لرزید.
هول شده دستی به موهاش کشید و جوابی نداد.
خنده ای کردم دوباره به سمت در آسانسور برگشتم که ایستاد و درش باز شد.
جلوتر خودمو بیرون انداختم و حامدم پشت سرم اومد.
با ورودم به مطب منشی نگاهی بهمون انداخت و تا منو دید با لبخند گفت
_سلام خانم کیانی خوب هستین؟
مجبورا لبخندی زدم
_ممنونم شما خوبید؟
سری تکون داد که به حامد اشاره کردم
_برادرم حامد کیانی
منشی انگار تازه حامد شناخت هول شده و از پشت میزش بلند شد.
_سلام آقای دکتر خوش اومدین ببخشید من نشناختمتون.
حامد که انگار از آشنایی ما متعجب شد بود فقط تونست سری تکون بده و تشکر کنه.
منشی نگاهی به دفترش انداخت رو به من گفت
_عزیزم امروز وقت داشتی شما؟
قبل اینکه من حرفی بزنم حامد جواب داد
_نه نداشتیم اما حتما باید خانم دکتر ببینیم واجبه لطفا بهشون بگید من اومدم.
منشی سری تکون داد تلفنش برداشت.
تو اون بین حامد طرفم چرخید اروم لب زد
_شما از کجا همو
توام عاشق رمان خوندنی ?! رمانای هیجان انگیز و هوس انگیز و مثبت18😈 عاشقهههه کلیپای لاو طوری هستی و متنای عاشقونه خب پسسسس جات تو چنلِ قلب بنفشه💜 قراره اینجا کلی رمانای جذاب و خفن پارت گذاری بشه و کلی کلپای لاوطوری آپلود بشه🌚 فقط کافیه رو لینک پایین بزنی و جوین بدی تو چنلِ ما: @romankadee @romankadee @romankadee @romankadee
578 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد