قلبِ بنفش💜

578 عضو

میشناسید؟

دستپاچه ناخنم توی دهنم کردم
_خب..خب..چیزه من..قبلا..

قبل اینکه حرفم تموم بشه صدای منشی اومد که صدامون زد گفت
_اقای دکتر بفرمایید خانم دکتر منتظرتون هستن..
‌.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 22:31

#اوج_لذت
#پارت_73

حامد مجبورا برگشت سمت منشی که نفس راحتی کشیدم. اما تازه داشت شروع میشد.

حامد تشکری کرد تقه ای به در زد درو باز کرد کنار رفت تا اول من وارد بشم.

از این حرکتش لبخندی به لبم نشست اما پیچ خوردن زیر دلم لبخندم جمع شد و دستم روی دلم گزاشتم.

با ورودمون خانم دکتر از جاش بلند شد با دیدن من کنار حامد گل از گلش شکفت.

به سمتمون اومد با لبخند بزرگی گفت
_به به ببین کیا اینجان ، سلام اقا حامد ، نیستی به ما سر نمیزنی!

حامد لبخند مصنوعی زد سری تکون داد
_سلام ، تو که دیگه خودت دکتری میدونی چقدر سرم شلوغه بخدا وقت سر خاروندن ندارم.

خانم دکتر خنده ای کرد نگاهی به من انداخت دستشو پشتم گذاشت منو به سمت مبل ها حمایت کرد
_سلام پروا جان شما خوبی عزیزم؟ بهتر شدی؟

هول کردم نگاهم به حامد افتاد که اخماش تو هم رفته بود
_سلام ، بله خیلی ممنونم شما خوبید؟
_ممنونم عزیزم

روی مبل ها کنار هم نشستیم و حامدم روبه رومون قرار گرفت.

خانم دکتر نگاهی به ما دوتا کرد کنجکاو پرسید
_خب بگید ببینم چه خبره که شما دوتا با هم اومدین؟ مشکلی پیش اومده؟

قبل اینکه من حرفی بزنم حامد پیش دستی کرد
_راستش سمیرا پروا چند وقته همش حالش بد میشه و هی بالا میاره امروز صبح هم تب داشت و یهو از حال رفت ، من نفهمیدم چشه اوردم پیش تو راستش من…احتمال میدم..حامله باشه اما مطمئن نیستم.

جمله اخرش با تردید گفت و نگاهش ازم دزدید.

خانم دکتر نگاهی به من کرد و با کمی فکر گفت
_پروا علائم دیگه نداشتی؟ مثل سرگیجه خستگی بدن درد…

نگاهی به حامد انداختم میترسیدم کنار اون از حالاتم بگم میترسید فکر بکنه دروغ میگم تا اونو به خودم نزدیک کنم…

دکتر وقتی نگاهم به حامد دید اخمی کرد رو به حامد گفت
_بلندشو از اتاق برو بیرون

حامد متعجب نگاهش کرد
_من؟! برای چی؟

_برو بیرون شاید پروا نتونه جلوی تو راحت باشه

حامد اخمی کرد بدون اینکه تکون بخوره گفت
_نه میخوام باشم پروا هم مشکلی نداره

قبل اینکه من حرفی بزنم با خانم دکتر جواب داد
_حامد برو بیرون اصلا این چیزا خصوصیه تو نباید بشنوی.

حامد با حرص گفت
_سمیرا منم دکترم و میخوام ببینم مشکلش چیه و مطمئنم پروا هم موافقه که توی اتاق بمونم
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 23:58

#اوج_لذت
#پارت_101

سر تکون داد.
_ آره همون. می‌خواست کیفمو بزنه. ممانعت کردم، عقبی چاقو داشت زد به دستم‌.
_ چهره‌هاشونو یادته؟ پلاکی چیزی؟

معلوم بود که نه!
_ کلاه کاسکت داشتن مشخص نبود. بعدم من اون لحظه درد داشتم دیگه به چهره و پلاک و اینا توجه نمی‌کنم که!

حامد نگران جلو رفت.
_ پس اون نردبون اونجا چیکار می‌کرده که کیف تو رو بزنن بهتم چاقو بزنن بعد اون بی‌خاصیت همونجا وایستاده هیچ‌کار نکرده؟ اون یابو اونجا چیکاره بوده؟

متعجب پرسید:
_ کی رو میگی حامد؟
_ همون سره اشوانه چیه؟

مادر که بزور خنده‌ش رو پنهون کرده بود گفت:
_ راجب پسر مردم درست صحبت کن حامد! اشکان!!!
_ همون مامان چه فرقی داره؟ دخترتونو می‌خواید بسپارید دست همچین آدمی؟

داشت از حرص زیاد منفجر می‌شد.
بهونه‌ی دیگه‌ای پیدا نکرده بود!
اختلاف سنی و سن زیادِ اشکان و بچه بودنِ پروا جواب نداده بود حالا رفته بود سراغ بهونه‌ی بعدی.

پروا مبهوت گفت:
_ به اون بدبخت چه؟
_ اون بدبخت؟ چه سریعم طرفشو می‌گیره!
_ حامد خب اون از کجا باید بدونه؟ بدونه هم چه دلیلی داره از خونشون بلندشه بیاد اونجا؟ تو که داداشمی تا یساعت پیش نمی‌دونستی کجام بعد اون که هیچکاره‌س از کجا بدونه؟

حامد گیج شده بود.
برای اولین بار عقل پروا بیشتر از سنش کار کرد.
فهمیده بود که حامد متوجه نشده که اشکان با اون نبوده.
برگه‌ای که قبل رفتن روی یخچال با آهن‌ربا زده بود رو کند و جلوی چشم‌های هر سه نفرشون تکون داد.

_ پس من اینو واسه چی گذاشتم؟
انگار از قبل بو برده بود که قراره‌ گوشیش رو جا بزاره که اینطور برگه نوشته بود.

پدرِ کنجکاو دست به کار شد و برگه رو از دست پروا قاپید.
"مامان جان من می‌رم بیرون نگران نشید. کاری داشتی زنگم بزن! راستی من با اشکان بیرون نرفتم. تمام فکرهام رو کردم ک به این نتیجه رسیدم ما لقمه‌ی دهن هم نیستیم! ضمناً به خودش هم پیام دادم که جوابم منفیه و بیرون رفتنِ امروز کنسله. فقط چون حوصلم سر رفته و خیلی وقته نرفتم پیاده روی، یخورده می‌رم پیاده روی... چیزی لازم داشتی زنگم بزن سر راه بگیرم مامانی.!

همه تعجب کردن.
هیچ‌کدوم برگه‌ی روی یخچال رو ندیده بودن. بقدری که ذهنشون درگیر بود متوجه برگه‌ی روی در یخچال نشده بودن.

_ حتی گوشیمم نبردم باز برات برگه گذاشتم که مامان‌.
_ خب مادر من حواسم از این پرت شده بود. این همه هم منو بابات و حامد اومدیم آشپزخونه و رفتیم اما اگه نگاهمونم به این برگه خورد حواسمون نبود که دقت کنیم بهش...

حقیقت بود.
پروا اشاره‌ای به دستش کرد و زمزمه کرد:
_ من لباسم و عوض کنم تمام بدنم بو خون گرفته‌. بعد میام حرف

1403/06/15 11:25

می‌زنیم.

بی‌حوصله سمت اتاقش رفت و هنوز لباسش رو در نیاورده بود که در اتاق باز شد و پشت بندش حامد وارد شد.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 11:25

#اوج_لذت
#پارت_102

پروا عصبی غرید:
_ چرا در نمی‌زنی تو؟ چرا؟ الان شاید من لباس تنم نمی‌بود!

حامد توجهی به غرغرهاش نکرد و بی‌مقدمه پرسید:
_ چرا جوابت منفی بود؟
خودش بهونه می‌گرفت و خودش هم می‌گفت چرا جوابت منفیه؟

دختر انگار داغ دلش تازه شد که پوزخند عمیقی زد.
_ بنظرت چرا؟

شونه بالا انداخت.
_ یعنی تو نمی‌دونی؟
_ تو که می‌دونی بگو!
_ بخاطر اینکه من دختر نیستم! فهمیدی؟

ناخواسته قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید.
_ من به چه رویی پیشنهاد خاستگاریش رو قبول کنم وقتی دختر نیستم؟ با آبرو و اعتبار خودم و خانوادم بازی کنم؟ اگه اون می‌فهمید من دختر نیستم بنظرت با خودش چی فکر می‌کرد؟

پس حدسش درست بود!
با خودش می‌گفت شاید بخاطر همین هم که شده قبول نکنه و دقیقاً هم همینطور شده بود.

_ خب ما می‌تونیم بریم دکتر و...
تو صدم ثانیه اتفاق افتاد.
دستی که بالا رفت‌.
ضربی که روی صورت پسر فرود اومد.
صورتی که به سمت چپ متمایل شد...
اخم‌هایی که تو هم رفت و صدایی که تو اتاق پیچید.
صدای ضرب دست دختر روی صورت پسر.

با صدای لرزونی گفت:
_ خج... خجالت بکش!
خجالت؟
اون فقط می‌خواست جبران کنه!
نمی‌خواست بخاطر اون آینده‌ی پروا خراب بشه.
نمی‌خواست بخاطر اون تا ابد تو خونه بشینه و با بهونه‌های مختلف دست رد به سینه‌ی خاستگارهاش بزنه.

هر دو خواسته بودن اما الان وظیفه‌ش این بود.
تجدید و مرور خاطرات کاری از پیش نمی‌برد فقط پاک کردن خاطرات می‌تونست به آینده‌ی پروا کمک کنه.

رد انگشت‌هاش روی صورت حامد خودنمایی می‌کرد.
بهش حق می‌داد‌.
زودتر از این‌ها منتظر چنین واکنشی بود، اما پروا بچه بود و خام؛ حالا کم کم داشت سر عقل می‌اومد.

اگه یه دختر عاقل و بالغ بود فردایِ اون شب این سیلی رو نوش جان می‌کرد نه بعد از این همه مدت.
این نشون می‌داد پروا تازه داره متوجه میشه که اشتباه کردن و این اشتباه تا حدودی جبران ناپذیره.

_ خوبه...
با نفس نفس و اشک‌هایی که به پهنای صورت می‌بارید گفت:
_ آره خوبه. برو بیرون! بیرون بیرون... برو بیرون.

بهش بر خورده بود پیشنهادِ حامد.
بخاطر اون بود که حالا تمام فکر و ذهنش درگیر شده بود.
بخاطر اون همچین ادم مناسبی برای ازدواج رو رد کرده بود.
بخاطر اون رو آرزوهاش برچسبِ "تا ابد آرزو بمونید" زده بود!
بخاطر اون از خیلی چیزها که سهمش بود گذشته بود... منطقی نبود چون خودش‌هم خواسته بود، اما مهم این بود گذشته بود!

کاش تمام خاطرات اون شب از ذهنش پاک می‌شد!
از ذهن هردو پاک می‌شد!
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 11:29

#اوج_لذت
#پارت_103

با صدای در از فکر بیرون اومد.
حامد بیرون رفته بود.
غرورش نشکسته بود، زودتر از این‌ها انتظار همچین صحنه‌ای رو می‌کشید.

خودش رو به سرویس رسوند و صورتش رو آب زد.
هیچ دلش نمی‌خواست خانواده‌ش متوجه رد سیلی دردناکی که از پروا خورده بود رو ببینن و متوجه بشن.

دختر ولی دیوار به دیوار سرویس تو اتاقش نشسته بود و هق هق‌های ریزش فضای اتاق رو پر می‌کرد.

از شونه‌ی مانتوی سفید رنگش گرفت و تا آرنجش پایین کشید و توجهی به این نکرد که باید دکمه‌ها رو باز کنه.

صدای حامد و مادرش خط می‌کشید رو اعصابِ نداشته‌ش.
_ من باید کم کم برم.
_ بمون امشب و! چیزی نمی‌شه که... نگران نباش اگه می‌خوای نامزد بازی کنی ما خودمونو می‌زنیم به اون راه که نشنیدیم... تو برو تو اتاق درم ببند و با یکتا حرف بزنید.

از هرچی یکتا بود متنفر بود!
دست خودش نبود این حس تنفر!
از وقتی تو پارک با اون پسر دیده بودش تا الان حسش زمین تا آسمون نسبت بهش تغییر کرده بود.

_ نه مامان جان دستت درد نکنه باید برم.
این دفعه پدری بود که نگران دردونه‌ش بود:
_ امشبو بمون حامد. اگه شب از درد دستش تب کنه کاری از دست منو مامانت برنمیاد، بمون که بخیه‌هاشم با آب سروم شست و شو بدی عفونت نکنه بابا جان.

ناچار بود به قبول کردن.
درصورتی که پروا دلش نمی‌خواست بمونه.
سوزش ردِ بخیه‌ها غیرقابل توصیف بود و تا عمق وجودش می‌سوخت.

نازک نارنجی بودن همین مکافات رو هم داشت.
تند تند روی دستس رو فوت کرد.
از کمی پایین تر از شونه تا کمی بالاتر از آرنجش خطی اوریب مانند بخیه خورده بود و اطرافش قرمزِ قرمز بود.

_ آییییی..

_ باشه باباجان چی بگم والا. نمی‌شه حرفی زد رو حرفتون.
_ من غذا ببرم براش گناه داره لابد چیزی نخورده!

مادر با ظرف غذا پشت در ایستاد و تقه‌ای به در زد.
_ پروا؟ بیام داخل عزیزم؟
با صورتی سرخ از درد و سوزش بخیه‌ها آره‌ای گفت و در باز شد.
_ بهتری دورت بگردم؟... نخوابی اینطوری! بزار قشنگ حامد برات پانسمان کنه.

سرتقانه پانسمانی که دکتر زده بود رو از پیش خودش کنده بود.
_ شامی درست کردم می‌دونستم دوست داری.

لبخندی زد و مادر لقمه‌ای درست کرد و تو دهن پروا گذاشت.
_ خیلی درد داری؟
_ نه زیاد...
بعضی دروغ‌ها مشخصه! مثل این دروغ...

_ رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر درون. به مامانت که دیگه دروغ نگو!
سر به زیر انداخت و بعد از خوردن غذا با کمک مامانش مانتوش رو بیرون کشید.

_ رو تخت دراز بکش می‌گم حامد بیاد پانسمان کنه دوباره. منم می‌رم بخوابم بیدارم کن اگه چیزی شد.
_ چشم.
_ شبت بخیر عزیزم

شب بخیر گفت و مادر بیرون رفت.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان

1403/06/15 11:32

های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 11:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


#رمان اوج لذت💜
ژانر:بزرگسال/عاشقانه/bdsm....

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 11:35

#اوج_لذت
#پارت_104


خسته بود...
تنش‌های امروز باعث شده بود بدون فکر کردن پلک‌هاش روی هم بیفته و سنگین شه. نخوابید اما بیدار هم نبود.

هنوز لباسی تن نزده بود و با بالا کشیدن ملحفه بدنش رو زیرش مخفی کرد.

منتظر بود تا حامد بیاد و دستش رو شست و شو بده.
اما حامد تو اتاق کناری مشغول موبایلش بود.
صفحه‌ی موبایلش خاموش روشن می‌شد و اسم یکتا روش خودنمایی می‌کرد.

با خودش فکر کرد این دختر خواب و قرار نداره و که مدام یا پیام میده یا زنگ میزنه؟
نمی‌خواست جواب بده اما اگه جواب نمی‌داد باید بعداً جواب پس می‌داد و اون بیزار بود از این کار.

_ جانم؟
_ سلام عشقم خوبی؟ بیداری؟
"بیداری؟" چه سوال مضخرفی بود؟ وقتی جواب تلفن رو میده یعنی بیداره دیگه!
یکتا اما دست بردار نبود.

_ الو حامد! خوابیدی پشت گوشی؟
_ بیدارم. کاری داشتی؟
_ نه عزیزم گفتم حالتو بپرسم بعد بخوابم.

کلافه بود و با این رفتار یکتا بدتر کلافه می‌شد.
_ آها. خوبم تو خوبی عزیزم؟
عزیزم رو با حرص تِنگِش چسبوند.
_ آره. خسته‌ای؟ صدات گرفته؟
_ آره می‌خوام بخوابم کم کم...

دروغ می‌گفت چون حوصله‌ی همکلام شدن باهاش رو نداشت و می‌خواست سریع بحث رو فیصله بده.
_ باشه عشقم خوب بخوابی. کار نداری؟
تو دلش گفت: از اولم کاری نداشتم!
اما رو لب فقط نجوا کرد:
_ نه شب بخیر.

منتظر کلمه‌ای از یکتا نشد و گوشی رو سریع قطع کرد.
تا همین حالا هم پروا حسابی منتظر مونده بود...
وقتی از گرمای خونه کلافه شد با یک حرکت پیرهنش رو از تنش بیرون کشید و دست و دلبازانه عضلاتش رو به نمایش گذاشت.

با بالا تنه‌ی برهنه از اتاق بیرون رفت و از یخچالِ آشپزخونه آب سروم رو برداشت و روی اپن گذاشت تا دماش با دمای محیط یکی بشه.

چند دقیقه بعد جعبه‌ی دستمال کاغذی رو هم کنار آب سروم‌ گذاشت و کابینت‌ها رو به قصد پیدا کردنِ بانداژ و پانسمان یکی یکی باز کرد.

سعی کرد تمام این کارها رو در کمترین صدای ممکن انجام بده تا کسی رو از خواب نندازه.

بعد از پیدا کردنِ پانسمان و چسب، وسایل روی اپن رو هم برداشت و سمت اتاق پروا رفت.
قبل از اینکه در اتاق رو بی‌هوا باز کنه صدایی تو گوشش اکو شد:
"چرا در نمی‌زنی تو؟ چرا؟ الان شاید من لباس تنم نمی‌بود!"
چند تقه به در زد و وقتی جوابی دریافت نکرد آروم در اتاق رو باز کرد.

با دیدنِ جسم ظریف پروا که زیر ملحفه بود و دست بخیه خورده‌ش که با ملاحظه کنارش بود کورمال کورمال سمتش رفت.

_ خوابیدی پروا؟
_ هـــوم؟
_ هوم چیه بلند شو بچه!
غرق خواب و بیداری بود.
درک می‌کرد که خسته‌س اما تو این حالت نه می‌تونست شست و شو بده نه می‌تونست پانسمان کنه.

_ پروا بلند شو

1403/06/15 11:39

بریم تو ظرفشویی دستتو بشورم با آب سروم!
این دفعه همون صدای ریز قبلی رو هم نشنید.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 11:39

#اوج_لذت
#پارت_105

با نشنیدنِ جوابی کلافه خم شد تا بلندش کنه.
دستش رو به بازوی سالمش گرفت و خواست بلندش کنه.
کمی که تکون خورد ملحفه‌ی روش کمی کنار رفت و گردنِ سفیدش در معرض دید قرار گرفت.

لباس تنش نبود؟
خشک شده به سفیدیِ گردن و کمی پایین‌ترش نگاه کرد و بزاق دهنش رو پر صدا بلعید.
خدا بخیر بگذرونه امشب و!

_ بلند شو پروا!
خواب و بیدار بود و هیچکس تو خواب و بیدار رفتارش دست خودش نیست.
_ بغلم کن!

دست‌هاش رو برای تو آغوش کشیده شدن باز کرد و خوابالود خودش رو جلو کشید و دست‌هاش رو دور گردن حامد قفل کرد.

تنها مانع بین بدن‌های برهنه‌شون همون ملحفه‌ای بود که کم کم داشت می‌افتاد اما با چسبیدن بدن پروا به حامد ملحفه محکم بینشون ایستاد.

نفس‌هاش تند شده بود.
مرد بود و پر از نیاز!
وسایل دستش رو روی میز کنار تخت گذشت و تا خواست پروا رو از خودش جدا کنه سرش روی سینه‌ش قرار گرفت.

بدون اینکه بفهمه چیکار می‌کنه بوسه‌ی ریزی روی سینه‌ی لخت حامد کاشت و همین غوغای درونیِ این گرگ تشنه رو بیشتر کرد.

سرش رو به پایین خم کرد و نگاهش رو به لب‌های نیمه باز پروا دوخت.
چرا انقدر سرخ بود؟

اختیار از کف داده بود.
کدوم مردی می‌تونست از یه دختر که از قضا اولین‌هاش با اون بوده و حالا نیمه برهنه بین بازوهاشه بگذره؟

خم شد روی صورتش به قصد بوسیدن.
التهاب درونیش باعث شده بود اختیار از کف بده.
مغزش قفل کرده بود و فقط و فقط به یک چیز فکر می‌کرد.

_ هیس!
این رو گفت تا چشم‌های پروا که کم کم درحال باز شدن بود رو دوباره به قعر خواب بفرسته.
تو عالم خواب خواست عقب بره اما حامد اجازه نداد و دستش رو پشتش گذاشت و با حس نرمی و لطافت پوستش بیشتر خودش رو بهش فشرد.

خواستنی بود! نبود؟
لب‌هاشون تو فاصله‌ی کمی از هم بودن و همین بود که چشم‌هام حامد هم کم کم بسته شد.
داشت می‌رسید به اون لب‌های سرخ و نیمه باز!
لبش که به لب پروا برخورد کرد پر شد از حس خوب و شیرین.

با مشتی که روی سینه‌ش زده شد به سرعت چشم‌هاش رو باز کرد.
_ هین! چی‌... چیکار داری می‌کنی؟
پروا ترسیده بود!
یهو از خواب و بیداری بیرون اومده بود و با دیدن وضعیتی که داشتن حق داشت بترسه و تته پته کنه. هرکس دیگه‌ای هم بود می‌ترسید.

حامد چشم‌های گرد شده و ترسیده‌ی پروا رو که دید بسختی آب دهنش رو قورت داد و دستش رو روی دهن پروا گذاشت.

_ هیچی! هیچی نیست...
دختر سریع دستش رو بندِ ملحفه کرد تا نیفته.
با چشم و ابرو و صداهای نامفهومی که از دهنش در می‌آورد اشاره کرد تا حامد دستش رو از روی دهنش برداره.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 11:40

#اوج_لذت
#پارت_106

حامد قبل از اینکه دستش رو برداره برای اینکه موقعیت دست پروا بیاد گفت:
_ آروم صحبت کن، نصفه شبه همه خوابن!
سر تکون داد و حامد دستش رو برداشت.

با نفس نفس ناشی از تنگی نفس و هیجان درونیش گفت:
_ چرا همچین می‌کنی؟
_ چیکار؟ بیا بریم آشپزخونه دستتو پانسمان کنم.

خوب بلد بود خودش رو به اون راه بزنه.
_ برو بیرون لباس تنم کنم.
_ اونطوری نمی‌تونم آب سروم بزنم. آستین نداشته باشه حداقل!

سر تکون داد و حامد از اتاق بیرون رفت.
خواست لباسی تن بزنه اما بی‌خیال شد و ملحفه رو دورش محکم کرد و از اتاق بیرون رفت.
_ چرا لباس نپوشیدی؟ اگه الان مامان یا بابا بیاد چه فکری راجبت می‌کنه؟
_ وا! ملحفه دورمه دیگه بدنم که مشخص نیس.

کسی هم بیدار نمی‌شد حق با اون بود.
سمت آشپزخونه رفت و وسایلی که قبل از خروج برداشته بود رو روی سینک چید.
_ بیا دستتو رو ظرفشور بگیر.
_ می‌سوزه؟

به دروغ گفت: نه! نگران نباش چیزی حالیت نمی‌شه.
هردو پچ پچ وار با هم حرف می‌زدن تا کسی رو بیدار نکنن.

پروا از شونه به پایین رو روی سینک گرفت تا خونابه و آب سروم روی فرش آشپزخونه نریزه.
حامد هم در این حین مشغول باز کردم بالای جلد آب سروم شد.
برای عفونت نکردنِ بخیه بهتر بود با آب سروم شتشو بدن و بعد پانسمان کنن.

چند تا دستمال کاغذی زیر بازوی پروا نگه داشت و آب سروم رو شر شر مانند روی دستش ریخت.
هنوز چند ثانیه از ریختنش نگذشته بود که ناله‌ی پروا بلند شد.

_ آییی. می‌سوزه که! تو که گفتی نمی‌سوزه... آی!
حامد برای کم شدن سوزشش روی بخیه رو فوت کرد.
_ چیزی نیست که چرا انقدر آه و ناله می‌کنی هر کی ندونه فکر می‌کنه دارم چیکارت می‌کنم.

_ ولی خیلی می‌سوزه به خدا.
_ آروم حرف بزن الان همه رو خبر می‌کنی! همسایه‌ها الان فکر می‌کنن یکی داره می‌زائه تو این خونه! لابد فکر می‌کنن مامان بعد از سی سال دوباره زاییده. صداتو بیار پایین.

سعی می‌کرد با این حرف‌ها حواس دختر رو از سوزش دستش پرت کنه اما چندان موفق نبود.

وقتی دید اصلاً به حرفش گوش نمی‌ده و لحظه به لحظه صداش بالا تر میره با دست آزادش سر پروا رو سمت خودش برگدوند.

چشم‌هاش از زور سوزش بسته بود و محکم پلک‌هاش رو روی هم فشار می‌داد.
می‌تونست برای ساکت کردنش از یک راه استفاده کنه! راهی که به مراد دلش هم برسه...

سر جلو برد، چشم‌هاش رو بست و بی‌فکر در صدم ثانیه لب‌هاش رو روی لب‌های نرم پروا گذاشت و با ملایمت مکید.

چشم‌های دخترک از فرط تعجب گرد شده بود و بی‌نفس نگاهش به چشم‌های بسته‌ی حامد بود. چیکار داشت می‌کرد این مرد؟

سوزش دستش رو فراموش کرده بود و به صدای کوبش

1403/06/15 11:49

قلبش گوش می‌داد.
حامد که از چند دقیقه قبل عطشش نخوابیده بود محکم تر پشت سر پروا رو فشار داد و با عطش بیشتری مشغول بوسیدن شد و به پروای مبهوت توجهی نکرد.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 11:49

#اوج_لذت
#پارت_107


مک عمیقی به لب‌ پایینیش زد و با حرص گاز ریزی گرفت.
با صدای پای شخصی سریع هر دو عقب کشیدن.
پروا قصدش نزدیکی نبود، به هیچ عنوان! حامد هم همینطور، اما التهابش سد مقاومتش رو شکسته بود.

_ بچه‌ها شما هنوز بیدارید؟
هردو نفس نفس می‌زدن و کنترل نفس‌هاشون از دستشون خارج بود.

_ آره..‌. پ... پروا رو دس... دستش رو آب سروم ریختم... می‌سوخت. منتظر موندیم سو... سوزشش کم شه!

مادر تعجب کرده بود از نفس نفس زدن‌هاشون.
_ چیزی شده؟ چرا اینطوری حرف می‌زنی؟
پروا برای ماستمالی کردن دلیل قانع کننده‌ای نداشت اما گفت:
_ هوا گرمه، دستمم می‌سوزه بخاطر همون.

حامد به تایید حرفش به تنش اشاره کرد:
_ برای همین منم لباسمو درآوردم.
_ خب کولر می‌زنم، ولی هوا خوبه که!

چیزی برای گفتن نداشتن و فقط خودشون رو سرگرم نشون دادن تا مادر بره!
همینطور هم شد و رفت.

هیچ‌کدوم به روی مبارکشون نیاوردن اتفاقی که افتاده بود رو.
بعد از شست و شو حامد پانسمان رو برداشت و سمت پروا اومد.
_ می‌خوای بزاریم خشک شه؟ چون اینطوری خیسه دستت بعد پانسمان می‌چسبه بهش و کندنش سختت می‌شه درد می‌گیره!

نه پروا و نه حامد به چشم‌های هم نگاه نمی‌کردن.
دلیلش رو خودشون هم نمی‌دونستن اما انگار قصدشون فرار کردن از هم دیگه بود.

چند دقیقه بعد وقتی دستش خشک شد حامد با حوصله دستش رو پانسمان کرد و در آخر چسب مخصوصش رو زد.

_ تمومه.
_ شب بخیر!

حامد با خنده گفت: تشکرم خوب چیزیه پروا خانوم. همین؟ شب بخیر؟
_ باشه. ممنون! متشکرم قربان، مرسی که از وقت با ارزشتون گذشتید و برای بنده‌ی حقیر وقت گذاشتید! حالا اجاره دارم بخوابم رئیس؟
_ باشه دختر چرا گارد می‌گیری؟ برو بخواب شبت بخیر...

پشت بند حرفش صدایی تو مغزش پژواک شد.
" شب بخیر"
"شبت بخیر"

هردو یکی بود اما اولی رو به یکتا گفته بود و دومی رو به پروا!
هردو یکی بود با معانی متفاوت برای حامد...

وسایل رو جمع کرد و بعد از رفتنِ پروا خودش هم سمت اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید.

#پروا

_ یکتا چند وقت میاد اینجا مامان جان!
با این حرف حامد لقمه تو گلوم پرید و به سرفه افتادم.
_ چی؟ یکتا چی؟

حامد متعجب بهم نگاه کرد و شمرده شمرده گفت:
_ یکتا... یمدت کوتاه... میاد اینجا!
مامان با لبخند گفت:
_ چرا مادر؟ خبریه؟

حامد دست‌هاش رو به هم مالید.
_ نه، عمو و زن‌عمو دارن میرن استانبول نمی‌دونم گفت واس چی چی ولی گفت می‌خوان برن‌. دلیلش رو دقیقاً یادم نیست! بعد گفت میاد اینجا تا تنها نباشه.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 11:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@romankadee

1403/06/15 11:53

#اوج_لذت
#پارت_108


مامان با خوشرویی قبول کرد و کلی هم قربون صدقه‌ی هر دو رفت اما من خون خونمو می‌خورد.

حامد داشت منو بازی می‌داد و از احساساتم سواستفاده می‌کرد، منه احمقم اجازه می‌دادم هرکار دلش می‌خواد انجام بده.

با حرص نگاهش کردم که حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت و از پشت میز بلند شد.

بعد از بیرون رفتنش از خونه پیامی با مضنون "پروا من اشتباه کردم ازت معذرت می‌خوام و دیگه سمت من نیا، جلوی خودم رو می‌گیرم تا سراغت نیام!" برام از طرف حامد ارسال شده بود.

همین پیامِ هرچند کوتاه باهث شده بود دیوونه بشم‌‌.
بعد از این همه مدت فهمیده بود اشتباه کرده؟
_ پروا من دارم میرم خونه دخترخاله‌م خیلی وقته بهش سر نزدم. اگه یکتا اومد ازش پذیرایی کن تا برگردم. باشه؟

_ باشه مامان خیالت راحت.
کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد.
حامد چرا با من همچین می‌کرد؟

وقتی از نبود مامان مطمئن شدم عصبی داد زدم: لعنت بهت! لعنتی لعنتی لعنتی... لعنت به تو لعنت به من لعنت به همه!

با نفس نفس قرص‌هایی که دکتر داده بود رو خوردم و پارچ رو سر کشیدم.
به آب‌هایی که از کنار لبم می‌ریخت توجهی نکردم.
فقط دلم می‌خواست بزنم بشکونم هرچی به دستم می‌اومد رو...

با صدای زنگ آیفون سمتش رفتم و وقتی یکتا رو تو صفحه نمایشش دیدم عصبی‌تر شدم.
از وقتی این دخترِ گرگ صفت وارد زندگیمون شده بود همه چی بدتر شده بود.

_ بله؟
_ منم عزیزم باز می‌کنی؟
دلم می‌خواست داد بزنم: نه باز نمی‌کنم؛ اما برعکس خواسته‌م با لبخندی تصنعی در رو باز کردم.

با وارد شدنش دستش رو سمتم دراز کرد و گفت: سلام خواهر شوهر.
_ سلام عزیزم. خوبی؟

گونه‌م رو بوسید و زمزمه کرد:
_ قربونت. خدا بد نده حامد می‌گفت خوب نیستی!
_ خدا هیچ وقت بد نمیده یکتا جون، این آدمان که زندگی رو بد می‌کنن.

لبخندی زد و به روی مبارکش نیاورد حرفی که زدم رو.
_ نمی‌خوای تعارف کنی بیام داخل؟
سرتکون دادم.
_ نیاز به تعارف نیست که. خونه‌ی خودته.

قهقهه‌ای زد و انگار این حرفم زیادی به مذاقش خوش اومده بود.
روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت.

شالش رو از دور گردنش برداشت و گفت:
_ چقدر هوا گرمه. آب‌پز شدم تا اینجا.
هنوز جمله‌ش تموم نشده بود که نگاهم به رد کبودی گردنش قفل شد.

ناخواسته ذهنم پر کشید سمت دیشب.
این کار حامد بود؟
لبخندی زدم و با صدایی که می‌لرزید اما سعی کردم ارتعاشش رو کم کنم گفتم:
_ تو این فصل گرمه؟
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 11:53

#اوج_لذت
#پارت_109


با دست خودش رو باد زد و آدامس تو دهنش رو جویید:
_ آره خیلی. من گرماییم آخه. راستی چند شب پیش حامد یه گل رز زرد برام گرفت. خیلی به دلم نشست و قشنگ بود.

همون شبی رو می‌گفت که قرار بود برن خونه‌ش؟
چرا نقش بازی می‌کرد؟ من که می‌دونستم از رنگ زرد متنفره!...

حرفش رو بی‌جواب گذاشتم و رفتم آشپزخونه و از چای‌های کهنه دم صبح یه لیوان ریختم و سمت یکتا رفتم.
_ بفرما گلم. خب... مامان اینا واسه چی رفتن استانبول؟

_ حقیقتش بخاطر این رفتن که یکی از دوست‌های مامان که از قضا فامیل دورشونم هست تصادف کرده و شوهرش فوت شده. مامان گفت اگه نرم مطمئنم وقتی خبر فوت شوهرش رو بشنوه دیوونه میشه برای همین رفت تا کمک دستش باشه.

_ آخی چه بد.
_ آره مخصوصاً که حامله هم بوده و بچه‌ش هم سقط شده. فکر کنم دختر عموی مامان بزرگم باشه این خانومی که میگم.

سرتکون دادم و هردو ساکت شدیم.
این سکوت مضخرف رو صدای زنگ گوشی یکتا شکست.

_ عه حامده.
حامد بود؟ همونی که تا فرصت گیر می‌آورد منو خام می‌کرد؟
_ سلام عشقم خسته نباشی. خوبی؟ دلم برات تنگ شده.
نمی‌دونم حامد چی گفت اما یکتا گفت: امشب می‌بینمت!

چند ثانیه مکث کرد و بعد با ناراحتی گفت: یعنی چی که نمیام حامد؟ عزیزم من بخاطر تو اینجاما.

نگاهم قفل لب‌های یکتا بود که تکون می‌خورد و دلم رو زیر و رو می‌کرد.
حامد می‌خواست به حرفی که زده بود عمل کنه و بهم نزدیک نشه، حتماً برای همین بود که نمی‌خواست امشب بیاد اینجا اونم وقتی که یکتا خونه‌ی ما بود.

_ هوف باشه عزیزم چی بگم؟ مراقب خودت باش. کار نداری؟
فقط منتظر بودم این مکالمه‌ی عذاب آور تموم بشه.
_ عه واقعا؟ من به زن عمو میگم پس عشقم. خدافظ.

چی رو می‌خواست به مامان بگه؟
یکتا با خوشحالی گفت:‌ پروا حامد گفت تاریخ عقد رو با مامانت اینا مشخص کنیم!

جا خورده نگاهش کردم که ادامه داد:
_ فکر کنم خیلی مشتاقه که سریع محرم شیم‌. هرچند مهم دله برای من که محرم نامحرمی معنایی نداره‌! بخاطر حامد منم محکوم شدم به این صبر!

بقدری تو شوک بودم که فقط تونستم بگم:
_ خب... خب زن عمو و عمو که نیستن! باید اونا هم باشن.
_ تازه خود حامدم نیست ولی مشکلی نداره که. مامانم اینا رو با یه تماس می‌شه حلش کرد پروا. حامد هم همینطور. تازه شاید خودش فردا بیاد. گفت خیلی کار داره نمی‌تونه بیاد امشب.

عقد به این زودی؟
_ خب زشته که عمو نیست بعد ما بخوایم تاریخ مشخص کنیم.
_ نگران نباش اونا مشکلی ندارن.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 11:54

#اوج_لذت
#پارت_110


چیزی نگفتم تا مشخص نشه چقدر کلافه شدم با این موضوع.
حامد چپ و راست منو تحت تاثیر قرار می‌داد و حالا گفته بود تاریخ عقد مشخص کنید.

_ پروا تو خواهرشی بیشتر می‌شناسیش بنظرت حامد چه رنگی دوست داره؟ قرمز؟
دقیقاً برعکس حرفش بود چون حامد آبی رو دوست داشت.

_ نه آبی! آبی آسمونی، فیروزه‌ای و یه همچین رنگایی. چطور؟
_ می‌خواستم ببینم لباس‌هامو چه رنگی بخرم از این به بعد! برای لباس خواب قرمز خیلی بهتره چون آدمو از خود بی‌خود می‌کنه ولی اگه حامد آبی دوست داره فکر کنم آبیم بد نباشه.

مسائل تو اتاق خوابشون رو برای من باز می‌کرد؟ چقدر بی‌حیا بود این دختر!
_ به نظرم سیکس پکاش خوراک گاز گرفتنه‌. مگه نه؟ من عاشق بدنای ورزیده و ورزشیم.
_ همه‌ی دخترا همینطورین یکتا چیز عجیبی نیست! البته من اخلاق و رفتار برام مهم‌تر از هیکل و چهره‌س!

تیکه‌م رو انداخته بودم اما اون که از اتفاقات بین منو حامد خبر نداشت.
_ آره. تو دختری من می‌فهمی.
انگار چیزی یادش اومد که جیغی کشید و با هیجان گفت:
_ پروا روز اول برام کاچی بیاریدا! من استراحت مطلقم اونجا!
چی داشت واسه خودش سر هم می‌کرد؟

خداروشکر همون لحظه مامان کلید رو توی در انداخت و وارد شد و اجازه‌ی پیشروی به یکتا نداد.

_ سلام یکتا جان خوبی؟
_ سلام زن عمو. قربونتون برم خوبم شکر. کجا بودید؟
_ خونه‌ی یکی از اقوام... بشین برات میوه بیارم عزیزم.

یکتا با لحنی که خودش رو تو دل مامان جا کنه گفت:
_ زحمت نکش زن عمو. بیا بشین خودتو ببینم دلم براتون تنگ شده بود.

مامان با دیس میوه بیرون اومد و کنار من نشست.
_ چه زحمتی. حالا ایشالا شب حامد میاد ببینم...
یکتا عجولانه پرید وسط حرف مامان و گفت: زن عمو امشب حامد نمیاد. راستی گفت تاریخ عقد رو مشخص کنید. گفتم بهتون بگم تا یادم نرفته.

یادش بره؟ عمراً!
_ یکتا جون بزار مامان از راه برسه خسته‌س.
مامان خندید و دست پشتم گذاشت.
_ دورت بگردم که انقدر به فکرمی. تو که سر و سامون نگرفتی اما بزار ببینم چه تاریخی مد نظرشونه.

رو به یکتا منتظر نگاهش کرد تا اینکه چند ثانیه بعد گفت:
_ شما بزرگترید نظرتون بهتره زن عمو، اما بنظر من آخر هفته خوبه. نظر شما چیه؟

مامان خوشحال سر تکون داد و میوه‌ای برداشت و مشغول پوست گرفتن شد.
_ خیلیم عالی... حامد چرا امشب نیاد؟
_ گفت کارش سنگینه نمی‌تونه بیاد زن عمو.

از کنارشون بلند شدم و زمزمه کردم:
_ من میرم بخوابم.
_ هنوز تازه بیدار شدی که مادر!
_ نه مامان خیلی خسته‌م.

سریع وارد اتاقم شدم و در رو بستم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و نفس عمیقی کشیدم.
این چه سرنوشتی بود که من داشتم؟
.
اگه

1403/06/15 11:55

علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 11:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


#رمان اوج لذت💜
ژانر:بزرگسال/عاشقانه/bdsm....

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 11:56

ده تا پارت اول👆
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 11:57

#اوج_لذت
#پارت_111


از این حسی که به حامد داشتم متنفر بودم. مخصوصاً با کارها و رفتارهایی که باهام کرد بدتر از حسم متنفر می‌شدم.

صدای مامان و یکتا از بیرون تو گوشم بود و عذابم می‌داد.
یکتا با ذوق و شوق خاصی می‌خواست که تاریخ عقد رو مشخص کنیم و من درمونده بودم.

حالا که حامد جدایی و دوری رو می‌خواست من هم باید دوری می‌کردم چون این دوری به نفع خودم بود. هرچی دورتر بهتر!

من مطمئن بودم که خوابم نمی‌برد اما برای فرار از شنیدنِ این حرف‌ها مجبور بودم به اتاقم پناه بیارم...

چند ساعتی خودم رو مشغول کردم و بالاخره وقتی صدای بابا رو شنیدم تصمیم گرفتم از زندانی که برای خودم درست کردم بیرون برم.

_ سلام بابا!
_ سلام دختر قشنگم. خوبی بابا جان؟
لبخندی زدم و بغلش کردم.

شاید داشتن مامان و بابا بهترین نعمت‌هایی بود که داشتم.
_ خسته نباشی.
_ سلامت باشی عزیزم.

هنوز می‌خواستم حرف دیگه‌ای بزنم که صدای یکتا رو از پشت سرم شنیدم.
_ سلام عمو جون!
بابا با دیدن یکتا لبخندی زد و دست‌هاش رو از هم باز کرد تا یکتا رو هم به آغوشی که این چند سال به غیر از عطوفت عاشقانه که سهم مامان بود، با یکتا سهیم بشه.

_ سلام عروس. خوبی؟ چه عجب این طرفا پیدات شد!
یکتا طوری که مثلاً خجالت کشیده سر به زیر انداخت و گفت: عروس که می‌گید دیگه عروس رسمی میشم کم کم.

بابا مردونه خندید.
_ ایشالا هرچی خدا بخواد. بریم برای ناهار که من حسابی گشنمه.
پشت میز نشستیم و مشغول ناهارمون شدیم.
یکتا دقیقاً کنار من نشسته بود و این اذیتم می‌کرد.

با صدای پچ پچش زیر گوشم فهمیدم داره زیر گوشی باهام حرف می‌زنه.
_ فکر کن الان حامد اینجا بود می‌گفتم بهم ترشی بده اونم مثل همیشه جنتلمن بازی می‌کرد و بهم می‌داد.

کم مونده بود از حرص شروع به فحش دادنش کنم.
الان اینا چه ربطی به من داشت که بهم می‌گفت؟ یا چه جذابتی داشت که بازگو می‌کرد؟

کلافه تابی به گردنم دادم و رو به مامان گفتم:
- مامان جان ترشی رو میدی؟ فکرکنم یکتا جون هوس کرده.
لبخند مضحکی زدم و ترشی رو از دست مامان گرفتم و محکم کوبیدم روی میز و با حالت طلبکاری که مجبور به حفظ ظاهره گفتم:
_ عزیزم حتماً نباید حامد باشه تا ترشی بخوری که! جنتلمنای دیگه‌ای مثل مامان هم هستن تو جمع.

و بعد تک خنده‌ای کردم و یکتا رو با مامان و بابا تنها گذاشتم تا شاید بتونم از دست سوالاشون و نگاه‌های پر معنیشون قصر در برم.

سمت اتاقم پاتند کردم و با صدایی که به آشپزخونه برسه گفتم:
- مامان علی‌الحساب این وعده رو با یکتا جون زحمت جمع کردن میز و بکش تا شب جبران کنم.
منتظر جوابی نموندم و وارد اتاقم شدم و در رو

1403/06/15 15:36

پشتم بستم.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 15:36

#اوج_لذت
#پارت_112


باصدایی که از جانب یکتا به گوشم خورد، گوش‌های همیشه تیزم رو تیز تر کردم و سمت در رفتم و گوشم و به در چسبوندم:
_ زن عمو...

مامان با قاطعیت تمام گفت:
_ نه عزیز دلم خودم جمع‌ می‌کنم. تو بشین فکر کن تاریخ عقد رو کی بزاریم.

و باز هم تاریخ عقد لعنتی خط انداخت رو مخم.

صدای زار یکتا بود که من و عصبی تر کرد:
_ زن عمو ولی نمیشه که! خودِ حامد نیست توروخدا شما راضیش کنید امشب بیاد.

این بار بابا حرف یکتا رو تایید کرد:
_ حق با یکتاست؛ باید حامد هم باشه. بدون اون نباید تصمیم بگیریم.

کلافه نفسم و پر حرص بیرون فرستادم.
حالا که یه امشبم اون نمی‌خواست بیاد یکتای خیره سر داشت وادارش می‌کرد بیاد.

دوباره با صدای مامان سمت در خیز برداشتم:
_ حتما صلاح نیست زن عمو جان، توهم زیاد اصرار نکن. فرداشب حتماً میاد.

لبخندی پیروزمندانه زدم و خودم و رو تخت پرتاب کردم.

حتماً فردا شب باید با عشوه خرکی اومدن‌های یکتا و قربون صدقه‌های مامان و بابا دست و پنجه نرم می‌کردم.

کاش زودتر این همه عذاب تموم شه.
لباس‌هام و با یه دست لباس ست سفید مشکی عوض کردم تا برای هوا خوری بیرون برم.

انگار خون به مغزم نمی‌رسید و اکسیژن به سختی وارد ریه‌هام می‌شد و تمام سهم من رو یکتا ازآن خودش کرده بود.

لبخندی زدم و تو آیینه قدی خودم رو برانداز کردم.

من چی از اون یکتای چشم وزغی کم داشتم؟
رژ قرمز پر رنگی رو روی لب‌هام کشیدم و قبل این که بخوام برم تصمیم گرفتم یکتا رو هم دعوت کنم و بیرون باهم صحبت کنیم... فضای خونه زیادی برای سروکله زدن با این مار خوش خط و خال گرفته بود.

در اتاقم و باز کردم و با صدای بلندی گفتم:
_ یکتا... یکتا جون...
_ جانم؟
صدای یکتا بود که از طبقه پایین به گوشم می‌رسید.

_ عزیزم آماده شو باهم بریم بیرون.
بعد اینکه جوابی نشنیدم به اتاقم برگشتم و در رو بستم.
فوق فوقش نمی‌اومد و کلاس می‌زاشت و منم که از خدا خواسته تنها می‌رفتم!

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که در اتاقم با دو تقه به صدا در اومد و یکتا پشت بندش گفت:
_ اجازه هست خواهر شوهر؟

کلافه هوفی کشیدم:
_ بیا تو عزیزم.

آروم در رو باز کرد و چشمکی زد:
_ خیر باشه. خبریه؟

نچی کردم و شونه بالا انداختم.
_ نه عزیزم چه خبری؟‌ می‌خوام زن داداشم و به یه عصرونه‌ی خوشمزه‌ی پروا پسند دعوت کنم.

دقیقاً مثل خودش چشمکی حواله‌ش کردم...
_ اگه نمیای نیا! تو رودروایسی نمونی... می‌تونی بشینی خونه با مادر شوهر و پدر شوهرت تاریخ عقد و عروسیت رو مشخص کنی.

یه تای ابروش و ماهرانه بالا داد.
_ بعد از گذشته چندسال دختر عموم داره من و دعوت به کیک شکلاتی و قهوه می‌کنه

1403/06/15 15:37

محاله دست رد به سینه‌ش بزنم.

از این‌ که سلیقه‌م رو می‌دونست تعجب نکردم چون تو فضولی بیشتر از من نباشه کمتر نبود.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 15:37