دوست دختر اجاره ای😉

17 عضو

مکس ادامه داد
- من بهت وابسته شدم آنا ... نمیتونم خونه ام رو ... اتاقم رو ...
تختم رو ... زندگیم رو بدون تو تصور کنم ... میخوای اسمشو هر
چیزی بذار ... اما تو مال منی و میخوام تا آخر عمرم مال من
بمونی
دهنم باز شد چیزی بگم
اما به جای حرف اشکام راه افتاد
مکس لبخند بی رمقی زد و گفت
- حاال تو بگو آنا ...
بدون اینکه بفهمم دارم چی میگم لب زدم
- دوستت دارم ...
حاال مکس بود که شوکه نگاهم میکرد
خودمم نفهمیدم این حرف چطور از لبام خارج شد
چی شد که من اینو گفتم
از قبل فوت مامان حسم به مکس عوض شده بود
اما ... اما کی دوست داشتن شد ...
ضمیر ناخداگاهم اعتراف کرد هم پیش خودم و هم پیش مکس

1403/09/14 09:10

مکس چندبار پلک زد و بالخره گفت
- آنا ... آنا ... تو مثل معجزه میمونی
محکم بغلم کردو سرشو تو گودی گردنم فرو کرد
تنمو نفس عمیق کشید
بعد چند دقیقه از هم جدا شدیمو گفت
- همین امشب میریم الس وگاس
- الس وگاس ؟
- آره ... میخوام قرار دادمونو تغییر بدم ... میخوام ازدواج کنیم .
از زبان مکس :
من دارم چکار میکنم ؟
خودمم نمیدونم
اما به نظرم درست ترین کار دنیاست
آنا دوباره خیره نگاهم کرد و لب زد
- ازدواج
بلند شدمو با خودم بلندش کردم
- آره
دستشو گرفتم تا همراه خودم ببرمش که آنا گفت

1403/09/14 09:11

نه ... مکس
شوکه شدم . چی نه ؟ ازدواج نه ؟ اما اون همین االن اعتراف
کرد دوستم داره !!
پس چرا نه ؟
- چرا نه آنا ؟
- تو االن مستی ... فردا پشیمون میشی
دوباره دستشو کشیدم که اینبار همراهم اومد و گفتم
- من مست نیستم ... اما اگه حس میکنی مستی ... میتونی
فردا که هوشیار شدی ازدواجو کنسل کنی
- مکس ... تو ... تو که جدی نمیگی ...
- من کامال جدی ام
- مکس از اینجا تا الس وگاس 4 ساعت راهه
- نه فقط 45 دقیقست ... اونم با هلکوپتر شخصی من ...
از زبان آنا :
مکس غیر قابل پیش بینی بود
اما فکر نمیکردم در این حد

1403/09/14 09:11

ازدواج ؟ اونم انقدر سریع ؟ چرا ...
چرا صبر نمیکنه فردا ...
اصال نفهمیدم چطوری رسدیم الس وگاس
شهر شب های روشن
شهر بدون خواب
بدون تعطیلی
شهر عشق و نور
کی و چطور رسیدیم اینجا
اینجایی که رو به روی هم قرار گرفتیم و مکس با چشم های
مغرورو جذابش خیره به منه
اصال نمیفهمیدم اطرافم چه خبره
داره چی میشه
فقط به خودم اومدم و دیدم وقت بله گفتن منه
از زبان مکس :
همه چی مثل خواب گذشت
آنا به من بله گفت
آنا االن زن قانونی منه

1403/09/14 09:11

تمام مدت تا اتاق هتل مشغول لب های هم بودیم
ساعت 4 صبح بود و همینطور که آنا داشت دکمه های پیراهن
منو باز میکرد در اتاق هتلو به سختی باز کردم
درو پشت سرمون بستمو به آنا فرصت ندادم
لباسشو باز کردمو باسنشو تو دستم گرفتم
بلندش کردم که سریع پاهاشو دور کمرم حلقه کرد
تکیه دادمش به در و زیپ شلوارمو باز کردم
شورتشو کنار زدمو تو یه حرکت واردش کردم
آه بلندی کشید و ناخوناشو تو کتفم فرو کرد
گردنشو بوسیدم و مک عمیقی به زیر گلوش زدم
حرکاتمو شروع کردم
صدای کوبیده شدن بدن هامون
آه های بلند آنا
حرکت دستش تو موهام و فشار ناخوناش
انگار دیوونه ترم می کرد
حرکت آخر رو زدم و تو همون حال موندیم
آروم آنا رو رو زمین گذاشتم اما تعادل نداشت

1403/09/14 09:12

- از من نپرس ... از خودت بپرس که بدنت اینجور دیوونه ام
میکنه .
- فقط بدنم ؟
معحم بدغلش کردم و پاهامو دور پاهاش قفل کردم
تو گوشش گفتم
- بدنت ... صدات ... حرفات ... نگاهت ... حتی نفس کشیدنت
هم منو دیوونه میکنه ...
زیر گوشش رو بوسیدمو گفتم
- حاال هم بهتره بخوابی تا کار دستت ندادم
از زبان آنا :
تو بغل مکس بیدار شدم .
همینطور که قفل بودم به ساعت رو دیوار خیره شدم
دوازده رو نشون میداد اما یعنی چی؟
یعنی اینهمه مدت بدون تکون خوردن خوابیدیم و مکس
وسطش بیدارم نکرد تا دوباره س ک س داشته باشیم ؟

1403/09/14 09:13

خواستم بچرخم تو بغلش که دستاشو از دورم باز کردم آزادم
کرد
- پس بالخره بیدار شدی؟
- تو کی بیدار شدی ؟
خیلی وقته ... اما دلم نیومد بیدارت کنم
خندیدمو خواستم بشینم رو تخت که منو چرخوندو از پشت بهم
چسبید
- کجا ... اینهمه صبر نکردم که حاال فرار کنی
با حس تحریکش پشتم خندیدمو گفتم
- مکس ... باید بر سرویس
- اوه ... نه آنا ... االن نه ...
- خیلی واجبه
اینو گفتمو سریع از زیرش کنار رفتم دوئیدم سمت سرویس
خندیدو بالشتو پشت سرم پرت کردو گفت
- دو دقیقه دیگه زیرم میخوامت
از زبان مکس :
تمام بدنم عرق کرده بود و آنا هم مثل من

1403/09/14 09:13

ضربه آخرو زدمو خودمو روش رها کردم
ملحفه رو تو دستش مشت کرده بود و صورتشو تو بالشت فرو
کرده بود
آروم خودمو ازش خارج کردم تا دردش کمتر شه
خیلی تنگ بود
اما از روش تکون نخوردم
سرشو آروم چرخوند و لب زد
- دیگه اجازه نمیدم بهت صبح ها از پشت ...
- چرا ؟ خوب نبود ؟
اینو گفتمو گونه اش رو بوسیدم
برام چشم چرخوند که گفتم
- به من که خیلی حال داد
چرخید از زیرم کنار رفتو گفت
- منم شاید نیم ساعت پیش اینو میگفتم ... اما االن نه
خواست بشینه رو تخت که آیش بلند شد
کشیدمش تو بغلمو گفتم
- کجا بری ... بمون تا دردش آروم شه

1403/09/14 09:14

مکس باید برم دستشویی
- دوباره ؟
به سختی بلند شدو رفت سمت دستشویی
آثار من بین پاش پیدا بودو دیدنش دوباره داشت تحریکم میکرد
چشم هامو بستم چون میدونم آنا به این زودیا دوباره بهم نمیده
از زبان آنا :
خدای من مکس چطور میتونه انقدر جون داشته باشه .
به سختی کارمو تو سرویس کردمو دست و رومو شستم
چرا انقدر زود حس میکنم مثانه ام پر شده
پشتم خیلی درد داشت . انتظار نداشتم کار مکس انقدر طول
بکشه .
دوباره تا چند روز این درد با من بود
هرچند لذت داشت ... یه لذتی که تو قلبم هم حسش میکردم
به حلقه تو دستم نگاه کردم
ما واقعا ازدواج کردیم ... چیزی که باورم نیمشد ...
حرف مکس تو ذهنم مرور شد

1403/09/14 09:14

بدنت ... صدات ... حرفات ... نگاهت ... حتی نفس کشیدنت هم
منو دیوونه میکنه ...
امیدوارم همینجوری بمونه ...
از سرویس اومدم بیرون و با دیدن سینی صبحانه گرم روی
تخت با ذوق گفتم
- صبحانه ؟ االن ؟
- ناراحتی بگم نهار بیارن ...
- اوه نه مکس ... خیلی هم خوبه فقط فکر نمیکردم این تایم
صبحانه بیارن
- وقتی تو یه هتل چند صد هزار دالری باشی هر تایمی بخوای
هر چیزی که بخوای رو میارن
- عالیه ... نشستم کنارش و ملحفه رو پیچیدم دور خودم که
گفت
- بازش کن آنا ... بذار از منظره لذت ببرم
صداش همون لحن دستوری بود که اجازه مخالفت نمیداد
ملحفه رو از دورم باز کردم اما هنوز رو پا و بین پام بود
آروم از بین پام کنارش دادو گفت

1403/09/14 09:14

- حاال خوب شد ...
لیوان قهوه رو دستم داد که با خور دن بوی قهوه بهم دلم پیچید
احساس کردم دارم باال میارم
سریع قهوه رو گذاشتم روی تخت و به سمت سرویس رفتم
از زبان مکس :
یه صبحانه با طعم آنا
هرچند ظهر بود
اما هیچی از برنامه من کم نمیکرد
ملحفه رو از بین پاش کنار دادم و با دیدن منظره اونجا داغ تر
شدم
لیوان قهوه آنا رو دستش دادمو خیره به صحنه زیبای رو به روم
بودم که نفهمیدم چی شد
آنا عق زدو به سمت سرویس رفت
خم شد رو توالت و باال آورد
شوکه بودم
یعنی تو قهوه چیزی بود ؟ اما آنا که لب نزد

1403/09/14 09:14

پشتش ایستادمو شوونه اش رو دست کشیدم
- آنا ... عزیزم ... چی شده
به سختی ایستاد
کمکش کردم دست و صورتشو آب زد و در حالی که نفس نفس
میزد گفت
- بوی قهوه بهم خورد باال آوردم
- چرا ...
- نیمدونم مکس ... شاید بخاطر مشروب دیشب
- اما تو زیاد مشروب نخوردی که
بغلش کردمو بردمش رو تخت
سینی صبحانه رو ازش دور کردم و گفتم
- آب پرتقال میخوری ؟
- االن به هرچی فکر کنم بازم باال میارم
بزار کمکت کنم لباس بپوشی بریم پیش دکتر
- نه مکس ... یکم دراز بکشم فکر کنم خوب شم . همین االنم
معده ام داره آروم میشه
موهاشو بوسیدمو کنارش دراز کشیدم

1403/09/14 09:15

تو ذهنم مرور کردم ببینم چیزی خوردیم که موجب مسمومئیت
آنا بشه ...
چیزی نبود ...
شاید زیاد گرسنه مونده بود معده اش اینجوری حساس شد
یکم که گذشت آنا گفت
- یکم از اون وافل شکالتی بهم میدی مکس
خندیدمو سینی رو برگردوندم بینمون
- بفرمائید خانم شکمو
نشستو با خنده یکم از وافل خورد
وقتی دیدم حالش بهتره از کرم شکالتی یکم به نوک سینه
لختش زدمو با شیطنت گفتم
- تا تو وافل شکالتی میخوری منم یکم سینه شکالتی بخورم
از زبان آنا :
مشغول شکالت روی سینه هام شد که آهم بلند شد
دستشو رو شکمم کشیدو پائین برد
دلم نمیخواست این حال خوب مکسو خر اب کنم اما واقعا
نمیتونستم بعد دوتا رابطه طوالنی یه بار دیگه بهش اجازه بدم

1403/09/14 09:15

دستمو رو دستش گذاشتمو گفتم
- درد دارم مکس
خندیدو به حرکات دستش ادامه داد
کرم شکالتی رو رو شکمم ریخت و پائین تر رفت
با شیطنت گفت
- نگران نباش ... فقط میخوام یکم آنای شکالتی بخورم
وقتی داغی زبون مکس و خنکی شکالت رو زیر دلم حس کردم
تازه متوجه هدفش شدم
این مرد آخر منو با این کار دیوونه میکنه
اما کیه بتونه اعتراض کنه
دستمو تو موهاش فرو کردمو سرشو از خودم دور کردم
با ناله گفتم
- مکس ... دیگه تحمل ندارم
- جدی ... چه خوب
اینو گفتو بین پام جا به جا شد...
از زبان مکس

1403/09/14 09:15

اولش فقط یکم شیطونی بود اما یهو کنترل از دستم خارج شد
وقتی ناله های آنا بلند شد نتنستم آروم بمونم و بین پاش قرار
گرفتم
با اینکه گفت درد داره
اما نتونستم ازش بگذرم
با فشار اول آه بلندی گفت
روش خوابیدم و تو گوشش گفتم
- میتونی یکم تحمل کنی تا منم آروم شم
لبشو گاز گرفت و به نشونه آره سر تکون داد
از همین آنا خوشم می اومد
همیشه با من همراهه
ضرباتمو تند تر کردمو اینبار سعی کردم سریع تر تمومش کنم
هرچند این بدن داغ و نرم مانع ام میشد
از زبان آنا :
نمیدونم چقدر طول کشید تا بالخره کار مکس تموم شد
درد و لذت تو بدنم پر شده بود

1403/09/14 09:15

آروم منو تو بغلش گرفتو شروع به نوازش پشتم کرد
سرمو رو سینه اش گذاشتم تا نبضم آرم شه
- میدونم اذیتت کردم آنا
- نه خیلی
پیشونیمو بوسید
- مرسی که هستی
منم سینه اش رو بوسیدم و چیزی نگفتم
با نوازش موهام خوابم برد
آفتاب دم غروب بود که دوباره با حس تهوع بیدار شدم
بدون توجه به موقعیتم به سمت سرویس دوئیدم و عوق زدم
مکس دوباره اومد کمکم
چرا اینجوری میشدم
- آنا ... حتما باید بریم دکتر ... تو یه چیزیت هست
- خوبم مکس ... معده ام حساس شده
فکر نمیکنم دو تا تهوع این مدلی به معده ربط داشته باشه
کالفه رفتم سمت تخت و دوباره رو تخت دراز کشیدم
- از کی تا حاال دکتر شدی ؟

1403/09/14 09:16

حاضر شو آنا وگرنه خودم لخت میبرمت تا دکتر
واقعا فقط دلم میخواست بخوابم و تکون نخورم اما میدونستم
نه گفتن به مکس معنی نداره
پس بلند شدم تا لباس بپوشماز زبان مکس :
خیره به دکتر نگاه کردم
چی گفت ؟
باردار ؟

1403/09/14 09:16

آنا حامله است ؟
از من ؟
نه نمیتونم باور کنم ...
چطور ممکنه
طبق اطالعات پزشکی قبل از قرار داد آنا تزریق آمپول ضد
بارداری داشت
مگه چندقدر گذشته
اوه لعنت به من تزریق آنا یک ماهه بود و من به کل فراموش
کرده بودم
هیچ پیشگیری نکرده بودیم
مسلما حامله میشد
اونم با اونهمه *** مداوم ما
دکتر که کالفگی منو دید گفت
- آقای الکس ... اگه این بچه رو نمیخواین میتونم براتون ...
دستمو بردم باال و گفتم
- نه فعال نمیخوام اقدامی کنم ... حال همسرم خوبه ؟
همسرم ... آنا االن همسر من بود و

1403/09/14 09:16

در واقع
مادر بچه من
خدای من ... این اتفاق خیلی غیر منتظره بود
- بله ... خانمتون خوبه فقط تو آزمایش خونش کمبود ویتامین
هست و عالئم محیطیش هم ضعف رو نشون میده که نیاز به
تقویت دارن
سر تکون دادم ...
آنا که غذای درست حسابی نمیخورد
مدام هم باهاش برنامه داشتم
اندام و جثه ضریفش هم بنیه کمی براش میذاشت
باید بیشتر مواظبش باشم
البته اگه این بچه رو بخوایم
سر تکون دادمو برگشتم داخل اتاق پیش آنا که رو تخت دراز
کشیده بود
با ورودم نشست و گفت
- میتونیم بریم مکس ؟ من از بیمارستان متنفرم
- آره عزیزم ... کمک میخوای ؟

1403/09/14 09:17

نه خوبم ... فقط این بوی بیمارستان داره حالمو بهم میزنه
چیزی نگفتمو کمکش کردم بلند شه
با هم به سمت خروجی رفتیم که گفت
- جواب آزمایشاتم کی آماده میشه ؟ نگفت دکتر تهوع ام برای
چی بود ؟
- گفت از ضعفه باید استراحت کنی
- آزمایشم چی ؟
- تو جیبمه
- خب ؟
- همه چیت خوب بود فقط کمبود ویتامین داری
- خب اون که مهم نیست
اینو گفتو سرشو رو شونه ام گذاشت
- خیلی خوابم میاد مکس انگار یه ساله نخوابیدم
- االن برمیگردیم خونه میتونی بخوابی هرچقدر دوست داری
- نه مکس من دوست دارم السوگاسو بگردیم ... مست کنیم و
خوش بگذرونیم
- اینبار نه آنا اما دفعه بعد حتما میایم برای خوشگذرونی

1403/09/14 09:17

ناراحت نگاهم کرد اما چیزی نگفت
نمیدونم چرا نتونستم قضیه بچه رو بهش بگم
شاید چون هنوز خودم باهاش کنار نیومده بودم
از زبان آنا :
بعد یه پرواز کوتاه برگشتیمم خونه
بس اومد استقبالمون و با دیدن انگشتر تو دست من جلو
دهنشو گرفتو شوگه نگاهمون کرد
مکس گفت
- چیزی شده بس ؟
- باورم نمیشه آقای الکس شما نامزد کردین ؟
- نه ...
شوکش کم شد و آروم گفت
- اوه ... بخاطر اون انگشتر فکر کردم
مکس جواب داد
- اون انگشتر ازدواج نه نامزدی
چشم های بس به گردی المپ های لوستر شد و شوکه گفت

1403/09/14 09:17

وارد اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم
چی شده بود که مادرش انقدر غمگین بود
نفهمیدم کی خوابم برد
فقط با باز شدن دکمه های لباسم متوجه اومدن مکس شدم
انقدر خواب بودم که مقاومت نکردم وقتی مکس کامل لختم
کرد و مشغول تنم شد
فقط با نواز ش دستم و آه هایی که بی اراده میگفتم همراهیش
کردم
یه *** آروم بود اما بازم طوالنی
از زبان مکس :
میخواستم خودم همه حقایق رو به مامان بگم
اما متاسفانه خودش فهمید و ضربه بدی خورد
ازش خواستم پیش ما بمونه ، اما گفت ترجیح میده به ویال
تابستونی بره و مدتی تنا باشه
ازم خواست گزارشات مالیاتی شوهرش رو کامل رو کنم
شوهرش ... آره...

1403/09/14 09:19

هنوز تو شوک حرف مامان بودم ...
حاال بخش زیادی از سواالت ذهنم حل شد
برای همین اون عوضی انقدر از من متنفر بود
چون من پسر واقعیش نبودم .
من پسر مردی بودم که عاشق مادرم بود اما تو جنگ کشته شد
. مادرم به اجبار با اون عوضی که کارگر خونه پدر بزرگم بود
ازدواج کرد که بدنامی برای خانواده نیاره
اما این کینه همیشه زهرشو تو زندگی من ریخت
هم خوشحال بودم از اینکه پدرم اون مرد کثیف نیست
هم ناراحت که اینهمه سال هم من هم مادر عذاب کشیدم
تمام این کالفگی ها با قضیه بچه تشدید شده بود و تو سرم
سنگینی میکرد
تنها راه آزاد شدن ذهنم آنا بود
آنا و اون جسم نحیف که قدرت نابودی منو داشت
تو خواب و بیداری تحریک کننده تر بود
ناله هایی که از اون لب های صورتی بیرون میومد داغ ترم
میکرد

1403/09/14 09:19

لختش کردمو بدون هیچ مقدمه چینی شروع کردم
انقدر ادامه دادم تا مغزم خالی شد و بی حال رو بدنش افتادم
از زبان آنا :
دوباره درد و لذت
اما اینبار بین پام بیشتر درد گرفته بود
در حدی که از خواب بیدارم کرد
میدونم این ضعف جسم منه که جلو مکس کم میاره
اما نمیخواستم اون متوجه شه
دلم نمیخواست کم بیارم
خیلی آروم از کنار مکس بلند شدمو رفتم سمت سرویس
مثانه ام رو خالی کردمو برگشتم
با دیدن کت مکس رو دسته صندلی یاد جواب آزمایش افتادم
از جیبش جوابو گرفتمو با نور چراق خواب شروع به چک کردم
اما انگار چشم هام اشتباه میدید
شوکه گفتم
- نه ... امکان نداره

1403/09/14 09:19

مکس با صدای خواب آلود گفت
- درست دیدی آنا ... تو حامله ای
دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم
- من دارم مادر میشم ... اوه مکس ... باور نمیکنم
چرخیدم سمتش و با شوک نگاهش کردم
االن چکار میکنه ؟
مکس این بچه رو میخواد ؟
نکنه بگه سقط کنم ؟
اشکام راه افتاد
مکس بدون هیچ حسی تو صورتش نگاهم کرد
- چرا گریه میکنی آنا ؟ این بچه رو نمی خوای ؟
- مکس ...
- بیا اینجا
به بغلش اشاره کردو رفتم تو بغلش
اشکام بند نمی اومد
آروم گفتم
- من میخوامش ... اگه تو بخوای ..

1403/09/14 09:20