مکس ادامه داد
- من بهت وابسته شدم آنا ... نمیتونم خونه ام رو ... اتاقم رو ...
تختم رو ... زندگیم رو بدون تو تصور کنم ... میخوای اسمشو هر
چیزی بذار ... اما تو مال منی و میخوام تا آخر عمرم مال من
بمونی
دهنم باز شد چیزی بگم
اما به جای حرف اشکام راه افتاد
مکس لبخند بی رمقی زد و گفت
- حاال تو بگو آنا ...
بدون اینکه بفهمم دارم چی میگم لب زدم
- دوستت دارم ...
حاال مکس بود که شوکه نگاهم میکرد
خودمم نفهمیدم این حرف چطور از لبام خارج شد
چی شد که من اینو گفتم
از قبل فوت مامان حسم به مکس عوض شده بود
اما ... اما کی دوست داشتن شد ...
ضمیر ناخداگاهم اعتراف کرد هم پیش خودم و هم پیش مکس
1403/09/14 09:10