17 عضو
من نمیدونستم باید برای بیرون رفتن هماهنگ کنم ... خیلی ضروریه اما... باید حتما برم .
بس سر تا پامو از نظر گذروند و متعجب نگاهم کرد
- کجا باید بری که خیلی ضروریه ؟
- مالقات مادرم ... بیمارستانه ... بیمارستان مرکزی ... بخش سرطان و غدد
بس مردد به من نگاه کرد و گفت
- باید از آقای الکس اجازه بگیری . ما بدون اجازه ایشون نمیتونیم بذاریم شما برین .
- میشه شما زنگ بزنین اجازه بگیرین برام .
چشماش حاال کامال گرد شده بود.
سر تکون داد و گفت
- نه ... خودتون تماس بگیرین . آقای الکس از تمای بی برنامه وسط روز استقبال نمیکنن.
مردد بودم .
نمیدونستم چیکار کنم .
نفس عمیق کشیدمو تمام اعتماد به نفسمو جمع کردم .
موبایلمو در آوردمو شماره ای مکس رو گرفتم .
قلبم انقدر محکم میزد که میترسیدم وایسه
صدای مردونه و محکمش از پشت گوشی انگار آب یخ بود رو سرم
-آنا ... چیزی شده تماس گرفتی ؟
- ام ... سالم ... میخواستم اگه اجازه میدی
- اجازه نمیدم
خواست قطع کنه که با التماس گفتم
- خواهش میکنم ... تو بیمارستان تنهاست ... باید مامانمو ببینم ... فقط ده دقیقه ...
سکوت کرد
چشمام پر از اشک بود .
نفسشو با فشار بیرون داد و گفت
- هماهنگ میکنم
قطع کرد .
دستام میلرزید
به بس و متیو که منتظر نگام می کردن خیره شدم
بس گفت
- چی شد ؟
- گفت هماهنگ میکنم
اونام سر تکون دادو متئو گفت
- برو جلوی در ... راننده میاد دنبالت
سر تکون دادمو از خونه رفتم بیرون ...
باورم نمیشد اجازه داد.
چند دقیقه که گذشت یه بنز سفید پایین پله ها ایستادد
مردد نگاه کردم که پسر جوونی اومد بیرون و با تعجب نگاهم کرد
- شما قراره برین بیمارستان مرکزی؟
سر تکون دادم و از پله ها رفتم پایین
اونم سر تا پامو بر انداز کرد و لبخن زد
اما نه لبخند با محبت
لبخندی که دلمو ترسوند.
یه لحظه مردد شدم
اما دیگه نمیتونستم به مکس زنگ بزنم
رو صندلی عقب نشستم که حرکت کرد
زیاد دور نشده بودیم که گفت
- جدیدی تو عمارت ؟
حواسم بهش بود که از آینه همش منو چک میکنه
آروم گفتم
-بله
- دوست دختر جدیدشی؟
نمیدونستم چی بگم
برای همین نگاهمو به بیرون پنجره دوختمو چیزی نگفتم
با این کارم خودش دوباره گفت
- میدونی دوست دخترای آقای الکس همه با من میونه خوبی دارن
بازم سکوت کردم که ادامه داد
- اگه با من راه بیای منم هواتو دارم .
احساس خفگی میکردم .
صبح جسممو یکی به یغما برد و االن یکی دیگه داشت بهم پیشنهاد میداد
واقعا من اینم ؟
یه دختر هر جایی؟
با عصبانیت گفتم
- من احتیاج ندارم کسی هوامو داشته باشه . میشه تمومش کنین
از تو آینه چکم کرد و چیزی نگفت
بغض کرده بودم .
اما جلو خودمو گرفتم .
یه قطره اشک سمج رد شدو با دستم سریع پاکش کردم .
تا خود بیمارستان سکوت بود .
وقتی پارک کرد و پیاده شدم اونم پیاده شد و همراهم اومد.
سوالی نگاهش کردم که گفت
- آقای الکس خواستن همراهتون باشم تا برگشت به خونه .
کالفه سر تکون دادم و وارد شدیم .
مستقیم رفتم سمت آسانسور که با تمسخر گفت
- برای عیادت باید از پذیرش شماره و اجازه عیادت بگیری ها .
منم با پوزخند جوابشو دادم .
- مادرم یه ماهه اینجاست... همه منو میشناسن...
انگار لب و لوچه اش آویزون شد.
واقعا فکر میکرد من اومدم بیمارستان با کسی قرار مخفیانه دارم .
چقدر آدم باید *** و بی ارزش باشه که برای قرار بیماری مادرشو بهنونه کنه .
مادری که سالمتیش یه دنیا می ارزه .
تو آسانسور شلوغ سعی کردم تا جای ممکن با فاصله ازش وایسم .
به طبقه غدد که رسیدیم پشت سرم اومد.
قبل در اتاق مامان ایستادمو گفتم
- میشه بیرون وایسین . تو اون اتاق جز مادرم کسی نیست ... نمیخوام شمارو ببینه و کلی سوال براش پیش
بیاد.
سر تکون دادو ایستاد.
موهامو مرتب کردمو با یه لبخند بزرگ وارد شدم .
از زبان مکس :
برای بردن بیمارستان آنا به تام گفتم
تام پسر شیطونی بود.
اما خوب آمار بهم میداد.
هر بار که یکی از دوست دخترام بهش پا میداد و خودشو و میداد تام سریع بهم اطالع میداد.
منم هیچوقت کارشو بدون پاداشت نمیذاشتم .
برای همین اینبار هم به تام گفتم
وقت خوبی بود آنا رو چک کنم .
ساعت نزدیک چهار بود .
زنگ زدم به تام .
البد دیگه برگشتن عمارن .
تام سریع جواب داد
- چه خبر تام ؟ برگشتین عمارت ؟
- بله تازه رسیدیم ، خانم رو پیاده کردم .
- چیز مشکوکی ندیدی؟
- ام...
با مکث تام کالفه شدم ... یعنی به این زودی آنا سعی کرد منو دور بزنه .
هنوز چیزی نگفته بودم که تام گفت
- خانم پیشنهاد منو رد کرد . واقعا تو بیمارستان مادرشو دید . طبق قولش زود برگشت . اما ... فکر کنم باید
بهشون اجازه بدین بیشتر بیمارستان بمونن... مادرش وضعیت خوبی نداره ... من از سر پرستار بخش پرسیدم .
با این حرفای تام بدنم یخ کرد
اولین بار بود تام داشت برای کسی تالش میکرد .
نکنه آنا تونسته تام منو بخره ؟
دوباره تام گفت
- ببخشید آقای الکس دخالت من بی جا بود. فقط فضای بیمارستان و چهره مادرش باعث شد احساساتی بشم .
نفس عمیق کشیدمو گفتم
- متوجه شدم . همه چی همین بود؟
- بله
- خوبه ...
اینو گفتمو قطع کردم .
از بس همیشه همه یه مورد مشکوک داشتن باورم نمیشد آنا واقعا طبق گفته مکس کامال رو راست بوده باشه .
کم کم اسناد میز کارمو مرتب کردمو به راننده خبر دادم برگردیم خونه.
میخواستم زودتر آنا رو ببینم .
شاید قبل رفتن به این مهمونی کذایی بتونم یکم دیگه باهاش خوش بگذرونم .
از زبان آنا
مالقات با مامان خیلی خوب بود .
روحیه ام خیلی بهتر شد .
حداقل وقتی نور امیدو تو چشمای مامان دیدم خیالم راحت شد کارم بی نتیجه نبود .
وقتی رسیدیم خونه مکس نمیدونستم باید چکار کنم
برای همین رو تخت دراز کشیدمو نفهمیدم چطور خوابم برد .
با صدای در بیدار شدم
بس و دو تا خانم وارد شدن .
بس گفت
- آنا ... این خانم ها سارا و ایزابال هستن برای آرایش صورت و موهات .
سالم کردمو بلند شدم .
هر دو طوری سر تا پامو بر انداز کردن انگار میخواستن منو بخرن .
سارا گفت
- لباسی که انتخاب کردیو ببینم .
دهنم فقط باز و بسته شد و سوالی به بس نگاه کردم .
من حتی نمیدونم چه جور مهمونی هست که بخوام انتخاب کنم .
بس هم سوالی نگاهم کرد .
یهو گفتم
- هنوز انتخاب نکردم . منتظر مکس هستم .
با این حرفم همه سر تکون دادن و ایزابال گفت
- خب پس بهتره متناسب با کار ما لباستو انتخاب کنی
بعد خندیدو بهم اشاره کرد پشت میز آرایش بشینم .
نشستم که گفت
- بهتره تیشرتتو ذر بیاری چون بعد موهاتو خراب میکنه .
از زبان مکس :
رسیدم خونه .
یه ساعتی وقت داشتم
تا وارد شدم بس اومد جلو
- سالم آقای الکس. یه بسته دارین
- از طرف کیه ؟
- هیچ اسم و آدرسی
- اوکی بذار رو میز کارم
- البد بازم یه نامه از عکس های خودمو لکسی بود که باز جهت یاد آوری فرستاده بود.
بی خیال اون نامه رفتم سمت اتاق آنا .
به در نرسیده بودم که سارا و بال اومدن بیرون .
با دیدن من هر دو با ذوق سالم کردن و دست دادیم
- آقای الکس خیلی وقت بود ندیده بودیمتون
- خوبین دخترا ؟
- عالی شما خوبین ؟
- مرسی ... آنا آماده است
- بله . امیدوارم راضی باشین
- امیدوارم .
با اینکه اونا دوست داشتن صحبتو ادامه بدن اما من مشتاق دیدن آنا بودم .
سر تکون دادمو از کنارشون رد شدم .
بدون در زدن وارد شدم .
با دیدن آنا با موها و صورت درست شده اما تو شلوار جین و یه سوتین متعجب شدم .
صورتشو خوب درست کرده بودن.
واقعا رنگ و روی بهتری گرفته بود.
انگار نه انگار همون آنای زرد و زار صبح بود .
اما لباساش متعجبم کرده بود .
با دیدنم هل کرد و با من و من سالم کرد
نگاهم رو تنش چرخید و گفتم
- فکر نمیکنی انتخاب مناسبی نباشه این لباسا برا امشب؟
- ام ... نمیدونستم چی انتخاب کنم
- برا همین اینارو پوشیدی
صورتش سرخ شد
خنده ام گرفته بود .
منتظر جوابش نموندمو رفتم سمت کمد لباس هاش و گفتم
- یه مهمانی خیریه است . تو این مراسم ها لباس ساده و شیک باید بپوشی . مثل این
یه پیراهن مشکی با قد متوسط رو در آوردمو گرفتم سمتش
سر تکون داد و گفت
- من حتی نمیدونستم چه مهمونی هست
- اوکی ...
دوباره بر اندازش کردم و گفتم
- گفته بودم از لباس اسپرت بدم میاد . دیگه شلوتر جین تو پات نبینم .
- میخواستم برم بیمارستان .
- اونجام میتونی با دامن بری .
- من عادت به دامن ندارم
کمرشو گرفتمو کشیدمش تو بغل خودم .
شوکه شد از حرکتم .
با عصبانیت گفتم
- یادته گفتم از سه چیز بدم میاد ؟
با بهت و ترس سر تکون داد .
- پس چرا بحث بی جا میکنی ؟
بازم فقط سر تکون داد.
دستمو رو تن لختش کشیدمو بند لباس زیرشو باز کردم .
با حرکت دستم یهو نفسش رفت و آه آرومی گفت
دستمو رو تن لختش کشیدمو آروم بند لباس زیرشو از رو شونه هاش پایین فرستادم .
لبشو گاز گرفتو سرشو انداخت پایین
دستمو قاب سینه هاش کردم
نه بزرگ بود نه کوچیک .
اما دستامو پر میکرد و فرم خوبی داشت .
با لمس دستم سفت شده بودن و نوکشو بین انگشتام آروم فشار دادم .
- چه زود تحریک میشی آنا .
لب پایینشو دوباره گاز گرفت که گفتم
- حیف آرایش صورت و موهات خراب میشه ...
یه دستمو از پشت وارد شلوارش کردمو گفتم
- وگرنه کلی برنامه داشتم برات ...
پشتشو تو دستم گرفتمو فشار دادم
- اما نگران نباش ... وقتی برگردیم حسابی جبران میکنم .
از زبان آنا :
فشار دستاش داشت دیوونه ام میکرد .
داغ شدن و خیسی بین پامو حس میکردم .
زیر دلم تحریک شدن مکسو هم حس می کردم .
اما دستاش از تنم جدا شدم .
و رفت سمت در
- ده دقیقه دیگه میخوام آماده باشی
از اتاق رفت بیرونو و من موندم و تصویر خودم تو آینه .
واقعا تو چشمای مکس من چطوریم ؟
با آرایش و مدل موهایی که برام درست کرده بودن خودم هم قبول داشتم صورتم زیبا شده بود
اما نه در حد خیلی خاص .
اندامم اما ... نمیدونم ...
لباسی که گفته بود رو برداشتمو لخت شدم .
تو لباس زیر ها کشتم و یه ست مشکی براش پیدا کردم .
وقتی پیراهن رو پوشیدم از فیت بودنش تو تنم تعجب کردم .
اما بعد یادم اومد سایز همه لباس هامو تو قرار داد گفته بود.
زیپ لباسو تا نصفه تونستم ببندم
داشتم کفش میپوشیدم که مکس اومد.
بازم بدون در زدن در اتاقو باز کرد و بر اندازم کرد .
صورتش چیزی نشون نمیداد که راضی هست یا نه .
- بریم ؟
به پشتم اشاره کردمو گفتم
- زیپ لباسمو میبندی ؟
اومد سمتمو گفت
- تو طبقه اول میز آرایش یه سرویس ست هست ...
چیزی نگفتم و با بسته شدن زیپ لباسم رفتم سمت میز آرایش .
سرویس ظریفی بود با نگین های آبی .
گوشواره ها رو گذاشتم و دست بندو بستم . داشتم گردن بند رو می بستم که متوجه نگاه مکس شدم .
یه جور دیگه داشت نگاهم میکرد .
مثل قبل با تکبر و از باال نبود.
مثل یه پسر بچه کم سن که یه چیز جالب دیده خیره من بود.
تا متوجه نگاه من شد ازم چشم برداشت و رفت سمت در .
دخترا اعضا رو زیاد کنید بیشتر پارت بزارم
1403/09/03 13:07پایین منتظرتم آنا
از زبان مکس :
بالخره آنا اومدم و با هم سوار ماشین شدیم .
رفتار و حرکاتش انقدر واقعی و بدون تظاهر بود که ناخداگاه جذبم میکرد .
با دیدن سرویس ست هیچ برقی تو چشماش ندیدم .
نه با ذوق بهشون نگاه کرد
نه بر اندازشون کرد.
خیلی برام جالب بود که انقدر عادی با همه چی برخورد میکنه .
شاید قیمت و ارزش سرویسی که رو گردنشه رو نمیدونه .
کنارم نشست که دستمو گذاشتم رو پا هاش و شیشه رابط خودمون و راننده رو دادم باال
- خب آنا ... فکر کنم دیگه میدونی که تو مسیر های طوالنی من حوضله ام سر میره.
نگاهش کردم که اونم با خجالت نگام کرد.
- خب به نظرت اینبار برای سرگرمی من چکار کنیم ؟
چشماش گرد شد و نگاهم کرد .
فشاری به رون پاش دادمو گفتم
- برو رو به روم بشین .
بدون هیچ حرفی رو به روم نشست .
- پاهاتو باز کن ... باز تر ...
سفیدی تنش با سیاهی لباسش تضاد خوبی داشت.
همه حرفامو بدون هیچ مخالفتی اطاعت میکرد
از این کارش بی نهایت خوشم میومد.
یه دخترم رام .
دستامو زدم به سینه ام و گفتم
- حاال یکم خودتو نوازش کن
دهنش نیمه باز شد و اینبار گفت
- مکس...
- نافرمانی آنا ؟
- آخه ...
- آخه چی؟
لبشوگاز گرفتو از پنجره خیره شد به بیرون که اینبار بلند تر گفتم
- شروع کن آنا ...
بدون اینکه چشم از بیرون برداره دستشو برد بین پاش .
آروم رو شرتش دست کشید چند بار .
با وجود بی میلیش اما حرکاتش خیلی تحریک کننده بود .
- شورتتو در بیار آنا .
نفسشو با فشار بیرون داد و شورتشو در آورد
- بده به من
داد دستم که گذاشتم تو جیب کتم و گفتم
- جلو تر بشین و پاهاتوبیشتر باز کن ... میخوام ببینمت ...
لبشو گاز گرفتو رو صندلی جا به جا شد .
پاهاش هنوز کامل باز نبود .
خم شدم زانو هاشو گرفتمو پاهاشو کامل باز کردم .
با پام جلو بسته شدن پا هاشو گرفتمو گفتم
- باز یعنی این ... حاال شروع کن تا عصبیم نکردی .
سریع دستشو بین پاش کشید .
نگاهم رو تنش ثابت بود .
انگشتشو نرم حرکت میداد و دلم میخواست خودم با خشونت کارشو ادامه بدم .
خیس شدن دستشو میدیم .
از زبان آنا :
سعی میکردم به وضعیتم فکر نکنم .
به اینکه دستم کجاست و تو چه حالتی نشستم .
معذب بودم و حرکت دستم خمارم می کرد.
یهو مکس با صدای خش دار از هوس گفت
- انگشتتو فرو کن آنا .
دستم یه لحظه خشک شد که مکس بلند تر گفت
- آنا...
سریع اطاعت کردمو انگشت وستمو آروم فشار دادم .
لبمو گاز گرفتمو انگشتمو تا انتها فشار دادم و آروم بیرون آوردم.
به خودم جرئت دادمو به مکس نگاه کردم .
با چشمای خمار خیره به دستم بود.
انگار متوجه نگاهم شد و باهام چشم تو چشم شد .
لبخندی زد و گفت
- دیگه رسیدیم ... خودتو پاک کن ...
همین لحظه ماشین توقف کرد .
با دستمالی که مکس داد خودمو پاک کردمو دستمم تمیز کردم .
سریع پیراهنمو دادم پایین و گفتم
- شورتم
- پیش من میمونه ... هنوز کارم باهات تموم نشده .
شیشه رابط رو پایین داد که راننده اش پیاده شد و در ماشینو برامون باز کرد.
قبل پیاده شدن رو به من گفت
- به هیچ وجه صحبت نمیکنی ... فقط لبخند میزنی و نقش یه دوس دختر عاشقو بازی میکنی
سر تکون دادم و پشت سرش پیاده شدم .
اما با دیدن ازدحام دورمون شوکه شدم .
کلی عکاس و روزنامه نگار با دوربین هاشون دورمون بودن .
مکس دستش دور کمرم حلقه شد و تو گوشم گفت
-لبخند آنا
اما انقدر شوکه و ترسیده بودم که فقط تونستم اخم نکنم .
دوتا بادیگارد راهو برامون باز کردن .
پشت سر هم از مکس سوال میشد
- آقای الکس همراهتون با شما چه نسبتی دارن ؟!
-آقای الکس رابطه شما با خانم لکسی میلر تموم شده ؟!
یهو مکس ایستاد و رو یه خبرنگارا گفت
- آنا، دوست دختر منه.
گونه ام رو بوسید و ادامه داد
- خیلی وقته رابطه من با خانم میلر تموم شده .
پشت سر هم دوربین ها عکس میگرفتن و من فقط سعی می کردم چهره آرام و با لبخندی داشته باشم.
از زبان مکس :
بدن ظریف آنا خوب تو دستم نشسته بود.
انگار آفریده شده بود تا منو همراهی کنه .
کمرش به قدری باریک بود که دستم خیلی راحت دور کمرش نشست
به خودم فشارش دادمو از بین جمعیت به سمت سالن رفتیم
لحظه ای که گونه اش رو جلو خبرنگار ها بوسیدم چشماشو بست .
حرکتش جالب بود .
فکر کنم عکس خوبی برای خبر نگار ها بشه .
بادیگارد ها تا ورودی سالن همراهیمون کردن .
میدونستم اول یه برنامه جمع آوری کمک هست و بعد هم شام و رقص .
لکسی مسلما برای شام و رقص خودشو میرسونه .
با آنا به سمت میزی که برای ما بود رفتیم
نگاه همه رو روی خودم حس می کردم .
بالخره بعد چند سال با یه دختر دیگه تو جمع ظاهر شده بودم .
میدونستم سوژه امشب همه من هستم
مخصوصا با حرفایی که لکسی پشت سرم زده .
به میز مون رسیدیم
نیک و ایزی زودتر رسیده بودن و نشسته بودن .
با دیدن من هر دو بلند شدن .
نیک با چشمای متعجب گفت
- مکس... چه افتخاری
با هردو دست دادم و اونارو به آنا معرفی کردم
- نیک ... ایزی ... ایشون هم دوست دختر من هستن آناستازیا
آنا معدبانه دست داد و آروم گفت
- خوشبختم ... آنا صدام کنید
ایزی دست آنا رو ول نکردو گفت
- خوشبختم آنا ...
بعد به من نگاه کردو با لبخند مهربون ختص خودش گفت
- خیلی برات خوشحالم مکس
سر تکون دادم و نشستیم .
نیک آروم سرشو نزدیک کرد و گفت
- چطور من خبر نداشتم تو دوست دختر جدید داری
نیک نزدیک ترین دوست من بود .
اما این قرار داد عجیبو از همه میخواستم مخفی کنم برا همین گفتم
- داستانش طوالنیه نیک ... یهو دیدم افتادم تو دامش
نیک بلند خندید و زد رو شونه ام
- تو ممکنه کسی رو اسیر کنی ... اما هیچکس نمیتونه تو رو تو دام بندازه
خودش آروم تو گوشم زمزمه کرد
- جز اون لکسی جادوگر البته .
نیک از تمام ماجرای من و لکسی خبر داشت .
میدونست چقدر با عکس هایی که از من داشت سعی در اخاذی از من داشت .
بعد از تموم کردن اون مشکل افتاد به جونم با ایمیل هایی که رد و بدل می کردیم .
بعد از اینکه با هزینه میلیونی تمام اون ایمیل ها رو از سرور های مختلف پاک کردم با مطرح کردن خوی اربابی
من تو رابطمون نقل روزنامه ها شد .
اما دیگه دوره اش تموم شده بود.
لکسی ادعا کرد هیچ دختری نمتونه طوالنی مدت منو تحمل کنه و همه با شناخت من واقعی منو ترک میکنن .
حتی شرط بست من نمیتونم بعد اون با کسی باشم .
درسته تو جامعه اطراف ما هیچ دختری از ترس لکسی نزدیک من نمیشد .
اما آنا فرق داشت .
اون یه قرار داد داشت که مجبورش میکرد تا یکسال بمونه .
اون میدونست هیچ رابطه عاطفی بینمون نیست و حرف های لکسی اونو ناراحت نمیکرد که بخواد بذاره بره .
اون عاشق من نبود که با دونستن رابطه ام با لکسی فراری بشه .
لکسی نمیتونست آنارو فراری بده .
فکر همه جا رو کرده بودم .
انگار موی شیطونو آتیش زده بودن چون یهو صدای لکسی رشته افکارمو پاره کرد .
- مکس... چرا بیرون منتظرم نموندی ؟
سوالی برگشتم سمتش .
حتی آنا هم برگشت .
لکسی بین من و آنا ایستادو اشاره کرد به آنا بره روی صندلی کناری بشینه .
آنا تکون نخورد و سوالی نگاهم کرد .
بازوشو نوازش وار دست کشیدمو گفتم
- فکر کنم اشتباه اومدی لکسی ... اینجا صندلی دوست دختر من ... آناست .
مثل ماهی که از آب بکشیش بیرون دهنش چند بار باز و بسته شد.
با حالت تمسخر به آنا نگاه کرد و گفت
- تواز کجا پیدات شد
آنا با اخم گفت
- مسلما از جایی که تو اومدی ، نیومدم .
از جوابش نتونستم لبخند نزنم .
جواب خوبی بود.
ایزی که مشخص بود از این بی ادبی لکسی حسابی خسته بود بلند گفت
- سالم لکسی ... لزومی نداره به هر جمعی میرسی اخالقتو انقدر سریع رو کنی
لکسی با خشم به ایزی نگاه کرد .
هیچوقت نتونسته بود ایزی رو جذب کنه .
نتونسته بود ازش آتو یا اشتباهی بگیره .
همیشه از ایزی متنفر بود و بهم میگفت نباید جایی باشم که اونا هستن .
از قصد هم امشب با نیک یه جا میز رو هماهنگ کردم .
نمیخواستم تنها با لکسی رو به رو شم .
لکسی نفسشو با فشار بیرون دادو گفت
- به هم میرسیم .
نگاهش بین منو آنا چرخید و رفت سمت میز های عقب ...
همیشه بخاطر من بهترین میز ها مال خانم بود.
حاال برو پول میزی که میشینی رو بده تا بفهمی دنیا دست کیه
با رفتن لکسی آنا کنار گوشم گفت
- چطور 3 سال با این افریته بودی ....
زیر لب گفتم
- به سختی
دستمو گذاشتم روی رون پاش و نوازش وار کشیدم .
سوالی نگاهم کرد که گفتم
-میخوام بخاطر جوابت به لکسی بهت جایزه بدم .
با صدای ایزی هر دو بهش نگاه کردیم که گفت
- مکس تو باید محکم تر با لکسی برخورد کنی
- من آدم خشنی نیستم ایزی .
اینو گفتم و رون پای آنا رو تو دستم فشار دادم
میدونستم فشار دستم زیاده .
به آنا نگاه کردم که با لبخند زوری بهم جواب داد.
نیک گفت
- خب شما کجا با هم آشنا شدین ؟
خودم زود حواب هایی که آماده داشتمو گفتم
- ماجرای ما خیلی متفاوته ... من به طور اتفاقی آنا رو تو رستورانی که کار می کرد دیدم .
به آنا نگاه کردم که اونم با لبخند شیرینی جوابمو داد.
خوب بود ازش راضی بودم .
ایزی گفت
- کجا کار میکنی آنا ؟
با سر اشاره کردم میتونه بگه
آنا دستمو از رو پاش کنار زد و گفت
- رستوران شب روشن ، تو مرکز شهر .
نیک گفت
- میدونم کجاست ... رستوران بزرگیه ... همیشه شلوغه ... مکس تو اونجا چکار میکردی ؟
رستورانی که آنا کار میکرد یه رستوران الکچری نبود .
یه رستوران کامال متوسط بود و بعید بود من این جاها برم .
برای همین دستمو دوباره گذاشتم رو پای آنا و گفتم
- به تقدیر اعتقاد داری نیک ؟
نیک خندید و دست ایزی رو گرفت .
- چر که نه
آروم رو دست ایزی بوسه ای زد و گفتم
- دقیقا آنا رو دست تقدیر تو مسیر من قرار داد .
گونه آنا رو دوباره بوسیدمو تو گوشش گفتم
- تافرمانی آنا... یادت که نرفته ...
دستمو بردم زیر پیراهنش و شروع به نوازش باالی پاش کردم .
می دونستم با نمایشی که بزی کردیم ، نیک و ایزی حسابی باور کردن .
با خیال راحت به حرکت دستم رو پای آنا ادامه دادم.
از زبان آنا :
برق های سالن کم سو بود و موزیک مالیمی پخش میشد .
بعد اون حرکت عجیب دوست دختر مکس و سوال های دوستش
حاال دستش بود که با حرکتش روی پام داشت دیوونه ام می کرد .
آروم دستشو برد بین پام
پاهامو جفت کردم که ابروهاشو انداخت باال
میدونم نافرمانی حساب میشد اما نمیتونستم اجازه بدم تو فضا عمومی باهام این کارو کنه
برق های سالن خاموش شد و نور صحنه روشن شد .
مرد شیک پوشی پشت تریبون اون وسط قرار گرفت و خواست مراسم خیریه رو شروع کنه
مکس سرشو آورد کنار گوشم و گفت
- پاتو باز کن آنا
- مکس ... خواهش میکنم اینجا یه فضا عمومیه .
- پاتو باز کن آنا ... من نافرمانی رو تحمل نمیکنم
- اما اینجا...
دستشو فشار داد و رسوند به جایی که میخواست
کنار گوشم گفت
- من هرجایی که بخوام تو اطاعت میکنی آنا ...
آب دهنمو به سختی قورد دادم
مکس صندلیشو به من نزدیک تر کرد .
ایزی و نیک چرخیده بودن به سمت تریبون
تاریکی فضای سالن تنها امیدم بود .
چشمام خمار شده بود
مکس بیخیال نمیشد و با وارد کردن انگشتش نفسمو برده بود.
نشستن برام سخت شده بود .
یه انگشتش تبدیل به دو انگشت شد .
دستمو به میز تکیه دادمو سرمو بین دستام گرفتم
مکس آروم خندید
زیر لب گفتم
- دیگه نمیتونم
- میتونی
لبمو گاز گرفتم .
- مکس ... خواهش میکنم .
یهو برق ها روشن شد .
مکس سریع دستشو در آورد و منم پاهامو بستم .
صدای ایزی باعث شد سرمو بلند کنم
- خوبی آنا ؟ صورتت سرخ شده
مکس سریع گفت
- خیلی هوا دم داره ... میخوای بریم رو تراس آنا هوای تازه بخوری ؟
واقعا الزم داشتم از اون فضا دور باشم تا خودمو جمع و جور کنم .
سر تکون دادمو پیراهنمو زیر میز مرتب کردم .
مکس بلند شد و منم بلند شدم .
دستش دوباره دور کمرم حلقه شد و منو به سمت تراس برد .
- حسابی داغ کردی آنا
آروم خندید
- خیلی نامردیه این کارت مکس
- اما خیلی لذت بخشه ... قبول داری
- من نمیتونم توفضا عمومی از دستکاری شدن لذت ببرم
- اما بهتره لذت ببری چون من این کارو زیاد تکرار میکنم .
با هم به تراس بزرگی که به سمت پترک ملی بود رسیدیم .
تراس نیمه روشن بود و چند نفر دیگه هم ایستاده بودن .مکس منو به سمت گوشه تراس برد و به نرده های
سنگی تراس به سمت من تکیه داد کنارش ایستادم و به دریاچه وسط پارک خیره شدم .
مکس گفت
- اگه اینا اینجا نبودن االن کاری که شروع کردمو تا آخر میرفتم .
- مکس خواهش میکنم
بازم فقط خندید.
باالی پام کامال نمناک بود و نداشتن لباس زیر کالفه ام کرده بود
برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم
- من فردا 9 تا 11 شیفت دارم .
بر نگشتم سمتش . از رویارویی با چشم هاش می ترسیدم
- شیفت چی اونوقت ؟
- رستوران
- مگه نمیدونی تو االن استخدام منی ؟
- من نمیتونم کار نکنم مکس ...
- چرا دقیقا ؟
- چون خرج خونه و زندگیمو باید بدم
- اینهمه پول ندادم برات که ...
نذاشتم ادامه بده
این چول خرج عمل مادرمه . جدای اون من باید هزینه های دیگه رو تامین کنم
- اینا به من ربطی نداره آنا ... من تورو اجاره کردم ... پی االن برا من کار میکنی نه هیچ کی دیگه .
چی داشت میگفت .
نفس کشیدنم نا منظم شده بود .
با حرص گفتم
- تو توی روز به من احتیاجی نداری . چه فرقی میکنه برات ؟
- به تو ربطی نداره .
- من ...
دستشو آورد باال و نذاشت ادامه بدم .
- نافرمانی ؟
دهنمو بستم .
من باید کار کنم . چطور اینو نمیفهمه .
لب هامو بهم فشار دادم و تو چشماش خیره شدم .
میخواد تنبیه ام کنه یا نه باید می گفتم
- من به کارم احتیاج دارم مکس
قبل اینکه جواب بده صدای لکسی باعث شد هر دو برگردیم
با تمسخر سر تا پامو بر انداز کرد گفت
- وسط بحث عاشقانتون رسیدم ؟
کالفه نفسمو بیرون دادمو برگشتم سمت پارک .
تحمل اینو دیگه نداشتم
مکس هم که گویا حسابی عصبانی بود حرفی نزد.
لکسی دوباره گفت
- قبال ها سلیقه ات بهتر بود ...
دلم میخواست بهش جواب بدم اما بی خیال شدم . چون همینجوریم مشخص بود از اینکه دوست پسرش کنار
منه حرص میخورد
مکس گفت
- فکر نکنم ... چون تو رو انتخاب کرده بودم .
- اوه مکس خیلی از خودت مطمئنی نه ؟
- چرا نباشم ؟
- نمیدونم ... شاید چون این خانم کوچولو هم به زودی قراره تنهات بذاره
تو دلم به این حرفش خندیدم
3
من تا یه سال هیچ جا نمیرم . حتی اگه بدترین بال هام سرم بیاد من بخاطر مامان می مونم .
مکس گفت
- به آنا نزدیک نمیشی ... وگرنه
- وگرنه چی ؟
- بد میبینی لکسی
- جدی؟ چه مدل بدی ؟
دیگه تحملم تموم شد .
برگشتم سمت مکس وگفتم
- برگردیم داخل ... خیلی چرت میگه .
مکس به لکسی پوزخند زد و باهم از کنارش رد شدیم .
اگه من واقعا عاشق مکس بودم مسلما دوست داشتم با لکسی بحث کنم و ببینم منظورش چیه .
اما االن فقط دلم می خواست تکلیف کارم روشن شه .
من باید کار کنم .
از زبان مکس :
درسته از رفتار آنا جلوی لکسی راضی بودم .
خوب ضایع اش کرده بود و با محل ندادن به حرفاش حسابی دلم خنک شده بود.
اما این قضیه کار کردنش رو اعصابم بود.
نمیتونستم اصال فکرشم بکنم که آنا برگرده به اون رستوران
اونم بعد از اینکه امشب اینهمه عکس ازش گرفتن و فردا تو مجله ها میزنن.
برگشتیم سمت میزمون که آنا گفت
- مکس ... من تو این قضیه
بازوشو محکم فشار دادم جوری که از درد ساکت شد و گفتم
- میدونی امشب ازت چند صدتا عکس گرفتن ؟ میفهمی االن موقعیتت کجاست
- آی ... دستم
دستشو ول کردمو گفتم
- این بحث همینجا تمومه .
تو سکوت سر تکون داد و برگشتیم
وقت شام بود.
نیک و ایزی اومدن و نیک برگه خیریه رو بهم داد.
مبلغ کمکمو نوشتم و گذاشتم
روی میز مخصوص
فردا چکشو از شرکت ارسال می کردم .
با آنا و بقیه رفتیم سمت میز سلف سرویس که نیک گفت
- ایزی دوست داره حاال که لکسی نیست بیشتر دور هم باشیم .
- فکر خوبیه ... میتونیم یه شب شام بریم رستوران جدید من
نیک خندید و گفت
- اتفاقا میخواستم بگم یه شب بیاین بار جدیدی که ما افتتاح کردیم .
- اینم فکر خوبیه .
آنا کنارم آروم گرفته بود.
نمیدونم چرا عذاب وجدان گرفته بودم .
از چی ؟ خودمم نمیدونستم .
شام با صحبت های عادی گذشت و بعد از شام برای رقص اول نیک و ایزی طبق معمول اول از همه رفتن .
آنا تمام مدت کامال ساکت بود و فقط جواب سوال های ایزی رو با احترام میداد با رفتن اونا دستمو دوباره رو پای
آنا گذاشتمو گفتم
- میرقصی؟
- زیاد بلد نیستم
شروع به نوازش رون پاش کردمو دستم دوباره رفت زیر پبراهنش که مچ دستمو گرفت .
تو گوشش گفتم
- من حوصله ام سر میره آنا...
سوالی نگاهم کرد
- یا برقصیم ... یا پاهاتو باز کن برام
نگاهشو ازم گرفتو به پیست رقص خیره شد
- مکس ...
- بله؟
- برقصیم .
بلند شدم و منتظرش موندم .
پیراهنشو مرتب کرد و ایستاد
کمر باریکش تو دستام خیلی داغم می کرد.
با آهنک مالیم پیست رقص شروع به رقصیدن کردیم .
دستمو دو طرف کمرش گذاشتمو نوازش وار کشیدم .
دستش رو بازو های من بود .
سعی می کرد به چشمام نگاه نکنه و فرصت خوبی برای بررسی صورتش
صورت ظریف و طبیعی آنا زیبایی خودشو داشت .
تو چشمام نگاه کرد که به خودم فشارش دادم .
لباش نیمه باز شد و میدونستم حسم کرده .
سرشو پایین انداخت
تو گوشش گفتم
- یعنی االن خجالت کشیدی ؟
چیزی نگفت .
از این رفتار هاش خوشم میومد.
چون میدونستم کامال بی تظاهره .
دوباره گفتم
- تو چشمام نگاه کن
سرشو بلند کرد
- میخوام ببوسمت .
- مکس ...
ادامه جمله اش با لبای من ساکت شد .
یه خوبی که آنا داشت این بود که به حرکات من خوب عکس و العمل نشون میداد.
چشماش بسته شد و نرم سرش باهام هماهنگ شد .
قبل اینکه بوسه طوالنی شه سرمو عقب کشیدم و آنا هم سرشو پائین انداخت
موهاش بوسیدم .
مطمئن بودم یه نمایش عالی برای لکسی که داشت نگاهمون میکرد اجرا کردیم .
اما جدا از نمایش .
حرکان آنا حسابی آتیشمو داغ تر کرده بود .
رقص اول که تموم شد و رفتیم سمت میز هامون .
دیکه تحمل بقیه مراسمو نداشتم .
از نیک و ایزی خداحافظی کردیم و برگشتیم سمت خونه .
میخواستم آنا رو سریع تر حس کنم .
قبل رسیدن به ماشین دوباره خبر نگار ها بهمون هجوم آوردن .
آنا خودشو تو بغلم جمع کرد
میدونستم حرکتش نمایشی نیست اما برای دوربینای آماده عکاسی این حرکت عالی بود .
بالخره به ماشین رسیدیم
تا سوار ماشین شدیم شیشه راننده رو دادم بالا
آنا رو کشیدم تو بغل خودم تا روپام بشینه .
از زبان آنا :
مکس حرکاتش برام قابل درک نبود .
میدونستم محبت ها و لحظات رمانتیکش همه نمایشیه .
اما سخت بود این تغییر حالتش از خشن و بی روح به احساساتی و مهربون .
وقتی وسط پیست رقص لبمو بوسید خیلی شوکه شدم .
دوست دارم به بوسه هاش عکس و العمل نشون ندم .
اما نمیتونم
چشمام ناخداگاه بسته میشه و باید اعتراف کنم از بوسه هاش لذت می برم .
شاید چون اولین باره کسی منو می بوسه ...
هرچی بود بسته شدن چشمام و غرق شدن تو لمسش دست خودم نبود.
تا سوار ماشین شدیم منو کشید روی پاش .
دستشو روی پام کشیدو برد زیر لباسم
تو گوشم گفت
- نمیدونم چی داری آنا که انقدر داغم میکنی .
لبمو گاز گرفتم که خیره صورتم شد
- شاید همینکه به لمس من انقدر سریع عکس العمل نشون میدی.
دستش رفت زیر دامنم .
از پام آروم رفت باال تر و با ورود انگشتش چشمام بستم
- مکس
- بگو
- دستتو بردار
- یعنی دوست نداری ؟
اینو گفتو درستشو در آورد
اما قبل اینکه بخوام چیزی بگم دوباره دستشو وارد کرد
نتونستم جلو خودمو بگیرم و آه آرومی گفتم .
لبشو گذات رو گردنمو داغ گردنمو بوسید
- بذار صداتو بشنوم آنا ...
دست دیگه اش بیکار نموند از کمرم باال تر رفت .
منو روی پاش جابهجا کرد
- میتونم همینجا شروع کنم اما نمیخوام زود تمومش کنم .
فشار دستشو بیشتر کرد .
حس میکردم نفسم داره میره .
دستشو گرفتم تا از خودم جداش کنم .
اما زورش بیشتر از من بود .
یهو خودش دستشو در آوردو منو دوباره نشوند رو صندلی رو به رو لیموزین .
کتشو در آوردو کرواتشو شل کرد .
پاهامو باز کرد و با چشمای براق از خواستن خم شد روم
نگاهمو به بیرون پنجره دوختم که با صدای دو رگه گفت
- میخوام ببینی باهات چکار میکنم .
وقتی بر نگشتم دستوری گفت
- آنا
سریع اطاعت کردم .
لبخند کمرنگی رو لبش نشست .
دوباره بین پامو دست کشیدو با دقت یک انگشتشو وارد کرد.
چشمام بستم که گفت
- میخوام نگاه کنی آنا ...
خواستم اعتراض کنم که موبایلش زنگ خورد
داشت شکنجه ام میکرد .
شکنجه با لذتی که با میل من نبود .
برگشت سر جاشو موبایلشو در آورد
اما چشم ازم بر نداشت
خواستم پامو ببندم که با دست اشاره کرد تکون نخورم .
همینطور که موبایلشو در آورد و جواب داد
به من اشاره کرد ادامه بدم .
با سر بهش گفتم نه
نمیدونم چی تو چهره ام دید که پلکی به نشونه باشه زد و مشغول صحبت شد.
از حرفاش چیزی جر بله اوکی و باشه چیزی دستگیرم نشد .
لباسمو مرتب کردم و رو به روش نشستم .
میدونستم نزدیک خونه هستیم
اما تماس مکس هنوز تموم نشده بود .
سرمو تکیه دادم به صندلیو به بیرون خیره شدم .
من امشب با یه میلیونر رقصیدم ...
با لباسی که شاید تو خواب می دیدم یه روز بتونم بپوشم.
اما قلبم شاد نبود .
چشمامو بستمو به مامان فکر کردم .
اگه مکس نذاره من برگردم رستوران ...
همه چی بهم میریزه دوباره .
از زبان مکس :
حسابی داشت با آنا خوش میگذشت اما این تماس بیموقع از وکیلم همه چیو بهم ریخت .
مشکل تو یکی از شعبه ها بود .
دوست داشتم زودتر تماس تمام شه
اما پر چونگی آدام نمیذاشت .
بالخره کل اخبار و ریز اطالعاتو داد و خیالش راحت شد.
دیگه رسیده بودیم .
تمام مده خیره به آنا بودم .
وقتی ملتسمانه نگاهم کرد که تمومش کنم .
نمیدونم چرا دلم سوخت .
من از دیدن خجالت آنا لذت میبرم .
اما حس کردم واقعا به آخرش رسیده .
برا همین قبول کردم تموم کنیم .
سرشو به صندلی تکیه داده بود و چشماش بسته بود
انگار خوابش برده بود.
وقتی رسیدیم آروم گفتم
- آنا ...
تکون نخورد . زانو پاشو تکون دادمو گفتم
- آنا ...
آروم پلکشو باز کرد .
- رسیدیم ؟
سر تکون دادمو پیاده شدم
دوست دختر اجاره ای😉
17 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد