#اوج_لذت
#پارت_113
زودتر از چیزی که تصورش و میکردم آماده شد و باهم به یکی از کافههای نزدیک خونه رفتیم تا برگشتنمون راحت باشه.
طبق گفتهی یکتا، کیک شکلاتی و قهوه سفارش دادم و یکتا هم به تبعیت از من کیک شکلاتی اما با چای سفارش داد.
تاآوردن سفارشاتمون مشغول گوشیم شدم اما با صدای یکتا سکندری خوردم:
_ به نظرت حامد چه تاریخی رو واسه عقد درنظر گرفته؟
نیمچه لبخندی زدم و شونه بالا انداختم:
_ وا چه سوالاتی میکنی یکتا، من از کجا بدونم؟
با صدای پیامک گوشیم نگاهم و به صفحه دوختم: ( حواست باشه جلو یکتا سوتی ندی).
پیامی که از طرف حامد اومده بود به قدری عصبیم کرد که دستهای مشت شدهم رو آروم از روی میز پایین آوردم تا یکتا چیزی نفهمه.
با آوردن سفارشاتمون توسط گارسون آسوده نفسم و به بیرون فرستادم تشکری کردم و مشغول شدیم...
برای اینکه زیاد تابلو نباشه گفتم:
_ به نظرت من شب عقدی لباس چی بپوشم؟
دستش و زیر چونهش گذاشت و با حرفی که زد قهوه تو گلوم پرید:
_ هرچی میپوشی بپوش ولی حواست باشه اون شب فقط من باید خوشگل به نظر برسم و مثل ستاره بدرخشم، بنابراین لباس سفید نپوش مابقیش خودمختاری!
با بهت نگاهش کردم و چندبار پشت بند هم سرفه کردم:
_ ایجانم...
برخلاف ظاهرم، قلب داخل سینم هربار که حرف از مراسم عقد و تاریخ عقد و عروسی میشد جلز و ولز میکرد...
شالم رو درست کردم و بعد از خوردن کیک و قهوهم بغض بدی گلوم و نوازش کرد.
نمیدونستم هوای کافه خفهس یا بغضی که بیخ گلوم و نوازش میکنه باعث تنگی نفسم شده!
از جام بلند شدم:
_ یکتا جان من حساب میکنم بیرون منتظرت میمونم باید یه تماس با دوستم بگیرم.
و اجازه حرفی بهش ندادم و سمت صندوق رفتم، حساب کردم و از کافه بیرون زدم و حریصانه نفس میکشیدم... انگار قرار بود هوا تموم بشه.
با یاد آوری حرف چند دقیقه پیشم افکارم رو که جولان میدادن جمع کردم.
حالا واقعا باید برای شب عقد چی میپوشیدم؟
اگه لباس بیراهی میپوشیدم میگفتن از حسادته اگه لباس قشنگی میپوشیدم بازم میگفتن از حسادته.
گوشیم و دستم گرفتم و مشغول کلنجار رفتن باهاش شدم.
بعد از اومدن یکتا باهم به قصد پیاده روی مقصد خونه رو پیش گرفتیم و تو راه سکوت بینمون حکم فرما بود و حرفی بینمون رد و بدل نشد.
بعد از رسیدنمون با سلام و احوالپرسی گرمی با مامان و بابا به سمت اتاقم رفتم و با تعویض لباسم با یه لباس راحتی خودم و رو تخت ولو کردم.
هرچی بیشتر به آینده میرفتیم بیشتر آرزوها و رویاهام پوچ میشدند، هر چند که دیر وقت بود که دیگه خبری از آرزوهای رنگارنگ و دخترونهم
1403/06/15 15:39