#اوج_لذت
#پارت_58
لحظه ای ترسیدم ، حتی فکر به اینکه کسی از اتفاق های اخیر با خبر بشه تنم میلرزوند.
حامد اما خیلی خونسرد دستشو جلو آورد بجای گونم دستش روی پیشونیم گزاشت
_میخوام ببینم تب نداره رنگش خیلی پریده…
یکتا انگار باورش شد به سمتمون اومد و اونم دستشو روی پیشونیم و بعد گونم گزاشت.
_تب نداره اما بدنش داغه
حامد حرفشو تایید کرد زمزمه کرد
_بخاطر ضعف بدنشه..
یکتا دست حامد گرفت از جاش بلندش کرد
_بیا بریم بیرون تا یکم پروا استراحت کنه..
حامد با اینکه معلوم بود دلش نمیخواد اما قبول کرد به سمت در رفتن و قبل خروج دستاشون از دست هم خارج کردن.
توی خلوت دست های همو مرفتن حتی یکتا تو بغل حامدم میرفت اما جلوی خانواده ها خیلی مراقب رفتار میکردن.
خب بالاخره هرچقدرم نامزد باشن تو خانواده ما قبل از محرمیت نزدیکی ممنوع بود حامد زیاد پایبند نبود اما هیچوقت ندیدم جلو مامانم و بابام کار اشتباهی بکنه و ناراحتشون بکنه…
همیشه سعی میکرد هرکاری میکنه به اونا احترام بزاره و منم احترام به خانوادم ازش یاد گرفتم.
بیخیال فکر کردن شدم روی تخت دراز کشیدم چشمام بستم…
زیر شکمم درد میکرد و تیر میکشید نمیفهمیدم این درد ها دیگه برای چیه تقریبا 20 روز از اون شب گذشته حتی بیشتر اما هنوز درد دارم.
توی این چندوقته درد میکشیدم اما اینبار بیشتر شده بود.
کمی شکمم ماساژ دادم ، چشمام بستم و نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد.
.
.
.
با برخورد چیزی مثل پر با بینیم از خواب پریدم اما اصلا حوصله نداشتم برای همین چشمام باز نکردم.
دستمو روی بینیم کشیدم وقتی مطمئن شدم چیزی نیست به دستمو برداشتم.
اما با احساس دوباره پر روی دماغم عصبی چشمام باز کرد ناله کردم
_اَه
با دیدن حامد که لبخندی روی لبش و موهای بلندم توی دستش بود متعجب نگاهش کردم.
_چه عجب بیدار شدی خوابالو
سریع توی جام نشستم و موهام از دستش بیرون کشیدم.
_چرا اینجوری بیدارم کردی؟ صدامم بکنی بیدار میشم دیگه…
حامد با همون لبخند گفت
_اینجوری بیشتر حال میده..بلندشو شام آمادست
سری تکون دادم از جام بلند شدم به سمت آینه رفتم و خودمو مرتب کردم.
حامد بهم نزدیک شد پشتم ایستاد ، از تو آینه نگاهش کردم…
انگار میخواست حرفی بزنه اما تردید داشت
_حامد چیزی شده؟
لبخندش از روی لبش رفت و کلافه دستی به ته ریشش کشید
_یه چیزی مثل خوره افتاد به جونم و منو ترسونده!
به سمتش برگشتم فاصلمون کم بود به چشماش و لباش زل زدم
_چی؟ بگو!
حامد بعد از کمی تردید و مِن مِن کردن زمزمه کرد
_پروا نکنه حامله باشی؟!
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو
1403/06/14 16:48