The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_113

زودتر از چیزی که تصورش و می‌کردم آماده شد و باهم به یکی از کافه‌های نزدیک خونه رفتیم تا برگشتنمون راحت باشه.

طبق گفته‌ی یکتا، کیک شکلاتی و قهوه سفارش دادم و یکتا هم به تبعیت از من کیک شکلاتی اما با چای سفارش داد‌.

تاآوردن سفارشاتمون مشغول گوشیم شدم اما با صدای یکتا سکندری خوردم:
_ به نظرت حامد چه تاریخی رو واسه عقد درنظر گرفته؟

نیمچه لبخندی زدم و شونه بالا انداختم:
_ وا چه سوالاتی می‌کنی یکتا، من از کجا بدونم؟

با صدای پیامک گوشیم نگاهم و به صفحه دوختم: ( حواست باشه جلو یکتا سوتی ندی).

پیامی که از طرف حامد اومده بود به قدری عصبیم کرد که دست‌های مشت شده‌م رو آروم از روی میز پایین آوردم تا یکتا چیزی نفهمه.

با آوردن سفارشاتمون توسط گارسون آسوده نفسم و به بیرون فرستادم تشکری کردم و مشغول شدیم...

برای این‌که زیاد تابلو نباشه گفتم:
_ به نظرت من شب عقدی لباس چی بپوشم؟

دستش و زیر چونه‌ش گذاشت و با حرفی که زد قهوه تو گلوم پرید:
_ هرچی می‌پوشی بپوش ولی حواست باشه اون شب فقط من باید خوشگل به نظر برسم و مثل ستاره بدرخشم، بنابراین لباس سفید نپوش مابقیش خودمختاری!

با بهت نگاهش کردم و چندبار پشت بند هم سرفه کردم:
_ ای‌جانم...

برخلاف ظاهرم، قلب داخل سینم هربار که حرف از مراسم عقد و تاریخ عقد و عروسی می‌شد جلز‌ و ولز می‌کرد...

شالم رو درست کردم و بعد از خوردن کیک و قهوه‌م بغض بدی گلوم و نوازش کرد.

نمی‌دونستم هوای کافه خفه‌‌س یا بغضی که بیخ گلوم و نوازش می‌کنه باعث تنگی نفسم شده!

از جام بلند شدم:
_ یکتا جان من حساب می‌کنم بیرون منتظرت میمونم باید یه تماس با دوستم بگیرم.

و اجازه حرفی بهش ندادم و سمت صندوق رفتم، حساب کردم و از کافه بیرون زدم و حریصانه نفس می‌کشیدم... انگار قرار بود هوا تموم بشه.

با یاد آوری حرف چند دقیقه پیشم افکارم رو که جولان می‌دادن جمع کردم.
حالا واقعا باید برای شب عقد چی می‌پوشیدم؟

اگه لباس بی‌راهی می‌پوشیدم می‌گفتن از حسادته اگه لباس قشنگی می‌‌پوشیدم بازم می‌گفتن از حسادته.

گوشیم و دستم گرفتم و مشغول کلنجار رفتن باهاش شدم.
بعد از اومدن یکتا باهم به قصد پیاده روی مقصد خونه رو پیش گرفتیم و تو راه سکوت بینمون حکم فرما بود و حرفی بینمون رد و بدل نشد.

بعد از رسیدنمون با سلام و احوال‌پرسی گرمی با مامان و بابا به سمت اتاقم رفتم و با تعویض لباسم با یه لباس راحتی خودم و رو تخت ولو کردم.

هرچی بیشتر به آینده می‌رفتیم بیشتر آرزوها و رویاهام پوچ می‌شدند، هر چند که دیر وقت بود که دیگه خبری از آرزوهای رنگارنگ و دخترونه‌م

1403/06/15 15:39

نبود!

پشت میز آرایشم نشستم و با دستمال مرطوب مشغول پاک کردن آرایشم شدم و همچنان تو افکارم غرق بودم که دست شخصی روی شونم نشست.

ترسیده هینی کشیدم و سریع از تو آیینه نگاه کردم و با دیدن بابا پرصدا آب دهنم و قورت دادم:
_ این چه کاریه آخه پدرِ من!؟!

رد دستش روی شونه‌م رو فشار ریزی وارد کرد:
_ یک ساعته داریم صدات می‌زنیم آخه دختر مگه کر شدی خدایی نکرده؟

گنگ سرتکون دادم:
_ ببخشید بابا حواسم پرت جایی دیگه بود.

کنجکاو چشمک زد:
_ حواست کجا بود عزیز دردونه‌ی بابا؟ فکرنکن فراموشت کردما... اتفاقاً خوب زیرنظرت دارم!
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 15:39

#اوج_لذت
#پارت_114

با تصور اینکه بابا به قضیه شکاک شده باشه حکم مرگ خودم رو امضاء شده فرض کردم.

ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود.
قلبم محکم خودش و به سینم می‌کوبید.
با تردید، سوالی و پر از استرس نگاهش کردم تا بالآخره با حرف بابا ضربان قلبم آروم گرفت.
_ نکنه عاشق شدی؟

لبخند بی‌جونی زدم.
_ عاشق؟
قهقهه‌ای سر دادم:
_ وای بابا جون اصلاً من و چه به این حرف‌ها.

سریع بحث رو فیصله دادم و لقمه رو طوری پیچ و تاب دادم تا بابا رو سردرگم‌ کنم شاید از این مبحث لعنتی نجات پیدا می‌کردم.

_ جانم؟ حالا برای چی یک ساعته دارین صدام می‌زنید؟

با دستش ضربه‌ی آرومی به صورتم زد و از تو آیینه نگاهش و بهم دوخت.
_ پاشو... پاشو بریم شام بخوریم.

لبخندم پررنگ تر شد:
_ چشم. شما برو الآن میام.

بعد از رفتن بابا جسم منقبض شدم بر اثر این حجم از استرس رو رها کردم روی صندلی و سرم رو بین دوتا دستم گرفتم.

زیرلب لعنتی به خودم فرستادم. بلند شدم و از اتاقم سمت آشپزخونه راهی شدم.

صدای جیغ جیغوی یکتا بود که باعث تعجبم شد.
چه خبر بود؟

قبل اینکه وارد آشپزخونه بشم متوجه شدم که داره با تلفن حرف می‌زنه.

_ یعنی چی نمیام؟ فرداشبم می‌خوای من‌و بپیچونی؟ باشه آقا حامد باشه.

از این همه سرتغی به خنده افتادم.
لاقل بزار حامد بدبخت حرف بزنه پشت هم حرف بلغور می‌کنی.

نگاهم و ازش گرفتم و روبه مامان گفتم: عزیزم میز و تنها چیدی؟

دهن کجی کرد.
_ بله شما که قرار بود شب کمک کنی ولی هرچی صدات زدیم جوابی نشنیدیم.

ناخنکی به ترشی روی میز زدم و بلد گفتم:
_ باباجونم...
باغیض‌ بیشتری فریاد زدم:
_ شام حاضره.

رو به مامان کردم و اشاره زدم به یکتا...
_ حامد فردا شبم نمیاد؟

مامان نگاه دلخورش رو به یکتا انداخت:
_ انگار قرار نیست بیاد.

برعکس چیزی که تو ذهنم بود و دلم می‌خواست عربی برقصم ولی سعی کردم خودم و بیخیال جلوه بدم:
_ الهی داداشیم، حتماً کار داره اذیتش نکنید میاد دیگه فرار نمی‌کنه که.

بعد بلند خندیدم:
_ فکر کن تو در و همسایه بپیچه " داماد فراری".

یکتا با عصبانیت تلفن رو قطع کرد و رو کرد بهم.
_ به چی می‌خندی پروا جون؟
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 15:49

#اوج_لذت
#پارت_115

موهای مزاحمم و پشت گوشم فرستادم.
_ هیچی عزیزم بیا بشین شام بخوریم.

پشت میز نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم.
طولی نکشید که عصبانیت یکتا فروکش کرد و با چشم‌هایی که حاله‌ای اشک داشت گفت:
_ ببخشید من میل ندارم.

از کنارمون بلند شد و سمت طبقه بالا پا تند کرد.

لابد بخاطر این بود که حامد فردا شب هم قرار بود نیاد.
نمی‌دونم چرا با اینکه از وضعیت راضی بودم ولی بی‌اختیار لب زدم:

_ چرا قراره حامد نیاد؟ مگه بی‌قراریای یکتا رو نمی‌بینید؟ خب راضیش کنید. خدایی نکرده پدر و مادرشین...

هنوز حرفم تموم نشده بود که بابا پرید بین حرفم.
_ بزار فرداشه... تا فردا خدا بزرگه.

مامان این بار ظرف غذای یکتا رو برداشت و رو به من گفت:
_ عزیزم غذات و خوردی پاشو برو پیش دخترعموت خوبیت نداره بیچاره احساس غریبی کنه.

سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و بعد از تموم شدن غذام و کمک تو جمع کردن میز به مامان به سمت اتاقم رفتم.

یکتا رو جلوی در اتاق حامد دیدم که با چیزی تو دستش از اتاق بیرون اومد و با دیدن من هینی کشید.

_ وای ترسیدم...

یه تای ابروم و بالا دادم.
_ چرا؟

دستی به پیشونیش کشید و طوری که انگار از مرگ قطعی نجات پیدا کرده باشه نفس راحتی کشید.

_ فکر کردم عمو یا زن عمو باشن و الان لازمه کلی جواب پس بدم.
دست به سینه ایستادم و اشاره کردم به چیزی که تو دستش بود.

_ حالا که می‌بینی هیچکدومشون نیستن، اون چیه؟

نگاهی به وسیله‌ای که تو دستش بود انداخت.
_ این... این... چیزه...

سرم و تکون دادم.
_ خب؟ مرسی از توضیحاتت!

لبخندی زورکی رو لبش نشست.
_ نمی‌خوام فکر کنی از اون عروس دوماد‌های لوسیم آخه.

تودلم گفتم: نه که نیستید...
ولی برخلاف حرف دلم زمزمه کردم:
_ این چه حرفیه... چیزی شده؟ بگو کمکت کنم.

دستم و گرفت و سمت اتاق خودم برد.
_ بیا تو...

هوفی کشیدم و بدون مخالفت همراهش وارد اتاق شدم.
چی تو ذهنش می‌گذشت، خودش می‌دونست و خدای خودش.

چطور عذاب وجدان نداشت.

با کاری که کرد جا خوردم.
_ ببین... این لباس حامده رفتم از اتاقش آوردم، بو بکشم بخوابم... دلم براش تنگ شده.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 15:50

#اوج_لذت
#پارت_116

چرا نقش بازی می‌کرد؟
هرکی نمی‌دونست من که خوب می‌شناختمش!
کلافه نگاهش کردم و لباس رو با حرص از دستش چنگ زدم.

وقتی از دیدن این حرکتم جا خورد به طور ماهرانه‌ای جواب دادم:
_ الان بابا یا مامان میاد می‌بینه دیگه نمی‌تونی ماست‌مالی کنی.

لباس رو داخل کشوی لباس‌های خودم مچاله کردم و با لبخندی پر از بغض گفتم:
_ فعلاً گذاشتم اینجا، سر فرصت می‌‌بریم می‌زاریم سرجاش.

اون حالت تعجب تو چهره‌ش جاش رو به یه لبخند کوچیک داد و سمت تخت رفت.

_ امشب رو پیش تو بخوابم؟

تنها به لبخندی کوتاه بسنده کردم.
_ آره عزیزم راحت باش. خونه خودته.

چند دقیقه بعد با صدای منظم نفس‌هاش متوجه شدم که خوابش برده.

خدایا من و نجات بده تحمل ندارم.
پلک بستم و بی اختیار قطره اشکی سمج از کنار پلکم روی گونم روونه شد و بزاق تلخ دهنم و به سختی قورت دادم.

کاش زودتر از این روزهای جهنمی که هرروز آتیشش شعله‌ور تر می‌شد خلاص می‌شدم.

مگه من چه گناهی به درگاهت کردم آخه خدا؟

به قدری فکر و خیال کردم که نفهمیدم کی هوا رو به روشنایی رفت و خورشید داشت به زندگی سلام می‌داد.

چشمای خسته‌م و با دستم مالوندم، اگه چند ساعت نمی‌خوابیدم قطعاً روز سختی پیش روم بود و باید مدام چرت می‌زدم.

کنار یکتا دراز کشیدم و در عرض چند ثانیه چشم‌های پف کرده‌م گرم شدن و به خوابی عمیق، دریغ از هر استرس و نگرانی‌ای بابت آیندم، فرو رفتم.

****
کش و قوسی به بدنم دادم و به زور لای پلک‌های سنگینم و باز کردم.
نگاهم و به ساعت دیواری اتاقم که عقربه‌هاش ساعت ده رو نشون می‌دادن دوختم.

با ندیدن یکتا کنارم نفس راحتی کشیدم و دستام و به پهنای تخت باز کردم.
چند بار رو تخت غلت خوردم و درنهایت با صدای حامد طوری که انگار برق سه فاز بهم وصل کرده باشن دو متر از جا پریدم.

_ صبح همگی بخیر... بیاین که نون تازه خریدم.

روزی که با صدای حامد شروع بشه قطعاً می‌تونست گند ترین روز باشه.

عصبی چنگی به موهام زدم.
سریع از رو تخت بلند شدم و در اتاقم و بستم تا از صداهای آزاردهندشون باز بمونم.

به سمت سرویس اتاق رفتم و صورتم و شستم، مسواک زدم و تو آیینه دست‌شویی خودم و برانداز کردم.

_ ماشاءلله... آخر همین حامد چشمت می‌زنه.

پوزخندی به افکارم زدم و از سرویس بیرون اومدم.

لباس‌هام و با یه دست لباس ست صورتی عوض کردم، موهام و بالای سرم گوجه‌ای بستم و از ادکلن همیشگیم‌ به گردنم زدم.

از اتاق بیرون رفتم و سعی کردم خودم و بی‌تفاوت جلوه بدم.
سلام کشداری گفتم و پشت بندش لب زدم.
_ صبح بخیر.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 18:09

#اوج_لذت
#پارت_117

حامد نگاهی گذرا بهم انداخت و بقیه جوابم رو دادن.
جوابم رو نمی‌داد که مهر تایید بزنه رو پیامی که داده بود؟

انگار دپرس شده بودم.
تکلیفم با خودم هم مشخص نبود.
نمی‌دونستم الان دقیقاً ازش متنفرم یا چی؟ شایدم خنثی‌م!

کمک مامان کردم و میز صبحونه رو چیدیم و کنار بابا نشستم.
_ مادر... گفته بودی تاریخ عقد مشخص کنیم.

همین اول صبحی باز باید راجب عقد صحبت می‌کردیم؟
پوفی کشیدم و خودم رو مشغول صبحونه کردم.
_ آره مامان. این دوره زیادی داره طولانی میشه منم داره سنم میره بالا... دلم نمی‌خواد فاصله سنیم با بچه‌م زیاد بشه.

طوری به سمتش چرخیدم که صدای گردنم رو شنیدم.
اون حتی به بچه هم فکر می‌کرد!
بچه‌ی خودش و یکتا!...

_ آره. خب تو تاریخی مد نظرته؟
_ چی بگم والا. تا آخر هفته عموشون برمی‌گردن بنظرم همون موقع‌ها خوبه. دیشب گفتم خودتون تصمیم بگیرید که.

بابا بود که بالاخره گفت: گفتیم خودتم باشی بابا جان.
_ دستتون درد نکنه. همون آخر هفته خوبه بنظرم.

_ آره مادر.
یکتا خواست از پشت میز بلند شه که حامد سریع گفت: کجا؟
_ به مامانم اینا خبر بدم!
با لبخند و حفظ ظاهر پچ زدم:
_ یکتا جون حالا صبحونه‌تو بخور عجله‌ای نیست که، مگه نه؟

قلبم داشت پرطلاتم خودش رو سینه‌م می‌کوبید اما ظاهرم رو خوب حفظ کرده بودم.

یکتا حرفی نزد و پشت میز نشست.
گوشیش رو روی میز گذاشت و مشغول صبحونه‌ش شد.

_ چرا چیزی نمی‌خوری مادر؟

چون ذهنم درگیر عقد شخصی بود که بدترین رو در حقم کرده بود.
حالا هم به روی خودش نمی‌آورد.
اما چرا اونقدری که حس می‌کردم ازش متنفر نبودم؟ انگار یه دلخوریه ساده بود ولی باید خیلی بیشتر از این‌ها می‌بود!

_ می‌خورم مامانی‌.
مامان چیزی نگفت و من و با دنیای فکر و خیالم تنها گذاشت.
ترس داشتم از فکرهای پس و پیش ذهنم!
از این حسی که نمی‌دونستم چیه اما بهش شک داشتم.
می‌ترسیدم حقیقت داشته باشه چیزی که تو ذهنمه.

اینکه من حامدو...
سریع افکار مزخرفم و پس زدم.
همچین چیزی امکان نداشت.
چطور می‌تونستم به کسی که بدترین اتفاق رو برام رقم زده بود حسی فراتر از یه حس عادی و معمولی داشته باشم؟

قلبم نهیب زد: اگه همچین چیزی نیست پس حرص خوردنت وقتی یکتا کنار حامده برای چیه؟ اگه همچین چیزی نیست پس بغضت وقتی اسم عقد میاد واسه‌ی چیه؟ پس چرا وقتی اسم بچه اومد حالی به حالی شدی
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 18:09

#اوج_لذت
#پارت_118

عصبی از فکر و خیال‌های مزخرفم نگاهم رو دور میز چرخوندم که به صفحه‌ی گوشی یکتا ثابت موند.

صفحه‌ش خاموش روشن می‌شد و این یعنی یا پیامی ارسال شده یا داره زنگ می‌خوره.

چشم‌هام رو ریز کردم تا بهتر بتونم ببینم.
نقطه‌ی قوت من این بود که مثل گوش‌هام، چشم‌هام هم تیز بودن.

اما هرکار کردم نتونستم ببینم که دقیقاً کی زنگ میزنه.
از اونجایی که به شدت کنجکاو شده بودم و فضولی ذاتیم داشت قلقلکم می‌داد تا این رو بفهمم از جام بلند شدم و تشکر کردم.

_ مرسی. من سیر شدم... برم یخورده سر جزوه‌هام که خیلی وقته بهشون سر نزدم.
گفتم و از پشت یکتا رد شدم.
فقط در ثانیه اتفاق افتاد.

دیدن عکس مردی که روی بک گراند صفحه تماس بود.
اسمی که با ایموجی قلب قرمز سیو شده بود.
و شک کردن من به یکتای مرموز...

حیف که نمی‌تونستم دهن باز کنم و بگم.
چون اگه حرفی می‌زدم حامد فکر می‌کرد من حسودی کردم یا می‌خوام اونو از یکتا دور کنم.

من بیشتر شک کردم به یکتایی که تو پارک خنده کنان با مردی دیده بودمش! حالا هم اسمی که سیو کرده بود و زنگی که گوشیش خورد...

موبایلش هم سایلنت بود حتی...
من به رد کبودی رو گردنش هم شک کردم حتی!

آب دهنم رو قورت دادم و سمت اتاقم پا تند کردم.
اگه حرفی می‌زدم به ضرر خودم تموم می‌شد وگرنه می‌تونستم خوب لو بدم و حتی مانع عقدشون بشم.

تو اتاقم نشستم و خودم رو با جزوه‌هام سرگرم کردم و سعی کردم به عقد آخر هفته فکر نکنم؛ اما نمی‌شد. نمی‌شد به عقد کسی که باعث از دست دادن بکارتم شده بود فکر نکنم.

خسته سرم رو از جزوه‌ها بیرون آوردم که رو به روم یکتا رو دیدم.
_ هین!
_ چته دیوونه؟

این اینجا چیکار می‌کرد؟
_ کی اومدی؟ چرا من نفهمیدم پس؟
_ همین الان. انقدر غرق دفتر دستکت بودی متوجه نشدی...

همینطور بود، من اگه می‌رفتم سراغ درس دیگه از اطرافم چیزی متوجه نمی‌شدم.
_ خب‌، کاری داشتی؟
_ نه دیگه گفتم بیام با هم بریم سایت یخورده لباسا رو ببینیم برای عقدی، حامدم گفتم بیاد اونم نظر بده‌.

پشت بند این حرفش حامد وارد اتاق شد و گفت:
_ پروا که هنوز بند و بساطه درسش به راهه. هی میگی پروا پروا خب درس داره.
یکتا تند تند جزوه‌هام رو جمع کرد و روی میز گذاشت.
_ نه عشقم ببین درس نداره.

متعجب به مکالمه‌ی بینشون گوش می‌دادم که یکتا روی تخت و کنارم نشست.
_ حامد عزیزم تو هم اونطرف پروا بشین تا هر سه تامون بتونیم ببینیم، چون قراره پروا بزنه سایتشو.

کی قرار بود من تو سایت بزنم که حالا باید بزنم؟
_ من؟
یکتا سریع چشمکی زد و با لب زدن گفت:
_ پروا توروخدا! بزور راضیش کردم مدل لباس ببینیم...

وقتی فهمیدم

1403/06/15 18:10

منظورش چیه سریع بحث رو پیچوندم:
_ آها آره یادم رفته بود.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 18:10

#اوج_لذت
#پارت_119

با این حرفم حامد سمت چپ و یکتا سمت راستم نشستن.
خسته گوشیم رو برداشتم و وارد سایت لباس مجلسی شدم.

_ چی در نظرته یکتا جون؟
_ نمی‌دونم حالا برو تا ببینیم چیا هست.
کمی مشغول گشت شدیم که لباس مشکی رنگی رو جلب کرد.
_ یکتا این چطوره؟

قبل از اینکه جواب یکتا رو بشنوم صدای زمخت حامد تو گوشم نشست.
_ این زیادی بی در و پیکره پروا. پاهاشم لخته ببین، بعدم مگه عزاس که می‌خوای مشکی بپوشی؟

گردن کلفت می‌کرد برای من؟
اون که داشت ازدواج می‌کرد پس این حساسیت به خرج دادناش واسه چی بود؟
_ داداش بنظرم تو به زنت گیر بده واسه لباسش. من بابا آزادم گذاشته واسه انتخاب لباس!

لبخند حرص دراری تحویلش دادم و روم رو ازش گرفتم.
یکتا خندید و چیزی نگفت.
بعد از کمی گشتن من تو ذهنم اون لباس مشکی کنار رفت و جاش رو به لباس سفید رنگی که پایینش صورتی بود داد اما به یکتا و حامد چیزی نگفتم.

یکتا بعد از کلی ایراد گرفتن از هر لباس بالاخره یه لباس تمام سفید انتخاب کرد که لختی یک پاش بوضوح مشخص بود و پای دیگه‌ش هم کمی پیدا بود.

جالب این بود حامد به یکتا چیزی نگفت!
بعد از انتخاب لباس مامان برای میوه صدامون زد و هر سه با خستگی از اتاق بیرون رفتیم.

یکتا برای حامد میوه پوست می‌گرفت و مامان هم برای بابا.
در حقیقت یکتا به تقلید از مامان داشت این کار رو می‌کرد.

_ من باید برم مامان جان.
یکتا با صدای وا رفته‌ای گفت: حامد قرار بود امشب بمونی!
_ باید یه منشی استخدام کنم برای مطب... منشی قبلیه رفته و چند وقته منشی ندارم کارام رو هوا مونده.

مامان خواست حرفی بزنه که قبلش من بی‌هوا گفتم:
_ خب من! من می‌تونم منشی مطبت باشم.

بابا سریع مخالفت کرد.
_ دخترم من اصلاً نمی‌خوام خودتو خسته کنی، علاوه بر اون درس و دانشگاهتم هست.

اما من خیلی دوست داشتم روی پای خودم وایستم و می‌تونستم تا وقتی دانشگاهم تموم میشه تو مطب حامد کار کنم.

_ بابا جون قول می‌دم به درس‌هام لطمه وارد نکنه.
اما این دفعه حامد نظرش منفی بود.
_ نه. ما یه آدم با تجربه و خبره می‌خوایم، یه آدم کاربلد... متوجهی؟

کم کم داشتم نا امید می‌شدم که با حرف یکتا کورسوی امید تو دلم روشن شد.
_ خب عزیزم پروا خواهرته راحت تر می‌تونی بهش اعتماد کنی و باهاش کار کنی و تو هرچیزی کنار بیای!

تنها کسی که پشتم رو گرفت یکتا بود.
انگار حرفش تونسته بود حامد رو قانع کنه که سر تکون داد و تو فکر رفت.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 19:20

#اوج_لذت
#پارت_120

چند دقیقه بعد نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و گفت: باشه فعلاً چاره‌ای نیست.
مامان انگار خوشحال شده بود.
_ خداروشکر. بچه‌م خونه حوصله‌ش سر میره اونجا حداقل یه کاریم یاد میگیره. حواست بهش باشه ها حامد، یه تار مو از سرش کم بشه تو باید جوابگو باشی.

حامد با خنده جواب داد:
_ بفرما هنوز نیومده شروع شد. چشم چشم.
_ آخیش امشب دیگه نمیری.

لبخندی زدم.
من صرفاً برای سرگرمی می‌خواستم برم.
جمع تو سکوت فرو رفت و همه مشغول میوه خوردن شدیم‌.
هرچند که من تو دلم بیشتر داشتم به لوس بازی‌های یکتا می‌خندیدم.

چون میوه رو دونه دونه تو دهن حامد می‌ذاشت و من کپ کرده بودم از این رفتارش.
_ از فردا بیام سرکار؟
_ آره. صبح‌ها نیاز نیست بیای به دانشگاهت برس؛ عصرا خودم میام دنبالت تا ساعت هشت شب. این تایم شلوغ‌تره مطب.

سر تکون دادم و از جام بلند شدم.
_ مامان جان شب بخیر من می‌خوابم که فردا راحت بیدار شم.
_ هنوز شام نخوردی دخترم.
_ میل ندارم.

بابا اشاره زد که بشینم و مامان بخاطر من سریع میز رو چید.
یکتا کنارم نشست و زیر گوشم پچ زد:
_ امشب تو اتاق حامد می‌خوابم. بنظرت شیطنت می‌کنه؟ چی بپوشم؟

چشم‌هام گردتر از این نمی‌شد.
اومده بود از من راجب همچین مسئله‌ای نظر می‌پرسید!
_ شبا لباسش و در میاره می‌خوابه؟
نذاشت جوابش رو بدم و خودش ادامه داد:
_ جون می‌ده سرتو بزاری رو سینه‌ش بخوابی... مست امشب میشم من.

_ عزیزم اینا مسائل شخصیه نباید جلوی من باز کنی!
ریز خندید:
_ آره راست میگی... هرچی نباشه تو مجردی خوبیت نداره!
آره مجردی که شوهرت از دنیای دخترونه‌م پرتم کرد بیرون و حالا دارم راجب خوابیدنش کنار یکی دیگه حرف می‌شنوم.

چیزی نگفتم و از جام بلند شدم.
_ بابایی ببخشید من خوابم میاد.
دروغ غیر عمد که گناه نبود، بود؟
اگه کمی دیگه تو اون فضای خفه کننده می‌موندم قطعاً یکتا رو می‌کشتم و این یعنی باید دروغ می‌گفتم تا از اون فضای خفه دور شم.

_ شب بخیر همگی!
خودم رو تو اتاقم پرت کردم و به اتاق بغلی فکر کردم.
امشب یکتا تو بغلش می‌خوابید... بغلی که صرفاً باید سهم من می‌بود نه اون.
افکارم رو پس زدم و پلک‌هام رو روی هم فشار دادم تا کمتر فکر و خیال کنم.

یعنی الان غذاشون تموم شده بود و هر دو تو اون اتاق دارن به پیشواز خواب می‌رن؟
چیزی بینشون اتفاق می‌افته؟

با این فکر عصبی شدم.
حامد تو ذهن من داشت نقشش منفی و منفی‌تر می‌شد.
خودش هم نمی‌دونست چقدر داره تبدیل به یه آدم ترسناک میشه.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 19:21

#اوج_لذت
#پارت_121


با خستگی خوابم برد و صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.
خسته بودم، خیلی خسته‌تر از اونی که بخوام به خودم برسم.

با یه تیپ ساده بعد از خوردن قرصم از اتاق بیرون زدم.
_ مامان من دارم میرم دانشگاه!
_ صبر کن صبحونه بخور ضعف می‌کنی.
_ نه دیرم شده. خدافظ

معطل نکردم و سریع از خونه بیرون زدم.
اصلاً حوصله‌ی دیدن ترانه و دوست‌هاش رو نداشتم اما خب چه کنیم که همکلاسیم محسوب می‌شد و چاره‌ای نبود.

وارد کلاس شدم و بی‌حوصله کوله‌م رو روی پام گذاشتم.
_ خانون کیانی...
با صدای یکی از همکلاسی‌هام سرم رو بلند کردم.
_ بله؟

معذب به بچه‌هایی که داشتن نگاهمون می‌کردن نگاهی کرد.
_ میشه بعد از کلاس وقتتون رو بگیرم؟
برای چی باید همچین سوالی می‌پرسید؟ چیکار می‌تونست با من داشته باشه؟

با اینکه کنجکاو شده بودم اما چون عجله داشتم جواب داد
_ بله حتماً.

پسر سر به زیر و خوبی بود، حالا هم نمی‌فهمیدم برای چی میخواد منو بیینه اما هرچی بود احتمالا مربوط به درس بود.

نگاه خیره‌ی ترانه رو روی خودم حس کردم اما توجهی نکردم.

سرجام نشستم که استاد وارد کلاس شد و بعد از سلام و احوال پرسی کوتاهی بی مقدمه گفت:
_ جلسه‌ی بعد آزمون تستی از مباحثی که جلسات قبل درس دادم برگزار میشه. خودم بالاسرتون نیستم، یکی از دوستانم قراره بیاد که مراقب هم می‌ایسته.

لعنتی آزمون از کجا در اومد؟
من قصدم دوری از حامد بود و کار تو مطبش صرفاً برای گذروندن وقتم بود اما این دلیل نمی‌شد برای عقدش لباس خوب نپوشم و به خودم نرسم؛ حالا با این آزمون یهویی چطوری می‌خواستم خرید کنم و به بقیه‌ی کارهام برسم؟

کل تایم کلاس ذهنم درگیر عقدی‌ بود که در پیش داشتم و هیچ به درس گوش نمی‌دادم.
_خسته نباشید... بفرمایید!

سریع کوله‌م رو برداشتم و از در کلاس بیرون زدم.
خداروشکر که امروز فقط همین دوساعت رو کلاس داشتم وگرنه مغزم بدتر از حالا قفل می‌کرد.

_ خانوم کیانی! خانوم کیانی...
با صدای کاوه همکلاسیم با مکث ایستادم و سمتش چرخیدم.
_قرار بود بعد کلاس منتظر باشید.
_ ببخشید فراموش کردم. کاری داشتید با من؟

با کمی مِن من کردن گفت: یه کافه این نزدیکی‌ها هست میشه بریم اونجا و کمی صحبت کنیم؟ هم اینکه جزوه‌های جلسه‌ی قبل رو می‌خوام اگه براتون ممکن باشه بدید.

اصلا حوصله بیرون رفتن نداشتم مخصوصا با یکی از بچه های دانشگاه چون هرکی میدید مطمئنا فکر دیگه ای میکرد.

برای همین سعی هرجور شده بپیچونمش:
_ راستش من یخورده کار دارم کمی هم خسته ام...راجب جزوه‌ها ، حقیقتش خب دیدید که استاد ارجمند گفتن جلسه‌ی بعد امتحانه و اینطوری من

1403/06/15 19:21

نمی‌تونم جزوه‌ها رو بدم خدمتتون.

اما کوتاه نیومد اصرار کرد.
_ لطفا! کمتر از یکساعت میشه! حداقل برین تا من بتونم از جزوه ها عکس بگیرم خواهش میکنم.

بالاجبار قبول کردم...
_باشه بفرمایید اما لطفا زود تموم بشه چون کار دارم!

کاری نداشتم اما میخواستم فکر نکنه زود قبول کردم و از خدام بوده.

پیاده تا کافه ای که مدنظرش بود رفتیم و تا اونجا از هر دری حرف زد الی درس...

گارسون سمتمون اومد و منو رو جلومون گذاشت.
_ برای من لطفاً یه شیک نوتلا!
کاوه هم به تبعیت از من شیک سفارش داد و بعد از اینکه گارسون رفت لب تر کرد.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 19:21

#اوج_لذت
#پارت_122


با لبخند کمی خودش رو جلو کشید.
_پس میشه من الان از روی جزوتون عکس بگیرم داشته باشم؟

سر تکون دادم و از تو کوله‌م جزوه رو روی میز گذاشتم.
_خدمت شما...
برام عجیب بود که فقط بخاطر چندتا عکس منو تا کافه آورده بود ، میتونست همرو داخل حیاط دانشگاه بگیره.

_فقط بخاطر جزوه منو آوردید اینجا؟ خب چرا داخل خود دانشگاه نگرفتید؟

سر به زیر انداخت و آروم زمزمه کرد:
_ حقیقتش یه چیز دیگه هم هست. من... من از شما خوشم میاده ، چند وقتی هست اما نمی‌دونستم چطوری بهتون بگم. به خدا... به خدا قصد جسارت نداشتم.

سرم رو پایین انداختم.
تو این ماه این دومین نفر بود؟
اونوقت من با دخترونگی از دست رفته‌م چطور باید قبول می‌کردم؟

_میشه خواهش کنم یه مدت بیشتر با هم در ارتباط باشیم؟ نمی‌دونم اسمشو چی می‌زارن اما من حس میکنم تنها کسی که می‌تونه منو از این تنهایی در بیاره شمایید.

شوکه شده بودم ، انتظار همچین حرفایی نداشتم و اولین بارم بود بهم ابراز علاقه میشد. نمیدونستم چطور باید جواب بدم.
_ چی بگم والا من گیج شدم!

با آوردن سفارشمون هردو سکوت کردیم و بعد کاوه ادامه داد: میشه حداقل شماره‌تون رو داشته باشم؟ من خواسته‌ی زیادی ندارم. همین که تو دانشگاه بی‌تفاوت از کنارم رد نشید هم برای من یک دنیا ارزش داره.

چی باید می‌گفتم حیرت زده بودم.
_ من باید فکرامو بکنم آخه نه که شما یهویی و بی‌مقدمه گفتید، برای همین من به کمی زمان نیاز دارم.

لبخندی زد و احترام لب زد
_موردی نیست درکتون میکنم ، ببخشید اگه تو منگنه قرارتون دادم، اما بازم میشه شمارتون رو داشته باشم؟ تا منتظر جوابتون باشم؟

مگه خواستگاری بود که منتظر جوابم باشه؟
واقعاً تو منگنه گذاشته بود و ناچار شماره‌م رو بهش دادم.

وسط این همه بدبختی این مرد یهو از کجا پیدا شد؟
خسته بعد از نیم ساعت راه خونه رو پیش گرفتم.

کلیدم رو از تو کوله‌م در آوردم و در خونه رو باز کردم.
باز کردن در همانا و دیدن حامد و یکتا قفلِ لب‌های هم‌دیگه همانا.

نفسم با دیدن همچین صحنه‌ای بند اومد و چشم‌هام شروع به لرزیدن کرد.
من چم شده بود؟

از این حس دوگانگی و جدال بین نفرت و چیزهای دیگه خسته شده بودم.
قطعاً الان باید از حامد متنفر می‌بودم با کاری که باهام کرد اما حالا دست‌هام داشت می‌لرزید.

قدمی به عقب برداشتم که توجهشون بهم جلب شد.
_ پروا!
صدای نحس یکتا بود ، کاش لال می‌شد.
من چرا هنوز سعی داشتم طوری وانمود کنم انگار ازش متنفر نیستم؟

_مزاحم شدم؟
یکتا سریع گفت: خب پروا جون حقیقتش بد موقع...

نذاشتم حرفش کامل بشه و ناخداگاه با نفرت نگاهشون کردم و پریدم

1403/06/15 19:22

وسط حرفش:
_ببخشید که خونه‌ی خودمونه! اینکارا جاش اینجا نیست! اونم قبل عقد... بنظرت اگه مامانم یا بابام تو این حالت میدیدنتون بازم واکنششون همینطوری بود یکتا جون؟

رنگش کمی، فقط کمی پرید اما به روی خودش نیاورد.
با تنه‌ای که به حامد زدم ازشون دور شدم و وارد اتاقم شدم.

حالا کاملاً فهمیده بودم که باید از حامد فاصله بگیرم... هرچقدر سردتر بهتر!
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 19:22

#اوج_لذت
#پارت_123


وقتی خودش با زبونِ بی‌زبونی گفته بود ازم دور باش من نباید حماقت می‌کردم و جلو دستش می‌بودم.
حالا این بوسه حکم تلنگر رو داشت برام.

_ پروا من اومده بودم دنبالت که بریم مطب‌... استراحت کردی حاضر شدی بیا بریم.

اومده بود دنبال من فقط تو راه یخورده ماچ و موچ کردن، همین!
عصبی لباس‌هام رو از تنم بیرون کشیدم و خودم رو، روی تخت انداختم.

بدرک که اومده بود دنبال من! منم از دانشگاه اومدم و خسته‌م نیاز به استراحت دارم، حالا بشینه تا من استراحت کنم.

با خیال راحت چشم‌هام رو بستم تا بخوابم.
پلک‌هام به هم رسید یا نرسید صحنه‌ی بوسه‌شون جلوی چشم‌هام جون گرفت.

چقدر نامردانه تبر به ریشه‌ی جونم می‌زد!
من اولین‌هام با اون بود و اون معلوم نبود با چندین نفر بوده که اینطور براش بی‌اهمیته.

نمی‌تونستم از کسی که یه شبم رو باهاش گذروندم تو ذهنم غول بسازم ولی داشتم می‌دیدم چه هیولای دو سریه.

با همین فکرها کم کم چشم‌هام گرم شد و تو عالم دیگه‌ای غرق شدم.
با صدا زدن‌های یکتا چشم‌های خمار خوابم رو باز کردم و گیج نگاهش کردم.

_ ساعت دو شده پروا حامد یکساعته منتظرته‌. بیدار نمی‌شی؟
اخم‌هام رو تو هم کشیدم.
چقدر متنفر بودم که کسی از خواب بیدارم کنه و بالا سرم شروع به وراجی کنه.

_ برو بیرون.
_ وا پروا جون...
_ نمی‌بینی خوابم؟ خب چرا بیدارم می‌کنی؟
انگار کمی ناراحت شد بخاطر طرز حرف زدنم.
_ حامد گفت بیدارت کنم وگرنه من چیکاره‌م اصلاً. نمی‌ری؟

من می‌تونستم نرم!
از همینجا فاصله گرفتن بهتر بود.
_ معلومه که نه‌. من یه بُلُفی زدم. بگو خودش بره! مگه من نوکرشم؟ بره یه منشی پیدا کنه.
بقدری بلند حرف زدم که صدام به گوش حامد هم برسه.

با اخم‌هایی در هم تو چهارچوب در ظاهر شد.
_ یعنی چی پروا؟ من رو حرف تو حساب باز کردم! دو نفر برای استخدام اومده بودن ردشون کردم برن بعد تو میگی نمیای؟ خب چرا این حرفو دیشب نگفتی؟ چرا نگفتی چاخان کردی و خالی بستی؟ من مسخره‌ی توام مگه؟

داشت حرص می‌خورد و این بوضوح مشخص بود.
من حتی شده برای چزوندن بیشترش کاوه رو جلوی چشم‌هاش میارم تا ببینه و از اعماق وجودش بسوزه.

_ حالا زنگ بزن بگو بیان. به من چه!
_ بلندشو پروا بچه بازی در نیار. سر حرفی که زدی بمون...
_ داداشی زنگ بزن بگو اون دو نفر برگردن.

عصبی سمتم اومد و دست مشت شده‌ش رو روی تخت فرود آورد.
_ پروا اونوقت نمی‌گن این چه دکتر احمقیه خودش میگه برید خودش باز میگه بیاید؟ من بخاطر جنابعالی از صبح ساعت یازده که از مطب برگشتم منتظرم بعد خانوم با خیال راحت گرفته خوابیده حالا میگه من نمیام. همینو دیشب

1403/06/15 20:59

#اوج_لذت
#پارت_124

خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و ادامه داد:
_ بلندشو لباساتو بپوش حداقل یکی دو هفته بیا تا من منشی جدید پیدا کنم. یالا بیشتر از این وقت تلف نکن!

یکتا که تا حالا این روی حامد رو ندیده بود جا خورد و با تته پته سمتش رفت.
_ عزیزم آروم باش. الان سکته می‌کنی انقدر حرص می‌خوری.
_ یکتا تو نمی‌فهمی، آخه مگه اون مطب بچه بازیه؟ دیشب میگه میام حالا میگه نه...
با حرص سمتم برگشت و گفت: دِ تو چرا نشستی هنوز؟ پاشو حاضر شو دیگه بچه!

چرا داد و بی‌داد راه انداخته بود؟
با توپ پر تیکه انداختم:
_ اگه حضرت آقا لطف کنی بری بیرون من آماده میشم! وایستاده اینجا هی دستور صادر می‌کنه.

تا حالا اینطوری و در این حد تیز و تند باهاش حرف نزده بودم، برای همین اول شوکه شد اما بعد پوفی کشید و بیرون رفت.

یکتا هم بدنبالش از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
_ خدایا بهم صبر بده!

یه تیپ سبز و سفید زدم و بعد از آرایش لایتی از اتاق بیرون رفتم.
هیچ دلم نمی‌خواست حالا که عصبانیه بیشتر از این ترکش‌هاش من رو هدف قرار بده.
من قصدم عصبی کردنش بود که موفق شدم؛ حالا هم یک هفته می‌رفتم و بعد بهونه تراشی می‌کردم.

_ بریم.
یکتا تا جلوی در اومد و بعد داخل خونه رفت و در رو بست.
برای اینکه زیاد باهاش برخوردی نداشته باشم در عقب رو باز کردم و خواستم بشینم که گفت: عقب؟ مگه من رانندتم؟

_ مگه خودت نگفتی ازم دور باش؟ جلو بشینم خیلی نزدیکیم. از اونجایی که منو غلام حلقه به گوشت گیر آوردی میگم.
بی‌توجه به چهره‌ی مبهوتش رو صندلی عقب جا خوش کردم.

پشت فرمون نشست و از آیینه بهم نگاه کرد که نگاه سردی بهش انداختم و بعد خودم رو با گوشیم مشغول کردم.

کاوه وقتی خواب بودم پیام داده بود.
" سلام وقت بخیر پروا خانوم. خوبید؟"
پروا خانوم؟
صبح که منو خانوم کیانی صدا می‌زد! چه زود پسرخاله شده بود..‌.

پیامی با مضنون: "سلام عصر بخیر. ممنون شما خوبید؟" براش تایپ کردم و ارسال کردم.
بلافاصله صدای دینگ پیام گوشیم بلند شد که سنگینی نگاه حامد رو روی خودم حس کردم.

حالا که حواسش بود چی می‌شد اگه این پیامک بازی رو ادامه می‌دادم تا واکنشش رو ببینم؟ شاید دوباره موفق می‌شدم عصبی یا حرصیش کنم!

نگاهم رو به صفحه‌ی گوشی دوختم.
"شکر. میشه دوباره از جزوه‌هاتون عکس بفرستید؟ من حواسم پرت شده بود عکس‌ها تار و ناخواناست."

سریع تایپ کردم: "بله حتماً. چه پیامرسانی دارید؟"
فکر می‌کردم این دفعه دیر جواب بده اما انگار این پسر رو گوشی خوابیده بود که درجا جواب می داد.

"هم واتساپ هم اینستاگرام"
و آیدی اینستاگرامش رو گذاشته بود.
پشت سر دوباره پیامی اومد

1403/06/15 20:59

و صدای اعلان بالاخره موفق شده بود رو مخ حامد بره.
"هرکدوم راحت‌ترید ارسال کنید."
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 20:59

#اوج_لذت
#پارت_125

برای اینکه دوباره صدای نوتیف پیام بیاد جواب دادم: "بله حتماً"
همونطور که فکرش رو می‌کردم به ثانیه نکشید که صدای دینگ رو شنیدم.
"تشکر مهربون:

_ کیه انقدر دینگ دینگ دینگ دینگ؟!
چقدر دلم می‌خواست بگم به تو ربطی نداره!
_ یکی از همکلاسیام!
سرد، خشک، جدی و بدون نگاه کردن بهش.

_ این همکلاسیه شما کار و زندگی نداره؟
_ نه... باید اینم به شما جواب پس بده؟ به زندگی مردمم کار داری تو؟

از آیینه نگاهی بهم انداخت و پشت چراغ قرمز ترمز زد.
هیچ این تنهایی رو دلم نمی‌خواست!
تنهایی یعنی منو حامد... و من اینو نمی‌خواستم.

نمی‌خواستم دوباره تنها گیرم بیاره و منو مسخ خودش کنه بعد هم کارش رو پیش ببره بدون اینکه من بتونم اون لحظه کاری کنم.

چون بقدری مسخ و گیج و ویج می‌شدم که قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم و حتی ذهنم از کار می‌افتاد.

_ اونجا هرکس اومد نوبت بهش می‌دی، هزینه ویزیت تو سیستم نوشته شده... بدون نوبت کسی سرشو نندازه بیاد داخل! اگه کسی خواست بدون نوبت ببینتم اول باهام هماهنگ می‌کنی. با کسی نه زیاد گرم می‌گیری نه زیاد سرد. بد رفتاری نمی‌کنی با بیمار... اخم و تشر و داد و قال راه نمی‌ندازی.

عصبی توپیدم:
_ حامد طوری رفتار نکن انگار با یه بچه طرفی! نکنه یادت رفته من یه زنم؟

زن رو از عمد تاکیید کردم تا بفهمه اون بچه‌ای که میگه و این اخطارهایی که انگار داره به یه کلاس اولی می‌ده رو باید بندازه دور، چون خودش بود که منو از دنیای دخترونم خارج کرده بود.

_ چرا تغییر کردی پروا؟ چرا عصبی شدی؟ چرا پرخاشگری می‌کنی، چرا سرد رفتار می‌کنی چرا انگار با آدم دعوا داری؟ چرا مدام تیکه می‌ندازی؟

پوزخندی به سوالاتش زدم.
_ می‌تونی جواب سوالاتت رو از رویدادهای شب تولدت و چند شب قبل، همچنین از پیامی که یکی دو روز پیش به یه بنده خدایی که الان پشت ماشینت نشسته فرستادی، دریافت کنی!

با اخم از چراغی که حالا سبز شده بود عبور کرد و نگاه بدی بهم انداخت.

خسته شده بود از تیکه و کنایه‌هام؟
منم خسته شده بودم از تظار به خوب بودن، من واقعاً حالم خوب نبود چون داشتم از درون تخریب می‌شدم!

من ضعیف بودم و حالم از این ضعیف بودن خودم به هم می‌خورد، همین چند ساعتم که وانمود کرده بودم قویم برام سخت بود.

کی می‌خواستم بشم یه دختر قوی و خود ساخته که ترس از دست دادن مامان باباش و هراس ترک شدن و طرد شدن رو نداره خدا می‌دونه.

جلوی مطب ترمز زد و من هم پشت سرش پیاده شدم.
وارد شد و جلوتر راه افتاد.

با دست به میز قهوه‌ای رنگی اشاره کرد:
_ پشت این میز بشین. یه دستی باید روش بکشی، منشی قبلیه چند روز پیش رفته

1403/06/15 21:00

ولی چون پنجره‌ها باز بوده خاک نشسته روش.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 21:00

#اوج_لذت
#پارت_126

پشت میز رفتم و سیستم رو روشن کردم.
_ کاری با من نداری؟ برم اتاقم؟
خودم رو مشغول تمیز کردن میز نشون دادم و زیر لب زمزمه کردم:
_ از اولم کاری باهات نداشتم.
_ هی شنیدم چی گفتی!

نگاه خصمانه‌م رو بهش پرتاب کردم و از لای دندون‌های کلید شدم غریدم:
_ گفتم که بشنوی وگرنه می‌تونستم تو دلم بگم حامد!

شاید برای اینکه حرصم بده این لبخند رو تحویلم داد!
_ تو محیط کار فقط راجب کار حرف می‌زنیم و باید کار رو از زندگی و مسائل دیگه رو جدا بدونی پس حامد نداریم، آقای دکتر!

طوری برای خودش نوشابه باز می‌کرد که هنگ کرده بودم.
الان که کسی اینجا نبود و من بهش گفته بودم حامد پس چه ایرادی داشت؟
_ باشه آقای دکتر!
_ جز چشم چیزی نشنوم.

با غیض نگاهش کردم که دوباره گفت: نشنیدم صداتو.
_ چشم آقای دکتر!

جوری با حرص گفتم که قطعاً فهمیده بود.
این مرد خجالت نمی‌کشید؟

#دانای_کل

حامد فهمیده بود!
اشتباهش رو فهمیده بود...
اون نباید به پروای زیادی حساس با روحیه‌ی لطیف دخترونه نزدیک می‌شد.

چون اگه نزدیک می‌شد بدتر از همه پروا بود که ضربه می‌خورد.
اون می‌تونست با پروا باشه و با یکتا نباشه... می‌تونست به حرف دلش گوش کنه و سمت پروا بره و یکتا رو کنار بزاره، اما نمی‌شد!

چون اگه مامان یا بابا بویی از این ماجرا می‌بردن خودش به درک اما پروا این وسط خراب می‌شد.

پروایی که جز این سه نفر (پدر، مادر و برادر) پناه دیگه‌ای نداشت!
دلش خوش بود به خانواده‌ش.

کلافه وارد اتاقش شد و در رو بست.
چرا با این دختر بد رفتاری می‌کرد؟
چرا وقتی می‌دونست نابود می‌شه اما جلوی چشمش یکتا رو می‌بوسید؟
تا ازش دور بشه؟ تا ازش زده بشه و متنفر بشه؟

قطعاً همین بود وگرنه همه چی به ضرر پروا تموم می‌شد.
اون هم پروا رو می‌خواست، ولی نه به قیمت طرد شدن پروا توسط پدر و مادرش!

نمی‌خواست پشتوانه‌های زندگیش رو از دست بده، نمی‌خواست ناامید بشه و دور بشه ازش...
همین که ازش دوری می‌کرد اما نزدیکش بود هم براش سخت بود چه برسه به اینکه حتی نمی‌تونست نزدیکش باشه.
همین که کنارش بود اما دوری می‌کرد و فاصله می‌گرفت کافی بود، نبود؟

برای کم کردن افکار در پس و پیش ذهنش تلفن روی میز رو برداشت و تماسی با پروا برقرار کرد.

_ مطب دکتر کیانی، بفرمایید؟
از تند تند و پشت سر هم حرف زدن‌های دختری که این روزها و مخصوصاً امروز باهاش سرد حرف می‌زد خنده‌ش گرفت.

حفظ ظاهر کرد و گفت: خانوم کیانی مسخره بازی در نیارید لطفاً! یه لیوان قهوه لطف کنید برای من بیارید... هرکی زنگ میزنه لازم نیست اینطوری جواب بدید. فقط بگید بله بفرمایید کافیه!
.
.
اگه

1403/06/15 21:00

علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 21:00

#اوج_لذت
#پارت_127

دخترک حرصی لب تر کرد.
_ ببخشید آقای دکتر من منشیم نه آبدارچیتون!
_ خانوم محترم، آقای حسینی دیروز از پله سر خورد الان پاش تو گچه تا یک هفته نباید کار کنه شما لطف کن این چند روز بجای ایشون قهوه‌ی منو بیار.

عصبی موهای بلندش رو پشت گوشش زد و پا روی پا انداخت.
هیچ دلش نمی‌خواست جلوی این مرد کم بیاره.
_ پس فردا هم باید لطف کنم زمینا رو طی و دستمال بکشم نه؟ اگه اینطوریه من همین الان تاکسی میگیرم می‌رم خونه...

دیگه از اون حالت دکتر و منشی بیرون اومده بودن و انگار حامد هم بقدری کفری بود که براش حرفی که چند دقیقه پیش زده مهم نباشه و بخواد با افعال مفرد باهاش صحبت کنه‌.

_ پروا اون روی سگ منو نیار بالاها! یه قهوه می‌خوای بیاری مگه کوچیک میشی؟ مگه تو تو خونه چای یا قهوه نمیاری؟ چرا سلیطه بازی در میاری بردار یه لیوان بیار دیگه.

دختر برای اینکه به حرف حامد گوش نده تند تند به دروغ بلغور کرد:
_ وای آقای دکتر یه مریض داریم اینجا‌ من باید قطع کنم زشته معطل بمونن.
و اجازه‌ی صحبتی به حامد نداد و تلفن رو سرجاش کوبید.

زیر لب با حرص مشهودی زمزمه کرد:
_ مرتیکه فکر کرده کیه... چلاغ که نیستی خودت بلندشو برو بیار.

همون لحظه در اتاقی که بالاش نوشته بود "متخصص مغز و اعصاب" باز شد و حامد با استایل خاص و مردونه‌ی خودش با اون روپوش سفید که جذابیتش رو بیشتر می‌کرد از اتاق بیرون اومد.

با دیدن سالن خالی جا خورد.
پروا دروغ گفته بود؟

عصبی سمت آشپزخونه‌ی کوچیک مطب راه افتاد و قهوه ساز رو به برق زد.
کلافه با پا روی زمین ضرب گرفت.
با این دختر بچه‌ی نونزده ساله‌ی لجباز باید چیکار می‌کرد؟

همینطور که با پا روی زمین ضرب گرفته بود صدای پاهایی رو از پشت سرش حس کرد و باعث شد سر برگردونه.

قامت ریزه‌ی پروا تو چهار چوب در باعث شد کلافه بشه.
_ باز چی می‌خوای وزه؟
_ وا آقای دکتر!

از آقای دکتری که تنگ جمله‌هاش می‌چسبوند خوشش می‌اومد.
چون پروا حین گفتن این جمله‌ها حرص می‌خورد.

_ چیه؟ چی می‌خوای؟
_ حق داشته اون منشی‌ای که رفته. والا آدم سرسام میشه با این اخلاق شما! مریض اومده لطف کنید تشریف بیارید.

بی‌حرف خیره نگاهش کرد تا اینکه بدون اینکه نیم نگاهی بهش بندازه رفت و پشت میزش نشست.
صداش رو به راحتی می‌شنید.
_ وقت قبلی داشتید؟
_ نه ولی خیلی عجله دارم حتماً باید ببینم آقای دکتر رو.
_ بله حتماً. اسمتون رو لطف کنید و این فرم رو پر کنید!
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 21:00

#اوج_لذت
#پارت_128

چند دقیقه بعد با دو لیوان قهوه از آشپزخونه بیرون اومد و یکی رو روی میز پروا گذاشت.
با تعجب سر بلند کرد و به مردی که براش قهوه گذاشته بود نگاه کرد.

با یادآوری اینکه باید سرد باهاش برخورد کنه نگاه دزدید و حتی تشکر هم نکرد.
بعد از وارد شدن حامد به اتاقش پروا اشاره زد:
_ بفرمایید داخل!

بعد از اینکه خانوم چادری وارد اتاق دکتر شد پروا هم مشغول وارد کردن اطلاعات همون خانوم تو سیستم شد.

حین کار کردن پیام‌های همکلاسیش بهش یادآوری شد و با خودش فکر کرد که هروقت رفت خونه فراموش نکنه جزوه‌ها رو براش بفرسته.

همونجا شماره‌ش رو با اسم "کاوه" ذخیره کرد تا گم نکنه.

چند ساعتی مشغول بودن و هرچقدر هوا رو به تاریکی می‌رفت تعداد مراجعه کننده‌ها هم بیشتر می‌شد.

با خستگی آخرین بیمار رو ویزیت کرد و گفت: وقتی ایشون بیرون اومدن شما برید داخل.

خسته شده بود چون روز اول کاریش بود، وارد کردن اطلاعات تو سیستم سخت بود چون چنین تجربه‌ای نداشت تا بحال، سر و کله زدن هم با این همه آدم تو یک روز سخت‌تر از وارد کردن اطلاعات تو سیستم بود.

سرش رو روی میز گذاشت پلک روی هم گذاشت تا خستگیش بیرون بره.
با خودش فکر می‌کرد خیلی خوب میشه اگه از چند روز دیگه نیاد، حتماً باید تاکیید می‌کرد که دیگه نمی‌خواد بیاد تا حامد منشی جدید استخدام کنه. باید بیشتر از پیش ازش فاصله می‌گرفت.

انقدر به همین مسائل فکر کرد که پلک‌هاش سنگین شد و کم کم به عالم بی‌خبری فرو رفت.

اونطرف دیوار حامد نشسته بود که داشت با مراجعه‌ کننده‌ی چندین ساله‌ش صحبت می‌کرد.

_ زیاد دیگه نباید از این قرص استفاده کنید چون کم کم روی بدنت تاثیر نمی‌ذاره، مثل همیشه سعی کن خوابت تنظیم باشه، خواب و غذا به موقع نباشه سردردای همیشگی میاد سراغت.
_ بله ممنون.

داروها رو تو دفترچه نوشت و به دستش داد‌.
_ بفمایید.
وقتی بیرون رفت با خستگی آشکاری از پشت میز بلند شد و رو پوش سفیدش رو در آورد.

خیلی خسته بود و چه بسا پروا از اون خسته‌تر بود.
بعد از برداشتن کت و کیف سامسونت مخصوصش، برگه‌هاش رو داخلش چپوند.

امروز پیام‌هایی از دوستش دریافت کرده بود که حتماً باید فردا بهش زنگ می‌زد و صحبت می‌کرد.

از اتاقش بیرون زد و صدا بالا برد:
_ پروا بلند شو بر...
حرفش با دیدن پروای بی‌هوش از خستگی روی میز تو دهنش موند و با لبخند جلو رفت.

حس خوبی ازش می‌گرفت.
انقدر غرق خواب شده بود که حامد حتی دلش نیومد بیدارش کنه.
حالا که خواب بود می‌تونست کمی نگاهش کنه؟
اگه این اتفاق تو بیداری می‌افتاد پروا فکر‌های خوبی به ذهنش نمی‌رسید...

فکرهایی با

1403/06/15 21:01

مضنون اینکه حامد حتی تکلیفش با خودش هم مشخص نیست و معلوم نیست چند چنده.

اما مشخص بود!
می‌خواستش اما بخاطر خودش باید ازش دوری می‌کرد...
اگه بیدار بود و اینطوری خیره نگاهش می‌کرد پروا فکر می‌کرد حامد قصد سواستفاده داره و ذهنیتش بیشتر از چیزی که تاحالا نسبت بهش خراب شده، خراب می‌شد.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 21:01

#اوج_لذت
#پارت_129

با حس خاصی بهش نگاه می‌کرد.
قهوه‌ای که براش آورده بود دست نخورده همونجا گذاشته شده بود.

دست دراز کرد تا لیوان قهوه رو برداره و به آشپزخونه ببره که همون لحظه موبایل پروا که کنار لیوان بود با صدای دینگی اعلام حضور کرد.

_ این کیه انقدر بهش پیام میده آخه؟
بی‌اختیار دست دراز کرد و موبایل رو از کنار سرش برداشت.

اسم "کاوه" روی صفحه‌ی گوشی خودنمایی می‌کرد.
اخم‌هاش به آنی تو هم دویید.
کاوه؟ هرچی فکر می‌کرد یادش نمی‌اومد تو فامیل کسی به اسم کاوه داشته باشن.

همین کاوه بود که عصر هم مدام پیام می‌داد و صدای رو مخ گوشی رو بلند می‌کرد؟
عصبی نگاه گوشی می‌کرد و تو مشتش فشارش می‌داد.
کم مونده بود صفحه‌ش از فشار دستش بشکنه.

دوباره صفحه خاموش روشن شد و باز اسم کاوه رو گوشی نشست.
این کاوه کی بود که دم به دم بهش پیام می‌داد؟ کاوه کی بود که اون نمی‌شناخت؟

با حرص گوشی رو خاموش کرد تا صداش هی در نیاد و رو مخش رژه نره.
حالا که بهش گفته بود ازش فاصله بگیره نمی‌تونست ازش بخواد براش توضیح بده. فقط کافی بود بپرسه این کاوه نام کیه که بهت پیام میده تا بشنوه: "به تو ربطی نداره!"

لیوان قهوه رو برداشت و به آشپزخونه برد.
بعد از شستن هر دو لیوان و گذاشتنشون رو آبچکون بیرون اومد و تن نحیف پروا رو از روی صندلی بلند کرد.

_ آخ...
لابد گردن و کمرش از اینکه اینطوری خمیده رو میز خوابیده درد گرفته.
سرش رو روی شونه‌ش تنظیم کرد و کتش رو روش انداخت.

چرا دلش می‌خواست هیچ وقت این دختر از بغلش بیرون نره؟ چرا دلش می‌خواست عمیق عطر موهاش و بو بکشه و به ریه‌هاش بفرسته تا ذخیره بشه برای روزهایی که ازش فاصله می‌گرفت.

رو صندلی جلو نشوندش و صندلی رو خوابوند.
خم شد کمربندش رو بست و شقیقه‌ش رو بوسید... می‌دونست که هروقت چشم‌های وحشیش باز شه دیگه نمی‌تونه انقدر ملایم باهاش برخورد کنه و ببوستش.

لبخندی زد و کتش رو روش مرتب کرد.
با دور زدن ماشین پشت فرمون نشست و ضبط رو روشن کرد.
صداش رو کم کرد تا پروا رو از خواب بیدار نکنه.

"بگو همه چیو یادته، بگو یادته! گفتی بری شبا خوابم نمی‌ره همه چی رو اعصابته... نگو واست راحته، دوریه ما طاقتش، نمی‌کنم باورش!"

چقدر این آهنگ با ذهنش همخونی داشت.
آهنگ‌هایی که سلیقه‌ی پروا بود ریتم و نوتش!

"بگو همه چیو یادته! بگو یادته... .گفتی بری شبا خوابم نمی‌ره همه چی رو اعصابته... نگو واست راحته دوریه ما طاقتش نمی‌کنم باورش!"

کی می‌خواست ترس از دست دادنش کنار بره؟
اون الان زنش محسوب می‌شد دیگه؟
عصبی دستی به چمنی موهاش کشید و شیشه رو پایین کشید.
این حجم از فکر و

1403/06/15 21:01