دوست دختر اجاره ای😉

17 عضو

موهامو بوسیدو گفت
- اگه جای منو تو قلبت پر نمیکنه ... میتونه بیاد من حرفی
ندارم
شوکه نگاهش کردم
با خنده نگاهم کردو گفت
- من خیلی حسودم آنا انو میدونی که ...
سه سال بعد
از زبان مکس :
لباس خواب ساتن لطیف آنا رو کنار دادم و نرم شکمشو دست
کشیدم
دستشو گذاشت رو دستمو گفت
- مکس ... دکتر گفت ماه آخر رابطه نداشته باشیم
- هنوز سه روز مونده تا ماه آخر
خندید و چشم های خواب آلودشو باز کرد
- تو که ماه آخرم ول کن نیستی
حق با آنا بود ...

1403/09/14 09:20

سر آرون ما تا روز قبل از زایمان آنا رابطه داشتیم و همون باعث
زایمان زود رس شده بود
اینبار قول داده بودم مراعات کنم
اما مگه میتونستم
سینه آنا که حسابی بزرگ شده بودو از رو لباس خوابش دست
کشیدمو گفتم
- آخه چطور از اینا بگذرم وقتی انقدر خواستنی تر شدن
آنا خندیدو دستشو تو موهام فرو کرد
- آخه چطور بگم به تو نه وقتی انقدر خودتو لوس میکنی
با این جواب آنا سریع شورتشو کنار دادمو خودمو بین پاش جا
به جا کردم
مثل همیشه برام آماده بود
حرکت اول رو ز دم که بیبی اسلیپ کنار تخت آالرم داد
نه آرون ... نه ... االن که بابات وسط کاره نه پسر ...
آنا خندید و گفت
- آرون صدات میکنه مکس
حرکاتمو شروع کردمو گفتم

1403/09/14 09:20

االن میخوابه دوباره
آنا آه بلندی بخاطر حرکتم زد و چشم هاشو بست
زیر لب گفت
- امیدوارم
چند لحظه نگذشت که آالرم آروم شد و آرون دوباره خوابید
پسر باباش بود ...
حال پدرشو درک کرد
آنا پاهاش دور کمرم حلقه کردو با فاصله جوری که به شکمش
فشار نیاد دستمو دو طرف سرش گذاشتمو حرکاتمو تند تر
کردم
با جیغ آنا حرکت آخرو زدمو خودمو انداختم کنارش
چقدر دلم برای خوابیدن رو آنا تنگ شده بود
اما حیف که این روز ها نمیشد
آنارو بغل کردم و شکمشو نوازش کردم
نفسش که جا اومد خمار گفت
- مکس منو تو بدترین پدر و مادر دنیائیم
- چرا ؟

1403/09/14 09:20

خودت میدونی چرا ... حاالم بهتره بری به آرون سر بزنی ... –
اما اون که دوباره خوابید
آروم خندید و گفت
- دیدی گفتم بدترین پدر و مادر دنیائیم
خندیدمو بلند شدم
- این مرخصی بس داره زیادی سخت میشه ... پس کی
برمیگرده
- مکس بس تازه سه روزه رفته
- جدا ؟ برام سه سال گذشت ...
- کمک کن بلند شم برم دوش بگیرم
- نه وایسا به آرون سر بزنم بعد با هم بریم
آنا خودش سخت بلند شدو گفت
- اون نه مکس من با تو حمام نمیرم ...
خندیدمو خم شدم روش
- نه آنا ... تو با من حمام میری ... چون یه برنامه ویژه برای حمام
دارم
چشمکی بهش زدم و از اتاق رفتم بیرون

1403/09/14 09:21

آرون رو چک کردم ، خواب بود اما پوشکش نیاز به تعویض
داشت
تو خواب مثل آنا معصوم و مثل فرشته ها بود
پیشونی پسر کوچولوم رو بوسیدمو برای پوشک تمیز آوردم
باورم نمیشد این منم
مکسول الکس
متاهل و با دو بچه !
در حال عوض کردن پوشک !!!!!
از زبان آنا :
منتظر موندم تا مکس از اتاق آرون بیاد
از تو مونیتر اتاق آرون میدیدم که داره پوشک آرون رو عوض
میکنه
هیچوقت فکر نمیکردم اون قرار داد عجیب منو به اینجا برسونه.
مکس مردی که دنبال یه رابطه واقعی نبود ...
خودش برای بچه دوم اصرار داشت
در اتاق باز شد و مکس اومد تو

1403/09/14 09:21

کمکم کرد بلند شم و قبل رفتن به سمت حمام از تو کشی
لوسیون بدن رو برداشت
مشکوک نگاهش کردمو گفتم
- مکس هنوز نیم ساعت نشده از
با لب هاش ساکتم کردو گفت
- قول میدم ده دقیقه دیگه شروع کنم که نیم ساعت بشه ...
چشم چرخوندم براش و با هم به سمت حمام رفتیم
کی میتونه به مکسول الکس نه بگه ...
مخصوصا وقتی چنین چیزی رو بخواد ...

1403/09/14 09:21

رمان دوست دختر اجاره ایی تموم شد دختراا بعد دوروز با یه رمان دیگه ایی میام دوستون دارممم😘
لفت ندین ها تا میتونین اعضا رو بیشتر کنین🥰😍

1403/09/14 09:22

سلام خوشگلا یدونه رمان هست به اسم ماهور هست رمان خوبیه خودم خوندم که موضوعش هم اینه داداش ماهور با پسری به اسم ساشا دوست هست که با نامزد ساشا فرار میکنه اگه میخوایین بزارم اگه نه یه رمان دیگه ایی بزارم

1403/09/14 14:16

خب چی شد نظراتتون رمان ماهور رو بزارم یا نه ؟

1403/09/15 08:50

سلام خوشگلا از شنبه رمان بنام به طعم تمشک گذاشته میشه

1403/09/15 11:13

روپاگرد دو دسته میشد و مکس از سمت چپ رفت باال .
منم تو سکوت پشت سرش رفتم باال .
استرس کل وجودمو گرفته بود
یعنی همین االن میخواد باهاش بخوابم ؟
یعنی به همین زودی و سرعت باید با دنیای بکارت خداحافظی کنم .
یهو گفت
- اینجا اتاق توئه ...
در اتاقو باز کرد
اتاق بزرگتر از کل خونه ما بود.
یه تخت دو نفره بزرگ با رو تختی ساتن آبی وسط اتاق بود.
یه تلویزیون بزرگ رو به رو تخت ...
یه در شیشه ای بزرگ که به تراس میرسید با دوتا پنجره قدی که اتاقو روشن کرده بود .
مکس وارد شد و گفت
- تو اینجا میمونی ... تا وقتی که من جای دیگه بخوامت ... اینجا همه چی هست ... حتی لباس مناسب ...
سر تکون دادم که رفت سمت کمد و گفت
- از لباس اسپرت متنفرم ... مخصوصا از شلوار ...
بازم سر تکون دادم .
- خوبه ... حاال لخت شو .
با ترس نگاش کردم که گفت
- من یه ساعت دیگه جلسه دارم . زود باش ...
آب دهنمو به سختی قورت دادمو تیشرتمو در آوردم .
تکیه داد به کمد و خیره من شد .
کمر شلوارمم باز کردمو از تنم بیرون آوردمش .
دیگه نگاش نمیکردم .
شورتمم در آوردمو لخت رو به روش ایستادم که گفت
- تو اندام زیبایی داری آنا ... قوز نکن ... صاف وایسا
سعی کردم اما زیاد موفق نبودم .
از خجالت انگار بدنم جمع شده بود .
مکس اومد سمتمو دورم چرخید .
نوک سینمو با دست لمس کردو گفت
- سردته ؟ یا تحریک شدی ؟

1403/09/02 12:08

بدون مکس جلو در اتاق آنا رفتم پائین
با دیدن آنا سر میز صبحانه شوکه شدم
لبخند مهربونی زد و کل فکر و خیاالت و دو دلی هام محو شد
میخوام از این دختر لذت ببرم ...
حاال چه به روش من ...
چه به روش خودش ...
کنارش نشستمو دستمو گذاشتم رو پاش
کت و دان سورمه ای با پیراهن سفید پوشیده بود
بس برام قهوه ریخت
خم شدم تو گوش آنا گفتم
- این زیر چی پوشیدی؟
سعی کرد لبخندشو جمع کنه و سرشو انداخت پائین
زیر لب گفت
- حدس بزن
خندیدمو گفتم
- اون ست توری سورمه ای
- نوچ
- لامبادا؟

1403/09/11 10:29

انگار بهم دنیارو دادن اما با عصبانیت گفتم
- چرا موبایلت جواب ندادی؟
- تو اتاق جا مونده بود
- خودت کجا بودی؟
- مادرت اومده بود داشتیم صحبت میکردیم
عصبانیتم بیشتر شد
وقتی من نیستم چه حرفی داشتن با هم
یه قدم رفتم سمتش و بین منو دیوار راهرو گرفتار شد
دستمو گذاشتم دو طرف سرشو گفتم
- چه صحبتی ؟
از این حالت عصبی مکس می ترسیدم
آب دهنمو قورت دادم و آروم گفتم
- میخواست حالمو بپرسه ...
چشم هاش یکم نرم شد- فقط همین ؟
سر تکون دادم
نگاهشو از چشم هام گرفت و به لبم خیره شد
شدید لبمو بوسید
لب پائینم رو گاز گرفتو کشید و ول کرد
س

1403/09/14 09:04

تو بغلم گرفتمشو به سمت تخت بردم
هر دو رو تخت دراز کشیدم
تو بغلم گرفتمشو پیشونیشو بوسیدم
- خوبی خانم الکس
آرم خندید و گفت
- بله آقای الکس ... فقط خیلی خستم
- پس بهتره استراحت کنی ... چون حاال حاال ها باهات کار دارم
اینو گفتمو دستمو به پشتش رسوندم
- دلم تنگ شده برای اینجا ...
آنا با حرکت دستم پشتش خندید و سعی کرد خودشو عقببکشه
- مکس ... بهم فرصت بده ... تو چطور انقدر جون داری

1403/09/14 09:13

- ازدواج کردین ؟
با صدای مادر مکس شوک ما از بس بیشتر شد
- مکس ... آنا ... شما ازدواج کردین ... بی من ... بی خبر ؟
مکس منو تو بغلش فشرد و گفت
- یهویی شد مامان ... اما یه مراسم باب میل تو هم میگیریم
مادرش به سمتمون اومد و لبخند زد
چشم هاش سرخ بود اما
آروم پرسیدم
- شما گریه کردین ؟
زیر چشم هاشو سریع دست کشیدو گفت
- نه عزیزم مال حساسیته
- مامان... چیزی شده ؟
مادرش مردد نگاهمون کرد
حس کردم اضافی هستم
برای همین سریع گفتم
- با اجازه تنهاتون میذارم ... من خیلی خستم اینو گفتمو مودبانه به سمت پله ها رفتم

1403/09/14 09:18